امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




بنیامین منو تو حصار دستاش گرفته بود و از کنار جمعیت یه جورایی دنبال خودش می کشید..
نهایت سعیمو کردم که حتی گوشه ی دامنمم بهشون نخوره..آشغالای بی خاصیت..
زیر لب هر چی دلم خواست بهشون گفتم..صدا به صدا نمی رسید که حتی اگه بلندم می گفتم کسی نمی شنید..

بالا تر از همه گوشه ای از اون محفل نحس و شیطانی 2 تا صندلی چوبی کنار هم گذاشته بودن که وقتی بهشون رسیدیم بنیامین اشاره کرد بشینم و خودشم کنارم قرار گرفت..
به هیچ وجه دستمو ول نمی کرد..حتی وقتی به زور خواستم از تو دستش در بیارمم این اجازه رو بهم نداد و بدتر انگشتامو تو مشتش فشرد که این کارش هر چند با درد همراه بود ولی بهم فهموند حق اعتراض ندارم..

با نفرت به اون حیوونایی نگاه می کردم که تو لباس آدمیزاد هر کار دلشون می خواست می کردن..
صدای موزیک یه لحظه قطع نمی شد..

مردی که با یه شلوارک چسبون مشکی کمی دورتر از ما بالای به اصطلاح سن ایستاده بود و صدای نکره اشو با یه مشت اهنگ غربی و بی محتوا که از سبکش مشخص بود چیه تو گوش این فلک زده های جوگیر فرو می کرد..
و اونا هم که معلوم بود تا خرخره مواد مصرف کردن و م.ش.ر.و.ب خوردن از خود بی خود شده بودن و دیگه کسی به کسی نبود..


End of passion play crumbling away
پايان هر بازی و عمل هيجان انگيزی فرو پاشی و ناپديد شدنی هم هست!!
Im your source for self destruction
من منبع تو برای از بين بردن خودت هستم
Venis that pump with fear
Sucking darkest clear
رگ هايی که ترس به آنها تزريق مي شود
Leading on your deaths construction
همين رگ ها تو را در ساختن و به وجود آمدن مرگت رهبری مي کنند!!!
Taste me you will see
More is all you need
مرا بچش ميبينی که مقدار بيشتری از من مي خواهی
Youre dedicated to how im killing you
و به اين وسيله (اعتياد) تو به روشی که تو را مي کشم هميشه پايبندی!!!!
Come crawling faster
سريع تر جلو بيا در حالی که مي خزی
Obey your master
به ارباب خود احترام بزار
Your life burns faster
Obey your master
زندگي تو زودتر دود مي شود به ارباب خود احترام بگذار
Master of puppets
Im pulling your strings
ارباب عروسک ها من هستم که بند های تو را مي کشم !
Twisting your mind and smashing your dreams
ذهنت را به هم مي ريزم و رويا های را لگدکوب مي کنم
Blinded by me you cant see a thing
چيزی نمي بينی چون به دست من کور شده ای
Just call my name cause ill here you scream

Master master
Just call my name cause ill here you scream

Master master
فقط نام مرا صدا بزن چون مي خواهم فريادت را بشنوم فرياد بزن ارباب ارباب تا فريادت را بشنوم
Neddlework the way never you betray
راه را با سوزن باز کن (اشاره به مصرف هروئين) تو هرگز پشيمان نمي شوی
Life of death becoming clearer
وجود مرگ برايت واضح تر مي شود
Pain monopoly ritual misery
درد در انحصار توست و اين آيين بدبختی توست
Chop your breakfast on a mirror
صبحانه ات را بر روی آينه تکه تکه کن
(اشاره به مصرف کوکائين)


انقدر بد و ناموزون می خوند که نمی تونستم بفهمم چی میگه..
صورتمو چرخوندم سمت چپ..درست همون طرفی که بنیامین نشسته بود..
کمی با فاصله از ما مردی قد بلند و چهارشونه که یه تیشرت جذب مشکی و شلوار براق به همون رنگ تنش بود و یه نقاب مشکی و خاکستری هم به صورتش زده بود به این طرف می اومد..
جلومون که رسید سینی نقره ای تو دستاشو که 2 تا جام طلایی توش بودو گرفت جلوی من و بنیامین..سمت چپی که مال بنیامین بودو با احترام برداشت و در حالی که می داد دستش سرشو کمی رو به پایین خم کرد..
اما لیوان منو با همون سینی گرفت جلوم و بدون اینکه چیزی بگه از پشت نقاب نگاهم کرد..هیچ حرکتی واسه برداشتن جام نکردم..نگاهش رو صورتم سنگینی می کرد ولی سرمو بلند نکردم تا حتی بخوام تو چشماش نگاه کنم..
دستمو پیش نبردم که بنیامین زیر لب با یه لحن محکم گفت: بردار سوگل....
تقریبا یه جورایی بهم تشر زد..
می دونستم محتوایاتش چیه..جز ش.ر.ا.ب چی می تونست باشه؟..وقتی بنیامین بهم امر کرد لیوانو بردارم دهنش بوی الکل می داد..
با استیصال جامو از تو سینی برداشتم..مرد با کمی تامل ازمون فاصله گرفت و پشت سر بنیامین ایستاد..هنوزم سنگینی نگاهش روم بود..مردک هیز..هه....اینجا که چیز عجیبی نبود..کاش فقط به هیزی ختم می شد..
چه کارایی که امشب نمی خواستن بکنن..
تجربه ای که قبلا به دست آورده بودم بهم نهیب می زد قراره شاهد اتفاقات و حوادث نفرت انگیزی باشم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست ششم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




صدای موزیک که قطع شد مردی که عصای مشکی رنگی رو تو دستش داشت و سر عصا هم یه جمجمه شبیه به جمجمه ی انسان بود..وارد شد و یکراست از بین جمعیت رد شد و رفت بالای سن ایستاد..
دخترا و پسرا به افتخارش دست زدن و جیغ کشیدن..هر دو دستشونو آورده بودن بالا..2 انگشت میانی و شصتشونو بسته بودن و فقط انگشت کوچیک و اشاره شون باز بود که با هیجان تکونش می دادن و یه چیزایی رو تو اون همهمه تکرار می کردن..

یه مشت دیوونه دور هم جمع شده بودن!..آخه به اینا هم میشه گفت آدم؟!..
و اونی که از همه دیوونه تر بود دقیقا همونی بود که بالای سن ایستاده بود..
یه کتاب نسبتا قطوری رو گرفته بود دستش ..
با صدای بلند و رسا رو به جمع که به یکباره ساکت شده بودند گفت: به نام شیطان، فرمانروای زمین....همانا که از سجده به آدم سر باز زد و از بهشت رانده شد..خدای کذب به شیطان ظلم کرد..شیطان شایسته ی تقدیر است ..او نماد قدرت و اصرار است..شیطان همان قدرت بزرگ است، قدرتی که بشر را در زندگی به حرکت در می آورد..

به ناگهان همه جیغ کشیدن و هیاهویی به پا شد..حیرت زده به اون دیوونه هایی نگاه می کردم که رو زمین خم و راست می شدن و سجده می کردن..
ولی طولی نکشید که صداها خوابید و اون مرد اینبار بلندتر ادامه داد: عنان نفست را آزاد بگذار و در لذت ها غوطه ور شو..از شیطان پیروی کن، او تنها دستورهایی به تو می دهد که با طینت تو سازگار است و هستی تو را سرشار از زندگی و پویایی می کند..شیطان، نماد حکمت آلوده و نماد زندگی اصیل است، بنابراین خودت را با افکار دروغین و سراب ها فریب مده..

و اینبار اونا سجده می کردن و مرد بی وقفه ادامه می داد: افکار شیطان محسوس، ملموس و قابل دیدن است و طعم دارد و عمل به آن باعث شفای تمام بیماری های جسمی و روانی است..

و فریاد زد: نباید عاشق شد، زیرا عشق، ضعف و خواری و پستی است..شیطان، نماد دلسوزی و شفقت برای کسانی است که شایستگی آن را دارند و به جای تباه کردن خود و عاشق دیگران شدن، باید عاشق شیطان شد..
حقت را از دیگران بگیر، هر کس به تو یک سیلی زد، با تمام قدرت با مشت بر همه جای بدن او بکوب و به او ضربه بزن..
همسایه ات را دوست نداشته باش و با او همانند اشخاص غریبه و عادی رفتار کن..

و عصاشو بالا آورد و رو به جمعیتی که همچنان در حال سجده بودند فریاد زنان گفت: ازدواج نکن، بچه دار نشو، از اینکه ابزار و وسیله بیولوژیک برای ادامه نسل و زندگی انسان ها باشی، حذر کن، فقط برای خودت باش..هر چقدر می خواهی رابطه ی ج.ن.س.ی برقرار کن، هر طور می خواهی و با هر کس که تمایل داری..دیگران باید تسلیم تو باشند..برای انجام اعمال ج.ن.س.ی و ش.ه.و.ت.پ.ر.س.ت.ی از مصرف مواد مخدر و م.ش.ر.و.ب.ا.ت.ا.ل.ک.ل.ی نترس و خود را در آن غرق کن..آزادی و خودکشی حق شماست..انسان آزاد است که هر چه می خواهد، بخورد و هر چه می خواهد، بپوشد و هر وقت که دلش می خواهد، بمیرد..خود کشی انتقال به جهان خوشبختی است..اخلاق، ضعف و مایه ی حمایت از ضعیفان است، پس از آن بپرهیزید!..

دستشو که اورد پایین همهمه ها از سر گرفته شد و صدای جیغ و فریاد بود که از هر طرف باغ بلند می شد!..
-- سوگل، نوشیدنیتو بخور!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست هشتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


بچه ها یه وقت فکر نکنید چون رمانه پس اتفاقات درش هم می تونه تخیلی باشه..
نه..متاسفانه باید بگم هر دقیقه از اتفاقاتی که تو این پارتی یا همون فرقه میافته حقیقت داره و من هم بر مبنای حقیقتی که وجود داشته و داره اینا رو نوشتم..
کلی تحقیق کردم پس فکر نکنید همینجوری یه چیزی تو تخیلاتم سر هم بندی کردم..
نه اینطور نیست..
می دونم ناراحت کننده ست و تموم این حوادث دلتونو به درد میاره ولی خب..
چه میشه کرد حقیقت ماجرا همینه!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




مردا، دخترا رو خوابونده بودن رو زمین و نشسته بودن را پاهاشون..
به دستور همون مردی که عصا دستش بود و مرتب تکرار می کرد: اینان قربانیانی هستند به درگاه شیطان..ای فرمانروای زمین، تقدیمت می کنیم تا بدانی که پرستش و ستایش تو پایان ناپذیر است!..پاکی و درستی را از زمین می زداییم تا تو را خشنود کرده باشیم!....

مردا خنجراشونو بردن بالا..دخترا جیغ کشیدن..جمعیت سجده کرد..بنیامین بازومو فشار می داد که نتونم چشمامو ببندم..
حس کردم استخونام تو دستاش داره خرد می شه!..

با علامت دست اون مرد، خنجرا به شدت پایین اومد..جیغ و ناله ی دخترا از درد به هوا رفت و دیگه طاقت نیاوردم و صورتمو برگردوندم..

اون ناله ها تا کی ادامه داشتنو نمی دونم..نمی دونم..فقط حس کردم زانوهام داره بی حس میشه تا جایی که اگه دستای بنیامین دورم احاطه نشده بود بی شک نقش زمین می شدم..
نشوندم رو صندلی..سرمو به عقب تکیه دادم..تنم منجمد بود....کمی از شربتی که جلوی لبام گرفته شده بود رو مزه کردم..آروم پلکامو از هم باز کردم..خوبه که لبام تکون می خورن فکر می کردم مثل یه تیکه یخ از حرکت افتادم..

چشمامو باز کردم تا ببینم کی اون لیوانو رو لبام گرفته؟..باز کردن چشمام همزمان شد با گره خوردن نگاهم تو چشمای اون مرد..چه رنگ آشنایی داشت..لیوان بی هدف رو لبام بود و نگاهه من سرگردون تو چشمای اون مرد ِ غریبه!..
وقتی دید خیره تو چشماشم سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت..ولی نگاهه منو هم با خودش کشید و برد..همون جای قبلی ایستاد..

بنیامین کجاست؟!....سرمو چرخوندم..ناخودآگاه همون سمتی که دخترا بودن..همه یکی یکی می اومدن جلو و دستاشونو به خون اون دخترا آغشته می کردن و می مالیدن به سر و صورتشون..

حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و چند بار پشت سر هم عق زدم..سریع بلند شدم و دویدم سمت درختا فقط چند قدم از اون جایی که نشسته بودیم فاصله داشت..
پای یکی از درختا خم شدم و عق زدم..داشتم می مردم..حس کردم بوی تند خون فضا رو پر کرده..

دستمو به یکی از درختا گرفتم و همونجا افتادم..نگاهم به پرده ی سیاهی بود که رو به روم به دیوار زده بودن که درخشش آب تو لیوان کریستال چشممو زد..
به دستی که اونو جلوم گرفته بود نگاه کردم..نگاهم از مچ تا بالاتر از اون کشیده شد..همون مرد بود..و نگاهش خیره به من!..
چرا به صورتش ماسک زده؟!..چشماش برام آشناست!..یه چیزی تو مایه های رنگ چشمای خودم!..
از یادآوریش نگاهم پر از اشک شد..با شَک لیوانو از دستش گرفتم و زمزمه کردم: تو کی هستی؟!..

سرشو کمی تکون داد و با نگاهش به لیوان اشاره کرد..واقعا به اون آب نیاز داشتم..چشمامم رو اون بود که یه قلوپ ازش خوردم..حالم خیلی بد بود!..
دستمو به درخت گرفتم و خواستم بلند شم که بین راه رها شدم و نزدیک بود بیافتم که دستی دورم حلقه شد و بدن بی حس شده ی من به عقب مایل شد..

تو همون حالت یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت..
یه لحظه ای تو گذشته برام تداعی شد..یه لحظه ی آشنا..
تو درگاه آشپزخونه..
آنیل با حوله ی حموم بود و من تو حصار دستاش..
همون روزی که متوجهش نشدم و ناخواسته به هم برخوردیم و....
این گرمایی که پر بود از شرم برام آشنا بود..

سرمو بالا اوردم و اینبار دقیق تر تو چشماش نگاه کردم..سریع عقب رفت و تو موهاش دست کشید..
موهاش؟!..نگاهش؟!..
این حرکتی که همیشه وقتی کلافه می شد از خودش نشون می داد!!..دست کشیدن تو موهاش!!.......
- تـ .. تو........
--سوگل........

با صدای بنیامین هر دو برگشتیم..مرد ازم فاصله گرفت و لا به لای جمعیت گم شد..انقدر سریع که نتونستم بفهمم کجا غیبش زد..
بنیامین با اخم اومد سمتم..
-- اینجا داشتی چکار می کردی؟..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، نازنین* ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، دختر شاعر ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 08-02-2014، 16:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان