امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست نهم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




من که هنوز قلبم تند می زد و زمان و مکان از دستم در رفته بود لبای خشکمو با زبون تر کردم و سعی کردم نگاهمو از بین جمعیت بگیرم..
- حالم خوب نیست بنیامین..واسه چی از اینجا نمیریم؟..
خنده ی مسخره ای کرد و دستشو دور بازوم حلقه کرد..
-- میریم خوشگلم..صبر کن هنوز مهمونی تموم نشده!..
- بس کن دیگه حالم داره از این کارا بهم می خوره..می دونم قصدت اذیت کردن منه ولی ازت خواهش می کنم دیگه تمومش کن!..چرا اذیت شدنم خوشحالت می کنه؟..اگه قصدت کشتن منه خب بکش و خلاصم کن..من که گفتم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم..
زیر گوشم با لحن بدی گفت: داری عزیزم داری..هنوز مهمترین چیزو ازت نگرفتم..اونو که ازت بگیرم خلاصت می کنم!..

تنم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم..تو دلم پوزخند زدم..به همین خیال باش بنیامین جهانگیری..گفتم به مرگ راضی شدم ولی با جسمی که پاک باشه..نمیذارم به لجن بکشیش..نمیذارم!..

- ولی من می خوام از اینجا برم..دیگه نمی تونم این چیزا رو تحمل کنم!..
-- تو هر کجا که من باشم همونجا می مونی شیر فهم شد؟!..
- من........
دستمو گرفت و رخ به رخم ایستاد..تو چشمام زل زد و با عصبانیت تو صورتم غرید: هی، دور برت نداره دختر..فکر نکن عاشق چشم و ابروتم که به هر سازت برقصم..نه از این خبرا نیست پس واسه خودت رویا نباف..اگه دیدی راضی به عقد شدم یا چه می دونم به هرنحوی الان اینجایی، فقط واسه اینه که هیچی تو دنیا واسه م مهم نیست جز خواسته ها و اهداف خودم..هدف من کشتن آدمای به ظاهر بی گناه و بیخودیه مثل تو..اون اول که چشمم تو رو گرفت فقط واسه سرپوش گذاشتن رو اهدافم بود که کسی به کارام شک نکنه....
و با لبخند بدی جمله شو ادامه داد: می دونی که تو کار ما ازدواج معنایی نداره..ولی با وجود تو من خیلی راحت به هدفم می رسیدم..وقتی به چیزی اعتقاد نداشته باشم پس آزادم که هر کار بخوام بکنم..دیدی که هیچ کس هم قدرت مقابله با منو نداشت..
و بلند و وحشتناک خندید و منو کشید سمت خودش..
از صداش می ترسیدم..

--همه تون یکی یکی تقاص پس می دین..فقط صبر کن و ببین خوشگلم!..
با بغض تو چشماش نگاه کردم..بنیامین واقعا یه عوضی بود..
منظورش از اینکه تقاص پس میدیم چیه؟!..

خدایا..بنیامین چه راحت همه مونو فریب داد..اون اول که اومد خواستگاری فکر می کردم واقعا آدمه که می تونم با اطمینان قبولش کنم..ولی حالا...............

برگشتیم سر جای قبلیمون..
ولی چی می دیدم؟..
خدایا بس نیست؟..
دیگه گنجایش ندارم..
دخترا و پسرا افتاده بودن به جون هم و به طرز وحشیانه ای عمل وقیح و بی شرمانه ی س.کـ. . .. رو انجام می دادن..میگم بی شرمانه یعنی جوری بود که انگار دو تا حیوون وحشی افتادن به جون هم..انگار که قصدشون علاوه بر لذت تیکه تیکه کردن هم بود..فرقی هم نمی کرد که دوتا جنس مخالف باشن یا موافق..دختر با دختر..پسر با پسر..دختر و پسر با هم..
این دیگه نهایتش بود..

اون 13 تا دختر باکره و خوشگلی هم که کنار گذاشته بودن واسه همین کار بود..که بکارتشونو بگیرن..اونا با باکرگی مشکل داشتن اینو می دونستم..

13 تا مرد قوی هیکل افتاده بودن به جون دخترا و بدتر از اونایی که تو جمعیت بودن به دخترای بی پناه تجاوز می کردن..بدون هیچ پوششی جلوی هم افتاده بودن رو دخترا و........

خدایا چی دارم می بینم؟..
جهنمت همینجاست خدا آره؟..
با وجود آتیشایی که از این مشعل های بزرگ شعله می کشه و عمل وقیحانه ای که از این حیوونای آدم نما سر می زنه، جز جهنم چه جایگاهه دیگه ای هست که نگم نجاتم بده من مال اینجا نیستم؟..
من از جنس این آدما نیستم خدا صدامو می شنوی؟!..
دیگه نمی تونم طاقت بیارم!..
منو از اینجا نجات بده!

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست دهم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



دخترا گریه می کردن و جیغ می کشیدن و التماس می کردن که ولشون کنن ولی اون مردا به قدری وحشیانه رفتار می کردن که همه ی تن و بدن دخترا غرق به خون شده بود..دیگه از اون زیبایی خبری نبود..

واقعا ارزششو داشت؟..ارزششو داشت که گول ِ وعده و وعیدای یه عده آدم از خدا بی خبرو بخورن و پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه؟..
از خونه فرار کنن و گیر یه سری ادم شیطان صفت مثل بنیامین بیافتن؟..

یاد خودم افتادم..
منم یه روزی از خونه فرار کردم..
یاد پدرم افتادم که قصد داشت باهام چکار کنه..
تازه می فهمم که اگر پدر و مادرا همدل بچه هاشون باشن و دل به دلشون بدن و با حضور گرم و پر مهرشون یه محیط امن و صمیمی کنار هم تشکیل بدن یه همچین اتفاقات جبران ناپذیری برای جیگر گوشه هاشون نمیافته!..
اینکه تو یه همچین محافلی قربانی ه.و.س و ش.ه.و.ت یه عده آدم خون خوار بشن و مورد تعرض قرار بگیرن ارزششو داره؟..
خدایا..ما را چه می شود؟!..
آخرش قراره به کجا برسیم؟!..
دنیا رو گناه پر کرده..مرد به مرد..زن به زن هم رحم نمی کنه..

دیگه کارم از گریه گذشته بود..چیزی نمونده بود از حال برم..
وقتی کارشون تموم شد جنازه ی هر 26 نفرو جمع کردن وسط باغ....همه دایره وار دورشون حلقه زدن و اجساد توسط 6 نفر به آتیش کشیده شدند..

جمعیت رقصان به دور آتیش می چرخیدن و شعرای عجیب و غریبی می خوندن..
صدای موزیک کر کننده بود و با اعصاب و روانت بازی می کرد..
جسد دخترای بی گناه تو اتیش می سوخت و اونای دیگه بی رحمانه خوشحالی می کردن..

خدا ازتون نگذره..شماها خود شیطانین دیگه چرا پرستشش می کنید؟..کثافتای بی شرف..فکر کردید عاقبت اینکارتون چی میشه؟..ساده لوحای بدبخت..آخه چقدر کوته فکر و نادونین که می ذارید یه همچین آدمای سودجویی ازتون به نفع خودشون استفاده ببرن؟..آخه چرا؟..

اون همه زیبایی و نعمتی که خدا در اختیارتون گذاشته رو با چی دارید معامله می کنید؟..با این کثافتکاریایی که اسمشو گذاشتید آزادی؟..آزادی یعنی این؟..یعنی خوی حیوانی و اعمال ج.ن.س.ی و خوردن خون و تیکه تیکه کردن هم نوع خودتون؟..آزادی یعنی همین؟!..

از صدای رعد و برق نگاهم سمت آسمون کشیده شد..شاید به 2 دقیقه هم نکشید که بارون شروع به باریدن کرد..
اولش نم نم بود و رفته رفته شدیدتر شد تا جایی که جمعیت پراکنده شدن و هر کدوم یه گوشه پناه گرفتن..
انگار خوششون نیومده بود..ناخودآگاه لبخند زدم..آتیش روی هیزما کم کم داشت خاموش می شد..اسمون بلند و خروشان می غرید و بارون رگبار و بی وقفه می بارید..
چشمامو بستم..و از ته دلم زمزمه کردم: ببار بارون....ببار....

قربونت برم خداجون..می دونم این جماعت دلتو شکستن..می دونم نگاه قشنگتو بارونی کردن..ولی دلت خیلی بزرگه..انقدری که بخشنده ای..همیشه بی منت می بخشی فقط به عشق اونایی که از ته دل بنده ی خالصتن..
به خاطر آدم بود که شیطانو از بهشتت روندی ولی حالا..همین آدما دارن با بی رحمی مقابلت می ایستن و در برابرت ادعای برتری می کنن..
خدایا....
خدا جون..
الهی قربونت برم..
بزرگیتو شکر که با وجود بنده های گناهکارت،هنوزم دوستشون داری و می خوای که پاکی و مهربونی رو به یادشون بیاری....ولی حیف....
حیف و صد حیف که این جماعت راهشونو گم کردن و..با میل و رقبت تو تاریکی غرق شدن!....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست یازدهم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



*******
بعد از بهم خوردن اون مراسم کذایی و نحس همراه بنیامین از اونجا اومدیم بیرون..حسابی مست کرده بود جوری که قدم از قدمو به زور برمی داشت..
دیگه زیاد بهم گیر نمی داد منم سر به سرش نمیذاشتم چون واقعا ازش می ترسیدم..تو حالت معمولیش یه عوضی به تمام معنا بود تو حالت مستی ازش چه توقعی باید داشته باشم؟!..

-- امـ ..شب..خیلی..خوش گذشت..خوشگلم..بهترین..عروسی.. رو..برات گرفتم......
مست و بی حال قهقهه زد..
با این حالش چطور می خواست رانندگی کنه؟..
- تو که می دونستی باید رانندگی کنی چرا انقدر خوردی؟..
-- به ..تو..ربطی نداره!..من..خوبم!..
به حالت تمسخر اشاره ای بهش کردم و گفتم: از رانندگیت مشخصه!..
خمار و بی رمق داد زد: ببند دهنتو....
و کش اومد سمت من و در داشبوردو باز کرد و یه چاقوی ضامن دار که دسته ی مشکیی داشت رو کشید بیرون و ضامنشو زد..تهدیدکنان گرفت سمتم که ناخواسته جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به در..

-- می بندی دهنتو یا اون زبون کوچولوتو از بیخ بکشم بیرون و ببرم؟!..
تو اون وضعیت ترجیح دادم چیزی بهش نگم..انگار حالش اصلا خوب نبود که اینجوری پاچه می گرفت..گرچه از اون هر کاری بر می اومد و این جای تعجب نداشت!..
*******
یه ربعی از مسیر تو سکوت من و نفسای بلند بنیامین طی شده بود که یه دفعه زد رو ترمز..برگشتم و با تعجب نگاهش کردم..چرا اینجا نگه داشت؟!..
صورتش سرخ شده بود..2 تا از دکمه های بالای پیراهنشو با عجله باز کرد..زل زد تو چشمام ..خدا می دونه که چقدر از اون نگاهه تشنه و ش.ه.و.ت انگیز ترسیدم....

دست سردمو گرفت تو دستش و برد سمت لباش..نگاهش نمی کردم ولی از تماس لباش با پشت دستم تنم مور مور شد و دستمو کشیدم..
با این حرکت عصبانی شد و بازومو گرفت و کشید سمت خودش..خواست لبامو ببوسه..به تقلا افتاده بودم و با دست به عقب هولش می دادم..درسته مست بود ولی زورش هنوزم بهم می چربید..
جیغ زدم: ولم کن آشغال.......
ولی تقلاهای من اونو جری تر و در نتیجه عصبانی تر کرده بود..
پیاده شد و در سمت منو باز کرد..دستمو گرفت و کشیدم بیرون..با مشت می زدم به بازوش ولی ول کن نبود..دیدم اینجوری نمیشه و واقعا قراره یه اتفاقی بیافته، بی هوا دستمو بردم بالا و کشیده ی محکمی خوابوندم زیر گوشش..انقدر محکم که کف دستم سوخت!..
سرش به راست چرخید و دستشو به گونه ش گرفت..مات و مبهوت نگاهش می کردم..وقتی سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد از ترس یه قدم رفتم عقب..چشمای به خون نشسته ش فوق العاده وحشتناک شده بود..با یه خیز بازومو گرفت و در حالی که هر چی از دهنش در می اومد بهم نسبت می داد در عقبو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی..
- ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟..
-- خیلی عجله داشتی واسه ش آره؟!..
کتشو کند و پرت کرد جلو..دست برد کمربندشو باز کرد..تنم یخ بست..وای....نه......

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


می خواین بازم ادامه داشته باشه؟..
خب اگه نظرتون مثبت بید هر کی سپاس نزده بره واسه پستای امروز بزنه تا منم برم یه فکری واسه شون بکنم!.
بعـــله..
از دیشب تا حالا کم روشون زحمت نکشیدم که..
دِهه!..
بدو
ینا..
چشام در اومده..همه چی رو تار می بینم..دلتون بوسوزه خو..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، maryamam ، نازنین* ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، Ryhn


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 08-02-2014، 17:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان