10-02-2014، 10:29
پست دوم!..
مچ هر دو دستمو گرفت و بالای سرم با یه دستش قفل کرد..دست آزادشو آورد پایین ولی قبل از اینکه بتونه لباسمو پایین بکشه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، ترمز شدید یه ماشین و بعد از اون صدای فریاد مردی که گفت: می کشمــت حــرومـــزاده ی کثـــافت.......
باعث شد دومرتبه به تقلا بیافتم..بنیامین که تا حدی هوشیار بود خواست سرشو بلند کنه که یکی از پشت یقه شو گرفت و کشیدش بیرون..
از اون مرد فقط یه سایه دیدم..
دامن لباسمو دادم پایین و با درد تو جام نشستم..از ترس اینکه نکنه باز بنیامین بیاد سراغم در ماشینو بستم و قفلشو زدم..گریه هام مقطع شده بود و به نفس نفس افتاده بودم..
چیزی جز صدای زد و خورد و ناسزاهایی که بهم نسبت می دادنو نمی شنیدم..بیرون ماشین تاریک بود..
حس می کردم صدای اون مرد برام آشنا ست..مخصوصا وقتی اسم منو بین حرفاش آورد!..
برگشتم و از شیشه ی عقب بیرونو نگاه کردم..صورتشو نتونستم تو اون تاریکی درست ببینم..
وقتی مشت گره کرده ش تو صورت بنیامین فرود اومد و بنیامین محکم خورد به در ماشین و پرت شد رو زمین مات و مبهوت سرمو آوردم بالا و....
زیر بارون خیس شده بود ..موهای خوش حالتش پریشون و نمناک ریخته بود تو صورتش..نگاهشو از پشت پنجره دوخت تو چشمام..
از دیدنش به قدری خوشحال شدم که به کل موقعیتمو فراموش کردم..در ماشینو به شتاب باز کردم و پریدم پایین و دویدم سمتش..صدای گریه ای که از شوق بود نه از ترس، دیگه بند نمی اومد..
صدای بلند ضربات قلبش زیر گوشم بود..از همون فاصله ی نزدیک..
دیگه فکر نمی کردم این مردی که تو آغوششم بهم محرم نیست..
فکر نمی کردم که هیچ وقت نمی تونم متعلق به این مرد باشم..و علیرضا دیگه مال من نیست..
اون لحظه به قدری ترسیده بودم که ذهنم از هر برداشت منطقی ای پاک شده بود و فقط دنبال امن ترین جای ممکن می گشتم برای تسکین قلب شکسته ام..
امن ترین جای ممکن برای من کجا بود؟!جز حصار بازوان علیرضا؟!.........
هق زدم: علی..علیرضا....
بغض داشت..حسش کردم..می لرزید صداش..
-- هیسسس..گریه نکن دختر خوب..همه چی تموم شد!..
تو دلم نالیدم: نه علیرضا..این تازه شروعشه..بدبختیای من تموم شدنی نیست..
با این فکر موجی از نگرانی مثل جریان برق از تنم گذشت و همون منو متوجه اطرافم کرد!..
من!..
بنیامین!..
عقدی که بینمون خونده شد!..
من از علیرضا دور افتادم!..
دیگه باهاش نسبتی ندارم!..
ولی هنوزم دوسش داری سوگل آره؟..انکار می کنی که عاشقشی؟..
نه....ولی.............
به شدت خودمو از آغوشش کشیدم بیرون..
من داشتم چکار می کردم؟..اون علیرضاست سوگل..حواست کجاست؟..
سرمو زیر انداختم..وای خدا..با این لباس؟.........سوگل چت شده آخه؟..
گردنم و لبام و قفسه ی سینه م در اثر زخمایی که بنیامین باعثشون بود می سوختن....نگاهش کردم..جسم منفورش کمی با فاصله از ما افتاده بود رو زمین و تکون نمی خورد..
پاهای علیرضا رو دیدم که قدمی به جلو برداشت..عقب رفتم و چسبیدم به در..اون بی توجه به شرم و سرخی گونه های تب دارم جلوتر اومد و....چشمامو بستم!....
ادامه دارد...
مچ هر دو دستمو گرفت و بالای سرم با یه دستش قفل کرد..دست آزادشو آورد پایین ولی قبل از اینکه بتونه لباسمو پایین بکشه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، ترمز شدید یه ماشین و بعد از اون صدای فریاد مردی که گفت: می کشمــت حــرومـــزاده ی کثـــافت.......
باعث شد دومرتبه به تقلا بیافتم..بنیامین که تا حدی هوشیار بود خواست سرشو بلند کنه که یکی از پشت یقه شو گرفت و کشیدش بیرون..
از اون مرد فقط یه سایه دیدم..
دامن لباسمو دادم پایین و با درد تو جام نشستم..از ترس اینکه نکنه باز بنیامین بیاد سراغم در ماشینو بستم و قفلشو زدم..گریه هام مقطع شده بود و به نفس نفس افتاده بودم..
چیزی جز صدای زد و خورد و ناسزاهایی که بهم نسبت می دادنو نمی شنیدم..بیرون ماشین تاریک بود..
حس می کردم صدای اون مرد برام آشنا ست..مخصوصا وقتی اسم منو بین حرفاش آورد!..
برگشتم و از شیشه ی عقب بیرونو نگاه کردم..صورتشو نتونستم تو اون تاریکی درست ببینم..
وقتی مشت گره کرده ش تو صورت بنیامین فرود اومد و بنیامین محکم خورد به در ماشین و پرت شد رو زمین مات و مبهوت سرمو آوردم بالا و....
زیر بارون خیس شده بود ..موهای خوش حالتش پریشون و نمناک ریخته بود تو صورتش..نگاهشو از پشت پنجره دوخت تو چشمام..
از دیدنش به قدری خوشحال شدم که به کل موقعیتمو فراموش کردم..در ماشینو به شتاب باز کردم و پریدم پایین و دویدم سمتش..صدای گریه ای که از شوق بود نه از ترس، دیگه بند نمی اومد..
صدای بلند ضربات قلبش زیر گوشم بود..از همون فاصله ی نزدیک..
دیگه فکر نمی کردم این مردی که تو آغوششم بهم محرم نیست..
فکر نمی کردم که هیچ وقت نمی تونم متعلق به این مرد باشم..و علیرضا دیگه مال من نیست..
اون لحظه به قدری ترسیده بودم که ذهنم از هر برداشت منطقی ای پاک شده بود و فقط دنبال امن ترین جای ممکن می گشتم برای تسکین قلب شکسته ام..
امن ترین جای ممکن برای من کجا بود؟!جز حصار بازوان علیرضا؟!.........
هق زدم: علی..علیرضا....
بغض داشت..حسش کردم..می لرزید صداش..
-- هیسسس..گریه نکن دختر خوب..همه چی تموم شد!..
تو دلم نالیدم: نه علیرضا..این تازه شروعشه..بدبختیای من تموم شدنی نیست..
با این فکر موجی از نگرانی مثل جریان برق از تنم گذشت و همون منو متوجه اطرافم کرد!..
من!..
بنیامین!..
عقدی که بینمون خونده شد!..
من از علیرضا دور افتادم!..
دیگه باهاش نسبتی ندارم!..
ولی هنوزم دوسش داری سوگل آره؟..انکار می کنی که عاشقشی؟..
نه....ولی.............
به شدت خودمو از آغوشش کشیدم بیرون..
من داشتم چکار می کردم؟..اون علیرضاست سوگل..حواست کجاست؟..
سرمو زیر انداختم..وای خدا..با این لباس؟.........سوگل چت شده آخه؟..
گردنم و لبام و قفسه ی سینه م در اثر زخمایی که بنیامین باعثشون بود می سوختن....نگاهش کردم..جسم منفورش کمی با فاصله از ما افتاده بود رو زمین و تکون نمی خورد..
پاهای علیرضا رو دیدم که قدمی به جلو برداشت..عقب رفتم و چسبیدم به در..اون بی توجه به شرم و سرخی گونه های تب دارم جلوتر اومد و....چشمامو بستم!....
ادامه دارد...