امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




گرمای چیزی رو شونه هام باعث شد چشم باز کنم و پلک بزنم!..دستمو بالا آوردم و لمسش کردم..بوی خوش و آشنایی بینیمو پر کرد....
نگاهمو بالا کشیدم..رو به روم بود..خیلی نزدیک..چشمام به یقه ی تیشرتش بود که زیر گوشم زمزمه کرد: معذرت!....

اون چرا؟..
مگه چه کار کرده بود؟!..
کتشو که رو شونه هام بود چنگ زدم و به خودم فشردم ..نگاهمو زیر انداختم..شالمو از تو ماشین برداشتم و رو سرم کشیدم..
در ماشینو که بستم یکی از پشت سر داد زد: اسلحــه اتو بنـــداز..

همزمان برگشتیم سمت اون مرد که پشت سر ما رو نشونه گرفته بود.......برگشتم و از دیدن بنیامین که اسلحه شو گرفته بود سمت من جیغ کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم....
علیرضا دستاشو از هم باز کرد و آروم خودشو کشید سمت من..مجبورم کرد پشتش بایستم..
-- اونو بیار پایین بنیامین..
-- بکش کنار تا جای این دختره ی کثافت تو رو نفله نکردم..
علیرضا که دستاش مشت شده بود، داد زد: بت گفتم بیار پایین اون اسلحه رو..
و بنیامین مصمم و جدی سر اسلحه شو که کج کرده بود چرخوند و مستقیم علیرضا رو نشونه گرفت..
مردی که پشت سرمون بود و اسلحه شو گرفته بود سمت بنیامین، کمی جلوتر اومد و تهدیدکنان داد زد: تا 3 می شمرم بنیامین..اگه اسلحه رو اوردی پایین که هیچ..وگرنه........
-- خفه شـــو....
--گفتم بیارش پایین..اوضاعتو از اینی که هست بدتر نکن..
-- گ.و.ه نخور عوضی.._ و به علیرضا و اون مرد اشاره کرد و در حالی که ریتم نفساش کند شده بود گفت: با هر دوتونم، دختره رو بفرستید طرف من و گورتونو گم کنید از اینجا!..
و رو به علیرضا که خونسرد بود، داد زد: سوگلو رد کن بیاد!..
علیرضا پوزخند زد و یه قدم رفت جلو ولی همچنان سپر من بود..
--دیگه چی داری که بخوای از دست بدی؟..
--زِر نزن..
--همه چی تموم شد بنیامین، بهتره تسلیم بشی..
-- ببند دهنتو آشغال..با این چرت و پرتا نمی تونی من یکی رو خر کنی!..گفتم سوگلو بفرست اینطرف تا یه گلوله حرومت نکردم!..
مردی که کنارمون بود داد زد: دیگه آخر خطه بنیامین..یا تسلیم میشی یا اگر بخوای کار احمقانه ای بکنی بی برو برگرد ماشه رو می کشم..بعدشو خودت حدس بزن!....
و با یه پوزخند حرص درار چشماشو باریک کرد و اسلحله رو تو دستش فشرد و یه قدم رفت جلو....و همین که نگاهه بنیامین کشیده شد سمتش، علیرضا با یه حرکت حرفه ای و حساب شده سریع پاشو آورد بالا و با یه چرخش زد زیر دست بنیامین که اسلحه ش پرت شد عقب و همزمان رو اون یکی پاش چرخید و ضربه محکمی تو صورتش زد..
بنیامین که شوکه شده بود و توقع این حرکتو نداشت فریاد زنان نقش زمین شد..علیرضا یقه شو گرفت و با خشم برگردوندنش و محکم رو قفسه ی سینه ش زانو زد و دستش رفت بالا ولی قبل از اینکه فرود بیاد، بنیامین با مشتی که خوابوند تو صورتش،غافلگیرش کرد..به شدت با هم گلاویز شدن..
تو یه فرصتی که علیرضا حواسش نبود بنیامین شیرجه زد سمت اسلحه و همین که برش داشت و خواست به علیرضا شلیک کنه با فریاد اون مرد که علیرضا رو صدا زد: مواظب باشه.. صدای شلیک گلوله فضای مسکوت بیابون رو شکافت!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اینم از پست اخر امروز!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تا سلامی دگر بدرود!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




جیغ بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب ..دستمو گرفتم جلوی دهنم و مات و مبهوت به بنیامین خیره شدم که اسلحه تو دستش بود و بی حرکت به پشت افتاده بود رو زمین..
مُــرد؟؟!!!!!!!!..
و این زمزمه ی خفه ی من بود که علیرضا نفس زنان کنارش زانو زد و نبضشو گرفت..
--تموم کرده؟..
علیرضا به نشونه ی نه سرشو تکون داد..
--صدتا جون داره بی شرف!..
-- حقشم نیست بی سر و صدا بمیره......علیرضا؟!..
اما علیرضا بی توجه به اون مرد اومد سمت من که محکم چسبیده بودم به بدنه ی ماشین و وحشت زده بنیامینو نگاه می کردم..
--سوگل؟!..
-.........
--سوگل؟!..با توام....
-- از اینجا ببرش..خبر دادم بچه ها تو راهن..
علیرضا بازومو از رو کت گرفت و تکونم داد: سوگل؟..سوگل منو ببین..
از پشت پرده ای ضخیم از اشک نگاهش کردم..مهربون تو چشمام خیره بود..
-- آروم ..باشه؟..
- بنـ ..بنیامین..مُـ..رد؟..
سرشو به طرفین تکون داد..پاهام می لرزید..بردم سمت ماشین خودش و در جلو رو باز کرد..امتناع نکردم..در مقابل علیرضا نمی تونستم!..
نشست پشت فرمون که اون مرد زد به شیشه و علیرضا هم شیشه رو داد پایین..
-- نگفتی، کجا می بریش؟..
-- هتل ِ آروین..
-- ای بابا حالا چرا اونجا؟!..
--جای دیگه سراغ داری که فعلا امن باشه؟!..
--خیلی خب حالا تُرش نکن؟..رسیدی زنگ بزن..
سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد..
مرد کمی از ماشین فاصله گرفت که علیرضا صداش زد: شهرام؟!..
شهرام نگاهش کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی « چیــه؟! » ..
--سوگلو که گذاشتم هتل بر می گردم تا اون موقع به خونوده اش چیزی نگو..
-- ولی علیرضا.........
-- همین که گفتم.......
شهرام پوفـــی کرد و موهاشو که خیس شده بود فرستاد عقب..
-- خیلی خب..منتظرتم..مراقب باش!..
علیرضا حینی که سرشو تکون می داد فرمونو چرخوند و راه افتاد..

آستینای کتشو که رو شونه م افتاده بود، چنگ زدم و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..حالم منقلب بود..سرم خیلی درد می کرد..واسه امشب گنجایش این همه اتفاق بدو یکجا نداشتم..
-- سوگل؟..
چشم باز کردم و نرم سرمو چرخوندم سمتش..
لبخند خسته ای به صورتم زد و گفت: خوبی؟..

خوبم؟..
واقعا می تونم خوب باشم؟..
تو از هیچی خبر نداری..
نمی دونی علیرضا..نمی دونی چه بلاهایی سرم اومده..
توقعت از من چیه؟..که خوب باشم؟..
نه نیستم..دیگه هیچ وقت خوب نمیشم!..

در سکوت از پنجره بیرونو نگاه کردم..از اینکه جوابشو ندادم نمی دونم ناراحت شد یا نه ولی چیزی نگفت..
می دونم که درکم می کنه..علیرضا درکم می کنه..فقط اون بود که منو می فهمید..

بغض داشتم..خواستم قورتش بدم که نشد..هق زدم و ناخواسته لب پایینمو گزیدم..ولی دردی که تو همه ی وجودم در اثر زخمای تنم پیچید صدامو بالا برد..
با دستای سردم صورتمو پوشوندم..شونه هام زیر بار غم هایی که رو دلم سنگینی می کردن می لرزید..
دیگه حرکت ماشینو حس نمی کردم..تا جایی که خاموش شد..
چند لحظه بعد در سمت منو باز کرد و صداش باعث شد لرزون دستمو پایین بیارم..
-- سوگل؟..چرا اینجوری گریه می کنی؟..
فهمیده بود درد دارم؟..
فهمیده بود گریه هام از درد ِ بی درمونیه که تو دلمه؟..
-- سوگل..منو نگاه....چته؟..جاییت درد می کنه؟..
آره..قلبم درد می کنه علیرضا..
گریه م شدت گرفت..
دلم می سوخت..
زخمای تنم آتیش گرفته بودن..
گوشه ی لبم درد می کرد..
داغون بودم داغون..
بازومو از رو کت گرفت و نالید: درد داری؟..آره؟....
سرمو با گریه تکون دادم..آه ازنهادش بلند شد و عصبی تو جاش ایستاد..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، maryamam ، نازنین* ، ♥h@di$♥ ، پری استار ، sara mehrani ، لیلاa ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، e..sara..e ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 10-02-2014، 12:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان