امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام عزیزای دل خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوستای گل خودمــــــ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دلم واسه تون تنگ شده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب چندتا پست نوشتم که هر کدومو ویرایش می کنم و سریع میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وای دلم واسه ببار بارونم تنگ شده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خیلی وابسته شون شدم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



 
خب بریم که داشته باشیم پستای امشب ببار بارون رو..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
 
 
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اگه میگی همش توی فکرشی
دوست داری قربونی چشماش بشی
خواب می بینی همیشه همراهشی
تعبیرش اینه:
" داری عاشق میشی"
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




************
« آنیل »

نگاهمو کلافه رو به آسمون گرفتم..
قطرات بارون صورتمو خیس کردن..انگار که سعی داشتن آتیشی که تو دلم شعله می کشیدو خاموش کنند..
به صورتم دست کشیدم..داغ بودم و از تو می سوختم..
صدای هق هق ریزش و نفسای مقطع و کشیده ش باعث شد پلک بزنم و سرمو بندازم پایین..

یعنی ممکن بود؟..
سوگل یه چیزی بگو..
نگاهش کردم..سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد..گریه ش از روی درد بود اینو می تونستم حس کنم..
لبامو محکم روی هم فشردم تا به خودم مسلط شم..دستی که می لرزیدو مشت کردم و گذاشتم رو در..خم شدم و بی اختیار جلوی پاهاش زانو زدم..هنوز تو ماشین بود..زمین خیس بود و من فقط نگاهم محو چشمای بارونی دنیام بود..
آسمون امشب می باره..دلش گرفته..دل سوگل ِ منم گرفته....

دست چپمو گذاشتم پشتش رو صندلی..با بغض سرشو بلند کرد..نگاهش با اون همه اشک تو چشماش، بازم آتیش به جونم می زد..
صورتمو بردم جلو..نگاهم غرق التماس بود..
--به موقع رسیدم آره سوگل؟..بگو اون کثافت کاری باهات نکرده..بگو..تو رو خدا فقط یه چیزی بگو بذار آتیش این لامصب بخوابه..

با تعجب نگاهم کرد..گونه هاش گل انداخته بود..با سر انگشت نم اشک زیر چشماشو گرفت..خواست نگاهشو بدزده که نزدیکش شدم..با شرم خاصی کمی به چپ مایل شد و من بی توجه به حیای خوش رنگ چشماش زیر گوشش لرزون ولی محکم زمزمه کردم: می خوای با سکوتت علیرضا رو بکشی؟باشه بکش!..ولی فقط یه کلمه بهم بگو چی شده؟....

صورتمو بردم عقب..چقدر فاصله م باهاش کم بود..متوجه بودم ولی نمی خواستم عقب نشینی کنم..نه تا وقتی که نگاهم از سر ِ دوست داشتن باشه نه ه.و.س!..انقدر می خوامش که جسمشو از جنس شیشه می دونم که خودمو از دست زدن بهش منع می کنم که مبادا آسیب ببینه..سوگل من شکننده ست!....

صداش می لرزید..شاهد نگاهه پر از التماسم بود..زبونشو با استرس رو لبش کشید و نگاه از نگاهم گرفت و شنیدم که با بغض گفت: نمی دونم می دونی یا نه..ولی..مـ .. من و بنیامین..امشب عقد کردیم!....
قبل از اینکه عقلم بخواد منطقشو رو کنه و بفهمم سوگل چی گفته و من چی شنیدم پوزخند زدم و نگاهم که مات چشماش بود رو تو کاسه ی چشم چرخوندم و صورتمو تقریبا به موازات شونه م برگردوندم....
یک آن قلبم تیر کشید..لبمو محکم گاز گرفتم..دردش بد بود..یه درد سرد..سست شدم..نفس تو سینه م موند..
و سوگل ندید حالمو که مثل یه مرده بی حرکت خشک شدم!..
با همون لحنی که چشمای نازشو به بارش نم نم اشکاش تشویق می کرد گفت: نمی دونم چی شد..اصلا نفهمیدم..اون عوضی نقشه هاشو کشیده بود..گفت تو رو گرفته و اگه به خواسته ش راه نیام تو رو ............
--دیگه ادامه نده!..
چشماش با کوهی از نگرانی چرخید سمتم..لبخند زدم..ناخودآگاه یاد این شعر افتادم..
«خنده را معنی سرمستی نکن
آن که بیشتر می خندد
غمش بی انتهاست »
بخند علیرضا بخند..
به بدبختیات بخند....
به بی لیاقتی ِ خودت بخند که انقدر مرد نبودی مراقب ِ امانتیت باشی..
نخواستم بفهمه..ولی فهمید..راز این چشما رو چطور ازش پنهون کنم وقتی هنوز دنیامو تو چشمای اون می بینم؟..

گردنم خم شد..سرمو انداختم پایین..فک منقبض شده ام رو محکمتر فشار دادم و چشمامو واسه چند لحظه بستم....دستمو به زانوهام گرفتم..سوگل صدام زد..بلند شدم..
سنگینی نگاهش رو صورتم بود که در ماشینو بستم..
ای کاش تنها بودم..
ای کاش تو یه جای خلوت و ساکت گیر می افتادم و تا جون داشتم داد می زدم و از اون همه گله و شکایت که با یه جمله از زبون سوگل سرریز شده بود تو دلم، حنجره مو پاره می کردم..اصلا جون می دادم..
وقتی زندگیم قسمت یکی دیگه شده این نفسا به چه امیدی میان و میرن؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

آنیل یا همون علیرضای خودمون خیلی احساساتیه..
خیلی..
یه مجنون واقعی ..
به
واقعی بودنش شک نکنید!..



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
عاشق که باشـــی خواب هــم دلنشــینه...
دوس داری چشمــاتو روی تمــام واقعیــت ها ببنــدی
و تــوی خــواب ببینیــش...اونجــور که دلــت میخواد
ببینیــش...
دور از تمــام واقعیــت ها...
اونوقتــه که تــوی خــواب باهـاش زندگـــی میکنــی...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



هرطور که بود ظاهرمو حفظ کردم..اخمامو کشیدم تو هم و نشستم پشت فرمون..چشمام می سوخت..حتما به خاطر بارونه..چند قطره ش رفته تو چشمم..قلبم چی؟..اون چرا می سوزه؟..
پوزخند زدم..قلبی که با تلقین بخواد بتپه همون بهتر بسوزه و آتیش بگیره..

-- علیرضا!..
علیرضا امشب مُرد سوگل علیرضایی نمونده که بخوای اسمشو بیاری!..
-- علیرضا تو رو خدا.........
لبامو فشار دادم تا قفل زبونم باز نشه..نخواستم گله کنم پیش چشماش..حالش خوب نبود..
حال مزخرف من چی؟..منی که همه چیزمو به پای حماقتم باختم!..

دست ظریف و لرزونشو آورد سمت بازومو و آستینمو گرفت و آروم کشید..
--علیرضا به خدا اگه چیزی نگی خودمو از ماشین پرت می کنم پایین....
و دستشو گذاشت رو دستگیره که با عصبانیت برگشتم و نگاهش کردم..نگاهم که قفل چشماش شد قلبم لرزید..داشت گریه می کرد..بسه علیرضا بسه..داری اونو هم با خودت تا پای نابودی می بری!..

نگاهش معصومیت خاصی داشت که با بغض تو صداش دیواره های سست شده ی قلبمو می زد و می ریخت پایین..
لب ورچید و با صداقتی کودکانه لب زد: به خدا من دوسش ندارم..از روی دلم بهش بله ندادم!....
و صدای هق هقش تو ماشین پیچید!..فرمونو تو مشتم فشردم..همه ی وجودم اسمشو صدا می زد..دوست داشتم با یه خیز بکشمش تو بغلم و سرشو به سینه م تکیه بدم و آرومش کنم....
گریه نکن عزیزم..این اشکا رو واسه کی داری هدر میدی؟..من اگه لیاقت داشتم که تو قسمتم می شدی!..
چقدر دوست داشتم این حرفا رو به خودش بزنم ولی تو دلم نگهشون داشتم..دستامو بیشتر مشت کردم..عجیب بهش تمایل داشتم..به آغوش کشیدنش..به بو کشیدنش..یاد اون موقعی افتادم که مثل یه جوجه ی بی پناه وحشت زده به اغوشم پناه آورد..اون لحظه به قدری گیج بودم که حواسم نبود دختری که دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده همون سوگلی ِ که به یه نگاهش جون می دادم..همونی که به خاطر اعتقاداتم خواهش دلمو واسه نزدیک شدن بهش سرکوب می کردم....

بی اراده دست راستم از فرمون کنده شد..سوگل سرشو انداخته بود پایین..احساس و عقایدم با هم در ستیزن..با دلی پر از تردید دستمو بردم جلو..یه چیزی تو وجودم منعم می کرد از کاری که می خواستم بکنم..ولی انگار عقلم از کار افتاده بود..دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط..
دستم نشست پشت سرش رو صندلی..هنوز کت من رو شونه هاش بود..تو لباس عروس چقدر خواستنی شده بود..
تو مهمونی که دیدمش یه لحظه شوکه شدم..حتی شک کردم خودش باشه..هر چیزی رو احتمال می دادم جز اینکه قبلا عقد کرده باشن..بنیامین سردسته ی اون فرقه بود..خوب می دونستم تو قانونشون ازدواج ممنوعه..حق داشتم تردید کنم ولی اون عوضی برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کرد..
نگاهه سوگل به انگشتای دستش بود که با استرس خاصی تو هم فشارشون می داد..دستمو بردم پایین تر..خواستم بذارم رو شونه ش که صدای زنگ موبایلم بلند شد..با یه لرز خفیف به خودم اومدم..نفسی که تو سینه حبسش کرده بودمو همراه با یه آه بلند دادم بیرون..
من احمق داشتم چکار می کردم؟..
قبل از اینکه متوجه بشه که دستمو از صندلی جدا کردم، سریع مشتش کردم و اوردمش پایین..
گوشی هنوز داشت زنگ می خورد..سوگل نگاهم کرد ولی من نگاهمو دزدیدم..
دختری رو که سالهاست عاشقانه می پرستمش الان متعلق به کس دیگه ست!..چرا؟..چرا باید اون آشغال دقیقا همونی باشه که مدت هاست به خونش تشنه ام؟!..
صدای زنگ قطع شد..ماشینو روشن کردم و راه افتادم..دوباره زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کردم..آروین بود!..حتما تا الان شهرام باهاش تماس گرفته!..
پوفـــی از سر کلافگی کشیدم و دکمه شو زدم..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین* ، m love f ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، e..sara..e ، mehraneh# ، puddin ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 18-02-2014، 8:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان