امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ، اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند...
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ، آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



- جانم آروین..
--کجایی پس تو؟..
- شهرام بهت زنگ زد؟..
-- آره خیلی وقته..نمی دونی چجوری از خونه زدم بیرون..چیزی که نشده؟..
نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی سوگل انداختم..
- نه!..کجایی؟!..
-- رسیدم هتل..فکر کردم قبل از من می رسی ولی از کی منتظرم!..
- تو راهیم!..
-- سوگلم باهاته؟!..
-آره..
--حالش چطوره؟..
- نمی دونم..
و باز به صورتش نگاه کردم..چشماشو بسته بود..
-- یعنی چی نمی دونم؟..
- گیر نده رسیدم همه چیزو تعریف می کنم..فقط آروین گفتی هتلی آره؟!..
--آره چطور؟!..
- 2 تا از اتاقا رو آماده کن..فقط کنار هم باشه..
-- خیلی خب..ترتیبشو میدم..
- فعلا کاری نداری؟..
--بیشتر مراقب باش!..
-حواسم هست..می بینمت!..

و قبل از اینکه چیزی بگه تماسو قطع کردم..نگاهم هر چند ثانیه بر می گشت رو صورتش..رنگ پریده تر از قبل بود..
- سوگل؟!..
آروم لای پلکاشو باز کرد..نفس راحتی کشیدم..پس خواب بود!..
*****
جلوی هتل نگه داشتم..یکی از نگهبانا با دیدن ماشینم دوید اینطرف..
آروم سوگلو صداش زدم..حتی یه تکون کوچیکم نخورد..خم شدم و دومرتبه صداش زدم..نخیر..حتی پلکشم نلرزید که بفهمم هوشیاره و می تونه بیدار شه!..

از ماشین پیاده شدم..جواب سلام و خوش آمدگویی نگهبانو سرسری دادم و در سمت سوگلو باز کردم..بازم صداش زدم ..
انگار سالهاست که خوابه..از این فکر تنم لرزید..یه حس بدی نشست تو دلم..بی معطلی با پشت دست پیشونیشو لمس کردم..دستم آتیش گرفت..خدایا داره تو تب می سوزه..
دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش از ماشین بیرون و رو دست بلندش کردم..
همونطور که تند تند پله های هتل و طی می کردم به نگهبان گفتم: سریع زنگ بزن دکتر مرتضوی بگو خودشو برسونه..بگو مورد اورژانسیه!..
-- چشم قربان همین الان زنگ می زنم..فقط ماشینتون..............
-بده یکی از بچه های خدمه ببره تو پارکینگ..
آروین جلوی در اتاقش بود و داشت با مدیریت حرف می زد..با دیدن من تو اون حال و روز با تعجب دوید سمتم..چشماش از بی خوابی قرمز شده بود!..
--چی شده آنیل؟..
تو صورت سوگل خیره شد و گفت: سوگل چش شده؟..
جلوی اسانسور بودم..آروین دکمه رو زد..
- کدوم طبقه ؟!..
--12 .. اتاقای 201 و 202 ..نمی خوای بگی چی شده؟!..
-نپرس آروین..تا اینجا فکر کردم خوابه..تبش بالاست به حسینی گفتم زنگ بزنه دکتر مرتضوی!..
اسانسور طبقه ی 12 ایستاد..آروین جلو رفت..تو صورت سوگل نگاه کردم..چهره ش مهتابی بود..از رو لباس هم متوجه دمای بالای بدنش می شدم!..
آروین در اتاق 201 و باز کرد..سریع بردمش تو و خوابوندمش رو تخت..
-- من میرم پایین دکتر اومد میارمش بالا..
فقط سرمو تکون دادم..
پیشونیشو لمس کردم..تبش داشت می رفت بالاتر..
خدایا چکار کنم؟..نکنه بلایی سرش بیاد؟..
چرت نگو علیرضا فکر کن ببین تا دکتر برسه باید چکار کنی؟..اصلا هنگم نمی دونم..
کلافه موهامو چنگ زدم..ای بمیری....یه کاری بکن داره از دست میره!..

بدون اینکه نگاهمو جز صورتش به جای دیگه ای بندازم بی معطلی دست بردم و کتمو از تنش در آوردم..خیس عرق بود!..
کتی که لا به لای انگشتام داشتم فشارش می دادم یک آن تو دستم شل شد..با دیدن زخمای تنش یخ بستم..به صورت بی رنگش نگاه کردم..باز به اون زخما..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین* ، m love f ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 18-02-2014، 10:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان