امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام دوستای گلمــــــــــ ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
حال و احوال؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
از خونه تکونی چه خبر؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
لامصب کمرشکنه می دونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خب امشب چندتا پست آماده کردم که نمی دونم چندتاست رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) همه ش تو یه ورده ولی زیاده، خردش می کنم میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) اینم یه جورشه دیگه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) موتورم که به کار بیافته تند تند می نویسم وقتی به خودم میام می بینم اوه چه خبره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پس بسم الله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امروز . . .
خاطراتت را بوييدم
اما بوي خوش ان دوباره بي قرارم كرد
اتفاق تازه اي نيست
دوباره دلتنگت شدم !!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




صورتش عرق کرده بود..باز دستمالو از آب خیس کردم و آهسته گذاشتم رو پیشونیش..لباش خشک شده بود..لب پایینش کمی به کبودی می زد و گوشه ش زخم بود..
ای کاش زودتر از اینا متوجه حال بدش شده بودم که به این روز نیافته..
چرا خودش چیزی نگفت؟..گفت علیرضا گفت، ولی تو گوش نکردی!..گفت حالش خوب نیست و درد داره ولی تو ساکت موندی..خدا لعنتت کنه!..

زمزمه های ریزشو می شنیدم..کمک می خواست..مرتب اسم من و نسترن رو زمزمه می کرد..داشت هذیون می گفت..
چطور آرومت کنم عزیزدلم!..
تو رو خدا قسم، دووم بیار!..
زنگ درو زدن..خدمتکار بود..بهش گفتم یه دست لباس کامل برام بیاره..
به ساعتم نگاه کردم..
آروین، کدوم گوری پس؟..

گوشیم زنگ خورد..شماره ی شهرام افتاده بود رو صفحه..
- الو!..
-- علی کجا موندی؟..
- هنوز هتلم!..
-- چیزی شده؟..
- سوگل تب داره، دکتر بالا سرش بود نمی تونم تنهاش بذارم..
صدای نفسای عمیق و عصبیشو شنیدم..
-- کار اون نامرده آره؟..اتفاق خاصی که نیافتاده؟..
- ...........
--علیرضا؟!..
- کجا بردینش؟..هنوز دست بچه هاست؟..
-- دارن از خجالتش در میان..
- چیزی که نفهمید؟..
-- نه بابا بی شرف تا خرخره خورده..
- مراقب باش چیزی نفهمه وگرنه بیچاره ایم..
--حواسم هست تو فقط مراقب سوگل باش، تنهاش نذار..
- نمیای اینجا؟..
--فعلا که درگیر اینم نمیشه ریسک کرد و ازش چشم برداشت ولی تو اولین فرصت یه سر می زنم..

کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسمو دادم بیرون..
-- علیرضا؟..هستی؟..
- شهرام..خوب گوش کن، یه چیز می خوام ازت بپرسم فقط راستشو بگو..
-- چی شده باز؟!..
-- قول میدی؟..
-- خیلی خب بپرس..
2 ردیف دندونامو رو هم کشیدم و با لحن عصبی گفتم: می دونستی که امشب، سوگل..با اون پست فطرت عقد می کنه؟..
-- ..........
- شهرام با توام؟!..
-- علیرضا..راستش..........
- پـــس مـــی دونـســــتـــی!..

از صدای فریادم جا خورد..
تند تند گفت: علی بذار اومدم همه چیزو مو به مو برات توضیح میدم باشه؟..زود قضاوت نکن..
-د ِ آخه مرد ِ حسابی، دیگه چی مونده که بخوای واسه م توضیح بدی؟..چرا گذاشتی کار از کار بگذره؟..چرا به من چیزی نگفتی؟..چـــــــرا؟!..
-- خیلی خب علی داد نزن..گفتم میام برات میگم..

عصبی پوزخند زدم و تو موهام چنگ انداختم..
دور خودم چرخیدم و تو گوشی داد زدم: منه احمقو بگو که تا همین الانش فکر می کردم تو هم مثل خودم از هیچی خبر نداشتی..واسه همین شک کرده بودم ولی حالا....شهرام به خداوندی خدا اگه یه توضیح قانع کننده واسه اینکارت نداشته باشی بدجور تاوانشو پس میدی اینو بدون!....

داد زد: منم مثل خودت ته ِ این حرفه ام، پس واسه من خط و نشون نکش..وقتی اومدی تو این کار قبول کردی تو هر شرایطی اول هدفتو در نظر بگیری و احساساتتو یه گوشه چال کنی..اینو می دونستی ولی بازم دم از عشق و عاشقی زدی..همون روز اول فهمیدم این دختر یه روز سد میشه و جلوی هدفتو می گیره....
- خفـــه شــــــو عوضی! اسمشو اینجوری رو زبونت نیـــار..
-- مگه من نتونستم؟..مگه من نگذشتم از اون همه احساسی که به نسترن داشتم؟..چرا تو نتونی؟..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می آیی...
عاشق می کنی...
محو میشوی...
تا فراموشت می کنم، دوباره می آیی...
تازه می کنی خاطراتت را...
محو میشوی..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





- منو با خودت مقایسه نکن..من نامرد نیستم!..
--اره من نامردم، همون که تو میگی..ولی چرا نمی خوای قبول کنی که سوگل بهترین مهره واسه نابودی بنیامینه؟..
- من هیچ وقت مثل تو مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیمو وسیله قرار نمیدم که به هدفم برسم..حتی اگه تو این راه جونمم بذارم، میذارم ولی سوگلو به سمت آتیش هول نمیدم..
-- پس بگو واسه اینکه بتونی همیشه پیشش باشی این ماموریتو خواستی آره؟..
- صد بار واسه ت توضیح دادم دیگه دلیلی نمی بینم بخوام بازم تکرارش کنم..
-- ولی همه ش اون نبود..
- با این چیزا نمی تونی کارتو توجیه کنی..فردا صبح بیا هتل باید حرف بزنیم..
-- ..........
- شنیدی یا نـــه؟!..
-- فردا نمیشه ولی تو اولین فرصت میام..فعلا!..
و تماسو قطع کرد..مرتیــــکه.....اگه دوستم نبودی می دونستم باهات چکار کنم..
هه......
هدف!..
کدوم هدف؟!..
هدف من این بود که سوگلمو دو دستی تقدیم اون حرومزاده کنم؟!..
از اول قبول کردم که این روزا رو ببینم؟!..
*******
آروین اومد با دارو ولی بدون پرستار..
گفت نتونسته پیدا کنه، این موقع روز هم هیچ پرستاری به یه مرد جوون اعتماد نمی کنه که دست بر قضا بخواد باهاش هتل هم بیاد!..
حرفش منطقی بود ولی سرم و آمپول سوگلو کی تزریق کنه؟..
-- خودت مگه مُردی؟..
چپ چپ نگاهش کردم، نشست رو مبل و پا رو پا انداخت و پررو پررو نگاهم کرد..

تب سوگل تا حدودی پایین اومده بود..ظاهرا حق با دکتر بود، تنها چیزی که باعث تب و بی حالیش شده بود فشارعصبی بود..
چاره ی دیگه ای نداشتم..سوگل از هر چیزی برام با ارزش تر ِ که تو این موقعیت بخوام به چیزای دیگه فکر کنم..

رفتم تو اتاق و از اینکه مبادا آروین بخواد محض کنجکاوی اون طرفا سرک بکشه درو بستم..
لباسایی که خدمتکار آورده بود تو تنش بود..یه بلوز آستین بلند سفید با سارافن و شلوار سرمه ای که رو لباس فرم خدمتکارا بود....

رفتم بالا سرش و سرمو آماده کردم..آستین دست راستشو زدم بالا..دستم می لرزید..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم..
پنبه ی آغشته به الکل رو، روی پوستش کشیدم و با احتیاط سوزنو تو رگش فرو کردم!..
آمپولا رو هم طبق دستور دکتر تو سرمش خالی کردم..فقط می موند یکی از اونا که باید تو عضله می زد و اونم تقویتی بود..
تا یه ساعت دیگه یکی رو میارم کار تزریقشو انجام بده..خودمو می شناسم..این یه کار دیگه از پس من بر نمیاد!..

با تزریق سرم کم کم حالش بهتر شد تا جایی که اروم لای پلکاشو باز کرد..از دیدن عسلی خوش رنگ چشماش، خون توی رگم جوشید!..
تنم سرد بود که با همین یه نیم نگاهه ضعیف و کم جون، گرم شد!..

آروین رفته بود پایین..بهش زنگ زدم و گفتم سوگل حالش بهتره و بگه خدمتکارا وسایل صبحونه رو بیارن بالا....
خودشم اومد تو اتاق..به محض اینکه دیدمش گفتم: قاطی خرت و پرتای آشپزخونه تون بند و بساط سوپم پیدا میشه؟..
-- میشه که پیدا نشه؟..
- اگه تو مدیرشی میشه..
خندید و مشتی حواله ی بازوم کرد....ولی اخماش تو هم رفت و مشتشو ماساژ داد..
-- لاکردار از آهنه..
- بگو ماشاالله..
خندید و سرشو تکون داد!...............

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، بیتا خانومی* ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 22-02-2014، 8:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان