امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
کنارم که هستی زمان هم مثل من دستپاچه میشود. عقربه ها دوتا یکی میپرند، اما همین که میروی تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم. جانم را میگیرند ثانیه های بی تو..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






خدمتکار که وسایل صبحونه رو، رو میز چید ، آروین مرخصش کرد!..
نشست پشت میز و یه دستشو زد زیر چونه ش و به من خیره شد که تند تند کره و عسل و گردو و خرما رو می ذاشتم تو سینی.. یه لیوان شیر هم گذاشتم کنارش و بالاخره رضایت دادم که تا همین حد کافیه!..

-- بگم بچه ها بیارن بالا؟..
-چی؟!..
-- بند و بساط سوپو کد بانو!..
خندیدم..
- خودم میارم فقط بگو آماده کنن..
-- چه کاریه میگم بیارن..
- خیلی خب..فقط یه چیزی امروز، فردا شهرام میاد اینجا، به محض اینکه اومد خبرم کن ولی نذار بیاد بالا..
-- چرا؟..
- کاریت نباشه..
-- این روزا خیلی مشکوک شدیا..
- تو ذهنت زیادی منحرفه..
-- آره تو که راست میگی..دو روز حاجی ولت کرد به امان خدا، کافر شدی؟..
خندید و با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا و لقمه ی کره وعسلی که واسه خودش گرفته بود و گذاشت دهنش..

- اگه دین و ایمون من به کنار حاجی بودنه که حالا بخواد یه شبه به باد بره، همون کافر صدام کنن شرف داره!..
لقمه تو دهنش موند و با تعجب نگاهم کرد..با همون پوزخند محوی که رو لبم بود سینی صبحونه رو برداشتم و رفتم پشت در..

یه ضربه ی آروم بهش زدم ولی جواب نداد..درو باز کردم و رفتم تو..رو تخت دراز کشیده بود..درو که بستم چشماشو باز کرد..با دیدن من آروم نیم خیز شد..
سرمو از دستش در آورده بودم..

چشماش پوف کرده و قرمز بود....با لبخند سینی رو گذاشتم رو تخت و کنارش نشستم..
نگاهش کردم و صورتمو بردم جلو..
-- بهتری؟!..
خواست لبخند بزنه ولی لبش درد گرفت و با یه « آخ » ریز اخماشو کشید تو هم..قلبم تیر کشید..خدا لعنتت کنه بنیامین!..

سرشو انداخته بود پایین..
خم شدم رو صورتش و آروم گفتم: دیشب نصف عمرم تموم شد..
چشماش پر شد از نگرانی..لبخند زدم..
محو درخشش عسلی چشماش بودم که زمزمه وار گفتم: حسابی ترسوندیم دختر خوب..نمیگی قلب من ضعیفه با یه تب از کار میافته؟..اینه رسم عاشقی؟..
گونه هاش رنگ گرفتن و دومرتبه سرشو انداخت پایین..
خدایا یادمه که گفته بودم بهت!..گفته بودم کشته مرده اشم!..کشته مرده ی شرم تو نگاهش که فقط می تونه دلمو از هیجان به ضعف بندازه..
و با همون شرم، نگاهی دزدکی به صورتم انداخت که خندیدم..
ترسیدم..ترسیدم بیشتر از اون تو اتاق بمونم..دیگه سخت داشتم خودمو کنترل می کردم که کاری نکنم..
حسرت لجوجانه دور قلبم حصار کشید و با یه غم مبهم از کنارش بلند شدم..نگاهم کرد..نتونستم چیزی بگم..با چشم و ابرو به سینی اشاره کردم..منظورمو فهمید و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

داشتنت مثل هوای برفی یا نم نم باران جاده شمال
یا مثل آن بغلی که عاشقت است و تنهایت نمی گذارد
و یا مثل برگشتن آدمی که سالهای سال منتظر آمدنش بودی؛
آی می چسبد ...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



*******
« 2 روز بعد! »

-- بسه دیگه صداتو بیار پایین!..
- به خاطر خدا فقط خفه شو شهرام..همه ی اینا رو دارم از چشم تو می بینم..
-- ای بابا حالا یکی باید حالی ِ این کنه..به پیر به پیغمبر حالت خوب نبود 3 روز تموم بی هوش بودی کم چیزی بود؟..
- ای کاش مرده بودم..بهتر از حالیه که الان دارم..
-- سر این قضیه می دونی جون چند نفر افتاد تو خطر؟..اون پیرزن بیچاره رو که تو خونه ی خودش خفه کردن، آب از آبم تکون نخورد..تو رو هم که بین راه زدن نفله کردن انداختنت گوشه ی بیمارستان تا کارشون جلو بیافته بعد ما دست رو دست می ذاشتیم و فقط تماشا می کردیم؟..
- نه دیگه چه تماشایی؟..رفتید دو دستی سوگلو تقدیمشون کردید دیگه از این بدتر؟..ای گند بزنه به این شانسی که من دارم..چرا باید حالا این اتفاقا می افتاد؟..حالا که همه چی داشت خوب پیش می رفت!...............

پوفــــــــــــــ .. موهامو گرفتم تو چنگم و با حرص کشیدم..دستمو آوردم پایین و با عصبانیت نشستم رو صندلی و سرمو تو دست گرفتم..

- فقط یه دلیل برام بیار که نخوام از هستی ساقطت کنم نامرد!..نارفیقی کردی شهرام!..نامردی کردی!..

-- اگه بهت گفته بودم که می رفتی و جلوشو می گرفتی..جز اینکه اوضـ ........
با عصبانیت از جا پریدم و داد زدم: آره می رفتم..می رفتم جلوی اون گندکاری ای که می خواستی به بار بیاری رو می گرفتم..تو خودتم می دونی با من و زندگیم چکار کردی؟....
انگشتمو گرفتم بالا و گفتم: برو اون دخترو ببین رو تخت افتاده..اون شب نیمه جون بود که اوردمش..خودتم بودی و دیدی اون کثافت باهاش چکار کرد!..تو که تموم مدت جلومو گرفتی و همه چیزو پنهون کردی چرا قبل از اینکه پامو بذارم تو اون مهمونی ِ کوفتی حقیقتو نگفتی؟..چرا نگفتی تا همونجا که جلو دستم بود جون اون حرومزاده رو بگیرم؟..

آروین درو باز کرد و اومد تو..
-- بسه چه خبرتونه صدای داد و هوارتون کل هتلو برداشته..
با عصبانیت از کنارش رد شدم و به شتاب از در زدم بیرون..شهرام پشت سرم اومد و صدام زد..
-- علی وایسا ببین چی میگم..علیرضا..با توام..
رفتم سمت اسانسور..شهرامم رسید و بازومو گرفت..دستمو کشیدم..
-- عاقل باش، بذار حرف بزنیم..
- هر چی بود شنیدم..مِن بعد دور منو خط بکش..
-- هیچ می فهمی چی از دهنت می ریزی بیرون؟..واسه یه.............

-- آنیـل!..
با تعجب برگشتم!..
- نسترن؟!..
با چشمای به خون نشسته و غمگین اومد سمتم..صورتش بی روح و رنگ پریده بود..نگاهش چرخید رو شهرام..و باز تو چشمای من..
-تو اینجا چکار می کنی؟!..
--سوگل کجاست؟!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





دستاشو که می لرزید مشت کرد..شهرام یه قدم جلوتر از من برداشت و نزدیکش شد..
-- نسترن..خانمی این چه حال و روزیه؟..چی شده؟..
حتی نگاهشم نکرد..صورتش رو به من بود..شهرام صداش زد و نسترن توجهی نکرد..یه جورایی بهش حق می دادم..اما....
دکمه ی اسانسورو زدم و رفتم تو..نسترن پشت سرم اومد..شهرام خواست بیاد بالا که نذاشتم..
-- بس کن این مسخره بازیا رو علیرضا..
- شروع کننده ش خودت بودی..
-- مگه اوضاعو نمی بینی؟..
- خواهشا فعلا جلو چشمم نباش شهرام....

از لحن و نگاهه سردم فهمید دلم حالا حالاها باهاش صاف نمیشه..یه قدم به عقب برداشت که در اسانسور بسته شد.. ولی تا لحظه ی آخر چشم از نسترن برنداشت..
نسترن سرشو انداخته بود پایین و با انگشتای دستش بازی می کرد..هیچ کدوم حرفی نزدیم!..
درک نمی کردم که واسه چی پاشده اومده اینجا؟..اصلا از کجا فهمیده ما اینجاییم؟..اگه آدمای بنیامین ردشو زده باشن چی؟..
تو همین فکرا بودم که رسیدیم طبقه ی دوازدهم..

قبل از اینکه درو باز کنم رو بهش کردم و گفتم: واسه دادن خبر بد که نیومدی؟..
با تعجب نگاهم کرد..زبونشو رو لبش کشید و نگاهشو دزدید.. پس حدسم درست بود!..
دستمو از رو دستگیره برداشتم و به دیوار تکیه دادم..
- بگو چی شده؟..
-- فعلا بذار سوگلو ببینم....
- نسترن..بگو چی شده؟..
نگاهم که کرد گفتم: حال سوگل خوب نیست........
رنگ از صورتش پرید و نگران گفت: چش شده خواهرم؟..کجاست؟..
- الان خوبه ولی از تنش و فشارای عصبی تا مدتی باید دور باشه..اگر بناست خبر بَدی بهش بِدی همین الان روشنت کنم که لام تا کام پیشش حرف نمی زنی..فهمیدی؟..
-- باشه چیزی بهش نمیگم..خودمم اومدم پیشش بمونم..
یه تای ابروم از تعجب پرید بالا..
- بمونی؟..اونوقت بابات خبر داره؟..
-- نه!..
- نـــه؟!..
-- مامانو بردن بیمارستان!..سکته کرده!..
- چــی؟!..آخه چرا؟!..
- قضیه ش مفصله..
- همینجا باش الان بر می گردم..تو نیا..
-- اما آنیل.......
- گفتم همینجا باش..

جدی نگاهش کردم که از روی اجبار سر تکون داد و چیزی نگفت..درو باز کردم و رفتم تو..سرکی داخل اتاق کشیدم..آروم و معصوم خوابیده بود..از دیدن ارامش صورتش توی خواب ناخودآگاه لبخند زدم و نفس راحتی کشیدم..
برگشتم تو راهرو و درو بستم..
در اتاق 202 رو باز کردم و کنار ایستادم تا نسترن بره تو..مردد نگاهم کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..نگاهه کوتاهی به اتاق انداخت و رو مبل نشست..
--چیزی می خوری بگم بیارن؟..
- نه ممنون..میل ندارم..
-- مطمئن؟..
سرشو تکون داد..
رو به روش نشستم و منتظر نگاهش کردم..انگار مضطرب بود!
- خب می شنوم..بگو چی شده؟..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، بیتا خانومی* ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، ~~SARA:HIVA~~ ، sara mehrani ، bita19 ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 22-02-2014، 10:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان