امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

این پست تپلیه ها!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
یه بوس شب بخیری..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شب خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



ازتوگفتن کار هرکس نیست ای زیبا غزل
من برای گفتنت باید که مولانا شوم
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






--آنیل!..
-فردا راس ساعت 6 بیا هتل آروین..
--چی؟!..چرا اونجا؟!..
- بیا خودت می فهمی!..
-- باشه پس مراقب خودت باش..
لبخند زدم..
- به چَشم..شما هم هوای خودتو داشته باش..خداحافظ!..
-- قربون پسرم..دست خدا به همرات!..

با همون لبخند که انگار رنگی از آرامشو به خودش داشت گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین..

در اتاق سوگلو باز کردم ولی قبل از اینکه برم تو بلند گفتم: یاالله..خانما حجابو رعایت کننا من دارم میام تو!....
و بعد از چند لحظه با لبخند درو کامل باز کردم..اما از دیدن صورت اشک آلود سوگل لبخند رو لبام ماسید..
با دیدن من سعی داشت با پشت دست اشکاشو پاک کنه..
صورت نسترن هم خیس بود..با اخم و غضب نگاهش کردم که سریع بلند شد و از اتاق اومد بیرون و درو بست..
--به خدا من چیزی بهش نگفتم!..
به صورتم دست کشیدم و باز نگاهش کردم..با عصبانیت تو صورتش توپیدم: پس چرا گریه می کرد؟..چکارش کردی؟..
-- بسه آنیل، من خواهرشم..
- هر کی که می خوای باش ولی حق نداری ناراحتش کنی!..
-- داشت از بلاهایی که بنیامین سرش آورده بود، حرف می زد..چیزایی که سوگل تعریف می کرد خون به دل ادم می کنه اونوقت حق نداره گریه کنه؟..
چشمامو باریک کردم و مشکوکانه گفتم: چی گفت بهت؟..
--یعنی چی؟..
- گفتی از بلاهایی که بنیامین سرش آورده برات گفته..خب تعریف کن قضیه چیه؟..
--مگه خودت نمی دونی؟!..
- همه شو نه!..
-- من می شناسمت آنیل!..مطمئنم تو هم اونجا بودی!..
- نستــرن این جواب من نبود!..
-- داشت از مهمونی و کارایی که توش کرده بودن برام می گفت همین..
-همیــن؟!..
-- خب آره!..توقع داشتی چی بشنوی؟!..

نیشخند زدم و سرمو تکون دادم..دستامو از کمرم آوردم پایین و دست راستمو تو موهام فرو بردم..
- می دونی سوگلو تو چه وضعی نجات دادم؟..
-- چی می خوای بگی؟..
سکوت کردم و نشستم..نسترن اومد و رو مبل کنارم نشست..
-- نگو که.........

از نگرانی مشهودی که تو صداش بود سرمو چرخوندم سمتش..اشک تو چشماش حلقه زده بود..
یعنی سوگل چیزی بهش نگفته؟!..نکنه تمومش سوتفاهم باشه و من دارم اشتباه می کنم؟!..

از بسته شدن در اتاق هردومون برگشتیم..سوگل با رنگی پریده و چشمای قرمز و خیس جلوی در بود و دستشو گرفته بود به دیوار..
با دیدنش تو اون وضع از جا پریدم و رفتم طرفش ولی بین راه دستشو آورد بالا و گفت: نیا جلو..
وسط اتاق خشکم زد..با تعجب نگاهش کردم که با بغض گفت: تو فکر کردی بنیامین به من..به من........
لب گزید و نگاهش کشیده شد سمت نسترن..نسترن رفت کنارش و دستشو گرفت..
-- سوگلم خواهری به خودت فشار نیار برو تو اتاق استراحت کن..
-- نه نسترن بذار بهش بگم..
تو چشمای من زل زد و معصومانه گفت: بنیامین با من کاری نکرد..به موقع رسیدی چون فقط ..فقط اگه یه دقیقه دیرتر اومده بودی الان من...........
ادامه نداد..قطرات اشک، شبنم وار از چشمای درشت و عسلیش رو صورتش افتادن..
قلبم دیوانه وار می کوبید..قدمی به طرفش برداشتم که نسترن مجبورش کرد بره تو اتاق..
خدا بگم چکارت کنه نسترن..حالا من چطوری باهاش حرف بزنم؟..
گل ِ من ازم دلگیر بود..
خب من از کجا می دونستم؟..تمومش حدس و گمان بود اگه دنبال اثباتش بودم که از خودش می پرسیدم..وجود خودشه که واسه م با ارزشه..
خدایا..چرا اینجوری شد؟!..

رفتم تو، بدون اینکه در بزنم..نسترن چشم غره رفت و ندید گرفتم..هردوشون نشسته بودن رو تخت..سوگل سرشو انداخته بود پایین..از چونه ش که می لرزید فهمیدم داره گریه می کنه..
عصبی تر از قبل نگاهمو انداختم به نسترن و با سر به بیرون اشاره کردم که یعنی پاشو برو می خوام باهاش تنها باشم!..
یه نگاه به من و یه نگاه به سوگل انداخت و مردد از رو تخت بلند شد..
-- من..من برم یه لیوان اب واسه سوگل بیارم..
وقتی اومد جلو و از درگاه رد شد جوری که سوگل نشنوه زیر لب گفتم: تا نیومدم بیرون پا تو اتاق نمیذاری!..
چشماش گرد شد..دست چپمو زدم به درگاه و دست راستمم رو در بود..یه قدم رفت عقب و دهن باز کرد تا چیزی بگه که درو بستم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، maryamam ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 24-02-2014، 16:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان