امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام گلای من..
بابت تاخیرم شرمنده م..با وجود خونه تکونی و کارای شخصیم بازم فراموشتون نمی کنم و میام پیشتون..
همونطور که اطلاع دارید از بابت خوبی های بی دریغ و خالصانه تون گناهکار فینالیست شد و تو مسابقه ی برترین رمان سال 92 رتبه ی دوم رو آورد و رفت فینال..
از همه ی عزیزانی که لطفشون همیشه شامل حالم بوده و هست ..و اینکه تو نظرسنجی شرکت کردن و رای دادن بی نهایت سپاسگذارم و این پست رو تقدیم می کنم به تک تکشون و همینجا میگم که عاشقانه می خوامتــــون..
و همینطور خواننده های خوب و مهربون ِ ببار باورن که مخلصتونـــــــم هستم..
خب می ریم که داشته باشیم پستای امشبو..
رسیدیم به پست آخر میگم بهتون..



عشق تو
گناه بزرگي ست
که آرزو مي کنم
هيچ گاه " بخشيده " نشود






پوفــــ ..نفسمو کلافه و کشیده دادم بیرون و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم!..
چرخیدم سمتش..نگاهش گله مند و بارونی بود..میخ چشمای ملتمس من..
قدمی برداشتم که همزمان از رو تخت بلند شد..نگاهشو زیر انداخت و پنجه هاشو تو هم قفل کرد..
بی توجه به استرسی که از وجودش داد می زد نزدیکش شدم..درست تو یک قدمیش..
زبونمو رو لبم کشیدم و با آروم ترین لحن ممکن صداش زدم!..
نه جوابمو داد و نه حتی خواست نگاهم کنه..
کمی فاصله رو پر کردم..
چقدر از این فاصله ها نفرت دارم..چقدر حسش تلخه..
حس می کنم بغض توی گلوش پنجه شده و داره گردنمو تو مشتش فشار میده..منم مثل خودش احساس خفگی می کنم..
چرا می ترسم حرف بزنم؟..
چرا نگرانم با یک کلمه ی اشتباه دیوار ِ ترک برداشته ی احساسم فرو بریزه و نتونم دل فرشته مو به دست بیارم؟..

وقتی دید عین مجسمه خشکم زده و حرف نمی زنم، بی تاب و دلگیر از کنارم رد شد..
دستمو مشت کردم..از خودم حرصم گرفت..دِ حرفتو بزن، لال که نیستی!..نذار دیر بشه..این نگاهه غم زده رو باید کور بود و ندید!..

برگشتم..کنار پنجره بود و آسمونو نگاه می کرد..با کمترین فاصله که حد مجاز باشه و اون خط فرضی ِ ممنوعه رو رد نکنه ازش ایستادم و زیر گوشش زمزمه کردم: منظور بدی از حرفام نداشتم..درسته شک کرده بودم ولی انقدر وجود خودت واسه م باارزش بود که حتی نخوام ازت چیزی بپرسم....

لرزش صداش از بغض بود..
-- مگه خودت اونجا نبودی؟..پس چرا جوری داشتی واسه نسترن تعریف می کردی که انگار تو بدترین حالت ممکن رسیدی و ما رو تو ماشین دیدی؟..

و کمی به جلو مایل شد و ....
باز همون فاصله ی لعنتی..
-شب بود..به خدا اون لحظه به حدی عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود، فقط یقه شو گرفتم و بلندش کردم و کشیدمش بیرون..گفتم شاید قبلش............

تکون نخورد..ولی نیمرخشو گرفت سمتم و تکرار کرد: قبلش چی؟..بذار اینو بهت بگم، من اگه دست اون کثافت بهم خورده بود که مهم ترین چیز تو زندگیمو به خاطرش از دست می دادم الان اینجا رو به روی تو، توی این اتاق نبودم..حتی یه ثانیه نفس کشیدن واسه م خفت بود!....
-سوگــــل!..

سر انگشتاشو به صورتش کشید..غرق اشک بود..
از سمت راستش چرخیدم و دستمو به لب پنجره گرفتم..سد نگاهش شدم..
چشماش از روی دست تا توی چشمام امتداد داشت..نفس عمیق کشید و کمی به عقب مایل شد و تکیه شو به دیوار داد..کشیده شدم سمتش..مسخ نگاهش..انگار جسم ظریف این دختر آهنربا بود و من از جنس آهن..
چرا برخلاف عقایدم تا این حد جذبش میشم که نتونم خوددار باشم؟..
دست راستمو به دیوار درست کنار صورتش تکیه دادم و دست چپمو که مشت شده بود کمی بالاتر از سرش گذاشتم..با دستام دورش حصار کشیدم ولی قادر به لمس جمسش نه..فقط لمس نگاهش بودم..
فاصله بود..هنوزم اون خط ممنوعه بینمونه و دارم عذابو تو چشمای جفتمون می بینم..منی که چشمای سوگلم، آینه ست واسه دیدن نقش قلب عاشقم تو شیشه ی نگاهش!....
سفیدی چشماش سرخ، ولی خشک بود..انگار چشمه ی اشکش دیگه قصد جوشیدن نداشت..
مات و مبهوت نگاهش می لغزید تو صورتم..
گونه هاش گلگون بود که زمزمه کرد: علیرضا!..
و مثل همیشه اراده م رو در مقابل لحن شیرینش از دست دادم و زمزمه وار صورتمو بردم پایین......
-جــانم؟!..
-- خواهش می کنم..
عضلاتم منقبض شد..اون یکی دستمم مشت شد..سرم خم شد زیر گوشش..
- دلت ازم گرفته؟..
-- میشه بس کنی؟..
- نه تا وقتی که آروم نشم!..نه تا وقتی که بهم نگی آرومم!..
--من..من آرومم!..
- نیستی!..
--علیرضا!..

ادامه دارد...

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت
خوابش میبره و بعد توی رویاهات بیدار میشه..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






نفسمو محکم دادم بیرون..هرم داغشو لاله ی گوشش از زیر شال حس کرد که با یه نفس عمیق سرش چرخید به جهت مخالف و دستاش سپر شد بینمون..می لرزیدن دستاش..
می خواست بذاره رو سینه م که ازش فاصله بگیرم..ولی مگه نمی دونست که علیرضا از این فاصله ها که طعم جدایی میدن متنفره؟..
نه..سوگل نمی دونست..
پسم بزن سوگل..بگو نزدیکم نشو..بگو..هر چی می خوای..فقط یه حرفی بزن..

صورتمو بردم عقب و زل زدم تو چشماش که شرم توش قلبمو تو حرارتش ذوب می کرد..
قاتلم بود..قاتل دل ِ بی دلم..

- چرا نمی خوای باور کنی که من حتی حاضر نیستم واسه یه ثانیه غم و ناراحتی رو تو چشمات ببینم؟..وای به اون روزی که از منم برنجی!..سوگل، هنوز نمی دونی تو چه آتیشی دارم دست و پا می زنم؟....
با بغض خفه ای لباش تکون خورد..
-- واسه همین..اومدی و نجاتم دادی؟..می تونستی ولی نیومدی تا جلوی عقدو بگیری..آره؟..
مات چشماش شدم..عصبی لبخند زد ..
-- می دونی چقدر منتظرت بودم؟..می دونی تا لحظه ی آخر که عاقد خطبه رو می خوند و همه انتظار بله رو ازم می کشیدن امید داشتم که خدا هنوز فراموشم نکرده و علیرضا رو یه جوری می فرسته که اون عقد کذایی رو بهم بزنه؟..تو اینا رو می دونی و اونوقت با بی رحمی ازم می خوای ناراحت نباشم؟..

دستام از دیوار سر خوردن و افتادن..
سوگل گفتم که بگو هر چی تو دلت هست..ولی دختر چرا شرمنده م می کنی؟..یعنی می کِشَم این همه حس ِ ندامتو؟..منو ببخش!..ندونسته اشتباه کردم!..منه لعنتی رو ببخش!..

بغضش ترکید و هق زد: اون زنی که عمری صداش زدم مادر با بی انصافی ظرف عسلو از تو سفره ی عقدم برداشت و گرفت جلوم که شیرینیش به کامم باشه تا همیشه تو زندگیم از اینکه با بنیامینم احساس خوشبختی کنم..
ولی می دونی چی شد؟..می دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟..
حتی اون موقع هم یاد تو بودم..یاد جمله ای که واسه م یادداشت گذاشته بودی کنار گلدون..که هیچ عسلی تو دنیا شیرینی عسل چشمای منو نداره واسه ت علیرضا یادته؟..از یادآوریش و اینکه حالا تا خرخره تو لجن زار گیر افتادم و دیگه اگر علیرضایی هم باشه که بخواد نجاتم بده دستی نیست که به طرفش دراز کنم هزار بار مردم و زنده شدم و عذاب کشیدم..
من به حبس ابد تو زندانی که زندانبانش بنیامین ِ محکومم..اگه اون موقع یه نامزدی ساده بود که بگم با فرار می تونم تمومش کنم حالا اسم اون شیطان تو صفحه ی دوم شناسنامه م مهر شده و همه ی حس بدبخت و بیچاره بودنم می دونی از چیه؟..اون عوضی از دینی که عمری پیروش بودم بر علیهم استفاده کرد..بین من و شیطان آیه خونده شد..خدا شاهد عقد من با اون بود..به آیاتی که خدا امر کرده بود با سیاست تمام بله گفت فقط واسه اینکه به اون چیزی که می خواست برسه..هدف بنیامین شکنجه دادن منه..نابود کردن منه..اول با روحم شروع کرد و اون شب کذایی رو برام رقم زد و آخرش رسید به جسمم..دست از سرم بر نمی داره..هیچ وقت اینکارو نمی کنه!..

با هق هق صورتشو پوشوند..
عقب عقب رفتم..نگاهم کشیده شد سمت پنجره..حس کردم آسمون امشب تیره تر از همیشه ست..
نه..این دل منه که آسمونش کدر شده..
پس چرا نمی باره؟..چرا هیچ قطره ی بارونی از آسمون ابری دلم نمی ریزه؟..چرا سیاهی رو نمی شوره و از این همه تاریکی نجاتم نمیده؟..
پشت پام به پایه ی تخت خورد و سر جام ایستادم..سوگل گریه می کرد..کاش دل من این همه اشک واسه باریدن داشت..
سرگردون دنبال چیزی بودم که باهاش تسکینش بدم..
- امروز و فردا کار بنیامین تموم میشه..دیگه برای همیشه آزادی!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



توسرا پا آرامش..
من پر از حرف و خواهش ..
داشتن این احساس و تنها با تو می خوامش..

تو شبیه رویامی!
تو تمومه دنیامی!

حس خوب بارونی
که تو قلبم می مونی..

دوست دارم.دوست دارم.
دوست دارم و بی قرارم .

خوشبختیمو با تو می خوام
با تو آرومه روزگارم ..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





دستاش رو صورتش سر خوردن تا زیر چونه ش..چشماش پر از سوال بود..
لبخند زدم..از روی بی خیالی؟..
نه..باید از جنسش باشی تا بتونی معنیش کنی!..باید همدلش باشی..
که سوگل بود و لب زد: می..می خوای چکار کنی؟..نـ .. نکنه بکشیش؟..
خندیدم..سوگل دیگه تا این حد زبون دلم نباش!..
--هیچ وقت دستامو به خون یه عوضی که حتی نمیشه بهش گفت حیوون، آلوده نمی کنم!..

تکیه شو از دیوار گرفت .. زیر چشماشو دست کشید..می دیدم دستاشو..که چطور داشتن می لرزیدن..
صداش پر بود از نگرانی..رو به روم ایستاد و خیره تو چشمام گفت: مگه تو با پلیس همکاری نمی کنی؟..پس چرا هیچ کس کاری نمی کنه؟..چرا نمی گیرین حبسش کنید؟..مطمئنم خونه ی پُرِش حکمش اعدامه..دیگه چند نفرو باید قربانی هدف شومش کنه تا همکارات به خودشون بیان؟..

سرمو خم کردم و آروم ولی جدی گفتم: اگه منظورت به اون دختراست تو مهمونی، اینو بدون که تو فقط یه شب شاهد کثافتکاریاشون بودی نه مثل من که حداقل هفته ای 1 بار و هر بارم پای معامله های هِنگُفتشون نشستم..
هر هفته بساطشون این نیست..بدتر از اونایی که دیدی هم هست..
برای حل این مسئله باید اول بدونی که واقعا چی می خوای؟..مثل کسی که ظاهر واسه ش از باطن مهم تره..ولی تو کار ما فقط باطن مهمه..فقط اونی که اصل کاریه..بعد باید دنبال عاملش باشی..بنیامین و دار و دسته ش حکم سگ دست آموزی رو دارن که زیر نظر صاحبشون از روی عادت دم تکون میدن و از روی غریزه ی وحشی بودنشون هر کی که سد راهشون باشه رو تیکه و پاره می کنن..
براشونم مهم نیست اون آدم کی می خواد باشه..حتی به مادر خودشونم رحم نمی کنن تا این حد برات بگم که اینا چقدر پست و کثیفن..
تو اصلا می دونستی که بنیامین با پدر و مادرش زندگی نمی کنه و مستقله؟!..

سرشو انداخت بالا..
- هیچ وقت واسه م مهم نبود..فقط یه بار منو برد یه خونه رو نشونم داد و گفت قراره اینجا زندگی کنیم..اون موقع هنوز نمی دونستم همچین آدمیه!..
--مطمئن باش اگه اون شب هم با آفرین به اون مهمونی نمی اومدی هیچ وقت نمی فهمیدی بنیامین چه ذات خرابی داره!..پدر و مادرش اگه سالی یه بارم ازش خبری نشه دنبالش نمیرن که ببینن چکار می کنه!..ولی بنیامین تحت نفوذ داییش که سیاستش زبانزده بهشون سر می زنه و هر بار به قدری معمولی و موقر رفتار می کنه که هر کس رفتارشو تو اجتماع و بین مردم ببینه محال ممکنه که یه درصد شک کنه این آدم پالونش کجه و از اون هفت خطای روزگاره..واسه همین تحقیقات پدرت به نتیجه ای که تو می خواستی نرسید!..

بی تفاوت شونه شو بالا انداخت..
- بنیامین هر چی که بوده اون موقعش که فکر می کردم می تونم بهش اعتماد کنم و خودمو همسرش بدونم برام اهمیت نداشت چه برسه به الان که حتی 1 ثانیه خودمو زن عقدیش نمی دونم..فقط حس می کنم یه زندانبانه بی رحمه که حبسم کرده..ولی من هنوز با قضیه ی دخترا کنار نیومدم..چه گناهی کرده بودن که عاقبتشون باید اون باشه؟!..

دستامو بردم تو جیبم و قدم زدم..نشست رو تخت و منتظر نگاهم کرد..
دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم: مشکل اینجاست اونا هیچ گناهی نداشتن و به جرم بی گناهی مجازات شدن!..تو قانون اونا بی گناه حکمش مرگه..شیطان پرستا هر چیزی که اطرافشون می بینن که نشونه ای از عدالت با خودش داره، درست برعکسشو تو آیینشون اجرا می کنن!..مثلا صلیب باید حتما برعکس باشه حتی نمادشو گردنشون میندازن..« الله » رو گاهی جوری نمادشو درست می کنن که « لا » اولش جدا شده باشه یا حتی شکسته باشه..با پاکی و نجابت مشکل دارن..هر چی کثیف تر و خونخوارتر و پست تر باشی بیشتر خوششون میاد..

-- ولی آخه اون دخترا گناهی نداشتن که بخواد اون بلا سرشون بیاد!..
پوزخند زدم و تو چشماش نگاه کردم..
- اگه بنا به بی گناهیشون بود تا بخوان ازشون بگذرن که دیگه این فرقه وجود نداشت..هر چی گناه و آزادی ج.ن.س.ی و بی بند وباری تو دنیا بیشتر باشه این فرقه روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشه..و یه مشت آدم فرصت طلب و کاسه لیس زن مثل بنیامین و داییش و فرامزخان از کنارش سود هنگفتی می برن!..همه جا ادمای سودجو پیدا میشه مخصوصا یه همچین جایی که از مهموناشون با مواد مخدر پذیرایی می کنن!....
اخماشو کشید تو هم..
- ولی حقشون این نیست..چرا باید آزاد باشن؟!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
یه پست دیگه هم میذارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


تمنا دارم از باران
که اگر حتی قطره ای
از خوشبختی بارید
روی گونه تو ببارد
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





-- می دونم که حق بر عدالت این نیست!..برای همینه که نقش یه نفوذی رو تو فرقه شون دارم..چون این حقو بهشون نمیدم که بخوان از سادگی و ساده لوحی ِ جوونای این مملکت بر علیه اونها و به نفع خودشون و یه مشت آدم نما بهره ببرن..
جوونای ما وقتی پای حرفا و درد و دلاشون بشینی اولین چیزی که ممکنه همه شون به زبون بیارن یه چیزه..فقط آزادی..
حالا هر کدوم آزادی رو یه جور معنی می کنه!..و اونی به کار این گروه میاد که بیشتر دنبال آزدی ج.ن.س.ی باشه و وقتی مُخ ِ یه دخترو زد نخواد با هزار ترس و لرز دنبال جا و مکان بگرده که کارو یکسره کنه..
اول می کشن میارنش تو پارتی هایی که درصدش خیلی نرمال تر از اونیه که بخواد شک کنه..
تو نوشیدنیش قرص حل می کنن و میدن به خوردش..کم کم خودش پا میده واسه هر کاری..موادو با لذت می کشه و دیگه هیچی واسه ش مهم نیست..بعدشم می فرستنش قاطی یه سری دختر و پسری که اونا هم یه روز مثل خودش از همین راه وارد شدن..
اونجا مثل یه جوون وحشی، نیازشو ارضا می کنه..فقط باید تو رابطه خشونت داشته باشه و برای اینکه یه وقت وسط کار دلشون به رحم نیاد بهشون شیشه و هروئین میدن مصرف کنن!..
- خب یه شب بوده و تموم میشه..چرا باز دنبال این کار میره؟!..

خندیدم و سرمو تکون دادم..
--دختر خوب، وقتی تو همون یه شب چند بار پشت سر هم مواد بهش دادن و اونم تو حالت گیجی و لذت، هر چی دادن کشیده و عین خیالش نبوده و رسما یه عملی ازش ساختن دیگه چطور می تونه رام اون آدما نباشه؟..
مثل برده ای که به گردنش قلاده بستن و لبه های قلاده انقدر تیزه که هر بار بخواد تقلا کنه این گلوی خودشه که می بره و زخم رو زخم میاد تا از خون ریزی یه گوشه جون بده!..
حالا یا از زور درد خودشو می کشه که اونا هم دنبال همینن..یا به مرور زمان جسمش تحت تاثیر مواد می پوسه و تیکه تیکه میشه..
بعضیاشون با اینکه زنده ن به قدری بوی تعفن میدن که انگار هفته هاست مردن..اونایی که دیگه تا لجن فرو رفتن وضعشون بدتره..از گوشه ی چشمشون کرمای ریزی می زنه بیرون و پوستشون به مرور از بین میره و........
--اَه علیرضا تو رو خدا..بسه حالم داره بهم می خوره!..

خندیدم..به حالت چندش صورتش جمع شده بود و چشماشو بسته بود..
- همه ش واقعیته سوگل!..تو اون شب شاهد یه گوشه از جنایتایی که مرتکب می شدن بودی ولی همه ش اون نبود..
اعضای این فرقه حتی به خودشونم رحم نمی کنن..زنده زنده همو اتیش می زنن چون معتقدن وقتی بمیرن جاودانه میشن..اون موقع تا هر وقت که بخوان می تونن رابطه ی ج.ن.س.ی داشته باشن و لذت ببرن..
در اصل یکی از مهمترین اهدافشون همینه که این عمل زشتو بین جوونا ترویج بدن..نقطه ضعفی تو دستشونه که حداقل از هر 10 نفر 4 تاشون کشیده میشن تو این فرقه..
دختر و پسر هم واسه شون فرق نمی کنه..دخترا رو باهاشون از در دوستی وارد میشن..حالا این ادما می تونن خودشونو تو هر شغل یا سمتی جا بزنن..
مهندس..دانشجو..پزشک..تاجر، خلاصه هر چی که بتونه دل یه دخترو نرم کنه واسه یه رابطه ی دوستی که ظاهرش ساده شروع میشه ولی ادامه ش به خیر ختم نمیشه که خودتم یه نمونه شو دیدی!..
اون دخترایی که اون شب آورده بودن فقط تعداد زیادیشون از همین راه دزدیده شدن..اونای دیگه یا فراری بودن یا با وعده و وعیدای الکی پاشونو به یه همچین جاهایی باز کردن..
همین فرامرزخان می دونی چندتا پسر جوون که کارشون همینه زیر دستش کار می کنن؟..
تو فرض کن پسره 27 سالشه و تیپش خفن و ظاهرش و هیکلش همه چی تموم یه ماشین مدل بالا هم زیر پاش، خب حالا به نظر تو یه همچین تیکه ای واسه یه دختر بلندپرواز ایده ال نیست که با دیدنش دل ببازه و خیلی راحت با یه مشت وعده ی سر خرمن که یکیش ثروت و سفر به اونور آبه فریب بخوره؟..
مات و مبهوت پلک زد و زمزمه کرد: یعنی تا این حد؟!..
-- بدون اغراق میگم..حتی از اینم بدتر!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینم از پست آخر امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تا سلامی دگر بدرود!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



می خواهم...
انقدر خودخواهانه بغلت کنم
که جای ضربان قلبم روی تنت بماند..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





-- پس چرا پلیس فرامرز و دایی بنیامینو دستگیر نمی کنه؟..
- چون اینا هم آدمای یکی دیگه ن..ما دنبال اصل کاری می گردیم، این خُرده ریزه ها به دردمون نمی خورن..اینکه امروز 26 تا دختر تو مهمونیاشون سلاخی شدن یه گوشه ی قضیه ست و اونی که روزی 100 تا دخترو باکرگیشونو می گیرن و معتادشون می کنن و می فرستن اونور آب که حالا یا کشته میشن یا سر از ناکجا آباد در میارنم یه چیز دیگه ست..وقتی این کارو قبول کردم می دونستم باید با بدتر از ایناش رو به رو بشم..با هر اتفاقی که نمی تونم پا پس بکشم!..
-- تا کی می خوای ادامه بدی؟..
-تا آخرش!..
--به قیمت بازی کردن با جونت؟....

نگران بود و من عاشق این نگرانی صداش بودم..چشمایی که داد می زدن حرفای دلشو..شیشه ای بودن و شفاف..خیلی راحت درونشو می دیدم!..
- فقط 1 ماه مونده!..

خیره تو چشمام لب باز کرد تا چیزی بگه که تقه ای به در خورد..هر دومون چرخیدیم..نسترن درو باز کرد و در حالی که یه دستش به دستگیره بود منو نگاه کرد..
-- آنیل میشه چند لحظه بیای؟..

لبخند می زد ولی زیاد از حد مصنوعی بود..سوگل هم اینو فهمید..
-- چیزی شده نسترن؟!..
نگاهش چرخید رو سوگل و تند گفت: نه بابا چیزی نیست فقط مثل اینکه آروین با انیل یه کار مهم داشت اومده بود دم در..
و نگاهش که یه جور خاصی سنگین بود چرخید رو من و با سر به بیرون اشاره کرد..پس یه چیزی هست که نمی خواد سوگل بفهمه!..

رو کردم به سوگل که منو نگاه می کرد و گفتم: تو یه کم دیگه استراحت کن..امشب جایی کار دارم نیستم ولی وقتی برگشتم حتما بهت سر می زنم..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
پشتم به نسترن بود که با حرکت لب بی صدا گفتم: آشتی؟..
لبخندش رنگ گرفت و چشماشو بست و باز کرد..انگار همه ی ارامش عالم با باز کردن چشماش نشست تو دلم..
برای هزارمین بار نگاهمو با حسرت از رو صورتش گرفتم و بی معطلی زدم بیرون..نفسی که حبسش کرده بودم رو از ته دل دادم بیرون و به صورتم دست کشیدم..

نسترن درو بست و اومد طرفم..
نیم نگاهی به در بسته انداختم و اینبار آروم تر گفتم: چی شده؟..اتفاقی که نیافتاده؟..
با بغض گفت: نمی دونم آنیل..بابا زنگ زد گفت پلیس هنوز نتونسته نگینو پیدا کنه..داشت پشت تلفن گریه می کرد..قلبم تیر کشید از صداش..به خدا نمی دونم چکار کنم..جایی نبوده که زنگ نزده باشم..به همه ی دوستاش..اشناها....هیچ کس ازش خبر نداره..
چشمامو باریک کردم و سرمو تکون دادم..
--باشه..فهمیدم چی می خوای!..
-- آنیل ازت خواهش می کنم تو یه کاری بکن..نمی خوام عاقبت نگین مثل اون دخترا بشه..می ترسم بلایی سر خودش بیاره!..
- خیلی خب نگران نباش..من امشب دارم میرم عمارت فرامرز..حتما پیگیرش میشم اگه دار و دسته ی اون پیداش کرده باشن که می دونم محلشون کجاست ..فقط شانس بیاریم دست آدمای سیروس نیافتاده باشه!..
--سیروس کیه؟!..
- دایی ِ بنیامین؟..
-- همونی که می گفتی ساپورتش می کنه؟..
- آره..خود ِ بی وجدانشه!..
گریه ش گرفته بود..
هرجوری بود راضیش کردم کار مشکوکی نکنه که سوگل چیزی بفهمه منم پیگیر این قضیه میشم..
همین دوتا خلافکار تو تهرون به این بزرگی نبودن ولی بی همه چیزا مثل قلابای زنجیر به هم وصلن..
مخصوصا کله گنده هایی مثل فرامرز و سیروس!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط بیتا خانومی* ، maryamam ، نازنین* ، ♥h@di$♥ ، m love f ، ~~SARA:HIVA~~ ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 01-03-2014، 10:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان