05-03-2014، 8:39
سلام دوستای گل خودم..
چه می کنید با خونه تکونی؟..
از همینجا یه خسته نباشید جانانه به همه ی خانما و آقایون متاهل و دختر خانما و آقا پسرای گلمون میگم که واقعا هم دست مریزاد دارید همه تون!..
من یکی که دیگه دست برام نمونده بس که درد می کنه..بشور بسابم عالمی داره دقیقا تو ماه اسفند که فقط چند روز مونده به اغاز سال جدید..اصن یه شور و حال خاصی داره موافقید؟..
چه می کنید با خونه تکونی؟..
از همینجا یه خسته نباشید جانانه به همه ی خانما و آقایون متاهل و دختر خانما و آقا پسرای گلمون میگم که واقعا هم دست مریزاد دارید همه تون!..
من یکی که دیگه دست برام نمونده بس که درد می کنه..بشور بسابم عالمی داره دقیقا تو ماه اسفند که فقط چند روز مونده به اغاز سال جدید..اصن یه شور و حال خاصی داره موافقید؟..
میریم سراغ رمان، دوستای گلم!
*******
انگشتامو حلقه وار به دورمچ چپم کشیدم..بعد از وضو یادم رفته بود ساعتمو ببندم..دیگه کم کم باید راه میافتادم..
دستامو بی حوصله به لبه ی مبل گرفتم و بلند شدم..رفتم تو اتاق و کتمو از رو تخت چنگ زدم و انداختم رو دوشم..رفتم تو راهرو..همینطور که قفل ساعت مچیمو می بستم گوشی تو جیبم لرزید و زنگ خورد..
به صفحه ش نگاه کردم..شماره ی شهرام بود!..
قبل از اینکه مهلت بده حرف بزنم صدای نگرانش تو گوشی پیچید..
-- آنیل کجایی؟..پدرم در اومد تا گرفتمت..
-چی شده؟!..
-- هر جا هستی خودتو برسون عمارت که اوضاع قمر در عقربه!..
-یعنی چی؟..
-- گربه سیاهه غیبش زده!..
-چـــی؟..مگه بچه ها بالاسرش نبودن؟..
-- از آدمای خودمون اومدن سر وقتش!..
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟..
-- از هتل که برگشتم بچه ها خبر دادن نوچه های فرامرز اومدن بردنش..
- کی اونو خبر کرد؟..
-- فکر می کنی کار کیه؟..همینایی که گذاشته بودیم مراقبش باشن راپورتشو دادن دست فرامرز......الان کجایی؟..
- هنوز هتلم..تازه داشتم راه میافتادم که تو زنگ زدی..میام عمارت..
-- باشه منم تو راهم..منتظرتم فقط دیر نکن!..
تماسو قطع کردم و از روی عجله چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم که نسترن با نگرانی درو باز کرد..با دیدنم نفسشو داد بیرون..
--تویی؟..ترسیدم گفتم کیه اینجوری داره درو از پاشنه درمیاره....
- من دارم میرم عمارت فرامرز..سپردم آروین شامتونو میاره بالا حواسشم به همه چی هست تا من برگردم..اگه کسی اومد پشت در، جز آروین هر کی بود درو باز نمی کنی حتی اگه یکی از پرسنل هتل باشه!..
-- حواسم هست!..
- فقط احتیاط کن باشه؟..
سر تکون داد و من من کنان گفت:فقط..نگین.....
- خبرشو بهت میدم..
از بالای سرش به داخل سرک کشیدم: سوگل چکار می کنه؟..
درو کشید سمت خودش..
-- هوی هوی تو اتاق دو تا دختر مجرد سرک کشیدن ممنوع!..
- اونوقت این قانونو تو وضع کردی؟..نگفتی کجاست؟..حالش که خوبه؟..
-- فقط پرسیدی چکار می کنه!....
-نستـــرن!..
-- خیلی خب بابا جوش نیار، سرش درد می کرد قرص خورد خوابید..
- گفته بودم آروین چیزایی که احتیاج دارینو بیاره اتاق، اورد؟..
-- آره همه چیز هست ممنون!..
دستمو به نشونه ی خداحافظی اوردم بالا و رفتم سمت آسانسور..
هنوز دستم به دکمه نرسیده صدام زد..برگشتم..با تردید نگاهم کرد..سکوتشو که دیدم سرمو تکون دادم که یعنی « چیه؟ » ..
--چیزه..می خواستم بگم که...........
-چیزی لازم داری؟..
-- نه..فقط..الان که داری میری اونجا..شهرامم باهاته؟..
از اینکه بعد از اون همه مدت، حالا مستقیم به شهرام اشاره می کرد تعجب کردم..با شَک سرمو تکون دادم..منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار هر بار تردید مانعش می شد!..
- نسترن من عجله دارم اگه حرفی هست بزن....
--..........
- نکنه نگرانشی؟..
سرشو که زیر انداخته بود بلند کرد..با دیدن لبخندم اخم کرد و کمی خودشو کشید تو..
-- کاری ندارم می تونی بری!..
خندیدم و دکمه ی آسانسورو زدم..
برگشتم تا ببینم رفته تو یا هنوز همونجاست؟..تکیه داده بود به در و منو نگاه می کرد..
یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند مرموزی زدم..
- خداوکیلی در و تخته بدجور با هم جورین..چه اون دیوونه که ادعا می کنه فراموشت کرده ولی تا چشماش تو رو می بینه لال میشه..چه تو که از کی تا حالا اینجا وایسادی و می خوای بگی نگرانشی ولی غرورت بهت اجازه نمیده و....میگی به سلامت!..
چشمای گرد شده ش خیلی راحت بهم فهموند تعجبش از حقیقت حرفایی ِ که بی پرده زدم..
بالاخره یکی باید به روشون بیاره..خندیدم و انگشت اشاره مو به پیشونیم زدم و رفتم تو آسانسور..
به دیوار سرد و شیشه ایش تکیه زدم و تا لحظه ی آخر که بخواد در بسته شه نگاهش رو صورتم بود!..
ادامه دارد...
یادم باشد بگویمت :
دیگر از آن لبخند ها آن هم ناگهانی نثار چشمان بیقرارم نکنی...
دلم ...
طاقت این همه عاشقی را ندارد...
انگشتامو حلقه وار به دورمچ چپم کشیدم..بعد از وضو یادم رفته بود ساعتمو ببندم..دیگه کم کم باید راه میافتادم..
دستامو بی حوصله به لبه ی مبل گرفتم و بلند شدم..رفتم تو اتاق و کتمو از رو تخت چنگ زدم و انداختم رو دوشم..رفتم تو راهرو..همینطور که قفل ساعت مچیمو می بستم گوشی تو جیبم لرزید و زنگ خورد..
به صفحه ش نگاه کردم..شماره ی شهرام بود!..
قبل از اینکه مهلت بده حرف بزنم صدای نگرانش تو گوشی پیچید..
-- آنیل کجایی؟..پدرم در اومد تا گرفتمت..
-چی شده؟!..
-- هر جا هستی خودتو برسون عمارت که اوضاع قمر در عقربه!..
-یعنی چی؟..
-- گربه سیاهه غیبش زده!..
-چـــی؟..مگه بچه ها بالاسرش نبودن؟..
-- از آدمای خودمون اومدن سر وقتش!..
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟..
-- از هتل که برگشتم بچه ها خبر دادن نوچه های فرامرز اومدن بردنش..
- کی اونو خبر کرد؟..
-- فکر می کنی کار کیه؟..همینایی که گذاشته بودیم مراقبش باشن راپورتشو دادن دست فرامرز......الان کجایی؟..
- هنوز هتلم..تازه داشتم راه میافتادم که تو زنگ زدی..میام عمارت..
-- باشه منم تو راهم..منتظرتم فقط دیر نکن!..
تماسو قطع کردم و از روی عجله چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم که نسترن با نگرانی درو باز کرد..با دیدنم نفسشو داد بیرون..
--تویی؟..ترسیدم گفتم کیه اینجوری داره درو از پاشنه درمیاره....
- من دارم میرم عمارت فرامرز..سپردم آروین شامتونو میاره بالا حواسشم به همه چی هست تا من برگردم..اگه کسی اومد پشت در، جز آروین هر کی بود درو باز نمی کنی حتی اگه یکی از پرسنل هتل باشه!..
-- حواسم هست!..
- فقط احتیاط کن باشه؟..
سر تکون داد و من من کنان گفت:فقط..نگین.....
- خبرشو بهت میدم..
از بالای سرش به داخل سرک کشیدم: سوگل چکار می کنه؟..
درو کشید سمت خودش..
-- هوی هوی تو اتاق دو تا دختر مجرد سرک کشیدن ممنوع!..
- اونوقت این قانونو تو وضع کردی؟..نگفتی کجاست؟..حالش که خوبه؟..
-- فقط پرسیدی چکار می کنه!....
-نستـــرن!..
-- خیلی خب بابا جوش نیار، سرش درد می کرد قرص خورد خوابید..
- گفته بودم آروین چیزایی که احتیاج دارینو بیاره اتاق، اورد؟..
-- آره همه چیز هست ممنون!..
دستمو به نشونه ی خداحافظی اوردم بالا و رفتم سمت آسانسور..
هنوز دستم به دکمه نرسیده صدام زد..برگشتم..با تردید نگاهم کرد..سکوتشو که دیدم سرمو تکون دادم که یعنی « چیه؟ » ..
--چیزه..می خواستم بگم که...........
-چیزی لازم داری؟..
-- نه..فقط..الان که داری میری اونجا..شهرامم باهاته؟..
از اینکه بعد از اون همه مدت، حالا مستقیم به شهرام اشاره می کرد تعجب کردم..با شَک سرمو تکون دادم..منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار هر بار تردید مانعش می شد!..
- نسترن من عجله دارم اگه حرفی هست بزن....
--..........
- نکنه نگرانشی؟..
سرشو که زیر انداخته بود بلند کرد..با دیدن لبخندم اخم کرد و کمی خودشو کشید تو..
-- کاری ندارم می تونی بری!..
خندیدم و دکمه ی آسانسورو زدم..
برگشتم تا ببینم رفته تو یا هنوز همونجاست؟..تکیه داده بود به در و منو نگاه می کرد..
یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند مرموزی زدم..
- خداوکیلی در و تخته بدجور با هم جورین..چه اون دیوونه که ادعا می کنه فراموشت کرده ولی تا چشماش تو رو می بینه لال میشه..چه تو که از کی تا حالا اینجا وایسادی و می خوای بگی نگرانشی ولی غرورت بهت اجازه نمیده و....میگی به سلامت!..
چشمای گرد شده ش خیلی راحت بهم فهموند تعجبش از حقیقت حرفایی ِ که بی پرده زدم..
بالاخره یکی باید به روشون بیاره..خندیدم و انگشت اشاره مو به پیشونیم زدم و رفتم تو آسانسور..
به دیوار سرد و شیشه ایش تکیه زدم و تا لحظه ی آخر که بخواد در بسته شه نگاهش رو صورتم بود!..
ادامه دارد...
یادم باشد بگویمت :
دیگر از آن لبخند ها آن هم ناگهانی نثار چشمان بیقرارم نکنی...
دلم ...
طاقت این همه عاشقی را ندارد...