05-03-2014، 10:05
پست دوم!..
امشب به من بخل و بوس ندادینا..
بیاین اینجا ببینممممممممم..
آخیــــش..
چه چسبیــــــد..
من آنی نیستم
که بی عشق سر کنم زندگی را
آنگاه که در رویای عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو میبینم
*دوستت دارم*
************
« راوی »
نسترن در را بست و به آن تکیه داد..دلش آشوب بود..تپش های ناهماهنگ قلبش عذابش می داد..
همین که برگشت سوگل را دید که به درگاه اتاق تکیه داده!..
--اِ ..تو مگه خواب نبودی؟..
- سردرد دارم نمی تونم بخوابم..علیرضا بود دم در؟..
--آره..گفته بود که شب داره میره جایی نیست، قبل رفتن اومده بود سفارش کنه..سراغ تو رو هم گرفت!..
- خب؟!..چی می گفت؟!..
-- هیچی!.....
تن خسته اش را روی مبل پرت کرد! .. کنترل تلویزیون را برداشت..
نگاهش به صفحه ی رنگی آن بود و حواسش....
حواسش؟....خدا می داند که کجا بود!..
با احساس اینکه کسی تکانش می دهد پرید و مبهوت برگشت..سوگل با چشمانی پر از نگرانی به او زل زده بود!..
- خوبی تو؟..چته هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟..
--ها؟..آره خوبم..چی گفتی؟حواسم نبود..
- میگم چته؟..انگار از یه چیزی ناراحتی..
-- نه..خوبه خوبم..
- پس چرا کلافه ای؟..
-- نه خوبم..تو بهتری؟..
تعجب تو چشمای سوگل موجی از نگرانی داشت..
- نه انگار واقعا حالت خوش نیست!..همین الان پرسیدی که گفتم سرم درد می کنه!..
--آهان آره راست میگی..
- علیرضا چی می گفت؟!..
از یادآوری حرف های آنیل اخم هایش در هم رفت و خُلقش تند شد..
-- ول کن سوگل حال و حوصله ندارم!..
و با اخم تکیه داد..سوگل هر لحظه بیشتر از کارها و حرف های خواهرش بهتش می گرفت!..
نسترن چش بود که اینطور جوابش را می داد؟..
نفس عمیقی کشید و دست به سینه کنار خواهرش تکیه داد و نگاهش را به صفحه ی تلویزیون دوخت..
مجری تمام وقت پشت سر هم حرف می زد..
سوگل که از آن همه پرچانگی حرصش گرفته بود دکمه ی آف را فشرد و کنترل را روی میز پرت کرد..
نسترن با تعجب برگشت..
-- چرا خاموش کردی؟..
- حوصله ندارم!..
-- به خاطر سردردته؟..
- نه....
--........
- نسترن؟..
--هوم؟..
-دلم شور می زنه..
نسترن که نگاهش به میز شیشه ای وسط اتاق بود با این حرف سوگل رعشه ای کوتاه بر تنش افتاد و سریع نگاهش را بالا کشید..
سوگل سر چرخاند و بی توجه به اضطراب چشمان خواهرش ادامه داد: دیشب یه خواب بد دیدم..یه خواب عجیب..همه تو روستای عزیزجون جمع بودیم..حتی علیرضا هم بود..رفته بودیم کنار موتور اب و زیرانداز انداخته بودیم و نشسته بودیم کنار جوی آب..من و علیرضا پیش هم بودیم..تو هم کنار یه مرد بودی که پشتش به من بود و چهره شو خوب یادم نیست..
نمی دونم چی شد یه دفعه بابا داد زد و دوید سمت موتور خونه!..همه برگشتیم..نگین جیغ می کشید و کمک می خواست..صداش از بالای موتورخونه می اومد..
با ترس سر چرخوندم سمت جوی دیدم آبش قرمز ِ ..درست رنگ خون..اصلا انگار جوی پر خون شده بود..جیغ کشیدم و رفتم عقب..علیرضا دستمو گرفت همون موقع چشمم افتاد به بابا که غرق خون از اب اومد بیرون..یه نفرو گرفته بود بغلش وقتی گذاشتش زمین دیدم نگینه..
همه جاش پر خون بود..حال و روزش به حدی بد و رقت انگیز بود که هیچ کس جرات نداشت نزدیکش بشه..تو دستای بابا یه چاقو دیدم ولی نمی دونستم واسه چی گرفته دستش..
مامان با گریه به لباسای خونی نگین چنگ زد و پاره شون کرد..مرتب جیغ می کشید و می گفت تقصیر من بود....با گریه خواستم دستمو از دست علیرضا بکشم بیرون نذاشت گفت نزدیک نگین نشو..گفتم می خوام برم پیش خواهرم ببینم چش شده..
انقدر گریه کردم که دیگه داشتم از حال می رفتم..علیرضا مرتب بهم می گفت که نباید نزدیکش بشم وگرنه لباسای منم خونی میشه..انقدر تقلا کردم که مجبور شد ولم کنه..
همون موقع که نشستم کنارش فکر می کردم مرده ولی سرش چرخید سمتم و چشماش باز شد..با اشک لبخند زدم که خواهرم زنده ست ولی بابا چاقویی که تو دستش بودو برد بالا و خواست فرو کنه تو سینه ی نگین که جیغ کشیدم و از صدای جیغ خودم از خواب پریدم..وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه تو شوک بودم..انقدر اون خواب از نظرم واقعی بود که زمان و مکان به کل فراموشم شده بود!..
برگشت و به نسترن نگاه کرد..چرا ساکت بود؟..
با دیدن صورت غرق اشک نسترن دلشوره اش بیشتر شد و آستین لباسش را کشید..
- نسترن!..چرا داری گریه می کنی؟!..
ادامه دارد...
امشب به من بخل و بوس ندادینا..
بیاین اینجا ببینممممممممم..
آخیــــش..
چه چسبیــــــد..
من آنی نیستم
که بی عشق سر کنم زندگی را
آنگاه که در رویای عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو میبینم
*دوستت دارم*
************
« راوی »
نسترن در را بست و به آن تکیه داد..دلش آشوب بود..تپش های ناهماهنگ قلبش عذابش می داد..
همین که برگشت سوگل را دید که به درگاه اتاق تکیه داده!..
--اِ ..تو مگه خواب نبودی؟..
- سردرد دارم نمی تونم بخوابم..علیرضا بود دم در؟..
--آره..گفته بود که شب داره میره جایی نیست، قبل رفتن اومده بود سفارش کنه..سراغ تو رو هم گرفت!..
- خب؟!..چی می گفت؟!..
-- هیچی!.....
تن خسته اش را روی مبل پرت کرد! .. کنترل تلویزیون را برداشت..
نگاهش به صفحه ی رنگی آن بود و حواسش....
حواسش؟....خدا می داند که کجا بود!..
با احساس اینکه کسی تکانش می دهد پرید و مبهوت برگشت..سوگل با چشمانی پر از نگرانی به او زل زده بود!..
- خوبی تو؟..چته هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟..
--ها؟..آره خوبم..چی گفتی؟حواسم نبود..
- میگم چته؟..انگار از یه چیزی ناراحتی..
-- نه..خوبه خوبم..
- پس چرا کلافه ای؟..
-- نه خوبم..تو بهتری؟..
تعجب تو چشمای سوگل موجی از نگرانی داشت..
- نه انگار واقعا حالت خوش نیست!..همین الان پرسیدی که گفتم سرم درد می کنه!..
--آهان آره راست میگی..
- علیرضا چی می گفت؟!..
از یادآوری حرف های آنیل اخم هایش در هم رفت و خُلقش تند شد..
-- ول کن سوگل حال و حوصله ندارم!..
و با اخم تکیه داد..سوگل هر لحظه بیشتر از کارها و حرف های خواهرش بهتش می گرفت!..
نسترن چش بود که اینطور جوابش را می داد؟..
نفس عمیقی کشید و دست به سینه کنار خواهرش تکیه داد و نگاهش را به صفحه ی تلویزیون دوخت..
مجری تمام وقت پشت سر هم حرف می زد..
سوگل که از آن همه پرچانگی حرصش گرفته بود دکمه ی آف را فشرد و کنترل را روی میز پرت کرد..
نسترن با تعجب برگشت..
-- چرا خاموش کردی؟..
- حوصله ندارم!..
-- به خاطر سردردته؟..
- نه....
--........
- نسترن؟..
--هوم؟..
-دلم شور می زنه..
نسترن که نگاهش به میز شیشه ای وسط اتاق بود با این حرف سوگل رعشه ای کوتاه بر تنش افتاد و سریع نگاهش را بالا کشید..
سوگل سر چرخاند و بی توجه به اضطراب چشمان خواهرش ادامه داد: دیشب یه خواب بد دیدم..یه خواب عجیب..همه تو روستای عزیزجون جمع بودیم..حتی علیرضا هم بود..رفته بودیم کنار موتور اب و زیرانداز انداخته بودیم و نشسته بودیم کنار جوی آب..من و علیرضا پیش هم بودیم..تو هم کنار یه مرد بودی که پشتش به من بود و چهره شو خوب یادم نیست..
نمی دونم چی شد یه دفعه بابا داد زد و دوید سمت موتور خونه!..همه برگشتیم..نگین جیغ می کشید و کمک می خواست..صداش از بالای موتورخونه می اومد..
با ترس سر چرخوندم سمت جوی دیدم آبش قرمز ِ ..درست رنگ خون..اصلا انگار جوی پر خون شده بود..جیغ کشیدم و رفتم عقب..علیرضا دستمو گرفت همون موقع چشمم افتاد به بابا که غرق خون از اب اومد بیرون..یه نفرو گرفته بود بغلش وقتی گذاشتش زمین دیدم نگینه..
همه جاش پر خون بود..حال و روزش به حدی بد و رقت انگیز بود که هیچ کس جرات نداشت نزدیکش بشه..تو دستای بابا یه چاقو دیدم ولی نمی دونستم واسه چی گرفته دستش..
مامان با گریه به لباسای خونی نگین چنگ زد و پاره شون کرد..مرتب جیغ می کشید و می گفت تقصیر من بود....با گریه خواستم دستمو از دست علیرضا بکشم بیرون نذاشت گفت نزدیک نگین نشو..گفتم می خوام برم پیش خواهرم ببینم چش شده..
انقدر گریه کردم که دیگه داشتم از حال می رفتم..علیرضا مرتب بهم می گفت که نباید نزدیکش بشم وگرنه لباسای منم خونی میشه..انقدر تقلا کردم که مجبور شد ولم کنه..
همون موقع که نشستم کنارش فکر می کردم مرده ولی سرش چرخید سمتم و چشماش باز شد..با اشک لبخند زدم که خواهرم زنده ست ولی بابا چاقویی که تو دستش بودو برد بالا و خواست فرو کنه تو سینه ی نگین که جیغ کشیدم و از صدای جیغ خودم از خواب پریدم..وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه تو شوک بودم..انقدر اون خواب از نظرم واقعی بود که زمان و مکان به کل فراموشم شده بود!..
برگشت و به نسترن نگاه کرد..چرا ساکت بود؟..
با دیدن صورت غرق اشک نسترن دلشوره اش بیشتر شد و آستین لباسش را کشید..
- نسترن!..چرا داری گریه می کنی؟!..
ادامه دارد...