امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام عزیزای دلمممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وای که چقد دل واسه تون تنگ شده بود..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) واسه همه ی ببار بارونیای خودممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بچه ها امشب همین یه دونه پستو اماده کردم ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
فردا یه عالمه کار دارم واسه همین شب باید زودتر بخوابم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پست امشبو سعی کردم تپل بذارم تا جبران باشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
باعشق تقدیم می کنم به همه ی گلای نازنینی که پا به پای من میان و با حرفای محبت آمیزشون منو شرمنده ی خوبی های خودشون می کنن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هر چی هم بگم عاشقتونم بازم کمه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) خیلی خیلی دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
ببار بارون اگه حتى

باريدن رو بلد نيستى
ببار اى همدم چشمه
تو دست كى اسير هستى
ببار چون تو اگه باشى
سياهى پر زده ميشه
بيا چون عشق به دست خود
زده بر ريشه اش تيشه
ببار بارون براى ما
واسه دلهاى پر بسته
براى قلب اين عاشق
كه از ظلمت شده خسته
ببار اى همدم چشمه
ببار اى روح آزادى
با يك تك قطره ى خود هم
به گلبرگها تو جان دادى
ببار بر آتش دنيا
بيا شعله خروشان است
بيا كه اين زمينو خاك
مكان باده نوشان است
ببار بارون اگه حتى
يه ابرى نيست رو سقف ما
ببار تا عشق جاودانه
كند قلبى رو وقف ما


شعر از: شيوا بادى (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شیوا_sh )


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




************
-- کجا میری با این حال و روزت؟..
با گلویی که آتیش گرفته بود از بغض داد زدم و همزمان دستامو طرفینم باز کردم..
- ببیـــن..می بینی اینا رو؟..این همه خون و جنازه ریخته رو زمین..چشماتو باز کن و ببیــــن..
قدمام تند بود..محمد به گرد پامم نمی رسید..
از پشت سرم داد زد: خرابش نکن علیرضا........
بازومو گرفت و کشید، با خشم پسش زدم که یه قدم عقب رفت..
چرا این چشمای لعنتی دارن آتیش می گیرن؟..
سوزشی که همه ی وجودمو گرفته..........
ازهمون آتیشی ِ که از نامروتی ِ یه عده گرگ و شغال اینجوری داره شعله می کشه!..

چشمام نم داشت که با خشم بهشون دست کشیدم..داغ بودن..می سوزوندن..
اشک تو چشمای محمد حلقه زده بود ولی اون به خودداری ِ من نیست..
آروم سرشو تکون داد و دستاشو به پایین حرکت داد..
-- باشه، بیا بریم یه گوشه حرف می زنیم..بذار اعصابت آروم بشه بعد هرکار خواستی بکن..

پوزخند زدم..کنترل صدام از دستم در رفته بود!..
نقش بی روح و سرد و چشمای بسته ش هنوز پیش چشمامه..تا اخر عمرمم صحنه ی امشبو فراموش نمی کنم!..
- نه اینجوری نمیشه..نمی خوام آروم بگیرم..نمیذارم این قلب وامونده سرد بشه..مطمئن باش به بدترین شکل انتقام خونشو از اون لاشخورا می گیرم....
پشتمو بهش کردم که داد زد: نفر بعدی کیه؟..خودت؟..بذار با برنامه پیش بریم..خبر به اون بالایی ها برسه که سرپیچی کردی خیلی سریع ماموریتو ازت می گیرن اون موقع چی؟..می خوای چکار کنی؟.......

- فکر کردی تو این موقعیت این چیزا واسه م مهمه؟....دیگه بسه هر چی با برنامه پیش رفتم و به جایی نرسیدم..بسه هر چی نشستم و نگاه کردم..بسه این همه بی تفاوتی..
از وقتی پامو گذاشتم تو این عملیات لعنتی و شدم جاسوس یه روز خوش به خودم ندیدم..هر روز خون و خون ریزی..دیگه تا کی شاهد کشته شدن دخترا و پسرایی باشم که جرمشون از دید این کثافتا فقط بی گناهیه؟..
صدام از بغض لرزید و اوج گرفت..
-جلوی چشمام، بهترین دوستم غرق خون تو بغلم جون داد..سر همین عملیاتی که تو از قانون و قوانینش داری بهم درس میدی، اون مرد عشق و زندگیش و احساسشو گذاشت زیر پاهاش و فقط به هدفش فکر کرد..همین هدف جونشو گرفت..
هنوز قلبش واسه دختری که سالها عاشقش بود می تپید..تا قبل از اینکه نفس اخرشو بکشه و چشماشو به روی این دنیای کثیف و بعضی آدمای کثیف تر از خودش ببنده فقط اسم اونو صدا زد..
فکر کرده بود من از بی قراریاش خبر ندارم ولی می دیدم که شبا چجوری با خیالش حرف می زنه و درد و دل می کنه..عشقش از کارش مهم تر بود که اون دخترو ول کرد..به خاطر خودش..به خاطر زندگی و آینده ی اون دختر، پشت پا زد به همه چیز..
گذاشت ازش متنفر شه ولی بازم لب از لب باز نکرد که بگه هنوزم خاطرت واسه منی که عمرمو می ریزم به پات عزیزه.......
محمد، شهرام نباید می مرد..شهرام حقش نبود..
اونی که با جون و دل واسه خداش بندگی می کرد، حقش این بود که تو این سن به درجه ی شهادت برسه؟!.....

بدون اینکه بفهمم جوری با سوز حرفای تلانبار شده رو دلمو بلند و آزاد می زدم که حواسم نبود خیلی وقته هر دومون داریم بی صدا اشک می ریزیم و مردونه هیچی نمی گیم..
محمد پشت به من شونه هاش می لرزید و چشماشو با انگشت اشاره و شصت فشار می داد..
شهرام رفیق صمیمی ِ هردومون بود ولی از عشقش فقط من خبر داشتم..منی که شاهد بی تابی ها و بی قراریاش بودم....

با خشونت کف دستامو به چشمام کشیدم و دستایی که از اشک خیس بودن رو مشت کردم..
اشکایی که از درد زمونه بود..از این همه نامردی....
ناخودآگاه سرم چرخید و نگاهم افتاد به همون پله ای که هنوزم آغشته به خون سرخ شهرام بود..
لبخند زدم..ولی پر بود از غم..پر بود از درد ِ اون همه ظلم..لبخند محوی که گویای هزاران درد ِ بی درمون بود رو این دل صاب مرده..
لب زدم و زمزمه کردم: بازم نارفیقی کردی بی وفا؟..از کی رفیق نیمه راه شدی؟..یعنی تا این حد واسه شهادت عجله داشتی که................

لبام لرزید و از نسیمی که با وزش ملایمش رد خنکی از خودش رو نم اشک تو چشمام گذاشت پلک زدم..
سرمو رو به آسمون بلند کردم..اون ابرای سیاه و گرفته ای که بغضشون سنگین تر از بغض حبس شده ته گلوی من بود، هوای دلشون می خواست بباره!..شاید قطرات زلال و پاکش تسکینی باشه بر دل تموم بندگان داغدیده و داغداری که دستای امیدشون فقط به سوی یک نفر دراز شده....همون یک نفری که............
اسمشو زیر لب صدا زدم و لب فرو بستم و نگاهمو از چشمای غمگین آسمون گرفتم و دویدم سمت در..
مقصدم مشخص بود..
جایی که برای همیشه این طلسم شکسته می شد..
طلسمی که باطل سِحرش فقط تو دستای من بود..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

۞۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞.۩۩۞
۞ ۞
۞ *•.¸.•* بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِیمِ •¸ .*• ۞
۞ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۞ اللَّهُ الصَّمَدُ ۞ لَمْ * • ۞
۞ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ ۞ وَلَمْ یَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ * • ۞
۞•.¸.•**• صدق الله العلی العظیم *•.¸*• ۞
۞ ۞
۞۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، نازنین* ، maryamam ، ArAz*SaNaYi ، sara mehrani ، sara006 ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، هــاانـا ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، Ryhn


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 08-03-2014، 8:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان