امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام گلای من!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب پست هیجانی زیاد نوشتم ولی باور کنید خسته م نمی تونم ویرایش کنم..
فقط یکیشو میذارم که بدقول نشم ..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دوستانی که پرسیدید ببار بارون کی تموم میشه؟............
بازم میگم که تموم سعیم بر اینه که بدون هیچ عجله ای تا آخر همین ماه تمومش کنم ولی خب اینم خودش یه احتماله نمی تونم قول 100درصد بدم ولی اینو بدونید رمان ببار بارون رو به پایانه!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
وقتی که اینجایی // زندگی شیرینه
تو حتی اخماتم // به دلم میشنه
تو نبودت عشقم// میدونی دلگیرم
دوری ازت سخته //نباشی میمیرم
تو همه دنیامی// با تو خوبه حالم
من به این احساسه// رویایی میبالم
تو هستیو قلبم//قدرتو میدونه
حسی که بین ماست //تا ابد میمونه
تقدیم به عاشقای واقعی..که مخاطب خاصشونو عاشقانه دوس دارن..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



************
صدای نحسشون کل باغو برداشته..
دستمو مشت کردم و دندونامو رو هم کشیدم..پست فطرتای آشغال..
خودمو کشیدم سینه ی دیوار و شاخه ی بلند و قطوری که سد راهم شده بود رو زدم کنار و در سیاه رنگی که تو دیوار مخفی شده بود رو باز کردم..
مثل همیشه تاریک بود..چراغ قوه رو روشن کردم و نورشو انداختم رو پله ها..قدمامو اروم و با احتیاط برداشتم..
شانس آوردم آدمای اینجا همه خودین و واسه ورودم مشکلی درست نکردن!..

دور تا دور روی دیوارای اتاقک پر بود از نمادین شیطانی که قرار بود تو یه همچین شبی ازشون استفاده بشه..
تای گونی رو باز کردم و دونه به دونه شونو جمع کردم..پوسترا و پرچما و قاب هایی که رو هر کدومشون یه نماد خاص کشیده شده بود رو برداشتم و ریختم تو گونی و سرشو تو مشتم گرفتم و بلندش کردم..

نشد همه رو از اون اتاقک لعنتی بکشم بیرون..تعدادشون بیشتر از اون چیزی بود که بشه تو یه گونی معمولی جا داد..
بطری بنزین رو از تو کمد برداشتم..واسه اتیش زدن قربانیانشون از محتویات این بطری استفاده می کردن بی وجدانا..
تموم بنزینی رو که تو بطری بود خالی کردم رو دیوارا و پوسترا و وسایل تو اتاق..
عقب عقب پله ها رو رفتم بالا و فندکمو از جیبم در آوردم و روشنش کردم..
از پله ای که ایستاده بودم شعله کشید و به جلو یورش برد..آتیش با بی رحمی زبانه می کشید و جلو می رفت..
این آتیش بی رحم بود ولی نه به بی رحمی این آدما..
نه به بی رحمی این فرقه ی شوم و قوانین گول زنکش..
این آتیش حکم آبو داشت..آب همیشه می شوره و پاک می کنه....و اینجا فقط آتیشه که می سوزونه و خاکستر می کنه ولی..می تونه پاک کنه..
یه مشت لجن و نجاستی که دیوارای این اتاقک رو غرق کثافت کرده..
به قدری کثیف و منفوره که با آب هم پاک نمیشه....
فقط آتیش..
تا دیروز اونا بودن که حکم صادر می کردن بر علیه بی گناهان!..
و امروز این منم که که به حکم قصاص جلوشون قد عَلَم می کنم!..

حرارت آتیش تو صورتم خورد..عقب رفتم و بدون اینکه کسی متوجه رفت و امدم بشه و بخواد به چیزی شک کنه خودمو رسوندم پشت باغ..گونی رو زیر شاخ و برگای تلانبار شده سینه ی دیوار مخفی کردم و از اونجا دور شدم..

پارتیشون تو ساختمون بود..درو که باز کردم انواع بوهای مشمئزکننده و تهوع آور خورد تو صورتم و از حفره های دماغم رد شد و تا مغز و استخونمو سوزوند..
بوی الکل و کثافت!..بوی عرق!..بوی خون!....بوی مرگ!..
جلوی در بودم و قصد داشتم داخل سالن تاریکی بشم که فقط توسط چند تا لامپ ریزی که گوشه به گوشه ی سقف کار شده بود یه کم به خودش نور می دید! ..لامپای ریز و قرمز رنگی که فقط واسه تشخیص این حیوونای انسان نما روشن گذاشته بودن که از طرفی هم نور قرمز تو تحریک شدنشون موثر بود!..

رفتم تو و درو بستم..
همین که برگشتم یکی از همون دخترایی که از زور مستی و خماری حال راه رفتنم نداشت اومد جلو و چسبید به سینه م و دستاشو انداختم دور کمرم..
از اون همه الکل مست بود و از جایی هم که می اومد معلوم بود تا خرخره شیشه مصرف کرده و مغزش از کار افتاده..
یه دختر 21 یا 22 ساله که صورت جذابی داشت و به طرز فجیعی آرایش کرده بود .. با بالا تنه ی نیمه ب.ر.ه.ن.ه کامل چسبیده بود به من و به هیچ وجه ول کن هم نبود!..
تا بخوام از خودم عکس العمل نشون بدم سرشو چسبوند به قفسه ی سینه م و با لحن خمار و کشیده ای گفت: هــی.. خوشگلــه..بیا..بیـــا بغلـــم کن و..ببـــرم..تــــو..یـــکی از اتــــاقا......
پوزخند زدم و شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم عقب ولی سفت بلوزمو چسبیده بود..
با چشمای نیمه بازش زل زد تو صورتم..
-- جون ِ تو..توپه توپــم ...............تلو تلو خورد و سر انگشت اشاره شو گرفت جلو صورتم: فقط به خاطر من..بیا انقد..فقط انقد حال بهم بده..یه حال اساسی..نذار فازم بپره..تو..خیلی خوشگلی..دوست دارم.. امشبو..باهات باشم..بریم تو اتاق؟............و دستشو کشید رو سینه م...............

بزنم فک مکشو پیاده کنم این جوجه دوزاری رو..ای بر باعث و بانیش لعنت..
دختره در حد مرگ کشیده هیچی حالیش نیست اونوقت هنوز از گرد راه نرسیده چسبیده به من و طلب سکـ...... می کنه!..قیافه ش داد می زد بار اولشه!..تشخیصش واسه منی که مدت هاست تو این کارم سخت نیست!..

با نگاهی از سر ش.ه.و.ت و نیاز تو چشمام زل زد .. آروم آروم نگاهش اومد پایین و به لبام خیره شد!..
وظیفه م این نبود به اینجور آدما تو مهمونی اهمیت بدم..هیچ وقت اینکارو نکردم..ولی اینبار..
چی باعثش شد نمی دونم..
با وجود تموم آتیشی که تو قلبم احساسش می کردم، دستشو کشیدم و بردمش سمت یکی از اتاقا....

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، نازنین* ، ArAz*SaNaYi ، sara mehrani ، دختر شاعر ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، e..sara..e ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 09-03-2014، 8:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان