10-03-2014، 8:08
سلام سلاااااااام..
خوبین خوشین؟..
سال نو داره از راه می رسه ها..امیدوارم سال جدید سالی زیبا و نیک و پر از حس های خوب برای تک تکتون باشه..
بی حرف پیش بریم سر پستای امشب!..
بسم الله الرّحمن الرّحیم
[b]أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ
ای بچه های آدم! مگر از شما عهد نگرفته بودم که بنده ی شیطان نشوید؟!..
[/b]
نگهبانی که جلوی در بود با دیدنم رفت کنار..درو باز کردم و بدون اینکه خودمم باهاش برم تو، با غیض پرتش کردم وسط اتاق و تا بخواد به خودش بیاد درو بستم و قفل کردم..
کلیدو دادم به نگهبان و گفتم: تا خودم نیومدم درو باز نکن..اگرم دیدی زیاد کولی بازی در میاره خبرم کن!..
به نشونه ی اطاعت سر تکون داد و با نگاه کوتاهی که به در انداختم عقب گرد کردم و از راهرو اومدم بیرون!..
نتونستم بی تفاوت بگذرم..امشب انگار یه جور دیگه بودم..یه علیرضای دیگه..
اگه بیرون بود با این حال زار و نزاری که داشت هر لحظه آویزون یکی می شد!........
-- پس کجایی تو؟..چرا دیر کردی؟..
فریبرز بود..برادر کوچیکتر فرامرز..دستاشو به کمرش زد و با اخم اومد طرفم..
- خبر نداشتم!..
مشکوک نگاهم کرد..
--قضیه ی عمارتو شنیدی؟..
سعی کردم چیزی از خشمم بروز ندم و اینو فشار انگشتام به کف دستم ثابت می کردن که تا چه حد موفق بودم!..
- خیلیا رو زدن لت و پار کردن!..
انگشت شصتشو کشید به نوک دماغش و پوزخند زد..
-- شهرام حیف شد، تو کار خیلی جدی بود نیازش داشتم!..
اگر میگم که اون همه خشم تو سینه م نزدیک به انفجار بود دروغ نگفتم..
شانس اورد..شانس اورد که نگاهه کثیفشو فقط واسه چند لحظه رو صورتم نگه داشت و سرشو چرخوند سمت بچه ها وگرنه..............
دندونامو رو هم فشار دادم..نبض کنار شقیقه م رو واضح حس می کردم..
--فرامرز هنوز مست ِ مسته..به خوابم نمی دید که دور و برش یه همچین خبرایی باشه!..
-بنیامینو کیا بردن؟!..
اخماش باز شد..نگاهش یه جور خاصی شد..مثل تیری که کمونه بکشه و چشماتو هدف بگیره..مثل همون وقتایی که یه فکر ِ بکر می زنه به سرش!..
--دخلش اومده!..
- چی؟!..
-- بچه ها آوردنش اینجا..
- مگه آدمای سیروس نبردنش؟..
نیشخند زد..
-- سیروس و آدماش جرات دارن پاشونو بذارن تو عمارت فرامرز؟!..
- پس اونا.......
-- کار بچه های خودمون بود!..
- چی؟؟!!........
خدایا صبرم کم ِ ..زیاد کن این صبر لعنتی رو..بذار این خشم وامونده سرکوب بشه تا به وقتش..
چشمام یک آن سوزش بدی پیدا کرد..از روی کلافگی جفت دستامو محکم کشیدم رو صورتم..
دستی که پایین آورده بودم رو با خشم مشت کردم..چقدر دوست داشتم با همین مشت بزنم سر و صورتشو له و لورده کنم!..
مستانه خندید و دستشو به شونه م زد..از حرارت دستش عضلاتم منقبض شد و فکمو رو هم فشار دادم..ناخودآگاه با نفرتی که آتیشش از قلب تا بیخ گلوم شعله می کشید پس کشیدم و نفسمو حبس کردم..
متوجه عصبی بودنم نشد و در حالی که نگاهش به بچه ها بود بی خیال گفت: شهرام و چندتای دیگه جلوی بچه ها رو می گیرن..آدمای منم طبق دستوری که ازم گرفته بودن یه کوچولو واسه شون رل بازی می کنن اما خب..حقشون بود که اون بلا سرشون بیاد..آدم هر چی نفهم تر، بدبخت تر..
فرامرز بنیامینو می خواست در ازای یه معامله که از نظر من هیچ ارزشی نداشت برش گردونه پیش اون دایی ِ شغالش..
منم تا اینو شنیدم به آدمای خودم سپردم بگیرن بیارنش..فرامرز الان اینجاست ولی هنوز نذاشتم خبرا بهش برسه..فعلا کیفش کوکه و داره به عشق و حالش می رسه..
- بنیامین کجاست؟..
خباثت از نگاهش می بارید..فکشو کمی کج کرد و به اصطلاح چونه شو خاروند و تو همون حالت که لبخند تندی هم رو لبش بود گفت: یه جای امن!..
ساکت نگاهش کردم که دستشو اورد پایین و گفت: تو همین باغ!..
ادامه دارد...
یعنی عاشقتونم که همه تون اومدین و گفتین ما به علیرضا ایمان داریم..نمی دونید چه حس خوبی داشتم اون لحظه..
این یعنی اینکه من تونستم اون اعتمادی که باید باشه رو تو دلای نازنینتون نسبت به علیرضا بنشونم..
مخلصه همه تونم هستم به مولا!..
به افتخارتون بازم پست داریم!..
خوبین خوشین؟..
سال نو داره از راه می رسه ها..امیدوارم سال جدید سالی زیبا و نیک و پر از حس های خوب برای تک تکتون باشه..
بی حرف پیش بریم سر پستای امشب!..
بسم الله الرّحمن الرّحیم
[b]أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ
ای بچه های آدم! مگر از شما عهد نگرفته بودم که بنده ی شیطان نشوید؟!..
[/b]
نگهبانی که جلوی در بود با دیدنم رفت کنار..درو باز کردم و بدون اینکه خودمم باهاش برم تو، با غیض پرتش کردم وسط اتاق و تا بخواد به خودش بیاد درو بستم و قفل کردم..
کلیدو دادم به نگهبان و گفتم: تا خودم نیومدم درو باز نکن..اگرم دیدی زیاد کولی بازی در میاره خبرم کن!..
به نشونه ی اطاعت سر تکون داد و با نگاه کوتاهی که به در انداختم عقب گرد کردم و از راهرو اومدم بیرون!..
نتونستم بی تفاوت بگذرم..امشب انگار یه جور دیگه بودم..یه علیرضای دیگه..
اگه بیرون بود با این حال زار و نزاری که داشت هر لحظه آویزون یکی می شد!........
-- پس کجایی تو؟..چرا دیر کردی؟..
فریبرز بود..برادر کوچیکتر فرامرز..دستاشو به کمرش زد و با اخم اومد طرفم..
- خبر نداشتم!..
مشکوک نگاهم کرد..
--قضیه ی عمارتو شنیدی؟..
سعی کردم چیزی از خشمم بروز ندم و اینو فشار انگشتام به کف دستم ثابت می کردن که تا چه حد موفق بودم!..
- خیلیا رو زدن لت و پار کردن!..
انگشت شصتشو کشید به نوک دماغش و پوزخند زد..
-- شهرام حیف شد، تو کار خیلی جدی بود نیازش داشتم!..
اگر میگم که اون همه خشم تو سینه م نزدیک به انفجار بود دروغ نگفتم..
شانس اورد..شانس اورد که نگاهه کثیفشو فقط واسه چند لحظه رو صورتم نگه داشت و سرشو چرخوند سمت بچه ها وگرنه..............
دندونامو رو هم فشار دادم..نبض کنار شقیقه م رو واضح حس می کردم..
--فرامرز هنوز مست ِ مسته..به خوابم نمی دید که دور و برش یه همچین خبرایی باشه!..
-بنیامینو کیا بردن؟!..
اخماش باز شد..نگاهش یه جور خاصی شد..مثل تیری که کمونه بکشه و چشماتو هدف بگیره..مثل همون وقتایی که یه فکر ِ بکر می زنه به سرش!..
--دخلش اومده!..
- چی؟!..
-- بچه ها آوردنش اینجا..
- مگه آدمای سیروس نبردنش؟..
نیشخند زد..
-- سیروس و آدماش جرات دارن پاشونو بذارن تو عمارت فرامرز؟!..
- پس اونا.......
-- کار بچه های خودمون بود!..
- چی؟؟!!........
خدایا صبرم کم ِ ..زیاد کن این صبر لعنتی رو..بذار این خشم وامونده سرکوب بشه تا به وقتش..
چشمام یک آن سوزش بدی پیدا کرد..از روی کلافگی جفت دستامو محکم کشیدم رو صورتم..
دستی که پایین آورده بودم رو با خشم مشت کردم..چقدر دوست داشتم با همین مشت بزنم سر و صورتشو له و لورده کنم!..
مستانه خندید و دستشو به شونه م زد..از حرارت دستش عضلاتم منقبض شد و فکمو رو هم فشار دادم..ناخودآگاه با نفرتی که آتیشش از قلب تا بیخ گلوم شعله می کشید پس کشیدم و نفسمو حبس کردم..
متوجه عصبی بودنم نشد و در حالی که نگاهش به بچه ها بود بی خیال گفت: شهرام و چندتای دیگه جلوی بچه ها رو می گیرن..آدمای منم طبق دستوری که ازم گرفته بودن یه کوچولو واسه شون رل بازی می کنن اما خب..حقشون بود که اون بلا سرشون بیاد..آدم هر چی نفهم تر، بدبخت تر..
فرامرز بنیامینو می خواست در ازای یه معامله که از نظر من هیچ ارزشی نداشت برش گردونه پیش اون دایی ِ شغالش..
منم تا اینو شنیدم به آدمای خودم سپردم بگیرن بیارنش..فرامرز الان اینجاست ولی هنوز نذاشتم خبرا بهش برسه..فعلا کیفش کوکه و داره به عشق و حالش می رسه..
- بنیامین کجاست؟..
خباثت از نگاهش می بارید..فکشو کمی کج کرد و به اصطلاح چونه شو خاروند و تو همون حالت که لبخند تندی هم رو لبش بود گفت: یه جای امن!..
ساکت نگاهش کردم که دستشو اورد پایین و گفت: تو همین باغ!..
ادامه دارد...
یعنی عاشقتونم که همه تون اومدین و گفتین ما به علیرضا ایمان داریم..نمی دونید چه حس خوبی داشتم اون لحظه..
این یعنی اینکه من تونستم اون اعتمادی که باید باشه رو تو دلای نازنینتون نسبت به علیرضا بنشونم..
مخلصه همه تونم هستم به مولا!..
به افتخارتون بازم پست داریم!..