10-03-2014، 11:25
پست سوم!..
اینم یه پست تپل به افتخار همه تون..
شب خوش..
یاعلی!
وقتی چترت خداست!!
بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد..
عالم از توست...
غریبانه چرا می گردی؟
اللهم عجل لولیک الفرج
از سالن رد شدیم و رفتیم تو باغ..ماسکمو در اوردم و زدم به صورتم..
- بردیش اتاقک شکنجه؟!..
-- نه اونجا زود لو میره..فعلا بردمش اتاقی که دخترای تازه واردو میارن....
اینو که گفت یک آن یاد نگین افتادم..یعنی امکانش بود که بین همین دخترا باشه؟..
در زیرزمینو باز کرد و رفتیم تو..بوی نا و فاضلاب با هم پیچید تو دماغم که باعث شد اخمامو بکشم تو هم و دستمو بیارم بالا!..
-- یه چندتا دختر جدید واسه مون اوردن..شوکت سفارش کرده ترگل ورگلاشو بذاریم کنار..مثل اینکه مشتری دست به نقد جور شده!..........مسخره خندید و با لودگی گفت: فقط خواستن دخترا زیر 16 باشن که تا دلت بخواد اینجا ریخته!..
-..........
-- کم حرف شدی..چی شده؟..
دستمو آوردم پایین و با لحنی سرد مثل همیشه جوابشو دادم: چند شبه راحت نخوابیدم، خسته م....
سرشو تکون داد..
-- کارمون که تموم شد چند روزی برو استراحت..یه مدت دور و بر فرامرز آفتابی نباشی به نفعته..
- شاید رفتم مسافرت..
-- اینم خوبه..فقط تو دسترس باش که بتونم بگیرمت!..
- من همیشه جواب دادم..
-- خیلی خب محض احتیاط گفتم، ترش کردن نداره!..
نگاهش کردم..لبخند می زد..
امروز زیادی خوشه!..مرتب داره تیکه می پرونه!..
در آهنی رو باز کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..
این اتاق مخصوص ورود دخترای تازه وارد بود..دخترایی که حالا یا به دلایلی گول می خوردن یا از خونه فرار می کردن یا گوشه ی خیابونن و از بی پناهی جایی رو ندارن که تهش گیر همچین ادمایی میافتن!..هر چی نباشه امثال فرامرز وهمدستاش تو این شهر کم نیستن!....
فریبرز که کلید برقو زد همهمه ای توشون افتاد و تو خودشون مچاله شدن!..
سریع سه تا از نگهبانا اومدن تو اتاق و کنارمون ایستادن..دخترا که چیزی حدود 18-19 نفر بودن چسبیده به هم با دست و پای بسته وحشت زده ما رو نگاه می کردن..
با دیدن چند تا بچه بینشون حالم یه جوری شد..سه تا دختربچه ی حدودا 7-8 -10 ساله که موهای بلندشون ریخته بود دورشون و با ترس و گریه ملتمسانه ما رو نگاه می کردن..
قلب ِ تو سینه م از بغض ِ تو گلوم لرزید..هر بار که این ماسکو می زدم از خودم متنفر می شدم..ولی باز خوب بود که هست تا تو چنین شرایطی ظاهر شکسته شده ام رو پوشش بده!..
ظاهری که اگر پشت نقاب مخفی نمی شد، دستمو پیش تر از اینها رو کرده بود!..
از صدای خنده ی فریبرز به خودم اومدم..
-- نه خوشم اومد تعدادشون میزونه..ظاهرشونم که حرف نداره..
به یکی از نگهبانا اشاره کرد..
-- اون سه تا بچه رو ببرید تو اون یکی اتاق تا وقتش که شد بگم چکار کنید!..
نگهبان مطیع امر فریبرز جلو رفت و با بی رحمی تمام بازوی دو طفلو تو چنگ گرفت و کشید..دست و پاشون بسته بود و به خاطر جثه ی ضعیفشون نمی تونستن بلند شن..
اون که کوچیکتر بود بدجور خورد زمین تا جایی که چونه ش گرفت به کف زیرزمین و از درد جیغ کشید..
دستامو مشت کردم که عکس العملی نشون ندم!..
فریبرز عصبی داد زد: ببرشون بیرون این تخـ ... سگا رو تا همینجا نفله شون نکردم..
نگهبان بعدی به کمکش رفت و از یقه هر سه شونو گرفتن و بلند کردن..جسم ضعیفشون رو زمین کشیده می شد و به زور و تقلا و التماس هم دل کسی به رحم نمی اومد!..
چشمایی که تار شده بودنو از روشون برداشتم و به زمین سرد و سنگی دوختم..
محمد کجایی که ببینی؟!..میگی صبور باش؟!..میگی ببین و هیچی نگو؟!..میگی قانون و عدالت؟!..
اینه اون عدالت؟!..خدایا..چی بگم؟!..چی بگم که گفتنش یه درده و نگفتنش هزار درد!..
به دخترا نگاه کردم..جوری تو هم مچاله شده بودن که تشخیصشون از هم کار راحتی نبود!..
فریبرز رو به نگهبان گفت: 13 تا از اون خوشگلاشو جدا کن مابقی رو بفرست وَر دست شوکت..سهمشم بده و برگرد!..
-- چشم قربان، همین امروز ترتیبشو میدم!..
سر تکون داد و با اخم گفت: خوبه.......بریم آنیل!..
راه افتاد و از در رفت بیرون..
چند قدم با در فاصله داشتم که برگشتم و به دخترا نگاه کردم..
خواستم برم جلو اما..حتما فریبرز شک می کرد!..
پوفی از سر کلافگی کشیدم..
پنجه هامو تو موهام فرو بردم و به سرعت از در زدم بیرون!..
ادامه دارد...
اینم یه پست تپل به افتخار همه تون..
شب خوش..
یاعلی!
وقتی چترت خداست!!
بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد..
عالم از توست...
غریبانه چرا می گردی؟
اللهم عجل لولیک الفرج
از سالن رد شدیم و رفتیم تو باغ..ماسکمو در اوردم و زدم به صورتم..
- بردیش اتاقک شکنجه؟!..
-- نه اونجا زود لو میره..فعلا بردمش اتاقی که دخترای تازه واردو میارن....
اینو که گفت یک آن یاد نگین افتادم..یعنی امکانش بود که بین همین دخترا باشه؟..
در زیرزمینو باز کرد و رفتیم تو..بوی نا و فاضلاب با هم پیچید تو دماغم که باعث شد اخمامو بکشم تو هم و دستمو بیارم بالا!..
-- یه چندتا دختر جدید واسه مون اوردن..شوکت سفارش کرده ترگل ورگلاشو بذاریم کنار..مثل اینکه مشتری دست به نقد جور شده!..........مسخره خندید و با لودگی گفت: فقط خواستن دخترا زیر 16 باشن که تا دلت بخواد اینجا ریخته!..
-..........
-- کم حرف شدی..چی شده؟..
دستمو آوردم پایین و با لحنی سرد مثل همیشه جوابشو دادم: چند شبه راحت نخوابیدم، خسته م....
سرشو تکون داد..
-- کارمون که تموم شد چند روزی برو استراحت..یه مدت دور و بر فرامرز آفتابی نباشی به نفعته..
- شاید رفتم مسافرت..
-- اینم خوبه..فقط تو دسترس باش که بتونم بگیرمت!..
- من همیشه جواب دادم..
-- خیلی خب محض احتیاط گفتم، ترش کردن نداره!..
نگاهش کردم..لبخند می زد..
امروز زیادی خوشه!..مرتب داره تیکه می پرونه!..
در آهنی رو باز کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..
این اتاق مخصوص ورود دخترای تازه وارد بود..دخترایی که حالا یا به دلایلی گول می خوردن یا از خونه فرار می کردن یا گوشه ی خیابونن و از بی پناهی جایی رو ندارن که تهش گیر همچین ادمایی میافتن!..هر چی نباشه امثال فرامرز وهمدستاش تو این شهر کم نیستن!....
فریبرز که کلید برقو زد همهمه ای توشون افتاد و تو خودشون مچاله شدن!..
سریع سه تا از نگهبانا اومدن تو اتاق و کنارمون ایستادن..دخترا که چیزی حدود 18-19 نفر بودن چسبیده به هم با دست و پای بسته وحشت زده ما رو نگاه می کردن..
با دیدن چند تا بچه بینشون حالم یه جوری شد..سه تا دختربچه ی حدودا 7-8 -10 ساله که موهای بلندشون ریخته بود دورشون و با ترس و گریه ملتمسانه ما رو نگاه می کردن..
قلب ِ تو سینه م از بغض ِ تو گلوم لرزید..هر بار که این ماسکو می زدم از خودم متنفر می شدم..ولی باز خوب بود که هست تا تو چنین شرایطی ظاهر شکسته شده ام رو پوشش بده!..
ظاهری که اگر پشت نقاب مخفی نمی شد، دستمو پیش تر از اینها رو کرده بود!..
از صدای خنده ی فریبرز به خودم اومدم..
-- نه خوشم اومد تعدادشون میزونه..ظاهرشونم که حرف نداره..
به یکی از نگهبانا اشاره کرد..
-- اون سه تا بچه رو ببرید تو اون یکی اتاق تا وقتش که شد بگم چکار کنید!..
نگهبان مطیع امر فریبرز جلو رفت و با بی رحمی تمام بازوی دو طفلو تو چنگ گرفت و کشید..دست و پاشون بسته بود و به خاطر جثه ی ضعیفشون نمی تونستن بلند شن..
اون که کوچیکتر بود بدجور خورد زمین تا جایی که چونه ش گرفت به کف زیرزمین و از درد جیغ کشید..
دستامو مشت کردم که عکس العملی نشون ندم!..
فریبرز عصبی داد زد: ببرشون بیرون این تخـ ... سگا رو تا همینجا نفله شون نکردم..
نگهبان بعدی به کمکش رفت و از یقه هر سه شونو گرفتن و بلند کردن..جسم ضعیفشون رو زمین کشیده می شد و به زور و تقلا و التماس هم دل کسی به رحم نمی اومد!..
چشمایی که تار شده بودنو از روشون برداشتم و به زمین سرد و سنگی دوختم..
محمد کجایی که ببینی؟!..میگی صبور باش؟!..میگی ببین و هیچی نگو؟!..میگی قانون و عدالت؟!..
اینه اون عدالت؟!..خدایا..چی بگم؟!..چی بگم که گفتنش یه درده و نگفتنش هزار درد!..
به دخترا نگاه کردم..جوری تو هم مچاله شده بودن که تشخیصشون از هم کار راحتی نبود!..
فریبرز رو به نگهبان گفت: 13 تا از اون خوشگلاشو جدا کن مابقی رو بفرست وَر دست شوکت..سهمشم بده و برگرد!..
-- چشم قربان، همین امروز ترتیبشو میدم!..
سر تکون داد و با اخم گفت: خوبه.......بریم آنیل!..
راه افتاد و از در رفت بیرون..
چند قدم با در فاصله داشتم که برگشتم و به دخترا نگاه کردم..
خواستم برم جلو اما..حتما فریبرز شک می کرد!..
پوفی از سر کلافگی کشیدم..
پنجه هامو تو موهام فرو بردم و به سرعت از در زدم بیرون!..
ادامه دارد...