امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

شب بر همه ی ما عزیزان خوش!..
یاعلی!..




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می گویند باران هوای دو نفره است من نفر دومم تویی حتی با این که بودنت را فقط خودم حس میکنم که چه زیبا دستم را گرفته ای
عاشقتم خدایا
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)





با خشم به صورت بنیامین نگاه کردم که فقط یه کم لای پلکاش باز بود..
چهره ی کریهش منو یاد همه ی کارایی که کرده بود انداخت..همه ی اون گناه ها..همه ی اون کثافتکاریا..
سایه به سایه همیشه و همه جا دنبالش بودم..
یاد سوگل..
یاد شکنجه های این نامرد..
یاد بلاهایی که سر اون دختر معصوم آورد..
یاد تموم ازار و اذیتاش..
یاد اون دخترای بی گناه افتادم..
دخترایی که مورد تعرض این عوضی قرار می گرفتن و کسی نبود نجاتشون بده!..
دخترا و پسرایی که یه روز تو جایگاه الان خودش بودن و مثل گوسفند قربونی سرشونو بیخ تا بیخ می برید و ککشم نمی گزید!..
دخترا و پسرایی که به واسطه ی این حیوون و نوچه هاش پاشون به اون پارتی ها باز شد و سر از ناکجا آباد در اوردن..
کارنامه ش انقدر سیاه هست که مرگ حقش باشه!..

اما..........
من ادم اینکار نبودم..
حاضر نیستم دستامو به خون کثیفش آلوده کنم..
دستای کسی باید به خون این حیوون آغشته بشه که عین خودش نه رحم و مروت حالیش بشه، نه خدا رو بشناسه!..
تا به امروز خون هیچ کسو نریختم..بیشتر سعی کردم تو حاشیه باشم..
نه..من نمی تونم..ریختن خون اینا به دست من نیست..من انتقامم رو جور دیگه ای می گیرم!..نه با کشت و کشتار..
درغیراینصورت منم میشم یکی مثل اینا!..قصی القلب و خدا نشناس!..........

با شک و دو دلیم داشتم مبارزه می کردم و تو همون حالت دسته ی قمه رو تو دستم فشار می دادم که در اتاق باز شد و یکی ازنگهبانا سراسیمه اومد تو ..
از ترس نفس نفس می زد..
-- قربان برادرتون..

چشمای فریبرز گرد شد..
نگهبان از ترس لال شده بود و فقط نگاه می کرد..

--دِ بنال ببینم چی زر می زنی؟..
--قربان..فرامرزخان دارن دنبالتون می گردن..خیلی هم عصبانین..
فریبرز یه قدم رفت جلو..
-- کسی که چیزی بهش نگفته؟..
-- نه قربان ولی چند دقیقه پیش داشتن با گوشیشون حرف می زدن..شاید.........
-- الان کجاست؟..
-- داخل عمارت..
-- خیلی خب تو برو حواست باشه نیاد اینطرف!..
--اما قربان...............
-- ببند چاک دهنتو، گم شو بیرون..
-- چـ ..چشم قربان!..
و با ترس عقب عقب رفت و از در زد بیرون!..

فریبرز که تا چند لحظه مات و مبهوت به زمین زل زده بود یه دفعه هجوم آورد سمت من ..قمه رو با خشونت از دستم کشید..رفت بالا سر بنیامین و دسته ی قمه رو تو دستاش فشار داد..
-فریبرز...........
-- وقت نیست اگه الان تمومش نکنم فرصتو از دست دادم!..
- ولی نود درصد فرامرزخان همه چیزو فهمیده!....
داد زد: کسی قرار نیست چیزی بفهمه شیرفهم شد؟..

سکوت کردم..
قمه رو برد بالا..بنیامین زیر لب فحشای رکیکی بار فریبرز می کرد!..
مرگ واسه ش مهم نبود..نه فقط برای بنیامین بلکه همه شون این باور رو داشتن..تو فرقه شون مرگو مقدس می دونن که هر کس بمیره بنده ی خالص شیطان شده و می تونه تا ابد تو لذت ش.ه.و.ت و ش.ه.و.ت.ر.ا.ن.ی زندگی کنه..
.........اما دیگه خبر نداشت که نابودی ِمطلق، آغوش باز کرده و ملتمسانه اونو می طلبه!.......


به احتمال قوی صدای منو هم تشخیص داده بود..
کنار رفتم و گوشه ی دیوار ایستادم..چشمام به دستای فریبرز بود..فکش منقبض شده بود..یه چیزایی زیر لب خوند که تو هر 4 یا 5 کلمه ش اسم شیطانو زمزمه می کرد..قصد قربانی کردن بنیامین رو داشت..حتی به خودشونم رحم نمی کردن..
می لرزید..چشماش بسته بود..صورتش از عرق خیس بود..
اما بنیامین می خندید..خوشحال بود که مرگ داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه..
چقدر نفهم و کودن بود..با خوشحالی به استقبال مرگ می رفت..اونم یه همچین مرگی که با خفت و خاری همراه بود!..

فریبرز با چشمای بسته زمزمه هاشو کرد و همزمان که صداش اوج می گرفت و اون کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد دستش به شدت اومد پایین و........

همزمان با لرزیدن دلم و بسته شدن چشمام صدای بریدگی ..و پاشیده شدن مایعی رو به اطراف شنیدم..
چند لحظه گذشت؟..
نمی دونم..
فقط سکوت سنگینی که بر محیط حاکم بود باعث شد لای پلکامو باز کنم و....
قمه ی خونی تو دستای فریبرز..
جسم بدون سر بنیامین جلوی پاهاش..

نگاهمو گرفتم!..بذارید از حال منقلبم نگم!..
از اون توده ی سنگین بیخ گلوم هیچی نگم!..
از این همه بدی و وحشی گری..
از این همه خون و خون ریزی و خونخواری ِ آدما..بذارید هیچی نگم!..

نگاهم مسخ جسم بی روح کسی بود که اینبار..خودش قربانی اهداف شومش شد..قربانی چیزی که می پرستیدش!..قربانی ِشیطان!....

چشمامو بستم و به یاد خدا تو دلم این حدیث رو زمزمه کردم:
يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّما هُوَ اللّه وَ الشَّيطانُ وَ الحَقُّ وَ الباطِلُ وَالهُدى وَ الضَّلالَةُ وَ الرُّشدُ وَ الغَىُّ وَ العاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ وَ العاقِبَةُ وَ الحَسَناتُ وَ السَّيِّئاتُ فَما كانَ مِن حَسَناتٍ فَلِلّهِ وَ ما كانَ مِن سَيِّئاتٍ فَلِلشَّيطانِ لَعَنَهُ اللّه ؛
اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد است و گمراهى، دنياست و آخرت، خوبى هاست و بدى ها. هر چه خوبى است از آنِ خداست و هر چه بدى است از آنِ شيطان ملعون است!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ArAz*SaNaYi ، m love f ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، sara mehrani ، دختر شاعر ، عشق سلنا ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 12-03-2014، 10:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان