امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام دوستای گلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
سال نو مبارک!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
انشاالله که سال 1393 سالی باشه براتون پر از اتفاقات خوب و پر از خیر و برکت..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
می بوسمتون شدیــــــــد!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بعد از مدتی برگشتم پیشتون..و از این بابت خیلی خوشحالم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دلم براتون تنگ شده بود ولی نیاز داشتم که مدتی رو استراحت کنم و یه جورایی از دنیای مجازی دور بمونم و به دنیای واقعی خودمم برسم..
امشب 3 پست میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


کفش کودک را دریا برد.
کودک روی ساحل دریا نوشت:
دریای دزد!!!!!!
آن
طرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت:
دریای سخاوتمند!!!!!!!

موجی آمد و نوشته ها را شست و آرام گفت:
از قضاوت دیگران نهراس اگر میخواهی دریا باشی

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)






********
فریبرز رو به نگهبانی که بیرون اتاق ایستاده بود تشر زد: پس کجاست؟!..
-- تو ساختمون اصلی قربان!..درضمن خیلی هم عصبانی بودن!..
-- خیلی خب بکش اون چاک دهنتو!

با اخم برگشت و منو نگاه کرد..دیگه نقاب به صورتم نبود!
-- تا گندش در نیومده صدا کن بیان جمعش کنن..
سرمو تکون دادم..
دستاشو برد تو جیبای شلوارش و نگاهشو یه دور اطراف چرخوند..
-- این بوی دود چیه؟!..
نگهبان سریع جواب داد: قربان اتاقک وسایل آتیش گرفته!..
فریبرز با ترسی مشهود برگشت..قبل از اینکه بخواد دهنشو باز کنه نگهبان گفت: به خاطر قوطی بنزینی که تو کمد بوده این................
با دادی که فریبرز زد خفه شد و رفت عقب!..
-- پس شما بی خاصیتا اینجا دارین چه گ.و.ه.ی می خورین؟..اون قوطی لعنتی خود به خود آتیش گرفته آره؟!.......
و خیز برداشت و یقه ی نگهبانو گرفت تو مشتش..چشمای به خون نشسته و عصبانیشو دوخت تو چشمای وحشت زده ی نگهبان ِ فلک زده که از ترس به خودش می پیچید!..
فریبرز غرید: همین امشب باید بفهمید کار کی بوده و هر گورستونی که مخفی شده می کشین میارینش بیرون و میندازینش جلوی من..غیر از این بشه تک تکتونو وسط همین باغ زنده زنده به آتیش می کشم..خــرفــهـــم شــــد؟..
--بـ ..بله..قربان..پیـ..پیداش می کنیم..پیداش..می کنیم!..

فریبرز با دادی که سرش زد به عقب هلش داد که اونم از ترسش دوید و لا به لای درختا گم شد!..
فریبرز دستی به لباسش کشید..پاچه های شلوارش غرق خون بود..از خون بنیامین!..
از یادآوریش اخمام جمع شد..فریبرز نگاهمو گرفت و به خودش رسید..زیر لب خندید و به منی که مثل چوب خشک تو ژست بادیگاردی ِ خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم انقباض عضلاتم رو تو این حالت پنهون کنم نگاهه کوتاهی انداخت و راه افتاد سمت عمارت ولی هنوز قدم دومو برنداشته بود که برگشت سمت من!..
-- تا اونجایی که بتونم حواسشو پرت می کنم فقط سریع کاری که گفتمو انجام بده بعد از اون می تونی بری..
نپرسیدم که با لباساش می خواد چکار کنه چون همیشه یه دلیلی واسه کارای شومش داشت که خودشو پشت اونا مخفی کنه..
لبامو روی هم کشیدم و اینبار هم سرمو تکون دادم..

فریبرز که رفت 2، 3 تا از نگهبانا رو صدا زدم و گفتم که جنازه ی بنیامین رو خیلی زود از تو اتاقک جمع کنن..
گرچه اثار خون رو، روی در و دیوار نمیشه به همین آسونی از بین برد..برای اینکار باید فرامرزو از ویلا می برد بیرون که از فریبرز بعید نمی دیدم موفق نشه..حقه باز تر و پدرسوخته تر از فرامرز همخون خودش بود..فقط فریبرز!

گوشیمو در آوردم و شماره ی محمدو گرفتم..موبایلو گذاشتم رو گوشم و چند لحظه منتظر شدم تا جواب داد!..نفس نفس می زد!..
-- الو علی کجـ ..
- گوش کن محمد!صدامو که داری؟..
--چی میگی؟!..
-فقط کامل حواستو میدی به من، گرفتی که چی میگم؟..

فهمید جایی نیستم که بتونم درست صحبت کنم!..
-- بگو می شنوم!..
-به کمکت نیاز دارم..
-- چی شده؟!..
- فعلا هیچی!..
--اگه قراره بازم خودسرانه بری جلو، دور من یکی رو خط بکش..
- دیگه قرار نیست کسی خودسر کاری بکنه..
-- چی شده علیرضا؟!..مشکوک می زنی!..
- هر جا هستی خودتو برسون هتل آروین دارم میام اونجا!..
-- خیلی خب تا 1 ساعت دیگه اونجام..تو کی می رسی؟..
- منم همون حدودا..
--پس می بینمت!..
- یاعلی!

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، لیلاa ، عشق سلنا ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 05-04-2014، 7:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان