امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

دختر برای حل مسئله رفت پای تخته، لبه چادرش روی زمین کشیده میشد. پسر یه چشمک به دختر پشت سری انداخت و با نیشخندی گفت :بچه ها به نظافت چی بسپریم دیگه لازم نیس امروز کلاسو جارو کنه (خنده کلاس)
دختر خیلی آروم وجدی برگشت گفت :پس کی میخواد تو رو جمع کنه.

دم دختره گرمــــــــــــــــ !


___________________________________________





- جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟..
--تو حالت خوبه؟!..
پوزخندمو حفظ کردم..
- بهتر از اینم می تونم باشم؟!..
-- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟..

با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد..
-- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟..
- چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟..
-- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟..
- فعلا به اونش کار نداشته باش..
-- مگه قرار نبود کمکت کنم؟..
- نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی..
-- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش..
-........
-- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟..

خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم..
دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟..

سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد..
زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز..
- وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم..
-- دخترا؟!..
- بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج..
-- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟..
- این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن..
-- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم..
- اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
-- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟..
- نه!..
از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد..
-- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت....
- هستی؟!..
--خیلی خب..یاعلی!..

با لبخند سرمو تکون دادم..
- ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی..
لبخند زد..
-- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم..
- نوکرتم به مولا..
-- چاکریم..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط sara mehrani ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، ♥ساراطلا♥ ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 06-04-2014، 7:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان