امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز..
- چایی که می خوری؟..
-- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده..
- پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی..
خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد..

- برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم..
-- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم..
با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم..
تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست..

با صدای محمد از فکر در اومدم..
- هوم؟..
-- باز که رفتی تو فکر..
خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم..
- داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود..
-- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!..
سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد..

- واسه م مهمه که بدونم کجاست..
-- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟..
- فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!..
-- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟..
- آره همون..
--پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟..
سرمو تکون دادم..
وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد..
-اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون..
-- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!..
- بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه..
-- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی..
- امیدوارم..
-- نگران نباش اون عوضی کارش همینه..
- فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه..
-- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده..

صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم..
بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم..
ظاهرا آروین برگشته بود خونه..
یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم..
نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد....
ولی از یه چیز مطمئن بودم..
اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم..
شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم....

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، sara mehrani ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، Berserk ، عشق سلنا ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 06-04-2014، 9:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان