امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خدایی پستام تپل بودنا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) منو دریابید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


گاهی خدا
برایت همه ی پنجره ها را می بندد
و همه ی در ها را قفل می کند،
زیباست اگر فکر کنی
آن بیرون طوفانیست
و خدا دارد ازتو مراقبت می کند..
___________________________________





-- یادت نیست؟!..4 سال پیش...........
- یادمه ولی چی شد یاد اون افتادی؟..
-- نمی دونم..شاید همینجوری..یادته؟تو اون موقع فقط 18 سالت بود که شهرام اومد خواستگاریم....

سوگل که هنوز هم خاطرات گذشته آزارش می داد پوزخند زد و گفت: آره یادمه..که مامان هم از اول تا اخر ِ مراسم مجبورم کرد تو اتاق بمونم و بیرون نیام..حتی نذاشت ببینم شوهر خواهرم چه شکلیه....

نسترن خندید..نم اشکی که زیر چشمش نشسته بود را با سر انگشت پاک کرد..
- همون شب مادرش انگشتر دستم کرد که نشون کرده ی شهرام باشم..تو همیشه تو لاک خودت بودی..خیلی دوست داشتم از شهرام واسه ت بگم ولی وقتی می دیدم تا چه حد از کارای مامان غمگین و ناراحتی چیزی پیشت نمی گفتم که به خیال خودم بیشتر از اون منم باعث عذابت نباشم..
چه می دونم فکر می کردم اگه بهت بگم و بخوام در مقابل غمی که تو چشماته از بابت نامزدیم ابراز خوشحالی کنم یه جورایی در حقت نامردی کردم..........
- خیلی دیوونه ای به خدا..یعنی چی که ناراحت می شدم؟..به خدا اگه واسه م می گفتی اون همه ناراحتی رو به جون نمی خریدم ومنم از خوشحالی تو خوشحال می شدم..شاید اونجوری از ته دل یه لبخند درست و حسابی می زدم..واقعا چرا یه همچین فکری کردی؟..

-- خب دیگه پیش خودم اینجوری فکر می کردم..می دونم کارم اشتباه بوده ولی خب..اون لحظه افکارم یه جور دیگه بود..
بگذریم..خیلی دوست داشتم یه عکس از شهرام نشونت بدم ولی نشد..چون بعد اون اتفاق همه شونو سوزوندم..
یادت میاد؟..یه شب به شب شیرینی خورون تو رفتی پیش عزیز که مریض شده بود..بابا زنگ زد بهت که واسه مهمونی برگرد ولی تو گفتی می خوای پیش عزیز بمونی..راستش می دونستم به خاطر مامان داری اینو میگی واسه همین خودمم بهت زنگ زدم ولی تو رو حرفت موندی و با التماسای منم برنگشتی....
اینا رو که خودتم می دونی پس بی خیال..داشتم می گفتم، دوست داشتم عکسایی که واسه نامزدی کنار شهرام انداخته بودمو نشون تو هم بدم تا حداقل بدونی شهرام چه شکلیه برای همین منتظر بودم زودتر برگردی خونه..ولی دقیقا یک هفته بعد نامزدی.................

هر لحظه بغض توی گلویش حجیم تر می شد..
سوگل که ناراحت حال خواهرش بود با غم نگاهش کرد ولی امیدوار بود که گفتن این حرف ها کمی از ناراحتیش کم کند..
نسترن چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد..
-- اون روزو خیلی خوب یادمه..شهرام زنگ زد خونه تا از مامان اجازه بگیره که بیاد دنبال من..مامان یه جورایی از وقار و متانت شهرام خوشش اومده بود برای همین بهش احترام می ذاشت..
همون شب شیرینی خورون داییش واسه 2 هفته بینمون صیغه ی محرمیت خوند که واسه خرید و آزمایش خون و این حرفا تو معذوریت نمونیم....با کلی ذوق و شوق آماده شدم تا بیاد دنبالم..ولی دقیقا با حرفی که تو ماشین بهم زد حس کردم قصر آرزوهایی که تو رویاهام با شهرام واسه خودم ساخته بودمو به یکباره آوار کرد رو سرم..
دیگه نفسم بالا نمی اومد..انقدر حالم بد بود که منو رسوند درمانگاه ولی حاضر نبودم از ماشین پیاده شم فقط می خواستم برم گردونه خونه..
وقتی دید لج کردم بدون اینکه نظر منو هم بپرسه جلوی خونه ی خودش نگه داشت..نمی خواستم حرفشو گوش کنم ولی گفت اگه می خوام دلایلشو بشنوم باید لج نکنم و مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینیم و سنگامونو با هم وا بکنیم..
خب.. از خدام بود.. بفهمم دلایلش واسه.. پس زدن من چیه..هر کس دیگه ای هم.. جای من بود.. دنبال.. حقیقت.. می گشت....

گریه می کرد و می نالید..
سوگل هراسان شانه هایش را ماساژ می داد ..
- نسترن گریه نکن اگه می بینی که حالت بده دیگه ادامه نده اینجوری داری خودتو از بین می بری..

نسترن میان گریه هق زد: نه سوگل بذار بگم..سالهاست این غم رو دلم مونده و کسی رو ندارم که بهش درد این دل واموندمو بگم..حالا که به اون روزای نحس برگشتم بذار حرفامو بزنم..

سوگل سکوت کرد..حال خواهرش را درک می کرد..نسترن نیاز داشت که با کسی درد و دل کند و چه کسی بهتر از سوگل؟..کسی که دل به دلش می داد و همزبانش بود..
از جا بلند شد و لحظاتی بعد با یک لیوان آب برگشت و کنار نسترن نشست..
لیوان را به دستش داد..نسترن کمی از آب را خورد..لیوان سرد را میان دستان ملتهب و لرزانش فشرد و در حالی که به رو به رو زل زده بود زمزمه کرد: خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....به احترام عشقی که بهش داشتم دستم بالا نیاد و نزنم تو صورتش....هر چی که هست و نیستو رو زبونم نیارم و و بهش نسبت ندم..
خیلی سخت بود سوگل خیلی..بهم گفت به خاطر کارش نمی تونه باهام باشه..می فهمی اینو سوگل؟..
نامزدم..کسی که عاشقانه می خواستمش بهم گفت واسه کارش می خواد منو بذاره کنار..بهش گفتم چرا حالا؟..چرا حالا یادش افتاده که شغلش چیه و چرا نباید ازدواج کنه؟..
- مگه شغلش چی بود؟!..
نسترن لحظه ای مکث کرد..لبانش را روی هم کشید و بغضش را قورت داد..
-- شهرام پلیس بود!..
- چــی؟!..فقط واسه همین نامزدی رو بهم زد؟!..
نسترن چشمانش را محکم روی هم فشار داد..نفسش را از میان لبانش بیرون فرستاد و گفت: نه!..بعدا فهمیدم که جداییمون فقط به خاطر شغلش نبوده!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط sara mehrani ، m love f ، ♥h@di$♥ ، maryamam ، Berserk ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 06-04-2014، 11:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان