امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..

دارم میسوزم از این حس
همین حسی که بیرحمه
که من عاشق شدم اما
کسی اینو نمی فهمه
تموم زندگیم بودی
تو رویای منی شبهام
خیال کردم که تو اونی
که میدونه چقدر تنهام

_______________________________________________




وقتی اینو ازم خواست تو چشماش نگاه کردم..نگرانی تو چشماش موج می زد..برام یه لیوان شربت آورد و کنارم نشست..نزدیک 10 دقیقه نه اون حرفی زد نه من..شربتو که خوردم و چند دقیقه هم که گذشت حس کردم آروم شدم..دوست داشتم زودتر حرف بزنه..یه کم که گذشت از ماموریتش گفت..
قرار بود با اعضای تیم که چند نفرشون نقش نفوذی رو داشتن وارد 2 تا گروه خطرناک بشن..زیاد برام موضوع رو باز نکرد فقط گفت که این گروه ها وصل میشن به یه سری فرقه های شیطانی و آدمای کله گنده ای که پشت پرده دارن خیلی کارا می کنن..گفت ریسک این کار به قدری زیاده که از همین حالا همه ی هم گروهیاش وصیت نامه شونو نوشتن..
اینو که شنیدم ترسیدم..درسته دلم ازش گرفته بود ولی هنوز می خواستمش و نمی تونستم حتی فکرشو بکنم که روزی خدایی نکرده......

لبانش را روی هم فشرد و چشمانش را بست..قطره ای اشک از لا به لای مژگان بلندش سر خورد و به روی گونه هایش نشست..
چشمانش را باز کرد و اینبار آرام تر گفت: می خواست هر جوری که هست قانعم کنه..می گفت این جدایی به خاطر خودمه..به خاطر اینکه بهم آسیب نرسه..اون روز هر چی گفت من قبول نکردم..گفتم هیچ وقت ولت نمی کنم..ولی اون پافشاری کرد..
وقتی منو رسوند خونه رفت سراغ بابا..نمی دونم بهش چیا گفت که بابا با توپ پر اومد خونه و گفت نامزدی رو بهم زده..داد می زد و می گفت جون دخترمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست این یارو..
حدس می زدم شهرام چیا بهش گفته باشه..دقیقا همون چیزایی که خیلی راحت می تونه غیرت مردی مثل بابا رو به جوش بیاره..همون چیزی رو که من با شنیدنش گفتم تا تهش باهات می مونم ولی نظر بابام این نبود..اون گفت الان که کار به عقد وعروسی نرسیده باید تمومش کنیم..
حتی مامان گفت چرا همون اول قبول کردی دختر بهشون بدی؟..ولی بابا زیر بار نمی رفت..می گفت نمی دونستم کار پسره انقدر خطرناکه......

پوزخند زد و گوشه ی لبش را گزید..
--همه چیز بهم خورد..شهرام و خونواده ش از اونجایی که بودن نقل مکان کردن یه جای دیگه ولی خب بعد از مدتی از طریق آنیل تونستم باز ببینمش..
سوگل متعجب نگاهش کرد..نسترن سر بلند کرد..
-آنیل؟!..
درون چشمان سوگل همان سوالی موج می زد که بارها از نسترن پرسیده بود..
- تو آنیل رو از کجا می شناختی؟..
-- به واسطه ی شهرام..اونا با هم دوست صمیمی بودن..
- فقط چون دوست بودن؟..
--میگم برات، مهمونی رویا رو یادته؟......
- آره، چطور؟..

ادامه دارد...

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..

باور نداری قسمتو تو فال منی
تو آسمون عشقمو تو ماه منی
هر جای دنیا هم باشی باز مال منی
بی تو وای دنیا برام سرده لحظه هاش
انگار صدای بغضمه میپیچه صداش
مگه به جز یه عشق پاک من چیزی میخوام
حتی اگه بخواد میدم جونمم براش

_______________________________________________




-- همونجا با آنیل آشنا شدم..با شهرام اومده بود..نامزد رویا دوست شهرام و آنیل بود همونم دعوتشون می کنه..
- اما من هیچ کدومشون رو اونجا ندیدم..
-- یادته سرت درد می کرد؟..همه ش تو خودت بودی..نه با کسی حرف می زدی نه حتی به کسی نگاه می کردی..

- آره یادمه..که همونم باعث شد زود برگردیم خونه..پس اونجا باهاشون آشنا شدی؟..
-- با آنیل آره ولی با شهرام نه....اون شب مرتب نگاهه آنیل و رو تو می دیدم..حتی وقتی فهمید تو خواهر منی ازم در موردت پرسید که از چی ناراحتی؟..
راستش اولش تعجب کردم که بین اون همه آدم فقط آنیل در مورد تو ازم پرسید..هیچ کس اون شب نفهمید که حالت خوش نیست می دونستم که مثل همیشه خیلی راحت می تونی ظاهرتو حفظ کنی..برای همین از سوالی که پرسید تعجب کردم..
راستش آنیل پسر محجوب و خوبی بود..با اینکه تو چشم هیچ زنی خیره نمی شد و حتی وقتی با من حرف می زد نگاهشو می دزدید ولی می دیدم که گه گاه حواسش به تو هست..اینو گذاشته بودم رو حساب کنجکاوی....
اما بعدها فهمیدم که به خاطر شباهت تو به مادرش نظرش جلب شده و بعدشم که دنبالشو می گیره ومی فهمه تو دختر ریحانه ای نه راضیه..ولی فکرشم نمی کردم که بخواد یه روز بهت علاقه مند بشه..راستش اون زیاد رو نمی کرد ولی نگاه هاش به تو تابلو حرف دلشو می زد....

سوگل ناخودآگاه از یادآوری ابراز عشق آنیل به خودش لبخند زد..
سرش را زیر انداخت..همه چیز خیلی خوب یادش بود..
تک سرفه ای کرد..نسترن حواسش انجا نبود که سوگل پرسید: اما چی شد که حاضر شدی کمکش کنی؟..
-- خودش چیزی بهت گفته؟..
- نه همینجوری پرسیدم..
-- خب حقیقتش اول نمی دونستم واسه چی دنبالته..بهشم نمی خورد اهل اذیت کردن و این حرفا باشه تا اینکه خودش اومد پیشم و قضیه رو تعریف کرد..ازم خواست کمکش کنم منم که رفتار مامان و بابا رو با تو می دیدم دوست داشتم این کار نتیجه بده و تو بتونی با مادر واقعیت باشی..
ریحانه زنی بود که آنیل همیشه ازش برام تعریف می کرد..وقتی می خواست حقیقتو بهم بگه فهمیدم که چقدر زن صبور و مهربونی ِ ..برای همین بیشتر از قبل راغب می شدم که کمکش کنم..گرچه اولش راضی نشدم ولی اون کلی مدرک رو کرد که حرفشو باور کردم..

سوگل برای پرسیدن سوالش کمی تردید داشت..ولی نسترن که این را فهمیده بود با لبخند گفت: هر چی می خوای بپرس..نگران نباش به همه شون جواب میدم..
- نه خب راستش..می خواستم بپرسم که بعد از..جداییت از شهرام بازم آنیل رو می دیدی؟..
--یه مدت نه ولی بعدش چرا....کم کم با آفرین دختر داییش آشنا شدم و این دوستی روز به روز محکم تر شد حتی وقتی شمال بود تلفنی باهاش در ارتباط بودم..

هر دو سکوت کردند..سوگل با افکار سردرگمی که در سر داشت درگیر بود و نسترن....
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست..در سرش احساس سنگینی می کرد و چشمانش ملتهب بود..
- برو تو اتاق بخواب نسترن....
لای پلک هایش را آرام باز کرد..
-- الان خوابم نمیاد..اذان که گفت نمازمو بخونم بعد..
- میرم یه دوش بگیرم..حس می کنم همه ی تنم کوفته ست..
--باشه..اتفاقا اینجوری بهتره، احساس خستگی و کسلی هم از تنت میاد بیرون..

سوگل با لبخند کمرنگی از کنار نسترن بلند شد..
نسترن بعد از رفتن سوگل کمی بعد از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد..گوشه ی پرده ی حریر را کنار زد و به آسمان شب خیره شد..
احساس خفگی می کرد..
پنجره را باز کرد..
نسیمی خنک وزید و نوازش گرانه لا به لای موهایش رقصید..
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید..
اما..با این وجود....باز هم قلبش آرام نگرفت!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، sara mehrani ، ♥h@di$♥ ، m love f ، ♥ساراطلا♥ ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 10-05-2014، 10:17

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان