10-05-2014، 11:26
سلام دوستای نازنینم..
امشبم با 2 تا پست خوشمل اومدم پیشتون..
اگر از احوالات ویرانگر می پرسید که قراره فرداشب ازش پست بذارم..
الان خداییش خسته م..
ولی نگران نباشید حتما جبران می کنم....
_____________________________________________
*************
« سوگل »
ساعت یازده و نیم صبح بود..بعد از صبحونه که تو رستوران هتل خوردیم همراه نسترن برگشتیم اتاقمون..
دیشب نخوابیده بودم و واسه ی همین چشمام بدجور قرمز شده بود..حس می کردم پلکام داغ شدن و اگه یک جا واسه 5 دقیقه بی حرکت می موندم می افتادن رو هم و..خوابم می برد..
ولی بازم سرسختانه خودمو رو مبل جمع کرده بودم و نگاهم لجوجانه به ساعت دیواری بود..شد 11:31 دقیقه..
گوشه ی لبمو از روی استرس می جویدم..
پس چرا نمیاد؟..
نکنه دیشب برنگشته باشه هتل؟..
یعنی الان کجاست؟..
لعنت به من..روم نشد برم جلو و از آروین سراغشو بگیرم..
دل تو دلم نبود..ای کاش می تونستم برم پشت در اتاقش و......
پوفـــــ ..خدایا من چم شده؟!..
هرجوری بود نسترن رو مجبور کردم بره بخوابه..اما خودم........
مگه می تونستم؟..محال ممکنه..تا خیالم با دیدنش راحت نشه نه..به هیچ وجه..
مغز سرکشم بهم فرمان می داد که برو تو اتاق و بگیر بخواب..ولی قلبم..مانع می شد که تا نبینیش نمی تونی یک ثانیه هم چشم رو هم بذاری..
پس کجایی تو علیرضا؟!..
با صدای زنگ در پریدم..دست و پامو گم کرده بودم..شاید چون انتظارشو نداشتم..
اما شاید هم علیرضا نباشه...نه..خدا نکنه....
با این فکر به سرعت شالمو از روی مبل چنگ زدم و انداختم رو موهام..یه نفس دویدم سمت در و قبل از اینکه بخوام از چشمی نگاه کنم درو باز کردم........
نگاهم که با نگاهه قشنگش تلقی کرد یه لبخند ناخواسته نشست رو لبام..گوشه ی لبش با دیدنم به لبخند کشیده شد و خیره شد تو چشمام....
نمی دونم تا کی تو اون حالت بودیم که دستشو از روی درگاه برداشت و یه قدم به طرفم اومد و شونه ی چپش رو به دری که نیمه باز نگهش داشته بودم تکیه داد....
تازه اون موقع بود که حواسم جمع اطرافم شد و سرمو انداختم پایین..
صدای علیرضا عجیب قلبمو گرم کرد..
-- منتظر من بودی؟!..
سرمو کمی بالا گرفتم تا بتونم نگاهش کنم..نگاهم که به لبای خندونش افتاد شرم همراه خون تو رگ هام جریان گرفت و ..اینبار همه ی تنمو با اون حرارت دلپذیرش گرم کرد..
با همه ی صداقتی که تو عشقم نسبت بهش داشتم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
چشماش برق شیطنت داشت..تاب نیاوردم و نگاهمو تا سمت یقه ی تیشرت سرمه ایش سوق دادم و همونجا مکث کردم..
لبمو با زبون تر کردم و زمزمه وار گفتم: راستش..دیشب....
نفس کم اوردم..وای خدایا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..
انگار خودشم متوجه شد که چشماشو چرخوند یه سمت دیگه و با همون لبخند سرشو تکون داد که یعنی ادامه ی حرفتو بزن..
از این حرکتش خنده م گرفته بود اما خودمو کنترل کردم..
دستی به شالم کشیدم و لب زدم: دیشب..نگرانت شده بودم، واسه ی همینم....خب..واسه ی همین....
-- واسه ی همین تا الان منتظر نشستی و هنوزم نخوابیدی درسته؟..
با تعجب سرمو بلند کردم..
از کجا فهمیده بود که دیشب نخوابیدم؟..
همون موقع یاد چشمام افتادم و گوشه ی لبمو طبق عادت ِ همیشه گزیدم....
ادامه دارد...
امشبم با 2 تا پست خوشمل اومدم پیشتون..
اگر از احوالات ویرانگر می پرسید که قراره فرداشب ازش پست بذارم..
الان خداییش خسته م..
ولی نگران نباشید حتما جبران می کنم....
_____________________________________________
*************
« سوگل »
ساعت یازده و نیم صبح بود..بعد از صبحونه که تو رستوران هتل خوردیم همراه نسترن برگشتیم اتاقمون..
دیشب نخوابیده بودم و واسه ی همین چشمام بدجور قرمز شده بود..حس می کردم پلکام داغ شدن و اگه یک جا واسه 5 دقیقه بی حرکت می موندم می افتادن رو هم و..خوابم می برد..
ولی بازم سرسختانه خودمو رو مبل جمع کرده بودم و نگاهم لجوجانه به ساعت دیواری بود..شد 11:31 دقیقه..
گوشه ی لبمو از روی استرس می جویدم..
پس چرا نمیاد؟..
نکنه دیشب برنگشته باشه هتل؟..
یعنی الان کجاست؟..
لعنت به من..روم نشد برم جلو و از آروین سراغشو بگیرم..
دل تو دلم نبود..ای کاش می تونستم برم پشت در اتاقش و......
پوفـــــ ..خدایا من چم شده؟!..
هرجوری بود نسترن رو مجبور کردم بره بخوابه..اما خودم........
مگه می تونستم؟..محال ممکنه..تا خیالم با دیدنش راحت نشه نه..به هیچ وجه..
مغز سرکشم بهم فرمان می داد که برو تو اتاق و بگیر بخواب..ولی قلبم..مانع می شد که تا نبینیش نمی تونی یک ثانیه هم چشم رو هم بذاری..
پس کجایی تو علیرضا؟!..
با صدای زنگ در پریدم..دست و پامو گم کرده بودم..شاید چون انتظارشو نداشتم..
اما شاید هم علیرضا نباشه...نه..خدا نکنه....
با این فکر به سرعت شالمو از روی مبل چنگ زدم و انداختم رو موهام..یه نفس دویدم سمت در و قبل از اینکه بخوام از چشمی نگاه کنم درو باز کردم........
نگاهم که با نگاهه قشنگش تلقی کرد یه لبخند ناخواسته نشست رو لبام..گوشه ی لبش با دیدنم به لبخند کشیده شد و خیره شد تو چشمام....
نمی دونم تا کی تو اون حالت بودیم که دستشو از روی درگاه برداشت و یه قدم به طرفم اومد و شونه ی چپش رو به دری که نیمه باز نگهش داشته بودم تکیه داد....
تازه اون موقع بود که حواسم جمع اطرافم شد و سرمو انداختم پایین..
صدای علیرضا عجیب قلبمو گرم کرد..
-- منتظر من بودی؟!..
سرمو کمی بالا گرفتم تا بتونم نگاهش کنم..نگاهم که به لبای خندونش افتاد شرم همراه خون تو رگ هام جریان گرفت و ..اینبار همه ی تنمو با اون حرارت دلپذیرش گرم کرد..
با همه ی صداقتی که تو عشقم نسبت بهش داشتم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
چشماش برق شیطنت داشت..تاب نیاوردم و نگاهمو تا سمت یقه ی تیشرت سرمه ایش سوق دادم و همونجا مکث کردم..
لبمو با زبون تر کردم و زمزمه وار گفتم: راستش..دیشب....
نفس کم اوردم..وای خدایا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..
انگار خودشم متوجه شد که چشماشو چرخوند یه سمت دیگه و با همون لبخند سرشو تکون داد که یعنی ادامه ی حرفتو بزن..
از این حرکتش خنده م گرفته بود اما خودمو کنترل کردم..
دستی به شالم کشیدم و لب زدم: دیشب..نگرانت شده بودم، واسه ی همینم....خب..واسه ی همین....
-- واسه ی همین تا الان منتظر نشستی و هنوزم نخوابیدی درسته؟..
با تعجب سرمو بلند کردم..
از کجا فهمیده بود که دیشب نخوابیدم؟..
همون موقع یاد چشمام افتادم و گوشه ی لبمو طبق عادت ِ همیشه گزیدم....
ادامه دارد...