امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

دور شدم از تو دلم شور زد
ساز دلم نغمه ی ناجور زد
آه از آن چشم که با یک نظر
بال و پرم را گره کور زد..
__________________________________________________ _




به هق هق افتاده بودم..همه ی وجودم می لرزید..
با دستم به علیرضا اشاره کردم..
برق چشماش دلمو خون کرد..
هق زدم: اگه همین نوه ای که ناخلف خطابش می کنید نبود، الان منم باید جای اون هزاران هزار دختری می بودم که تو همین جامعه ی کوفتی به دست آدمای خدا نشناس افتادن و بدبخت شدن..ولی علیرضا مردونگی کرد..کمکم کرد..پناهم داد و ازم مراقبت کرد....
تو چشماش داد زدم:علیرضا منو نجات داد و با خودش اورد اینجا چون هیچ سرپناهی نداشتم..من به علیرضا پناه اوردم..به کسی که از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم..حالا شما به یه همچین آدمی تهمت بی ناموسی می زنید؟..به کسی که به خاطر حفاظت از ناموس خود ِ شما تا پای جونش رفت و برگشت؟..

نفسام مقطع و ریتم قلبم نامنظم شده بود..
دستمو به دیوار گرفتم ..علیرضا سمتم مایل شد..فکر کرد که دارم میافتم اما به دیوار تکیه داده بودم و بی صدا گریه می کردم!..
چشمامو بستم..سرمو رو دیوار گذاشتم..

اما صدای عصبانی حاجی رو شنیدم!..
-- خوب بلدی ازش طرفداری کنی..دلت باهاشه واسه همینم دفاع می کنی ولی اگه من حاج مودتم که می دونم چطور این بی حیثیتی رو درستش کنم!....برو وسایلتو بردار بیار....

سریع چشمامو باز کردم و سرمو گرفتم بالا..علیرضا هنوز کنارم بود..
تو صورت حاجی نگاه کردم..

فکر می کردم لااقل الان با حرفام کمی نرم تر رفتار می کنه ولی....
میگن سکوت نکن..میگن در برابر ناعدالتی سر خم نکن..میگن ساده نباش حرف دلتو بزن..
ولی منی که امروز نه سر خم کردم و نه حرفی رو تو دلم نگه داشتم، تونستم چکار کنم؟..
وقتی این مرد هیچ منطقی تو زندگیش نداره که بخواد حرفای منو بفهمه..وقتی خیلی راحت به نوه ی خودش تهمت می زنه و قضاوتش می کنه..معلومه که حرفای من نباید روش تاثیری داشته باشه..
اگه حرفای دختری مثل من که زمونه کلی درد ِ بی درمون تو دلش کاشته می تونست رو مرد مستبد و دیکتاتوری مثل حاج مودت که عمری، رو حساب باورهای خودش جلو رفته تاثیر داشته باشه که..الان اوضاع من با پدرم این نبود..
پدرمم یکی مثل همین مرد....اگه اون این همه سال تونست غم های دخترشو از تو نگاهش بفهمه و سکوتشو پای بی دردیش نذاره پس....حاج مودت هم می تونه با دو کلمه حرف مجاب بشه..

نه....این حرفا دیگه به مرور زمان تاثیر خودشون رو از دست داده بودن..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 17-05-2014، 9:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان