امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست چهارم!...

واحد اندازه گیریِ فاصله " مــتــر " نیست ؛
" اشـــــــــــتـــیــــاق " است ..
مشتاقش که باشی ، حتی یک قـدم هم فاصله ای دور است .!.
__________________________________________________ ______




اومد کنارم و سرشو خم کرد..نگاه من اشک آلود و لبای علیرضا به لبخند مهربونی از هم باز بود..
تو چشمام خیره شد: با هم آسونش می کنیم..قبوله؟!..

فقط نگاهش کردم..
و همون یه نیم نگاهش واسه گرم کردن قلب سرمازده ی من کافی بود..

نگاهشو یک دور تو کل صورتم چرخوند..رو پیشونیم ثابت موند..دستش ناخودآگاه اومد بالا ولی به همون سرعت هم انداختش پایین..
نگاهشو از رو صورتم برداشت و اینبار آروم تر گفت: گفته بودم که هیچ وقت تنهات نمیذارم..نگفته بودم؟!..

دستمو اوردم بالا و به پیشونیم کشیدم..نصف موهام خودسرانه از شال افتاده بودن بیرون که با دست فرستادم تو..معذب نبودم اما..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین..

هردومون ساکت بودیم که با تک سرفه ی نسترن همزمان برگشتیم و نگاهش کردیم..
لبخند رو لبش بود که با شیطنت گفت: می خواین من برم پایین تا شماها راحت باشید هان؟.....

-- نستـــرن!..
نسترن هم از شنیدن صدای علیرضا که حسابی اخماشو کشیده بود تو هم خندید و با یه نگاهه خاص به من رفت تو اتاق و درو بست!..
*******
-چـــــــی؟!..این که گفتی..حقیقت داره؟..
سرشو تکون داد..
- یعنی..بـ ِ ..بنیا..بنیامین..کشته..شده؟!..

انگشتاشو تو هم قلاب کرد..کمی به جلو متمایل شد و گفت: همه چیز دقیقا همونی بود که برات تعریف کردم..
-باورم نمیشه....

دستمو جلوی دهنم گرفتم..نمی دونم تو اون لحظه چه حسی داشتم..
ترس..نگرانی..غم..حتی حس ترحم..
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز همچین بلایی سر بنیامین بیاد..اون خیلی اذیتم کرد..دخترای زیادی رو بدبخت کرد..گناه کرد..وجود خدا رو نهی کرد و به شیطان پناه برد..
اون اصلا آدم نبود..
آدم ها خودشون رو جزو مخلوقات خداوند می دونن و به خالقشون عشق می ورزن اما بنیامین..........


--سوگل؟!..
سرمو بلند کردم..
با نگاهه جستجو گرانه اش خیره به من من من کنان گفت:می خوام الان..حستو بدونم....منظورم اینه که.......

سرشو زیر انداخت..انگشتاشو تو هم فشار داد..
-- احساست به....بنیامین....منظورم..منظور م اینه که الان....
- می دونم چی می خوای بگی....

مشتاقانه نگاهم کرد که گفتم: اما نمی دونم علیرضا..احساسم واسه خودمم گنگه....


با ترس خاصی جا به جا شد و تو چشمام زل زد..
-- یعنی چی؟!....


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، ♥h@di$♥ ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 17-05-2014، 11:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان