امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست پنجم!...

خندیدن، خوب است . قهقهه، عالی است
گریستن، آدم را آرام می کند
اما...
لعنت بر بغض...
______________________________________________




- من هیچ وقت بنیامین رو دوست نداشتم..همیشه ازش متنفر بودم..وقتی یاد کارایی که باهام کرد میافتم از خودم بدم میاد که چرا روزی بهش جواب مثبت دادم؟..اصلا چرا گذاشتم پاش به زندگیم باز بشه؟..
مسبب اصلی تموم بدبختیام خودمم..اگه از همون اول کوتاه نیومده بودم شاید الان هیچ کدوم از این اتفاقا هم نمیافتاد....
اما بازم کسی از سرنوشتش خبر نداره..منم نمی دونستم که بنیامین می تونه همچین موجود منفور و پلیدی باشه!..اما خدا شاهده که هیچ وقت مرگ کسی رو نخواستم..حتی مرگ دشمنمو..
خب راستش..وقتی شنیدم که چی به سرش اومده دروغ چرا اولش شوکه شدم اما ناراحتم شدم..بنیامین خودش این راهو تو زندگیش انتخاب کرده بود پس..معلوم بود آخر و عاقبتش چی قراره بشه!....

حرفام که تموم شد به وضوح دیدم که نفس راحتی کشید و برگشت عقب و به مبل تکیه داد....
چشمامو خمار کردم و شیطنت وار پرسیدم: تو چیز دیگه ای فکر کرده بودی؟..
یه کم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد..
با یه لبخند مصلحتی گفت: چی؟..نه..چطور مگه؟..
شونه مو انداختم بالا و لبخند زدم..
- هیچی..آخه اینجوری حس کردم!..
کمی تو صورتم خیره شد..
نگاهش احساساتمو به جوش می اورد....
اون که نه، ولی من از رو رفتم و نگاهمو زیر انداختم..


چند لحظه به سکوت گذشت..
- بعد از این چی می خواد بشه؟!..
-- خیلی چیزا!..

با تعجب نگاهش کردم..
ولی انگار حواس علیرضا اینجا نبود..
-- یه کارایی هست که ناتموم مونده و باید هرجور شده تمومشون کنم..
- چه کارایی؟!..

حس کردم از سوالم معذب شد..
دومرتبه اون لبخند مصنوعی رو لبش برگشت..دستاشو رو زانوهاش زد و بلند شد..
-- میرم پیش آروین ببینم چکار می کنه!..حتما می دونه که حاجی چطوری فهمیده ما اینجاییم!..

درو باز کرد..
ولی قبل از اینکه بره بیرون برگشت و نگاهم کرد..
-- راستی یادم رفت بگم..امروز عصر مامان داره میاد هتل..
بلند شدم و با تعجب گفتم: جدی میگی؟!..همین امروز؟!..

سرشو تکون داد..
-- خواستم که تو هم در جریان باشی..ناهارتونو میارم بالا، کاری داشتی زنگ بزن باشه؟!..
لبخند زدم و سرمو تکون دادم..
از در که رفت بیرون پوفی کشیدم و همونجا نشستم و..
ذهنم درگیر هزارن هزار فکر و خیال شد..
بنیامین..
مادرم..
واقعا امروز قرار بود ببینمش؟!..
اونم کاملا غیرمنتظره!!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، zary2000 ، ♥h@di$♥ ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 17-05-2014، 15:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان