امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

سلام دوستای گل خودمــــــــــــ!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امشب با 6 پست اومدم واسه جبران!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
خبرای خوف خوفی هم در راه ببار بارونی بید بعلــــه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اگر از احوالات ویرانگر می پرسید که خیلی خوفه ولی پستاش میره واسه فرداشب امشب همه ی انرژیمو گذاشتم رو ببار بارون!الان این شکلی ام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
و حالا می رویم که داشته باشیم پستای امشب ببار بارون رو.........رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
____________________________________________


 
 
**********************
کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..
علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..
هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرد..
وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..
فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....
در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه..
 
اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..
علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!..
 
چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....
پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!..
 
یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..
وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد..
 
فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..
ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!..
 
 
--سوگل؟!..تو خوبی؟!..
نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..
لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..
چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..
- علیرضا تو باور کردی؟!..
--نـه!..
- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!..
 
نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..
-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..
-یعنی..واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!..
 
ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط zary2000 ، maryamam ، ♥h@di$♥ ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 31-05-2014، 7:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان