31-05-2014، 16:18
پست چهارم!...
ماهی به آب گفت : تو نمیتونی اشکای منو ببینی , چون من توی آبم.. آب جواب داد اما من میتونم اشکای تو رو احساس کنم چون تو توی قلب منی...
_______________________________________
دست و پامو گم کرده بودم..
اصلا واسه چی بلند شدم؟..کجا می خوام برم؟..مگه همیشه منتظر این لحظه نبودم؟....
با کلی خجالت و شرم تو وجودم برگشتم و رو صندلی نشستم..علیرضا هنوز رو زانوهاش نشسته بود..آستینم تو دستش بود..واسه رها شدن از دستای مردونه ش حتی با وجود اون همه فاصله..هیچ عجله ای نداشتم....
تو چشمام زل زد و گفت: می دونم الان وقتش نیست..می دونم هیچ کدوممون تو موقعیت مناسبی نیستیم..تو واسه گم شدن خواهرت نگرانی و من....
وضعیتم مشخصه..تو همین مدت زمان کوتاه هم اونایی رو که یک عمر فکر می کردم خانواده ی واقعیمن و از ته دل عاشقشون بودمو از دست دادم..
و هم بهترین و نزدیک ترین دوستمو..
همیشه تو زندگیم نقش یه برادرو واسه م داشت نه فقط یه دوست..
رفتنشو هنوزم باور ندارم..
حالا هم نمی دونم با چه جراتی باید برم و به کسی که دوستش داشت بگم اونی که سالهای سال ِ عاشقشی..تو بغل من پرپر شد و تا اخرین نفسی که تو سینه ش بود اسم تو رو صدا زد....
صداش بیشتر از قبل گرفته بود..
--سوگل تو بد جایی از زندگی گرفتار شدم..همه ی مشکلات با هم هجوم آوردن سمتم و زیر بارشون داره کمرم می شکنه..
مگه من کی ام؟..منم ادمم..منم تا یه حدی ظریفت دارم....
اما دعا کن سوگل..برام دعا کن به بن بست نرسم که اگه برسم...............
برق چشماش ناشی از بغض عمیق توی گلوش بود که می لرزید و مردونه قصد باریدن نداشت..
خدایا چطور نفهمیدم؟..چطور درداشو ندیدم؟..چطور غم چشماشو دیدم و دلیلشو نپرسیدم؟..
به قدری درگیر مشکلات خودم بودم که....نه..چطور غافل شدم؟!..
جوابش آسون بود..علیرضا همیشه درداشو تو خودش می ریخت..اون هیچ وقت نخواست که از مشکلاتش با من حرف بزنه..
اما همیشه شاهد اون غم و تیرگی تو چشماش بودم..
سرشو زیر انداخته بود تا اون برق لرزون رو تو چشماش نبینم..
اون لحظه آرزوم بود که می تونستم دستمو دراز کنم و انگشتامو لا به لای موهای خوش حالتش فرو کنم و با نوازش های اروم و زمزمه های پر از عشقم کمی از ناراحتی هاش کم کنم..اگه محرمش بودم اون موقع حاضر بودم جونمو بدم ولی هر کاری کنم تا دل اون آروم بگیره....
بعد از دقایقی بلند شد و کنارم نشست..صورتش سرخ شده بود..دکمه ی بالای پیراهن مشکی دودیش رو باز کرد و نفسشو عمیق فرستاد بیرون..
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد..اب دهانش رو با سر و صدا قورت داد و برگشت سمت من..
نگاهمو ازش گرفتم و به دستام که تو هم مشتشون کرده بودم دوختم..
حس کردم آروم نیست ومی خواد یه چیزی بگه!..
و حسم کاملا درست بود!..
صداش هنوزم جدی و مصمم بود!..
--امروز بعد از رفتن حاجی یه تصمیمی گرفتم..و برای اینکه بتونم عملیش کنم باید..تو هم راضی باشی!..
ادامه دارد...
ماهی به آب گفت : تو نمیتونی اشکای منو ببینی , چون من توی آبم.. آب جواب داد اما من میتونم اشکای تو رو احساس کنم چون تو توی قلب منی...
_______________________________________
دست و پامو گم کرده بودم..
اصلا واسه چی بلند شدم؟..کجا می خوام برم؟..مگه همیشه منتظر این لحظه نبودم؟....
با کلی خجالت و شرم تو وجودم برگشتم و رو صندلی نشستم..علیرضا هنوز رو زانوهاش نشسته بود..آستینم تو دستش بود..واسه رها شدن از دستای مردونه ش حتی با وجود اون همه فاصله..هیچ عجله ای نداشتم....
تو چشمام زل زد و گفت: می دونم الان وقتش نیست..می دونم هیچ کدوممون تو موقعیت مناسبی نیستیم..تو واسه گم شدن خواهرت نگرانی و من....
وضعیتم مشخصه..تو همین مدت زمان کوتاه هم اونایی رو که یک عمر فکر می کردم خانواده ی واقعیمن و از ته دل عاشقشون بودمو از دست دادم..
و هم بهترین و نزدیک ترین دوستمو..
همیشه تو زندگیم نقش یه برادرو واسه م داشت نه فقط یه دوست..
رفتنشو هنوزم باور ندارم..
حالا هم نمی دونم با چه جراتی باید برم و به کسی که دوستش داشت بگم اونی که سالهای سال ِ عاشقشی..تو بغل من پرپر شد و تا اخرین نفسی که تو سینه ش بود اسم تو رو صدا زد....
صداش بیشتر از قبل گرفته بود..
--سوگل تو بد جایی از زندگی گرفتار شدم..همه ی مشکلات با هم هجوم آوردن سمتم و زیر بارشون داره کمرم می شکنه..
مگه من کی ام؟..منم ادمم..منم تا یه حدی ظریفت دارم....
اما دعا کن سوگل..برام دعا کن به بن بست نرسم که اگه برسم...............
برق چشماش ناشی از بغض عمیق توی گلوش بود که می لرزید و مردونه قصد باریدن نداشت..
خدایا چطور نفهمیدم؟..چطور درداشو ندیدم؟..چطور غم چشماشو دیدم و دلیلشو نپرسیدم؟..
به قدری درگیر مشکلات خودم بودم که....نه..چطور غافل شدم؟!..
جوابش آسون بود..علیرضا همیشه درداشو تو خودش می ریخت..اون هیچ وقت نخواست که از مشکلاتش با من حرف بزنه..
اما همیشه شاهد اون غم و تیرگی تو چشماش بودم..
سرشو زیر انداخته بود تا اون برق لرزون رو تو چشماش نبینم..
اون لحظه آرزوم بود که می تونستم دستمو دراز کنم و انگشتامو لا به لای موهای خوش حالتش فرو کنم و با نوازش های اروم و زمزمه های پر از عشقم کمی از ناراحتی هاش کم کنم..اگه محرمش بودم اون موقع حاضر بودم جونمو بدم ولی هر کاری کنم تا دل اون آروم بگیره....
بعد از دقایقی بلند شد و کنارم نشست..صورتش سرخ شده بود..دکمه ی بالای پیراهن مشکی دودیش رو باز کرد و نفسشو عمیق فرستاد بیرون..
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد..اب دهانش رو با سر و صدا قورت داد و برگشت سمت من..
نگاهمو ازش گرفتم و به دستام که تو هم مشتشون کرده بودم دوختم..
حس کردم آروم نیست ومی خواد یه چیزی بگه!..
و حسم کاملا درست بود!..
صداش هنوزم جدی و مصمم بود!..
--امروز بعد از رفتن حاجی یه تصمیمی گرفتم..و برای اینکه بتونم عملیش کنم باید..تو هم راضی باشی!..
ادامه دارد...