امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست پنجم!...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

غم هایت را بر روی شن بنویس تا باد آن را با خود ببرد
شادیهایت را بر روی سنگ بنویس تا برای همیشه باقی بماند
________________________________________









با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
- چه تصمیمی؟!..

دل تو دلم نبود..
تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!..

از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم..
انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید..
با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید اینقدر بی مقدمه و سریع می گفتم، درسته؟!..

با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام....
هنگ بودم..
علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..

و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم....

به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم....
--اگه منظورت اینه که باید تا 3 ماه صبر کنی؟!..باید بگم هیچ نیازی نیست چون اون قانون شامل دوران عقد نمیشه فقط بعد از ازدواج و زندگی زناشویی هستش که قابل اجراست!..تو هم که با بنیامین زندگی نکردی!..

- چطور تو این مدت زمان کم..تونستی درموردش تحقیق کنی؟!..
صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: با یه تلفن....حالا وکیلم؟!..
از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم..

-- نگامم نمی کنی؟..
گوشه ی لبمو گزیدم..از حرارت زیاد، داشتم می سوختم..
--پس این یعنی قبولم نمی کنی؟..

سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!..

نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!..
-- من تو این زمینه تابع دستور تو ام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم ولی واسه عقد نیازی به اجازه ی پدرت نیست چون این عقد دومت محسوب میشه!..
- اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!.........
-- سوگل فکراتو خوب بکن!..
- بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم..
--مطمئنی؟..



ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، zary2000 ، ♥h@di$♥ ، saba 3 ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 31-05-2014، 17:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان