امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست ششم!...
اینم از پست آخر که تپل مپله هــــا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


تو خیسِ بارانی...
اما من مثل اتاق زیر شیروانی پُر از خاطره ی بارانم …
______________________________________________









یاد حرفای آخرش افتادم..وقتی با بی رحمی تمام منو ازخونه ش بیرون کرد..وقتی به زور نشوندم پای سفره ی عقد..وقتی بهم اعتماد نکرد و با خشم منو گرفت زیر ضربات کمربندش..وقتی صدای گریه ها و التماسامو شنید و خم به ابروش نیاورد..وقتی با الفاظ بد صدام زد..وقتی بهم به چشم یه هرجایی نگاه کرد..
تموم اون لحظات درست مثل صحنه ی یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن و ثانیه به ثانیه بیشتر از گذشته ام متنفرم می کردن!..

با حرص لبامو روی هم فشردم و قطره های اشکی رو که قصد فرو ریختن بی کسیمو داشتن با بستن چشمام پس زدم و زمزمه کردم: کاملا مطمئنـــم!..

چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه علیرضا گفت: تا بخوام کارای عقدو انجام بدم چند روز طول می کشه!..فعلا باید همه چیز بی سر و صدا انجام بشه تو مشکلی نداری؟!..

سرمو تکون دادم..
چی مشکلی؟..از خدام بود که زودتر مال علیرضا بشم و برای همه ی عمرم اونو داشته باشم..

--حاضرم قسم بخورم که یه روز بهترین و باشکوه ترین عروسی رو برات می گیرم که تو خاطره ها ثبت بشه!..

با لبخند خجولی سر به زیر شدم و گفتم: من ازت هیچ چیز باشکوهی نمی خوام علیرضا..فقط آرامش می خوام..می دونم می تونی اونو بهم بدی..همین حس دلنشین برای همه ی عمرم بسه!..دیگه هیچی نمی خوام!..

سرشو خم کرد تو صورتم تا نگاهش کنم..چشمام که تو چشماش افتاد با لبخند آرومی گفت: ولی من رو قولم هستم..اینو علیرضا بهت میگه!..
لبخند زدم..
-اما علیرضا.........
--مخلصتم هستم!..
ساکت شدم..
یا بهتره بگم با چشماش دهنمو بست..
نگاهش کردم و چشمامو به نشونه ی تایید حرفاش آروم بستم و باز کردم..
با لبخند جذابی نگاهم می کرد..
*************
علیرضا قضیه ی شهرام رو برام تعریف کرد..
وقتی شنیدم که شهید شده تا چند لحظه رفتم تو شوک!..
و اون لحظه فقط اسم نسترن بود که تو سرم می چرخید و همون موقع بود که یاد حرفای اون شبمون افتادم..
وقتی که خواب بد دیده بود و گریه می کرد!..

« نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم..
هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....»

و یادم افتاد که چطور با گریه تو بغلم ضجه می زد و به عشقش اعتراف می کرد..
«-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........»

علیرضا ازم کمک خواست..اینکه یه جوری خبر شهادت شهرام رو به نسترن بدیم..
اما سخت بود..آخه من چطور می تونم به خواهرم..از شهادت کسی حرف بزنم که بعد از این همه سال هنوزم که هنوزه اونو می پرسته و صادقانه میگه که عاشقشه؟!..
اگه الان بهش بگم مطمئنم یه بلایی سرش میاد من خواهرمو خیلی خوب می شناسم می دونم که احساسش چقدر پاکه!..
نکنه عقلشو از دست بده و..خدایی نکرده بخواد یه کاری دست خودش بده؟..
اما اگه یه مدت بگذره و بعد بخوام بهش بگمم شاید وضع از اینی که ممکنه پیش بیاد بدترم بشه..
من نه می تونم بهش بگم..و نه می تونم ازش پنهون کنم....
خدایا..
پس باید چکار کنم؟!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط zary2000 ، ♥h@di$♥ ، saba 3 ، atrina81 ، neg@ar ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 31-05-2014، 18:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان