امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#5
سلام سلام به دوستای خوبم،ببخشید دیروز کار داشتم نتونستم پست بذارم.خوب دیگه سخنرانی نمی کنم میرم سراغ پستای امروز:

-- می خوای با بنیامین بمونی؟!..
-چرا اینو می پرسی؟!..
-- بگو سوگل می خوای زنش بشی یا نه؟..
- مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!..
-- اگه دوسش نداری مجبور نیستی تحملش کنی..شما تازه نامزد کردید فوقش می گیم از هم خوشتون نیومده و خلاص!..
مکث کردم: به همین آسونی؟!..من بگم بنیامین و نمی خوام بعدش می دونی چی میشه؟..علاوه بر ولوله ای که تو خونه میافته حرف مردم چی؟!..مگه دیگه میشه جلوی دهن مردم و گرفت؟!..
اخم کرد: تو به حرف مردم چکار داری؟!..مگه واسه مردم داری زندگی می کنی؟!..به خاطر این چرت و پرتا می خوای خودت و بدبخت کنی؟!..
پوزخند زدم..
- من بدبخت ِخدایی هستم نسترن..
-- وقتی خودت هی تو مغزت تکرارش کنی میشه یه جور تلقین..تلقین هم از دید خودت به واقعیت نزدیکه ولی از دید اطرافیانت یه چیز دیگه ست..اگه می خوای باهاش بمونی بهم بگو تا راه حل نشونت بدم اگرم دوسش نداری بگو تا با بابا حرف بزنم!..
با ترس نگاش کردم و گفتم: نه نسترن یه وقت به بابا چیزی نگی..خواهش می کنم!..
با تعجب گفت: آخه چرا؟!..وقتی نخـ.......
-می خوام..من بنیامین و می خوام..
دومین شوک رو هم بهش وارد کردم..مات و مبهوت نگام کرد..
-- سوگل تو منو خر فرض کردی؟!..تا همین چند دقیقه پیش داشتی از دستش زار می زدی حالا میگی می خوای باهاش بمونی؟!..

نمی تونستم بهش بگم..اینکه از اول این راه و انتخاب کردم تا از این خونه و ادماش فرار کنم..نمی تونستم بهش بگم اون موقع که بدون هیچ علاقه ای به بنیامین جواب مثبت دادم همه ی فکر و ذکرم این بود یه جوری نظر خانواده م رو به خودم جلب کنم..با دوری و فاصله گرفتن از اونها..
وقتی نباشم شاید جای خالیم رو احساس کنند..شاید....
مسیر ِعاقلانه ای نبود ولی واسه دختری با شرایط من تنها راه همین بود..
از کنارش بلند شدم و رفتم سمت پنجره..پرده ی نسبتا ضخیم دودی رنگ اتاقم رو کنار زدم!..صدای جیرجیرک ها حتی از پشت پنجره ی بسته هم شنیده می شد..
آه کشیدم..نگاهم به بالا کشیده شد..رو چادر سیاه شب..به اسمون..به قرصه ماه..گاهی درد را جز با سکوت نمی توان جواب داد.......گاهی اشک اگر بیاید حرمت غم می شکند........گاهی باید خود را آه کشید..........گاهی باید چون قاصدک اسیر سرگردانی باد شد.......گاهی....گاهی.............
نفس عمیق کشیدم و گفتم: نسترن من تو چنگال این روزگار اسیرم..ناجوانمردانه دارم شکنجه میشم..اون منو به هر سو که بخواد می کشه..گاهی عصبانی و پر از خشم..گاهی نرم نرمک که بغضم نگیره..ولی بغض دارم..بغضی که با سکوتم سعی دارم بپوشونمش..با نگاهه خسته م اونو فریاد می زنم اما......کسی منو نمی بینه..

پشت به پنجره ایستادم و نگاهش کردم..
- من محکومم به سکوت..نمی تونم سرپیچی کنم..
-- سوگل منظورت و واضح بگو!..
زهرخنده عمیقی رو لبام نشست..سرمو تکون دادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: من بنیامین و می خوام..قبول کردم زنش بشم رو حرفمم هستم..مطمئنم بعد از ازدواج علاقه خود به خود به وجود میاد!..
پوزخند زد: می خوای رو زندگیت قمار کنی؟!..
زیر لب زمزمه کردم: قمــار!!!!.. و بلندتر جوری که بشنوه گفتم: من بهش میگم یه مسیر ِنو..یه مسیر نو تو بیراهه های زندگیم..شاید ریسک باشه ولی چون خواسته ی قلبیم همینه همه چیز درست میشه!..

داشتم دروغ می گفتم..داشتم خودم و نسترن رو گول می زدم..هر دو می دونستیم ته ِ این مسیر به کجا می رسه..
من قصد جون ِ خودمو کرده بودم..قصد داشتم به ظاهر با این کار به خودم امید واهی بدم و ثابت کنم که می تونم..بد رو بد می دونستم و خوب رو خوب ..اما الان تو مرحله ای از زندگیم قرار داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل خودمو بدبخت تر از اینی که هستم می کردم..یک مرگ ِ تدریجی..
کسی که از اول به بن بست رسیده باشه اخرش تصمیمی جز این نمی تونه بگیره..

-- پس می خوای یه ازدواج ِ معمولی بدون احساس داشته باشی و تو زندگی ِ مشترکت با بنیامین هم فقط همسرش باشی درسته؟!..
- مگه قرار ِ غیر از این باشه؟!..
با شوق خاصی که سعی داشت اون رو به من هم القا کنه گفت: آره چرا که نه؟!..تو می تونی با عشق ازدواج کنی....مرد ِ زندگیت و پیدا کن سوگل..بی گدار به آب نزن..باور کن صبر بهترین راهه..وقتی با عشق ازدواج کنی علاوه بر همسر، دوست و همه کسش میشی تو..همه ی زندگیت میشه اون مرد..مردی که واقعا عاشقش باشی......
- عشق؟!..آخه کدوم بدبختی میاد عاشق من شه؟!..اصلا می خواد عاشق ِ چیه من بشه؟!..من چی دارم که به درد ِ عشق وعاشقی بخوره؟!..روح ِ من نیمه جونه..با همین روحی که داره نفسای آخرش و می کشه رو پا وایسادم نسترن..چی داری میگی تو؟!..
-- تو خوشگلی..آرومی..سر به زیر و محجوبی..هزاران هزار خواهان پیدا می کنی .. فقط باید خودتو نشون بدی..به همه بودنت رو ثابت کنی..صبح تا شب خودت و تو اتاقت حبس نکن..به جای اینکه سرت و با کتاب و دلنوشته و یه مشت آهنگ ِ غمگین گرم کنی برو بیرون و با ادمای این جامعه آشنا شو..کمی مردمی تر فکر کن سوگل!..
- من به این زندگی عادت کردم..
-- به زندگی با بنیامین چطور؟..می خوای اونم از روی عادت ادامه ش بدی؟!..
- گفتم که، شایدعلاقه بـ.......
-- شاید..شاید..شاید......شاید و کاشتن هیچی ازش سبز نشد..حالا تو اصرار به دِرو کردنش داری؟!..
کلافه نشستم کنارش و تو موهام چنگ زدم........
- این چیزا برام مهم نیست..راه حلت و بگو!..
-- کدوم راه حل؟!..
- گفتی اگه بخوام باهاش بمونم راه حلش و نشونم میدی!..
ابروهاش و بالا انداخت : سوگل تو مطمئنی؟!..
سرمو تکون دادم..
-- نمی خوای رو حرفام فکر کنی؟!..
- فایده نداره نسترن..راه حلت و بگو..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینم از پست دوم:

نگاهش کلافه بود.. ولی من تصمیمم و گرفته بودم!..
-- ببین اگه واقعا بنیامین و می خوای، پس سعی کن حفظش کنی..اونم فقط مال خودت..نذار نگاهش هرز بره سمت زنای دیگه..الان فقط نامزدشی و درسته عقد دائم نکردید ولی به هم محرمین...........
- خب به نظر تو من باید چکار کنم؟!..
--اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........مکث کرد و تو چشمام زل زد: خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!..

سرم و تکون دادم و نگاهمو به دستام دوختم..با انگشت اشاره م به پشت دستم می کشیدم و به حرفای نسترن فکر می کردم..درسته..من با اینکه قلبا علاقه ای به بنیامین ندارم ولی انتخابش کردم..می خوام که باهاش ازدواج کنم و از این خونه برم..از اول هم قصدم همین بود..
صدای نسترن منو به خودم اورد!..
-- سوگل الان تو این دوره و زمونه دخترا برای جلب توجهه همسر و یا حتی نامزدشون هزار جور کار انجام میدن..نمیگم تو ام همونا رو مو به مو عملی کن....نه..منظورم اصلا این نیست ولی کمی بهش توجه کن..روی خوش نشون بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکار و کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستت و بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره..اگه بهت زنگ می زنه که حاضر شو میام دنبالت بریم بیرون نگو نه حوصله شو ندارم..کمی به ظاهرت برس....چیه این رنگای تیره و کدر، واسه دختری به سن تو که از قضا نشون کرده هستی و انگشتر نامزدی دستت کردن مناسب نیست....
دستامو گرفت:عزیزم خواهرانه دارم بهت میگم..درسته من این تجربه ها رو نداشتم تو زندگیم ولی خب نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم!..بالاخره 2 تا چیز ِ به درد بخور تو این کتاب متابا یاد گرفتم دیگه درسته؟!..
به صورتش نگاه کردم..لبخند می زد..چقدر دوسش داشتم..من اگه نسترن و نداشتم حتما تا الان مرده بودم!..
ناخداگاه بغلش کردم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم: ممنونم نسترن..اگه تو........
اروم زد پشتم و به شوخی گفت: خیلی خب من باز 2 کلوم با تو حرف زدم زرتی جو گیر شدی؟!..
لبخند زدم..از تو بغلش بیرون اومدم..
زل زد تو صورتم....

-- الان حتما بابت بی توجهیات ازت دلگیره..اینطور که معلومه از همون روز اول بهش روی خوش نشون ندادی.. شاید واسه همینه که گاهی تند رفتار می کرده و این عدم توجه باعث میشه که تو فکر کنی اون درکت نمی کنه و اونم فک کنه که بهش علاقه ای نداری.. پس یه کم کوتاه بیا.... فقط........
ابروهاش و طبق عادت انداخت بالا و با لبخند شیطنت باری گفت: فقط یه وقت نذاری شیطونی کنه!..حواست باشه خواهری زیاد از حد بهش رو نده....
خندید ..و من از اون خنده ی خاص و معنی دار سرخ شدم و با لبخند سرمو زیر انداختم..
به شوخی زد به شونه م و گفت: هوی تو که باز عین لبو پخته، قرمز شدی؟!....سوگل؟!..
نگاش کردم..لبخندش کمرنگ شده بود ولی نگاهش همونطور مهربون وشیطون تو چشمام قفل شد!..
-- نمی خوای بیشتر فکر کنی؟!..عزیزم ازدواج و زندگی ِ مشترکی که قراره کنار همسرت داشته باشی مثل خاله بازی نیست..هزار جور فراز و نشیب و باید متحمل بشی..اگه شوهرت واسه ت همسر نباشه و اون درک صحیح رو در مقابل مشکلات و علی الخصوص همسرش نداشته باشه زندگی واسه ت جهنم میشه سوگل..داغون میشی!..تنها و یه تنه چطور می تونی از پس مشکلات بر بیای؟!..به این امید که شاید یه روزی علاقه ای به وجود بیاد زندگیت و بر چه پایه و اساسی می خوای بسازی؟!..فقط به همین شایدها می خوای تکیه کنی؟!..

- نمیگم کارم درسته ولی راهه دیگه ای برام نمونده..تو که از همه چیز خبر داری..از نگاه های بی تفاوته مامان..از نفرت نگین نسبت به من که خواهرشم..از اخلاق خاص بابا که گاهی باهام خوبه و گاهی تحت تاثیر حرفای مامان سرد میشه و.......
لبمو گزیدم .. صدام می لرزید: من هیچ گرمایی از محبت اطرافیانم جز تو حس نمی کنم نسترن..از همون بچگی آرزوی یه تغییر فصل کوچیک تو زندگیمو داشتم..اینکه بهار بیاد و خزون و سرما رو از وجودم بگیره..ولی نیومد..21 ساله که تو آرزوش دارم بال بال می زنم..نمی دونم..شاید دارم با این کارم بدتر زمستون و به زندگیم دعوت می کنم..همه ش حدس و گمان ِ ....
نیشخند زدم و ادامه دادم: اون اوایل رفتار بنیامین باهام خوب بود..با علاقه نگام می کرد..خودم این بلا رو سر خودم اوردم....تو راست میگی..من با ندونم کاری دارم بنیامین رو از خودم دور می کنم..اگه واقعا واسه ش زن باشم اون هیچ وقت نگاهش سمت دخترای دیگه کشیده نمیشه!..

با لبخند سرشو تکون داد و از رو تخت بلند شد..دستمو کشید و منو هم وادار کرد بایستم!..
-- بسه دیگه دهنم کف کرد بریم یه چیزی بخوریم..
- کجا؟!..
--این موقع شب که جایی نمیشه رفت فعلا بریم تو اشپزخونه..امروز هوس کردم یه جعبه رولت گرفتم تا نگین خوابه بریم دخلشون و بیاریم!..
به نگاه و کلامش که رنگی از شیطنت کودکانه داشت لبخند زدم..
- چطور امشب نگین انقدر زود خوابیده؟!..
شونه ش و بالا انداخت : چی بگم..تو که زدی بیرون اونم از مامان اجازه گرفت با دوستاش بره بیرون....پوزخند زد:می دونی که فقط جلو مامان کافیه لب تر کنه....خلاصه دیر برگشت خونه..بابا هم عصبانی شد و بحثشون بالا گرفت..نگین ام با قهر رفت بالا و مامان رفت پیشش..اینطور که اون موقع می گفت خوابیده!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

ممنون از نگاه های قشنگتون، شرمنده تونم ولی فردا هم نمی تونم بیام، پس خداحافظ تا شنبه :hje:
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط l¯̄ ͡ ̶๖̶ۣۜ๖ۣۜA҉L҉I҉ ، ali shah ، $hanane$ ، jinger ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، دختر اتش ، asa14 ، pegah 13 ، bersin ، ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ ، fatima1378 ، M A H S A N` ، baran.72 ، Adl!g+ ، bela vampire ، ~Mahnaz~ ، zahra190 ، samira 409 ، maryamam ، ~~SARA:HIVA~~ ، نازنین* ، ( DEYABLO ) ، m love f ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، دايانا ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، ققنوس طلایی ، L²evi ، ملیکاخانم ، n@jmeh ، Berserk ، I'm shady ، atrina81 ، -Demoniac- ، دختر زمستونی ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، س و گ ل ی یعنی سوگل ، sogol.bf ، لاله ناز ، عاطفه1985 ، puddin ، یاس خوزستانی ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان