امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#6
:4chs:سلام سلام به دوستای گلم بابت تاخیرم ازتون معذرت می خوام،اینم از پستای امروزمون:

قصه من و نگاهت

قصه آتیش و اب ِ

لحضه به تو رسیدن

مثل تعبیر یه خواب
ِ

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

************************************************** *************


کسی تو هال نبود!..
همراه ِ نسترن کمی از رولت شکلاتی و نارگیلی رو با ابمیوه خوردیم..
-- فردا با 2 تا از بچه های دانشگاه قرار داریم بیرون..تو هم بیا..
- باور کن حوصله شو ندارم....
اخم کرد: ای بابا باز که تو گفتی حوصله ندارم!..بیا بهت خوش می گذره..داریم ترتیب یه سفر 3 روزه رو میدیم..
-- از طرف دانشگاه؟!..
خندید: نه بابا ما که از این شانسا نداریم!..همینجوری..
- کجا؟!..
-- جاش و هنوز مشخص نکردیم..ولی به جون خودم اگه « نمیشه » و « حوصله ندارم » و چه می دونم کلا « نه » بیاری تو کار، من می دونم و تو..اینجا رو دیگه حتما با خودم می برمت!..
سکوت کردم..
از سفر بدم نمی اومد ولی خلوت ِ خودمو بیشتر دوست داشتم..شاید هم بهش عادت کرده بودم و حاضر به ترک این عادت نمی شدم!..
***************************************
سارا کمی رو صندلی جا به جا شد و گفت: خب چی سفارش بدیم؟!..
نسترن دست به سینه تکیه داد: فقط بستنی!..تو این گرما هلاکم!..
به من نگاه کرد و سرشو تکون داد: تو چی سوگل؟!..
شونه م رو از سر بی تفاوتی بالا انداختم: فرق نمی کنه!..
نگار که تا اون موقع ساکت نشسته بود گفت: منم مثل نسترن بستنی سفارش میدم..یه چیکه اب تو تنم نمونده همه ش تبخیر شد!..
سارا پشت چشم نازک کرد: پس چرا می خوای بستنی بخوری؟!..برو دهنتو بگیر زیر ِ شیر اب سردکن........
نگار خندید: تو رو سننه .. سفارشت و بده!..
همه سفارش بستنی دادن..
نگار یه مقدار ِ زیاد از بستنی رو گذاشت دهنش ..از سرمای زیاد اخماش جمع شد و چشماشو باریک کرد: پوکیـــدم!..
نسترن و سارا خندیدن..نگار به سارا چشم غره رفت: کوفت.....و به لپای باد کرده ی سارا اشاره کرد و گفت: نترکی هِـــی..کمتر بخور، قرار که نیست فرار کنه..
به سارا نگاه کردم..با ولع بستنیش رو می خورد..دختر تپل مپل و ریزه میزه ای بود..و صد البته بامزه!..
سارا اخم کرد وخواست جوابش رو بده که نسترن گفت: ای بابــا ..ما باز با اینا اومدیم بیرون و نشد یه بار مثل ادم با هم حرف بزنن ..از سنتون خجالت بکشین!..
سارا_ صد دفعه بهش گفتم به هیکل من گیر نده اما......
نگار با شیطنت ابروش و بالا انداخت: تو نخور، بعد ببین من گیر میدم؟!..همینجور پیش بری2 روز دیگه از در پارکینگ ام تو نمیریا از ما گفتن بود!..
سارا بی تفاوت کمی از بستنیش رو خورد..
سارا_ مال تو رو که نخوردم..مال بابامه می خورم نوش جونم!..
نگار لباشو کج کرد: قشنگ معلومه همه هم گوشت و چربی شده به جونت..
نسترن خندید و من با لبخند سرمو زیر انداختم..
سارا حسابی جوش اورده بود..
نسترن_ بس کنید بچه ها می خوام یه چیزی بهتون بگم!..
سارا و نگار ساکت شدند .. نگاهشون به نسترن بود..
نسترن_ یادتونه چند روز پیش سر یه سفر ِ سه روزه با هم حرف زدیم؟!..
اخمای سارا از هم باز شد و گفت: اره یادمه.. که قرار شد رو جاش فکر کنیم..
نگار_ منم پیشنهاد دادم بریم اصفهان!..
سارا_ نه بابا تو این گرما هلاک میشیم..بریم یه وَری که از این اب و هوا خبری نباشه!..
نگار_ الان همه جا همین بساطه..پیشنهاد خودت چیه نسترن؟!..
نسترن مکث کرد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد: گیلان!..
نگار با تعجب گفت: گیلان؟!..چرا اونجا؟!..
نسترن_ چرا اونجا نه؟!..
نگار_ خب 4 تا دختر تنها پاشیم بریم جایی که نمی شناسیم بگیم چند من ِ ؟!..باز اصفهان خونه ی عمه م هست راحتیم!......
نسترن_ من اونجا رو تا حدودی می شناسم، مشکلی نیست!..
با تعجب نگاش کردم..ولی نسترن متوجه ِ من نشد..گیلان چه ربطی به نسترن داشت؟!..
سارا_ من که موافقم..اتفاقا اب وهوای گیلان الان محشره..
نگار پوفی کرد و گفت: خونه رو چکار کنیم؟!..جایی واسه موندن نداریم اونجا!..
نسترن_ تو فکر اونش نباش..هم جاش هست هم کلی جا واسه تفریح..
نگار رو به من گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟!..
- چی بگم؟!..
نگار_ نظری چیزی!..
- نسترن ازم خواست همراهتون بیام منم حرفی ندارم..این برنامه بین خودتون بوده من دخالت نمی کنم!..
نسترن با لبخند گفت: پس همگی اوکی و دادید دیگه نه؟..
سارا سرشو تکون داد..نگار گفت: هر جا باشه جز تهران من پایه م..کلی دود و دم فرستادم تو بریم گیلان یه کم تصفیه ش کنم..
منم که حرفی نداشتم و موافق با جمع ..
و بنا بر این شد که اخر هفته یعنی 5 روز دیگه حرکت کنیم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


میگن دعآی دسته جمعی زودتر اجآبت میشه
خدایا
هرکی دکمه ی سپاس و زد به عشقـــش برسهـرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
هرکی نظرش رو راجع بع رمان گفت آرزوش رو برآورده کنرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
حالآ ببینم چیکآر می کنیدا...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
بر و بچ فلش خوری: الهی آمیــــــن!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



************************************************** ************


************************************
تقریبا 2 روزی می شد که از بنیامین خبر نداشتم..نه اون زنگ می زد و نه من سراغی ازش می گرفتم..توی این مدت روی تک تک حرفای نسترن فکر کردم..اینکه باید چکار کنم تا بنیامین رو نگه دارم..
برای خودم؟!..
اره چون قراره باهاش ادواج کنم..یه ازدواج معمولی اما..هر چند از دید همه الان اون همسرم محسوب می شد!..
گوشیم زنگ خورد..خودش بود..با دیدن اسمش روی صفحه ی گوشیم نفس عمیق کشیدم..باید نقش بازی می کردم که از دستش ناراحت نیستم..دکمه ی برقراری تماس رو فشردم..
-الو.....
به اندازه ی 3 ثانیه سکوت و بعد از اون صداش آروم و تا حدی گرفته تو گوشی پیچید: الو....سوگل....
لبای ترک خورده از خشکی نفسهام رو با سر زبونم خیس کردم: سلام!....خوبی؟!..
-- سلام..خوبم تو چطوری؟!..
تعجب رو تو صداش حس کردم..من هیچ وقت حالش رو نمی پرسیدم!..
- خوبم ممنون!..
سکوت کرد..سکوت کردم..چی داشتم که بگم؟!..از چی بگم؟!..
--سوگل هنوز پشت خطی؟!.........
- آره بگو..چیزی شده؟!..
--نه..هیچی....می خوام امروز ببینمت!..
مکث کردم..از روی تردید..از روی بی تفاوتی، که سرسختانه به مبارزه با اون ایستاده بودم..از روی سرمایی که اصرار بر محو شدنش داشتم و..چه بسا موفق نبودم!..
اما گفتم: باشه!..
--عصر منتظرم باش میام دنبالت!..
-باشه.....
--تا بعد..
تماس و قطع کرد..بدون اینکه منتظر جمله ای از جانب من باشه....
با بغض ِ ناخواسته ای گوشی رو انداختم رو تخت..طبق عادت تو موهام چنگ زدم و سرمو فشردم..
پس این کابوس کی می خواد تموم شه؟!..
**********************************************
سر میز شام نسترن موضوع سفرمون رو پیش کشید..بابا نیم نگاهی به من انداخت و همونطور که با محتویات بشقابش مشغول بود گفت: چند روز؟!..
نسترن_ فقط 3 روز..فقط بابا میشه ماشینتون و قرض بگیرم؟!..
بابا سرشو تکون داد: از دست فرمونت خاطرم جمع ِ ..فقط بازم مراقب باش!..
نسترن با لبخند سر تکون داد ....به مامان نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم....به نگین نگاه کردم که دست از غذا کشیده بود و با خشم به نسترن نگاه می کرد..و همون نگاه متوجهه منم بود!..
رو به بابا گفت: اَه این که نمیشه..پس من چی؟!..
بابا جدی گفت: قرار نیست تو باهاشون بری!..
نگین رو ترش کرد: آخه چرا ؟!..چطور......با سر به من اشاره کرد و با لحن بدی گفت: این باهاشون بره اونوقت من.....
بابا قاشقش رو انداخت تو بشقابش..و صدای برخورد قاشق با بشقاب ِ چینی، نگین رو وادار به سکوت کرد..
بابا_ این چه طرز صحبت کردن با خواهر بزرگترته؟!..« این » یعنی چی؟!....در ضمن تو باید به دَرسِت برسی و نمره ی تک ریاضیت و جبران کنی..
نگین که از گستاخی کلامش ذره ای کم نشده بود گفت: من این چیزا رو نمی فهمم اصلا میرم همونجا درسمم می خونم..چطور اونی که لیاقت نداره باس بره، اونوقت منی که .......
بابا_ نگیـــــن........
بابا از زور عصبانیت سرخ شده بود و لباشو به روی هم فشار می داد.. نگاهی از سر خشم به نگین انداخت..ولی نگین بی توجه از پشت میز بلند شد و رفت بیرون....
و حالا نوبت مامان بود..برای حمایت از نگین..
سرمو زیر انداخته بودم و به بشقاب دست نخورده ی غذام نگاه می کردم..
صدای عصبانی مامان سکوت اشپزخونه رو شکست..تنم لرزید و نگاهم تار شد..دوباره همون حریر نمناک رو پیش چشمام شاهد بودم!..
مامان _ خب راست میگه بچه م..این همه میره با دوستاش درس می خونه کمی هم به تفریح نیاز داره..
بابا_ خانم شما دخالت نکن..نگین فقط 14 سالشه..نیازی نیست که تنهایی بره مسافرت..هر وقت امتحانش و داد همگی چند روزی رو از..........
مامان_ بسه نیما، دیگه شورشو در اوردی..هر وقت این بچه ازت یه چیزی خواست زدی تو ذوقش..چی میشه با نسترن بره؟!.......سر بلند کردم..با دست به من اشاره کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: این که هست!..
این!..نمیگه سوگل!..نمیگه دخترم!..میگه این!!..انگار که داره به یک شی ء ِ بی جون و بی مصرف اشاره می کنه....
چونه م از بغض لرزید..احساس خفگی بهم دست داد.. ولی حتی اینم برام عادت شده بود..به این احساس ِ خفقان اور عادت داشتم..وابسته بودم به این حس......
نسترن که ناراحت شده بود رو به مامان گفت: منم حقو به بابا میدم اگه نگین بخواد با ما بیاد یکی اونجا فقط باید چارچشمی هوای اونو داشته باشه که یه وقت دسته گل به اب نده..حرف که تو گوشش نمیره پاشو از این در بذاره بیرون هر کار دلش بخواد می کنه!..
از پشت میز بلند شدم..نسترن مچ دستمو گرفت..کنارش بودم!..
نسترن_ تو که چیزی نخوردی سوگل!..
لبام تکون خورد..انگار گفتم سیرم..ولی صدایی از لا به لای لب های سردم شنیده نشد..حتی صدا هم تو گلوم خفه شده بود..
پشتمو بهشون کردم و خواستم برم بیرون که مامان بلند گفت: همه ش تقصیر اینه..اگه قبول نمی کرد با نسترن بره نگین هم ناراحت نمی شد..بچه م دید تک و تنها تو خونه می مونه دلش گرفت!..


ادامه دارد..



اگه تا عصر دیدم این پستا رو خوندید و سپاس هم دادید برا جبران تاخیرم دو تا پست دیگه میذارم،پس فعلا خداحافظ تا عصر:hje:
[][/url]
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط agh ali ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، هیوا1 ، دختر اتش ، ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ ، Adl!g+ ، bela vampire ، zahra190 ، zahra1377 ، hanieyh ، samira 409 ، maryamam ، ~~SARA:HIVA~~ ، نازنین* ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، ᘐᗝᖇᘐᓰﬡ ، ادیلا ، ارسیتا ، r.hadis ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، ققنوس طلایی ، OnLy-HiDdEn ، L²evi ، ملیکاخانم ، n@jmeh ، Roxanna ، Berserk ، I'm shady ، sara006 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، دختر زمستونی ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، *havva* ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، س و گ ل ی یعنی سوگل ، sogol.bf ، لاله ناز ، عاطفه1985 ، puddin ، یاس خوزستانی ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان