امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#8
سلام به دوستای گلم امروز اومدم با دست پر. می خوام براتون عکس از شخصیت های داستان بذارم:




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

اینم از پستای امروز، در ضمن چون تا پنجشنبه دارم میرم مسافرت و نمی تونم براتون پست بذارم امروز چهارتا پست می ذارم:

دلها همه بهاران شد از شمیم باران
مه رخ نموده امشب در عید روزه داران
هر کس که در دعایش یادی کند ز یاران
شیرین تر از عسل باد کامش به روزگاران
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


************************************************** *************


صدای نسترن بلند شد..ترس ِ اینو داشت که تحت تاثیر حرفای مامان از تصمیمم صرف نظر کنم....
نایستادم..به پاهای لرزونم تا حدی توان قدم برداشتن بخشیدم که فقط بتونم برم..برم از اون محیط متزلزل و پر شده از سرما و حس های بد..
دستم و به ستون اپن گرفتم..ولی پشت دیوار طاقت نیاوردم و نفس زنان ایستادم..داشتم خفه می شدم..نفس عمیق کشیدم..لا به لای اون نفس های نامنظم و کشیده صدای نسترن رو شنیدم.........
نسترن_ چه ربطی به سوگل داره مامان؟!..خود ِ سوگل هم قبول نمی کرد به زور راضیش کردم..
بابا_ این بحثو همینجا تمومش کنید..نگین الان تو شرایطی ِ که فقط باید بچسبه به درسش، سوگل و نسترن هم می تونن برن فقط باید لحظه به لحظه با من در تماس باشن!..واسه اینکه خیالم راحت باشه برید ویلای کاویانی..ادرسشو دقیق ازش می گیرم..
نسترن_ اقای کاویانی قبول می کنه بابا؟!..مزاحمشون نباشیم؟........
بابا_ نه دخترم برادرش و زن برادرش با بچه هاشون اونجا زندگی می کنن..برید اونجا خیالم راحت میشه....گر چه اگه یه مرد بود که باهاتون بفرستم خوب مـ........
سکوت کرد..دیگه حتی صدای نفسامو هم نمی شنیدم..نکنه.....
دست چپم و روی قفسه ی سینه م گذاشتم.....و بابا بیش از اون اجازه نداد تردید تو دلم پیشروی کنه و گفت: به نظرم صلاحه که بنیامین هم باهاتون باشه!..
نسترن_ نه بابا خودمون می.....
بابا_ همین که گفتم..نمیشه که 2 تا دختر و تنها بفرستم تو جاده..خوبیت نداره بابا.....

نسترن سکوت کرد..تا قبل از اینها خوشحال بودم که لااقل برای 3 روز به دور از همه ی ادمهای این شهرم و می تونم برای خودم زندگی کنم اما..
چه خیال ِ خامی..
**************************************************
اروم اروم دکمه های مانتوی مشکی و ساده م رو بستم ..حواسم تو اتاق نبود..تا جایی که متوجهه ورود نسترن نشدم....دستی رو شونه م نشست..تو جام پریدم..با ترس نگاش کردم..خندید..
-- نترس منم..کجا سیر می کنی؟!..
نفسم وعمیق بیرون دادم..کیفمو برداشتم.......
خواستم برم سمت در که جلومو گرفت: کجا؟!..
-با بنیامین قرار دارم..تا 10 دقیقه دیگه می رسه!..
-- عجله داری؟!..
عجله؟!..برای دیدن بنیامین؟!..نمی دونم..شاید..شاید قصدم فقط فرار باشه!..فرار از فشاری که روی تک تک سلول های بدنم احساس می کردم..فشار جسمی نه، بلکه من از روح بیمارم..از روح اسیب دیده ام و مجالی برای ترمیم این روح ِ بیمار نیست!..
نشستم رو تخت....
نسترن رفت سمت کمد لباسام..
-- تو که باز شدی کلاغ سیاه..مگه نگفتم کمی تغییر لازمه تا..........
- همین خوبه نسترن..حالشو ندارم عوض کنم!..
همونطور که داشت تو کمدمو نگاه می کرد گفت: مگه دست خودته؟!..ما یه قول و قراری با هم گذاشتیم..من اون همه فک زدم، بیخودی؟!..
یه مانتوی روشن بیرون اورد و متفکرانه نگاش کرد..رنگش آبی بود..تا حالا اون رو نپوشیده بودم .. کادوی بنیامین بود..و تا الان نو و دست نخورده تو کمدم افتاده بود!..
دستمو گرفت و بلندم کرد..
-- همین عالیه..نو هم که هست..یالا بپوشش!..
- نسترن........
چپ چپ نگام کرد: نکنه می خوای خودم دست به کار شم؟!..
به شیطنت چشماش لبخند زدم..ولی چه سرد و بی روح بود این لبخند!..
--من میرم بیرون حواس مامان رو پرت می کنم تو هم برو تو کوچه!..
دکمه هامو باز کردم: چرا، مگه منو ببینه چی میشه؟!!..
کلامم سرد بود..سردتر از همیشه..
و نسترن این سرمای بی تفاوت رو به خوبی حس کرد!..
-- یه امروز حوصله ی داد و بیداد کردنش و ندارم..سر قضیه ی نگین هنوز عصبانیه از زمین و زمان ایراد می گیره..
به خاطر من می گفت..خواهرم نمی خواست قرارم با این غر و لند های همیشگی خراب بشه..
ولی الان نه..شاید چند ساعته دیگه..شاید هم چند روز بعد..
مهم اینه که هیچ وقت تمومی نداشت!..
**************************************
به محض اینکه نشستم تو ماشین سلام کردم..جوابمو اروم داد..تعجب کردم..که مثل همیشه تلاشی برای گرفتن دستم نکرد..فقط یه نیم نگاهه کوتاه و همون جواب سلام ِ کلیشه ای..
-- چه خبر؟!..
از پنجره بیرون و نگاه کردم..
- هیچی....
-- نمی پرسی کجا دارم می برمت؟..
نگاهش کردم..کوتاه نه..طولانی و عمیق....ولی نگاهه اون به خیابون بود..خیابون ِ شلوغ و پر تردد از ماشین ها!..مثل ذهن ِ آشفته ی من..
- کجا داریم میریم؟!..
-- حدسم نمی تونی بزنی؟!..

چشم بسته غیب می گفت؟!..
از کجا بدونم که منو داری کجا می بری؟!..این سوال های بی ربط واسه چی بود؟!..
- نه.....
-- پس صبرکن تا خودت بفهمی!.....
- بنیامین من..........
لبخند زد..
-- صبر کن گفتم......
سکوت کردم..سکوت کردم تا جایی که ماشین رو گوشه ای از خیابون نگه داشت و بهم گفت پیاده شم!..کل مسیر تو 1 ساعت و نیم طی شد!..
پیاده شدم و کنارش قدم برداشتم..رو به روی خونه ای بزرگ و ویلایی ایستاد..
- اینجا کجاست؟!..
با همون لبخند: خونه ی من..و تو..که قراره بشه خونه ی ما.....
درو باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و به داخل هدایتم کرد....ناخداگاه نرم کنار کشیدم..مردد بودم..برای ورود به خونه ای که بنیامین مالکیتش رو جمع بسته بود..ولی هیچ احساس تعلقی نسبت بهش نداشتم!..
یاد حرفای نسترن افتادم..یاد حرفای خودم..پس چرا تردید می کنم؟!..مگه راهم و مشخص نکرده بودم؟!..
از همونجا به راهه باریک و سنگلاخی ِ ویلا نگاهی انداختم..خوب ببین سوگل..این همون مسیری ِ که تو انتخاب کردی..همون مسیر ِ نو توی زندگیت..همون راهه باریک بین تموم بیراهه های زندگیت..خوب نگاه کن..مردی که کنارت ایستاده همسر اینده ت ِ و این خونه همون انتخاب نهایی ِ ..پس.........
تردید و پس زدم..قدم برداشتم..برای اولین بار قدم به خونه ای گذاشتم که....« شاید » بتونم درش خوشبختی رو پیدا کنم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


گاهي چقدر دلم هوس شيطنت مي كند از همان شيطنت هايي كه حرف تو پشت بند آن باشد كه مي گويي مگه دستم بهت نرسه !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

*************************************************



سرمو زیر انداختم..دسته ی کیفم رو طبق عادتی که همراه با استرس بهم دست می داد لا به لای انگشتام فشردم!..
نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم..سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و زیر هر درخت با فاصله ی اندکی گل های سرخ و صورتی دیده می شد..سمت راست هم چند تا درخت بود منتهی در مرکز اونها استخر بزرگی قرار داشت که با وجود درختان کوتاه و بلند، زیاد تو دیدراس نبود و من هم با کمی دقت متوجه شدم!..
به ساختمون اصلی نگاه کردم..نمایی متشکل از رنگ های سفید و قهوه ای روشن..سبک و طرحش ویلایی بود..با اینکه رو همچین خونه هایی شناخته انچنانی نداشتم ولی ظاهرش رو بیش از این نمی تونستم تو ذهنم ترسیم کنم!..
بنیامین قفل در ورودی رو باز کرد و مجدد دستشو پشت کمرم گذاشت..اینبار کنار نکشید..گرمای دستش از روی مانتوی نخی هم قابل لمس بود..هیچ احساس ِ خاصی تو قلبم به این گرمای شدید نداشتم!..ولی اولین تجربه م بود و این باعث می شد بی تفاوت نباشم!..قلبم تند می زد..نه از روی هیجان..نه از روی علاقه..از روی نزدیکی ِ یک مرد به خودم که برام تازگی داشت!..
سرشو اورد پایین و زیر گوشم گفت: چطوره عزیزم؟!..خوشت میاد؟!..
و نگاهه من رو دور ِ تند، اون اطراف می چرخید..راهرو..سالن..راه پله..و اشپزخونه ی اپنی که سمت راستمون بود..فضای داخلی کاملا مبله و شیک بود..
اگر بناست اینجا زندگی کنیم پس این اثاثیه برای چیه؟!..مگه رسم ِ اوردن جهیزیه با عروس نیست؟!..
و همین رو ازش پرسیدم..
بنیامین با لبخند به سمت پله ها راهنماییم کرد و گفت: چه اشکالی داره عزیزم؟!..از دکورش خوشت نیومد؟!..کاره بهترین طراح ِ این شهره!..
از پله ها بالا رفتیم.......
- نه..منظور من به دکورش نبود..ولی جهیزیه ی منو باید کجا بچینیم؟!..اینجا حتی واسه 2 متر جای خالی وجود نداره!..
خندید..همزمان دستمو توی دستش گرفت..لبمو گزیدم تا عکس العملی از خودم نشون ندم..مکث کرد..منتظر امتناع ِ من از عمل سرزده ش بود و زمانی که بی توجهیم رو به کارش دید لبخند روی لباش غلیظ تر شد و گفت: خانمی من ازت جهیزیه نمی خوام..از همون اولم با خانواده ت در میون گذاشتم که لازم نیست با خودت چیزی بیاری..منتهی بازم نتونستم پدرتو راضی کنم..قرار بر این شد که پول جهیزیه رو بهمون بدن..منم اون پول و میدمش به تو چون خودم بهش نیازی ندارم..تو هم هر کاری که خواستی مختاری باهاش انجام بدی..چطوره؟!..
حالا داشت نظرمو می پرسید؟!..چرا کسی چیزی به من نگفت؟!..حضور من توی اون خونه چه ارزشی داشت؟!..در مورد من و هر اونچه که به من مربوط می شد تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و الان با پیش کشیدن این موضوع باید باخبر می شدم که پدرم چنین قصدی داره!..
از فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم و حواسم با یک نفس عمیق جمع شد!..
-- خوشگلم ناراحت شدی؟!..احساس کردم رفتی تو خودت......
-نه!مشکلی نیست....
و مثل همیشه خیلی زود قانع شد ! ناراحتیم کاملا مشخص بود ولی بنیامین به روی خودش نمی اورد!..
3 تا اتاق طبقه ی بالا بود که در یک به یکشون رو باز کرد!..
و با باز کردن در اخرین اتاق منو به طرف درگاه هدایت کرد و گفت: اینم از بزرگترین اتاق ویلا که قرار اتاق ما باشه!..از دکور و چیدمانش خوشت میاد؟!..
با قدمی اهسته وارد شدم!..نگاهم روی جای جای ِ اتاق می چرخید!..سمت چپ ردیف کمد های دیواری همه یکدست سفید.........رو به رو، سرتاسر اتاق پنجره کار شده بود..پرده هایی که حریرش سفید و والان روش ترکیبی از رنگ های سرمه ای براق و آبی بود.........تختی دو نفره سمت راست که دو طرفش عسلی های سفیدرنگ چیده شده بودند همراه با اباژورهای سرمه ای..........رو تختی هم ازهمون رنگ تشکیل شده بود..سفید و سرمه ای..طرح جالبی داشت..حالت چروک که تو قسمتای جمع شده مروارید های سفید و پولک های همرنگ کار شده بود..زیر نور لوستر کوچکی که از سقف اویزون بود برق می زد!...........میز آرایش رو به روی تخت همرنگ عسلی ها بود با نواری از رنگ سرمه ای......در کل رنگ دیوارها و دکور و اثاثیه ی اتاق فقط از سه رنگ آبی و سرمه ای و سفید تشکیل شده بود..این رنگ بهم آرامش می داد..اما نه تا حدی که همه ی غم هام رو توش گم کنم..ولی این بوی نو بودن اثاثیه و اون رنگ های ارامش بخش تو روحیه م، پُر بی تاثیر نبود!..
هر دو وسط اتاق ایستاده بودیم..دستمو کشید سمت تخت..آروم دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و وانمود کردم که حواسم اونجا نیست و به اشیاء ِ توی اتاق نگاه می کنم!..
-- نمی خوای نظرتو بگی؟!..
نگاهش کردم..با فاصله ی کمی از من نشسته بود و به صورتم لبخند می زد..تو چشمای قهوه ای و براقش واسه چند ثانیه خیره شدم و گفتم: خیلی خوبه..از رنگ بندیش خوشم میاد!..
لباشو جمع کرد و سرشو تکون داد: شک نداشتم که خوشت میاد!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خدایااااااااااااا هر کی که دکمه ی سپاس رو زد و اومد نظر داد بهش یه شوهر خوشگل و پولدار و جذاب و همه چی تموم بده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اگرم پسر بود که یه دختر خوشگل و خانم و نجیب و بازم پولدار بده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پس همه یک صدا الهـــــــــی آمین!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
چاکریم دربست!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

************************************************** **************




دستمو از روی پام برداشت..نگاهمو لغزان از روی دستم تا روی صورتش بالا کشیدم..قلبم تندتر می کوبید..معذب بودم..در حضور بنیامین معذب بودم..
لبخند رو لباش کمرنگ شد..نگاهش تو چشمام بود ..خواستم بلند شم ولی با وجود دستم که تو دستاش بود نتونستم....تنها بودیم..این یعنی زنگ خطر!..توی این خونه تنها با بنیامین حس خوبی رو بهم القا نمی کرد!..
صورتشو به قصد بوسیدن گونه م جلو اورد....چرا داغ نمیشم؟!..چرا بر عکس اونچه که تصور می کردم دستام سرده؟!..مگه توی کتاب های عاشقانه هزاران هزار بار ننوشته که تو یه همچین لحظه ای جسم تو التهاب این حرارت باید بسوزه و تن رو به اتیش بکشه؟!..پس چرا من از این سرمای محض دارم می لرزم؟!...چرا سردمه؟!..چرا این نگاه گرمم نمی کنه؟!..نگاهه بنیامین اگر هم گرما داشت قادر به ذوب کردن یخ وجودی ِ من نبود!..کوچکترین گرمایی از این چشمها به جسم خسته ی من نفوذ نمی کنه!..
اما رنگی از تعجب رو تو نگاهش می دیدم..اینکه بی حرکتم..اینکه مثل همیشه کاری نمی کنم..چرا که دیگه قصد فرار از دستای مردونه ش رو ندارم..
صدای نسترن تو سرم می پیچید..مثل نواری که تا انتها می رفت و باز از نو تکرار می شد..

(اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!)..

با دو حس متضاد درگیر بودم..هنوزم قصد فرار داشتم..فرار از دستان بنیامین..ولی پاهام از زور استرس نیرویی برای کشیدن جسمم نداشتند!..لباش رو گونه م نشست..همزمان چشمامو بستم و نفسمو تو سینه م حبس کردم!..بغض داشتم..نامزدم داشت صورتمو می بوسید و من بغض داشتم..نامزدم دستامو گرفته بود و من هوای گریه داشتم..
بنیامین با خشونت خاصی دست سردمو کشید سمت خودش..تن مرتعشم تو اغوشش پنهون شد!..تو اغوش مردی که حتی دوست نداشتم سر رو شونه ش بذارم و گریه کنم!..دلم می لرزید..از بغض پر بود و توان خالی شدن نداشت!..تنم می لرزید..احساس اسارت می کرد تو دستای این مرد......
برای یه لحظه به خودم گفتم من تو بغل کی فرو رفتم؟!..این مرد کیه که داره نوازشم می کنه؟!..این بوی عطر مردونه..بوی مطبوعی داشت و من از این رایحه ی خوشبو تو همین مدت زمان کوتاه دلزده شدم!..
و باز هم صدای نسترن.........

(کمی بهش توجه کن..روی خوش نشون بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکار و کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستت و بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره)..

کجایی که ببینی با هر حرکت دستش روی کمرم دارم جون میدم؟!..کجایی که ببینی این تماس تن به تن حتی از روی لباس هم برای من عاری از لذت و مملو از عذابه؟!..
بنیامین تو همون حالت که منو تو اغوشش داشت و کمرم رو محکم نوازش می کرد زیر گوشم گفت: می دونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم؟!..
و با یک حرکت شال رو از روی موهام کشید که چند تار از موهام همراه شال کشیده شد و دردم گرفت......تو دلم هق زدم و لبمو گزیدم تا صدام بلند نشه!..بنیامین صورتمو نمی دید..
موهای بلندمو با گیره پشت سرم بسته بودم..دستش اومد بالا و گیره رو باز کرد..دستامو از تو دستش بیرون اوردم و گذاشتم رو سینه ش و کمی به عقب هلش دادم..ولی اون بی تفاوت به عکس العمل من با شدت بیشتری پیشروی می کرد!..
موهامو چنگ زد و سرمو به سمت شونه ی چپم کج کرد..حرکت ِ تند ِ لباشو به روی گردنم احساس کردم..هنوزم تنم سرد بود..حتی سردتر از قبل..مثل یه مرده..بدنم منقبض شده بود..در برابر حرکات پر عطش بنیامین مانند جسمی بی روح تنم به تکه ای از یخ ِ در حال انجماد بیشتر شبیه بود!..
با تماس لبهاش به روی گردنم انزجارم ازش بیشتر شد!..تقلا کردم..هر دو دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد تا نتونم تقلا کنم..فشار جسمم توسط دستای بنیامین نفسمو برید..
نالیدم: بنیامین..خواهش می کنم!..
بی تفاوت به بغض ِ تو صدام پرتم کرد رو تخت..حرکاتش با خشم همراه بود..آروم نبود..به قول نسترن عاشقانه نبود....عطش داشت و این عطش منو به ترس وا می داشت!..ای کاش نمی اومدم..ای کاش اون قدم لعنتی رو بر نمی داشتم!..
داشت گردنمو می بوسید تا برسه به لبهام، که دستامو گذاشتم رو شونه اش و خواستم جسم سنگینش و از رو خودم بلند کنم!..
ریتم نفس های بنیامین نامنظم بود!..
-- عزیزدلم..چرا منو از خودت.. منع میکنی؟!..ما که نامزدیم..ما که..محرمیم.....و با لحنی که حرص و خشم رو در خودش داشت فریاد زد: بذار ازت لذت ببرم لعنتی.....بذار ازت لذت ببرم..تا کی می خوای ازم فرار کنی؟!..دیگه بسه..
و لباشو به شدت رو لبام فشار داد..نفسم رفت..دیدم تار شد و سیاهی، نور رو از چشمام ربود!..با بغض نالیدم..لا به لای بوسه هاش نالیدم که ولم کنه!..ولی غ/ر/ی/ز/ه/ی مردونه و سرکشش این اجازه رو بهش نمی داد که کنار بکشه!..
صورتم خیس بود از اشک .......
- بنیامین..ولم کن..بنیامین خوا..خواهش می کنم..
سرشو بلند کرد..تو چشمای خیسم زل زد..صورتش سرخ شده بود از این همه تقلا..
-- چرا نه سوگل؟!....باهات تا اون حد کاری ندارم .. خودم می دونم تا کجا باید پیش برم..فقط می خوام کـه با تموم وجود با من باشی..بذاری انقدر تو بغلم بگیرمت که سیراب شم.........
سکوت کرد..اون از این تماس ها لذت می برد و من لذتی درش نمی دیدم!..لبمو گزیدم و نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که دستشو زد تخت سینه م و به شدت افتادم رو تخت!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


تو اس ام اس
پسر:عزیزم کاش الان پیشم بودی بغلت میکردمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دختر:وااای اره عزیزممرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
روز قرار
پسر:عشقم حالا تنها شدیم بیا بغلمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دختر:به خدا اگه بهم دست بزنی جیغ میزنمرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پسر:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دختر:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
چه دخملای جلبی پیدا میشنا!پسره رسما ماستش و کیسه کرد!..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************** ******




با لحن خشونت باری گفت: تو زنمی سوگل..رفتارات و درک نمی کنم..
محکمتر از قبل بغلم کرد..لا به لای بوسه های محکم و درداورش داشت دکمه های مانتومو باز می کرد..چشمام از زور وحشت گرد شده بود ..زیر مانتو جز لباس زیر هیچی تنم نبود و نمی خواستم مانتو رو از تنم در بیاره!....
دستاشو گرفتم تا منعش کنم ولی دستامو پس زد..2 تا از دکمه هامو باز کرد و دو طرف یقه ی مانتومو تو دست گرفت و از هم باز کرد ..قفسه ی سفید ِسینه م پیش چشمای ملتهبش نمایان شد!..وحشی شد..وحشیانه رفتار می کرد..می بوسید..خشن..بی رحم..و چه دردی داشت این بوسه های بی رحمانه..دردی که علاوه بر جسم به قلبمم آسیب می زد..
گازهای محکمی که از پوستم می گرفت باعث می شد ناخواسته جیغ بکشم..بلند و گوش خراش..و حس می کردم همین باعث ت/ح/ر/ی/ک/ش میشه..بنیامین واقعا وحشی بود!..چون ببری گرسنه که آهویی لذیذ رو در چنگال داشت تو اغوشش اسیر بودم!..
با صدای بلند گریه می کردم..عصبانی شد..و با فریاد ِ « ببر صداتو » به صورتم سیلی زد..جیغ کشیدم و حس کردم دارم از حال میرم..دست چپمو رو صورتم گذاشتم..
شدت سیلی انقدر زیاد بود که موهام از یه سمت تو صورتم پخش شد!..
صدای گوشیش بلند شد..با غرولند و ناسزایی زیر لب از روم پا شد!.تنم خرد بود..حس می کردم سینه م داره آتیش می گیره!..بهش دست کشیدم..از پشت پرده ای از اشک سرمو خم کردم تا ببینم چه بلایی به سرم اورده..تا 2 دکمه از مانتوم رو بیشتر نتونسته بود باز کنه..قفسه ی سینه م می سوخت..با احساس خیسی خون سر انگشتام شوکه شدم!..به قدری محکم گاز گرفته بود که از جای دندوناش خون زده بود بیرون..و اون جاهایی هم که سالم مونده بود به کبودی می زد!....خدای من..بنیامین با من چکار کرده بود؟؟؟؟!!!!!......

بنیامین_ الو....سلام چی شده؟!....اره خاموش بود!..کدوم بیمارستان؟!..الان نمی تونم!..گفتم نمی تونم....خیلی خب..خیلی خب باشه....تا کی؟!..باشه..گفتم باشه...فعلا........
تو این مدت که داشت با تلفنش حرف می زد سریع خودمو جمع و جور کردم..موهامو با گریه ای بی صدا بستم و شالمو رو سرم انداختم!....مکالمه ش داشت تموم می شد که از اتاق بیرون زدم..قدمام بلند بود..صداشو که از پشت سر شنیدم قدمامو تندتر برداشتم تا جایی که به شتاب می دویدم..
-- صبر کن بت میگم سوگل..وایسا باهات کار دارم..سوگل..سوگل با تو ام......
چند بار نزدیک بود بخورم زمین..پاهام می لرزید..زیر لب اسم خدا رو صدا می زدم تا بهم توان بده و بتونم از اون خراب شده بزنم بیرون..از دست اون هیولا فرار کنم و خودمو به جایی برسونم که احساس خطر نکنم!..
دستمو گرفت....از زور ترس و دلهره به جنون رسیده بودم..به محض اینکه برم گردوند دستامو محکم زدم تخت سینه ش .. نتونست خودشو کنترل کنه و پرت شد عقب..فکرشو هم نمی کرد بتونم اینچنین با خشم پسش بزنم!..
از در زدم بیرون .. فقط می دویدم..به کجا؟!..نمی دونستم..فقط می دویدم..
من همیشه در حال فرارم..ولی زمونه دستش بهم می رسه..سرنوشت زورش بهم می چربه..من همیشه در حال فرارم....
با شنیدن ترمز شدید ماشین از پشت سرم که صدای بوق های ممتدش اعصابم رو متشنج می کرد برگشتم..یه تاکسی زرد رنگ بود..راننده سرشو از پنجره اورد بیرون و دستشو بلند کرد: خانم برو کنار وسط جاده چکار می کنی؟!..
لبخند زدم..میون اون همه اشفتگی لبخند زدم..تند رفتم سمت ماشینش و در عقب و باز کردم و نشستم..
- برو آقا..تو رو خدا فقط برو..
راننده با تعجب نگام کرد..
-- خانم حالت خوبه؟!..
صدام می لرزید: خوبم..خوبم اقا برو..
به عقب برگشتم..اثری از بنیامین ندیدم..نفس راحتی کشیدم....تا برگشتم در سمت چپم باز شد و با دیدنش قالب تهی کردم!..
دستم رفت سمت دستگیره که بازومو گرفت: سوگل........
جیغ کشیدم: ولم کن....
راننده رو به بنیامین گفت: اقا برو پایین با دختر مردم چکار داری؟!..
بنیامین که توی اون لحظه مثل یه ببر زخمی عصبانی بود سرش داد زد: این خانم زن منه اقا شما دخالت نکن!..
راننده با تعجب به من نگاه کرد..با ترس در حالی که صدام به زور شنیده می شد گفتم: نه..دروغ میگه..دروغ میگه..این یه روانیه..دیوونه ست..ولم کن..ولم کن می خوام برم..........
بنیامین سرم داد زد: خودم می رسونمت بیا پایین..
خودمو کشیدم سمت در .. حالت نرمالی نداشت..منم نداشتم..اون عصبانی بود و من وحشت زده..
میون این کشمکش ها صدای راننده در اومد: خانم برو پایین واسه من شر درست نکن..چرا به حرف شوهرت گوش نمی کنی؟!....برو پایین خانم!..
بنیامین با یه حرکت منو از ماشین کشید بیرون..تقلاهای منم فایده ای نداشت..راننده پاشو روی گاز فشرد و از کنارمون رد شد..بنیامین دستمو کشید..ای کاش می تونستم جیغ بکشم..داد بزنم..مردمو صدا کنم تا یکی پیدا بشه و کمک کنه ولی اون لحظه لال شده بودم..زبونم از ترس بند اومده بود!..همین که هنوز زنده م و سنکوپ نکردم جای تعجب داشت!..
در جلوی ماشینش رو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی....به حالت هشدار دستشو اورد بالا و گفت: می شینی از جاتم جم نمی خوری .. نترس می رسونمت خونتون!..
درو محکم بهم کوبید..نشست پشت فرمون و حرکت کرد..سرعتش نسبتا زیاد بود..فین فین کنان با یه برگ دستمال کاغذی که از تو جعبه رو داشبورت برداشته بودم اشکامو پاک کردم!..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

خوب عزیزای دلم من دیگه باید برم تا پنجشنبه که انشالله برگردم به خدا می سپارمتون
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط agh ali ، $hanane$ ، سارا2000 ، neda13 ، elnaz-s ، ♥h@di$♥ ، هیوا1 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، OnLy-HiDdEn ، zary2000 ، ملیکاخانم ، Berserk ، sara006 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، *havva* ، mehraneh# ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، sogol.bf ، لاله ناز ، عاطفه1985 ، puddin ، یاس خوزستانی ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان