امتحانای ما شروع شد اما من هنوز دانشگاه نمی رفتم چون حال بابا دوباره بد شده بود ، دیگه همه به نبودن بابا عادت کرده بودن اما من نه... ساعت نزدیکای شش بعدازظهر بود ، دکتر آریان اومد ، مثل همیشه روی صندلی سفت و سخت بیمارستان نشسته بودم ، اومد سمتم ، به احترامش بلند شدم ، خیلی عصبی بودم ، می دونستم که نمی تونم امتحانارو بدم وقتی هیچی درس نخوندم ، از طرف دیگه حوصله ی ثبت نام دوباره رو نداشتم ، کارمم از دست داده بودم ، دیگه هیچی برام مهم نبود ، به سردی گفتم:
- سلام.
- سلام... خانم صادقی امتحان ها شروع شده نمی خواید بیاید دانشگاه؟
- نه.
- نمیشه که...
- پدرم که خوب شدن ، درستش می کنن.
- خوب نیست انقدر به پدرتون متکی باشید.
- به شما چه؟
خودم می دونم حرف خیلی بدی زدم اما واقعا از نظر روحی تو شرایط خوبی نبودم ، کلافه نشستم رو صندلی ، انگار اونم فهمید ، آدم منطقی و فهمیده ای بود ، دوباره شروع به حرف کرد:
- ببینید ، پیشنهاد می کنم امتحانارو بیاید بدید ، اینطوری از همه چی عقب می مونید ، خیلی سخت نیست ، می تونی بخونی ، خودتو برسونی.
- مهم نیست برام...
- خب وقتی یه چیزی برا تو مهم نیست من نمی تونم کاری بکنم ولی...
سرم پایین بود ، صداش قطع شد ، قبل از اینکه برگردم ببینم چرا ساکت شده یه دسته کاغذ انداخت رو صندلی کنارم و گفت:
- اینا رو بخون ، غیبت هاتو موجه می زنم...
واقعا ازش ممنون بودم ، داشت می رفت سمت یه اتاق که بلند داد زدم:
- شهاب.
برگشت و با یه اخم که همیشه رو صورتش بود نگاهم کرد ، برام مهم نبود دارم با کی حرف می زنم ، بهش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم ازت استاد.
سرش رو تکون داد و رفت ، از خود راضی ، یه خواهش می کنم هم نگفت ، نشستم و شروع به خوندن اون نوشته ها کردم ، چیز زیادی متوجه نمیشدم ، فقط حفظ می کردم ، نمی دونم چند ساعت گذشت که شیوا رو بالا سرم دیدم ، با لبخند برگه ها رو کنار گذاشتم و گفتم:
- سلام.
- سلام خواهر خوشگلم ، چطوری؟
- خوبم...
گوشیش زنگ خورد ، با دیدن شماره لبخندی زد و به سمت دیگه ای رفت و تو یکی از راهرو ها غیب شد...
بلاخره بابا خوب شد و برگشت به خونه البته تا یک ماه باید تو خونه می موند بعد می تونست هرجا که دلش می خواد بره ، عـــاشق بابای نازنینمم ، بابام نباشه من میمیرم. امتحانا رو خوب دادم ، به خاطر بابا بهم کمک کردن و بالاخره بعد از یه دفاع سخت ، تونستم مدرکم رو بگیرم ، فعلا ترجیح میدم بعد اون دوران سخت ، یه مدت هیچ کاری نکنم و فقط استراحت بکنم ، استاد آریان خیلی کمکم کرد ، دیگه هم بعد امتحانش ندیدمش ، شیدا و مهدیس که عاشقش بودن ، نمی دونم ولی آدم جالبی بود ، اخلاقش قابل تشخیص نبود ، ولش کن بابا... تو سالن نشسته بودم رو مبل و با مامانم حرف می زدم که صدای چرخیدن کلید تو در رو حس کردم ، شیوا بود ، سریع رفت تو اتاقش ، بعد از ده دقیقه از اتاق بیرون اومد و نزدیک ما رو یه مبل نشست ، گفت:
- سلام مادر ، سلام خواهر ، خوبید؟
مامان- سلام به روی ماهت دخترم ، من یکم سرم درد می کنه میرم بخوابم.
- سلام ، خوبی؟
مامان بلند شد و رفت ، انگار نه انگار من داشتم باهاش حرف می زدم ، شیوا نشست کنارم و گفت:
- خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
گوشیش تو دستاش بود ، همون موقع براش اس ام اس اومد ، سریع باز کرد و جواب داد ، لبخندش قابل مشاهده بود ، نگاه مرموزی کردم و گفتم:
- چند ماهه خیلی با گوشیت ور میری ، لبخنداتم که خیلی تابلوئه ، قضیه چیه؟
- حالا بیخی ، فعلا که خبری نیست.
- د ، بگو بچه بینیم ، چه خبره؟
- اومممممم ، به کسی نمیگیاا.
- باشه بابا ، بگو.
- عسل ، استاد آریانت که یادته؟
یعنی با شهاب دوست شده؟ خیلی خوشحال نبودم از این قضیه ، انگار نظر خوبی نسبت به دوستیشون نداشتم ، ولی اگه این خواهر ما قاپشو دزدیده باشه خیلی استاد بوده چون به هیشکی پا نمیده ، با تعجب گفتم:
- آره.
- میلاد ، پسر عموشه ، خیلی پسر خوبیه.
- عــه؟ نه بابا؟ جون من؟
- تو چرا انقدر ذوق کردی؟
- هان؟ همینجوری ، خواهرمیا.
یه چشمک بهم زد و سریع اس ام اسش رو باز کرد ، دوباره پرسیدم:
- از بیمارستان باهاش دوست شدی؟
- نه ، یه سالی میشه می شناسمش ولی خب ، شش ماهه رابطمون جدیه.
- هه ، از کجا می شناسیش؟
صداش رو بچگونه کرد و گفت: دیگه اونو ولش کن.
- شعور نداری دیگه.
یه لبخند پهن زد ، با لبخند جوابش رو دادم. بلند شدم و به اتاق بابا رفتم ، پشت میز نشسته بود ، یه لبخند زدم و رفتم سمتش و هم زمان گفتم:
- سلام ، بابای گلم ، حالت چطوره؟
- سلام دخترم ، شکر خدا ، خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
- الحمدلله.
- بابا حسابی حالتون خوب شده ها ، چند هفته دیگه صبر کنید دیگه خوب خوب میشید.
- آره عزیزم ، خدارو شکر ، تو چیکار میکنی دخترم؟ همه چیز خوبه؟
- خوبه ، بابا میخوام کــآر کنم اگه میشه...
اخم های پدرم درهم رفت...
اینمـــــــ عکــــس شخصیت هـــــــآ ، شخصیت های مرد بــــــآشه واسه وقتـــــی رمــــآن بــیشتـــر مشخص شـــــــــد
عســـــــل ، خوشکــل و مهربــــــون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهر سنـــــآ ، بهش میخـــــــوره
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
و شیـــــــوا ، دوست داشتنــــــی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
- سلام.
- سلام... خانم صادقی امتحان ها شروع شده نمی خواید بیاید دانشگاه؟
- نه.
- نمیشه که...
- پدرم که خوب شدن ، درستش می کنن.
- خوب نیست انقدر به پدرتون متکی باشید.
- به شما چه؟
خودم می دونم حرف خیلی بدی زدم اما واقعا از نظر روحی تو شرایط خوبی نبودم ، کلافه نشستم رو صندلی ، انگار اونم فهمید ، آدم منطقی و فهمیده ای بود ، دوباره شروع به حرف کرد:
- ببینید ، پیشنهاد می کنم امتحانارو بیاید بدید ، اینطوری از همه چی عقب می مونید ، خیلی سخت نیست ، می تونی بخونی ، خودتو برسونی.
- مهم نیست برام...
- خب وقتی یه چیزی برا تو مهم نیست من نمی تونم کاری بکنم ولی...
سرم پایین بود ، صداش قطع شد ، قبل از اینکه برگردم ببینم چرا ساکت شده یه دسته کاغذ انداخت رو صندلی کنارم و گفت:
- اینا رو بخون ، غیبت هاتو موجه می زنم...
واقعا ازش ممنون بودم ، داشت می رفت سمت یه اتاق که بلند داد زدم:
- شهاب.
برگشت و با یه اخم که همیشه رو صورتش بود نگاهم کرد ، برام مهم نبود دارم با کی حرف می زنم ، بهش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم ازت استاد.
سرش رو تکون داد و رفت ، از خود راضی ، یه خواهش می کنم هم نگفت ، نشستم و شروع به خوندن اون نوشته ها کردم ، چیز زیادی متوجه نمیشدم ، فقط حفظ می کردم ، نمی دونم چند ساعت گذشت که شیوا رو بالا سرم دیدم ، با لبخند برگه ها رو کنار گذاشتم و گفتم:
- سلام.
- سلام خواهر خوشگلم ، چطوری؟
- خوبم...
گوشیش زنگ خورد ، با دیدن شماره لبخندی زد و به سمت دیگه ای رفت و تو یکی از راهرو ها غیب شد...
بلاخره بابا خوب شد و برگشت به خونه البته تا یک ماه باید تو خونه می موند بعد می تونست هرجا که دلش می خواد بره ، عـــاشق بابای نازنینمم ، بابام نباشه من میمیرم. امتحانا رو خوب دادم ، به خاطر بابا بهم کمک کردن و بالاخره بعد از یه دفاع سخت ، تونستم مدرکم رو بگیرم ، فعلا ترجیح میدم بعد اون دوران سخت ، یه مدت هیچ کاری نکنم و فقط استراحت بکنم ، استاد آریان خیلی کمکم کرد ، دیگه هم بعد امتحانش ندیدمش ، شیدا و مهدیس که عاشقش بودن ، نمی دونم ولی آدم جالبی بود ، اخلاقش قابل تشخیص نبود ، ولش کن بابا... تو سالن نشسته بودم رو مبل و با مامانم حرف می زدم که صدای چرخیدن کلید تو در رو حس کردم ، شیوا بود ، سریع رفت تو اتاقش ، بعد از ده دقیقه از اتاق بیرون اومد و نزدیک ما رو یه مبل نشست ، گفت:
- سلام مادر ، سلام خواهر ، خوبید؟
مامان- سلام به روی ماهت دخترم ، من یکم سرم درد می کنه میرم بخوابم.
- سلام ، خوبی؟
مامان بلند شد و رفت ، انگار نه انگار من داشتم باهاش حرف می زدم ، شیوا نشست کنارم و گفت:
- خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
گوشیش تو دستاش بود ، همون موقع براش اس ام اس اومد ، سریع باز کرد و جواب داد ، لبخندش قابل مشاهده بود ، نگاه مرموزی کردم و گفتم:
- چند ماهه خیلی با گوشیت ور میری ، لبخنداتم که خیلی تابلوئه ، قضیه چیه؟
- حالا بیخی ، فعلا که خبری نیست.
- د ، بگو بچه بینیم ، چه خبره؟
- اومممممم ، به کسی نمیگیاا.
- باشه بابا ، بگو.
- عسل ، استاد آریانت که یادته؟
یعنی با شهاب دوست شده؟ خیلی خوشحال نبودم از این قضیه ، انگار نظر خوبی نسبت به دوستیشون نداشتم ، ولی اگه این خواهر ما قاپشو دزدیده باشه خیلی استاد بوده چون به هیشکی پا نمیده ، با تعجب گفتم:
- آره.
- میلاد ، پسر عموشه ، خیلی پسر خوبیه.
- عــه؟ نه بابا؟ جون من؟
- تو چرا انقدر ذوق کردی؟
- هان؟ همینجوری ، خواهرمیا.
یه چشمک بهم زد و سریع اس ام اسش رو باز کرد ، دوباره پرسیدم:
- از بیمارستان باهاش دوست شدی؟
- نه ، یه سالی میشه می شناسمش ولی خب ، شش ماهه رابطمون جدیه.
- هه ، از کجا می شناسیش؟
صداش رو بچگونه کرد و گفت: دیگه اونو ولش کن.
- شعور نداری دیگه.
یه لبخند پهن زد ، با لبخند جوابش رو دادم. بلند شدم و به اتاق بابا رفتم ، پشت میز نشسته بود ، یه لبخند زدم و رفتم سمتش و هم زمان گفتم:
- سلام ، بابای گلم ، حالت چطوره؟
- سلام دخترم ، شکر خدا ، خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
- الحمدلله.
- بابا حسابی حالتون خوب شده ها ، چند هفته دیگه صبر کنید دیگه خوب خوب میشید.
- آره عزیزم ، خدارو شکر ، تو چیکار میکنی دخترم؟ همه چیز خوبه؟
- خوبه ، بابا میخوام کــآر کنم اگه میشه...
اخم های پدرم درهم رفت...
اینمـــــــ عکــــس شخصیت هـــــــآ ، شخصیت های مرد بــــــآشه واسه وقتـــــی رمــــآن بــیشتـــر مشخص شـــــــــد
عســـــــل ، خوشکــل و مهربــــــون
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهر سنـــــآ ، بهش میخـــــــوره
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
و شیـــــــوا ، دوست داشتنــــــی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.