امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#6
امتحانای ما شروع شد اما من هنوز دانشگاه نمی رفتم چون حال بابا دوباره بد شده بود ، دیگه همه به نبودن بابا عادت کرده بودن اما من نه... ساعت نزدیکای شش بعدازظهر بود ، دکتر آریان اومد ، مثل همیشه روی صندلی سفت و سخت بیمارستان نشسته بودم ، اومد سمتم ، به احترامش بلند شدم ، خیلی عصبی بودم ، می دونستم که نمی تونم امتحانارو بدم وقتی هیچی درس نخوندم ، از طرف دیگه حوصله ی ثبت نام دوباره رو نداشتم ، کارمم از دست داده بودم ، دیگه هیچی برام مهم نبود ، به سردی گفتم:
- سلام.
- سلام... خانم صادقی امتحان ها شروع شده نمی خواید بیاید دانشگاه؟
- نه.
- نمیشه که...
- پدرم که خوب شدن ، درستش می کنن.
- خوب نیست انقدر به پدرتون متکی باشید.
- به شما چه؟
خودم می دونم حرف خیلی بدی زدم اما واقعا از نظر روحی تو شرایط خوبی نبودم ، کلافه نشستم رو صندلی ، انگار اونم فهمید ، آدم منطقی و فهمیده ای بود ، دوباره شروع به حرف کرد:
- ببینید ، پیشنهاد می کنم امتحانارو بیاید بدید ، اینطوری از همه چی عقب می مونید ، خیلی سخت نیست ، می تونی بخونی ، خودتو برسونی.
- مهم نیست برام...
- خب وقتی یه چیزی برا تو مهم نیست من نمی تونم کاری بکنم ولی...
سرم پایین بود ، صداش قطع شد ، قبل از اینکه برگردم ببینم چرا ساکت شده یه دسته کاغذ انداخت رو صندلی کنارم و گفت:
- اینا رو بخون ، غیبت هاتو موجه می زنم...
واقعا ازش ممنون بودم ، داشت می رفت سمت یه اتاق که بلند داد زدم:
- شهاب.
برگشت و با یه اخم که همیشه رو صورتش بود نگاهم کرد ، برام مهم نبود دارم با کی حرف می زنم ، بهش لبخند زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم ازت استاد.
سرش رو تکون داد و رفت ، از خود راضی ، یه خواهش می کنم هم نگفت ، نشستم و شروع به خوندن اون نوشته ها کردم ، چیز زیادی متوجه نمیشدم ، فقط حفظ می کردم ، نمی دونم چند ساعت گذشت که شیوا رو بالا سرم دیدم ، با لبخند برگه ها رو کنار گذاشتم و گفتم:
- سلام.
- سلام خواهر خوشگلم ، چطوری؟
- خوبم...
گوشیش زنگ خورد ، با دیدن شماره لبخندی زد و به سمت دیگه ای رفت و تو یکی از راهرو ها غیب شد...
بلاخره بابا خوب شد و برگشت به خونه البته تا یک ماه باید تو خونه می موند بعد می تونست هرجا که دلش می خواد بره ، عـــاشق بابای نازنینمم ، بابام نباشه من میمیرم. امتحانا رو خوب دادم ، به خاطر بابا بهم کمک کردن و بالاخره بعد از یه دفاع سخت ، تونستم مدرکم رو بگیرم ، فعلا ترجیح میدم بعد اون دوران سخت ، یه مدت هیچ کاری نکنم و فقط استراحت بکنم ، استاد آریان خیلی کمکم کرد ، دیگه هم بعد امتحانش ندیدمش ، شیدا و مهدیس که عاشقش بودن ، نمی دونم ولی آدم جالبی بود ، اخلاقش قابل تشخیص نبود ، ولش کن بابا... تو سالن نشسته بودم رو مبل و با مامانم حرف می زدم که صدای چرخیدن کلید تو در رو حس کردم ، شیوا بود ، سریع رفت تو اتاقش ، بعد از ده دقیقه از اتاق بیرون اومد و نزدیک ما رو یه مبل نشست ، گفت:
- سلام مادر ، سلام خواهر ، خوبید؟
مامان- سلام به روی ماهت دخترم ، من یکم سرم درد می کنه میرم بخوابم.
- سلام ، خوبی؟
مامان بلند شد و رفت ، انگار نه انگار من داشتم باهاش حرف می زدم ، شیوا نشست کنارم و گفت:
- خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
گوشیش تو دستاش بود ، همون موقع براش اس ام اس اومد ، سریع باز کرد و جواب داد ، لبخندش قابل مشاهده بود ، نگاه مرموزی کردم و گفتم:
- چند ماهه خیلی با گوشیت ور میری ، لبخنداتم که خیلی تابلوئه ، قضیه چیه؟
- حالا بیخی ، فعلا که خبری نیست.
- د ، بگو بچه بینیم ، چه خبره؟
- اومممممم ، به کسی نمیگیاا.
- باشه بابا ، بگو.
- عسل ، استاد آریانت که یادته؟
یعنی با شهاب دوست شده؟ خیلی خوشحال نبودم از این قضیه ، انگار نظر خوبی نسبت به دوستیشون نداشتم ، ولی اگه این خواهر ما قاپشو دزدیده باشه خیلی استاد بوده چون به هیشکی پا نمیده ، با تعجب گفتم:
- آره.
- میلاد ، پسر عموشه ، خیلی پسر خوبیه.
- عــه؟ نه بابا؟ جون من؟
- تو چرا انقدر ذوق کردی؟
- هان؟ همینجوری ، خواهرمیا.
یه چشمک بهم زد و سریع اس ام اسش رو باز کرد ، دوباره پرسیدم:
- از بیمارستان باهاش دوست شدی؟
- نه ، یه سالی میشه می شناسمش ولی خب ، شش ماهه رابطمون جدیه.
- هه ، از کجا می شناسیش؟
صداش رو بچگونه کرد و گفت: دیگه اونو ولش کن.
- شعور نداری دیگه.
یه لبخند پهن زد ، با لبخند جوابش رو دادم. بلند شدم و به اتاق بابا رفتم ، پشت میز نشسته بود ، یه لبخند زدم و رفتم سمتش و هم زمان گفتم:
- سلام ، بابای گلم ، حالت چطوره؟
- سلام دخترم ، شکر خدا ، خوبم ، تو خوبی؟
- منم خوبم.
- الحمدلله.
- بابا حسابی حالتون خوب شده ها ، چند هفته دیگه صبر کنید دیگه خوب خوب میشید.
- آره عزیزم ، خدارو شکر ، تو چیکار میکنی دخترم؟ همه چیز خوبه؟
- خوبه ، بابا میخوام کــآر کنم اگه میشه...
اخم های پدرم درهم رفت...


اینمـــــــ عکــــس شخصیت هـــــــآ ، شخصیت های مرد بــــــآشه واسه وقتـــــی رمــــآن بــیشتـــر مشخص شـــــــــد

عســـــــل ، خوشکــل و مهربــــــون

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

مهر سنـــــآ ، بهش میخـــــــوره Wink

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

و شیـــــــوا ، دوست داشتنــــــی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ ، elnaz-s ، saba3 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، Aesthetic ، Lowin
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 25-04-2014، 23:36


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان