امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#19
شیوا لباس هاش رو عوض کرده بود ، سنا هم مانتو و شالش رو دراورده بود و با تاپ سفید و شلوار لی آبی کاربنی اش دراز کشیده بود رو مبل و دستش روی سرش بود ، شیوا رفته بود تو آشپزخونه تا برامون نهار بیاره ، مانتو ی نارنجی رنگ جلوبازم رو دراوردم یه شلوار مشکی چسبون پام بود و یه تاپ مشکی هم پوشیده بودم ، شال مشکیم رو هم دراوردم ، اول به دستشویی رفتم و دست هام رو شستم بعد رفتم پیش شیوا ، داشت سیب زمینی سرخ میکرد ، گفتم:
- کمک میخوای؟
- نه گذاشتم غذا دم بکشه ، فقط سیب زمینی ها سرخ شه ، سالاد درست کنم حاضر میشه.
- اون که خوابید فکر کنم ، شماها خیلی خسته شدین ، برو بشین من درست میکنم.
- باشه فقط ظرف سالاد تو همون کابینت...
- میدونم ، برو.
رفت و اون هم نشست رو یه مبل ، وسایل سالاد رو برداشتم و رو میز نهارخوریشون نشستم و مشغول آماده کردن سالاد شدم ، حواسم به سیب زمینی ها که شغلشون کم بود هم بود که نسوزه ، تموم که شد ، برگشتم به آشپزخانه ، دست هام رو شستم ، شیوا هم نشسته خوابش برده بود ، غذا رو کشیدم ، قیمه درست کرده بود ، بعد از اینکه پلوی زعفرانی هم روی برنج ریختم و ته دیگه هارو جداگانه کشیدم ، میز رو چیدم ، بشقاب و قاشق ، چنگال هم گذاشتم سر سفره با لیوان ، بعد هم نوشابه ای که تو یخچالش بود رو دراوردم ، بوی غذا تو کل خونشون پیچیده بود ، رفتم بالاسر شیوا و گفتم:
- پاشو نهار.
- وای عسل.
چشم هاش رو باز کرد و با دیدن میز گفت:
- تو چرا زحمت کشیدی؟
- شما دوتا خسته بودید بابا ، بیا نهار بخور.
بلند شد و رفت سر میز ، رفتم بالاسر سنا و آروم گفتم:
- سنا؟ سنا جان؟
دست هاش رو از روی سرش برداشت اما چشم هاش رو باز نکرد ، گفت:
- هوم؟
- بلند شو نهار بخور.
- الان پا میشم.
بلند شد و اون هم اومد سر میز ، هردو غذا کشیدن ، دست پخت شیوا عالی شده بود ، هم من و هم سنا خوشمون اومد ، نهار رو که خوردیم ، خودم میز رو جمع کردم اما شیوا اومد و ظرف هارو شست ، چون همه خسته بودیم ، همگی گرفتیم خوابیدیم ، من هم خیلی سریع خوابم برد... با تکون هایی که سنا به دستم داد بیدار شدم و گفتم:
- چی شده؟
- پاشو دیگه عسل ، بریم الان میلاد میاد.
- ساعت چنده؟
- پنج.
- اوه اوه چه خبره؟ الان پامیشم.
بلند شدم ، شیوا چای درست کرده بود ، ما دوتا آماده شدیم و رفتیم به سالن شیوا از آشپزخانه مارو دید گفت:
- کجا دارید میرید شما؟ چای بخورید بعد.
سنا- نه شیوا بریم دیگه ، میلاد الان میاد.
شیوا- میلاد الان نمیاد ، هشت میاد.
- نه دیگه ما بریم ، حالا میبینیم همو دوباره.
شیوا- باشه ، خدافظ.
اومد جلو و روبوسی کرد باهامون ، ماهم کفش هامون رو پوشیدیم و از شیوا خداحافظی کردیم ، بعد سوار ماشین شدیم ، حرکت که کردم ، گفتم:
- چی خریدی واسه میلاد؟
- کراوات ، سرآستین... کم نیست که؟
- نه بابا ، فرشاد اینا کی میان؟
- آخر هفته دیگه میان برای خواستگاری دوباره.
- سنا خلاصه همه فکراتو کردی؟
- معلومه که کردم... واقعا اونقدر آدم مادی ای نیستم.
- میدونم اما ، دیگه نمیتونی این زندگی رو داشته باشی.
- قبل از تو بابا سی صد بار اینا رو گفته بهم عسل.
دیگه چیزی نگفتم ، رسیدیم خونه و من ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم ، وقتی رفتیم بالا به مامان خبر مهمونی رو دادیم ، یکمی درس خوندم ، یکمی هم با مامان حرف زدیم ، بعد هم که شام خوردیم و خوابیدم...
با لبخند رو به مردی که قبلا هم دیده بودمش گفتم:
- ببخشید آقای سخرزاده که من خودم مزاحم شدم ، اصلا یادم رفت با آقای آریان تماس بگیرم.
- نه شهاب معمولا صبح نمیاد ، می ترسید شماهم نیاید ، صبح میره دانشگاه کلاس داره ، دو ساعت دیگه میاد.
یعنی اون لحظه میخواستم برم شهاب رو گیر بیارم دهنشو صاف کنم بیشعورو که منو تنها فرستاده اینجا من خجالت میکشم خـــب.
- بازم ببخشید.
- اختیار دارید ، اول مدارک رو ببریم پیش رئیس بیمارستان ، بعد میریم پیش کارکنان.
من رو برد پیش رئیس ، نزدیک به یک ساعت اونجا معطل شدم ، بالاخره من به استخدام موقت بیمارستان درومدم ، بعد رفتیم و به من یه روپوش سفید داد ، از اونا که عاشقشونم ، سامیار دوست شهاب بود بیچاره کل کارش رو تو بیمارستان ول کرده بود اومده بود بیمارستان رو به من نشون بده ، رفتیم پیش بچه های بخش مربوط ، سامیار همه ی پرستار ها رو جمع کرد و گفت:
- دکتر صادقی ، متخصص مغزواعصاب ، از امروز همراه ما کار میکنن ، خواستم تا باهاشون آشنا شید.
پرستار ها تک به تک خودشون رو بهم معرفی کردن و همگی سعی در صمیمی شدن با من داشتن ، بعد هم یه اتاق بهم نشون داد و گفت که اتاق کار منه ، با بقیه ی دکترها هم آشنا میشم ، وقتی از اتاق رفت بیرون ، خیلی نگذشته بود که پشتش شهاب اومد تو ، بی توجه به موقعیت اون تو بیمارستان و موقعیت خودم و بدون اینکه توجه کنم در اتاق بازِ سرش داد کشیدم:
- آخه منو چرا تنها گذاشتی؟ نگفتی مگه خودتم میای؟ آقای آریان مردم از ترس متوجه اید؟
با صدای متوسطی گفت:
- بفرمایید بشینید خانم صادقی.
انقــدر حرصم گرفت ازش که حد نداره زهرمار و خانم صادقی ، خانم صادقی و مرگ ، در رو بست ، کمی نزدیک به من شد و گفت:
- شما متوجه هستید که اینجا محل کارمونه؟
- چه ربطی داره؟
- وقتی اینجوری سر من داد و بیداد میکنید ، سایر کارکنان...
- باشه آقای آریان ، من معذرت میخوام ولی کارتون خیلی بد بود.
- خب تنها نبودی که.
چیزی نگفتم ، بعد از مدتی سکوت بینمون ، خودش گفت:
- از اینجا خوشتون اومد؟
- ای... باید عادت کنم.
- که اینطور... باشه مزاحمتون نمیشم ، مشکلی بود خبر میدم بهتون.
- ممنون ، خداحافظ.
تولد میلاد بود ، من و مامان و بابا و سنا همگی آماده بودیم ، کار تو اون بیمارستان خیلی هم بد نبود مخصوصا اینکه من تو یه عمل بالاسر مریض ایستادم ، دانشگاه هم کاراش خوب پیش میرفت ، واسه میلاد با سنا رفته بودم و براش کادو گرفته بودم ، من و سنا هرکدوم جداگانه براش کادو گرفته بودیم ، سوار ماشین بابا شدیم و همگی راه افتادیم سمت خونه ی شیوا ، وقتی رسیدیم من و سنا زودتر از ماشین پیاده شدیم و بالا رفتیم ، شیوا با خوشرویی جلوی در منتظر استقبال بود:
شیوا- سلام ، خوبین؟ مامان بابا کوشن؟
- سلام ، خوبی؟ دارن میان.
سنا- سلام.
رفتیم تو ، مادر و پدر میلاد و برادرش و زن برادرش با دوستاشون همه اونجا بودن ، با خوشرویی به همه سلام کردم و رفتم تو اتاق تا لباس هام رو عوض کنم ، یه پیراهن مشکی ساده پوشیده بودم با یه ساق مشکی برمودا ، آرایشم خیلی نبود ، فقط رژلب داشتم و چشم هام رو خط چشم کشیده بودم و به مژه هام ریمل زده بودم ، روفرشی های ست لباسم رو پوشیدم ، شال مشکی رنگی رو که با رنگ روشن موهام اصلا هماهنگی نداشت دوباره سرم کردم ، موهام رو فرق وسط گرفته بودم ، آماده بودم دیگه ، رفتم و نشستم تو جمع ، مامان میلاد گفت:
- خوبی دخترم؟
- ممنون خوبم ، شما خوبین؟
- الحمدالله.
سنا هم اومد و کنار من نشست ، مامان میلاد زن فوق العاده خوش صحبت و خنده رویی بود ، رو به سنا گفت:
- شنیدم قراره ازدواج کنی ، مبارکت باشه.
- لطف دارین شما ، دو ماه دیگه عقدمونه.
- به سلامتی.
- سلامت باشید.
بابام با بابای میلاد و برادرش حرف میزد ، مامان هم با زن داداش میلاد ، شیوا ازمون پذیرایی میکرد که زنگ خورد ، در رو باز کرد ، یکم بعد مامان شهاب رو تو چارچوب در دیدم ، همه ی مهمان ها بلند شدن ، منم همین طور ، اومد تو و پشت سرش شهاب اومد ، به همه سلام کردن ، شیوا از شهاب خوشش نمیومد ولی خب تو جمع بد برخورد نکرد باهاش ، شهاب نشست رو به روی ما ، امروز دیده بودیم همدیگه رو گرچه تو بیمارستان خیلی نمیدیدمش اما خب بعضی وقتا همدیگه رو میدیدیم و چند کلمه ای هم کلام میشدیم ، با تکمیل شدن مهمان ها ، مهمونی هم شروع شد...
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، دختر شاعر ، saba 3 ، mosaferkocholo ، "تنها" ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، الوالو ، فرشته بلا ، علی.د ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 10-07-2014، 15:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان