امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#27
- حتما.
- من این قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم چون دنبال یه رابطه ی الکی نیستم ، راستش مادرم مدت هاست که دخترخاله ی من رو مناسبم میدونه و با این ازدواج موافق نیست ، البته من بهش گفتم که تو این مورد با حفظ احترامش دوست دارم با انتخاب خودم جلو برم...
- خیلی بده که از همین اول...
- نه نه... مادر من قلب پاکی داره حتما کنار میاد با این قضیه ، من خودم رو میشناسم تورم میشناسم ، مناسب ترین آدم برای من تویی چون تنها کسی هستی که دوست دارم.
لبخند زدم اما ته دلم یکمی نگران شدم ، مادر شهاب کلا از من خوشش نمیومد و من هم حس خوبی نسبت بهش نداشتم و این باعث نگرانی بود...
- اگه نسبت به این رابطه مطمئنی... لطفا اول مادرت رو راضی بکن و بعد قدم بردار...
- عسل؟ چقدر دوسم داری؟
شوکه شدم... این دیگه چه سوالی بود؟ لبخند زدم ، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اونقدری که منم حاضرم برای برقراری این رابطه پدرم رو در صورت مخالفت راضی کنم.
لبخند زد... لبخندی که به زور رو صورتش نقش می بست حالا بی هیچ منتی بهم هدیه میداد و این باعث رضایت کاملم بود... دوسش داشتم و این برام کافی بود... سه ماه از رابطمون گذشت ، دیگه هیچ اثری از سردی گذشته نبود... بیشتر از هرکسی میپرستیدمش ، دوست داشتنم روز به روز شعله میکشید ، اگه یه روز نمیدیدمش ، پکر بودم و گرفته ، اگه با صداش نمیخوابیدم خدا شاهده جز کابوس چیز دیگه ای نمیدیدم ، قرار بود همدیگه رو تو کافی شاپ ببینیم ، با ماشین رفتم سر قرار ، مثل همیشه زودتر از من رسیده بود ، سمت میز رفتم و گفتم:
- سلام خوش قول.
- سلام عزیزم... خوبی؟
- خوبم.
- بشین.
نشستم ، سفارش دادیم ، سفارش هارو که آوردن ، شهاب شروع کرد:
- عسل هم من و هم تو میدونیم که من چقدر دوست دارم ، درسته؟
- معلومه...
- میخوام که این رابطه دیگه پنهانی نباشه ، دوست دارم با مامانم بیایم پیش خانوادت و موضوع رو جدی تر کنیم.
اون لحظه ذوق کردم ، وااااای خدایا ، شهاب میخواد بیاد خواستگاریم من دیگه چی از این دنیا میخوام؟ اما جمله ی بعدیش من رو کاملا یخ کرد...
- من میخوام اما مادرم موافق نیست...
ترس وارد نگاهم شد و پرسیدم:
- یعنی چی؟ قرار بود مادرت رو راضی کنی.
- میدونم... اما مادرم با پافشاری اصرار به ازدواجم با ترانه داره... من خیلی سعی کردم و میکنم اما فکر میکنم مادرم باید با تو صحبت کنه تا راضی شه ، این کارو به خاطر من انجام میدی؟
- برای چی از من ناراضیه؟ من مشکلی دارم شهاب؟
- نه... نه عزیزم این دیگه چه حرفیه ، اتفاقا مادرم احترام خاصی برای خانوادت قائله اما تا وقتی ترانه هست ، دوست نداره به کس دیگه ای رضایت بده به هرحال بچه ی خواهرش رو بیشتر دوست داره...
حرصم گرفت و گفتم:
- پس تو چرا مخالفی؟ چرا باهاش ازدواج نمیکنی مادرت هم قبولش داره..
- از اون سوالای مسخره کردی که جوابش مشخصه... من اگه ترانه رو میخواستم خیلی وقت پیش باهاش ازدواج میکردم الانم کسی نبود که عاشق تو باشه.
جوابش به دلم نشست ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- حالا اگه من با مادرت صحبت کنم چه اتفاقی میوفته؟
- مادرم نجابت و وقار تو رو دیده...
خندم گرفت و نتونستم جلوی خندم رو بگیرم ، شهاب هم خندید و گفت:
- چیه بچه پررو؟ تعریف هم نمیشه ازت کرد؟
- شهاب خیلی باحال گفتی.
- دیوونه ی منی تو.
بعد با کمی جدیت گفت:
- من هزار بار بهش گفتم که چقدر تورو دوست دارم ، اگه با تو حرف بزنه و علاقه ی تورو ببینه نظر مثبت میده ، یه جورایی خودش ازم اینو خواست.
- من به خاطر تو هرکاری میکنم... باشه عزیزم ، هروقت تو بگی.
- فردا خوبه؟
با بهت گفتم: فـرداا؟
- مگه چیه؟
- راستش به این زودی انتظار نداشتم.
- من دوست دارم زودتر بهت برسم اما هروقت تو بگی.
- پس همون فردا خوبه... فقط کجا قراره مادرت رو ببینیم؟
- ببینیم نه... اون میخواد با تو حرف بزنه ، فردا میریم خونه ی ما تا تو با مادرم حرف بزنی.
- از الان استرس دارم.
- از مادرم نترس... تو قلبش چیزی نیست فقط زندگی یکم تلخش کرده.
- من از مادرت نمیترسم... ازش ممنونم که تورو به دنیا آورده.
- وای که من میمیرم وقتی از چشات ترسو میخونم.
- خدا نکنه...
و لبخند زد... شاید خیلی ساده برخورد کردم جلوی شهاب اما تو دلم ولوله ای بود ، من از مادرش واقعا خوشم نمیومد و حرف زدن باهاش برام سخت بود اما چاره ی دیگه ای نبود ، به خاطر شهاب و علاقه ام باید این کار رو هرچند که خلاف میلم بود انجام میدادم ، برای همین قبول کردم... از شهاب که خداحافظی کردم رفتم خونه ، مهرسنا خرید های جهیزیه اش رو میکرد و کمتر باهم وقت میگذروندیم و من هم دیگه فقط به فکر شهاب بودم ، این رو فقط به سنا گفته بودم و ازش خواهش کرده بود که به شیوا چیزی نگه ، چون شیوا ممکن بود به میلاد بگه و من نمیخواستم کسی مطلع بشه ، مهرسنا خونه بود ، ازش خواستم بیاد تا باهم صحبت کنیم ، وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم گفت:
- عسل عزیزم هرکسی به خاطر عشقش باید یه چیزایی رو زیرپا بذاره اینو یادت نره... درست کاری که من کردم ، مامان و بابا مطمئنا با شهاب موافقت میکنن اما تو فردا کاری کن که مهرت به دل مامان شهاب بشینه ، جوری رفتار کن و سیاست به خرج بده که اون از خداش باشه عروسش بشی باشه؟
- باشه اما میترسم مثل همیشه حرصمو در بیاره اون موقع نمیتونم سکوت کنم.
- اون موقع فقط به شهاب فکر کن ، اگه واقعا دوسش داشته باشی به خاطرش سکوت میکنی...
- تو راست میگی سنا ، دعا کن برام خوب باهاش برخورد کنم تا همه چی درست شه.
- عزیزدلمی حتما.
صبح دانشگاه داشتم ، شهاب اومد جلوی دانشگاه دنبالم و به سمت خونشون رفت ، تو ماشین از استرس حرفی نمیزدم ، ساعت دو و نیم بود ، نزدیک به خونشون که شدیم گفتم:
- شهاب تیپم خوبه؟
خندید و گفت:
- معلومه دختر... تیپ تو مگه بدم میشه...
- چمیدونم... شهاب مامانت میدونه من دارم میرم اونجا؟
- معلومه میدونه ، عسل حرفایی میزنیا.
- دلشوره دارم.
- نگران نباش عزیزم ، فقط خودت باش ، همین کافیه... مامانم مارو درک میکنه.
رسیدیم در خونشون ، حس کردم که قلبم از کار افتاد ، شهاب نگه داشت ، رو به من کرد تا چیزی بگه اما با دیدنم از یکدفعه گفت:
- خدایا... عسل چرا رنگت این همه پریده؟
بغض کرده بودم با بغض گفتم:
- نمیدونم... شهاب میترسم.
- عزیزم از چی میترسی؟ یکی ندونه فکر میکنه کجا میخوای بری... من خیلی بد بهت گفتم لعنت به من....
- نه... نه شهاب ، من احساس میکنم مادرت کلا از من خوشش نمیاد.
- مگه میشه از دختری مثه تو خوشش نیاد عسل؟
- شهاب اگه موافقت نکرد چی؟
- عزیزم... گوش کن ، من اخلاق مادرم رو میدونم ، راستش من برای اینکه برم کانادا به مادرم قول دادم که ازدواج کنم و اونم گفت فقط با ترانه اما من راجع به ترانه قولی بهش ندادم... فقط با صبوری میشه دل مادرمو به دست آورد... عسل جون من اگه تندی کرد... تلخی کرد... به خودت نگیر و خرابش نکن بذار پای سن بالاش و اینکه به سختی یدونه پسرش رو بزرگ کرده... اگه چیزی گفت و ناراحت شدی به خاطر علاقمون ازش بگذر ، باشه عزیزم؟
- اینارو خودم میدونم شهاب ، مطمئن باش کاری نمیکنم که پشیمون بشم...
- یه دنیا ممنون.
- فعلا...
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم ، در باز شد ، داخل شدم ، سوار آسانسور شدم تا طبقه ی سوم تو آینه ی آسانسور به خودم میرسیدم ، مقنعه رو با یه شال عوض کرده بودم ، موهام هم از زیر شال بیرون نذاشته بودم ، از آسانسور که پیاده شدم دیدم در خونشون بازه اما خودش جلوی در نیست ، این اولین بی احترامیش بود ، از خدا کمک خواستم و منتظر بقیه کاراش شدم... در زدم چندین بار اما کسی جواب نداد ، برای همین خودم داخل شدم ، مادرش رو دیدم که با ظاهر مرتب رو یه مبل نشسته ، استرس تمام وجودمو گرفته بود با یه لبخند زورکی گفتم:
- سلام... ببخشید من خودم همینجوری اومدم تو...
- سلام دخترم... بیا بشین.
- ممنون.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم ، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- با شهاب اومدی؟
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- بله.
نگاهی به سرتاپام انداخت انگار که میخواست قورتم بده ، خدایا صبر رو ازم نگیر...
- چیزی میخوری؟
- نه ممنون.
- من زیاد اهل تعارف نیستم ، هرجور راحتی.
چیزی نگفتم ، سرم رو که پایین انداخته بودم بلند کرد و به سمت خودش کرد ، درست بهش نگاه کردم و اون با بی رحمی شروع کرد:
- چی تو پسر من دیدی که اینجوری راه افتادی دنبالش و آخرش موفق شدی.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، mosaferkocholo ، lord_amirreza ، روناز ، "تنها" ، Shadow of Death ، parpar78 ، پری خانم ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، †ᴾᴼᴵˢᴼᴺ† ، علی.د ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 07-08-2014، 16:08


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان