امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#28
بچــه هـــآ لطفــآ اسپمـــ نــدیــد اخطـآر میگــیریــد (: ممــنون میشمـ کــه ســپــآس میدیــد

لحظه ی واقعا بدی بود... تا اون لحظه اونقدر خرد نشده بودم... من افتادم دنبالش؟ جوری حرف میزنه که انگار من دختر خدمتکار خونشون هستم و پسر اون خان زاده ، کاملا مشخص بود که خانواده ی من از اون ها بالاتره و این رو همه میدونستن ، اما اون سعی در برعکس جلوه دادنش داشت ، با آرامش الکی گفتم:
- راستش... مهرانگیز خانم ، شهاب به من پیشنهاد داد و از همون اول رابطمون الکی نبودِ ، درسته سه ماهه اما خب خیلی وقته که همدیگه رو میشناسیم ، راستش چیزی که تو شهاب دیدم و باعث شد بهش علاقه مند شم اخلاق به خصوصش بود ، الانم خیلی دوسش دارم...
- که دوسش داری... من به عنوان مادرش تو رو اصلا به عنوان عروس قبول ندارم.
دلم شکست ، درست بلد بود که چجوری ضربه بزنه... اما باز از خدا کمک خواستم با بغضم گفتم:
- راستش من شمارو دوست دارم و براتون احترام قائلم اما خیلی خوشحال میشم بدونم چرا من رو قبول ندارین.
- چون به لیاقت پسرمو نداری.
چشم هام پر از اشک بود ، ادامه دادم:
- من خیلی شهاب رو دوست دارم و میدونم اون هم همین حس رو داره... من میتونم اونجوری باشم که شما بگید.
- تو به درد شهاب نمیخوری... من کس دیگه رو مناسبش میدونم.
- میدونم که میخواین شهاب با خواهرزادتون ازدواج کنه اما لطفا به علاقه ی پسرتون هم توجه کنید... شاید من از نظر شما که البته منطقی دارید مناسب شهاب ندارم اما این علاقه متاسفانه یا خوشبختانه بین ما برقرار شده و من همیشه سعی میکنم به منطق شما نزدیک شم تا ازم بدتون نیاد.
- تو به خاطر شهاب حاضری چیکار کنی که باورم شه لیاقت پسرم رو داری؟
اشک هام مونده بود که بریزه... انقدر تحقیر... زن تو از چی ساخته شدی؟ این همه نیش زبون رو از کجا آوردی؟ همیشه آدم حاضرجوابی بودم و کوتاه اومدن پیش اون بی منطق کار سختی بود اما با فکر علاقه ام به شهاب گفتم:
- هرکاری به خاطرش میکنم...
- من تا آخر عمر و ازدواجتون تو رو قبول ندارم... شاید رضایت بدم عروسم بشی اما توقع نداشته باش که برات مثل یه مادرشوهر خوب باشم.
- منم به خاطر شهاب تحمل میکنم و هم زمان سعی میکنم که دل شمارو بدست بیارم...
- حاضری به خاطر پسرم یه عمر سرکوفت بشنوی؟
شوکه شدم اما اون لحظه فقط به موافقت مادرش فکر میکردم...
- حاضرم از هرکسی نیش زبون بشنوم و کنار شهاب باشم.
- جالبه... پس پسرم رو دوست داری.
- خیلی زیاد شاید باورتون نشه اما... من واقعا شهاب رو دوست دارم.
- من موافقت میکنم...
اون لحظه خیلی خوشحال شدم و از خدا تشکر کردم ، اما جمله ی بعدیش من رو کوبوند...
- اما براتون عروسی نمیگیرم... اجازه ی برگزاریش رو هم نمیدم ، میتونید یه عقد برگزار کنید و برید سر خونه زندگیتون... قبول میکنی؟
قطره اشکم چکید... چشم هام رو بازتر کردم... متحیرم کرده بود ، چی داشت میگفت؟ آرزوی هر مادریه که عروسی یدونه پسرش رو ببینه و اون... عروس شدن آرزوی بچگی های من بود و داشت از نابودی اون حرف میزد... یه بار دیگه جمله ی آخرش رو تکرار کرد ، با چشم های اشکی بهش زل زدم و گفتم:
- شما میخواین غرورمو به کل از بین ببرید... دوست داشتم مهرم به دلتون بشینه اما انگار نمیخواین قبولم کنید ، آخه چرا؟ عروس شدن آرزوی هر دختریه مهرانگیز خانم ، تو رو خدا یکم انصاف داشته باشید ، من به درک ، به پسرتون که میتونید فکر کنید ، اون تنها پسرتونه ، تنها بچتون.
- دختر جون من کاری به غرور تو ندارم تورو هم هیچ وقت یه عروس کامل نمیدونم با این همه ولی تو خونه و زندگی چیزی براتون کم نمیذارم و بهترین امکانات و بهترین خونه رو به پسرم میدم اما نمیخوام اون رو در کنار یه دختر با لباس سفید ببینم وقتی اون دختر مورد علاقه ی من نیست ، تنها شرطمم همینه ، فکراتو بکن و به خانوادت هم بگو ، الانم دیگه حرفی نمونده.
چشم هام میلرزید... موفق شد نابودم کنه ، ازش بدم میومد ، این دیگه چه شرط احمقانه و مسخره ایه؟ از جام بلند شدم و گفتم:
- ممنون که وقتتون رو بهم دادین.
از خونه خارج شدم و تو آسانسور بغض وحشتناکم رو شکوندم ، از شهاب بدم اومد که باعث شد مادرش اینجوری باهام صحبت کنه... بلند بلند گریه کردم ، از در خونه که بیرون اومدم ، شهاب با ماشین اونجا بود ، اعتنایی نکردم با اینکه در حال گریه بودم به سمت دیگه ای رفتم ، شهاب سریع از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد...
- عسل... عسل؟
جوابش رو ندادم ، دوید تا بهم برسه ، جلوم قرار گرفت و پرسید:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
داد کشیدم:
- برو از مامانت بپرس ، تو عمرم این همه تحقیر نشده بودم... شهاب دیگه تمومه ، این رابطه به نفع ما نیست... برو با ترانه جون مامانت ازدواج کن.
از سر راه کنارش زدم ، اما اون دنبالم اومد:
- مگه چی گفته؟ تورو خدا درست بگو بهم ، مگه من میذارم این رابطه تموم شه؟ مگه الکیه؟ بیا تو ماشین ، جون شهاب بیا.
برگشتم و نگاهش کردم ، گفت:
- اینجوری گریه نکن عسل دلم یه جوری میشه... آخه دختر... یه دیقه بیا تو ماشین ببینم چی شده ، خودم با مامانم صحبت میکنم ، نمیزارم دیگه ناراحتت کنه.
باهاش رفتم تو ماشین و تمام اتفاق هایی که افتاده بود رو تعریف کردم ، نفس هاش تند شد و عصبی به نظر میرسید ، آخرش که حرفام تموم شد گفت:
- عزیزم تو همه کاری کردی... ممنون که احترام مادرم رو حفظ کردی اما خودم باهاش صحبت میکنم مگه میشه من برای تو عروسی نگیرم؟ بهترین عروسی مال مائه...
چیزی نگفتم ، شهاب گفت:
- حالت خوبه؟ به خدا راست گفتم ، مامان رو راضی میکنم.
- باشه...
- ببرمت خونه؟
- اگه میتونی.
- معلومه که میتونم.
من رو رسوند به خونه ، پیاده که میشدم گفت:
- ناراحت نباش ، باشه؟
- ناراحت نیستم...
- آخه داری الکی میگی چشات فریاد میزنن.
- سعی میکنم فراموش کنم.
- ببخشید به خاطر رفتار مامانم.
- تو مقصر نیستی.
- یکم بخند تا برم.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم... رفتم به خونه ، مهرسنا فقط تو خونه بود مامان رفته بود آرایشگاه ، به محض دیدنم متوجه شد گریه کردم ، گفت:
- چی شده عسل؟
بار دیگه اشک هام جاری شد و گفتم:
- نابودم کرد سنا... غرورمو شکوند... تحقیرم کرد...
مهرسنا از طرز گریه ی من شوکه شد و به سمتم اومد و بغلم کرد...
- آروم باش عزیزم... آروم باش ، قشنگ بگو چی شد؟
- سنا یه جوری حرف میزد که انگار من چندین سال دنبال پسرش بودم... انگار من یه بی خانواده ی بی صاحابم اونم ارباب و خان زاده که میتونه هرجوری باهام صحبت کنه... اصلا سنا میخوام قید شهابو بزنم... به من میگه تو لیاقت پسرمو نداری... به من میگه سنا... به من... من خودم اینو میشورمش این واسه من...
و گریه اجازه ی صحبت نداد ، مهرسنا سعی در آروم کردنم داشت:
- عزیزم اینجوری نکن ، این مشکل رو خیلیا دارن ، یادت که نرفته بابا فرشاد رو قبول نداشت ، هنوزم که هنوزه قبولش نداره ، قبولش هم خواهد نداشت... اون موقع اگه فرشاد منو بذاره بره چی میشه؟ یکم به شهاب فکر کن...
- به قرآن فقط به فکر شهاب بودم که هیچی نگفتم بهش وگرنه سنش و احترامش اصلا برام مهم نبود ، آشغال عوضی.
- درست بگو ببینم چی شد؟
- از همون اول برگشت گفت من به عنوان عروس قبولت ندارم گفتم عیب نداره ، گفت من هی بهت سرکوفت میزنم گفتم عیب نداره... زنیکه برگشته به من میگه براتون عروسی نمیگیرم نمیذارمم کسی عروسی بگیره...
مهرسنا شوکه شدم... حق هم داشت اصلا حرف منطقی ای نبود ، اصلا کسی باورش نمیشد یه آدم عاقل این حرف رو بزنه... انگار که من دشمن خونی ای چیزی بودم که اینجوری میکرد ، سنا خیلی قشنگ آرومم کرد ، لباس هام رو عوض کردم و بعد از یکم استراحت ، شروع به درس خوندم کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود مامان هنوز برنگشته بود ، از بابا هم خبری نبود ، از اتاق بیرون رفتم ، سنا با تلفن حرف میزد...
- نه نه... اشکالی نداره... آره حتما... منم همین طور... مرسی عزیزدلم... خدافظ.
و قطع کرد ، رو بهم با لبخند گفت:
- چه عجب بیرون اومدی.
- درس میخوندم ، چه خبر؟ مامان بابا کوشن؟
- چمیدونم غیبشون زده موبایلم جواب نمیدن هیچ کدوم.
- که اینطور...
- امروز رفتم یکم چرت و پرت خریدم واسه خونم.
- بیار ببینم.
و سنا با کلی شوق و ذوق رفت تا خریدهاش رو بیاره اما من تمام فکرم پیش شهاب بود و اینکه
چرا خبری بهم نداده...
پاسخ
 سپاس شده توسط روناز ، mosaferkocholo ، lord_amirreza ، saba 3 ، ناز خوشگله ، "تنها" ، Shadow of Death ، پری خانم ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، †ᴾᴼᴵˢᴼᴺ† ، باران555 ، علی.د ، 1829060864 ، єη∂ℓєѕѕღ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 08-08-2014، 9:02


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان