امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مرثیه عشق

#11
Heart 
[font=&quot]بر خلاف تصورم این سفر چند روزه خیلی بهم خوش گذشت . یوسف دیگه مراعاتمو میکرد و خیلی با ملیسا گرم نمی گرفت ... شاید به نظرتون خبیثانه باشه ولی از اینکه میدیدم ملیسا مثل اسفند رو اتیش جلز و ولز می کنه کیف می کردم ![/font]

[font=&quot]تنها چیزی که تو سفر یه خرده اشفته امو کرد ، درد قلب حبیب اقا بود . اقا نوید (بابای مهناز ) پزشک معالج حبیب اقا بود و گفت که بهتره برای سلامتی حبیب اقا برگردیم خونه . نسرین خانوم هم مدادم اشک می ریخت . یه خرده تعجب کرده بودم اخه واسه ی یه درد قلب ساده که اینهمه ابغوره نمی گیرن ! ... راستش رفتارای نسرین خانوم و حبیب اقا واسم مشکوک بود . همش میدیدم که به یوسف خیره میشن و اشک تو چشم هر دوشون میاد ... انگار برای یه چیزی نگرانن ... حالا اون چیز چیه ، الله و اعلم ! [/font]

[font=&quot]روزی که برگشتیم باید می رفتم کلاس . الهام و بچه ها واسه من و مهناز انتخاب واحد کرده بودن . وقتی فهمیدم اصول سیستم رو با فاضلی برداشتن می خواستم کلشونو بکنم :[/font]

[font=&quot]_ الهی گور به گور بشین ! من تازه داشتم این مردک نحس رو فراموش می کردم اما انگار باید تا صد سالگیم این استادم باشه ! اصلا مگه استاد قحط یود ؟ خب با مروتی می گرفتین دیگه ... [/font]

[font=&quot]الهام داشت سعی می کرد ارومم کنه :[/font]

[font=&quot]_ یهدا ....[/font]

[font=&quot]با جیغ گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ها ؟[/font]

[font=&quot]سهیلا دو قدم پرید عقب ! نفیسه گفت :[/font]

[font=&quot]_ اینقدر کولی بازی درنیار بچه ! خدا وکیلی فاضلی بهتره یا اون زنیکه مروتی ؟ اه اه حالم از ریخت و قیافه اش به هم می خوره ... به پشتش میگه دنبال من نیا که بو میدی ! [/font]

[font=&quot]با این حرف نفیسه خنده ام گرفت و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ خب حتما بو میده دیگه !!![/font]

[font=&quot]سهیلا _ اااااااااااه ! یهدا ... حالمونو بهم زدی ! [/font]

[font=&quot]_ این حرفا به کنار ... من سر کلاس این مرتیکه نر غول نمیرم ...[/font]

[font=&quot]الهام _ اخه چرا ؟ ترم قبل که پاست کرد [/font]

[font=&quot]_ نه به خدا نکنه ! از چهار روز قبل امتحان تا بوق سگ نشستم خوندم بعد می خواد پاسم نکنه ؟! خودم شوتش می کنم مرتیکه الدنگ ایکبیری رو ![/font]

[font=&quot]بعد مثل کسایی که خود درگیری دارن بلند گفتم :[/font]

[font=&quot]_ مرده شور برده ایکبیری هم نیست که بهش بگم ! [/font]

[font=&quot]مهناز با دست زد تو سینه اش و با قربون صدقه گفت :[/font]

[font=&quot]_ الهی بگردم که اینقدر خوشتیپه ! [/font]

[font=&quot]_ بله بله ؟ چشم اقا ایلیاتو دور دیدی که قربون شوهر مردم میری ؟! برم به ایلیا بگم پوست کله اتو بکنه ؟![/font]

[font=&quot]مهناز سر مغنعه اش رو درست کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ من به چشم برادری گفتم ...[/font]

[font=&quot]_ هان جون دختر عمه ات ! [/font]

[font=&quot]مهناز با اشاره ی من به ملیسا صورتش جمع شد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ وای گفتی ملیسا یاد یوسف افتادم ...[/font]

[font=&quot]_ تو بیخود کردی با اوردن اسم اون ایکبیری یاد نامزد من بیفتی ! هر وقت اسم من اومد باید پشت بندش اسم یوسف باشه افتاد ؟[/font]

[font=&quot]مهناز _ اینقدر چرت و پرت نگو بزار حرفمو بزنم ... [/font]

[font=&quot]و خبر داد که دیشب حبیب اقا زیاد حالش خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش بیمارستان . من مثل خنگا زدم تو صورتم و گفتم :[/font]

[font=&quot] _ وای یهو پدر شوهرم نمیره ! عروسیم تا یه سال میفته عقب ![/font]

[font=&quot]بچه ها به ترتیب یه دونه پس گردنی نثارم کردن و مهناز گفت :[/font]

[font=&quot]_ میمیری بگی خدای نکرده ؟[/font]

[font=&quot]_ خب حالا که الحمدالله چیزیشون نیست نه ؟[/font]

[font=&quot]مهناز _ ای سود جو ! نه طوریشون نیست . [/font]

[font=&quot]سریع گوشیمو دراوردم و شماره ی یوسفو گرفتم . دیشب یه خرده صداش گرفته بود اما نگفت که چشه . با سومین بوق جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ بله ؟[/font]

[font=&quot]_ الو یوسف ... خوبی ؟ حبیب اقا بهتره ؟[/font]

[font=&quot]با خنده جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ علیک سلام گل من ... ممنون اره اقا جون بهتره ... از کجا فهمیدی ؟[/font]

[font=&quot]_ از مهناز ... الان کجایی ؟ [/font]

[font=&quot]یوسف _ چطور ؟[/font]

[font=&quot]_ بگو می خوام بیام پیشت ...[/font]

[font=&quot]یوسف _ مرسی عزیزم ولی به خودت زحمت نده ... مگه الان کلاس نداری ؟[/font]

[font=&quot]_ نه دوست ندارم برم سر کلاس بگو کجایی تا بیام ...[/font]

[font=&quot]یوسف بدجنسی گفت :[/font]

[font=&quot]_ واسه من میخوای بیای یا نمی خوای بری سر کلاس ؟![/font]

[font=&quot]_ ا ؟ یوسف ...![/font]

[font=&quot]یوسف جواب نداد و چند لحظه بعد بوق ازاد تو گوشی پیچید . با تعجب به گوشی زل زدم و زمزمه کردم :[/font]

[font=&quot]_ چرا قطع کرد ؟[/font]

[font=&quot]یه دفعه با صدایی که درست در گوشم بود از جام پریدم :[/font]

[font=&quot]_ سلام گلم ...[/font]

[font=&quot]یوسف وایساده بود و با یه لبخند گشاد نگام می کرد . بقیه ی بچه ها هم که از سر کار گذاشتن من خبر داشتن ، از خنده مرده بودن ... با حرص به بچه ها بعد به یوسف زل زدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ بی مزه ها ...[/font]

[font=&quot]یوسف یه دست گل رز از پشت سرش بیرون اورد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ گل واسه گل .[/font]

[font=&quot]دست گلو ازش گرفتم و بوش کردم ... با خنده گفتم :[/font]

[font=&quot]_ چیه ؟ هنوز ورشکست نشدی نه ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نه حساب کتابش دستمه ... تا امروز سی و چهار تا گل واسه ات خریدم ... هزار و نهصد و هفتاد و پنج تا دیگه مونده ! [/font]

[font=&quot]_ خوشم میاد که سرت به حسابه ! ... مرسی عزیزم ... خیلی خوشگلن . [/font]

[font=&quot]سهیلا تک سرفه ای کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ ببخشین وسط معاشقتون ! ولی اینجا دانشگاس و حراست الان میاد یقه تونو میگیره ![/font]

[font=&quot]پریدم جلوی یوسف و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ پس بیا زودی بریم . [/font]

[font=&quot]یوسف _ کجا ؟[/font]

[font=&quot]_ پیش حبیب اقا دیگه .[/font]

[font=&quot]یوسف _ واسه چی بریم اونجا ؟ مگه تو الان کلاس نداری ؟[/font]

[font=&quot]_ چرا ولی حبیب اقا واجبتره ![/font]

[font=&quot]یوسف یه اخم تصنعی کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ کلاست از هر چیز دیگه واجبتره ... بدو برو سر کلاس ... چی دارین ؟[/font]

[font=&quot]با انزجار گفتم :[/font]

[font=&quot]_ اصول سیستم . [/font]

[font=&quot]یوسف _ اینکه خیلی اسونه ... [/font]

[font=&quot]_ اسون هست ولی وقتی این فاضلی استادت باشه همه چی واست سخت میشه ... مردک نحس ![/font]

[font=&quot]یوسف با دست هولم داد جلو و گفت :[/font]

[font=&quot]_ بیا برو سر درست بچه ...[/font]

[font=&quot]و رو به مهناز گفت :[/font]

[font=&quot]_ حواست باشه فرار نکنه ![/font]

[font=&quot]مهناز با بدجنسی گفت :[/font]

[font=&quot]_ من هیچ تضمینی نمی کنم ... خودت بیا ور دلش میبینی چجوری نفستو میگیره ! [/font]

[font=&quot]_ غلط کردی من کی نفستو گرفتم ؟[/font]

[font=&quot]مهناز _ نکردی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف پادرمیانی کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ ا ؟ خانوما ... یعنی چی هی کردم ، نکردم ؟؟؟؟!!!! کوتاه بیاین زشته ! [/font]

[font=&quot]بعد هم درحالی که کیفمو می کشید گفت :[/font]

[font=&quot]_ بیا بریم تو کلاس منم باهات میام ... بدو تا رات نداده . [/font]

[font=&quot]نیم ساعت گذشته بود و بحمدلله هنوز چشم ما به جمال استاد گرامیمون روشن نشده بود ! از وقتی که با یوسف پامو تو کلاس گذاشته بودم کل بچه ها داشتن با چشاشون منو می خوردن . چیه ؟ مگه ندیدین یکی عروس بشه ؟! حالا یوسف هم عین خیالش نبود و کلشو کرده بود تو صندلی من و هی جزوه امو ورق می زد . کلاس کمی شلوغ بود ولی زیاد از کسی صدا در نمیومد . یه دفعه یوسف با صدای تقریبا بلندی گفت :[/font]

[font=&quot]_ اااا؟ یهدا چرا استادت نمیاد ؟! [/font]

[font=&quot]در حالی که از بازوش نیشگونی می گرفتم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ چه خبرته بابا ؟ کل بچه ها فهمیدن ... یه خرده صبر کن الان میاد ... [/font]

[font=&quot]یوسف دستشو روی جای نیشگون من گذاشت و در حالی که مالش می داد گفت :[/font]

[font=&quot]_ اوه ... چقدر زور داری دختر ... جاش سیاه شد ! [/font]

[font=&quot]ته دلم ریش شد ! ( دخترننر !) دستمو رو بازوش گذاشتم و اروم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ خیلی درد گرفت ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نه بابا ... شوخی کردم ...[/font]

[font=&quot]بعد دستشو روی دسته ی صندلیم گذاشت و زیر چونه اش مشت کرد و برو بر بهم خیره شد . اهسته گفتم :[/font]

[font=&quot]_ می دونی چیه ؟ [/font]

[font=&quot]یوسف _ چیه ؟[/font]

[font=&quot]_ با این ضایع بازی که داریم درمیاریم مجبور میشم همه ی بچه های کلاسو واسه عروسی دعوت کنم ... به من رحم نمی کنی به جیب بابات رحم کن ![/font]

[font=&quot]یوسف خنده ی نازی کرد و تا خواست چیزی بگه ، در کلاس باز شد و قامت بلند فاضلی توی چارچوب در خودنمایی کرد ...[/font]



[font=&quot]جایی که با یوسف نشسته بودم کامل تو دید فاضلی بود و اولین نفری که فاضلی چشمش بهش خورد ، من بودم . دستش که روی دستگیره گذاشته بود ، شل شد و کنار بدنش افتاد . با بلند شدن من از روی صندلی ، اون هم نگاهشو از من گرفت و با چند تا قدم بلند خودشو به پشت میز رسوند . جواب سلام بچه ها رو با یه حرکت اروم سر داد و به لیستش خیره شد . کمی بعد شروع به خوندن اسامی کرد . برام جالب بود تا حالا هیچ وقت حضور غیاب نمی کرد اما امروز چی شده ؟ [/font]

[font=&quot]بعد از اتمام حضور غیاب به یوسف که کنار من نشسته بود نگاه کرد و با جدیت پرسید :[/font]

[font=&quot]_ اسم شما توی لیست نیست ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نه استاد . [/font]

[font=&quot]فاضلی _ خب ، پس توی کلاس من چی کار می کنین ؟[/font]

[font=&quot]اینقدر رک و راست سوالشو مطرح کرد که جا خوردم . یادم میاد هیچ وقت با دانشجویی که برای خودش نبود اینجوری برخورد نمی کرد . یوسف خودشو نباخت و مثل فاضلی جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ قبلا شنیده بودم که حضور یه دانشجوی دیگه سر کلاستون موردی نداره . [/font]

[font=&quot]فاضلی با شنیدن این حرف ، چشماشو به من دوخت . نگاهش مثل نگاه یه بازجو بود . همونطور که به من خیره بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ اشتباه به عرضتون رسوندن . لطفا بفرمایین بیرون . من دوست ندارم جمع کلاسم با حضور یه غریبه به هم بخوره ... [/font]

[font=&quot]با ناباوری به فاضلی نگاه کردم . خیلی خونسرد نگاهشو ازم گرفت و به در کلاس اشاره کرد :[/font]

[font=&quot]_ بفرمایین . [/font]

[font=&quot]یوسف خیلی موقر از روس صندلیش بلند شد و بدون هیچ حرفی به طرف در رفت . تقصیر من بود که یوسفو تو کلاس کشوندم . قبل از اینکه بفهمم دارم چی کار می کنم از روی صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم . قبل از اینکه دستگیره رو پایین بکشم ، صدای فاضلی به گوشم خورد :[/font]

[font=&quot]_ یادم نمیاد بهتون اجازه داده باشم که برین بیرون . [/font]

[font=&quot]این مردک چشه ؟! چرا اینجوری می کنه ؟ اصلا مگه اجازه ی من دست اینه که هر جا میرم ازش کسب تکلیف کنم ؟ با حرص برگشتم سمتش و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ الان برمی گردم استاد . [/font]

[font=&quot]و قبل از اینکه مخالفتشو بشنوم از کلاس خارج شدم . چشم چرخودنم تا ببینم یوسف کجاست . دیدم داره از سالن خارج میشه و کنار کلاس داد زدم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ...[/font]

[font=&quot]دیدم سر جاش وایساد و به طرفم چرخید . بدو به سمتش رفتم . یوسف با تعجب نگام کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ چرا نمی ری سر کلاست ؟[/font]

[font=&quot]بی توجه به سوالش گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ببخشید ...[/font]

[font=&quot]یوسف سر از حرفام درنمیاورد :[/font]

[font=&quot]_ چی رو ببخشم ؟[/font]

[font=&quot]_ تقصیر من بود که اصرار کردم بیای سر کلاس ...[/font]

[font=&quot]یوسف مثل منگا پرسید :[/font]

[font=&quot]_ مگه تو بهم گفتی بیام ؟![/font]

[font=&quot]اه ... حالا درست دم بزنگاه این خرفت میشه ! بیخیال عذر خواهی شدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ناراحت شدی ؟[/font]

[font=&quot]دوباره مثل دفعه ی قبل تکرار کرد :[/font]

[font=&quot]_ چرا ناراحت بشم ؟![/font]

[font=&quot]دیگه جوش اوردم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف چرا دیوونه بازی از خودت درمیاری ؟! سه ساعته دارم نازتو می کشم اما انگار نه انگار ... یه چیزی بگو عذاب وجدانم بخوابه دیگه ![/font]

[font=&quot]یوسف زد زیر خنده و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اخه وقتی حرص می کنی خیلی باحال میشی !!![/font]

[font=&quot]اصلا همون بهتر که فاضلی پرتت کرد بیرون ! اومدم برم که دستمو کشید و گفت :[/font]

[font=&quot]_ خیل خب ... چقدر هم زود بدش میاد ! مثل من باش ببین استاد گند اخلاقت از کلاس بیرونم کرد ولی من که عین خیالم هم نیست ! [/font]

[font=&quot]_ باشه حالا ولم کن که منم رو دیگه راه نمی ده ! [/font]

[font=&quot]یوسف _ بعد از کلاست منتظرم بریم ناهار ...[/font]

[font=&quot]_ اوکی ... حالا برم ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نه نه وایسا ... اون گردنبندتو بده من می خوام واسه اویز خودم زنجیر بخرم ...[/font]

[font=&quot]دست بردم سمت یقه ام و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ تا ناهار پسش بدیا ...[/font]

[font=&quot]یوسف گردنبندو گرفت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نترس خسیس خانوم ... برو گلم . [/font]

[font=&quot]و با اکراه دستمو ول کرد . همینکه ولم کرد مثل جت پریدم سمت کلاس . یه کوچولو در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم درو باز کردم . فاضلی پای تخته داشت درسو توضیح می داد . وقتی وارد کلاس شدم ، کل بچه ها نگاهشو به سمتم برگشت ولی صدای فاضلی قطع نشد و بچه ها مجبور شدن دوباره به اون نگاه کنن . فاضلی اصلا به من توجه نکرد . انگار بود و نبودم اونجا فرق نمی کنه . منم مثل منگولا دم در ویساده بودم تا ایشون اجازه ی شرفیابی بدن ! ولی وقتی دیدم سرش به کار خودشه منم درو محکم به هم زدم و شق و رق رفتم رو صندلیم . مهناز یه نگاه بهم کرد و اهسته گفت :[/font]

[font=&quot]_ دختره ی بی حیا ! مثل شوهر ندیده ها دم کلاس یوسف یوسف می کنی که چی ؟! [/font]

[font=&quot]_ خفه ! ندیدی این مرتیکه چجوری یوسفمو انداخت بیرون ؟ مردک عقده ای ! [/font]

[font=&quot]مهناز تا اومد جواب بده ، صدای خشن فاضلی مانع شد :[/font]

[font=&quot]_ خانوم بهنیا اگه حرف دیگه ای هم مونده که نزده باشین ، می تونین با دوستتون تشریف ببرین بیرون ... به هر حال شما که مختارین ! [/font]

[font=&quot]از طعنه ای که بهم زد ، تا اونجام سوخت ! در حالی که دندونامو بهم می فشردم بهش خیره شدم . تا خواستم جوابی بزارم کف دستش ، روشو برگردوند تا درسشو ادامه بده . فقط می خواست یه چیزی بارم کنه ! مرتیکه خر ایکبیری ! دیگه فرق نمی کنه واقعا ایکبیری هست یا نه واسه من که مثل الاغ میمونه ! الاغ ِ ایکبیری !!![/font]

[font=&quot]توی مدتی که درس می داد انگار کلافه بود و هی رشته ی کلام از دستش در می رفت . بعد از تموم شدن ساعت کلاس بدون اینکه به سوالات بچه ها توجه بکنه از کلاس خارج شد . الهام که از استاد سوال داشت با این حرکتش ، در جزوه اشو بست و با تعجب پرسید :[/font]

[font=&quot]_ این چش بود ؟[/font]

[font=&quot]نفیسه _ انگار حالش خوب نبود ... [/font]

[font=&quot]با انزجار گفتم :[/font]

[font=&quot]_ به درک ... بره بمیره ! [/font]

[font=&quot]الهام _ تو چته ؟![/font]

[font=&quot]نفیسه _ انگار تو هم حالت خوب نیست ![/font]

[font=&quot]مهناز _ به درک برو بمیر!!![/font]

[font=&quot]شکلکی واسه مهناز دراوردم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ برو دختر عمه اتو مسخره کن خوشمزه !!![/font]

[font=&quot]مهناز تا اومد یه چیزی بهم بگه ، گوشیش زنگ خورد و با نگاه به صحفه اش صورتش قرمز شد . الهام اومد کنارم و اهسته گفت :[/font]

[font=&quot]_ مثل اینکه اقاشونن ! [/font]

[font=&quot]مهناز قبل از اینکه جواب بده با تهدید گفت :[/font]

[font=&quot]_ به خدا اگه حرف بزنین ، می کشمتون ! [/font]

[font=&quot]تا گفت الو ، منم بلند زدم زیر خنده . بقیه ی بچه ها هم کلکمو گرفتن و با من الکی الکی خندیدن ! چه کنیم دیگه ؟! الکی خوش بودیم ! مهناز هم هی چپ و راست می رفت و انگشتشو تو گوشش فرو می کرد تا صدای ایلیا رو بشنوه ولی مگه ما میزاشتیم ؟ مثل جوجه پشت سرش راه می رفتیم و هی جوک مورد دار می گفتیم و هرهر می کردیم . تا اونجایی که دیگه خود مهناز هم خنده اش گرفته بود . وقتی تلفنش تموم شد با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ یهدا ... به خدای احد و واحد قسم ، از وسط جرت می دم ![/font]

[font=&quot]منم دیدم که واقعا میخواد تهدیدشو عملی کنه و پا گذاشتم به فرار ... در حالی که می دویدم ، گوشیم زنگ خورد ... بدون اینکه سرعتمو کم کنم با نفس نفس جواب دادم :[/font]

[font=&quot]_ الو ... [/font]

[font=&quot]یوسف _ سلام یهدا ... کلاست تموم شد ؟[/font]

[font=&quot]_ ها ... اره ... [/font]

[font=&quot]یوسف _ چرا نفس نفس می زنی ؟[/font]

[font=&quot]حواسم به سوالش نبود مهناز داشت بهم نزدیک میشد جیغ بلندی کشیدم و با خنده به طرف پله ها دویدم . صدای یوسف تو گوشی پیچید :[/font]

[font=&quot]_ یهدا حالت خوبه ؟![/font]

[font=&quot]_ هان ... کجایی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ من توی سالن پایینم ... چقدر سر و صدا راه انداختین ...[/font]

[font=&quot]وقتی دیدم چند تا پله بیشتر با سالن پایین فاصله ندارم ، گوشی رو قطع کردم و تند تند پایین رفتم که محکم به یه چیز سفت خوردم و تعادلمو از دست دادم و تلو تلو خوران پایین افتادم . قبل از اینکه نقش زمین بشم ، یوسف از پشت منو گرفت و بلند گفت :[/font]

[font=&quot]_ مواظب باش ...[/font]

[font=&quot]در حالی که نفس نفس می زدم و ترسیده بودم ، سرمو بالا اوردم و دیدم فاضلی روی پله خم شده و جزوه امو که روی زمین افتاده بود برمی داره . پس من خوردم به این غول بیابونی ؟ یوسف کمک کرد تا صاف وایسم و همونطور که دستمو نگه داشته بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ بهتری ؟ ... اخه حواست کجاست ؟[/font]

[font=&quot]قبل از اینکه جواب یوسفو بدم ، فاضلی دو قدم بهم نزدیک شد و جزوه امو به سمتم گرفت و با پوزخند گفت :[/font]

[font=&quot]_ مثل اینکه اینجا رو با دبستان اشتباه گرفتین خانوم بهنیا ... [/font]

[font=&quot]یوسف به جای من جزوه رو گرفت و با این حرکتش ، فاضلی نگاهشو به اون دوخت . نگاهشون هیچ صمیمیتی نداشت . انگار با هم سر جنگ داشتن . با صدای مهناز چشمشونو از هم گرفتن :[/font]

[font=&quot]_ یهدا بیچاره ات می کنم !...[/font]

[font=&quot]و وقتی یوسف و فاضلی رو اونجوری دید ، روی پله ها با بچه ها وایساد و با تعجب بهمون نگاه کرد . الهام که دید فاضلی کاری نداره به سمتش اومد تا سوالی که توی کلاس نتونست بپرسه رو مطرح کنه . ولی فاضلی حواسش به دستای من و یوسف بود . منم وقتی نگاهش رو دیدم با خجالت دستمو از توی دست یوسف بیرون اوردم . نور افتاب که از پنجره میومد ، به حلقه ی نامزدیم خورد و من انعکاسش رو توی چشمای ماشی رنگ فاضلی دیدم و بعد هم نفس عمیقی که کشید ... [/font]

[font=&quot]الهام هنوز داشت اشکالشو می پرسید که فاضلی با لحن عذرخواهانه ای گفت :[/font]

[font=&quot]_ ببخشین خانوم اکبری من یه کار مهم دارم ...[/font]

[font=&quot]و بدون حرف دیگه ای ما رو گذاشت و رفت . الهام خیلی بهش برخورده بود . با حرص جزوه اشو بست و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اگه نمی خواست جواب بده قبلش بهم می گفت که اینقدر حلقمو پاره نکنم ! [/font]

[font=&quot]یوسف در حالی که جزوه امو به دستم می داد گفت :[/font]

[font=&quot]_ ازش خوشم نیومد ... [/font]

[font=&quot]منم در جوابش گفتم :[/font]

[font=&quot]_ وااااای چه تفاهمی ! منم می خوام سر به تن بی خاصیتش نباشه ![/font]

[font=&quot]یوسف بی توجه به شوخیم ، دستمو با حالت مالکانه ای گرفت و یه خداحافظی سرسری با بچه ها کرد و منو بیرون کشید . توی ماشین هم توی فکر بود و چیزی نمی گفت . کنار یه رستورانت پارک کرد و قبل از اینکه پیاده بشم بهم نگاه کرد . انگار داشت صورتمو وارسی می کرد . بعد از کمی درنگ گفت :[/font]

[font=&quot]_ یه خرده مغنعه اتو بده جلو ...[/font]
[font=&quot]جانم ؟! بابا غیرت !!! سریع به اینه ی توی افتابگیر ماشین نگاه کردم و دیدم که مغنعه ام بیشتر از حد معمول عقبه . زود جلو کشیدم و سرشو صاف کردم . یوسف هم با یه لبخند که حاکی از رضایتش بود ، در طرفم رو باز کرد و با هم به سمت رستوران رفتیم ... تا به امروز تعصب یوسف رو ندیده بودم ولی فکر کنم به خاطر برخوردم به فاضلی کمی ناراحت شده بود و خواست مالکیتش رو اثبات کنه .[/font]




[font=&quot]بعد از سفارش غذا یوسف دستشو زیر چونه زد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نمی دونم چرا از این استادت هیچ خوشم نیومد [/font]

[font=&quot]بعد هم سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد . قبل از اینکه چیزی بگه موضوعو عوض کردم :[/font]

[font=&quot]_ اهان ... حبیب اقا رو کدوم بیمارستان بردین ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ بیمارستان دایی نوید . پزشک معالجش هم داییه . [/font]

[font=&quot]_ قبلا هم اینجوری شده بودن ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ اره ... قبلا که خیلی قلبش درد می گرفت ولی تا بحال اینقدر جدی نشده بود ... به هر حال سن و سالی ازشون گذشته ...[/font]

[font=&quot]نا خوداگاه گفتم :[/font]

[font=&quot]_ چرا تو اینقدر دیر به دنیا اومدی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف با لحن شوخی گفت :[/font]

[font=&quot]_ به خدا من درست سر نه ماه دنیا اومدم ! [/font]

[font=&quot]_ نه ... منظورم اینه که چرا مامان بابات اینقدر دیر بچه دار شدن ؟[/font]

[font=&quot]یوسف شونه اشو بالا انداخت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ بابا میگه دلشون نمی خواست بچه دار بشن ... اخه اون موقع ها بابا توی پاریس درس می خوند ... نمی خواستن با بچه دار شدن دست و بالشون بسته بشه ... خب اینم از غذا ...[/font]

[font=&quot]پیشخدمت بعد از چیدن میز رفت و من هم مشغول خوردن شدم . در حین خوردن نگام به ساعد یوسف افتاد . یوسف کت و پالتشو دراورده بود و یه تی شرت بیشتر تنش نبود . روی ساعدش یه جراحت بزرگ بود . انگار خیلی قدیمی بود ولی ردش روی پوستش مونده بود . [/font]

[font=&quot]_ اون جای چیه ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ چی ؟[/font]

[font=&quot]و به دستش نگاه کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اهان ... این ؟[/font]

[font=&quot]_ اره ... تازه اینجوری شده ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نه بابا ... مال خیلی وقت پیشه ...فکر کنم از دوچرخه افتادم ... [/font]

[font=&quot]_ خراش ناجوریه ...[/font]

[font=&quot]یوسف _ دیگه بهش عادت کردم ... تو غذاتو بخور بریم . [/font]

[font=&quot]پنج دقیقه بعد مامان بهم زنگ زد و گفت خاله فائقه دعوتمون کرده و بهتره برم خونه . یوسف گفت :[/font]

[font=&quot]_ باشه بزار برم حساب کنم ، بریم ...[/font]

[font=&quot]وقتی برگشت ، در حالی که پالتوشو می پوشید ، گوشیش زنگ خورد . جواب داد :[/font]

[font=&quot]یوسف _ جانم مامان ؟ [/font]

[font=&quot].....[/font]

[font=&quot]یوسف _ اره کار زیادی ندارم چطور ؟ [/font]

[font=&quot].....[/font]

[font=&quot]یوسف _ چی ؟![/font]

[font=&quot].....[/font]

[font=&quot]یوسف _ چش شده ؟ [/font]

[font=&quot].... [/font]

[font=&quot]یوسف _ من الان میام ...[/font]

[font=&quot]وقتی گوشی رو قطع کرد آشفته به نظر می رسید . با نگرانی پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ، حالا حبیب اقا بده ؟[/font]

[font=&quot]یوسف با کلافگی دستشو تو موهاش کشید و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نمی دونم ... مامان گفت باید ببرنش ای سیو ... باید برم .[/font]

[font=&quot]زود گفتم :[/font]

[font=&quot]_ پس بیا بریم تا دیر نشده ... [/font]

[font=&quot]یوسف _ نه من اول تو رو میبرم خونه ... بعد می رم ... فقط زود باش . [/font]

[font=&quot]با لحن محکمش نتونستم مخالفت کنم . سرمو تکون دادم و مطیع دنبالش راه افتادم . تو طول راه سراسیمه بود و خیلی تند می روند . خدا رو شکر خودم عاشق سرعت بودم وگرنه با این سرعت یوسف حتما بالا میاوردم . یوسف جلوی خونه پارک کرد و قبل از اینکه پیاده بشم گفت :[/font]

[font=&quot]_ ببخش که تند رفتم ... خیلی عجله دارم ... واسه اقا جون دعا کن ... [/font]

[font=&quot]سرمو تکون دادم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ بی خبرم نزار .[/font]

[font=&quot]باشه ای گفت و رفت ... [/font]

[font=&quot]تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بودم . ظهر هر چی منتظر موندم خبری از یوسف نشد . حتی با تلفنم هم تماس نگرفت . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نسرین خانوم هم موبایلشو جواب نمی داد . با حرص گوشی رو روی تخت انداختم و روی کاناپه ولو شدم . یه دفعه ذهنم به سمت مهناز پر کشید زود رفتم سراغ موبایلم و شماره اشو گرفتم . دیگه نا امید شده بودم که جواب داد . صداش خش دارش بیشتر نگرانم کرد :[/font]

[font=&quot]_ الو ... ؟[/font]

[font=&quot]_ الو مهناز ... خوبی ؟ [/font]

[font=&quot] مهناز _ اره ... تو چطوری ؟[/font]

[font=&quot]_ ببینم چیزی شده ؟[/font]

[font=&quot]مهناز _ ها ؟ اره ... داره گلوم از درد سوراخ میشه می دونم چه مرضی افتاد به جونم و سرما خوردم ...[/font]

[font=&quot]و چند تا سرفه ی خشک کرد . [/font]

[font=&quot]_ ببینم از یوسف خبری نداری ؟[/font]

[font=&quot]مهناز _ نه مگه با تو نبود ؟[/font]

[font=&quot]_ چرا ولی خبر دادن که حبیب اقا حالش بده نگران شد رفت بیمارستان ... تا حالا خبری ازش ندارم . [/font]

[font=&quot]مهناز با تعجب گفت :[/font]

[font=&quot]_ حبیب اقا که زود بهتر شد ... فقط یه خرده ضربان قلبش کند شده بود بابا ردیفش کرد الان خوب شده ... من خودم تو بیمارستان بودم ...دیدم که بهتر شد ...[/font]

[font=&quot]_ یوسفو هم تو بیمارستان دیدی ؟[/font]

[font=&quot]مهناز _ نه من زود رفتم ولی فکر کنم عمه نسرین با اون حالش بهش خبر داده ... اوه نبودی ببینی که عمه نسرین چه غش و ضعفی کرد ... [/font]

[font=&quot]_ من الان میرم بیمارستان ... [/font]

[font=&quot]مهناز _ خنگ خدا الان که وقت ملاقات نیست ... بری هم رات نمی دن که ... بشین تو خونه ات . [/font]

[font=&quot]صدای مامان اومد :[/font]

[font=&quot]_ یهدا حاضر نشدی ؟ بجنب دیگه ...[/font]

[font=&quot]_ مهناز من باید برم خونه خاله فائقه ...اگه از یوسف خبری شد بهم بگیا ...[/font]

[font=&quot]مهناز با صدایی که رو دست خروس زده بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ باشه ... فعلا من باید برم بیهوش بشم ... داره جونم بالا میاد ...[/font]

[font=&quot]گوشی رو گذاشتم و زود اماده شدم . هر چند هیچ میلی به مهمونی نداشتم . توی مهمونی که دیگه بدتر ... همش با گوشیم ور می رفتم . طاها که کنارم نشسته بود طاقت نیاورد و گوشی رو از دستم کشید :[/font]

[font=&quot]_ ا ؟ مگه ازار داری ؟ بدش به من ببینم ...[/font]

[font=&quot]طاها گوشی رو تو جیبش گذاشت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ یه پنج دقیقه بهش تنفس بده دختر ... گوشیت داغ شد از بس زنگ زدی ... حالا چرا طرف جواب نمی ده ؟[/font]

[font=&quot]_ نمی دونم یوسف کجاست ... از عصر تا حالا هر چی بهش زنگ می زنم جواب نمی ده ...[/font]

[font=&quot]طاها اخم کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ چرا ؟ چیزی شده ؟[/font]

[font=&quot]_ نه ...[/font]

[font=&quot]و ماجرا رو براش تعریف کردم . طاها با گوشی خودش به یوسف زنگ زد و اینبار گفت :[/font]

[font=&quot]_ در دسترس نیست ...[/font]

[font=&quot]گوشیشو گرفتم و دوباره خودم تماس گرفتم . اینبار صدای زنی که می گفت :[/font]

[font=&quot]_ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ... [/font]

[font=&quot] بیشتر از پیش خسته ام کرد ... یعنی یوسف کجا رفته ؟ چرا خبری ازش نیست ؟...[/font]
[font=&quot]شب برای چند لحظه می خوابیدم و دوباره بیدار میشدم ... دلشوره امانمو بریده بود و خواب راحت نداشتم . نمی دونم تا حالا چند بار بهش زنگ زده بودم و جواب نداده بود . دم دمای صبح از خستگی زیاد به خواب رفتم و با صدای تکبیر اذان از خواب پریدم . دلم گواهی بد می داد . یه دفعه گریه ام گرفته بود ... نکنه یوسف طوریش شده ؟ دیشب خونشون هم کسی جواب نمی داد ... امروز باید برم سر وقتشون ... خدایا ... نکنه اتفاقی افتاده باشه ...[/font]





[font=&quot]ماشینو جلوی در خونشون پارک کردم و بدو پیاده شدم . تک تک سلولهام از اشفتگی فریاد می زدن ... دل تو دلم نبود تا زودتر یوسفو ببینم . دستمو روی زنگ گذاشتم و بی وقفه فشار دادم . انتظار باز شدن نداشتم ولی باز هم مّصر بودم که یه دفعه با صدای تیک در جا خوردم . با سراسیمگی وارد حیاط شدم و صدا زدم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ... نسرین جون ... [/font]

[font=&quot]و پله های ایوون رو یکی دو تا طی کردم . در سالنو باز کردم . هال توی یه سکوت غم انگیزی فرو رفته بود . پرده ها کشیده شده بود و از هیچ روزنه ای نور به اتاق نمی تابید . اب دهنمو قورت دادم و دوباره صدا زدم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ... حبیب اقا ... نسرین جون ... کجایین ؟[/font]

[font=&quot]صدای قدمهایی خسته که از پله ها پایین میومد توجهمو جلب کرد دیدم [/font]

[font=&quot]نسرین جون با چشمایی گریون نزدیکم اومد و درحالی که سفت بغلم می کرد زار زد ... از این حرکت تنم سفت شده بود . یعنی چی ؟ چی شده که اینجوری گریه می کنن ؟ ... نکنه یوسف ...[/font]

[font=&quot]با فشار نسرین خانومو از خودم دور کرد و با صدای بلند پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف کو نسرین جون ؟[/font]

[font=&quot]نسرین خانوم عینکشو برداشت و اشک هاشو پاک کرد . درحالی که سعی می کرد هق هقشو بخوره با صدایی خش دار گفت :[/font]

[font=&quot]_ نمی دونم یهدا جان ... نمی دونم کجا رفته ... [/font]

[font=&quot]یعنی چی ؟ اینجا چه خبره ؟ [/font]

[font=&quot]نسرین جونو از سر راه کنار زدم و به دو به اتاقها خیز برداشتم . پله ها رو با سرعت تمام طی کردم و به اتاقی رسیدم که درش نیمه باز بود و درو با یه حرکت هل دادم . در به دیوار خورد و دوباره به طرفم برگشت . حبیب اقا روی تخت دراز کشیده بود و چهره اش درد مند بود . با شنیدن صدای در صورتشو به سمتم چرخوند و گفت :[/font]

[font=&quot]_تویی یهدا ؟[/font]

[font=&quot]جلوتر رفتم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف کجاست حبیب اقا ؟[/font]

[font=&quot]حبیب اقا با چشمهایی اشکبار بهم اشاره کرد تا بهش نزدیک تر بشم . کنار تختش وایسادم و دوباره گفتم :[/font]

[font=&quot]_ شما میدونین کجا رفته نه ؟[/font]

[font=&quot]حبیب اقا _ نمی دونم کجا رفته ولی فکر کنم باید با خودش کنار بیاد ... [/font]

[font=&quot]این حرفا چه معنی داشت ؟ چرا به هرکسی که می رسم یه چیزی تحویلم میده که گیجتر بشم ؟ خدایا ... دارم دیوونه می شم ...[/font]

[font=&quot]حبیب اقا _ نگرانش نباش ... فقط برامون دعا کن ...[/font]

[font=&quot]با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم :[/font]

[font=&quot]_ بهم بگین اینجا چه خبره ... [/font]

[font=&quot]حبیب اقا چشماشو بست و گفت :[/font]

[font=&quot]_ هیچی دخترم ... فقط بدون که یوسف به خاطر اشتباه ما الان آواره است ... براش دعا کن تا برگرده ... مطمئنم به خاطر تو هم که شده برمی گرده ...[/font]

[font=&quot]زانوهام شل شد و روی زمین چمپاته زدم ... با صدایی پر بغض گفتم :[/font]

[font=&quot]_ چی شده ؟ ...[/font]

[font=&quot]چشمای حبیب اقا از التماسی که توی صدام بود ، به اشک نشست ... [/font]

[font=&quot]حبیب اقا _ اینقدر اصرار نکن یهدا ... نمی تونم چیزی بهت بگم ... نمی تونم دوباره جلوی یکی دیگه شرمنده بشم ... فقط برام دعا کن یوسف ببخشتم ...[/font]

[font=&quot]با تمام توانم فریاد زدم :[/font]

[font=&quot]_ این حرفا چه معنی ای میده ؟ [/font]

[font=&quot]و بدون اینکه منتظر جواب باشم از اتاق بیرون زدم و بقیه ی اتاقها رو مثل دیوونه ها وارسی می کردم . زیر تخت ، کمد ، توی حموم و دستشویی ، همه جا رو میگشتم ... انگار یوسف داره با من قایم باشک بازی می کنه و من مجبورم تا پیداش کنم ... در اخرین اتاقو محکم باز کردم . یه اتاق که در و دیوار و کفش سنگ پوش سفید بود و پیانوی سفید بزرگی توی اون خودنمایی می کرد . گوشه ی اتاق تخت یه نفره ی نسبتا بزرگی که روکش اون هم سفید بود ولی طرحهای مواج مشکی روی روکش زیباش کرده بود . صدام توی اتاق منعکس شد :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ...[/font]

[font=&quot]اما اینبار هم جواب نداشت ... به سمت پیانو رفتم و در حالی که کنارش راه می رفتم ، انگشتمو روی شاسی ها گذاشتم . صدایی ناهنجار از پیانو بلند شد . محکم دستامو روی شاسی ها زدم و بغضی که راه گلومو سد کرده بود فرو خوردم . وقتی چشممو باز کردم ، نمی تونستم چیزی رو که میبینم باور کنم ... گردنبندم روی پیانو بود ولی فقط اویز خودم بهش بود ... پس اویز یوسف چی ؟ ... [/font]

[font=&quot]با دستانی لرزان گردنبندو برداشتم و بهش خیره شدم . خاطره ی روز سفرمون کنار دریا برام تداعی شد . شنیدن صدای زیبای یوسف ، که اهنگ عشقو برام زمزمه می کرد ، بهم جون تازه داد . انگار یه نوری به قلبم تابید و ندایی تو گوشم گفت :[/font]

[font=&quot]_ اون برمی گرده ... [/font]

[font=&quot]به قفسه هاش نگاه کردم . پر از سی دی بود . یکی از اونها رو بیرون اوردم و دیدم که روش نوشته :[/font]

[font=&quot]البوم چهارم ... یوسف سعیدیان ... [/font]

[font=&quot]فهمیدم که یوسف تمام کارهاشو ضبط می کرده . کل سی دی ها رو برداشتم و توی کیفم ریختم . نمی دونستم دارم چی کار می کنم فقط می دونستم که کارام از روی اراده نیست . وقتی بیرون رفتم صدای نسرین جون رو شنیدم که داشت به حبیب اقا می گفت :[/font]

[font=&quot]_ کاش توی این موقعیت بهش نمی گفتیم ... [/font]

[font=&quot]حبیب اقا _ فکر کنم روز های اخر عمرمه ... من به یوسف مدیونم ... باید بهش می گفتم و حلالیت می طلبیدم ... [/font]

[font=&quot]خیلی دلم می خواست بدونم چی یوسفو فراری داده ... اما می دونستم از نسرین خانوم و حبیب اقا چیزی دستگیرم نمی شه ... اهسته در زدم و سرمو بردم داخل :[/font]

[font=&quot]_ نسرین جون من دارم میرم دنبال یوسف ... [/font]

[font=&quot]نسرین جون _ فکر نکنم بفهمی کجاست ...[/font]

[font=&quot]_ من دنبالش می گردم اگه پیداش نکردم که هیچ و اگه کردم ازش می خوام درباره ی این بساطی که به پا شده توضیح بده ... [/font]

[font=&quot]و با خداحافظی کوتاهی اونها رو ترک کردم . [/font]

[font=&quot]................[/font]

[font=&quot] صدای ملایم یوسف فضای ماشینمو عطر اگین کرده بود ... به چند تا از دوستاش که میشناختم سر زده بودم ولی می گفتن که ازش بی خبرن ... تو این چند روز کارم شده بود پیدا کردن عشق گمشده ام ... دیگه نه دانشگاه می رفتم ، نه غذا می خوردم نه تو جمع های خانوادگی شرکت می کردم . چون روز بعد از ناپدید شدن یوسف ، توی خونه ی نسرین جون ملیسا و خاله نوشین رو دیدم . هیچ وقت زخم زبون خاله نوشین از خاطرم پاک نمی شه :[/font]

[font=&quot]خاله نوشین _ وا نسرین جون ... مگه یوسف بچه ی چهار ساله اس که گم بشه ؟ [/font]

[font=&quot]من فکر می کنم یهدا خانوم یه چیزی گفته که یوسف ناراحت شده و چند روز رفته سفر ... واقعا که چه دور و زمونه ای شده ... فکر نمی کردم بند و بساط این عروسی به این زودی جمع بشه ... [/font]

[font=&quot]مامان خون خونشو می خورد . نسرین جون هم همه اش داشت پا درمیونی می کرد بلکه خواهرش اون دهنشو ببنده اما زخم زبونهای خانوم تمومی نداشت اخرش هم طاها قد علم کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ خیلی ببخشین ولی میشه بفرمایین کی گفته بند و بساط این عروسی جمع شده ؟ مثل اینکه شما از بهم خوردن این وصلت خیلی خوشحال میشین . [/font]

[font=&quot]نوشین خانوم دست و پاشو گم کرد و نتونست جوابی بده ولی در عوض پشت چشمی نازک کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ خوبه والا .... زمونه ما یه احترام به بزرگتر حالیمون میشد اما جوونای امروزی ... [/font]

[font=&quot]بابا از جاش بلند شد و در حالیکه از حبیب اقا عذر خواهی می کرد خیلی جدی گفت :[/font]

[font=&quot]_ امیدوارم هر چه زودتر اقا یوسف برگرده والا دیگه من با این وصلت موافقت نمی کنم ...[/font]

[font=&quot]حبیب اقا و نسرین جون با شنیدن حرف بابا وا رفتن حال من هم که غیر قابل توصیف بود . می دونستم که بابا به خاطر عذاب ندیدن من می خواد یوسفو رد کنه ولی من کسی رو به جز یوسف نمی تونم تو قلبم راه بدم . به زور از روی صندلی بلند شدم بدون خداحافظی از خونشون خارج شدم . تو راه برگشت ، وقتی از بابا پرسیدم که چرا اون حرفو زده گفت :[/font]

[font=&quot]_ اون اگه دوست داشته باشه تا قبل از عروسی باید خودشو برسونه و تموم این حرفو حدیثا رو بخوابونه ... این مسخره بازی ای که راه انداخته چه معنی ای می ده ؟ ... حالا چه مشکلی واسش پیش اومده و چی شده بماند ... ولی من اجازه نمی دم بقیه به گل دخترم توهین کنن ... [/font]
[font=&quot]از اون روز به بعد قدر بابا رو بیشتر می دونم . برای ابروی خودم هم که شده باید دنبال یوسف بگردم . تو این مدت تنها همدمم ویولونمه و نتهای موسیقی یوسف ... ولی هر شب با یه خوف عظیم به خواب می رم ... اونم واهمه ی نبودن یوسفه ...[/font]




نفسمو با اه سردی بیرون دادم و با پام لگدی به سنگ گوشه ی حیاط زدم . یه هفته بیشتر به عروسیم نمونده بود و بیشتر از شش روز بود که از یوسف بی خبر بودم . مثل یه قطره تو دل خاک فرو رفته بود و هیچ جوری نتونستم پیداش کنم . چقدر تو این مدت به خاطرش حرص خوردم . چقدر از ملیسا و حتی سها ، دختر عموی خودم زخم زبون شنیدم . یادمه یه روز سها خیلی رک و راست بهم گفت:_ خب معلومه با این اخلاقی که تو داری هیچ کی قبولت نداره ... من جای تعجبمه که چطور اومده خواستگاریت !
مثلا می خواست شوخی شوخی بچزوندم ولی محیا پشتم دراومد و خوب جوابشو داد :
_ بالاخره یکی بیاد خواستگاری خواهر من خیلی بهتر از اینه که مثل شما هیچ کس ، واسش نیاد !
سها با عصبانیت لبشو جوید و چیز دیگه ای نگفت . از وضعیت تاسف بارم حالم بهم می خوره ... ژاکتمو بیشتر دور خودم پیچوندم و نگاهمو به اسمون دوختم . مامان و بابا تو این مدت پا به پای من و نسرین خانوم دنبال یوسف بودن . گهگاهی اشکهای مامان و محیا رو برای خودم میدیدم ولی خودم تا حالا یه قطره اشک هم نریخته بودم . چون ایمان داشتم که یوسف میاد و فقط یه چیز کوچولو توی این ماجرا تکون خورده وگرنه یوسف من برمی گرده ... اینو مطمئنم ...
نمی دونم چقدر به اسمون خیره شده بودم که یه دفعه قطره ای روی صورتم چکید ... داشت بارون می گرفت . موهای بلندمو از توی ژاکتم بیرون اوردم و بازشون کردم . دلم میخواست بارون توی موهام شبنم بکاره ... چشمامو بستم و دوباره سرمو بالا گرفتم . ناخوداگاه این اهنگو زیر لبم زمزمه کردم :
ببار ای نم نم بارون
ببار امشب دلم خسته است
ببار امشب دل تنگه،
همه درها به روم بسته ست
ببار ای ابر بارونی،
ببار و گونه مو تر کن
ببار ای ابر بارونی،
ببار این بغضو پرپرکن
چشمام از هجوم اشک گرم شد و یه قطره اشک از لای چشمای بسته ام با قطره های بارون روی صورتم یکی شد ... یه دفعه دو دست از پشت سر شونه هامو گرفت و اهسته فشار داد . دستای طاها رو تشخیص دادم . صداش اروم در گوشم گفت :
_ سرما می خوری ... بیا بریم تو .
چشمامو باز نکردم . دلم نمی خواست گریه امو ببینه . همونطور که با کمکش به داخل ساختمون می رفتم ، صدام زد :
_ یهدا ...
وایسادم ولی چشمام همچنان بسته بود . منو سمت خودش برگدوند و با مهربانی گفت :
_ اشکال نداره اگه گریه کنی و اشکال هم نداره اگه برای یه بار مثل بقیه ی دخترا داداشتو بغل کنی ... بیا اینجا اجی ...
اهسته چشمامو باز کردم . دستاشو باز کرده بود و منتظر من بود که به اغوش حمایتگرش پناه ببرم و از زمونه شکایت کنم ... اروم بهش نزدیک شدم و چونه ام رو روی شونه اش گذاشتم . دستای مهربونش موهای خیسمو نوازش داد و گفت :
_ از هیچی نترس ... به نامزدت شک نکن ... مطمئنم یوسف قبل از عروسی برمیگرده ... باشه ؟
صدامو صاف کردم و گفتم :
_ باشه ... داداش .
فکر کنم واسه اولین بار بود که اینطور با محبت داداش صداش می زدم . فشار دستشو بیشتر کرد و بعد منو از خودش جدا کرد و گفت :
_ حسابی خیس شدی ... برو لباستو عوض کن حاضر شو بریم بیرون ...
با خنده گفتم :
_ ولی الان که داره بارون میاد ... دوباره خیس میشم .
طاها روی دماغم زد و گفت :
_ بچه جون من که مثل تو بی احتیاطی نمی کنم ... پس چتر واسه چی خوبه ؟
با لبخند گفتم :
_ صبر کن الان میام .
اروم مشغول عوض کردن لباسام شدم . نمی دونم چرا امروز بدجوری دلم هوای یوسفو کرده بود . پالتویی که با هم خریده بودیمو پوشیدم و برای اینکه یوسفو پیش خودم حس کنم همون دستکشها رو دستم کردم . با لبخند بهش خیره شدم حرف اون روز یوسف به خاطرم اومد :
« هر وقت من نبودم یا مثل الان نخواستی که من دستتو بگیرم اینو دستت کن ... این مثل دستای من گرمت میکنه اشکال شرعی هم نداره ! ...»
دستکشها واقعا گرمم کرد . از اتاق بیرون اومد و دیدم طاها دم در منتظرم وایساده
با دیدنم گفت :
_ شب که کاری نداری ؟
_ نه چطور ؟
طاها _ مامان زنگ زد گفت بریم خونه دایی فواد .
با اینکه حوصله اشو نداشتم ولی قبول کردم . وقتی ماشینو روشن کرد ، آلبوم ششم یوسفو توی ضبط گذاشتم و پخشو فشار دادم . صدای ملودی بی کلام یوسف سکوت ماشینو شکست طاها وقتی دید موسیقی بی کلامه با خنده گفت :
_ اخی ... خواننده اش لاله !
لبخند محوی زدم و سرمو به شیشه چسبوندم . طاها متوجه حالم شد و گفت :
_ راستی این همه رفتی کلاس موسیقی هیچی یاد گرفتی ؟
فقط سرمو به نشونه ی اره تکون دادم طاها باز گفت :
_ ببینم نکنه خواننده ی این اهنگ تویی که لال شدی ها ؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
_ چیه ؟ خیلی دوست داری صدامو بشنوی ؟
طاها با خنده گفت :
_ البته اگه صدایی داشته باشی ! فقط قبل از خوندنت بهم اطلاع بده که گوشامو بگیرم ! اخه صدای ویولون و گیتارت که خیلی نکره است وای به حال اوازت !
بی توجه به شوخی مسخره اش ، ریتم اهنگو توی ذهنم با ترانه ای که باهاش بود هماهنگ کردم و کمی بعد صدای محزونم سکوت ماشینو شکست :
میترسم پشت اون نقاب زیبا .
تو نباشی
میترسم که دلم با این حقیقت رو به رو شه
بـــرام نقش عاشق پیشه رو بازی کنی باز
میتــــــرسم که یهو برای من دست تو رو شه
مثل دیوونه ها چشمامو بستم
که حقیقتو نبینم
یک رازی پشت حرفاته که هنوزم من ازش ..
چیزی نفهمیدم …
ولی ای کاش اتفاق های زمونه جوری می افتاد
که یک روز میــــشد
حتی تو خواب هم شده آیندمو یک روزی
من از نزدیک میدیدم
این اهنگ وصف حال من بود ... واقعا می ترسیدم یوسف اونچیزی که فکر می کردم نباشه ... صدای طاها منو از فکر و خیال بیرون کشید :
_ صدای خیلی قشنگی داری ... ولی دیگه اینجور اهنگیو نخون ... چون مناسب تو نیست ... تو نباید به یوسف شک کنی یهدا ... اون پسر خوبیه ...
فقط در جواب حرفش آه کشیدم . که یه دفعه صدای خودم منو غافلگیر کرد . طاها با خنده ام پی تری رو جلوم تکون داد و گفت :
_ چیه انتظار نداشتی صداتو ضبط کنم ؟ ... ولی باید بگم این صدای بی نظیر واسه من یکی خیلی مهمه ... چرا تا به حال برامون نخونده بودی ؟
_ به همون دلیلی که تا به حال گیتار و ویولون نمی زدم ... من فقط به خاطر یوسف حاضر شدم موسیقی یاد بگیرم ... و حالا هم به خاطر احساسم به یوسف این اهنگو خوندم ...
طاها سرشو تکون داد و گفت :
_ درکت می کنم یهدا ... خب دیگه تریپ غم بسه ... کجا می خوای بری ؟ دوست داری بریم پیست ؟
با گفتن پیست یاد برف بازی اون روزم با یوسف افتادم با لبخند بی جونی گفتم :
_ نه برو پارک ِ...
طاها هم موافقت کرد و به راه افتاد ... هر چی بیشتر به پارک نزدیک می شدیم ، قلبم تند تر می زد ... انگار داره واسه خودش جشن میگیره ... موبایل طاها زنگ خورد :
طاها _ بله ؟
....
_ سلام جناب ... حال شما ؟
.....
_ بله من به اقای مجیدی هم در رابطه با پروندتون گفتم حالا باید دید نظر ایشون چیه ...
.....
_ چی ؟ هنوز تنظیم نکردن ؟ ... ای بابا ...
....
_ باشه منم نزدیک همونجام لطفا تشریف داشته باشین من تا ده دقیقه ی دیگه خودمو میرسونم .
....
خواهش می کنم . خداحافظ .
فهمیدم که کار داره . بی اراده دستمو به سمت در بردم و بازش کردم . پارک توی چند قدمیم بود . طاها با تعجب صدام زد :
_ ا ؟ یهدا چرا پیاده شدی ؟
_ تو کارتو بکن ... نیم ساعت دیگه بهم زنگ بزن تا بیام بیرون .
فرصت حرف دیگه ای رو بهش ندادم . نمی دونم چرا عجله داشتم که زودتر خودمو به پارک برسونم . سرعت قدم هام لحظه به لحظه زیادتر می شد . از دور نیمکتی که با یوسف روش نشسته بودیم رو نگاه کردم . دیدم که یه مردی روی نیمکت نشسته و دستاشو تکیه گاه سرش کرده . با احتیاط جلو رفتم . با شنیدن صدای پاهام ، مرد سرشو بلند کرد . چیزی رو که می دیدم ، باور نمی کردم ... این یوسف بود ؟؟؟؟







[font=&quot]با ناباوری بهش زل زدم . تک تک اجزای صورتشو از نظر گذروندم . نه ... خودش بود . بعد از دوهفته دوری ، چقدر فرق کرده بود ... چقدر غمگین به نظر میومد . موهاش کمی ژولیده بود و بلندتر شده بود . ته ریشی روی صورتش خودنمایی می کرد و چشماش ، پای اون دو زمرد رویایی من ، به اندازه ی یه بند انگشت گود شده بود . چشماش سرخ سرخ بود . معلوم بود که گریه کرده . با به حرف اومدنش ، از توی بهت دراومدم :[/font]

[font=&quot]_ چقدر لاغر شدی ...[/font]

[font=&quot]منم تغییر کرده بودم . توی این یه هفته حتی یه اب خوش هم از گلوم پایین نرفته بود . فقط زمزمه کردم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ...[/font]

[font=&quot]از جاش بلند شد و با تانی به سمتم اومد . دستاشو روی شونه هام گذاشت و توی چشمام خیره شد . نمی دونم از سر دلتنگی بود یا دلخوری اما قطره ی اشکی از چشمم چکید . یوسف با یه لبخند محزون دست برد و رد اشک روی گونه ام رو دنبال کرد و با صدایی ارامش بخش گفت :[/font]

[font=&quot]_ بالاخره سد چشمات شکست ... [/font]

[font=&quot]با گریه گفتم :[/font]

[font=&quot]_ تو این مدت کجا بودی ؟ نمی گی از ترس مردم ... هزار جور فکر و خیال به سرم زد ... هر جا که به ذهنم میرسید دنبالت گشتم اما نبودی ... چرا ؟ چرا رفتی یوسف ؟...[/font]

[font=&quot]یوسف دستاشو از روی شونه هام برداشت و با خستگی روی نیمکت نشست . من از جام تکون نخوردم و فقط بهش نگاه کردم . بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کرد غم توی صداش موج می زد :[/font]

[font=&quot]_ یهدا یه سوالی ازت دارم ... دلم می خواد که رک و راست بهم جواب بدی ... باشه ؟[/font]

[font=&quot]با تکون دادن سر بهش جواب دادم . ادامه داد :[/font]

[font=&quot]_ تو واسه چی منو قبول کردی ؟[/font]

[font=&quot]بدون لحظه ای تامل جواب دادم :[/font]

[font=&quot]_ چون دوست دارم . [/font]

[font=&quot]خودم و یوسف از حرف ناگهانیم شوکه شدیم . ولی من حرف دلمو زدم . چیزی که واقعا بود ... [/font]

[font=&quot]یوسف _ چرا دوستم داری ؟[/font]

[font=&quot]_ چون ... چون ... [/font]

[font=&quot]خودم هم جوابی براش نداشتم ... فکر کنم چون اون عاشقم بود منم دوستش داشتم ... ناچار ساکت شدم . یوسف دوباره گفت :[/font]

[font=&quot]_ اگه من اون ادمی که فکر می کنی نباشم ، بازم حاضری باهام ازدواج کنی ؟ [/font]

[font=&quot]_ منظورت چیه ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ اول جواب منو بده ...[/font]

[font=&quot]_ من نمی تونم بگم ... تو چت شده ؟ حبیب اقا چی بهت گفته که اینجوری شدی ؟ ...[/font]

[font=&quot]جوابمو نداد . داشت عصبانیم می کرد با حرص گفتم :[/font]

[font=&quot]_ اصلا می دونی حبیب اقا چه زجری می کشید ؟ چرا باباتو اونجوری ول کردی و رفتی نمی گی قلبش مریضه ؟ ... با خودت فکر نکردی که ...[/font]

[font=&quot]یوسف با فریاد حرفمو قطع کرد :[/font]

[font=&quot]_ نه فکر نکردم ..... تو اون لحظه اگه تو هم جای من بودی همین کارو می کردی ... تو نمی دونی من چه حرفایی شنیدم ... میفهمی یهدا ؟ ... تو هیچی نمی دونی ...[/font]

[font=&quot]صداش لحظه به لحظه بلند تر میشد . از خشمش ترسیدم ... زیر لب گفتم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ...[/font]

[font=&quot]سرش بین دستاش بود و موهاشو توی مشتش فشار می داد . نمی دونم چی اینقدر عصبانیش کرده بود ... می خواستم ارومش کنم . اهسته کنارش رو نیمکت نشستم و زمزمه کردم :[/font]

[font=&quot]_ چی شده یوسف ؟ ... باهام حرف بزن ... خواهش می کنم . [/font]

[font=&quot]نمی دونم توی صدام چی بود که باعث شد دهن باز کنه :[/font]

[font=&quot]_ اگه یکی کل عمرتو بهت دروغ می گفت می بخشیدیش ؟[/font]

[font=&quot]_ یعنی چی ؟ واضح حرف بزن ببینم ...[/font]

[font=&quot]یوسف نگاهشو بهم دوخت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اگه بفهمی بابات یه دزد بوده ، می بخشیش ؟[/font]

[font=&quot]با این حرفش ضربه ی سختی خوردم . دستام دو طرف بدنم افتادن ... لبهام تکون خورد :[/font]

[font=&quot]_ یعنی حبیب اقا ...[/font]

[font=&quot]یوسف _ منو دزدیده ...[/font]

[font=&quot]صدای فریادم برای خودم هم نااشنا بود :[/font]

[font=&quot]_ چی ؟؟؟؟ [/font]

[font=&quot]یوسف پوزخند تلخی زد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ چیه ؟ انتظارشو نداشتی ؟ انتظار نداشتی اقا جون مهربون من اینجوری از اب دربیاد ؟ حق هم داری ... [/font]

[font=&quot]دستمو روی بازوش گذاشتم و محکم تکونش دادم :[/font]

[font=&quot]_ چی داری می گی ؟ ... درست حرف بزن منم بفهمم ... این اراجیف چیه که بهم می بافی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ کاش اراجیف بود ... ولی حقیقت داره ... [/font]

[font=&quot]مغزم از کار افتاده بود . حتما یوسف داره اشتباه می کنه ... حبیب اقا یه همچین ادمی نیست ... ولی پس چرا داشت ضجه میزد که یوسف ببخشدش ؟ ... خدایا چی شده ؟ ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ همه چیزو برام تعریف کن ... می خوام بدونم . [/font]

[font=&quot]یوسف لبشو با زبون تر کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اون روز که تو رو گذاشتم خونه رفتم بیمارستان ... وقتی رسیدم دیدم اقا جون حالش اونقدر ها هم بد نیست ... خواستم باهات تماس بگیرم تا از نگرانی دربیای که مامان گفت اقا جون می خواد باهام حرف بزنه ... زود خودمو بالای تختش رسوندم . دستمو گرفت و با صدایی پر درد بهم گفت که می خواد یه چیزی رو بهم اعتراف کنه ....[/font]

[font=&quot]اینجای حرفش که رسید ساکت شد . سعی کردم به حرف بیارمش :[/font]

[font=&quot]_ خب ، بعد ؟[/font]

[font=&quot]یوسف دست روی صورتش گذاشت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ بدترین لحظات زندگیم همون موقع بود ... حرفای اقاجون مثل پتک به سرم فرود میومد ... اولش فکر کردم داره باهام شوخی می کنه ولی مدرکی که بهم نشون داد جای هیچ شکی رو باقی نذاشت ... [/font]

[font=&quot]_ مگه چی بهت گفت ؟[/font]

[font=&quot]یوسف به سختی گفت :[/font]

[font=&quot]_ اقا جون گفت ... گفت که وقتی پنج سال از ازدواجش با مامان گذشته بود و بچه دار نشد ، فهمید که مشکل از خودشه ... خواست مامانو طلاق بده اما مامان قبول نکرد . تصمیم گرفتن برای درمان برن پاریس ...هه ! میبینی یهدا ؟ حتی درباره ی سفرشون هم بهم دروغ گفتن ... بگذریم ... اونجا درمان نمیشه و درسشو ادامه میده . بعد از ده سال میان ایران ... به مناسبت سالگرد ازدواجشون میرن شمال که زلزله میشه ...[/font]

[font=&quot] حرف زدن براش سخت شده بود . با صدای لرزانی ادامه داد :[/font]

[font=&quot]_ من اصالتا اهل رودبارم ... اقا جون گفت پیدام کرده ... ولی ، منو به بهزیستی تحویل ندادن ... خانواده ام گم شده بودن ... من بی سرپرست بودم ولی اقاجون بدون اینکه هیچ تلاشی برای پیدا کردن خانواده ام بکنه منو پیش خودش اورد ...[/font]

[font=&quot]صداش از شدت بغض خش دار بود :[/font]

[font=&quot] یهدا ... بیست سال بدون اینکه هویتمو بدونم زندگی کردم ... می فهمی چه دردی داره ؟ می فهمی ؟ ... [/font]

[font=&quot]_ ولی یوسف ... تو داری اشتباه میکنی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف با عصبانیت گفت :[/font]

[font=&quot]_ چی رو دارم اشتباه می کنم ؟ ... حقیقت عوض نمی شه ... اقاجون منو دزدیده درحالی که می تونست با وجود این خیلی راحت خانواده امو پیدا کنه...[/font]

[font=&quot]و پلاکی رو که به گردنش اویزون بود بهم نشون داد . یه پلاک نقره ای یادگار جنگ بود ... [/font]

[font=&quot]_ این ...چیه ؟[/font]

[font=&quot]یوسف پلاک رو توی دستش فشرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ گفت وقتی پیدام کرده این گردنم بوده ... اگه الان هم بتونم خانواده امو پیدا کنم ، شک دارم که دیگه پدرمو ببینم ... [/font]

[font=&quot]_ یعنی ... این پلاک ...[/font]

[font=&quot]یوسف _ گمون کنم برای پدر واقعیمه ... [/font]

[font=&quot]دهنم باز موند ... چرا یه دفعه همه چی بهم ریخت ؟ حالا تکلیف من چی میشد ؟ اب دهنمو قورت دادم و پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ تو این مدت دنبال خانواده ات بودی؟[/font]

[font=&quot]یوسف اروم سرشو تکون داد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نه ، رفته بودم شمال ... مثل دیوونه ها هر روز میرفتم لب دریا ... هیچ کاری نمی تونستم بکنم ... عقلم به هیچ چیز قد نمیداد ... فقط می خواستم تنها باشم .... [/font]

[font=&quot]_ الان می خوای چی کار کنی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نمی دونم ... دیگه هیچی نمی دونم ... همین حالا از شمال برگشتم . به یاد اون روزی که باهم اومدیم پارک اومدم اینجا ... یادت میاد ؟[/font]

[font=&quot] لبخند تلخی زدم . مگه میشد فراموش کنم ؟ یوسف نگاهی بهم کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ چقدر لاغر شدی ... [/font]

[font=&quot]_ قبلا گفتی . [/font]

[font=&quot]یوسف به دستام نگاه کرد و وقتی دستکشا رو تو دستم دید، گفت :[/font]

[font=&quot]_ بی اجازه هم که دستمو می گیری ![/font]

[font=&quot]دستمو عقب کشیدم :[/font]

[font=&quot]_ مال خودمه ! [/font]

[font=&quot]یوسف خنده ای کرد و سرشو تکون داد . دلم برای خنده هاش تنگ شده بود . ناخوداگاه جلو رفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم . برای چند لحظه حرکتی نکرد . کمی بعد گونه اشو روی سرم گذاشت و زمزمه کرد :[/font]

[font=&quot]_ خیلی دلم برات تنگ شده بود ... می خواستم بیام پیشت ولی نتونستم ... منو می بخشی ؟[/font]

[font=&quot]قاطع جواب دادم :[/font]

[font=&quot]_ نه .[/font]

[font=&quot]یوسف _ نه ؟![/font]

[font=&quot]_ نچ ...[/font]

[font=&quot]یوسف _ اخه چرا ؟![/font]

[font=&quot]_ چون تو حتی جواب تلفنامو هم ندادی ... خیلی نامردی . [/font]

[font=&quot]یوسف _ اگه تو هم جای من بودی همینکارو می کردی ... اما دلم به زنگ زدنت خوش بود . شماره ات که روی گوشیم میفتاد ، بال درمیاوردم اما نمی تونستم بهت زنگ بزنم ... موقعیتم خیلی ناجور بود ... داشتم دیوونه می شدم .[/font]

[font=&quot]_ ولی ، من دلم می خواست اولین نفری باشم که توی شرایط سخت کنارته ... یوسف ، من و تو داریم ازدواج می کنیم ... بهتر نیست مشکلاتت رو تنهایی به دوش نکشی ؟ ... من اینجام تا سختی ها و شادیها رو با هم قسمت کنیم ... مگه نه ؟ [/font]

[font=&quot]یوسف با عشق بهم خیره شد ... تک تک اجزای صورتمو زیر نظر گذروند و گفت :[/font]

[font=&quot]_ چرا اینقدر مهربونی ؟ با اینکه دیگه می دونی که من پدر و مادری ندارم ... می دونی ، توی این دو هفته ، تنها چیزی که بهم تسلی میداد این بود که سر راهی نیستم ... اونجوری فکر می کردم که شاید یه بچه ی نامشروع باشم و این خیلی بد تر از الان بود ... [/font]

[font=&quot]دلم براش سوخت ... واقعا شراسط سختی داشت . بیست سال بدون اینکه یادش بیاد مادر و پدر واقعیش کین سر کرده بود... بدون اینکه بدونه با خانواده ی دروغینش زندگی می کنه ... اروم پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ حالا می خوای چی کار کنی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ نمی دونم ... واقعا مغزم کشش نداره ... هر چی فکر می کنم به جایی نمی رسم . [/font]

[font=&quot]_ من میگم بیا با هم دنبالشون بگردیم . [/font]

[font=&quot]یوسف با تعجب گفت :[/font]

[font=&quot]_ با هم ؟[/font]

[font=&quot]_ اره ... بعد از ازدواج تو منو می بری ماه عسل شمال و منم به عنوان هدیه ی عروسی خانواده تو دو دستی تقدیم می کنم ... به من میگن کاراگاه یهدا !!![/font]

[font=&quot]یوسف لبخند محوی زد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ می تونی با من ازدواج کنی ؟ برات فرقی نمی کنه من واقعا کی هستم ؟[/font]

[font=&quot]_ نه ... چون تو چیزی هستی که الان اینجایی ... تو یوسف منی ... فرق نداره مادر یا پدرت کیه ... فقط مهم اینه که نامزد منی ...[/font]

[font=&quot]می خواستم بگم عشق منی ولی نمی دونم چرا این زبون صاحب مرده به گفتنش نمی چرخید ![/font]

[font=&quot]یوسف _ ولی یهدا ...[/font]

[font=&quot]_ ولی و اما نداره ... یادت باشه من هنوز تو رو نبخشیدما ... تازشم من و تو قراره با هم ازدواج کنیم منم میشم زنت می خوام مادر شوهر راست راستکیمو بشناسم ! [/font]

[font=&quot]یوسف خنده ی زیبایی کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ خیلی دوست دارم ...[/font]




[font=&quot]چشمای نسرین خانوم برای یه ثانیه هم از روی یوسف بلند نمی شد . تازه خبر برگشتن یوسف رو به بقیه داده بودم و با هم به خونشون اومده بودیم . یوسف خیلی داشت سعی می کرد خودشو کنترل کنه . از اون وقتی که پاشو تو خونه گذاشته بود نسرین جون با چه شوق و ذوقی یوسفو تو بغل گرفته بود و پسرم پسرم می کرد . یوسف بعد از مدتی از اغوش نسرین خانوم بیرون اومد و با یه عذر خواهی کوتاه به اتاقش رفت . [/font]


[font=&quot]نسرین جون با این حرکت یوسف در هم شکست . من نمی دونستم باید طرف کیو بگیرم . اگه نسرین جونو دلداری بدم یوسف میگه چرا اینقدر زود می بخشیشون و اگه پیش یوسف برم ، نسرین جون بیشتر از قبل غصه اش می گرفت . خب تا حدودی حق رو به نسرین جون هم می دادم . ولی یوسف هم حق داشت ... با کلافگی روی مبل نشستم و با خودم گفتم بهتره زمان این مشکلات رو حل کنه ... [/font]

[font=&quot] بابا از اول مجلس کمی سرسنگین بود . مامان هم همه ی تلاششو می کرد تا نسرین جونو اروم کنه . حبیب اقا به خاطر تاثیر داروهاش هنوز خواب بود و کسی قصد بیدار کردنشو نداشت . کمی بعد زنگ خونه به صدا در اومد . مامان برای باز کردن در رفت و با طاها و محیا و عادل برگشت .[/font]

[font=&quot] طاها تا منو دید از دور واسم خط و نشون کشید که بعدا به حسابم می رسه . حق هم داشت . بدجوری تو پارک پیچونده بودمش . با نگاهم ازش عذر خواهی کردم ولی کوتاه بیا نبود . منم شونه هامو با بی خیالی بالا دادم و تو دلم گفتم به درک که نمی بخشی ! از یه چیزی خیلی خوشحال بودم اونم این بود که با برگشتن یوسف زندگی گذشته ی منم دوباره برگشته بود . باز شده بودم همون یهدای پر شر و شور و موذی ! [/font]

[font=&quot]نسرین خانوم بالاخره تونست گریه اشو بخوره و با صدایی که از شدت گریه خش دار شده بود بهم گفت :[/font]

[font=&quot]_ یهدا جان ، دخترم اگه میشه برو بالا حبیبو صدا کن ... تا الان دیگه باید بیدار شده باشه ... دلم می خواد تو این خبر خوشو بهش بدی ... [/font]

[font=&quot]صداش موقع گفتن کلمه ی خبر خوش ، بغض داشت . با ناراحتی سرمو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم . دیدم در اتاق حبیب اقا نیمه بازه . اهسته لای درو بیشتر باز کردم تا بتونم توی اتاقو ببینم . یه دفعه با شنیدن صدای گریه های مردونه ی یوسف قلبم فشرده شد .... داشت با ضجه با حبیب اقا حرف می زد :[/font]

[font=&quot]_ می خواین بازم بهتون بگم اقا جون ؟ .... به نظرتون توقع بی جایی نیست ؟ .... [/font]

[font=&quot]صدای هق هق های خسته ی حبیب اقا هم به گوشم می خورد و دلمو بیشتر ریش می کرد . یوسف وقتی دید حبیب اقا حرفی نمی زنه ادامه داد :[/font]

[font=&quot]_ باشه اقا جون ... من که این همه سال از حقم گذشتم اینم روش ... ولی شما رو به جون مامان قسم میدم ، ... بهم بگو تا حالا هیچ وقت رفتی پی این ؟ [/font]

[font=&quot]فهمیدم که داره درباره ی پلاک حرف می زنه . دوباره صدای ناله اش بلند شد :[/font]

[font=&quot]_ آخه چرا ؟ ... یه عمر توی بی خبری بودن من ارزششو داشت ؟ ... هیچ وقت با خودت فکر کردی اگه یه جور دیگه می فهمیدم چی میشد ؟ ... اقا جون تا حالا فکر کردی اگه نخوام ببخشمت باید جواب چند نفرو توی اون دنیا بدی ؟ [/font]

[font=&quot]صدای هق هق خشک حبیب اقا لحظه به لحظه بالاتر می رفت . دلم می خواست پا در میونی کنم و به یوسف بگم تمومش کنه ... دیگه خفت کشیدن حبیب اقا بس بود ... اما نمی تونستم دخالت کنم . حبیب اقا با صدای لرزانش جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ اره ... فکر کرده بودم ... اما نمی تونستم ازت دست بکشم ... [/font]

[font=&quot]یوسف با صدایی لرزون که نمی دونم از شدت بغض بود یا خشم فریاد زد :[/font]

[font=&quot]_ د اخه میوه ی زندگی یکی دیگه چه لذتی برات داشت لعنتی ؟ ... [/font]

[font=&quot]صدایی جز گریه جوابش نبود . خودش هم با تمام قدرت دستشو جلوی دهنش فشار میداد تا صدای زار زدناش رو بقیه نشنون ... دست و پامو گم کرده بودم . عشقم داشت گریه می کرد و من نمی تونستم هیچ کمکی واسه اروم شدنش بکنم . بی اراده چشمای منم شروع به باریدن کرد . دست منم به سمت دهنم رفت تا صدای هق هقم بقیه رو متوجه ی خودش نکنه ... یوسف بعد از کمی قدم زدن دوباره از سر شروع به حرف زدن کرد :[/font]

[font=&quot]_ کاش حداقل کمی زودتر بهم می گفتی .... کاش فرصت میدادی تا با خودم کنار بیام ... کاش می زاشتی قبل از اینکه با یهدا اشنا بشم بفهمم کیم ... بدونم چی ام که خودمو حلاجی کنم ببینم به درد یهدا می خورم یا نه ... اقا جون ، اگه من وصله ی تن یهدا نباشم چی ؟ ... اگه لیاقتشو نداشته باشم چی کار کنم ؟ ... می دونی دارم توی چه منجلابی دست و پا می زنم ؟[/font]

[font=&quot]فریاد اشکارای یوسف باعث شد همه به طبقه ی بالا هجوم بیارن . نسرین خانوم بدو خودشو به اتاق رسوند و با التماس از یوسف می خواست اروم باشه ... یوسف با چشمایی اشکی از اتاق بیرون اومد که نگاهش به من افتاد . واسه اولین بار بود که گریه ی یه مردو میدیدم ... چقدر دردناک بود . چهره ی دوست داشتنیش خیس از اشک بود و چشمای سبزش رو هاله ای سرخ دربرگرفته بود . یه لحظه جلوم ایستاد ولی بعد با حالتی عصبی خودشو به اتاقش رسوند . ناخواسته دنبالش رفتم و صداش زدم :[/font]

[font=&quot]_ یوسف ....[/font]

[font=&quot]ایستاد ولی برنگشت . با صدایی که می لرزید جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ تو ماشین منتظرم باش ... الان میام . [/font]

[font=&quot]و بدون اینکه صبر کنه تا جواب بدم رفت تو اتاقش . برگشتم و دیدم که حبیب اقا با شونه های خمیده از روی تخت بلند شد تا به سمت اتاق یوسف بره . جلوشو گرفتم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ نه حبیب اقا ... الان نه ...[/font]

[font=&quot]نسرین جون با بغض گفت :[/font]

[font=&quot]_ تو رو خدا برو ببین چشه مادر ... تنهاش نزار ...[/font]

[font=&quot]سرمو به علامت تصدیق تکون دادم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ خیالتون راحت ... حواسم بهش هست ... [/font]

[font=&quot]و بعد از کسب اجازه از بابا رفتم سمت بیرون و به ماشین تکیه دادم . پنج دقیقه گذشت و یوسف بیرون اومد . فقط لباساشو عوض کرده بود . سوییچو به سمتم گرفت و با لحن خسته ای گفت :[/font]

[font=&quot]_ می رونی ؟[/font]

[font=&quot]بدون تعلل قبول کردم و پشت رل نشستم . بعد از رسیدن به خیابون اصلی پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ کجا برم ؟[/font]

[font=&quot]یوسف همونطور که ارنجشو به شیشه تکیه داده بود و با انگشت پشت چشماشو ماساژ میداد گفت :[/font]

[font=&quot]_ نمی دونم ... ساعت چنده ؟[/font]

[font=&quot]_ شیش و نیم ... [/font]

[font=&quot]یوسف زمزمه کرد :[/font]

[font=&quot]_ الان اذان می گن ... برو امامزاده ...[/font]

[font=&quot]و سرشو به شیشه تکیه داد و چشماشو بست . بی هیچ حرفی به سمت امامزاده روندم و بعد از اینکه ماشینو پارک کردم به سمت یوسف برگشتم . به گنبد طلایی خیره شده بود و زیر لب سلام میداد . اروم از ماشین پیاده شد و چند قدم جلو رفت . انگار یادش رفته بود منم باهاشم . یه دفعه برگشت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ میای ؟[/font]

[font=&quot]جوابمو با بستن در ماشین دادم و نزدیکش رفتم . قبل از اینکه بره استین کاپشنشو گرفتم و اهسته گفتم :[/font]

[font=&quot]_ تکلیفتو با خودت روشن کن یوسف ... نزار کسی که بیست سال مثل پدر بهت خدمت کرده بیشتر از این رنج بکشه ... درکش کن . [/font]

[font=&quot]یوسف اه سردشو بیرون داد . بخار تنفسش رو با چشمام دنبال کردم که کمی بعد توی هوا گم شد . یوسف با صدای لرزانی گفت :[/font]

[font=&quot]_ دو هفته اس دارم راجبش فکر می کنم ... [/font]

[font=&quot]قبل از اینکه مهلت حرف دیگه ای رو بهم بده داخل حرم شد . منم دنبالش توی حرم رفتم . قبل از اینکه وارد ضریح بشم چادر سفیدو از روی یه جالباسی برداشتم و روی سرم انداختم . اهسته وارد مقر ضریح شدم . قدمهامو اروم برمی داشتم و به ضریح چشم دوخته بودم . عطر خوش گلاب فضا رو عطر اگین کرده بود . زیر لب دعا می کردم ... برای یوسف ، برای خودم ، برای حبیب اقا و نسرین جون ... خودمو به ضریح اویختم و به نور سبزی که توی مقبره روشن بود خیره شدم ... نمی دونم چقدر همونجا وایساده بودم که صدای اذان اومد . بعد از نماز ، سلام اخرو دادم و از توی حرم بیرون اومدم و به سمت ماشین رفتم . پشت رل منتظر یوسف نشسته بودم . بعد از نیم ساعت اونم بیرون اومد . بعد از سوار شدن پرسید :[/font]

[font=&quot]_ معطل شدی ؟[/font]

[font=&quot]_ نه زیاد . [/font]

[font=&quot]به صورتش نگاه کردم . اثار خستگی تقریبا از چهره اش رخت بر بسته بود ولی غم عمیقی توی چشماش موج می زد . تقریبا نزدیک خونشون بودم که گفتم :[/font]

[font=&quot]_ فکراتو کردی ؟[/font]

[font=&quot]نفس عمیقی کشید و جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ اره ...[/font]

[font=&quot]_ خب ؟ نتیجه ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ همونی که تو می خوای شد ...[/font]

[font=&quot]_ من اون چیزی رو می خوام که تو می خوای ... دل خودت به بخشش راضی میشه ؟[/font]

[font=&quot]یوسف به جای جواب دادن سوالم گفت :[/font]

[font=&quot]_ می دونی بعد از این جریان هنوز باورم نشده که یه گمشده ام ؟ ... روزای اول با خودم فکر می کرد اقا جون داره باهام شوخی می کنه ولی وقتی این پلاکو می دیدم مطمئن میشدم که خواب نیستم ... ولی ... هر چی هم می خوام با منطق تصمیم بگیرم ، نمی شه ... وقتی اقا جونو روی تخت دیدم که نمی تونه از جاش بلند بشه ، وقتی دیدم از نگاه کردن به چشمای من خجالت می کشه ، دلم زیر و رو شد ... هنوز هم جای بابام می بینمش ... چون نمی شه خاطرات بچگیمو فراموش کنم ... یعنی نمی تونم ... تا دو هفته ی پیش با خودم فکر می کردم که اقا جون بهترین پدر دنیاست ... چون همه چی واسم فراهم کرد کافی بود تا من لب تر کنم و کل خواسته هام براورده بشه ... همیشه پشتم بود ... اما الان حقیقت داره روشن میشه ولی بازم نمی تونم از اقا جون کینه به دل بگیرم ... حتی اگه حق بزرگ شدن تو خانواده ی خودمو ازم گرفت ... یهدا ... من از اقا جون می گذرم ولی می خوام بدونم مادر پدر اصلیم کیه ... کمکم می کنی پیداشون کنم ؟[/font]

[font=&quot]لبخند گرمی به روش زدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ممنون که بهترین راهو انتخاب کردی ... همینو ازت انتظار داشتم ... این رو هم بدون که من هیچ وقت تنهات نمی زارم ... مطمئن باش حتی اگه تو هم دیگه نخوای بری دنبالشون من برات پیداشون می کنم ... قول ِ قول ![/font]

[font=&quot]یوسف خنده ی دلنشینی کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ واسه چی نخوام ؟ مگه عقلم کمه ؟[/font]

[font=&quot]با شوخی گفتم :[/font]

[font=&quot]_ لابد عقلت کمه که دارم می گم ![/font]

[font=&quot]لپمو گرفت و محکم کشید و با حرص ساختگی گفت :[/font]

[font=&quot]_ که من عقلم کمه ها ؟ [/font]

[font=&quot]_ نکن یوسف نکن ... عجب زوری داریا ! بابا لپم کنده شد ... [/font]

[font=&quot]لپمو رها کرد و بعد جای انگشتاشو بوسید . دوباره این بچه رو جو گرفت ! یه خرده نگاش کردم و دیدم که عاشقانه بهم خیره شده ... نمی دونم چرا ولی همیشه یه جورایی از زیر رفتارای عاشقانه ی یوسف در می رفتم ...دوست داشتم عاشقم باشه و بمونه ولی نمی دونم چرا نمی خواستم یه همچین برخوردایی داشته باشیم . با شوخی دستمو روی گونه ام مالیدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ عجب خشنی هستیا ! یادم باشه هیچ وقت در اینده با تو شوخی نکنم ! سیاه و کبودم می کنی ![/font]

[font=&quot]برگشتم و دیدم همینجوری خیره خیره منو نگاه می کنه . بدجوری معذب شدم . نا خوداگاه کمی شالمو جلوتر کشیدم و دستمو روی گونه های گر گرفته ام گذاشتم . داشتم دنده رو عوض می کردم که داغی دستشو روی دستم حس کردم . دنده رو توی مشتم فشار دادم و دعا کردم یوسف خودشو کنترل کنه ... خدا جون این امشب حالش خوب نیست بیا و عقلشو بهش پس بده ! دیگه غلط بکنم به روش بخندم بار اخرم بود ! سعی کدم ذهنشو منحرف کنم :[/font]

[font=&quot]_ اهان ... بهت گفته بودم وقتی نبودی رفتم خونتون و کل البوماتو برداشتم ؟ ... همیشه توی ماشین گوششون می دادم ... خیلی خوب میزنیا ... راستی چرا قبلا نگفته بودی پیانو هم بلدی ؟ ... واسه خودت یه پا بتهوونیا ! ...[/font]

[font=&quot]یوسف دستمو از روی دنده برداشت و بوسه ی گرمی به روش زد . نزدیک بود فرمونو ول کنم ! ( ای بی ظرفیت !) لب پایینمو محکم گزیدم تا هر چی فکرای ناجور توی اون مغز منحرفم بود دود بشه بره هوا ! یوسف با لحنی که چاشنی خنده داشت گفت :[/font]

[font=&quot]_ یه چیزی رو می دونی ؟[/font]

[font=&quot]در حالی که سعی می کردم صدام عادی باشه جواب دادم :[/font]

[font=&quot]_ چیو ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ خیلی خوب از زیر کار درمیری ! [/font]

[font=&quot]استغفرلله !!! خدایا توبه !!!! چه کاری اخه ؟! اصلا ما کاری می کردیم ؟! یه حس غریبی داره بهم میگه امشب سالم نمی رسم خونه ! بهتره یوسفو همینجا پیاده کنم قدم بزنه یه خرده اون مغزش هوا بخوره ! اروم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ من استعداد های نفهته ی زیادی دارم ! مونده به همش پی ببری ! [/font]

[font=&quot]یوسف _ ایشالا تا یه هفته ی دیگه به کال استعدادهات پی می برم ! [/font]

[font=&quot]با حواس پرتی گفتم :[/font]

[font=&quot]_ یه هفته ی دیگه ؟ مگه هفته ی بعد چه خبره ؟[/font]

[font=&quot]یوسف چپ چپ نگام کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ تاریخ عقد ننه بزرگمه ![/font]

[font=&quot]زدم زیر خنده و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ واقعـــــــــــا؟؟؟!!! چه ننه بزرگ باحالی داری ! ماشالا چه دل جوونی داره ، تو این سن و سال می خواد شوهر کنه ! [/font]

[font=&quot]یوسف یه لبخند کج زد و با کمی دلخوری گفت :[/font]

[font=&quot]_ یعنی یادت رفته هفته ی بعد عروسیمونه ؟[/font]

[font=&quot]خب ، من همیشه دختر راستگویی بودم ولی اینجا باید یه دروغ مصلحتی تحویل بدم ! خدایا ببخش ! [/font]

[font=&quot]_ نه ! مگه میشه اتفاق به این مهمی رو یادم بره ؟؟؟ حرفا می زنیا ![/font]

[font=&quot]یوسف _ یهدا اینقدر مسخره نکن ...[/font]

[font=&quot]خدا رو شکر زودتر رسیدیم خونه ی حبیب اقا و من تونستم بازم از زیر جواب دادن به یویف در برم ! همونطور که پیاده میشدم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ حالا اینا رو ول کن ... پیاده شو بریم پیش مامان شوهرم دلم واسه اش یه ریزه شده ![/font]

[font=&quot]یوسف در حالی که در ماشینو می بست نفسشو با پوف بیرون داد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ امان از دست تو ![/font]




[font=&quot]از اینکه یوسف تونسته بود با خودش کنار بیاد و حبیب اقا رو ببخشه خیلی خوشحال بودم ولی هنوزم وقتی به حبیب اقا نگاه می کردم رگه های پیشمونی رو توی نگاهش حس می کردم ... با وجود اینکه برای پیدا کردن ردی از خانواده ی یوسف خیلی تلاش کرده بود ولی هنوز هم از دست خودش ناراحت بود . [/font]

[font=&quot]نسرین خانوم توی این روزا کم حرف تر شده بود و بیشتر با فراهم کردن مقدمات عروسی خودشو سرگرم می کرد . این روزا منم سرم به دانشگاه گرمه ... بعد از دو هفتته غیبت اولین جلسه ام رو تاریخ اسلام دارم و بعد هم اصول کامپیوتر با فاضلی ... خدا عاقبتمو ختم به خیر کنه . حوصله ی تاریخو نداشتم . کل بچه های کلاس دختر بودن و استادمون یه روحانی پیر بود که همیشه موقع درس دادن چشماشو می بست تا بلکه با دیدن ما حوریهای زمینی ، گناه نکنه ! منم فکر می کردم خوابه و نمی فهمه همش با بچه ها مسخره اش می کردم ! اگه الان برم سر کلاس بیکار می مونم و حوصله ام سر میره ... پس همون بهتر که نرم ! [/font]

[font=&quot]یه خرده تو خیابونا چرخیدم و نگاهم به تابلوی مزون عروسی افتاد که لباسمو بهش سفارش داده بودم . صاحب مزون یکی از اشناهای زندایی نغمه بود و باهاش پارتی داشتیم . با خودم گفتم حالا که وقت دارم بهتره برم و لباسمو یه امتحانی بکنم . ماشینو یه گوشه ای پارک کردم و رفتم تو مزون . دیدم ایدا خانوم ( صاحب مزون ) پشت میزش نشسته و با تلفن حرف می زنه . کمی بین لباسا چرخ زدم و وقتی شنیدم که تلفنو قطع کرد برگشتم سر میزش . به احترامم از جاش بلند شد و باهام دست داد . ازش پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ ایدا خانوم سفارش من اماده است ؟[/font]

[font=&quot]ایدا خانوم از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت :[/font]

[font=&quot]_ اماده هست ولی مگه شما قرار نیست با اقا داماد بیاین پرو ؟[/font]

[font=&quot]تو دلم یه استغفرلله گفتم !... هنوز که با یوسف محرم نشده بودم ... حالا درسته یوسف گاهی وقتا میزنه تو جاده خاکی و دستمو میگیره ولی تا حالا منو با لباس دکلته ی عروس ندیده . [/font]

[font=&quot]_ نه ایدا خانوم ... الان من سرم خلوت بود ، اومدم پرو ... اگه میشه بهم بدینش ...[/font]

[font=&quot]ایدا خانوم در حالی که به گوشه ی سالن می رفت گفت :[/font]

[font=&quot]_ اخه تنهایی پوشیدن که مزه نمی ده عروس خانوم ! بالاخره یکی باید باشه که ازت تعریف کنه یا نه ؟![/font]

[font=&quot]با خنده گفتم :[/font]

[font=&quot]_ خب ، کی بهتر از شما ؟![/font]

[font=&quot]ایدا خانوم لبخند نازی زد و با مهربونی گفت :[/font]

[font=&quot]_ من که بدون دیدن شما توی این لباس هم بهتون میگم که بهترینی ![/font]

[font=&quot]تو دلم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ باید هم بگی ... پس واسه چی پول میگیری !؟[/font]

[font=&quot]لباس عروس سفارشی رو از توی جعبه ای که به دستم بود در اوردم و با کمک دستیار ایدا خانوم پوشیدم . وقتی خودمو تو اینه دیدم باورم نمی شد که این لباس اینقدر بهم بیاد ... [/font]

[font=&quot]هیکلم ظریفتر به نظر میومد و قد بلندم توی اون لباس خیلی تو چشم نمی زد . روی شکم تاپ ، تور دوزی بود و یقه ی نداشته ی تاپ ، شونه ها و گردنمو به زیبایی به نمایش گذاشته بود . کمی راه رفتم و خودمو بیشتر برانداز کردم . از اینکه دامن لباسم روی زمین کشیده می شد خیلی خوشحال بودم ! ارزوم این بود که دامن لباسام به این بلندی باشه . سنگ دوزی های روی لباس واقعا بی نظیر بود . دامنش از مدلای پف پفی که ازشون متنفرم نبود . یه پارچه ی لیز که برق خاصی داشت و رنگ سفیدش ، بیشتر به نقره ای میزد .... می دونستم که باید برای این لباس پول زیادی خرج بشه ... ولی خب ، چه میشه کرد ؟! هر که طاووس خواهد جور هندستان کشد ! [/font]

[font=&quot]از برهنگی زیاد تاپ ناراضی بودم . رو به ایدا خانوم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ایدا خانوم کُتی که روی لباس سفارش داده بودم رسید ؟ [/font]

[font=&quot]ایدا خانوم در حالی که داشت با تحسین نگام می کرد گفت :[/font]

[font=&quot]_ نه هنوز ... تا فردا حاضر میشه ... [/font]

[font=&quot]کت روی لباسم هم محافظ خوبی واسه ی سرمای هوا بود هم وسیله ای واسه راحت بودن بیش ازحد من ! نگاهی به موهای بافته شده ی بلندم کردم و با خودم فکر کردم مدل موهام چی باشه بهتره ؟ گیس بافته شده ام رو دو لایه کردم و بالای سرم اوردم تا یه شینیون فرضی واسه خودم بسازم ... دیدم اصلا موی بسته بهم نمیاد ... دستیار ایدا خانوم که داشت بهم نگاه می کرد گفت :[/font]

[font=&quot]_ فکر کنم مدل باز بیشتر مناسبتون باشه... [/font]

[font=&quot]کش پایین موهامو باز کردم و با کمک همون دختره موهای پرپشتمو باز کردم و اطرافم ریختم . چون موهام مجعد بود خیلی زود حالت می گرفت و به خاطر بافته شدن ، حالت فر درشت داشت . سیاهی زیاد موهام با لباس سفیدم تضاد خیره کننده ای ایجاد کرده بود . ایدا خانوم با لبخند گفت :[/font]

[font=&quot]_ واقعا که معرکه شدین ... با چهره ای که شما دارین ، به نظرم ارایش هندی خیلی برازنده اتون باشه ... [/font]

[font=&quot]حق با اون بود . چشمای درشت مشکیم و موهای پر کلاغی و پوست گندمگونم بی شباهت به هندیا نبود ... البته باید از گذاشتن خال هندی صرف نظر کنم چون اصلا به لباس عروس نمیاد ! [/font]

[font=&quot]لباس رو با همون مشقتی که پوشیده بودم دوباره بیرون اوردم و خیلی سریع مانتو شلوارمو پوشیدم . بعد از خداحافظی کردن با ایدا خانوم از مزون بیرون اومدم و زود به طرف دانشگاه به راه افتادم . [/font]

[font=&quot]از بخت بدم به خاطر ترافیک دیر کرده بودم تقه ای به در کلاس زدم و بدون شنیدن جواب درو باز کردم . فاضلی روی لیستش خم شده بود و داشت اسامی رو می خوند . با اجازه ای گفتم و به طرف نزدیک ترین صندلی ای که در دسترسم بود رفتم و زود نشستم . بعد از اینکه اسامی رو خوند به طرف تخته رفت و قبل از اینکه گچ رو برداره رو کرد سمتم و گفت :[/font]

[font=&quot]_ خانم بهنیا بهتر نیست توی برنامه ی کلاساتون بیشتر دقت کنین ؟[/font]

[font=&quot]از اینکه اینقدر واضح مخاطبم قرارداده بود کمی جا خوردم . پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ چطور مگه استاد ؟[/font]

[font=&quot]گچ رو برداشت و اهسته به تخته زد تا گردش بریزه و همونطور که پشتش به من بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ اخه اگه بیشتر از پنج جلسه غیبت داشته باشین ممکنه حذف بشین ... [/font]

[font=&quot]اب دهنمو قورت دادم . تا حالا چهار جلسه ی کلاسم دود شده بود هوا ... از حالا به بعد باید بیفتم دنبال این شازده تا بازم نمره گدایی کنم ... اه دوباره مثل ترم قبل ![/font]

[font=&quot] بعد از درسی که تقریبا هیچی ازش نفهمیدم ، بچه ها شروع کردن به تمرین حل کردن . منم مثل بچه های مظلوم به تمرینای مزخرفی که جلو روم بود خیره شده بودم و داشتم فکر می کردم چجوری جوابو کش برم . زیر چشمی بقیه رو نگاه کردم . نفیسه و الهام ردیف جلو نشسته بودن . مهناز و سهیلا هم درست پشت سر اونا ... فقط من بودم که مثل منگولا روی اولین صندلی خالی ردیف پسرا جا خوش کرده بودم . یه دفعه یادم اومد که کارتای دعوت عروسی رو باید بین بچه ها پخش کنم ... دست تو کیفم کردم تا ببینم به اندازه ی همه هست یا نه که حضور فاضلی رو کنار خودم حس کردم :[/font]

[font=&quot]_ حل کردین ؟[/font]

[font=&quot]با حواس پرتی پرسیدم :[/font]

[font=&quot]_ چیو ؟[/font]

[font=&quot]سری واسم تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت :[/font]

[font=&quot]_ الان واسه ی چی بهتون وقت دادم خانم بهنیا ؟[/font]

[font=&quot]یادم اومد که باید تمرین حل میکردیم ... لب پایینمو محکم به دندون گرفتم تا حرصم خالی بشه و کمی بعد گفتم :[/font]

[font=&quot]_ متاسفانه من جزوه ی شما رو نتونستم بگیرم ... الان متوجه ی مطلبی که گفتین نشدم ...[/font]

[font=&quot]فاضلی بر و بر نگام کرد و بعد چشماش روی کارت دعوتهایی که تا نصفه از توی کیفم بیرون اومده بود ثابت موند . بدون اینکه نگاهشو از روی کارتها برداره گفت :[/font]

[font=&quot]_ به نظرم ازدواج برای شما هنوز خیلی زوده ... شما حتی نمی تونین واسه درستون برنامه ریزی مناسبی داشته باشین ... چطور در اینده از پس زندگی برمیاین ؟[/font]

[font=&quot]با شنیدن حرفش تکون سختی خوردم .... اصلا انتظار این حرفو اونم از جانب فاضلی نداشتم ... در حالی که ابروهام از ناراحتی تو هم رفته بود ، سرمو روی کتابم خم کردم واینجوری بهش حالی کردم که بهتره بره بزاره باد بیاد ! ... نظرت هم واسه خودت نگه دار ! مردک بد اخلاق ! بعد از مدتی از رو به روم کنار رفت و من تونستم نفسی رو توی سینه ام نگه داشته بودم بالاخره ازاد کنم ... نمی دونم چرا حضورش بدجوری معذبم می کرد .... طوری که دچار استرس شدیدی می شدم ... [/font]

[font=&quot]بعد از اتمام کلاس زود سمت بچه ها رفتم و کارتها رو پخش کردم . همه ی دخترا واسم ارزوی خوشبختی کردن . مهناز در حالی که داشت شعر روی کارتو بلند می خوند و مسخره ام می کرد از توی کلاس بیرون اومد . با خنده گفت :[/font]

[font=&quot]_ واه یهدا ... فقط از هشت تا یازده و نیم ؟! چقدر خسیسی تو دختر ![/font]

[font=&quot]_ دیگه تا کی میخوای تو خونه ی ما پلاس باشی ؟ شامتو بخور و بزار زندگیمونو بکنیم ! [/font]

[font=&quot]مهناز با شیطنت گفت :[/font]

[font=&quot]_ اوه ! یکی اینو جمع کنه ! چه زود میخواد زندگیشو شروع کنه ! بمیرم واسه دل یوسف !!![/font]

[font=&quot]داشتیم میرفتیم سلف که فاضلی رو دیدم داشت با یکی از پسرا توی سالن حرف می زد . خواستم راهمو کج کنم و از یه راه دیگه برم که سهیلا منو با خودش کشید نزدیک فاضلی و گفت :[/font]

[font=&quot]_ وایسا می خوام درباره ی کنفرانسم بهش بگم ... [/font]

[font=&quot]فاضلی صحبتشو با پسره تموم کرد و رو به ما کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ بفرمایین .[/font]

[font=&quot]سهیلا _ ببخشین استاد اون کنفرانسی که گفتین ...[/font]

[font=&quot]فاضلی حرف سهیلا رو قطع کرد و گت :[/font]

[font=&quot]_ اه بله ... ببخشید بین صحبتتون میام ولی اجازه بدیم این نکته رو به خانم بهنیا متذکر بشم که جلسه ی اینده با شما کنفرانسشونو تحویل بدن ... برنامه باید بی نقص باشه .[/font]

[font=&quot]با ناباوری گفتم :[/font]

[font=&quot]_ من ؟[/font]

[font=&quot]فاضلی با خونسردی جواب داد :[/font]

[font=&quot]_ بله شما ... [/font]

[font=&quot]_ ولی استاد من .... نمی تونم . [/font]

[font=&quot]فاضلی با بی رحمی ذاتیش گفت :[/font]

[font=&quot]_ اون دیگه به من مربوط نیست ... باید برنامه رو ارائه بدین وگرنه نمی تونم توی میانترمتون که مطمئنا مثل دفعات قبل خراب می کنین کمکتون کنم ... [/font]

[font=&quot]نقطه ضعف درسی من دستش اومده هی میامنترم میانترم می کنه ! اصلا صفرم بده به درک ! ... وااااای یه بار خواستیم عروس بشیما باید هفت خان رستمو رد کنیم ! بعد از اینکه سهیلا و فاضلی حرفشون تموم شد زود دستمو از توی دست سهیلا بیرون کشیدم و شماتت بار نگاش کردم . سهیلا مظلومانه گفت :[/font]

[font=&quot]_ به خدا من نمی دونستم ...[/font]

[font=&quot]_ می دونم تو نمی دونستی که می خواد ازم بیگاری بکشه ولی واقعا نمی دونی که من از این مردک متنفرم ؟! بابا جون به کی بگم نمی خوام درسی که این مرده شور برده می ده رو بخونم حالا بهم میگه واسه جلسه ی بعد کنفرانس اماده کن ... اَه ![/font]

[font=&quot]و قبل از اینکه منتظر بقیه ی بچه ها بمونم زود به طرف پارکینگ رفتم ....[/font]



[font=&quot]دنده رو با حرص جا به جا کردم و واسه اینکه از ذهنم رفتار فاضلی رو پاک کنم ، صدای اهنگو زیاد کردم . گوشیم برای چندمین بار زنگ خورد و من بی اعتنا به اون می روندم . پشت چراغ قرمز دیگه زنگش کلافه ام کرده بود خواستم خاموشش کنم که چشمم به اسم یوسف افتاد که روی صحنه خودنمایی می کرد . دلم نیومد بی خبر بزارمش . بالاخره جواب دادم :[/font]

[font=&quot]_ بله . [/font]

[font=&quot]یوسف با نگرانی از اون طرف خط گفت :[/font]

[font=&quot]_ الو ... یهدا ... کجایی دختر ؟ سه ساعته دارم زنگ می زنم ... چرا تلفنتو جواب نمیدی ؟ [/font]

[font=&quot]حوصله ی حرف زدن نداشتم فقط گفتم :[/font]

[font=&quot]_ کارم داری ؟[/font]

[font=&quot]یوسف _ چیزی شده یهدا ؟ حالت خوبه ؟ ...[/font]

[font=&quot]_ یوسف من تو چهارراهم ... اگه زنگ زدی احوال پرسی کنی ، قطع کن چون حالم اصلا خوب نیست ... خداحافظ .[/font]

[font=&quot]صدایی از یوسف بلند نشد و من گوشیو قطع کردم و رو صندلی انداختم . یه دقیقه بعد صدای اس ام اس گوشیم بلند شد . پیامو باز کردم . یوسف بود :[/font]

[font=&quot]« باشه خانوم بداخلاق ... اگه حالت خوب نیست بیا به این ادرس تا خوب خوب بشی ... دیر نکن چون همه منتظر توان ... لطفا بیا ...»[/font]

[font=&quot]و ادرس باغ مادرجونو داده بود . اون این ادرسو از کجا اورده ؟ یادم میاد فقط روزای عید و جشن توی باغ مادر جون جمع می شدیم ولی بعد از فوت مادر جون فقط نوروز می رفتیم تا اب و هوایی عوض کنیم و سبزه ی سیزده رو گره بزنیم . [/font]

[font=&quot]دیدم تنها جایی که می تونه افکار مشوشم رو اروم کنه باغه . با رسیدن به اولین بریدگی دور زدم و به طرف باغ روندم . باغ مادرجون توی زمستون هم صفای خودشو داشت ...[/font]

[font=&quot]ماشین رو جلوی در باغ پارک کردم و پیاده شدم . نم نم بارون خیلی وقت بود که شروع شده بود و بارون اهسته توی زمین سپید پوش فرو می رفت . دلم واسه دیدن درختای باغ تنگ شده بود . زود به سمت در رفتم و زنگو فشار دادم . در با صدای بلندی باز شد . در بزرگو هل دادم و قدم توی باغ گذاشتم . برف همه جا رو پوشونده بود . وای که چقدر این طبیعت سفید قشنگ بود .... دلم می خواست تا ابد همینجا وایسم و بوی بارون رو به ریه هام بکشم . خم شدم و برفای ریز رو توی دستام گرفتم . چه حس خوبی داشت ... سردی برف ، اتیش خشممو مهار کرد ...[/font]

[font=&quot] با سر خوشی برف بیشتری تو دستم گرفتم و پخش هوا کردم که یه دفعه یه گلوله برف مستقیم خورد به صورتم . برف و اب بارون با هم قاطی شده بود و گلوله های برف بیشتر حالت تگرگ داشتن و حسابی سنگین بودن ... صورتم تقریبا بی حس شد ... ولی به روی خودم نیوردم و چشم چرخوندم تا ببینم کی جرات کرده به منی که هیچ کس زیر دست گلوله برفی هام جون سالم به در نمی بره ، قد علم کنه ... دیدم طاها و یوسف کنار هم وایسادن و صدای هرهر خنده شون لحظه به لحظه بلند تر میشه ... با خشم به طرفشون رفتم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ مرض ! زیر برف بخندین ![/font]

[font=&quot]یوسف دستاشو یه حالت تدافعی بالا اورد و با لحن بامزه ای گفت :[/font]

[font=&quot]_ به خدا من بی تقصیرم ... این داداشت دکوراسیونتو اورد پایین !... سعی کردم عواقب کارو بهش گوشزد کنم اما تو گوشش نرفت . [/font]

[font=&quot]طاها محکم زد تو سر یوسف و گفت :[/font]

[font=&quot]_ ای آدم فروش ! ... حالا برادر زنتو به نامزدت میفروشی ؟ نمی دونستم اینقدر دورویی ![/font]

[font=&quot]دستامو به کمرم زدم و در حالی که چشمامو با سو ظن باریک کرده بودم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ مهم نیست کی بی تقصیره کی مقصر ، بالاخره جفتتون باید کتکه رو بخورین ![/font]

[font=&quot]یوسف یه قدم عقب رفت و اروم گفت :[/font]

[font=&quot]_ یهدا من باید برم دستشویی ... مامان داره صدام می کنه ![/font]

[font=&quot]_ نسرین خانوم تو دستشویی تو رو می خواد چی کار ؟![/font]

[font=&quot]یوسف _ ها ؟! نه... یعنی ، ... [/font]

[font=&quot]طاها زیر گوش یوسف یه چیزی رو زمزمه کرد و قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم ، هر دوشون مثل فنر از جا در رفتن ... با جیغ و داد پشت سرشون دویدم :[/font]

[font=&quot]_ وایسین ببینم ... یه پدری از جفتتون درآرم اون سرش ناپیدا ...![/font]

[font=&quot]طاها زود خودشو تو ساختمون انداخت و درو محکم بهم کوبید . من که درست پشت در بودم با این ضربه ی ناگهانی بینیم خورد به در ... اوه اوه ! کل صورتمو ریخت بهم ! من چجوری اخر هفته با این قیافه عروس بشم ؟![/font]

[font=&quot] در حالی که دستمو روی بینیم گذاشته بودم درو با یه حرکت باز کردم . همزمان با باز کردن در ، صدای ترکوندن یه فشفشه کنار گوشم بلند شد و بعد همه جلو اومدن و شروع کردن به دست زدن . مثل دیوونه ها به جمعیت روبه روم نگاه کردم و دهنم از تعجب باز مونده بود . کل خونه پر از بادکنک و اویز تولدت مبارک بود ... کمی به ذهنم فشار اوردم تا فهمیدم که بله ... امروز یه فرشته از اسمون خدا تلپی افتاده پایین ! وااااااااای ! امروز تولدمه ! با سرخوشی به بقیه نگاه کردم و دستامو بهم کوبیدم ... طاها با صدای بلند گفت :[/font]

[font=&quot]_ به افتخار خانوم مهندس اینده ی جمع یه سوت بلند ![/font]

[font=&quot]و خودش که توی سوت زدن دست همه رو از پشت بسته بود شروع کرد به سوت زدن . یه دفعه صدای یه سوت بلبلی بلند شد ... طاها انگشتاشو تو دهنش دراورد و با تعجب به یوسف نگاه کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نه بابا شما هم اره ؟![/font]

[font=&quot]یوسف با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت :[/font]

[font=&quot]_ پس چی فکر کردی بردار زن ؟![/font]

[font=&quot]اولین نفر محیا جلو اومد و بعد از اینکه سفت بغلم کرد و دو تا ماچ گنده از لپام کرد بهم تبریک گفت . با لبخند جوابشو دادم و به پشت سرش نگاه کردم دیدم که به به ! واسه ماچ کردن من تو صف وایسادن ! با خودم فکر مردم اگه همه ی اینا بخوان ببوسنم و بغلم کنن که رسما از تهوع هلاک میشم ! قبل از اینکه مامانم واسه بغل کردنم جلو بیاد ، دستامو بلند کردم و طوری که همه بشنون گفتم :[/font]

[font=&quot]_ قبل از تبریکات صمیمانه ی شما بزارین بگم که من خیلی از لطفتون ممنونم ... واقعا سورپرایز جالبی بود ... مرسی از همگی ، فقط یه لطف کوچولو دارم و امیدوارم ناراحت نشین ... خواهشا بدون اینکه منو بغل کنین و ببوسینم تبریک بگین ! ... اخه من دارم احساس می کنم که کمی گلوم داره میسوزه و سرما خوردم... میترسم شما هم خدایی نکرده از من وا بگیرین! بفرمایین بشینین خواهش می کنم ... [/font]

[font=&quot]طاها با شنیدن حرفم ، یه خنده ی بلند کرد ولی تا چشم غره ی منو دید زود خودشو جمع و جور کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اره ... دیشب هم یه خرده تب داشت ... لفظی تبریک بگین ، سلامتی خودتون تضمین میشه ![/font]

[font=&quot]بعد از خوش و بش کردن با مهمونا مامان به سمتم اومد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ برو بالا لباساتو عوض کن و زود یه دستی به سر و روت بکش ... [/font]

[font=&quot]بی حوصله روی اولین مبل ولو شدم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ولم کن مامان ... بزار خستگی در کنم بعد ...[/font]

[font=&quot]مامان که داشت مثل همیشه حرص میخورد گفت :[/font]

[font=&quot]_ بلند شو ببینم با این قیافت ابرو واسم نزاشتی ! دماغت چرا اینقدر قرمز شده ؟ واسه سرماخوردگیه ؟[/font]

[font=&quot]در حالی که درد بینیمو به یاد میاوردم ، یه نگاه خشمناک به طاها انداختم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ نخیر ، دست گل اقا پسر خل جنابعالیه ! [/font]

[font=&quot]مامان در حالی که سعی می کرد بدون جلب توجه بلندم کنه گفت :[/font]

[font=&quot]_ خوبه تو هم ، هی به بچه ام تهمت بزن ... زود هم پاشو وگرنه وقتی برسیم خونه حسابت با کرام الکاتبینه ![/font]

[font=&quot]غر زدم :[/font]

[font=&quot]_ اخه من که اینجا لباس ندارم ... [/font]

[font=&quot]مامان به سمت پله ها هلم داد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ تو اتاق اخر یه دست لباسه ... تازه خریدم کادوی تولدته ... مبارکت باشه ... [/font]

[font=&quot]از بوسیدن مامان نتونستم خودداری کنم . برگشتم و سفت بغلش کردم و گونشو بوسیدم . [/font]

[font=&quot]مامان به شوخی منو از خودش جدا کرد و گفت :[/font]
[font=&quot]_ اه ... برو عقب الان سرما می خورم![/font]





[font=&quot]توی پله ها با نغمه خانوم روبه رو شدم . تینا تو بغلش خواب بود و سینا هم از پشت سر چادر مامانشو گرفته بود و قطار بازی می کرد . یه خورده با نغمه خانوم احوال پرسی کردم و رامو به سمت اتاق بالایی کج کردم که صدای سینا رو شنیدم :[/font]

[font=&quot]_ ماما منم بغل کن ...[/font]

[font=&quot]نغمه خانوم همونطور که تینا رو روی کولش جابه جا می کرد و با زحمت چادر لیزشو نگه داشته بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ نمیشه گلم ... نمیبینی تینا تو بغلم خوابیده ...[/font]

[font=&quot]سینا با دلخوری پا رو زمین کوبید و گفت :[/font]

[font=&quot]_ منم بغل می خوام ... تو همش مامان تینایی نه من ![/font]

[font=&quot]نغمه خانوم دلا شد تا لپ سینا رو ببوسه ولی سینا خودشو عقب کشید و دست به سینه با اخم وایساد . نغمه خانوم به کشیدن دستی روی سر پسرش اکتفا کرد و با مهربونی گفت :[/font]

[font=&quot]_ پسر گلم من مامان هر دو تای شمام ولی مگه نمیبینی تینا دل درد داشت نمی تونست بیدار بمونه و حالش خوب نبود ... واسه همین من بغلش کردم تا زود خوب بشه ... اما تو که چیزیت نیست ...[/font]

[font=&quot]سینا با لجبازی پاهاشو به زمین کوبید و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نه منم مریضم ... منم رو بغل کن ! [/font]

[font=&quot]نغمه خانوم دیگه داشت از دست سینا کلافه می شد ... به پایین پله ها نگاه کرد تا شاید دایی فواد رو پیدا کنه اما من می دونستم دایی فواد وقتی مهمونی میره حواسش فقط و فقط به حرف زدن و نطقای باارزش خودشه نه چیز دیگه . به سمت سینا رفتم و روی زانو نشستم تا بتونم خوب ببینمش . کمی با اون چشمای عسلی خیسش بهم زل زد و با بغض گفت :[/font]

[font=&quot]_ من تینا رو دوس ندالم ![/font]

[font=&quot]الهی که من بخورمت ! بی اراده تو بغلم گرفتمش و نوازشش کردم . دیدم داره گریه می کنه ولی با این سن کمش دوست نداشت بغضش سر باز کنه . اروم بهش گفتم :[/font]

[font=&quot]_ مرد خوشگل خانواده ! ناراحت نباشیا ... الان خودم کولت می کنم و دور سالن می گردونمت چطوره ؟![/font]

[font=&quot]سینا سرشو از روی شونه ام برداشت و با چشمایی که از فرط خوشی برق می زدن گفت :[/font]

[font=&quot]_ راست می گی ؟[/font]

[font=&quot]_ معلومه که راست می گم .... بپر تو بغلم . [/font]

[font=&quot]و دستامو واسه در اغوش گرفتنش باز کردم . با ذوق تو بغلم پرید و از گردنم اویزون شد . موقع بلند شدن از روی زمین ، حواسم به سنگینی وزن سینا نبود و نزدیک بود بندازمش اما زود کمرشو گرفتم و اون هم به اولین چیزی که به دستش اومد چنگ زد تا از سقوطش جلوگیری کنه ... صدای پاره شدن یه زنجیر رو شنیدم و بعد سوزش بدی رو روی گردنم حس کردم . سینا با صدایی بلند گفت :[/font]

[font=&quot]_ وای ... یهدا جون داره گردنت قرمز میشه ![/font]

[font=&quot]زود سینا رو پایین گذاشتم و گره ی روسریمو باز گردم . فهمیدم که گردنبند با ارزشم پاره شده و به خاطر فشاری که به گردنم اورده بود ، قسمت کوچیکی از گردنم خراش برداشته . بعد از سپردن سینا به نغمه خانوم به دستشویی رفتم و گردنمو اب کشیدم . بعد هم گردنبدو از توی جیب پالتوم بیرون اوردم . بدجوری پاره شده بود . سر خورده زنجیرو توی جیبم گذاشتم و با خودم گفتم که بعدا درستش می کنم . [/font]

[font=&quot]بعد از عوض کردن لباسام با یه بلوز شلوار بژ خوشدوخت ، روسری خاکستری رنگمو سر کردم و به صورت فانتزی درستش کردم . این مدل خیلی بهم میومد . واسه سرخوشی یوسف هم که شده یه ریزه ارایش کردم و از اتاق بیرون اومدم . [/font]

[font=&quot]اولین کسی که متوجه حضورم شد یوسف بود . با دیدنم لبخند عاشقانه ای تحویلم داد و به سمتم اومد :[/font]

[font=&quot]_ به به ... چه لباس قشنگی ... خیلی بهت میاد ... چه ناز شدی ![/font]

[font=&quot]در حالی که داشتم به شوخی عرق خیالی پیشونیمو میگرفتم گفتم :[/font]

[font=&quot]_ وای ... نگو دارم از خجالت میمیرم ! کادوی مامانه ...[/font]

[font=&quot]یوسف یه نگاه اجمالی دیگه بهم انداخت که لرز خفیفی به بدنم نشست . بعد هم با لبخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ ماشالا به سلیقه ی مامانت ! ... واقعا جای تبریک داره ! راستی دوستات با مهناز اومدنا ...[/font]

[font=&quot]یاد رفتار امروزم با سهیلا افتادم و لب پایینمو به دندون گرفتم . صدای سرخوش مهناز به گوشم رسید :[/font]

[font=&quot]_ وای یوسف ، باز چی به این عروس خانوم ما گفتی که شده عین چغندر ؟![/font]

[font=&quot]سرمو بلند کردم و دیدم که مهناز و بقیه ی بچه ها در حالی که لبخند پهنی به لب دارن و هر کدوم یه بسته کادو دستشونه به سمتمون اومدن . مهناز بی اجازه بغلم کرد و دو تا ماچ ابدار از گونه ام کرد ... به زور پسش زدم و اروم گونه های خیسمو پاک کردم و واسش خط و نشون کشیدم . اونم با یه چشمک اهسته در گوشم گفت :[/font]

[font=&quot]_ چه بخوای چه نخوای بالاخره باید عادت کنی ! [/font]

[font=&quot]الهام و نفیسه هم جلو اومدن و هر کدوم بعد از دادن کادو هاشون بهم تبریک گفتن الهام جلو تر اومد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ نگران کنفرانست هم نباش ... خودم واست جورش می کنم ... اب تو دلت تکون نخوره ها ![/font]

[font=&quot]لبخند شادی رو لبم نشست و به پشت سر الهام نگاه کردم . سهیلا در حالی که سرش پایین بود به طرفم اومد و دست گل رز رو به سمتم گرفت . می دونستم که دوباره شرمنده اس ... اروم دسته گلو ازش گرفتم و قبل از اینکه اجازه بدم بهم تبریک بگه ، محکم بغلش کردم ... دلم نمی خواست از رفتارش خجالت بکشه چون می دونستم از عمد منو با خودش اینور اونور نمیکشه ... کلا آویزون بودن تو خونشه ! مهناز با اعتراض گفت :[/font]

[font=&quot]_ ااا؟ چرا بین ما فرق میزاری ؟ [/font]

[font=&quot]سهیلا رو از خودم جدا کردم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ چون این خوشگل یه کادوی عالی واسم اورده ولی شما ...[/font]

[font=&quot]و به صورت نمایشی سری از روی تاسف تکون دادم . سهیلا اروم گفت :[/font]

[font=&quot]_ من که هنوز کادومو ندادم ...[/font]

[font=&quot]زیر لب گفتم :[/font]

[font=&quot]_ هیس ... صدات درنیاد ![/font]

[font=&quot]یوسف با نگاهی پرسشگرانه سوال کرد :[/font]

[font=&quot]_ مگه کادوی سهیلا خانوم چی بوده ؟[/font]

[font=&quot]ابروهامو بالا دادم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ خود شما ![/font]

[font=&quot]یوسف با دست به خودش اشاره کرد و درحالی که نمی تونست جلوی تعجبش رو بگیره گفت :[/font]

[font=&quot]_ من ؟[/font]

[font=&quot]_ بله ...[/font]

[font=&quot]و داستان ثبت نام کلاس موسیقی رو به یوسف گفتم . اگه سهیلا نبود مطمئنا با یوسف اشنا نمی شدم ... یوسف با لبخند عاشقانه ای که به لب داشت ازم تشکر کرد ولی به خاطر حضور بچه ها نتونست به طور کامل خوشحالیشو بروز بده ! [/font]

[font=&quot]قبل از اینکه جوابشو بدم ، طاها دستشو دور گردن یوسف انداخت و در حالی که نصف وزنش روی یوسف انداخته بود گفت :[/font]

[font=&quot]_ باز تو داری جلوی من با خواهرم لاس میزنی ؟ اخه تو کی می خوای ادم بشی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف با خنده گفت :[/font]

[font=&quot]_ محض اطلاعت بگم ایشون تا سه روز دیگه رسما و عقدا و کتبا زن من میشه ... [/font]

[font=&quot]طاها _ خب بشه ! مهم اینه که الان نیست ! الانو دریاب پسر خوب ! [/font]

[font=&quot]یوسف سری تکون داد و انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت :[/font]

[font=&quot]_ راستی طاها ، تو کی می خوای از این تجرد چندین و چند ساله ات دست برداری ؟[/font]

[font=&quot]طاها با همون دستی که دور گردن یوسف حلقه بود از توی سینی چای تعارف شده بهش ، یه فنجون برداشت و در حالی که با زور داشت به لبش نزدیک می کرد گفت :[/font]

[font=&quot]_ یه جوری میگی تجرد چندین و چند ساله انگار پیر پسرم ... بابا من تازه اول خوشی و جوونیمه مگه مثل تو مغز خر خوردم که برم زن بگیرم ؟![/font]

[font=&quot]یوسف بیشتر داشت تلاش می کرد تا دست طاها رو که داشت خفه اش می کرد رو از گردنش باز کنه . دیگه دیدم داره بی خودی زور می زنه واسه همین وارد عمل شدم و همونطور که فنجون چایی رو از دست طاها می گرفتم بهش توپیدم :[/font]

[font=&quot]_ اوی ! می خوای شوهرمو بکشی ؟! مگه اون یکی دستت چلاقه ؟ با اون یکی بخور ![/font]

[font=&quot]طاها مثل بچه ها لب برچید و به یوسف نگاه کرد و در حالی که دستشو از دور گردنش باز می کرد گفت :[/font]

[font=&quot]_ می دونی چیه یوسف ؟! گاهی وقتا با خودم فکر می کنم تو مهربون ترین فرشته ی زمینی ![/font]

[font=&quot]یوسف با تعجب پرسید :[/font]

[font=&quot]_ چرا ؟[/font]

[font=&quot]طاها _ اخه داری بزرگترین ارزوی من که نجات پیدا کردن از دست این یهدا خله هست رو براورده می کنی ! عاشقتم بابا ![/font]

[font=&quot]و پرید بغل یوسف . من که بهم شمشیر می زدی یه قطره خونم بیرون نمیومد ! همچین کفری شده بودم که اگه یوسف اونجا نبود مطمئنا طاها رو مثل هندونه ی شب یلدا قاچ می کردم ! طاها بعد از اینکه صورت قرمز شده از خشمم رو دید ، چند قدم از من فاصله گرفت و در حالی که عقب عقب می رفت گفت :[/font]

[font=&quot]_ من کادوت رو تو ماشینم جا گذاشتم ... الان میام .[/font]

[font=&quot]بچه ها هم هر کدوم از خنده ریسه رفته بودن ولی چون میدونستن این ارامش من ارامشی قبل از طوفانه ، هر کدوم یه بهانه ای اوردن و از محدوده ی خطر خارج شدن ! [/font]

[font=&quot]چشمای خشمگینمو به صورت خندون یوسف انداختم هنوز داشت با خنده به حرکات من نگاه می کرد . وقتی نگاه عصبیم رو دید ، خنده اش رو خورد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ داداشت یه سنگ تمومی برات گذاشته که نگو ...[/font]

[font=&quot]_ سنگ تمومش بخوره تو ملاجش پسره ی بیخود ![/font]

[font=&quot]یوسف با مسخرگی گفت :[/font]

[font=&quot]_ نگو بچه گناه داره !!! یه کادویی برا خریده که انگشت به دهن بمونی ...[/font]

[font=&quot]_ بله ... من سلیقه ی اینو میشناسم ... با خریداش چش بازارو کور می کنه ![/font]

[font=&quot]یوسف _ این دفعه منم باهاش بودم ... یه گردنبند خوشگل واست خریده که اسم من و تو روش حک شده ... خیلی ظریفه ... [/font]

[font=&quot]تا گفت گردنبد یاد گردنبد خودم افتادم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ اهان ... تا یادم نرفته بزار اینو نشونت بدم .[/font]

[font=&quot]یوسف با کنجکاوی به دستم نگاه کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ چیه ؟[/font]

[font=&quot]زنجیر پاره شده رو نشونش دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم . به شوخی گفت :[/font]

[font=&quot]_ هی هی هی ، یه بار یه هدیه واست گرفتما .... ببین چه به روزش اوردی ![/font]

[font=&quot]با شرمندگی گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ببخش ... به خدا تقصیر من نبود ...[/font]

[font=&quot]یوسف با انگشت روی دماغم ضربه زد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ اشکال نداره عزیزم ... بده به خودم میدم واست درستش کنن ...[/font]

[font=&quot]با خوشحالی گردنبدو به سمتش گرفتم و گفتم :[/font]

[font=&quot]_ ممنون ... تا کی بهم می دی ؟[/font]

[font=&quot]یوسف فکری کرد و گفت :[/font]

[font=&quot]_ میخوای به عنوان زیر لفظی سفره عقد بهت بدم ؟![/font]

[font=&quot]_ زحمت میکشی ! خودم که می دونم چیه ... دیگه زیر لفظی نمیشه ...[/font]

[font=&quot]یوسف _ شاید یه چیزی هم ضمیمه اش کردم ... ولی سر سفره بهت میدم ... باشه ؟[/font]

[font=&quot]قبول کردم و بعد با صدای عادل همه به سمتش برگشتیم :[/font]

[font=&quot]_ خب ... حالا همه به افتخار ورود کیک خوشمزه سکوت کنین ![/font]

[font=&quot]و خودش به اشپزخونه رفت و درحالی که با کمک محیا یه کیک بزرگ رو حمل میکرد ، از اشپزخونه بیرون اومد . همه شروع به دست زدن کردن ... من با یوسف به سمت میزی که کیک رو گذاشته بودن رفتیم و به کیک خیره شدیم . تا طرح کیک رو دیدم لبخند رو لبم ماسید و یوسف زد زیر خنده . طرح روی کیکم عکس پو ( خرس زرد عروسکی ) بود که مثل همیشه یه کاسه عسل هم دستش بود و روی شیکم گنده اش با شکلات نوشته بودن :[/font]

[font=&quot]« تولد خاله خرسه یهدا مبارک »[/font]

[font=&quot]می دونستم این لوس بازیا کار طاهاست . چشم چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم رو به روم وایساده و داره غش غش می خنده . تو دلم گفتم الان بخند وقتی نوبتت رسید یه پدری ازت درمیارم که کامل کیفور بشی ! [/font]

[font=&quot]محیا گفت :[/font]

[font=&quot]_ یهدا یه ارزو بکن و شمعا رو فوت کن ... زود باش [/font]

[font=&quot]چشمامو بستم تا شمعا رو فوت کنم ... اصلا به ارزو و اینا اعتقاد نداشتم ... اما نمی دونم چرا توی دلم این عبارت پیچید :[/font]

[font=&quot]« خدایا به من و یوسف خوشبختی بده ...»[/font]

[font=&quot]و با یه فوت ، شمعا رو خاموش کردم . همه شروع به دست زدن کردن و یه دفعه صدای یه اهنگ ملایم ، سالن رو پر کرد . سرمو چرخوندم و دیدم پیانوی بزرگ زیبایی گوشه ی سالنه و یوسف پشتش نشسته و داره اهنگ تولدت مبارک رو برام میزنه ... کمی بعد صدای گرمش با اهنگش همراه شد :[/font]

[font=&quot]تولد تولد تولدت مبارک ،[/font]

[font=&quot]مبارک مبارک تولدت مبارک[/font]

[font=&quot]لبت شاد و دلت خوش،[/font]

[font=&quot] چو گل خوش خنده باشی[/font]

[font=&quot]بیا شمعا رو فوت کن[/font]

[font=&quot] که صد سال زنده باشی[/font]

[font=&quot]تولد تولد تولدت مبارک [/font]

[font=&quot]مبارک مبارک تولدت مبارک[/font]

[font=&quot] داشتم با خوشحالی دست می زدم که صدای سوت بلند طاها کنار گوشم باعث شد که دیگه کنترلمو از دست بدم و یکی محکم بزنم پس کله اش ![/font]
[font=&quot]اون شب بهترین جشن تولدی بود که توی عمرم داشتم . خنده هرگز روی لبای من و یوسف کنار نمی رفت ... هنوز هم باورم نمی شد که تا چند روز دیگه قراره با یوسف ازدواج کنم ... [/font]










حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان مرثیه عشق 2
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2
آگهی
#12
_ یادت نره ها ساعت سه و نیم ارایشگاه باش با هم بریم آتلیه ...

یوسف بازم سرشو تکون داد و گفت :

_ باشه یهدا ... پیاده شو ارایشگر منتظرته ...

دستمو به دستگیره بردم و ناخوداگاه باز تکرار کردم :

_ پس قرارمون ساعت سه و...

دیگه یوسف از کوره در رفت . حق هم داشت از وقتی که سوار شده بودم تا حالا بیشتر از پنجاه بار گفتم یادت نره بیای دنبالم ! می دونستم از شدت هیجان و استرسه که اینجوری می کنم وگرنه کلا بی آزار بودم !

بازم مثل همیشه ارایشگاه زیبا خانومو انتخاب کرده بودم و داشتم زیر دستای تپلش خفه می شدم . نمی دونم در ان واحد چند تا کارو با هم می کرد ! داشت واسه من کریماس میکشید و با تلفن هم حرف می زد و ادامس هم می جوید ! بالاخره بعد از سه ساعت ارایش صورتم تموم شد و من تونستم یه خرده عضلات صورتمو به حرکت دربیارم . زیر دست زیبا خانوم تا میخواستم بخندم میگفت دهنتو ببند تا پلک می زدم میگفت چشمتو ببند تا عطسه ام می گرفت می گفت دماغتو ببند ! کلا مجبور بودم همه جامو تخته کنم !

نزدیکای ظهر بود که با یوسف تماس گرفتم تا یه چیزی بیاره من گشنه نمونم . بعد از سه تا بوق جواب داد . صداش خواب آلود بود :

یوسف _ بله ؟

_ الو ؟ خواب بودی ؟

یوسف _ علیک سلام ... تموم شد ؟

_ چی ؟

یوسف _ کارت ؟

_ نه بابا ...تازه ارایش صورتم تموم شده ...

یوسف _ اوووف ! پنج ساعته اون تو چی کار می کنی ؟!

_ وقتی بیرون اومدم می فهمی دارم چی کار می کنم !!!

یوسف با خنده گفت :

_ حالا امر خانم بنده ؟

_ من گشنمه !

یوسف _ قربون شکلت برم من مهندسم نه اشپز !

_ اینو می دونم ولی شکم من که مهندس و اشپز سرش نمی شه ... یه چیزی بگیر من ناهار بخورم از صبح تا حالا هیچی نخوردم ... الان پس میفتم بی عروس میشیا !

یوسف _ ای به چشم ... حالا چی می خورین ؟

_ چی دارین ؟

یوسف _ منوی ما کامل کامله شما هر چی دوست دارین سفارش بدین !

_ من هوس ماهی کردم ...

یوسف با صدایی که معلوم بود حالش بد شده گفت :

_ آه ! هوس چه چیزی هم کردیا !

_ دیگه دیگه ... حالا میاری برام ؟

یوسف _ باشه تا نیم ساعت دیگه اومدم ...

_ راستی یوسف ؟

یوسف _ جانم ؟

_ اون گردنبند منم یادت نره بگیری ...

یوسف _ نه حواسم هست ... الان میارم ...

بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و روی کاناپه ی توی سالن ولو شدم . کمرم از بس که نشسته بودم بی حس شده بود . درست نمی دونم چقدر گذشته بود که زنگ در خورده شد و همکار زیبا خانوم رفت تا درو باز کنه . دویدم سمت ایفون که دیدم طاها به جای یوسف پشت در وایساده گوشی رو برداشتم و بلند پرسیدم :

_ ا ِ ؟ طاها تویی ؟

طاها با خنده گفت :

_ پ ن پ ! بردار دوقلوشم !

_ پس یوسف کو ؟

طاها _ وقت ارایشگاه داشت اینو داد من واست بیارم ...

_ گردنبند منو بهت نداد واسم بیاری ؟

طاها _ نه ... چیزی دست من نداده ...

_ خیل خب برو ... بای .

بعد از خوردن ناهار دوباره رفتم زیر دست زیبا خانوم و دو ساعتی هم با موهام ور رفت . وقتی بالاخره دست از کار کشید و یه نگاه خریدارانه به سر تا پام انداخت ، نفس راحتی کشیدم و از جام بلند شدم . با کمک همکارش لباسمو پوشیدم و از توی اینه به خودم نگاه کردم ... ماشالا چه خوشگل شدما ! پوستم با بند انداختن روشن تر شده بود و با ارایش ساده ای که زینت صورتم بود ، زیباییمو دو چندان می کرد . از حالت دلربای چشمام خیلی خوشم اومد ابروهای پر و پیوسته ام جاشونو به دو تا ابروی هشتی ِ بلند داده بود و مژه های پرم با اون آرایش کولاک می کرد ! ... موهام هم باز گذاشته بود و فقط فر درشت کرده بود . ارایشم در نهایت سادگی خیلی قشنگ بود . همونی بود که میخواستم ... بالاخره چشم از اینه کندم و از زیبا خانوم تشکر کردم . بعد از اینکه کت لباسمو پوشیدم به یوسف زنگ زدم . خیلی زود جواب داد :

_ الو ... دارم میام عزیزم ...

_ گردنبندمو گرفتی ؟

نمی دونم چرا اینقدر به اون گردنبند گیر داده بودم ؟ ... واسم مهم بود ... دوست داشتم هر دومون گردنبندهای مثل هم رو سر سفره ی عقد به گردن کنیم ...

یوسف _ آخ ... دیدی یادم رفت ...

مثل بچه ها نق زدم :

_ وای نه ...برو بگیرش ...

یوسف _ آخه ساعت سه و نیم وقت آتلیه استا ... دیر نمیشه ؟

_ نه دیر نمیشه ... هنوز نیم ساعت مونده ...برو برو .... تو رو خدا ...

یوسف با کلافگی نفسشو بیرون داد و گفت :

_ از دست تو دختر ...

_ یوسف ؟

یوسف _ بله ؟

_ مرسی !

یوسف _ خواهش می کنم ...

_ یوسف ؟

دیگه داشت کلافه میشد :

_ جان ؟

_ سارانگهه !( عاشقتم / به کره ای )

و گوشی رو قطع کردم . از عمد کره ای گفتم که نفهمه ! کمی بعد صدای اس ام اس گوشیم بلند شد یوسف بود :

« منم دوست دارم !»

چشمام چهار تا شد ... این از کجا فهمید چی گفتم ؟! نکنه کره ای بلده ؟! وااااای خاک تو سرم ! تو این مدت نامزدیمون اینقدر جلوی روش به کره ای قربون صدقه اش رفتم که نگو ! خدایا یکی منو از رو زمین محو کنه ! خیلی خجالت کشیدم !!!

واسه اینکه ذهنمو از اون قضیه منحرف کنم ، شروع کردم به بازی کردن با گوشیم . یه بازی جنگی جدید نصب کرده بودم که کلی هیجان داشت ... چنان تو بهرش فرو می رفتم که از زمین و زمان غافل میشدم ...

دیدم زیبا خانوم داره صدام می کنه . در حالی که هنوز سرم روی صفحه موبایلم بود و سعی می کردم پلیرم رو از دست چند تا جنگنده رها کنم ، جواب دادم :

_ بله زیبا خانوم ؟

زیبا خانم _ ببخشین یهدا جون ساعت سه و چهل دقیقه استا ... اقا داماد کی میاد دنبالتون ؟

با شنیدن این حرفش ، گوشی از دستم افتاد و سیخ نشستم . زود به ساعت دیواری نگاه کردم تا صحت حرفش واسم روشن بشه ... نه مثل اینکه واقعا ساعت بیست دقیقه به چهاره ... مگه میشه ؟ یوسف باید تا الان کارش تموم شده باشه ... زود تلفنمو از روی زمین برداشتم و شماره یوسفو گرفتم ... اشغال بود . دوباره گرفتم اما فایده ای نداشت . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ... شماره ی طاها رو گرفتم ... جواب نمیداد ... دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت :

_ یهدا من الان خیلی سرم شلوغه کارگرا دارن باغو درست میکنن ... دو دقیقه دیگه باهات تماس میگیرم ...

و خیلی راحت قطع کرد . گوشی تو دستم موند . اروم سر خوردم و لبه کاناپه نشستم . چرا هیچکس جوابمو نمی ده ؟ دستم یخ کرده بود ... چشمامو به ساعت دوختم . ثانیه شمار زودتر از اونی که فکر می کردم می گذشت ... زیبا خانوم به همراه یه لیوان اب قند جلوم وایساد ... همکارش کنارم نشست و شروع کرد به مالش دادن کمرم ... زیبا خانوم همونطور که تند تند لیوانو هم می زد گفت :

_ حالا عیب نداره ده دقیقه دیر کرده اینقدر نگرانی نداره که ... ببین چه جوری رنگت پریده ...

و به زور خواست اب قند رو بریزه تو دهنم . دستشو کنار زدم و دوباره از سر جام بلند شدم . طول و عرض اتاق رو با قدمهام طی کردم . افکارم مشوش و درهم بود و می ترسیدم که حبیب اقا باز به یوسف چیزی گفته باشه که الان نیومده . با گذشتن این فکر از مغزم ، سریع شماره ی نسرین خانومو گرفتم . بعد از چندین بوق بالاخره گوشی رو جواب داد :

_ بله ؟

_ الو نسرین خانوم ...منم یهدا .

نسرین خانوم با صدایی متعجب گفت :

_ ا ؟ تویی یهدا ؟ سلام عزیزم ... کجایین شما ؟ مگه الان اتلیه نیستین ؟

پس اون هم نمی دونست یوسف کجاست ... بیشتر از این نخواستم دلواپسش کنم و بعد از خداحافظی مختصری گوشی رو قطع کردم ... ساعت چهار و ربع بود ... بالاخره به نشستن راضی شدم ولی چیزی نخوردم . گوشی رو روی میز جلوم گذاشتم و بهش زل زدم ... انگار منتظر بودم که یوسف باهام تماس بگیره و به خاطر دیر کردنش معذرت خواهی کنه ... لحظات خیلی سختی رو میگذروندم ... عذاب اور ترین انتظاری بود که می کشیدم ... اجازه نمی دادم فکرم به سمت حوادث ناگوار متمایل بشه ... فقط می خواستم فکر کنم که یوسف کارش توی طلا فروشی طول کشیده ... یا شاید ، ماشینش بین راه خراب شده ... ولی چرا گوشیشو جواب نمی ده ؟ ... حتما شارژش تموم شده ... اره هیچ اتفاق بدی نیفتاده ... من مطمئنم ... و کاش مطمئن بودم ...

دوباره نگاهمو به ساعت دوختم ... چهار و نیم ... درست دو ساعت تاخیر ... تا نیم ساعت دیگه جشن شروع میشد ... و من هنوز تو ارایشگاه بودم . یه دفعه با صدای زنگ زدن گوشیم به هوا پریدم و سریع موبایلمو چنگ زدم ...



بدون اینکه صفحه ی تلفن رو نگاه کنم جواب دادم . طاها بود . به تندی پرسیدم :

_ دو دقیقه ات اندازه ی یه ساعت و نیم طول کشید ... هیچ معلوم هست تو کجایی ؟

برای چند لحظه صدایی نیومد . فکر کردم طاها حرفمو نشنیده بلند تر از قبل داد زدم :

_ الو ؟ چرا جواب نمی دی

صدای لرزانش توی گوشی پیچید :

_ یهدا ...

با شنیدن لرزه ی توی صداش ، زانوهام سست شد و بی اراده روی کاناپه نشستم . پرسیدم :

_ یوسف کو ؟

جواب نداد ... با لجاجت پرسیدم :

_ با توام ... میگم یوسف کو ؟ چرا نمیاد دنبالم ؟ ...

باز هم جوابم سکوت بود ... داد کشیدم :

_ مگه کری ؟؟؟

طاها کوتاه جواب داد :

_ بیا پایین ... منتظرتم ...

و بعد تنها صدای بوق ممتد اشغال بود که توی گوشی پیچید . برای چند لحظه به دیوار رو به روم خیره شدم ... تا وقتی که محیا رو دیدم که رو به روم وایساده و چند تا سیلی محکم به گوشم میزنه ... محیا اینجا چی کار می کنه ؟ ... باز چی شده ؟ چرا یوسف نمیاد دنبال من ؟ محیا با چشمای اشکی دکمه های کتم رو بست و به زور شنلم رو روی سرم انداخت ...

با کمک زیبا خانوم منو که مثل یه عروسک متحرک شده بودم از روی کاناپه بلند کردن و به سمت در بردن ...

منتظر بودم که وقتی در ارایشگاه رو باز می کنم ، پایین پله ها یوسف با دسته گل من که تو دستاشه ، وایساده باشه ... اما به محض باز کردن در دو جفت چشم عسلی غرق در اشک رو دیدم ...زانوهام توان نگه داری وزنم رو نداشت ... به زحمت سعی می کردم که غش نکنم ... فقط می خواستم این کابوسو دنبال کنم تا ببینم تهش چی انتظارمو می کشه .

بی هیچ حرفی توی صندلی عقب جای گرفتم . وقتی دیدم مسیر باغ رو نمیریم تمام حدسم به یقین مبدل شد ولی هیچ چیز نگفتم ... نمی خواستم اون افکار مسموم ذهنمو باور کنم ... همه چیز یه کابوسه نه واقعیت ... وقتی بیدار بشم تموم این دردی که روی قلبم سنگینی می کنه برداشته میشه ... باز هم حرفی نزدم .

تنها صدای هق هق خفه ی محیا بود که سکوت عذاب اور ماشینو میشکست . وقتی طاها جلوی اورژانس پارک کرد ، ناخوداگاه تنفسم ، نامنظم شد ... گرمای بدی کل وجودمو گرفته بود و احساس می کردم که دارم خفه میشم ... زود در ماشینو باز کردم و بیرون اومدم .به صدای اعتراضهای مکرر طاها و محیا گوش ندادم ... فقط می خواستم خنک بشم ولی اون داغی ، اون التهاب ازار دهنده ، دست از سرم برنمی داشت ... شروع کردم به دویدن ... سوز بدی توی هوا بود و باد مثل شلاق به پیکرم فرود میومد ...

با اون هیبتم ، وارد اورژانس شدم . همه نگام می کردن و هر کسی چیزی می گفت . از بین تموم اون نگاه ها دنبال نگاهی اشنا گشتم ... شاید به دنبال دو جفت زمرد کمیاب بودم اما زهی خیال باطل ...

بابا رو دیدم که با عجله به سمتم دوید . چشماش قرمز قرمز بود ... نگاهمو از چشماش گرفتم و به روبه روم دوختم . گوشه ای از سالن اورژانس ، چندین نفر تجمع کرده بودن اکثرا لباسای فاخر مهمونی تنشون بود . مردا کت و شلوار های اتو کشیده و زنا با صورتهایی بزک کرده و مانتوهای گرون قیمت و روسری هایی که به زور روی سرشون بند میشد ... عده ای سعی می کردن دو نفر رو که تقریبا از شدت گریه در حال بیهوش شدن بودن به حال بیارن و بقیه داشتن اون طرف پرده رو دید می زدن ... خواستم از کنار بابا رد بشم تا منم بتونم برم سمت اون ادمها که بابا زود بازومو چنگ زد و منو محکم کنار خودش نگه داشت .

بهش نگاه نمی کردم . تنها تصویری که توی چشمم نقش می بست ، رفت و امد های مداوم پرسنل بیمارستان به اون طرف پرده بود ... اونجا چه خبر بود ؟ صدای قدمهای چند نفرو شنیدم و بعد هم صدای عصبی بابا که گفت :

_ واسه چی اینو اوردی اینجا ؟ اونم با این سر و وضع ؟ ... مگه نگفتم برو دنبالش ببرش خونه ؟

صدای طاها خش داشت :

_ نتونستم بابا ... یه نگاه بهش بندازین ... داغونه ...

کی رو می گفت ؟ با من بود ؟ من داغون شدم ؟ نه ... من فقط منتظر یوسفم ...

به دست بابا فشاری وارد کردم ولی فایده نداشت . صدای گریه ی محیا باعث شد چشمامو ببندم ... کاش یکی گوشهامو می گرفت تا این صدای عذاب اورو نشنوم ...

_ بابا حالا چی کار کنیم ؟ ای خدا چرا یهو اینجوری شد ؟؟؟

صدای بابا با اینکه اروم بود ولی به گوشم خورد :

_ گریه نکن ... گریه نکن الان یهدا تو شوکه ... می فهمه حالش بد میشه ... بیاین ببرینش تو محوطه ... اینجا نباشه بهتره ...

نتونستم سوالی که از بابا شد رو بشنوم ولی جواب بابا و اون صدای غمناکش مثل پتک تو سرم خورد :

_ تا حالا دو بار ایست قلبی داشته ...

با شنیدن این حرف انگار خون تو تنم یخ بست ... یه دفعه دیدم جمعیت از جلوی پرده متفرق شدن و صدای جیغ بلند زنی به گوشم رسید و بعد تخت روانی رو دیدم که توسط چند پرستار حمل میشد ... دست بابا یه دفعه بازومو ول کرد و من آزاد شدم ... میدیدم که تخت داره از چشمام دور میشه ... دستمو واسه نگه داشتنش بلند کردم انگار می خواستم از این فاصله مانع رفتنش بشم ... صدای جیغ بلند نسرین خانوم رو از بین اون همه هیاهو تشخیص دادم :

_ یوســـــــــف ....

نه ... بهم نگو که اونی که روی تخته ، یوسف منه ...نه ... نسرین خانوم نگو که یوسف منه که دو بار ایست قبلی کرد و الان هم ... مرده ؟! ... پاهام بی اراده به سمت تخت کشیده میشدن ... قدمهای ارومم کم کم داشت به دو تبدیل میشد . یه دفعه دو تا دست محکم جلومو گرفت و نزاشت قدم دیگه ای بردارم ... صدای گریون طاها رو کنار گوشم شنیدم :

_ نه ... نه ، یهدا ...

نمی دونم چه قدرتی توی وجودم حس کردم که با تمام توانم طاها رو عقب روندم . صدای برخورد محکمش با دیوار رو شنیدم ولی اهمیت ندادم و دویدنو شروع کردم . دامن بلندم از سرعتم می کاست ولی من هر کسی رو که دستمو می گرفت به شدت پس می زدم ... تا خودم نبینم باورم نمیشه ... اصلا این کابوسه نباید باورش کنم ... این ... این ...

به تخت رسیدم و پرستاری رو که سر تخت رو هل می داد به کناری زدم و لبه ی تخت ایستادم . این صورت سفید و بی رنگ و رو یه زمانی واسم اشنا بود ... وقتی برام اشنا بود که رگه هایی از حیات توش دیده می شد ولی الان ....

این واقعا یوسف منه که رنگ لبش سفید شده ؟ ... این واقعا یوسف منه که چند تا خراش عمیق رو گونه اشه ؟ ... این واقعا یوسف منه که واسه همیشه اون دو تا جواهرو ازم دریغ کرده ؟ .... یوسف ، تویی ؟ ...واقعا خودتی ؟!

سریع چرخیدم و سمت راست تخت وایسادم . دست یوسف رو از زیر ملحفه بیرون اوردم . دستاش سرد سرد بود مثل یخ . التهاب وجودم با گرفتن دستای سردش خاموش شد ... مثل بهت زده ها به پیکر خونی و زخم الودش خیره شدم ... دو نفر دست یوسفو به زور از دستام بیرون اوردن و کمی بعد جسم بی جان یوسف روی تخت روان ، به آرومی از کنارم دور شد ...

به جای خالی تخت خیره مونده بودم . امکان نداشت که یوسف مرده باشه ... مگه مردن به همین راحتیه ؟! خودم یه ساعت پیش باهاش حرف زده بودم ... یه ساعت ؟! نه فکر کنم کمی دیرتر بود ... شاید دو ساعت ... اما اون موقع که چیزیش نبود چطور می تونست بمیره ؟

صدای شیون و گریه زاری بدجوری آزارم میداد . دستام بی اراده به سمت گوشام رفت و محکم گوشامو گرفتم . چشمام رو هم بستم تا ضجه های نسرین خانوم و بقیه رو نبینم ... اما تا چشمامو بستم ، صورت سر و بی روح یوسف جلوی چشمام زنده شد ... با کلافگی چشمامو باز کردم و چرخیدم تا دکترو ببینم ... باید برای یوسف کاری کرد ... همینجوری که ادم نمیمیره ...

شروع به راه رفتن کردم و از بین پرسنل بیمارستان دنبال یه دکتر می گشتم ... همه بهم نگاه می کردن بعضیا با تعجب ، بعضیا با تاسف ، بعضی ها هم منو به کناریشون نشون می دادن و چیزی در گوش هم پچ پچ می کردن ... از گشتن خسته شدم و روی نیمکتی نشستم .

در اورژانس درست رو به روم بود ... یه دفعه دیدم مهناز و ملیسا در حالی که چشماشون از گریه سرخ شده و رد اشک با ریمل روی صورتشون خشک شده بود به سمتم اومدن ... مهناز با دیدن من همونجا ماتش برد و کمی بعد سریع به سمتم دوید و منو محکم بغل کرد و زد زیر گریه ... بلند بلند گریه می کرد و یوسفو صدا می زد . در حالی که مهناز توی بغلم بود ، ملیسا رو دیدم که با چشمایی به خون نشسته نگام می کنه . وقتی نگاهمو متوجه خودش دید با خشم به طرفم اومد و مهنازو از بغلم کند و کمی بعد برق سیلی بود که از چشمام پرید .

با ناباوری دست روی گونه ام گذاشتم و به ملیسا خیره شدم . سینه اش از خشم بالا و پایین می رفت و اشکهاش تند تند روی صورتش سر می خوردن . صدای فریاد مهناز بلند شد :

_ معلوم هست چه غلطی می کنی ؟

ملیسا بدون اینکه به اعتراض مهناز توجه کنه دو قدم بهم نزدیک شد و فاصله ی بین من و خودش رو از بین برد . در حالی که نفسهای خشمگینش روی صورتم پخش می شد بهم توپید :

_ بالاخره کار خودتو کردی نه ؟ یوسفو از من گرفتی بس نبود باید از خانواده اش هم میگرفتی ؟ تو مسبب مرگشی ... می فهمی ؟ توی نحس ، با اون پا قدم شومت ، باعث شدی که یوسف بمیره ... وگرنه کدوم دامادی رو دیدی که روز عروسیش تصادف کنه ؟ ... تو نحسی ... تو شومی و اخر سر هم زهر خودتو به زندگیمون پاشیدی ... ازت متنفرم ... می فهمی ؟ از خودت و قیافت حالم بهم می خوره ... تو باید به جای یوسف می مردی ... تو ...

صدای وقیحش با کشیده شدن دستش توسط مهناز قطع شد . مهناز ملیسا رو به عقب هل داد و با فریاد گفت :

_ این چرت و پرتا چیه میگی ؟ برو بیرون ببینم ...
و تا خواست به سمتم بیاد ، دستمو بالا اوردم تا وایسه ... دیدم که طاها و محیا هم در حالی که با چشمای اشکی می دویدن به سمتم اومدن مهناز با اشاره ی من جلوشونو گرفت . نمی تونستم نزدیکی هیچ کسو تحمل کنم ... نفسهام بریده بریده شده بود ... انگار یه سیب بزرگ تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفه ام می کرد . دستمو به سمت گلوم بردم و محکم فشار دادم . حرفای ملیسا بد جوری روی قلبم سنگینی می کرد . با مشت روی سینه ام کوبیدم تا این نفس لعنتی بالا بیاد ولی فایده ای نداشت . دو قدم برداشتم و یه دفعه زانوهام شل شد و دیگه هیچ چیز حس نکردم ....






با مرگ ناگهانی یوسف انگار روح از زندگی منم پر کشیده بود . بیشتر از یک هفته بیهوش بودم . بیهوش که نه فقط چشمامو می بستم . سعی می کردم چشمامو روی حقیقت ببندم اما قرار نبود با ندیده گرفتن من حقیقت عوض بشه . هر وقت شب میشد چشمامو باز می کردم . از ترس کابوسهای وحشتناکی که میدیدم نمی خواستم بخوابم . توی تاریکی فکر می کردم که آیا واقعا همچین بلایی سر زندگیم اومده یا من هنوزم دارم توی یه کابوس دست و پا می زنم ؟

یه هفته توی بخش اعصاب و روان بیمارستان بستری بودم و روانکاوهای مختلف روم کار می کردن تا زبون باز کنم . اما هیچ صدایی از دهن من خارج نمی شد . همه به دیدنم اومده بودن ... با لباسهای سیاه ... کاش می فهمیدن که وقتی به لباساشون نگاه می کنم و چشمای سرخشون رو میبینم زبونم از حرکت می ایسته ... تو این مدت بیشتر دوستام بودن که کنارم بودن و سعی می کردن با یاداوری روزای خوبی که باهم داشتیم منو از اون حصاری که دور خودم کشیده بودم خارج کنن . سهیلا زیاد پیشم نمیموند . نمی تونست خودشو کنترل کنه و هر وقت بهم نگاه می کرد میزد زیر گریه ... دیگه این ترحم های همیشگی واسم عادی شده بود .

غذاهایی که مامان با دلسوزی واسم درست می کرد رو نمی خوردم . هیچ حسی نداشتم حتی تشنگی و گرسنگی واسه همین روز به روز لاغرتر می شدم . فقط به یه جا خیره می شدم و هی اب دهنم رو قورت می دادم تا بلکه اون سیب لعنتی که راه گلومو بسته از بین بره ولی همیشه این بغض تو گلوم بود و شکسته نمی شد ...

روز هفتم شنیدم که مهناز با الهام حرف می زنه . چشمامو بسته بودم و اونا هم به خیال اینکه خوابم ، راحت گفت و گو می کردن :

الهام _ مراسم کی شروع میشه ؟

مهناز با صدایی که بغض داشت گفت :

_ حول و حوش پنج و نیم ... تو هم میای ؟

الهام _ نمی دونم ... به نظرت یهدا بهم احتیاج نداره ؟

مهناز _ نه دیگه ... اون هنوز به هیچ کس احتیاج نداره ... لام تا کام که حرف نمی زنه ... دکتر گفته باید هر چه زودتر از این شوک خارج بشه و گریه کنه وگرنه آسیب جسمی میبینه ...

الهام آهی کشید و گفت :

_ اصلا باورم نمیشه که این اتفاق با زندگیش افتاد ... ضربه ای که خورده داغونش کرده ...

مهناز _ کم چیزی نیست الی ... فکرشو بکن ... تو لباس عروسی منتظر داماد باشی بیاد دنبالت ... تو بهترین روز زندگیت ببینی که تصادف کرده ... وای که وقتی بهش فکر می کنم دلم ریش میشه ...

و صدای هق هقش بلند شد . الهام سعی می کرد تا ارومش کنه :

الهام _ هیس ... یواشتر مهناز ... خودتو کنترل کن ... الان بیدار میشه ...

مهناز نتونست جلوی خودشو بگیره و همونطور که گریه می کرد گفت :

_ الهی بمیرم واسه عمه نسرینم ... نمی دونی چی میکشه ... میگفت یوسفم نتونست خانواده اشو ببینه و ناکام از دنیا رفت ... یادت نیست خود یهدا واسمون با چه اب و تابی می گفت که واسه ماه عسل میرن شمال دنبال خانواده ی یوسف ؟ ... حالا ببین چی شده ؟ ... الهی واست بمیرم یهدا ...

حالا الهام هم پا به پای مهناز گریه می کرد . دستامو زیر پتو مشت کرده بودم ... پس واقعا یوسف من دیگه زنده نبود ؟ ... مهناز دوباره به حرف اومد :

_ دیروز وسایل یوسفو اوردن خونه عمه اینا ... اونایی که تو ماشینش پیدا کردن ... پلاکش هم تو داشبورد ماشین بوده ...

الهام _ الان کجاست ؟

مهناز _ من اوردم که هر وقت یهدا بهتر شد بهش بدم ... شاید بخواد بره دنبالش ...

الهام _ اره اگه شماره پلاک رو بده بنیاد شهید رودبار شاید بتونه خانواده یوسفو پیدا کنه ...

مهناز _ پس میزارمش توی کشوی کمد ... بعدا یادم بنداز بهش بدم ...

الهام _ باشه ... میگم مهناز عمه ات رضایت میدن ؟

مهناز _ واسه کامیونیه ؟

الهام _ اره ... به هر حال از قصد که نبوده ...

مهناز _ نمیدونم ولی الان نباید حرفی از رضایت زد ... میدونی که چه حالین ...

الهام _ اره حق با توئه ... راستی دیرت نشه ؟

مهناز _ چرا دیگه باید کم کم راه بیفتم ... تو هم که میای؟

الهام _ میخوام بیام اما ...

مهناز _ نگران یهدا نباش ... فکر نکنم حالا حالاها بیدار بشه ... بیا یه نیم ساعت بیشتر نمیشینیم ... زودی میایم ... شب هفته باشیم یه تسلیت بگیم بهتره ...

الهام _ باشه ... بریم .

کمی بعد با صدای بسته شدن در اتاقم چشمامو باز کردم . نگاهی به کشوی کنار تختم انداختم . دست بردم و درشو باز کردم . پلاک نقره ای رنگ یوسف توش خودنمایی می کرد . حق با الهام بود حداقل می تونستم خانواده ی یوسفو ببینم . بهش قول داده بودم حتی اگه خودش همرام نباشه من پیداشون کنم ... با یه تصمیم ناگهانی از جام بلند شدم و به سمت جالباسی رفتم . لباسمو پوشیدم و اروم بدون اینکه کسی رو متوجه خودم بکنم از بیمارستان بیرون اومدم . بدو به سمت خیابون رفتم . دیدم مهناز و الهام تازه سوار ماشین شدن . دستمو برای اولین ماشینی که از کنارم گذشت بلند کردم و یه دربست گرفتم . در حالی که پلاک رو تو دستم میفشردم گفتم :

_ اقا دنبال اون تیبا ابیه برو ....

یه ربع بعد جلوی ارامگاه پیاده شدم . پشت سر مهناز و الهام راه افتادم به سمت جمعیت شلوغی که رو به روم بود . هیچ کس متوجه من نبود . مداح با میکروفنش بلند اسم یوسفو صدا میزد و سعی می کرد چشمای خیس بقیه رو بیشتر به اشک بشونه .

مداح _ حالا هفت روز از نبود اون شاه دوماد میگذره ... اقا یوسف کجایی که بی تابی مادرتو ببینی ؟ ...

صدای فریاد بلند نسرین خانوم از بین گریه های بقیه هم به گوش میرسید :

_ یا فاطمه ی زهرا ... یا خدا ... یوسفم ... واااای ...

عجیب بود که دیگه مثل هفت روز پیش زانوهام سست نمیشد ... فقط می خواستم برم جلو ببینم ایا واقعا این سر و صداها واسه یوسف منه ؟ می خواستم خودم ببینم که یوسف دیگه زنده نیست . با جراتی که در من سابقه نداشت جلو رفتم و جمعیتو شکافتم . کم کم گریه ها قطع شد و صدای پچ پچ و همهمه ای اهسته بین جمعیت پیچید . یه دفعه صدای متعجب طاها بلند شد :

_ یهدا ...

بدون اینکه بهش نگاه کنم ، جلو رفتم و کنار نسرین خانوم که هنوز داشت گریه می کرد وایسادم . لباس سیاه نسرین خانوم خاک خورده بود و خاله نوشین که کنارش بود با نگاهی خصمانه سر تا پامو برانداز می کرد . نگاهمو ازش گرفتم و به قبری که سنگ سیاه بزرگی روش قرار داشت دوختم . کاش هیچ وقت سواد نداشتم و اون اسمو تشخیص نمی دادم . روی سنگ سیاه مرمر نوشته شده بود :

« جوان ناکام ، یوسف سعیدیان...»

چشمامو بستم تا تاریخ وفات و شعر روی مزارش رو نخونم ... قلبم به تندی میزد و بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود بیشتر اذیتم می کرد . یه دفعه صدای دریده ی ملیسا به گوشم رسید :

_ باز که این دختره ی نحس اومده ... مگه نگفتم نذارین بیاد ... به چه حقی اومدی اینجا هان ؟

فرود اومدن دو دست قوی رو روی سینه ام حس کردم و بعد تلو تلو خوران عقب افتادم . ملیسا هولم داده بود . اهسته چشمامو باز کردم . چشمام به شدت می سوخت ولی اشکی درکار نبود . انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود با وجود اینکه برای این مصیبت حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم .

دو تا دست مهربون بازوهامو گرفت و منو از روی زمین بلند کرد و بعد صدای حمایتگر بابا رو شنیدم که با لحن قاطعی می گفت :

_ نوشین خانوم بهتره جلوی دخترتو بگیری ... می دونم عزادارین ولی اگه یه ذره چشماتونو باز کنین میبینین که کی بیشتر از همه تو این مصیبت زخم خورده است ...

ملیسا پوزخند عصبی زد و گفت :

_ زخم خورده ؟ این زخم خورده است ؟! اره از قیافش معلومه ... ببینم مگه شوهرت نمرده هان ؟ پس چرا گریه نمی کنی ؟ مگه ادعات نمیشه عشقت مرده ؟ پس چرا بر و بر وایسادی منو نگاه می کنی ؟ تو اگه ادم بودی حداقل چهار تا قطره اشک میریختی ...

همهمه ای که توی جمعیت بود بالا گرفت . هر کسی یه چیزی میگفت . بیشتر از همه دلم از نسرین خانوم و حبیب اقا گرفت... چرا اونا هیچی نمی گفتن ؟ صدای طاها که از خشم دورگه شده بود بلند شد :

_ اهای خانوم ... احترام خودتو نگه دار ... وقتی که علم چیزی رو نداری الکی حرف نزن ...

ملیسا با پررویی جواب داد :

_ نه من علم سحر و جادو بلد نیستم این خواهرته که پا قدمش نحسه ...

طاها دیگه از کوره در رفته بود و اگه دو نفر جلوشو نگرفته بودن مطمئنا سیلی محکمی به ملیسا می زد . نوشین خانوم اصلا جلوی وقاحت دخترشو نگرفت . چه بسا با نگاهش ازش حمایت می کرد ... پلاک رو از توی جیبم محکم فشار دادم خودمو از زیر دست بابا بیرون کشیدم . وقتی داشتم از بین جمعیت رد می شدم ، فهمیدم که بعضیا خودشونو کنار می کشن تا بهم نخورن ... با این کار غم عمیقی به دلم چنگ زد ... طاها خودشو بهم رسوند و پشت سرم راه افتاد . وقتی کمی از بقیه فاصله گرفتیم دست دراز کردم و بهش گفتم :

_ سوییچ .

طاها با ارامش گفت :

_ خودم می رسونمت ...

دوباره تکرار کردم :

_ سوییچ .

نگرانی از چشماش می بارید فکر کردم نیاز به توضیح داره واسه همین اضافه کردم :

_ میرم خونه .

طاها _ خب خودم می رسومت .

داشتم از کوره در میرفتم . درحالی که دندونامو رو هم فشار میدادم گفتم :

_ سوییچ ... خودم میرم . تنها .

اینقدر صریح گفتم که طاها پی به حال خرابم برد و بی هیچ حرفی سوییچ مزدامو تو دستم گذاشت . از اینکه ماشین خودم بود کمی خوشحال شدم و زیر نگاه های نگران طاها به سمت ماشینم رفتم و بعد از روشن کردنش بی معطلی از اونجا دور شدم .

نمی تونستم خوب رانندگی کنم . انگار یه سنگ اسیاب رو سینه ام گذاشته بودن . دوباره اسم روی قبر یادم اومد . دوباره نفسهام بریده بریده شد . بوق کشدار ماشینی کنار گوشم به صدا دراومد و ناسزاهای مردی باعث شد ماشینو منحرف کنم و به صورت اریب کنار خیابون پارک کنم ... سرمو به پشتی صندلی چسبوندم . تنها صدای نفسهای نامنظم و عصبیم سکوت تلخ ماشینو میشکست .
تو یه لحظه تمام صداهای سر مزار تو گوشم میپیچید و لحظه ای بعد تمام خاطرات خوشم با یوسف جلوی چشمام رژه می رفت . حال خودمو نمی فهمیدم . وقتی صدای یوسف تو گوشم میپیچید که اسممو صدا می زد ، از خود بی خود می شدم .. تصور اینکه واقعا از پیشم رفته ، رعشه بر اندامم می انداخت ... چشمامو بستم تا دوباره حقیقت تلخی که مثل آوار روی زندگیم خراب شده بود رو ندیده بگیرم ... ترمز دستی رو کشیدم و توی یه تصمیم ناگهانی به خارج از شهر روندم .






به رودبار رسیده بودم . بدون وقفه تمام راهو اومدم . بدون احساس خستگی . یه هفته بود که هیچ حسی نداشتم چه برسه به خستگی . تمام مدت صدای یه اهنگ تو ماشینم می پیچید. اون رو برای اروم کردن خودم گذاشته بودم . می خواستم همیشه اون نوای عاشقانه ی ویولن تو ذهنم بمونه ... وقتی یه دور اهنگ تموم میشد دوباره برمیگردوندم رو همون اهنگ . اجازه نمی دادم تا اهنگ بعدی شروع بشه . فقط و فقط ویولن یوسف رو گوش می دادم . چون این اهنگ واسه ی من نوشته شده بود ...

به کنار دریا که رسیدم از ماشین پیاده شدم و قدم تو ساحل خیس و ماسه ای گذاشتم . اینجا همون جاییه که بیست سال پیش یوسف من خانواده اشو گم کرد و فقط یه پلاک ازش موند . پلاک نقره ای رنگ رو از جیبم دراوردم و بهش خیره شدم ... حالا باید از کجا شروع می کردم ؟ اصلا چرا اومدم اینجا ؟! حالا اگه خانواده اش رو هم پیدا کنم که دیگه فایده ای نداره ... بهشون چی بگم ؟ بگم من و پسرتون با هم قرار گذاشته بودیم واسه ماه عسل بیایم اینجا تا با یه تیر دو نشون بزنیم ؟! هه ! چه مسخره ! ماه عسل ؟! راستی مگه من الان رودبار نیستم ؟ پس اومدم ماه عسل اره ؟! برگشتم تا ماشینو ببینم ... اما ماشین من که گل نداره ... ماشین عروس نیست ... تازه داماد هم که باهام نیست ... یه عروس تنها و بی کس و بیوه .... جدیدا یه چند تا صفت تازه هم پیدا کردم ... شوم و بدقدم و نحس !

پوزخند تلخی زدم و بلند رو به اسمان گفتم :

_ مرسی یوسف ... مرسی که با رفتنت باعث شدی اینهمه مشهور بشم ! می خوام واسه جبران این لطفت برات مامان باباتو پیدا کنم می فهمی؟!

حرفمو قطع کردم . با کی حرف می زدم ؟ با کسی که مرده ؟! نه ... یوسف من نمرده ... شاید دوباره گم شده ... به ابی بی انتهای دریا خیره شدم ... سوز سردی که اومد مجبورم کرد تا توی خودم مچاله بشم ... دستامو بغل کردم و دوباره به نبود یوسف فکر کردم ... یوسف قبلا همین جایی که من وایسادم وایساده بود ... با همین حالی که من داشتم . پس اگه اینجا بوده ، اگه الان صداش بزنم شاید بشنوه ... شاید برگرده پیشم مگه نه ؟! مثل کسی که کشف مهمی کرده باشه دستامو دو طرف دهنم قاب کردم و داد کشیدم :

_ یوسف ... یوسف ... کجایی ؟؟؟

دریای طوفانی با موجهای سهمگینش انگار تنها موجود محرک کنار من بود ... پس یوسف ... ، دوباره فریاد کشیدم :

_ یوسف ... منم یهدا ، نامزدت ... اونی که دم از عشقش می زدی ... اونی که ادعا می کردی عاشقشی ... حالا بیا ببین چم شده ... می بینی ؟! میگن من جادوگرم ... میگن شومم ... نحسم ... میبینی ؟ ... آره ؟!

انگار فریادهام ، گلومو خراش می داد و می خواست بغض چند روزه امو در هم بشکنه ... از سر عجز و ناتوانی روی زانوهای تا شده ام افتادم و بلندتر از قبل گریه و زاری سر دادم . هیچ وقت یادم نمی اومد که اینجوری گریه کرده باشم ... مثل جنینی از سرما گلوله شده بودم و زار می زدم . با مشت روی ماسه های خیس ساحل می کوبیدم و شکایتهامو فریاد می کردم ...

اونقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتادم . سعی نکردم از روی زمین بلند بشم . بلکه طاق باز دراز کشیدم و دستامو از هم باز کردم . هنوز لایه ای از اشک توی چشمام موج می زد . به اسمون ابری خیره شدم و با غم زمزمه کردم :

_ چرا رفتی ؟...

چشمامو بستم و اشک از لای پلکهای بسته شدم روی صورت خیسم چکید . نفس عمیقی کشیدم و پلاک رو بالای سرم گرفتم . بهش خیره شدم . شماره ی روش رو خوندم ... یعنی با این شماره می تونم خانواده تو پیدا کنم یوسف ؟ چشمامو دوباره بستم و نمی دونم چی شد که به خواب عمیقی فرو رفتم ...



........................

با پاشیده شدن یک خروار اب سرد روم ، بالافاصله از خواب پریدم و تو جام نشستم . کمی طول کشید تا بفهمم چی شده و کجام ... روی ساحل به خواب رفته بودم ... دستام از سرما یخ کرده بود و هوا گرگ و میش بود . روسریم و موهام خیس شده بودن و کل لباسهام با آب دریا و شن و ماسه ها کثیف شده بود . اما ... یه چیزی سر جاش نبود . پلاک ... پس پلاکم کو ؟

دور خودم چرخیدم و به روی زمین خیره شدم ... نه ... نمیتونه گم بشه ... مثل دیوونه ها افتادم به جون ساحل و ماسه ها رو با پنجه هام کنار زدم . از یه قسمت که ناامید می شدم به سراغ یه جای دیگه می رفتم و با گریه اونجا رو می کندم ... اما هیچ جا پیدا نشد . یه دفعه فکری تو ذهنم جرقه زد .

با چشمایی که ازشون اتیش میبارید به دریا خیره شدم ... انگار دریا مسبب گم شدن پلاک بود ... فهمیدم وقتی که خواب بودم و موج روم ریخته پلاک تو دستم بوده و دستام هم باز بودن . چه راحت پلاکو از دست داده بودم ... چه راحت از دستم گرفتی ... اینو فریاد زدم و به سمت دریا دویدم ... اصلا تو حال طبیعی نبودم ... وسط زمستون ، با اون هوای سرد و لباس کم تو دریا دست و پا میزدم و سعی می کردم پلاکو پیدا کنم ...

هر از گاهی زیر اب می رفتم ولی از شدت سرما و سوزش چشمام نمی تونستم چشمامو باز کنم و دنبالش بگردم ... ناچار سرمو بیرون اوردم . دندونام از شدت سرما بهم میخوردن . یه دفعه احساس کردم بازومو نمی تونم درست حرکت بدم ... شروع کردم به دست و پا زدن ولی در نهایت باعث شد درد بازوم بیشتر بشه . لبخند تلخی زدم و فهمیدم که دیگه کارم تمومه ... ماهیچه ی بازوم گرفته بود و نمی تونستم شنا کنم ...

چند بار به زیر اب رفتم و تقلا کنان دوباره بیرون اومدم ولی بار اخر با خودم فکر کردم که دیگه زنده موندنم فایده ای نداره ... نه یوسف پیشمه و نه پلاک ... پس همون بهتر که منم برم ... و با گذشتن این فکر از مغزم ، به زیر اب رفتم ....

.............................

با پیچیده شدن صداهای خفه ای تو گوشم ، اهسته چشمامو باز کردم ... اولین چیزی که به چشمم خورد سفیدی سقف بزرگی بود که چشمامو زد و باعث شد سریع پلک هامو رو هم بزارم . من کجام ؟ بهشت ؟ نه ...اگه بهشت بودم دیگه درد و غمی نداشتم ... پس این همه بغض و درد چیه تو گلوم ؟ چرا هنوز قلبم پر از غمه ؟...اشک از زیر پلکهام به بیرون تراوش کرد و گونه هام تر شد . تمام تنم کوفته شده بود و نمی تونستم دستامو واسه پاک کردن صورتم حتی یه میلیمتر جابه جا کنم . صدای باز و بسته شدن در اومد و یه مرد با ته لهجه ی شمالی گفت :

_ هنو بیدار نشد ِ ؟

و صدای یه زن جوون که می گفت :

_ نه هنوز ...

صداها از فاصله ی تقریبا دوری میومد . این دفعه با کنجکاوی چشمامو باز کردم مژه های خیسم روی پلکام سنگینی می کردن . سعی کردم کمی سرمو تکون بدم اما درد بدی تو گردنم پیچید و باعث شد صدام دربیاد :

_ آخ ...

همه ی افراد حاضر تو اتاق به سمتم هجوم اوردن . یه زن جوون با چشمایی ابی و صورتی سفید و کمی تپل ، مرد چهارشونه با سبیلهایی کلفت و قدی تقریبا بلند و یه پیرزن که صورتش پر از چین و چروک بود و تسبیحشو دور دستش پیچیده بود و مدام ذکر می گفت . در حالی که نگاه تعجب بارشون روم بود توی گوش هم پچ پچ می کردن . کمی نگران شدم . شاید صورتم چیزیش شده . می خواستم به صورتم دست بکشم ولی نتونستم . با تیر کشیدن درد بدی تو دستام صورتم مچاله شد . زن جوون با دستپاچگی به سمتم متمایل شد و با نگرانی پرسید :

_ خوبی ؟

اروم زمزمه کردم :

_ چیزیم نیست ...

و با کمکش تو جام کمی بلند شدم و پشتمو به بالش تکیه دادم . زن پتوهایی که روم بود رو مرتب کرد . تازه نگام به سر و وضعم افتاد . با تعجب به لباسهایی که تنم بود نگاه کردم . یه پیرهن شمالی بلند زرد تیره تنم بود و روسری مشکی بلند که گلهای بزرگ قرمز توی حاشیه هاش بود سرم انداخته بودن . صدامو صاف کردم و پرسیدم :

_ چرا اینجام ؟

بالاخره پیرزن دست از ذکر گفتن برداشت و با لهجه ای غلیظ که حتی یه کلمه اش رو هم متوجه نشدم گفت :

_ مَر همین الانه ی از دریا ت َ بَردیم جُر . . . حالا خدا رو شکر غرقَ نوبوبی ...

خیره خیره بهش نگاه کردم . زن جوون فهمید که چیزی از حرفای پیرزن سر در نمیارم لبنخد نمکینی زد و گفت :

_ ننه می گه که همین الان از تو دریا اوردیمت بیرون ... حالا خدا رو شکر غرق نشده بودی ...

پیرزن سری تکون داد و دوباره ذکر گفتنو شروع کرد . صداش بلند و کمی جیغ مانند بود زن جوون بهم گفت :

_ خیلی درد داری ؟

کمی سرمو تکون دادم و زمزمه کردم :

_ نمی تونم تکون بخورم ...

این دفعه مرد به حرف اومد :

_ برای اینکه تو این سرما داشتی تو دریا شنا می کردی ... چرا ؟

دیگه ته لهجه ی شمالی نداشت . سوالش مثل کسی بود که داره از یه متهم بازجویی می کنه . حوصله ی اخم و تخم نداشتم . بی حال گفتم :

_ بخاطر یه مسئله ی شخصی ... شما نجاتم دادین ؟

مرد با ابروهایی که درهم گره خورده بود با طلبکاری گفت :

_ بله ... عیبی داره ؟

سرمو که دیگه از درد سنگین شده بود و گردنم تحمل وزنش رو نداشت به دیوار تکیه دادم و با همون صدای اهسته ولی قاطع گفتم :

_ بله داره ... من صدا زدم کمک که شما نجاتم دادین ؟

مرد ابروهاش بیشتر تو هم رفت و گفت :

_ نمی گفتی هم اجازه نمی دادم کسی تو ملک من خودکشی کنه ...

در حالی که یه تای ابرومو بالا می دادم گفتم :

_ دریا ملک شماس یا خدا ؟

زن جوون بین بحث ما اومد و با لحن صلح جویانه ای گفت :

_ ای بابا ... حالا چیزی نشده که همه جا ملک خداست ...

پیرزن دوباره با صدای جیغ مانندش شروع کرد به نطق کردن :

_ حجت تَ بَرده بیرون ... بوشو بو ماهیگیری بَدِه بَکَتی آبِ مِن . . . نزدیک بو خفه بَبی مَر . . . ولی اینه قبل بی هوشَ بوبو بی . . . آهان از ترس بو ؟

دوباره به زن نگاه کردم تا برام ترجمه کنه . زن جوون سری تکون داد و گفت :

_ ننه میگه شوهرم ، ( و به مردی که حجت نام داشت اشاره کرد ) رفته بوده ماهیگیری که دیده تو دریا افتادی و داری دست و پا می زنی ... مثل اینکه از ترس بیهوش شده بودی ...

کمی فکر کردم . حق با اون بود . از ترس خودکشی جلوجلو مرده بودم ! لبخند محوی زدم و رو به مرد گفتم :

_ ممنون واسه کمکتون ...

مرد اینبار با تعجب نگاهم کرد . براش توضیح دادم :

_ درست فکر کردین ... می خواستم خودکشی کنم ولی قبل از اون ماهیچه ی بازوم گرفته بود و داشتم غرق می شدم .

زن جوون با دلسوزی نگام کرد و گفت :

_ الان خیلی درد داری ؟

لبخند کجی زدم و گفتم :

_ به اندازه ای که نمی تونم تکون بخورم .

زن نچی گفت و شروع کرد به ماساژ دادن تنم . پیرزن هم دستی به سرم کشید و زیر لب دعایی خوند و به سمتم فوت کرد . زن جوون در حالی که بهم خیره شده بود لبخندی زد و گفت :

_ خیلی وقته که یه چشم سیاه مثل شما ندیده بودم ...

جواب لبخندشو با لبخند ضعیفی دادم و زمزمه کردم :

_ مرسی .

با لحن ناراحتی گفت :

_ می خوای گریه کنی ؟

از بس زار زده بودم گلوم موقع حرف زدن می سوخت . جواب دادم :

_ الان نه ...

_ پس بعدا می خوای گریه کنی نه ؟

با فراغ یوسف اگه گریه نکنم چی کار کنم ؟ نگاهمو به دستام انداختم وای ، حلقه نامزدیم دستم نبود . با نگرانی به اطراف نگاه کردم . زن جوون فهمید دنبال چیم . اروم دست کرد تو جیبش و حلقه ی درخشانمو در اورد و با لبخند به دستم داد . زیر لب تشکری کردم و حلقه رو به انگشتم انداختم . زن جوون گفت :

_ با شوهرت اومدی ؟

با یاد اوری واژه ی شوهر غم عمیقی به دلم چنگ زد . شوهر ... قرار بود داشته باشم ولی ، شوهر نکرده بیوه شدم !

زن جوون دست به گونه ام کشید و با ناراحتی گفت :

_ ببخشید ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...

تازه فهمیدم که گونه هام از اشک خیس شدن . اهسته سری تکون دادم و زن هم از کنارم بلند شد و با پیرزن به اشپزخونه رفت . مرد هم قبلا به یکی از اتاقا رفته بود . فرصت خوبی بود تا خونه رو دید بزنم . جام توی یه اتاق تقریبا کوچیک بود که روی دیوار سفید رنگش دو تا تفنگ بزرگ شکاری نصب شده بود . پوشش کف اتاق فرش پشمی بود و جالباسی کهنه ای گوشه ی اتاق جاخوش کرده بود و کنار دست اتاق چند تا مخده ی بزرگ قرمز و یک بخاری بزرگ قرار داشت که تا ضرب اخر می سوخت . چند تا ترک روی سقف هم خبر از کهنگی خونه میداد . در کل ساده و جمع و جور بود . از توی پنجره که درست کنار لحافم بود به بیرون نگاه کردم . شب شده بود و قرص ماه درست وسط اسمون بود . با خودم زمزمه کردم :

_ دیگه اینجا جایی ندارم ... پلاک گم شد . باید برگردم .

چشمامو بستم ولی نبود یوسف مثل فرفره تو ذهنم می چرخید . دیگه نمی خواستم ازش فرار کنم ... فقط باید باهاش کنار میومدم ولی اخه چطوری ؟.... مگه میشه با همچین چیزی کنار اومد ؟

کمی خودمو بالاتر کشیدم . تصویر چهره ام توی پنجره ی مه گرفته افتاد . چشمام همون برق گذشته رو داشت البته با نم اشک که از غم یوسف خبر می داد . صورتم لاغر شده بود و پای چشمای گود رفته ام کمی سیاه شده بود . لبهای قلوه ایم که همیشه رنگ لبخند زیباش می کرد الان دیگه پژمرده بود . تنها چیز جدیدی که توی صورتم بود ، ابروهای خوش حالت هشتیم بود که برای عروسی رنگ قهوه ای کرده بودم... هه چه عروسی ای ! عروسی که برپا نشده عزا شد !

نگاهمو از پنجره گرفتم . زن جوون رو به روم وایساد بود و با لبخند در حالی که سینی غذا دستش بود کنارم نشست . پیرزن هم دوباره به اتاق برگشته بود و اومد کنار پنجره ، رو به روم نشست و بهم خیره شد . زن جوون کاسه رو برداشت و کمی با قاشق محتویاتش رو هم زد و بعد در حالی که اهسته فوتش می کرد به لبم نزدیک کرد . از بوی غذا ، حالت تهوع بهم دست داد ... می دونستم اشکال از غذا نیست از منه ... تو این مدت اصلا از راه دهان چیزی نمی خوردم . همش بهم سرم وصل بود و هرازگاهی از روی اجبار یه تکه نون تو دهنم میزاشتم با چند جرعه اب . حالا خوردن همچین غذایی برام سنگین بود .

قاشقو پس زدم و سرمو برگردوندم تا حالت تهوعم بهتر بشه . پیرزن بالافاصله گفت :

_ چَرِه تی غَذَ نوخونی ؟ ... دوست نَدَ نی ؟ مو بَپَتَم

ناچار به زن جوون نگاه کردم . کمی ناراحت بود که دستشو پس زدم ولی حوصله ی دلجویی نداشتم .

_ ننه میگه چرا غذاتو نمی خوری ؟ میزا قاسمی رو خودش درست کرده ... از دستش میدیا ... خیلی عالیه ...

سعی کردم با لبخند محوی ازشون تشکر کنم . اهسته گفتم :

_ نمی تونم بخورم ...

زن جوون در حالی که می خواست بلند بشه گفت :

_ اصلا حواسم نبود ... حامله ای نه ؟ ... دیدم صورتت کمی تو هم شد ... ویار داری ؟

هه ! حامله ؟! پوزخند تلخی زدم که تلخیش اشک رو دوباره به چشمام اورد . اروم گفتم :

_ نمی خواد ... نرو ... فرقی نمی کنه ...

_ ولی داری از دست میریا ...

تو دلم گفتم بهتر ! و سعی کردم از موضوع غذا و حاملگی کذایی بیرون بیام :

_ تلفن میخوام ... دارین ؟

زن جوون از جا بلند شد و بیرون رفت . موندیم من و پیرزن کمی بعد گفت :

_ تی مردَه کِ بِه خَ تلفن بوکنی ؟

با اینکه از حرفاش سر درنمیاوردم ولی فکر کردم می پرسه میخوای به کی زنگ بزنی . جواب دادم :

_ به خانواده ام ...

زن جوون اومد تو اتاق و گفت :

_ نه ، ننه می پرسه می خوای به شوهرت تلفن کنی ؟

نمی دونم چرا اینقدر این واژه برام عذاب اور بود ... کاش دیگه اینو نشنوم . درحالی که تلفن رو ازش می گرفتم زمزمه کردم :

_ نه .

و با شماره گرفتن خودمو سرگرم نشون دادم تا دیگه سوالی نپرسه . بعد از اینکه خونه رو گرفتم ، هنوز بیشتر از یه بوق نخورده بود که صدای مشوش طاها تو گوشم پیچید :

_ الو ؟...

خدا می دونه چقدر نگرانشون کرده بودم . اهسته گفتم :

_ طاها ...

مثل اینکه نشنید چون بلند تر گفت :

_ الو ...الو ... یهدا ، تویی ؟

نمی تونستم بلند حرف بزنم . گلوم بدجوری می سوخت . ناچار گوشی رو به زن دادم و اشاره کردم که بگه بیان دنبالم ... زن جوون گوشی رو گرفت و گفت :

_ الو ... نخیر من یهدا نیستم ... ایشون اینجاست ...

......

_ نه ... افتاده بودن تو دریا ...

به ! بهتر از این نمی تونست خبرگزاری کنه ! اخه به تو چه که میگی ؟!

_ نه نه چیزیشون نیست ... بله ...بله ...

....

_ نه رودبار ...

....

_ بله ، یادداشت کنین .

و ادرسو گفت و قطع کرد . منم نفسی از سر اسودگی کشیدم و ازش تشکر کردم . دیدم که پیرزن تو اتاق نیست . تو این فرصت از زن پرسیدم :

_ ببخشین ... من هنوز اسم شما رو نمی دونم .

زن خنده ی مهربونی کرد و گفت :

_ اسمم ، گلناره . اسم شما هم یهداس اره ؟

سرمو تکون دادم و اونم دنباله ی حرفشو گرفت :

_ دیدم داره شوهرتون اسموتونو صدا می کنه ... معلوم بود چقدر نگرانتونه .

باز گفت شوهر ! در حالیه سعی می کردم از جا بلند بشم گفتم :

_ گلنار خانوم ... لباسهای من کجاس ؟

به جای گلنار صدای جیغ مانند پیرزن به گوشم خورد :

_ ای لباسون تی هَمرَه هَنه . . . ولی اینه قد کوتاهه ..ماشالله عجب قد و بالای رعنایی دَنی بزنم به تخته

گلنار خواست ترجمه کنه که با دستم اشاره کردم که لازم نیست . فقط می خواستم از اون محیط که فقط اسم شوهر و یاداوری تلخ مرگ یوسف بود بیرون برم . گلنار هم چیز دیگه ای نگفت و به اتاق دیگه ای رفت و با لباسم که خشک شده بود برگشت . با کمکش لباسای خودم رو پوشیدم و سر جام نشستم . گلنار با تعجب گفت :

_ از حالا منتظر نشستی ؟

راست میگفت ... ولی انقدر عجله داشتم که از اونجا بیرون برم که حواسم به زمان نبود . بی حرف به زیر پتو خزیدم و گفتم :

_ وقتی اومدن دنبالم بیدارم کنین ... ممنون .

و اونا هم بی هیچ حرفی چراغو خاموش کردن و از اتاق بیرون رفتن .






همه جا خاکستری بود ... حتی اسمون و زمین هم خاکستری شده بود و انگار کسی منو اونجا رها کرده ... قدمهای لرزانم دیگه توان همراهی کردن با منو نداشتن . توی قربستان بودم و همه ی قبرها رو از نظر می گذروندم . نمی دونستم کجا میرم فقط چشمم به یه جای اشنا بود . یه دفعه نگاهم روی یه زن سیاه پوش که بالای مزاری وایساده بود ثابت موند . دو سه گام جلوتر رفتم و پشت سرش وایسادم . صداش زدم ولی برنگشت . در عوض خم شد و سنگ سیاه رو از روی قبر برداشت . از ترس نفسم تو سینه ام حبس شد . زن به طرفم برگشت ولی من چشمم به سنگ سیاهی بود که از روی قبر کنار رفته بود و توی قبر خالی از خاک بود و گودی عمیقش به چشم می خورد .

نگاهمو روی صورتش لغزوندم . باورم نمیشد ... این ملیسا بود . رد خون جاری شده از چشماش تا پایین صورتش می رسید . دستمو گرفت و منو جلوتر کشید . از ترس به دستش چنگ زدم و با نگاهم ازش التماس کردم کاری به کارم نداشته باشه . لبخند کجی زد و بی رحمانه گفت :

_ مگه نمی خوای شوهرتو ببینی ... بیا نشونت بدم ...

با شنیدن این حرف چشمامو روی قبری که دیگه سرپوشی نداشت دوختم و یه قدم جلوتر رفتم . هنوز دستم اسیر انگشتای ملیسا بود . کمی به سمت قبر خالی متمایل شدم و سعی کردم توشو ببینم . یه دفعه جسم بی جان یوسف با صورتی خونین و یخ زده و چشمایی باز که دو زمرد رو به رخ می کشید ، در قعر قبر خودنمایی کرد . سریع دست ازادمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم . این ... این یوسفه ؟... هرم نفسای ملیسا رو حس کردم که به گوشم می خورد . لبهاش روی لاله ی گوشم به حرکت دراومد و زمزمه اش رو شنیدم :

_ دیدار به قیامت ...

دستمو ول کرد و بعد منو هول داد توی قبر ....

.......................

با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم . از سوزش کشنده ی گلوم و نیم خیز شدنم تو رختخواب فهمیدم که خودم جیغ کشیدم . مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشه تند تند نفس می کشیدم . چند نفر به سرعت به سمتم هجوم اوردن . ولی من فقط به یه نقطه خیره شده بودم و تک تک صحنه های کابوسم جلوی چشمم رژه می رفت . قربستون .... اسمون خاکستری ... ملیسا ... صورت خونیش ... قبر یوسف ... چشمای یوسفم ... حس پرت شدن توی قبر ... با یاد اوری اینا لرزش بدی سر تا پامو گرفت و تمام دندونام از شدت لرز به هم می خوردن . یه نفر منو سفت تو بغلش گرفت و صدای بغض دارش به گوشم خورد که سعی می کرد لرزش بدنم رو بخوابونه :

_ اروم ... یهدا تو رو خدا اروم باش ... هیچی نیست ... الان خوب میشی .

به سختی سرمو که از لرز متشنج شده بود بالا اوردم تا بتونم ببینمش . طاها با چشمایی اشکبار و صورتی که نگرانی ازش می بارید نگاهم می کرد . دستامو گرفت و از سردی بیش از حدشون شوکه شد . دست دیگه ای داشت شونه هامو ماساژ می داد . از مهربونی دستاش فهمیدم که ممکنه کی باشه . زیر لب زمزمه کردم :

_ بابا ...

دستها از حرکت ایستادن و کمی بعد خودمو توی اغوش پر مهر و محبت بابا یافتم . شونه هاش از گریه می لرزید و با مهربونی سرمو نوازش می کرد .

_ جانم بابایی ... جانم ...

بغض ِ تو گلوم سر باز کرد . با صدایی خش دار به زحمت گفتم :

_ می خوام بمیرم ...

دستای بابا از حرکت ایستاد و یه دفعه از اغوشش کنده شدم . دیدم که به سرعت از اتاق بیرون رفت . می دونستم که نمی خواد جلوی جمع بزنه زیر گریه ... مرد ها که گریه نمی کنن ... اما من گریه ی یوسفو دیدم ... چه دردناک بود . قلبم از درد فشرده شد و دوباره روی لحاف ولو شدم . صدای تیز پیرزن به گوشم خورد :

_ خواب بد بِدِه بو شومو بومَین ... الان تشنج بوده ... می پِسَره بوگوم دکتُره خَبَرَه کُنه ؟

گلناز بلافاصله گفت :

_ میگه می خواین حجت دکتر خبر کنه ؟

طاها لبخند مهربونی زد و گفت :

_ نه مادر جان ، نیازی به دکترنیست ...

گلناز با یه کاسه ی بزرگ به سمتم اومد و کنار رختخواب زانو زد . تا قاشقو خواست به لبم نزدیک کنه ، با صورتی درهم مانعش شدم . گلناز مستاصل به من نگاه کرد و گفت :

_ تو رو خدا بخور... اگه نخوری حالت بدتر میشه ها ...

پیرزن رو به طاها گفت :

_زود باش تی زنه بوگو خو غَذَ بُخورِه وَگَرنَه اینه حال دوباره بَد بونِه ها . . . مَر بِیِه بُخور خوب بَبی....

گلناز _ بیا ... ننه هم میگه بخور تا خوب بشی ...

سرمو چند بار به طرفین تکون دادم و با نگاهم ازش التماس کردم که ولم کنه . گلناز سرشو با تاسف تکون داد و از کنار رختخوابم بلند شد .

طاها دست گرمشو رو پیشونیم گذاشت و بهم خیره شد . نگاهش به من مثل کسی بود که عزیزشو از دست داده ... حق داشت دیگه از دست رفته بودم . به زحمت دستمو بالا اوردم و سعی کردم بیشتر سرشو جلو بیارم . منظورمو فهمید و زود خم شد . گوششو نزدیک دهنم اورد و گفت :

_ جانم یهدا ... بگو میشنوم .

_ خونه...

احساس می کردم اگه یه کلمه بیشتر حرف بزنم گلوم پاره میشه ... طاها سرشو بالا اورد و موهای روی پیشونیمو کنار زد و گفت :

_ میریم خونه عزیزم ... حالت که بهتر شد میریم ...

دستشو که توی دستم بود کمی فشاردادم تا اینجوری اعتراضم رو بفهمه ... فهمیدم که کمی کلافه است و نمی خواد منو ببره خونه . گونمو بوسید و با لحن مهربانی گفت :

_ کمی دیگه صبر کن ممکنه تو ماشین حالت بد بشه .

اخم ضعیفی کردم . و تو چشماش خیره شدم . طاها نفسشو با پوف از دهنش خارج کرد و دستش روی صورتش کشید و گفت :

_ باشه الان راه میفتیم ... واسا بابا بیاد .

اب دهنمو قورت دادم و تمام قوامو جمع کردم و گفتم :

_ ماشینم ...

طاها سریع گفت :

_ جاش خوبه نترس ... من و تو با ماشین من میریم ... بابا هم ماشین تو رو میاره . حالا بخواب .

و به زور چشمامو بست و وادارم کرد تا کمی بخوابم .

باز سیاهی بهم هجوم اورد و داشتم تو منجلاب کابوس فرو می رفتم ولی همش به خودم می گفتم اینا کابوسه بیدار شو ... فریاد می کشیدم و تقلا می کردم تا بیدار بشم . بالاخره با تکونهای شدیدی از خواب پریدم و دیدم طاها دو تا بازوهامو گرفته و منو تکون میده . وقتی دید چشمامو باز کردم ، چشمای عسلیش از خوشحالی درخشید ولی من داشتم همه جا رو تار میدیدم ... کم کم همه چی داشت در نظرم سیاه می شد . چشمام کم کم رو هم افتادن و گوشهام بدون اینکه به التماس های طاها مبنی بر اینکه نخوابم توجه نکردن و خلسه ای تلخ منو در بر گرفت ....

..........................

سوزشی رو توی دستم حس کردم . انگار یکی نیشگونم گرفته . کم کم چشمامو باز کردم . دکتری روی من خم شده بود و داشت با چراغ قوه ی کوچیکش چشمامو وارسی می کرد . تا نور چراغ قوه به چشمم خورد سریع چشمامو از درد بستم . صدای هیجان انگیز دکتر رو شنیدم :

_ یا خدا ... معجزه شده ... بیداره ...

صدای مسن تری اومد :

_ مگه میشه ؟

دکتر با همون هیجان تکرار کرد :

_ بله دکتر ... بیاین ببینین .... علائم حیاتیش برگشته .

صدای قدمهایی رو شنیدم و کسی نبضم رو گرفت و علائم حیاتیمو چک کرد . دستی روی پیشونیم نشست و صدای پر مهری گفت :

_ دخترم ، صدامو میشنوی ؟

کمی لای چشمامو باز کردم . پیرمردی با ریش پروفسوری سفید و موهایی که کمی از جلو ریخته بود بهم خیره شده بود . صورت مهربونش با دیدن چشمای بازم با لبخند از هم باز شد و بعد گفت :

_ نمی دونم چقدر خدا دوستت داره ... می تونی حرف بزنی ؟

سرمو با بیحالی تکون دادم و زبون خشکم رو به لبهام کشیدم و گفتم :

_ من کجام ؟

_ بیمارستان ...

اخم ظریفی روی صورتم نشست و گفتم :

_ کی اومدم ؟

_ حدود ده روزه که توی اغمایی ... درجه ی هوشیاریت روز به روز کمتر می شد ... الان می خواستم برم و خانواده ات رو ناامید کنم که بحمدلله بهوش اومدی ... الان درد داری ؟

نمی دونستم به جز درد همیشگی روی قلبم و زخم خنجر روزگار روی روحم ، جای دیگه ای از بدنم درد می کنه یا نه . دستمو کمی حرکت دادم ولی نه ... درد نداشت . خیلی راحت دستمو بالا اوردم . دکتر مسن دستمو گرفت و با لبخند گفت :

_ خدا رو هزار بار شکر که پیش پدرت شرمنده نشدم ...

سرمو با تعجب کمی کج کردم . چه ربطی به بابا داشت ؟ دکتر متوجه سوالم شد و با خنده گفت :

_ یعنی این یهدا خانوم بزرگ عمو رضاشو فراموش کرده ؟

عمو رضا ؟ عمو رضا دیگه کی بود ؟ کمی به خودم فشار اوردم تا ببینم کسی به اسم عمو رضا تو گذشته ها بوده یا نه ... چیزی دستگیرم نشد . با شرمندگی به دکتر خیره شدم و گفتم :

_ متاسفانه شما رو به جا نمیارم .

دکتر لبخندی زد و دندونای مرتب و ریزش خودنمایی کرد .

_ حق هم داری ... منم کسی رو که توی چهار سالگی باهاش کلی بازی می کردم به یاد نمیارم . ببینم ، لیلی رو چطور ؟ لیلی رو یادت میاد یا نه ؟

چهار سالگی ؟ توی چهارسالگی من چه اتفاق مهمی افتاده که با این اقا اشنا بودم ؟ ... لیلی ؟ اسمش آشناست ولی خوب توی ذهنم نیست .

سرمو با کلافگی به طرفین تکون دادم . دکتر دستی روی پیشونیم کشید و گفت :

_ اشکال نداره ... به خودت فشار نیار ...

کمی غم توی چشماش بود . فکر کردم شاید به خاطر اینکه من فراموشش کردم ناراحت شده . بهش گفتم :

_ از دست ناراحتین ؟

با تعجب جواب داد :

_ نه ... چرا ناراحت باشم ؟

قبل از اینکه بتونم جوابی بدم ، در باز شد و همون دکتر جوون که چراغ قوه توی چشمم روشن کرد ، با خانواده ام ریختن توی اتاق . دکتر جوون داشت سعی می کرد سر و صداها رو کمتر کنه . هی با التماس می گفت :

_ هیس ... خواهش می کنم اقا ، خانوم ، ارومتر ... اینجا بیمارستانه ... بالای سر مریض نباید سرو صدا باشه ... لطفا خودتونو کنترل کنین .

کمی بعد وقتی دید تلاشش ثمری نداره ، سری تکون داد و از در بیرون رفت . دکتر مسن یا همون عمو رضا پیش بابا رفت و گفت :

_ علی ، چرا نمیای جلو ؟ گریه های شبونت بالاخره نتیجه داد ... خدا بهت نظری کرد و دخترت خوب شد .

چشمای درشت و سیاه بابا آبستن اشک بود ولی اجازه ی باریدن نداشت . مامان با گریه جلو اومد و محکم منو بغل کرد و سر و صورتمو بوسید و با صدایی لرزون گفت :

_ خدایا شکرت که دخترم دوباره بیداره ... خدایا هزار مرتبه شکرت

و دوباره منو به سینه اش چسبوند . عطر مادرمو با تموم وجود به ریه هام کشیدم . همه فکر می کردن من خوب شدم . نمی خواستم از تصور خوبشون رو خراب کنم . نمی دونستم چرا توی این ده روز بیهوش بودم ولی اینو می دونستم که قرار نیست با مرگ یوسف به این راحتی کنار بیام . اونقدر این ضربه برام ثقیل بوده که جسممو برای یه مدت از کار انداخته و ساکن بیمارستان شدم . حالا کی قراره روحم دوباره خوب بشه ؟...

همونطور که تو اغوش مامان بودم ، دست نوازش بابا رو روی سرم حی می کردم . بابا خم شد و بوسه ای عمیق روی پیشونیم کاشت . نگاه همه بهم با مهر و عطوفتی خاص همراه بود ... مهری که می تونستم به جرات بگم اسمش ترحمه ... خدایا کی می تونم از دست این دلسوزی نجات پیدا کنم ؟!

صدای خندون طاها اومد :

_ شما مادر و پدر نمی خواین دو دقیقه این خواهر ما رو بهمون قرض بدین ؟! ما به نگاه کردن هم راضی ایم !

نگاهش کردم . معلوم بود داره بغض تو گلوش سنگینی می کنه چون هی اب دهنشو قورت می داد و لبخندش با نهایت سعی ای که می کرد باز هم مصنوعی بود . دکتر با شوخی بابا رو کنار کشید و گفت :

_ چرا نمی شه عمو جون ؟ من خودم این علی رو گرفتم بدو خواهرتو بغل کن !

طاها _ ای قربون شما عمو جون که هوامو دارین .

پرسشگرانه به رفتار صمیمی دکتر و طاها نگاه کردم . این کی بود که طاها اونو یادش میومد ولی من نه ؟ ...

کمی بعد تو اغوش طاها بودم . طاها با محبت بغلم کرد و در گوشم گفت :

_ دیگه نمی خوام خودتو عذاب بدی یهدا ... می خوام بازم همون یهدای همیشگی باشی . خندون و شاداب . باشه ؟

با صداقت گفتم :

_ سعی می کنم .

و واقعا هم می خواستم سعی خودمو بکنم ولی نمی دونم نتیجه ای داشت یا نه ؟...


با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم :
_ واقعا ؟؟؟؟
بابا به جای عمو رضا جواب داد :
_ بله ... خب تو کوچیک بودی ، حق داری یادت نیاد .
راست می گفت . هیچی از اون وقتا یادم نمیومد . اصلا یادم نبود اون روزای بچگیم تو تهران ، چه همبازی خوبی داشتم . لیلی یه دختر عین خودم بود . پر شر و شور و بابای مهربونش مثل بابای خودم . عمو رضا همسن بابا بود . با بابا دوست مدرسه بودن ولی بابا توی دانشگاه تغییر رشته داد و رفت مدیریت بازرگانی خوند . چون می دونست از همون اول به درد تجربی نمی خوره چه برسه به پزشکی . ولی هنوز با عمو رضا رابطه داشت . حتی خونه هامون هم کنار هم بود .
یادم اومد که هر روز صبح زود بیدار میشدم و هول هولکی صبحونه می خوردم و می رفتم خونه ی عمو رضا تا با لیلی گرگم به هوا بازی کنم . ولی همه ی رابطه ی خوبمون با رفتن عمو رضا به امریکا واسه گرفتن تخصص تموم شد . من که دیگه کم کم فراموش کردم که لیلی زمانی همبازیم بوده چون همیشه بعد از یه مدت مسائل رو فراموش می کردم . دست خودم نبود . هنوز تو گذشته ها سیر می کردم که در باز شد و محیا و عادل با یه دختر جوون و خوشگل اومدن تو اتاق . محیا با دیدنم پر کشید سمتم و منو بغل کرد . با گریه قربون صدقه ام می رفت و منو به خودش می فشرد ولی یهو یه دفعه منو ول کرد و در حالی که داشت اشکاشو پاک می کرد گفت :
_ ببخشین ... یادم نبود دوست نداری کسی بغلت کنه ...
لبخند محزونی زدم و گفتم :
_ دیوونه ! ... اون مال قدیما بود .
چه راحت می گفتم قدیما ! انگار نه انگار که این قدیما همین یه ماه پیش بود ! محیا منو بوسید و بعد به سمت دختر چرخید . دستشو گرفت و اونو جلوتر اورد . با لبخند به من گفت :
_ خب ، یهدا خانوم ... این دختر خانم خوشگلو میشناسی ؟
به دختر خیره شدم . پوست سفیدی داشت .و چشمای کشیده ی مشکی رنگش ، زیباترین اجزای صورتش بودن . مژه های فرش تا نزدیک ابروهای کمونیش می رسید و قدش نسبت به من کوتاه بود . شاید تا سر شونه ام برسه . دماغش کمی سر بالا بود و لبهاش با لبخندی زیبا از هم باز شده بود . یه مانتوی ساده ی زیتونی با شال مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود . بدون هیچ آرایشی . سر و وضعش به دختر یه دکتر متخصص که چندین سال توی امریکا زندگی می کرده شباهتی نداشت . پس از فکر لیلی بیرون اومدم . رو به محیا گفتم :
_ نه .
محیا با چشمایی گشاد شده گفت :
_ وا ؟ مگه میشه لیلی رو یادت نیاد ؟
اصلا باورم نمیشد این لیلی باشه ... اخه این همه سادگی و خاکی بودن به منزلت اجتماعیش نمی خورد . با لبخند محوی گفتم :
_ اولش فکر کردم ممکنه لیلی باشه ولی با دیدن سر و وضعش نظرم عوض شد .
لیلی با تعجب و کمی شوخی که از حرکاتش پیدا بود به سر و وضعش نگاه کرد و گفت :
_ وا ؟؟!! یهدا ؟؟؟!!! مگه سر و وضعم چشه ؟؟؟
این برخورد صمیمانه اش بعد از چندین سال به دلم نشست . چقدر دلم می خواست منم با شوخی بگم :
_ چش نیست ! ادم یاد دختر کارگرا میفته ! مگه بابات پولش کمه که اینهمه ساده می گردی ؟؟!!
ولی نمی تونستم بگم . من دیگه اون یهدا نیستم .... نمی تونم بعد از یوسف باز هم مثل قبل باشم . چشمام رنگ غم گرفت . به لیلی نگاه کردم . حواسش به من بود . انگار داشت از صورتم فکرمو می خوند . با لبخند بهم نزدیک شد و سرمو تو اغوشش گرفت . بوسه ای روی موهام زد و گفت :
_ خیلی دلم واست تنگ شده بود همبازی !
دستشو که روی شونه ام بود فشار دادم و اروم گفتم :
_ منم .
لیلی ازم جدا شد و با خنده گفت :
_ خیل خب ، دور خانوم به اصطلاح مریضو خلوت کنین ! من و یهدا حرفا با هم داریم ! باید واسم روشن کنه چرا منو یادش نیومده !!! ای چش سفید ! این بود جواب اینهمه محبت ؟ یادت رفته چقدر تو اون قوری پلاستیکی واست چایی ریختم ؟؟!! بشکنه این دست که نمک نداره !
روحیه ی شادابش منو یاد خودم می انداخت . خنده ام گرفت و در حالی که می خندیم به بقیه گفتم :
_ راست می گه ... برین استراحت کنین .
اما بقیه یه میلیمتر هم تکون نخوردن . مامان و بابا چشمایی که نور امید بهش تابیده بهم خیره شده بودن و طاها و محیا از خوشی با لبخند نگام می کردن . خنده ام خشکید و گفتم :
_ چیزی شده ؟
محیا با احساس گفت :
_ آره ... دوباره اون خنده ی قشنگتو دیدیم ...
و بلافاصله بعد از این حرف ، بغضش شکست و با معذرت خواهی کوتاهی از اتاق بیرون رفت . عادل با نگرانی به رفتنش خیره شد و گفت :
_ میرم پیشش .
و دنبال محیا از اتاق خارج شد . باز فضا رو غم برداشته بود . پوزخند تلخی زدم . لیلی با همون لحن قبلی گفت :
_ ای بابا ... هنوز که وایسادین ... بیاین برین دیگه !
مامان و بابا سری تکون دادن و بعد از بوسیدن من از اتاق خارج شدن . ولی طاها هنوز همونجا وایساده بود . لیلی دست به سینه زد و گفت :
_ ای خدا ! باید دونه به دونه بیرونتون کنم ؟!
طاها با ژستی دختر کش روی صندلی کنار تختم نشست و پاهاشو روی پاش انداخت و گفت :
_ نه ، من از کنار خواهرم جم نمی خورم .
لیلی با لحن عصبی گفت :
_ چرا ؟؟؟ مگه جنابعالی وکیل وصی شی ؟؟؟
طاها یه تای ابروشو بالا انداخت و جواب داد :
_ فکر کن اره .
لیلی _ من حوصله ی فکر کردن درباره ی شما رو ندارم ... بفرمایین بیرون .
طاها لبخند عصبی زد و گفت :
_ نه والا منم کشته مرده ی اینم که درباره ی من فکر کنی ! در ثانی من خواهرمو تنها نمیزارم .
از بین این دو تا قیافه ی من از هر دوشون جالبتر بود . تا طاها حرف میزد به سمتش می چرخیدم و با جواب دادن لیلی ، برمی گشتم طرفش ! تا لیلی خواست حرفی بزنه با داد گفتم :
_ اااااه ... بس کنین دیگه ! گردنم خرد شد بسکه چرخیدم !
طاها و لیلی با تعجب به قیافه ی عصبانی من نگاه کردن . کمی بعد لیلی اومد کنار طاها وایساد و گفت :
_ بیاین بیرون کارتون دارم .
طاها لب باز کرد تا بگه چی که لیلی مهلت نداد و گفت :
_ زود باش دیگه !
و بالاخره از اتاق کشیدش بیرون . چند دقیقه گذشت و نیومدن . دلم داشت پیچ و تاب می خورد و نیاز شدیدی به دستشویی داشتم . دستشویی درست کنار در اتاقم بود . بعد از اینکه کارم تموم شد و داشتم از دستشویی خارج می شدم که صدای طاها که درست بیرون اتاقم وایساده بود به گوشم خورد :
_ یعنی می تونی براش کاری بکنی ؟
لیلی _ تمام سعی خودمو می کنم .
طاها _ اخرش چی میشه ؟ خوب میشه ؟
لیلی _ نمی دونم ... امیدوارم درمانمو بپذیره ... ولی گمون کنم باید یه مدت از شما دور باشه ... واسه خودش خوبه .
طاها _ دور باشه ؟ یعنی چی ؟
لیلی _ یعنی ، یه جایی باشه که دیگه کمتر به یوسف فکر کنه ... کمتر خاطراتشو به یاد بیاره ... با افراد جدید اشنا بشه و سعی کنه زندگیشو دوباره بسازه ...
طاها با صدای ناراحتی گفت :
_ اره ... حق با توئه ... راستی ببخشین واسه ی برخوردم ... نمی دونستم تو روانشناسشی .
روانشناس ؟! لیلی روانشناسه ؟! پس ، اشنا شدن دوباره ی لیلی با من ، برگشتن عمو رضا و اون ، همه ی اینا بازی بوده تا من بدون اینکه بفهمم درمان بشم ؟ ... اخه چرا به خودم نگفتن که می خوان واسم روانشناس بگیرن ؟ من که مخالفتی نداشتم ...
دلم گرفت . به سمت تختم رفتم و روش نشستم . یعنی توی این مدت اینقدر رفتارم بد بوده که مامان بابا به سلامت روانیم شک کردن ؟
اصلا متوجه ی برگشتن لیلی به اتاق نبودم . دیدم که کنارم زانو زده و با نگرانی نگام می کنه . به دلم نشسته بود . خودش ، رفتارش ، حرف زدناش ، ... همه چیزش مثل خودم بود . دوسش داشتم و ازش دلگیر نبودم . می دونستم می خواد کمکم کنه . یه دفعه گفتم :
_ باشه ... من با درمان حرفی ندارم ولی یه کاری نکن یوسفمو فراموش کنم ... نمی تونم ازش دل بکنم ....
و زدم زیر گریه ... فراموش کردن یوسف برام از هر چیزی سختتر بود ... خودش که رفت ، دیگه دوست نداشتم خاطراتش هم بره ... لیلی اشکامو پاک کرد و منو تو اغوش گرفت . همونطور که سرمو نوازش می کرد گفت :
_ نگران نباش ... همه چی درست میشه ....


تموم شد =)

البته جلد اولش

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
جلد دومش واهمه با تو نبودن


حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان مرثیه عشق 2
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2
#13
کی حال داره این همه رو بخونهExclamationExclamationExclamation
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان مرثیه عشق 2
پاسخ
 سپاس شده توسط z.l♥ve
#14
رمان مرثیه عشق 2عالی.......................................رمان مرثیه عشق 2......................................رمان مرثیه عشق 2

(21-10-2013، 15:14)Nazanin202 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
کی حال داره این همه رو بخونهExclamationExclamationExclamation

رمان مرثیه عشق 2بابا مغز متفکر

رمان مرثیه عشق 2من که مخم سوت کشید

p317واقعا .......................

:500:


خووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو​وووووووووووووووووووووووووووووووووووب

:bighug:باباتو خیلی باحالی..............................................رمان مرثیه عشق 2  .....

antisirkاینو  راست میگم عاشقتم

رمان مرثیه عشق 2   خسته شدم چرا باید نظربدیم....................

رمان مرثیه عشق 2 ادمو سرگرم میکنه
پاسخ
 سپاس شده توسط z.l♥ve
#15
عالیه عالیییییییییییییییHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط z.l♥ve
#16
قشنگ بود.مرسی
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان