21-10-2013، 21:20
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم...
خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتوگو کنی؟
من در پاسخ گفتم: اگر وقت دارید؟
خدا خندید و گفت: وقت من بینهایت است.
پرسیدم: عجیبترین چیز بشر چیست؟
خدا پاسخ داد: کودکیشان، اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو میکنند باز کودک شوند ؛این که آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بهدستآورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست رفتهشان را باز جویند ؛این که با اضطراب به آینده مینگرند و حال خویش را فراموش میکنند. بنابراین نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده ؛این که آنها به گونهای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونهای میمیرند که گویی هرگز نزیستند ؛نگاهش کردم... مدتی سکوت کردیم...من دوباره پرسیدم: میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندان آدم بیاموزند؟
گفت: بیاموزند که نمیتواننند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد. همه کاری که آنها میتوانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند ؛بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ؛بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان دارند ایجاد کنند اما سالها طول میکشد تا آن زخمها را التیام بخشند ؛بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد، بلکه کسی است که به کمترینها نیاز دارد ؛بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند و فقط نمیدانند چگونه احساساتشان را بیان کنند ؛بیاموزند که دو نفر میتوانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند ؛بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند ؛
من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتوگو سپاسگزارم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید به فرزندان آدم بگویید؟
خداوند لبخند زد و گفت:فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه
ســــــــــــــــــــپاس یادتون نره اگه خوب بود
خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفتوگو کنی؟
من در پاسخ گفتم: اگر وقت دارید؟
خدا خندید و گفت: وقت من بینهایت است.
پرسیدم: عجیبترین چیز بشر چیست؟
خدا پاسخ داد: کودکیشان، اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو میکنند باز کودک شوند ؛این که آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بهدستآورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست رفتهشان را باز جویند ؛این که با اضطراب به آینده مینگرند و حال خویش را فراموش میکنند. بنابراین نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده ؛این که آنها به گونهای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونهای میمیرند که گویی هرگز نزیستند ؛نگاهش کردم... مدتی سکوت کردیم...من دوباره پرسیدم: میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندان آدم بیاموزند؟
گفت: بیاموزند که نمیتواننند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد. همه کاری که آنها میتوانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند ؛بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ؛بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان دارند ایجاد کنند اما سالها طول میکشد تا آن زخمها را التیام بخشند ؛بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد، بلکه کسی است که به کمترینها نیاز دارد ؛بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند و فقط نمیدانند چگونه احساساتشان را بیان کنند ؛بیاموزند که دو نفر میتوانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند ؛بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند ؛
من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتوگو سپاسگزارم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید به فرزندان آدم بگویید؟
خداوند لبخند زد و گفت:فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه
ســــــــــــــــــــپاس یادتون نره اگه خوب بود