امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سلام پيرمرد

#1
دو دوست در مسجد نشسته بودند. مدتی به اذان ظهر مانده بود و آنها تا رسیدن وقت نماز سرگرم صحبت بودند. همین طور نشسته بودند، حسین (ع) كه كودك خردسالی بود از كوچه می گذشت. یكی از آن دو كه پیرمردی با ریش سفید كم پشت بود تا حسین را دید حرفهایش را ناتمام گذاشت، بلند شد با عجله كفشهایش را پوشید از مسجد خارج شد و به دنبال كودك دوید. دوستش با تعجب به مرد نگاه كرد. پیرمرد به حسین كه رسید، سلام كرد. حسین لبخندی زد و جوابش را داد. پیرمرد همانطور كه با او قدم برمی داشت گفت: «پدر و مادرم به فدایت» و پس از چند قدم كه با او رفت، خداحافظی كرد و برگشت.

وارد مسجد شد و در كنار دوستش نشست و خواست به حرفش ادامه دهد، اما وقتی چهره ی متعجب دوستش را دید پرسید: «تعجب كردی؟»

مرد گفت: «كمی!»

پیرمرد دوباره پرسید: «از چه؟ از اینكه به او سلام كردم؟ حتما بخاطر این كه كودك بود.»


دوستش حرفی نزد.

پیرمرد گفت: «كودك باشد. مگر قرار است همیشه كودكان به بزرگتر ها سلام كنند؟ مگر پیامبر به كودكان سلام نمی كنند؟»

دوستش گفت: «من كه از سلام كردنت تعجب نكردم. از اینكه به دنبال كودك دویدی تعجب كردم. هر چه باشد تو یكی از اصحاب پیامبری. برای خودت مقامی داری...»

پیرمرد خندید و گفت: «پس معلوم می شود این كودك را نمی شناسی و نمی دانی چه مقامی دارد.»

دوستش گفت: « چرا، می شناسم، او حسین فرزند علی بن ابیطالب است.»

پیرمرد گفت: «اما نمی دانی كه چه مقامی دارد. پس بگذار برایت بگویم: این ستون مسجد را می بینی؟ آن روز من به این ستون تكیه داده بودم و مثل امروز منتظر بودم تا هنگام نماز بشود، مدتی گذشت. حسین آمد و بر دوش پیامبر نشست. پیامبر برای اینكه حسین نیفتد سر از سجده بر نمی داشت. من بلند شدم و او را بغل كردم  و به زمین گذاشتم. وقتی كه پیامبر از سجده برخاست او دستهایش را دور گردن پیامبر حلقه می كرد. این كار ادامه داشت تا اینكه نماز پیامبر تمام شد. پس از نماز، پیامبر حسین را در بغل گرفت و بوسید و فرمود: «كسی كه مرا دوست داشته باشد باید این كودك را نیز دوست داشته باشد» آن روز بود كه فهمیدم حسین یك كودك معمولی نیست و یكی از برگزیدگان خداست. به خصوص كه پیامبر این جمله را سه بار تكرار كرد.»

پیرمرد اندكی مكث كرد و دوباره رو به دوستش كرد و گفت: «حالا دلیل كارم را فهمیدی؟»

دوستش فقط سری تكان داد و مبهوت بهفكر فرو رفت. شاید در این فكر بود كه كاش زودتر مقام این كودك را درك كرده بود.

از كتاب "همزبان دل" نوشته محسن ربّانی
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سلام پيرمرد 1

پاسخ
 سپاس شده توسط ♣♦♠l♥k♠♦♣
آگهی
#2
nky
تبلیغ در امضا بر خلاف قوانین میباشد ..

ChaRisMa
پاسخ
#3
داریم نزدیکایه محرم میشیم......سپاس
چــِِِِِِِِـ ـ ـ ـــرآ تـــــ ـ ـ ــــوكـِِِِِِِِِِـــ ـ ـ ـــدِِِِِِِِِري دآيـــــ ـ ـ ــــي؟!
پاسخ
#4
قبلنآ خونده بودمـــ (:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان