امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان شفا یافتگان حرم!

#1
داستان شفا یافتگان حرم! 1
شفا هست و در این واقعیت جای انکار نیست .حداقل برای من که سالها مجاور امام (ع) بوده ، و مدتهای مدیدی است که در این خصوص قلم می زنم و مستندات شفا را در قالب قصه می نویسم تا خواننده ارتباط بهتری با رخداد حقیقی شفا برقرار نماید ،این حقیقت کاملا روشن و مبرهن است . آری شفا هست و هر مومن به هر دینی ، از منظر اعتقادی خود این واقعیت را پذیرفته و با واسطه های خود ‘ با خدا ارتباط برقرار می کند و خدا دلهای شکسته را می شناسد و آنکه را که خود لایق بداند ، شهد شیرین شفا را عنایتش می دارد .
حمید رضا سهیلی

شوق پرواز
نام شفایافته : مختار عزتی .
نوع بیماری : سکته مغزی ( فلج نیمه بدن ) .
تاریخ شفا : 10 / 7 / 1370



صدای میوه فروش درفضای كوچه پیچید .
- آهای سیب سرخ ... انارقند دارم ... بدو .
زنی در آستانه درمنزلی چادرش را به سركشید و میوه فروش را صدا كرد :
- آهای مشهدی مختار وایستا.
مختار گاری میوه اش را كنار خیابان نگه داشت . دستی به كمرخسته اش گذاشت و چند بار با نوك انگشتانش گودی كمررا فشرد تا خستگی اش كاهش یابد . بعد كلاهش را از سر برداشت و با دستمال بزرگی كه دور گردنش آویخته بود , عرق از پیشانی اش پاك كرد زن به او كه رسید پرسید :
- سیبا چنده ؟
- سیب سرخه آبجی . كیلویی بیست تومن .
زن معترض غرید :
- باز هم گرونش كردی مشهدی مختار؟ تا دیروز كیلویی پونزده تومن بود !
مشهدی قیا فه حق به جانبی گرفت وگفت :
- تقصیر ما چیه ؟ گرون می خریم , گرون هم می فروشیم . باوركنید هیجده تومن خریدشه. دو تومان سود ما حلال .
زن از زیر چادر زنبیل دستی كوچكی را درآورد و در حالی كه زیپ كیف دستی اش را بازمی كرد گفت :
- پنج كیلو ازدرشتاش برام سوا كن . مهمون دارم .
درهمان حال یك اسكناس صد تومانی ازكیفش در آورد وآنرا داخل ترازوی مشهدی مختارگذاشت ..
مختار اسكناس را برداشت و آن را داخل دخل انداخت و درحالیكه كفه ترازو را به زیر سیبها می زد , خطاب به زن گفت :
- خاطرت جمع با شه آبجی . سیبش درشت وریز نداره, شیرینه .
كفه ترازو را روی میزان قرارداد وسنگ پنج كیلویی را برداشت تا بركفه دیگرترازو بگذارد كه یكباره حالش بهم خورد . سرش گیج رفت وسوزشی درقفسه سینه اش پیچید . نفسش بند آمد وبرروی گاری افتاد . گاری درشیب ملایم جاده به راه افتاد و هیكل مختار در پس حركت آن برروی زمین افتاد . زن جیغی كشید ومردم را به كمك طلبید . گاری كمی دورتربا تیرچراغ برق برخورد كرد وازحركت ایستاد . چند مرد به سمت مختاردویدند واورا اززمین بلند كردند .
خورشید آرام آرام دردل امواج آبی فرو می رفت وسرخی اش آبی دریا را به شطی از خون تبدیل می كرد. موجی پای مختاررا به نوازش گرفت . حس كرد زمین زیرپاهایش حركت می كند . دریا را دید كه ازوسط شكاف برداشت و دو نیم شد .راهی دربرابرش هویدا گردید تا آن سوی ساحل . گویی كسی اورا به راه می خواند . قدم به شكاف

امواج گذاشت و پیش رفت . آنقدر جلو رفت كه دیگر ساحل را به چشم نمی دید . هرسوی ازنگاهش فقط امواج پر تلاطم دریا بود كه با غروب خورشید سرخی خود را به سیاهی داده بودند . بیم وهراس بروجودش مستولی شد . خواست برگردد كه ناگهان دربرابرش تشعشع نوری زلال را یافت . به سوی نور دوید .كمی كه نزدیكترشد درمیانه نور بارگاهی را دید , غرق درنور وروشنایی . پر تلالو وزیبا. جلو دوید . بارگاه را شناخت. مشتاقانه فریاد زد :
- یا امام رضا (ع)
***

- مختار ؟ مختار؟
كسی اورا صدا می زد . چشمهایش را بازكرد . برادرش را دركنارش دید .
- تویی غفار ؟ اینجا چه می كنی ؟ ما كجا هستیم؟
غفار سعی كرد مختار را به آرامش دعوت كند .
مختار نگاهش را به چهارسوی اتاق چرخاند وپرسید :
- من كجا هستم ؟
- تو دربیمارستان هستی برادر... خدا را شكر كه به هوش آمدی . راستی داشتی با خودت حرف می زدی ؟ خواب می دیدی؟ شنیدم که امام رضا(ع) را صدا می زدی ؟
مختار نگاهش را به سقف دوخت و آرام نالید :
- آره . خواب دیدم . چه خواب خوبی. كاش هرگز بیدارنشده بودم .
***
آسمان آبی آبی است . به رنگ دریا . پاك وزلال . بی هیچ لكه ابری . دریای پرخروش زائرین درمیان صحن حرم موج می زند . مختار نیز خودش را به دل امواج می سپارد و در دریای جمعیت ملتمس گم می شود .
با عبور آرام امواج , خود را در برابر ضریح پنجره فولاد می بیند . بر شبكه های ضریح پنجه می زند . چشمانش را می بندد و مرغ دلش را به پرواز در می آورد .
به یاد می آورد كه پس از آن رویا , تصمیمش را قا طع گرفت , تابرای شفا خواهی به مشهد بیا ید . حالا او درمشهد و كنار ضریح پنجره فولاد ایستاده است . و شفایش را از خداوند بزرگ , با توسل به امام هشتم (ع) تمنا دارد.
احساس می كند , دستی دست او را می گیرد . چشمانش را که باز می كند . كودكی مقابل او ایستاده است . كودك از وی می خواهد تا وارد حرم شود . مختاربه دنبال كودك به حرم می رود . نزدیك ضریح امام (ع),می ایستند . كودك با اشاره دست , نقطه ای را نشان می دهد و می گوید : آنجا را برای شما نگه داشته ایم . بنشینید تا پدرم به دیدنتان بیا یند .
دركنارضریح امام رضا (ع), درست بالای سر حضرت یك جای خالی دیده می شود . جایی به اندازه نشستن یك نفر . مختارمی نشیند و ملتهب و نگران به انتظار می ماند . لحظاتی بعد دوباره كودك برمی گردد .

- پدرم الان به عیادتتان می آیند.
مختار می پرسد :
- پدرتان کیست آقا ؟
كودك لبخندی زده می گوید :
- مگر شما ازراه دوری به زیارت نیامدید ؟
مختاربا شوق می گوید :
- چرا از راه خیلی دوری آمدم . ازهشتپر طوالش.
كودك به میانه جمعیت اشاره می كند وخطاب به مختارمی گوید :
- آمدند . پدرم برای عیادت شما آمدند .
مختار به سمت اشاره کودک نگاه می کند . از تعجب خشکش می زند .
- خدایا خواب می بینم؟ یا بیدار هستم ؟

در باورش نمی گنجد که امام , خود به دیدار او بیایند. سرا سیمه ازجا برمیخیزد وبه احترام آقا می ایستد . كودك جلو می دود و دست پدر را كه ردای سبزی برتن دارند وصورتشان چون خورشید , درخشان است , می گیرد . با پدر به سوی مختارپیش می آیند ... مختار جلو می دود و دست آقا را می بوسد .
- سلام آقا . جانم به فدایتان . شما برای دیدن من آمده اید ؟ شرمنده ام كرده اید مولا .
مرد سبز پوش دستی به سروسینه مختار می كشد و زیرلب آرام زمزمه می كند .

- وقتی تو این همه راه را برای زیارت من آمده ای . مطمئن باش كه من هم برای عیادت تو خواهم آمد . زمزمه امام (ع) روحانی بخش است . بسان آهنگ موسیقی خوشنواز آبشاران . همچون پیچش نسیم درلابلای درختان سربه فلك كشیده جنگل . همچون نغمه زیبای پرندگان در جنگل . بسان ترنم بازی موج با سنگلاخ های سا حل دریا .گویی لطافت این موسیقی , خستگی را از تن مختار می تاراند . سبك می شود . چونان پرنده ای , شوق پرواز دارد . باده حضور مولای سبزپوش او را به عالمی از خلسه و مدهوشی می برد . دیوانه حضور یار می گردد. جمعیتی كه گرداگرد او و امام را گرفته اند, صلوات می فرستند . صدای صلوات مختار را به خود می آورد . چشم که می گشاید خود را دركنار ضریح پنجره فولاد می بیند .از مرد سبزپوش و آن كودك زیبا , خبری نیست. با خود می اندیشد :

آیا رویایی را كه دیده ام واقعیت است ؟ آیا شفایم را از آقا گرفته ام ؟
خودش را به پنجره فولاد می چسباند وازته دل می گرید . ناگهان دستی برشا نه اش می نشیند . مختار ملتهب به عقب برمی گردد . برادرش درقاب نگاه اوجای می گیرد . غفار با نگاهی پرازاشك اورادرآغوش می گیرد :
- خواب دیدم مختار. یك خواب خوب .
- توهم ؟

- آری برادر . خواب دیدم كه مولایی سبزپوش ونورانی به عیادت تو آمده اند .
- من هم چنین رویا یی دیدم .
- پس تو .... تو شفا گرفته ای ؟
- نمی دانم ..... . اما هیچ دردی حس نمی كنم . دیگربدنم بی حس نیست .
هردو دستهایشان را برشبكه پنجره فولاد حلقه می بندند . پیشانی برپنجره می كوبند وازته دل می گریند . گریه شوق . گریه شكر. وه که گریه چه صفایی دارد
پاسخ
 سپاس شده توسط *Armila*
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  داستان قرآنی، موریانه و سلیمان
Star داستان #طلبه#کرجی(Update )
  داستان کوتاه درباره حضرت عباس علیه السلام
  بررسی دو داستان جعلی
  داستان ما و اونا و خونِ شهدا
  داستان کوتاه اولین دیدار امام علی (ع) با قاتلش

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان