دریکی از روزهای سرد زمستان .قرار بود andrew(اندرو)با دوست صمیمی خودtedy(تدی)به کوهنوردی بروند . اون روز اندرو خیلی شاد وسرحال وسایل خود را برای رفتن به کوه نوردی اماده میکرد .بعد مدتی تدی امد وانها به راه افتادند تا به کوه بروند .در مسیر کوه ناگهان نظر اندرو به نوشته ی بزرگی روی تکه سنگ بزرگی روی کوه جلب شد .نوشته این بود ....(خدا) تدی نگاهی به اندرو انداخت وگفت ایا واقعا به خدا ایمان داری ؟اندرو خیلی سریع وبی معطلی گفت ،خب معلومه !اره... وبه راه خود ادامه دادند وبه کوه رسیدند .کار خود را شروع کردند وبه بالا رفتن از کوه پرداختند.کوه عظیمی بود به سختی به نیمه های کوه رسیدند اندرو دیگه بریده بود وخیلی خسته به نظر میرسید. دیگه هوا داشت تاریک میشد . تصمیم گرفتن که برگردن ودیگه ادامه ندن .دیگه هوا کاملا تاریک شده بود .درمسیر پر پیچ وخم کوه ناگهان طناب تدی از جای خود کنده شد وتدی روی تخته سنگی افتاد و به شدت مجروح شد .اندرو که کاری از دستش بر نمی امد فقط خدا رو صدا میزد ... او به سختی خود را به تدی رساند اما تدی بیهوش شده بود .دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود گریه میکرد و خدا رو صدا میزد . ناگهان از جای خود بلند شد وباخود گفت :من باید برم وکمک بیارم خدایا کمکم کن. طناب خود را محکم کرد وبه پاین رفتن ادامه داد.هوا کاملا تاریک بود او چراغ قوه ی خود را روشن کرد ،نگاهی به پایین انداخت وادامه داد .اون روز روز خوبی برای اونا نبود . اون میخواست هرچه سریع تر خودشو به پایین کوه برسونه تا کمک بیاره .با عجله طناب رو شل میکرد . ناگهان طناب از دستش جدا شد . . ناخود اگاه فریاد زد..... خدایااااااا کمکم کن . ناگهان طناب به سنگی گیر کرد و او بین زمین واسمان معلق ماند .گیج شده بود،نمی دانست چه کاری کند......چشمانش جایی را نمیدید !ناگهان صدایی شنید !صدا میگفت :به خدا ایمان داشته باش ،طناب رو پاره کن!اندرو خیلی ترسیده بود او با خودگفت شاید خیالاتی شده ام . اگر طنابو پاره کنم حتما خواهم مرد . چاقوی خود را برداشت ولی هرچه کرد نتوانست طناب را پاره کند .فردای انروز مردم روستا اونارو پیدا کردند .تدی بالای سخره مرده بود واندرو در حالی که 1 متر با زمین فاصله داشت وچاقو توی دستش یخ زده بود
امیدوارم خوشتون اومده باشه ،ممنون از همتون که حوصله کردین و تا اخر خوندین
امیدوارم خوشتون اومده باشه ،ممنون از همتون که حوصله کردین و تا اخر خوندین