امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#8
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.شب گذشته تا دیروقت بیدار مانده وبه سرنوشت اسفبارم فکر کرده بودم.گوشی را برداشتم و با صدایی گرفته گفتم:

-بفرمایید

بابک بود.ضمن عذرخواهی گفت:

-هیچ فکر نمی کردم تا الان خواب باشی وگرنه مزاحم نمیشدم.

به ساعت نگاه کردم.حق داشت تعجب کند.یک ربع به دوازده بود.با پوزخند گفتم:

-انگار از ساعتی که اومدم بیرون خوابم چند برابر شده.میبینی روزگار چقدر آدمو بی رگ می کنه؟

با لحنی سرزنش بار گفت:

-این چه حرفیه؟بهتر نیست بذاری پای آرامش روحی؟

زمزمه کردم:

-آرامش روحی

چقدر این کلمه به نظرم قشنگ میامد و چقدر از آن دور بودم.خواستم بگویم روزی که با صدای تو شروع شود می تواند آغاز قشنگ تری برای زندگی ام باشد،اما به خودم اجازه

ندادم.به نظرم این خودخواهی بزرگی بود که پس از آن همه کم لطفی خودم را به او تحمیل کنم و این درحالی بود که سعادت و خوشبختی او واقعا یکی از آرزوهای بزرگ من محسوب میشد و این همه در کنار زنی مثل من با شوابق تاریکش ممکن نبود.آهی از سر حسرت کشیدم و گفتم:

-چه حال و خبر؟کیانو رسوندی به مادرم؟

با احتیاط گفت:

-آره.انقدر خسته بود که بیدار نشد.

از احتیاطی که در کلامش بود ترسیدم.احساسم گواهی بدی می داد.او هیچ وقت بلد نبود چیزی را پنهان کند.

با نگرانی پرسیدم:

-طوری شده؟

تلاش میکرد لحنش عادی باشد.

-نه.مگه قرار بود طوری بشه؟

صاف نشستم و گفتم:

-داری یه چیزیو از من مخفی میکنی مگه نه؟

سکوت کرد اما صدای نفسهای منظمش را می شنیدم.حتما اتفاقی افتاده بود که تلفن زده بود.دلم میخواست جیغ بکشم.چقدر اعصابم ضعیف شده بود.قبل از انکه کلامی بگویم شروع کرد.

-خب،ظاهرا ما فراموش کرده بودیم یه چیزیو به کیان یاداوری کنیم...وخب اونم بچس.طبیعیه که از دیدن مادرش بعد از مدتها ذوق زده بشه...می دونی...عمه صبح اول وقت تلفن زد و ...

باقی حرفهایش را نمی شنیدم.سرم را به دست گرفتم و سکوت کردم.زودتر از آن بود که آمادگی داشته باشم.انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته بودند که درجا خشکم زده بود.بی توجه حرفش را قطع کردم:

-حالا چی میشه؟لابد مامانم دیگه نمیذاره کیانو ببینم.

باآرامش گفت:

-خودتم می دونی که نمیتونه اینکارو کنه تو مادرشی.

شتابزده گفتم:

-حالا اگر اینکارو بکنه من چیکار کنم؟

بابک تکرار کرد:

-قانونا نمی تونه اینکارو بکنه.

عصبی گفتم:

-لابد برم ازش شکایت کنم؟آخه تو این مدت کم رنجش دادم.از کدوم قانون حرف میزنی؟

گریه ام گرفت.

-من مادرمو می شناسم.اون قادره هر کاریو که میگه انجام بده.حق هم داره.دختر ننگینی مثل من جز اینکه سوهان روح باشه چه فایده ای براش داره؟

تکرار کرد:

-آروم باش بالاخره اون یه مادره.

با صدایی بغض آلود گفتم:

-کیه که دلش بخواد مادر موجودی مثل من باشه؟لازم نیست بگی چی بهت گفته.خودم میتونم حدس بزنم.گرچه فقط خدا میدونه حدس زدنش چندان سخت نیست.

به جهت دلداری گفت:

-بس کن بیتا.عمه زود عصبانی میشه اما خیلی زود هم آروم میگیره.من مطمئنم به محض دیدنت عقیده اش 180درجه عوض میشه.

نه.نه.تاب رویارویی با او را نداشتم.از شدت خجالت نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم.بابک چه میدانست؟یاد آخرین دیدارمان توی کلانتری افتادم.همان شبی که توی پارتی دستگیر شدم...چه گفته بود؟...اینکه دخترش نیستم و از آن لحظه برایش مرده ام.همانطور که گوشی دستم بود به طرف پنجره رفتم و آن را باز کردم.موجی از هوای تازه به طرف صورت خیس از عرقم هجوم آورد.حرفهای بعدی بابک بیشتر اعصابم را بهم ریخت.

-جالبه که از دست من خیلی عصبانی بود.می گفت خائنم.می گفت دیگه حق ندارم به دیدن کیان برم.خلاصه خیلی توپش پر بود.حتی مهلت نداد من حرف بزنم.منم گداشتم خودشو خالی کنه.

زمزمه کردم:

-اون هرکاری کنه و هرچی بگه حق داره.

مکثی کرد و گفت:

-این اتفاق دیر یا زود می افتاد.تو باید بری دیدنش.

فورا گفتم:

از من نخواه.نمی تونم بیشتر از این رنجش بدم.اون نمی خواد منو ببینه وگرنه تو این چند ماه میومد دیدنم.

محکم گفت:

-بهتره دست از این غرورت برداری و...

گفتم:

-بحث غرور نیست.من پیش اون ذره ای حرمت ندارم چه برسه به غرور.اگر فقط چند درصد احتمال می دادم که اون میخواد منو ببینه با سر به دیدنش میرفتم.

بابک گفت:

-سر در نمیارم،پس می خوای چکار کنی؟

صادقانه گفتم:

نمی دونم.من برای تو هم باعث دردسر شدم.

بالحنی تسکین دهنده گفت:

-اینطور نیست.بالاخره دیر یا زود این اتفاق میفتاد.

دیگر قادر به ادامه ی گفتگو نبودم.با حالی بهم ریخته گفتم:

-معذرت میخوام من اصلا حالم خوش نیست.

بی مقدمه گفت:

-عصر میام دیدنت

فورا گفتم:

-لطفا این کارو نکن

سکوت کرد.با صدایی لرزان گفتم:

-خواهش می کنم احتیاج دارم تنها باشم.

چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود.خداحافظی عجولانه ای کردم و گوشی را گذاشتم.دستها و پاهایم یخ کرده بود.بلند شدم و توی کیفم را جستجو کردم و یکی از قرص های آرامبخشی را که اواخر می خوردم برداشتم و به آشپزخانه رفتم.آب سرد و قرص انوقت صبح معده ام را آشوب کرد.به طرف دستشویی دویدم و سرم را توی توالت فرنگی خم کردم و بالا آوردم(گلاب به رومون)مثل آدمهای درمانده و بدبخت همانجا نشستم و به دیوار تکیه دادم.ناگهان بغضم ترکید و اشکهایم مثل سیل می امد و به زمین می چکید.این احساس برایم ناآشنا نبود.وقتی حسابی گریه کردم به زحمت از جایم بلند شدم تا صورتم را آب بزنم.همانطور که به صورتم آب می پاشیدم به تصویر خودم در آیینه خیره شدم و آرزو کردم ایکاش زمان به عقب باز می گشت.

با صدای زنگ به خودم آمدم.عجولانه صورتم را خشک کردم و برای باز کردن در از توالت بیرون آمدم.وقتی در را باز کردم زنی میانسال را با یک بغل خرید در انتظار دیدم.قبل از آنکه حرفی بزنم سلام کرد و با لبخند گفت:

-باید ببخشید که کمی دیر کردم.ما شا الله خیابونها به قدری شلوغه آدم سرگیجه میگیره

بعد از جلوی من عبور کرد و وارد خانه شد و یکراست به آشپزخانه رفت و همانطور به حرف زدنش ادامه داد.چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم و بعد به زحمت گفتم:

-ببخشید شما...

به طرفم برگشت و با مهربانی گفت:

-بمیرم.لابد اقا یادشون رفته به شما بگن که من میام.اسمم طاهره اس.آقای مهندس فرمودن تا هروقت اینجا تشریف دارین به شما سر بزنم و براتون خرید کنم.

بعد با اشاره به محتویات یخچال گفت:

-چیزی هم که میل نکردین.مطمئنا صبحونه نخوردین.از رنگ و روتون پیداس.الان براتون ناهار درست می کنم.نون تازه هم خریدم.سبزی هم پاک کردن و شسته ام...

در شرایطی نبودم که بتوانم حضور کس دیگری را تحمل کنم.بی ملاحظه گفتم:

-ممنون.لازم نیست زحمت بکشید.خودم یه چیزی میخورم.شما بفرمایید.

کمی جا خورد.

-ولی آخه...

-از اینکه زحمت کشیدین ممنونم.اگر به شما احتیاجی داشتم تلفن می زنم.

کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

-میوه ها رو براتون می ذارم تو یخچال

سرم را با محبت تکان دادم.انگار رفتارم طوری بود که حس کرد باید برای رفتن عجله کند.کیفش را برداشت و به طرف در رفت.بعد از رفتن او خودم را روی یکی از مبلها انداختم و تلاش کردم افکارم را متمرکز کنم.
ادامه دارد...
داشتم شام میخوردم که بابک آمد.جلوی در بعد از احوالپرسی گفت:

-گفته بودی مزاحم نشم ولی...

گفتم:

-مزاحم نیستی.به خاطر رفتار صبحم معذرت می خوام.چرا نمیای تو؟

وارد خانه شد و من در را پشت سرش بستم.با اشاره به بشقاب غذا پرسید:

-شام میخوردی؟

چراغها را روشن کردم و گفتم:

-تو شام خوردی؟

با لبخند گفت:

-من شبها شام انچنانی نمی خورم،ولی انگار تو هم اوضاعت بهتر از من نیست.چرا یه چیز درست و حسابی نمیخوری؟تن ماهی هم شد شام؟نکنه میخوای خودتو به کشتن بدی؟حدس میزنم ناهار هم نخورده باشی.

برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:

-چای که میخوری؟

روی یکی از مبلها نشست و گفت:

-بدم نمیاد اما اول شامتو بخور

گفتم:

تقریبا خورده بودم که اومدی

توی آشپزخانه بودم که گفت:

چرا نداشتی طاهره برات غذا درست کنه؟دست پختش معرکه اس.

با سینی چای پیشش رفتم و روبه رویش نشستم.با سماجت گفت:

-جوابمو ندادی؟

با خونسردی گفتم:

-نیازی به حضورش نبود

بابک گفت:

خودم فرستاده بودمش زن قابل اطمینانیه

-می دونم و ازت ممنونم.ولی واقعا احتیاجی نیست.خودم از عهده ی کارام برمیام

-انگار دلخوری کار بدی کردم؟

مستقیم نگاهش کردم و با آرامش گفتم:

ببین بابک من واقعا ازت ممنونم اما جدا نیازی ندارم کسی ترو خشکم کنه.

-ولی من قصد بدی نداشتم

-می دونم ولی بهتر بدونی اینجوی احساس میکنم دائم تحت کنترلم.

-حساسیتهات تو رو به کجا رسونده؟من واقعا چنین منظوری نداشتم.فقط فکر کردم با اوضاع احوالی که داری بهتره یکی کمکت باشه.همین

اشک در چشمانم حلقه زد.قصد رنجاندنش را نداشتم با صدایی لرزان گفتم:

-معذرت میخوام من این روزا حال مناسبی ندارم.امیدوارم درک کنی.

با آرامش گفت:

-من قصد دارم کمکت کنم.

سرم را با تایید تکان دادم و گفتم:

-شاید باور نکنی ولی بهترین کمکی که میتونی بکنی اینه که بذاری تو حال خودم باشم.بلکه از این برزخی که توش گیر کردم بیام بیرون

به عقب تکیه داد و گفت:

-موضوع رو انقدر برای خودت پیچیده نکن.اوضاع انقدرام که تو فکر میکنی بهم ریخته نیست.

گفتم:

-هیچکس جای من نیست که بفهمه چه حالی دارم.

جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت:

-تو باید بری دیدن مامانت

با تردید گفتم:

-من هنوز آمادگی ندارم.از اون گذشته نمی خوام باعث ناراحتی مامان بشم

بابک مکثی کرد وگفت:

-امروز عصر با عمه صحبت کردم

از پشت پرده اشک نگاهش کردم چون مرا منتظر دید ادامه داد:

-اول خب عصبانی بود ولی بعد خب قبول کرد بری دیدنش

گریه ام شدت گرفت.صورتم را با دست پوشاندم و زمزمه کردم:

-خدای من

بابک گفت:

-خیلی خب.دیگه کافیه.یعنی خبر من اینقدر بد بود که اینجوری گریه می کنی؟

میان گریه لبخند زدم.در حقیقت خبرش خارج از انتظارم بود.بابک گفت:

-فقط امیدوارم برای بار اول از برخوردش شوکه نشی.اون به شدت عصبی و بیماره.میدونی؟مدتهاست که تحت نظرر دکتر قلبه منتهی من بهت نگفتم چون دلیلی نداشت نگرانت کنم

متعجب گفتم:

-مادرم مریضه؟همش تقصیر منه

با لحنی تسکین دهنده گفت:

-نگران نباش.خدا رو شکر چیز نگران کننده ای نیست.من شخصا با دکترش صحبت کردم.

میگفت نباید استرس داشته باشه.اون زن مغروریه اما تو بهتر از هرکس میدونی که قلبش مثل آیینه اس.من مطمئنم با اینکه ظاهرش چیز دیگه ای میگه اما قلبا برات دلتنگ و نگرانه.چقدر احساس آرامش میکردم.بابک یکی از فنجان ها را جلوی من گذاشت و با لبخند گفت:

-فردا میام سراغت با هم بریم دیدنش
ادامه دارد
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe ، sanaz_jojo ، cute flower ، L.A.78 ، Kimia79


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 20-05-2012، 20:17
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان