امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#2
وقتی از کانون خارج شدم و کسی را به انتظار ندیدم نفس عمیقی کشیدم.خواستم راه بیفتم که صدای او میخکوبم کرد.

-سلام

به طرفش برگشتم.خودش بود.مثل همیشه آراسته و مرتب.حالت نگاهش از پشت عینک دودی معلوم نبود اما لحنش مثل همیشه آرام و خوددار بود.زیر لب جواب سلامش را دادم و سر به زیر انداختم.سکوت بدی بود.دلم میخواست فرار کنم.کمی این پا وآن پا کرد و گفت:

-ماشینو عقب تر پارک کردم...

به سردی گفتم:

-مزاحمت نمی شم.

بعد قصد رفتن کردم.انگار جا خورد.سوزش نگاهش را از عقب حس می کردم.دنبالم کرد و پرسید:

-کجا؟

همانطور که میرفتم صادقانه گفتم:

-نمیدونم

رنجیده پرسید:

-باز شروع کردی بیتا؟

ایستادم و درست مثل یک رباط به طرفش چرخیدم.وقتی شروع به حرف زدن کردم از سردی لحنم حتی خودم هم جا خوردم.

-ممنونم.تو محبت خودتو کردی اما ما راهمون از هم جداست.

دوباره راه افتادم اما او تیر اصلی را از کمان رها کرد:

-پس تکلیف اون بچه چی میشه؟

به نظرم آمد دارم ذوب می شوم و توی آسفالت خیابان فرو می روم.همه ی وجودم برای آن بچه چاک چاک بود.به طرفش برگشتم.سرجایش میخکوب شده بود.لب به دندان گرفتم و از پشت پرده ی اشک براندازش کردم.کجا را داشتم که بروم؟چون مرا با آن حال دید با عجله به طرف ماشینش رفت.پشت فرمان نشست و خود را به من رساند.ماشینش بنز سیاه رنگ مدل بالا بود.هنوز هم همانجا ایستاده بودم.چند نفر درحال عبور با نگاه های معنی داری به طرفمان سرک کشیدند.بابک تکرار کرد:

-بیا بالا.مردم دارن نگامون می کنن

سوار شدم.هوای ماشین مطبوع و خنک بود.سرم را به عقب تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.خجالت می کشیدم به صورتش نگاه کنم.بوی ادکلنش را به ریه کشیدم.اولین بار خودم از همان مارک برایش به عنوان هدیه گرفتم.زیرچشمی نگاهش کردم.موهای سرش در شقیقه ها به سفیدی می زد و عضلاتش تنومندتر از آخرین باری بود که دیده بودم به نظر می رسید.دوباره چشم بر هم گذاشتم.حق نداشتم به عقب برگردم.او به من تعلق نداشت.در شکستن سکون پیشقدم شد و گفت:

-باید زودتر از این میومدی بیرون،ولی خب...میدونی که...باید مراحل قانونیش طی می شد.

به روبه رو چشم دوختم و گفتم:

-می دونم که خیلی زحم کشیدی

چشمم به عکس کیان افتاد که با زنجیری از آینه آویزان بود.زیر لب گفتم:

-الهی فدات شم.

بابک به طرفم برگشت.زنجیر را از دور آینه بیرون کشید و به طرفم دراز کرد.همه ی امید و عشق و زندگیم بود.عکسش را میان گریه بارها بوسیدم و به قلبم چسباندم.دلم می خواست درهم ذوب می شدیم.بابک گفت:

-روز به روز داره شیرین تر میشه

میان گریه پرسیدم:

-مادرم چطوره؟

با لحن معنی داری گفت:

-گاهی فکر می کنم فقط عشق به بچه تونسته عمه رو سرپا نگه داره

بعد با لحنی حاکی از دلسوزی و همدردی گفت:

-تو نباید بهش خرده بگیری.اون منوزم به خاطر تو شوکه ست.

زیر لب گفتم:

ازش خجالت می کشم.

بابک حرفی نزد.اما ایکاش چیزی می گفت.به نظرم سکوتش سرزنش بار بود.

چند لحظه بعد گفت:

-شاید بهتر باشه اینطوری بی مقدمه نری خونه

اعتراف کردم:

دیگه طاقت ندارم دلم برای کیان پر میزنه.

بابک گفت:حق داری ولی قبول کن رفتنت به مقدمه چینی احتیاج داره.من فکرشو کردم.می برمت آپارتمان خودم.اون جا میتونی استراحت کنی تا من بعداز ظهر کیانو بیارم ببینی.

پس هنوزم مجرد بود.این فکر را به عقب زدم و گفتم:

میل ندارم بیشتر از این مزاحم تو باشم

با اقتدار گفت:

-این تعارفا رو بریز دور.نگران من نباش.من میرم خونه آقا جون.

یاد دایی برای چند لحظه حس امنیت را در وجودم زنده کرد.بی اختیار پرسیدم:

-دایی و بقیه چطورن؟

با رضایت خاطر گفت:

-همه خوبند.راستش آقا جون هنوز چیزی نمی دونه.اون فکر می کنه واسه گذروندن یه دوره تخصصی رفتی جنوب.

شرم سر تا پایم را لرزاند.پرسیدم:

-فرشته چطوره؟

-خوبه.امروز فرداست که بره خونه ی بخت.

زیر لب گفتم:

دیگه وقتش بود.

با لبخند گفت:

-به نظرم دیرم شده بود.

سردی چند دقیقه قبل از میانمان رفته بود.پرسیدم:

-پا درد زندایی بهتر شده؟

عینکش را برداشت و گفت:

نسبت به قبل فرقی نکرده.به قول خودش باهاش مدارا می کنه

آپارتمان بابک در یکی از محله های شمالی تهران در الهیه واقع بود و معلوم بود قبل از ورود ما کسی آنجا را حسابی تمیز کرده،چون هنوز بوی مواد شوینده استشمام می شد.خانه باسلیقه دکور شده بود و نورگیرش عالی بود.بابک ساکم را روی یکی از مبلها گذاشت و گفت:

-اینجا رو خونه ی خودت بدون.هرچی لازمه تو یخچال هست.من هم الان میرم تا راحت باشی.فکر کنم یه دوش اب گرم خستگی رو از تنت بیرون ببره.فقط...

مکثی کرد و گفت:

-فقط به من قول بده نا برگردم همین جا بمونی.

با پوزخند گفتم:

-حق داری که به من اعتماد نداشته باشی.می تونی بابت اطمینان درو قفل کنی.

با قاطعیت گفت:

-این چه حرفیه؟ مگه تو زندانیه منی؟

با لبخندی تلخ گفتم:

-مطمئن باش عشق دیدن کیان نمی ذاره حتی کسی از اینجا بیرونم کنه.

از توی جیبش کارتی بیرو آورد و گفت:

-اینم شماره تماس منه.اگر کاری داشتی کافیه با همراهم تماس بگیری.

کارت را از دستش گرفتم و برای چند ثانیه به صورتش خیره شدم.دلم میخواست حرفی بزنم اما کلمات از ذهنم می گریختند.فقط گفتم:

--ممنون

توی چشمهام خیره شد . از میان در نیمه باز گفت:

-به من اعتماد کن بیتا

چشمانم را بستم و بغضم را فرو دادم.سالها قبل بارها این را از من خواسته بود.وقتی چشم باز کردم مثل اینکه از خواب بلند شده باشم،رفته بود.خودم را روی یکی از مبل های چرمی انداختم و به سقف چشم دوختم.چراغ های هالوژن با فواصل منظم در کنار هم قرار گرفته بودند چند بار با چشمانم سقف را دور زدم تا اینکه خسته شدم.به اطرافم با دقت بیشتری نگاه کردم.روی میز گرد درست گوشه ی پذیرایی تعدادی قاب عکس به چشم میخورد.با کنجکاوی به طرف میز رفتم،عکس دایی وسط عکسها خودنمایی می کرد.عکس مادر و کیان هم بود.یک عکس هم از زندایی و بابک در حالی که گونه هایشان را به هم چسبانده بودند به چشم میخورد.در قاب عکس دیگری فرشته را کنار مرد جوانی دیدم و حدس زدم نامزدش باشد.

قاب عکس مادر و کیان را برداشتم و به صورتم نزدیک کردم.کیان در آغوش مادر نشسته بود.اشک در چشمانم حلقه زد.عکس را بوسیدم و به قلبم چسباندم.آن وقت در همان حال به اتاقها سرک کشیدم.همه چیز مرتب و منظم بود.توی اتاق سوم قال بزرگی روی دیوار بود با این مضمون:

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق اینست...



جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری شعر را بخوانم که ناگهان چشمم به عکس خودم زیر شیشه ی میز جلوی آیینه افتاد.همانجا روی تخت نشستم و عکس مادر و کیان را به سینه فشردم.همیشه همینطور است.از گذشته نمی شود فرار کرد.روی تخت دراز کشیدم و خود را به آغوش خاطرات سپردم...
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط Armina ، AmItiSe ، pink devil ، mahshid. ، sanaz_jojo ، cute flower ، Danger.A ، Albert wesker ، فرشته ي كوچولو ، benyamin ، L.A.78 ، m♥b


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 05-05-2012، 12:36
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان