امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کمدشماره13

#1
این رمان یه رمان هیجان انگیز ومتفاوته سپاس یادتون نره

نام:کمدشماره13

نویسنده:ار.ال.استاین







سلام لوک...بخت یارت!!


كي بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه هاي هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من
در كلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايي شاوني ولي .خودم مي دانستم كه اين يك سال بسيار سخت و طولاني
خواهد بود .البته ريسك نكردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يك تي شرت سبز رنگ و رو رفته است كه بايد يواش يواش
دورانداخته شود و جيب آن هم كمي پاره شده است . اما مگرمي شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع كنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يك
جاكليدي است اما من نمي خواهم با آويزان كردن كليد به آن ، خوش شانسي را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسي مي آورد ؟
خوب ، اين يك پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا كردم و پس از پيدا
كردنش ، پدر ومادرم كامپيوتر جديدي را كه مي خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
« زنده باد اسكوايرز ! از تيم خود حمايت كنيد » نگاهي به حروف قرمز و سياه كامپيوتري پرچم تبليغاتي كه در بالاي راهرو بود
انداختم.
تمام تيم هاي ورزشي پسرانه در شاوني ولي را اسكوايرز مي خوانند . از من نپرسيدكه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب
دست يافتند . مشاهده ي پرچم كمي تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت كه بايد مربي بسكتبال را پيدا كنم و از او بپرسم
كه چه موقع تست مي گيرد .
فهرست كاملي از كارهايي كه مي خواستم انجام دهم داشتم :
1) سري به آزمايشگاه كامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسكتبال پرس و جو كنم ،( 3) ببينم آيا مي توانم در نوعي برنامه ي خاص )
شنا پس از ساعات مدرسه شركت كنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه اي كه استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا كه
شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايي داشتم .

پرخيدم و دوستم هنا مالكُم را پشت سرم ديدم كه مثل هميشه« لوك ... سلام ! »

شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موي كوتاه مسي فامي دارد ، به رنگ يك سكه ي برنزي نو . چشم هاي سبز و لبخند مليحي
دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا مي كندكه البته باعث خجالت هر دوي ما مي شود .
: و قسمت پارگي را گرفت و آن را كمي بيشتر پاره كرد او گفت« جيبت پاره شده ... »
درحالي كه خود را عقب مي كشيدم گفتم : هي ... چه كار مي كني ؟ اين پيراهن شانسمه
به تعدادي از بچه ها كه مشغول مطالعه ي نموداري چسبانده شده روي ديوار بودنداشاره كرد . بچه ها همگي روي پنجه ي پا
ايستاده و سعي داشتند از روي سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتي ببيني كدوم كمد رو به تو دادن ؟
برنامه ي تخصيص كمد اونجا زده شده . حدس بزن چي ؟ ... كمد من اولين كمد درخروج از ناهارخوري است . من هر روز اولين
نفري خواهم بود كه براي ناهار مي رود
: گفتم« ! اوه ... چه شانسي »
هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم كلاس انگليسي ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلي شوخ و بامزه س . بچه ها
ميگن توي كلاس اون از خنده روده بر مي شن . معلم كلاس تو هم هست؟
گفتم:« نه ... وارِن معلم ماست . »
هنا چهرة مسخره اي به خود گرفت و گفت:« بدبخت شدي »
به سرعت به او گفتم:« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوي نمودار كُمدها باز كردم . به
خودم گفتم :اين يك سال بسيار عالي خواهد بود . مدرسه ي راهنمايي با مدرسه ي ابتدايي خيلي فرق دارد .
. دارنل به شيوه سياه پوستي با من دست داد« سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم:« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه كرد و گفت:تو كُمد شانس رو به دست آوردي
به دقت به نمودار نگاه كردم. « چي ؟ مقصودت چيه ؟ »:
از بالا تا پايين ليست اسامي را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوك گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب كردم تا بهشماره ي كمد رسيدم .و ناگهان خشكم زد .
بي اراده و با صداي بلند گفتم:« باور نمي كنم ! اين نمي تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلك زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت كردم .
. بله . كمد شماره 13

# لوك گرين ....................... 13

نفس درگلويم گير كرد . احساس خفگي ميكردم . پشتم را به نمودار كردم واميدواربودم كه هيچكس نتواند ببيند كه چقدرناراحت
بودم .چطور اين اتفاق براي من افتاده است ؟ باورم نمي شد . كُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينكه شروع شود نابود شد !

قلبم به شدت مي تپيد و در سينه ام احساس درد مي كردم . به هر زحمتي بود دوباره شروع به نفس كشيدن كردم .
وقتي از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم كه هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :

كمدت كجاس ؟ با تو تا اونجا ميام . »

گفتم:يعني ... خودم از عهده ش برميام...!!

هنا حيرت زده به من نگاه كرد
با صداي لرزان تكرار كردم :خودم از عهده ش برميام . شمارة سيزده س ، ولي ميتونم باهاش كنار بيام . مطمئن باش...
هنا خنديد:« لوك ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستي ؟»
به او اخم كردم و به شوخي گفتم:« اين حرفو به مقصود بدي كه نزدي »؟
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهي از بچه ها هل داد . هميشه آرزو مي كردم كهاو اين همه مرا هل نمي داد . او دختر واقعا
نيرومندي است .از كودكاني كه روي آنها افتاده بودم عذرخواهي كردم . سپس هنا و من در راهروي پرازدحام به راه افتاديم و
شماره ي كمدها را مي خوانديم و به دنبال شمارة 13 گشتيم .چند قدمي كه از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد
و چيزي را روي زمين قاپيد

هي ... واي ! ببين چي پيدا كردم !

اسكناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد:هوم ... آره...و سپس يك اسكناس 5 دلاري را نشانم داد

5 دلار ! ... جانمي جان

نفس عميقي كشيدم و سرم را تكان دادم : هنا ! چطوري تو هميشه اين قدر شانس مياري؟

اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده اي به نظر مي رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فكر مي كنم پا به فرار مي
گذاشتم ... تا آنجا كه ميتوانستم از مدرسة راهنمايي شاوني ولي دور مي شدم و هرگز هم به آن برنمي گشتم..
ادامه دارد.....
اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
كلاس هفتم تا اين جا خيلي خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا كردم .در برنامه ي انيميشني كه تقريبا 2 سال بود
روي آن سخت كار مي كردم پيشرفت هاي ارزنده اي به دست آوردم . و عملاً در تيم بسكتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و
حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازي ها مي گذشت . و من براي تمرين كمي تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات كششي و بعضي هم درحال رد و بدل كردن توپ بايكديگر و شوت از راه نزديك بودند .
يواشكي به طرف اتاق رختكن رفتم و اميدوار بودمكه كسي متوجه ي تأخير من نشده باشد .
آقاي بنديكس ، مربي تيم ، فرياد زد :
لوك ! زود لباستو بپوش . دير كردي
شروع كردم كه بگويم« ببخشيد . تو آزمايشگاه كامپيوتر گير كرده بودم ! »
ولي اين بهانه ي خوبي نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختكن دويدم تا لباس هايم را عوض كنم .
احساس مي كردم معده ام كمي گرفته است . متوجه شدم كه امروز ، چندان هم مشتاق تمرين كردن نبودم . من با وجودي كه
هيكل چندان بزرگي نداشتم ولي بسكتباليست نسبتًا خوبي هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهاي سريعي
برخوردارم .
از اين كه توانسته بودم به تيم راه يابم خيلي خوشحال بودم . ولي فكر يك مسأله رانكرده بودم : يك كلاس هشتمي به نام استرچيوهانسن .
اسم واقعي استرچ است ولي همه او را استرچ مي نامند حتي والدينش .شايد تعجب كنيد كه او اين اسم مستعار را از كجا ، « شاون »
به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمي كرديد .سال گذشته در كلاس هفتم استرچ ناگهان قد كشيد و عملاً
يك شبه به يك غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه هاي دبيرستان بلندتر است . شانه هاي پهن – مثل كشتي گيرها – و دست
هاي بلندي دارد . وقتي مي گويم بلند ، واقعا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست هاي يك شمپانزه . اگر دستش را دراز كند دست
هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسكتبال مي رسند !
صدا كنند . « استرچ » و به همين دليل بود كه همه شروع كردند به اين كه او را
من فكر مي كنم (شترمرغ ) اسم بهتري براي او باشد چون پاهاي دراز و بي قواره و استخواني – همچون پاهاي شترمرغ – و سينة
چنان پهني دارد كه باعث مي شود سر رنگ پريده و چشمان آبي او به شكل يك تخم مرغ كوچك جلوه كند .اما هرگز سعي
نخواهم كرد اسم مستعاري را كه برايش انتخاب كرده اند درموردش به كار ببرم ؛ چون فكر نمي كنم بتوانم به اندازه ي كافي
سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخي ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتي است كه هميشه درحال بد و بيراه گفتن به
اين و آن و قلدري با بچه هاي مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسكتبال .
بيرون آمد تصميم گرفت واقعا از، خودش متشكر باشد . « غول شدن » فكر مي كنم پس از آن كه از شوك
نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي است . « غول بودن » نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي مثل اين كه
ولي مرا وسوسه نكنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزي فكر مي كنم . هنا
هميشه به من مي گويد كه من بيش ازحد فكر مي كنم . ولي من نمي دانم واقعا مقصودش چيست . چطور آدم مي تواندجلوي فكر
كردنش را بگيرد ؟
هفتة پيش ، بعد از تمرين ، مربي بسكتبالمان نيز تقريبا همين را گفت:
لوك ، تو بايد از روي غريزه بازي كني . قبل از هر حركت وقت فكر كردن وجود ندارد
كه البته به نظر خودم ، يكي از دلايلي است كه مرا روي نيمكت نگه داشته است . ازطرفي ، من هنوز كلاس هفتم هستم و اگر سال
آينده فوروارد غول ديگري به اسكوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيكن فيكس باشم – پس از آن كه استرچ فارغ التحصيل ميشود .
اما در شرايط فعلي ، واقعا شرم آور است كه اصلاً بازي نكنم . به خصوص كه پدر ومادرم هميشه براي تماشاي بازي ها مي آيند تا
مرا تشوييق كنند . ولي من از روينيمكت بابا و مامان را روي سكوها تماشا مي كنم كه به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبي
براي آدم به بار نمي آورد .حتي تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار كه وقت استراحت گرفته مي شود استرچ دواندوان به طرف
نيمكت مي آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشك مي كند و سپسحوله را به طرف من پرت مي كند ؛ درست مثل اين كه من
حوله نگه دار او هستم !
در يكي از تايم اوت ها در اواخر بازي اول ، او دهانش را از آب پر كرد و پس از شستو شوي دهانش ، آن را روي پيراهن ورزشي
من تف كرد . وقتي بالا را نگاه كردم ديدم پدر و مادرم از روي سكوها شاهد اين حركت او بودند .غم انگيز است . واقعا غم انگيز
...
تيم ما اسكوايرز ، دو بازي اول خود را عمدتًا به اين دليل كه استرچ اجازه نمي دادكس ديگري دستش به توپ برسد پيروز شد . از
اين كه تيم برده بود خوشحال بودم ولي خودم داشتم كم كم احساس يك بازنده را پيدا مي كردم . واقعا دلم براي بازي كردن لك
زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبي داشته باشم شايد مربي مرا در پست گارد به بازي بگيرد . و يا شايد حتي به عنوان
بازيكن رزرو در پست سانتر . بند كفش هايم رابستم و يك گره سه تايي به عنوان شانس روي آن زدم . سپس چشم هايم را بستم
وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشي قرمز و سياهم را صاف كردم ، درِ كُمد را بستم و به حالت دو ، رختكن را ترك كردم و وارد زمين بسكتبال شدم .
بچه ها در انتهاي ديگر زمين مشغول انجام پرتاب هاي سه امتيازي بودند و هركس با يك توپ به طرف حلقه شوت مي كرد .
توپها به يكديگر مي خوردند و بعضي هم به حلقه مي خوردند و يكي دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپي
كه به آن مي خورد به لرزه مي افتاد و مي ناليد .بعضي از توپ ها بدون اين كه حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن مي گذشتند
وصاحب پرتاب را خوشحال مي كردند .
مربي درحالي كه با دست حلقه را به من نشان مي داد ، فرياد زد:

لوك ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم كن

با دست به نشانه شادي و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم كه به هوا پريد ، يك توپ خيلي
بالا را در هوا گرفت و در كمال تعجب ، چرخي زد و آن را به طرف من پرتاب كرد:
-لوك ، سريع فكر كن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب كنم . دريبل
كنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت كن ...
آب دهانم را به سختي قورت دادم وتوپ را با يك شوت دودستي به طرف حلقه پرتاب كردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند
شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست هاي درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت كرد: دوباره شوت
كن
شوت بعدي زير تور را لمس كرد و به خارج رفت .
استرچ با لحني تمسخرآميز گفت:
- او دوباره شوت مي كند ... و به خطا مي رود
و درست مثل اين كه اين مسخره ترين چيزي باشد كه تاكنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب كرد و با لحني آمرانه گفت: دوباره اكنون ديگر همه درحال تماشاي ما
بودند . يك شوت يك دستي به طرف حلقه پرتاب كردم كه تقريبا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
- او شوت كرد ... و به خطا رفت …
كاملاً احساس مي كردم كه عرق روي پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمي توانم در اين جا بخت خود را به كمك
بگيرم . به خود گفتم : لوك ، فقط يك بارهم كه شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت كرد:
- يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستي ! درحال برپايي يك ركورد هستي...؟!
و خنده هاي بيشتربراي لحظه اي كوتاه چشمانم را بستم . سپس يك توپ بلند را به طرف حلقه روانه كردم و در همان حال كه توپ از حلقه مي
گذشت نفس را در سينه حبس كردم .استرچ خنديد و سرش را تكان داد . بچه هاي ديگر شروع به تشويق كردند چنان كهگويي
من در تورنمنت مدارس راهنمايي برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل كنان از آنان دور شدم . نمي
خواستمفرصتي در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب كند . مي دانستم او به پافشاري خود ادامه خواهد داد تا
يك ازسيصد شوم !
رويم را برگرداندم كه ببينم آيا آقاي بنديكس شوت مرا ديده است . او به ديوار تكيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت
مي كرد و شوت زيباي مرا نديده بود .دريبل كنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتكب
اشتباه بزرگي شدم .اشتباهي واقعا بزرگ . اشتباهي كه زندگي من در مدرسه ي راهنمايي شاوني را به كلي خراب كرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب كردم .
« هي ، استرچ ! سريع فكر كن ! » : و فرياد زدم
نمي دانم چه فكري در كله ام بود !
متوجه نبودم كه او روي يك زانو نشسته بود و داشت بند كفش هايش را مي بست .از ترس خشكم زد و به توپي كه با سرعت به
سمت او مي رفت خيره شده بودم .توپ محكم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب كرد و او با صدايبلندي با زمين
برخورد كرد .
« ! هي ... : » و همچنان كه گيج مي خورد درحالي كه كاملاً شوكه شده بود فرياد زد
سرش را چند بار تكان داد . باريكة سرخ خون را كه از بيني اش جاري بود مي ديدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت مي خوام ! اصلا نديدمت ! من نمي خواستم ...
و به طرف او دويدم تا كمكش كرده باشم .
با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
و در اين لحظه صداي ملايم له شدن چيز نرمي را زير كفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند كردم . لنز استرچ مثل يك تكه شيريني لهيده به كف زمين بسكتبال چسبيده بود .بچه هاي ديگر هم آن راديدند .استرچ اكنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روي چانه اش جاري بود . ولي او توجهي به آن نكرد .
چشمانش را به طرف من تنگ كرده بود و بامشت هاي گره كرده به طرف من هجوم آورد .مي دانستم كه دخلم آمده است .
استرچ دستش را زير بغلم زد و مرا از زمين بلند كرد . آنقدر گردن كلفت و قوي بود كه توانست به سادگي مرا مثل يك عروسك
پنبه اي از زمين بلند كند . زمزمه كنان گفتم : آخ ... باور كن اين يك تصادف بود !
او گفت : و اين هم يك تصادف ديگر خواهد بود ! همين طور كه صحبت مي كردخون روي لب هايش به صورت من مي پاشيد
دست هايش را زير بغل من به هم قفلكرده و فشار را بيشتر كرد .
مرا بالاتر برد و نگاهش را به حلقه ي بسكتبال دوخت . با خودم فكر كردم نكند ميخواهد يك شوت سه امتيازي از من بسازد !
بله . همين كار را مي خواست بكند . ولي نه ، او مي خواهد مرا محكم به داخل حلقهبكوبد !
از پشت سر صداهايي را شنيدم و سپس سوتي به صدا درآمد و صداي پاهايي كه دواندوان به ما نزديك مي شدند .
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه فرياد مي زد : استرچ ... دعوايتان را ببريد بيرون ازاين جا !
چي ؟
استرچ به آرامي مرا پايين آورد و روي زمين گذاشت . زانوهايم شروع به لرزيدن كردند، ولي من توانستم روي پاهايم بايستم .
استرچ دستي به بيني خون آلودش كشيد و سپس دست خونينش را با جلوي پيراهن منپاك كرد .
مربي ، درحالي كه بين ما قرار مي گرفت تكرار كرد : دعواتونو ببريد بيرون ... حالابچه ها دوتا دوتا بشيد و هركس سعي كنه كه از
سد ديگري بگذره و به طرف حلقه بره...استرچ ... تو و لوك با هم جفت بشيد .
استرچ با خشم زير لب گفت : به هيچ وجه !
مربي درحالي كه با سوت خود به سينه ي استرچ مي زد گفت : اون جايگزين توست...بايد لوك رو آموزش بدي . من تو رو مسئول
پيشرفت لوك مي كنم .
استرچ با لحني موذيانه گفت : پيشرفت ؟ اون اصلا پيشرفتي نداره !
مربي به استرچ گفت : برو به دفتر من و چند تا دستمال كاغذي بردار و خون دماغتوبند بيار . سپس لوك رو با خودت به زمين
تمرين پشتي ببر و حركت هاي مختلفي روبه اون نشون بده . بايد همه چيز رو به اون ياد بدي .
ادامه دارد.........
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط *محمد* ، ps3000 ، خانوم گل ، j0oj0o ، یونی سوان ، best~girl ، pink devil ، cute flower ، ...Sara SHZ... ، ☭Nicola☭ ، (raha) ، SABER ، mohammad12 ، sweety girl ، L.A.78 ، noora91
آگهی
#2
استرچ لحظاتي چند به زمين خيره شد ، چنان كه گويي داشت به اين موضوع فكر مي
كرد . اما از طرفي خوب مي دانست كه نبايد با آقاي بنديكس جر و بحث كند . سپس باسر به من اشاره كرد و گفت : خيلي خوب
پهلوون ، بيا بريم .
چه چارة ديگري داشتم ؟ با وجود اين كه مي دانستم لحظات دردناتكي در انتظارم استچرخيدم و به دنبال او از استاديوم خارج
شدم .
طرف هاي عصر بود و آفتاب داشت به انتهاي افق مي رسيد و هوا براي شورت و پيراهن بدون آستين كمي سرد بود . از آنجا كه
ماه نوامبر بود ، قرص بزرگ و سرخرنگ خورشيد در پشت خانه هاي آن طرف خيابان درحال فرو رفتن بود .به خود لرزيدم
.استرچ فرصتي براي آماده شدن به من نداد او درحالي كه با قدرت تمام توپ را رويزمين آسفالت مي كوبيد ، مثل يك گاو
خشمگين به طرف من آمد .سعي كردم به او جاخالي بدهم ولي استرچ شانه هايش را پايين آورد و با شانه محكمبه شكمم كوبيد .
بي اختيار ناله اي از گلويم برآمد : آخ ... و به عقب پرت شدم .
او فرياد زد : دفاع ! ... دست هاتو بالا بگير پهلوون ! آمادة دفاع شو . من دارم ميام...
ملتمسانه گفتم : نه ... صبر كن ... !
همچنان كه به طرف من يورش مي آورد صداي رعدآساي توپ را كه جلوي او به زمينمي خورد مي شنيدم . اين بار او بدن خود را
صاف نگه داشت . نيروي حاصل ازبرخورد او به من ، مرا با شدت تمام از پشت به زمين پرتاب كرد .
دفاع يادت نره ! نشون بده كه بازي بلدي . سد راه من شو . حداقلسعي كن قدري از سرعت من كم كني ! « : دوباره داد زد
نالان از زمين بلند شدم . انگاري كه با يك كاميون تصادف كرده بودم .استرچ درحالي كه چشمان خشمگينش را به من دوخته بود
دريبل كنان مرا دور زد .خون دماغش بند آمده بود ، ولي لخته هاي خشك شده ي خون روي لب بالايش ديده ميشد .
سينه ام را با دست ماليدم و زيرلب گفتم : فكر ... فكر مي كنم يه دنده ام شكسته...!
ولي او بدون توجه به من غرشي كرد و با شدت خود را به من كوبيد . اين بار نيز بهعقب پرت شدم و محكم به تير چوبي زير حلقه
برخورد كردم .بالاي سرم آمد و با پوزخند گفت : جوجه پهلوون ، تو بهاي اون لنز رو بايد بپردازي !

طوري تنه ي خود را روي من گرفته بود كه نمي توانستم درست بايستم و درهمانحال توپ را به فاصله ي چند سانتي متر از پايم دريبل مي زد .در همان حال كه سعي داشتم با ماليدن سينه ام درد را از خود دور كنم گفتم :
خيلي خوب . باشه ... من كه گفتم متأسفم .
گفت : حالا از اينم متأسف تر خواهي شد ... و درهمان حال توپ را روي را ن لختم كوبيد و داد زد : بلند شو !
از جا تكان نخوردم . دوباره گفتم : اون يه تصادف بود . به خدا نديدم كه تو دولا شده بودي ... دروغ نمي گم
او با ناخن قسمتي از خون خشك شد، زير بيني خود را كند و با صداي بلندي خنديد و
گفت : بلند شو . بيا ادامه بديم ... من قراره يهچيزايي به تو ياد بدم . و دوباره خندة بلندي سرداد . نمي دانم چرا مي خنديد .سپس
چنگي به ميان موهاي بورش كه به سفيدي مي زد كشيد و منتظر من ماند تا ازجا بلند شوم تا بتواند درس هاي بيشتري به من
بياموزد . با تني لرزان روي پا ايستادم . آنقدر سرم گيج مي رفت كه مجبور بودم تير چوبي رابچسبم . سرم درد مي كرد و دنده
هايم مي سوخت .با صداي لرزان و ضعيف پرسيدم : مي تونيم ... ... يه بازي ديگه بكنيم ؟
جواب داد : آره ... چرا كه نه ! ... هي ! سريع فكر كن !
چنان نزديك به من ايستاده بود و توپ را با چنان شدتي به طرف من پرتاب كرد كهحس كردم يك گلوله ي توپ به شكمم خورد
.
تلوتلوخوران به عقب رفتم و با فشار نفسم را آزاد كردم .ولي ناگهان متوجه شدم كه قدرت نفس كشيدن ندارم .به شدت تلاش مي
كردم قدري هوا به داخل ريه هايم بفرستم . اما هيچ هوايي بهدرون نيامد ...
- من ... نمي تونم ... نفس ...
برق زردرنگ درخشاني جلوي چشمم مشاهده كردم و سپس رنگ هاي زرد شروع بهقرمز شدن كردند . درد در سينه ام پيچيده
بود . درد گسترش يافت و هرلحظه شديدترشد .
همچنان كه به پشت خوابيده بودم به آسمان خيره شدم و به ستاره هاي قرمزي كه جلوي چشمم مي رقصيدند .مي خواستم جيغ
بكشم اما هوايي در ريه هايم نداشتم .نمي توانستم نفس بكشم ... نفسم بند آمده بود ...ستاره ها به تدريج كم رنگ شدند و از بين
رفتند . رنگ آسمان نيز از بين رفته بود .همه چيز سياه شد ؛ سياه مانند قير .
و درهمان حال كه بيشتر و بيشتر در درون سياهي غرق مي شدم ، صدايي را شنيدم .صدايي نرم و ملايم از دوردست كه اسم مراصدا مي زد . احساس كردم فرشته اي بهسراغم آمده است .بله . از ميان سياهي صداي فرشته اي را مي شنيدم كه نام مرا مي خواند
.
و دانستم كه مرده ام !
-لوك ؟ ... لوك ؟ ...
سياهي برطرف شد . چند پلك زدم و به آسمان غروب خيره شدم . اكنون صدا نزديك ترشده بود و من آن را شناختم .
- لوك ؟
درهمان حال كه نفس عميقي كشيدم ، سينه ام به شدت درد گرفت .چه زماني نفسم بالا آمده بود ؟سرم را بلند كردم و هنا را ديدم
كه دوان دوان طول زمين بسكتبال را مي پيمود . يك بادگير آبي رنگ پوشيده بود و چون زيپ آن را نبسته بود دنباله ي آن
همچون دو بال روي شانه هايش در اهتزاز بود . موي قرمزش در نور آفتاب عصر همچون هاله اي دورصورتش مي درخشيد .پس
يك فرشته نبود . فقط هنا بود .
همچنان كه دوان دوان از جلوي استرچ رد مي شد با عصبانيت گفت : چه بلايي سرلوك آوردي ؟ مي خواي بكشيش ؟
استرچ خندة موذيانه اي كرد و جواب داد : شايد .
هنا به سرعت در كنار من زانو زد . بادگيرش روي صورتم را پوشاند . به سرعت آن راعقب زد و پرسيد : زنده اي ؟ مي توني
حرف بزني ؟
با صدايي ناله مانند جواب دادم : آره . حالم خوبه . و احساس يك آدم بي خاصيت را داشتم .
استرچ جلو آمد و پشت سر هنا ايستاد و رو به من پرسيد : كيه ؟ دوست دخترته ؟
هنا چرخيد و رو در روي او قرار گرفت : هي ... من دوست دختر تو رو ديدم !
دهان استرچ باز ماند . پرسيد : چي ؟ كي هست ؟
هنا دست خود را مشت كرد و جلوي صورت او گرفت و گفت : گودزيلا !
سعي كردم بخندم ولي تلاش براي خنديدن دنده هايم را شديد آزار مي داد .در يك چشم به هم زدن هنا را ديدم كه سينه به سينه استرچ ايستاده بود و با هر دودست شانه هاي او را هل مي داد و او را وادار به عقب نشيني مي كرد . با عصبانيتگفت : هيچ وقت
نشنيده بودي كه آدم بايد با هم قد خودش در بيفته ؟
استرچ خنديد و گفت : نه . حالا تو به من بگو . پشتش را به هنا كرد و دستبزرگ و چاق و چله اش را مشت كرد و بالا آورد .
خنده اي ديوانه وار سرداد و مثل يك بوكسور شروع به رقص پا كرد . فكر مي كنم داشت اداي كسي را كه در يك فيلم ديده بود
در مي آورد . درهمان حال گفت : يالا… بيا جلو ... مي خواي ضرب دستمو بچشي ؟ مگه نمي خواي با من مبارزه كني ؟
هنا يك قدم جلو گذاشت و گفت : چرا ، ولي يك به يك .
استرچ سرش را به عقب پرتاب كرد و خنديد . چشمان آبيش در آن سر كوچك به اطراف مي چرخيدند . دوباره تكرار كرد : مگه
نمي خواي با من مبارزه كني ؟
هنا درحالي كه بادگيرش را از تن بيرون مي آورد گفت : شوت آزاد ...
بادگير را گوشه زمين پرت كرد : يالا استرچ . هركدوممون بيست تا شوت مي كنيم . هرنوعشوتي كه دلت خواست ... سپس در
چشمان او خيره شد و افزود : تو مي بازي .مطمئن باش . خواهي ديد كه مي بازي ، اونم به يه دختر !
لبخند از صورت استرچ محو شد : تو توي تيم بسكتبال دخترا هستي ؟ ... درسته ؟
هنا سرش را تكان داد و گفت : بله ... سانتر هستم .
استرچ توپ را به آهستگي جلوي خود دريبل كرد و درهمان حال گفت : بيست تاشوت ؟ لي آپ يا سه امتيازي ؟
هنا شانه اش را بالا انداخت و گفت : هركدوم دلت خواست ... به هرحال ، تو ميبازي .
من با هر زحمتي كه بود از جا بلند شدم و براي تماشاي رقابت آنها به كنار زمين رفتم.هنوز حالم جا نيامده بود اما مي دانستم كه
مشكل بزرگي ندارم .
استرچ درنگ نكرد . توپ را بالا آورد و يك شوت يك دستي تقريبا از نيمه زمين به طرفحلقه رها كرد . توپ به تخته پشت حلقه
خورد و سپس به لبه ي حلقه برخورد كرد ووارد حلقه شد . درحالي كه براي تصاحب توپ به طرف حلقه مي دويد گفت : يك از
يك . هركس به شوت كردن ادامه مي ده تا وقتي كه توپش خطا بره .
شوت بعدي خود را موفق نشد ؛ با وجودي كه يك لي آپ آسان از زير حلقه بود .حالا نوبت هنا بود . من انگشتان سبابه هر دودست خود را به روي انگشت هاي ابهامقرار دادم و سه بار تا هفت شمردم . درحالي كه دست هاي خود را با همان انگشتانروي
هم قرار گرفته بالا گرفته بودم او را تشويق كردم : موفق باشي هنا !
هنا ازروي خط پنالتي توپي را وارد حلقه كرد . سپس به طرف حلقه دريبل كرد و از زيرحلقه توپي را درون سبد انداخت .
درطول مدتي كه او هشت توپ ديگر را بدون خطا وارد سبد مي كرد دهان من از حيرتباز مانده بود .
-آهاي هنا ... چشم نخوري !
استرچ گيج و منگ ايستاده بود و تماشا ميكرد . نمي دانستم در فكر او چه مي گذرد .صورتش كاملا حكايت از گيجي و منگي مي
كرد .پس از امتياز دهم هنا ايستاد و درحالي كه توپ را به طرف استرچ پرتاب مي كرد گفت: ده از ده ! ... حالا براي اينكه مسابقه
جالبتر بشه نوبتم رو به تو ميدم .
هنا نگاهي به من انداخت . لبخندي زد . مشت خود را به نشانه ي پيروزي بالا آورد .استرچ ديگر لبخند نمي زد . درحالي كه به
طرف حلقه دريبل مي كرد تا فاصله ي خودرا كمتر كرده باشد صورتش مصمم و عبوس بود . چهار توپ پشت سر هم را وارد حلقه
كرد و سپس توپي را كه از روي خط پنالتي به طرف حلقه رها كرده بود ، خراب كرد .زيرلب غرغري كرد و توپ را به طرف هنا
انداخت .هنا هشت شوت پشت سرهم را گل كرد و سپس رو به استرچ گفت : هيجده ازهيجده !
ولي استرچ بدون توجه به حرف او با قيافه ي عبوس و درهم راهش را كشيد و بهطرف سالن تمرين رفت .
هنا فرياد زد : من هنوز كارم تموم نشده !
استرچ رو به من كرد و گفت : هي ، پهلوون پنبه ، شايد بهتر باشه از اين خانم چند تا درس ياد بگيري . شايد هم بد نباشه كه توي
تيم اون بازي كني !
سپس سرش رابه نشانه ي تمسخر تكان داد و وارد مدرسه شد .باد شديدي شروع به وزيدن كرد . حالا ديگر تقريبا هوا تاريك
شده بود . بادگير هنا را اززمين برداشتم و به طرف او رفتم تا آن را به او بدهم . اما او شوت ديگري كرد و گفت :نوزده ! و سپس
شوت ديگري : بيست ... هورا ! ... من بردم !
ناباورانه به او گفتم : هنا ، تو اصلا توپي را خراب نكردي ! چطوري اين كارو كردي؟
او شانه اش را بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت : فقط شانس .احساس لرز كردم . دوان دوان به طرف مدرسه به راه افتاديم . من و من كنان گفت م:
از من نپرس كه چقدر خوش شانس بوده ام . امروز يه دشمن جديد برا خودم درستكردم . يه دشمن غول پيكر !
هي ... من كاملا داشت يادم مي رفت كه چرادنبال تو مي گشتم . مي خواستم يه خبر خيلي « : هنا ايستاد و بازوي مرا گرفت و گفت
خوبي بهت بدم !
در مدرسه را براي او باز نگه داشتم و پرسيدم : آره ؟ چه خبري ؟ چشمان سبز هنا برق زد . با خوشحالي گفت : اون عكسايي رو
كه از سگم گرفته بودم يادته ؟ اونا رو برا يه مجله در نيويورك فرستادم و حدس بزن چي شد ! پونصد دلار بابت اون عكسا به من
دادن . قصد دارن اونا رو منتشر كنن و يه داستان حسابيهم درمورد من چاپ كنن ! جالب نيست ؟
جواب دادم : عاليه ! واقعا خوشحالم !
و در اين لحظه بود كه تصميم گرفتم شانس من بايد تغيير كند .چرا بايد هنا از اين همه شانس برخوردار باشد ؟ به خودم گفتم من
نيز مي توانم خوششانس باشم .همه چيز به طرز فكر خود انسان بستگي دارد . بله ، تنها چيزي كه آدم احتياج داردهمين است كه
تفكر مثبتي در اين رابطه داشته باشد .لباس هايم را عوض كردم و شروع به بالا رفتن از پله ها براي سرزدن به كمدم كردم .
... كمد شماره 13
تمرين بسكتبال طول كشيده بود و اكنون تمام راهروها خالي بودند . كفش هايم بر رويزمين سخت جير و جير صدا مي كرد .
بيشتر چراغ ها خاموش شده بودند .با خودم فكر كردم ، اين مدرسه وقتي خاليست خيلي وهم انگيز است . جلوي كمدممتوقف
شدم درحالي كه در پشت گردنم احساس سرما مي كردم .هربار كه جلوي اين كمد مي ايستم احساس عجيبي به من دست مي
دهد . او لا در كنار ديگر كمدهاي بچه هاي كلاس هفتمي قرار نداشت . اين كمد در انتهاي راهروي عقبي وتك و تنها بود ؛ درست
پس از كمد وسايل نظافتچي .تمام كمدهاي ديگر را در تابستان رنگ كرده بودند . همه ي آنها خاكستري مايل به نقرهاي بودند .
اما هيچ كس دست به كمد شماره 13 نزده بود . رنگ كهنه ي سبز آن درگوشه و كنار پوسته شده بود و تكه هاي بزرگ رنگ آن
كنده شده بود . از بالا تا پايين در، خراش ها و ضربدرهاي فراواني ديده مي شد .
خود كمد بوي نم مي داد . و بوي ترشي . درست مثل اينكه قبل از برگ هاي پوسيده ويا ماهي مرده و مانند آن پر شده باشد .
به خودم گفتم : عيبي ندارد . من مي توانم با اين مسئله كنار بيايم .نفس عميقي كشيدم . طرز فكر جديد ، لوك ! طرز فكر جديد ! شانس تو به زودي تغييرخواهد كرد !
كوله مدرسه ام را باز كردم ويك ماژيك چاق وچله ازآن بيرون آوردم . دركمد را بستم ودركنار عدد 13 با حروف بزرگ نوشتم
:شانس
يك قدم به عقب برداشتم تا شاهكارم را تحسين كنم : 13 شانس . ((آره ه ه ه ... )) در همين حال نيز احساس بهتري داشتم .
ماژيك سياه را در كوله ام چپاندم و شروع به بستن زيپ آن كردم . و در اين لحظهبود كه صدايي شبيه نفس كشيدن شنيدم .
نفس هاي آرام و شمرده ، چنان آرام كه فكر كردم خيالاتي شده ام . نفس ها از درونكمد به گوش مي رسيدند .جلوتر خزيدم و
گوش خود را به در چسباندم .صداي هيس ملايمي را شنيدم . سپس صداي نفس هاي بيشتر .
كوله از دستم ليز خورد و با صداي خشكي روي زمين افتاد . خشكم زده بود .و سپس صداي هيس ملايم ديگري را از درون كمد
شنيدم ، كه با ناله ي كوتاهي پايانيافت .تيغه ي پشتم شروع به سوزش كرد . نفس در گلويم گره خورده بود .
بدون اينكه متوجه باشم ، دستم روي دستگيره ي كمد قرار گرفته بود .
آيا بايد در را باز كنم ؟ آيا بايد ؟
دستم دستگيره را محكم مي فشرد . با هر فشاري كه بود خود را وادار به نفس كشيدن مجدد كردم .
به خودم گفتم : اين ها همه اش خيالات است .
هيچ كس نمي تواند درحال نفس كشيدن در كمد من باشد .دستگيره را بالا كشيدم و در را باز كردم .در كمال ناباوري ، گربه ي
سياهي در گوشه ي كمد كز كرده بود . درحالي كه به آنخيره شده بودم صدايي شبيه ناله از گلويم بيرون آمد : آه ... !
گربه نيز به من زل زده بود . چشم هايش در نور ضعيف راهرو به رنگ قرمز درآمدهبودند . موي سياهش روي پشتش سيخ شده
بود . لب هايش را جمع و دوباره هيس كرد
يك گربه ي سياه ؟يك گربه ي سياه در كمد من ؟فكر كردم كه دارم خواب مي بينم و اين ها همه خواب و خيال است .
؟ پلك هايم را به هم زدم ، چنان كه گويي با اين كار مي خواهم گربه را فراري دهم . يك گربه سياه در داخل يك كمد شمارة 13
! آيا بدشانسي از اين بالاتر مي شود ؟
با هر زحمتي كه بود گفتم : تو ... تو چطوري وارد اين جا شدي ؟

گربه دوباره هيس كرد و پشتش را به صورت كمان درآورد . با چشمان سردش به من زل زده بود .سپس ازكف كمد به بالا پريد و
از روي كفش هاي من گذشت و در راهرو شروع بهدويدن كرد . با گام هايي سريع و بي صدا . سرش را پايين و دمش را بالا گرفته
بود . دراولين پيچ راهرو از نظرم ناپديد شد . درحالي كه قلبم به شدت مي تپيد ، با چشماني وحشت زده مسير او را تعقيب
ميكردم . همچنان بدن پشمالويش را كه به پايم برخورد كرد حس مي كردم . متوجه شدمكه همچنان دستگيرة دِ كمد را در
دست دارم .
سؤالات مختلفي در سرم شكل گرفت . اين گربه از كي در كمد بوده ؟ چطور وارد كمدبسته شده بود ؟ چرا يك گربه ي سياه در
كمد من بود ؟ چرا ؟
به طرف كمد چرخيدم و كف آن را وارسي كردم . مي خواستم مطمئن شوم كه موجودديگري در آن مخفي نشده باشد . سپس
درحالي كه همچنان منگ و مبهوت بودم بااحتياط و به آرامي در را بستم و آن را قفل كردم و سپس يك قدم به عقب برداشتم .
13 شانس .حروف درشت و سياه روي در درخشان و شعله ور به نظر رسيدند .
درحالي كه كوله ام را برمي داشتم زير لب گفتم : آره ... خيلي شانس ! ... واقعا شانس . گربه سياه در كمد من !
در تمام طول راه تا خانه پاي خرگوش شانس را كه در جيب داشتم محكم فشار ميدادم .با خود مي گفتم ، اوضاع عوض خواهد شد
؛ يعني بايد عوض شود .
***
اما درطول چند هفته ي بعد شانس من هيچ تغييري نكرد .
يك روز ، پس از تعطيل مدرسه ، داشتم به طرف آزمايشگاه كامپيوتر مي رفتم كه با هنا برخورد كردم . پرسيد : داري كجا ميري
؟ دوست داري براي تماشاي بازي منبيايي ؟
جواب دادم : نمي تونم ... قول دادم كه مودم هاي جديد رو براي خانم كوفي ، معلمكامپيوتر نصب كنم .
هنا خنديد و گفت : نابغه ي كامپيوتر دوباره ظاهر مي شود !
و شروع به دويدنبه طرف سالن ورزش كرد .
صدايش زدم و پرسيدم : ورقه ي امتحان علومتو پس گرفتي ؟

ايستاد و رو به من چرخيد و درحالي كه صورتش غرق در لبخند و شادي بود گفت : لوك ، شايد باور نكني ؛ من اصلاً وقت براي
مطالعه كردن نداشتم . مجبور بودم همه يسؤال ها رو حدسي جواب بدم و تازه حدس بزن چي شد ؟ نمرة صد گرفتم ! تمام جواب
ها رو درست حدس زده بودم !
گفتم : چه جالب !
من براي آن امتحان يك هفته تمام درس خوانده بودم ولينمره ام فقط 47 شده بود .به راهم ادامه دادم و لحظاتي بعد وارد
آزمايشگاه كامپيوتر شدم و با دست به خانمكوفي سلام كردم . او روي ميزش دولا شده بود و داشت توده اي از ديسك هاي
مختلف را مرتب مي كرد . با لحني بشاش گفت : سلام ... اوضاع چطوره ؟
آزمايشگاه كامپيوتر خانه ي دوم من است . از وقتي كه خانم كوفي فهميد كه من در تعمير كامپيوتر و ارتقا دادن آن و نصب
قطعات وارد هستم ، محبوب ترين دانش آموزاو بوده ام .
و من نيز بايد اقرار كنم كه وقعا او را دوست دارم . هروقت كه تمرين بسكتبالنداشته باشم به آزمايشگاه كامپيوتر مي روم تا با
اوصحبت كنم و اگر چيزي احتياج به تعمير داشته باشد ، آن را درست كنم .
خانم كوفي ، درحالي كه ديسك ها را روي ميز مي گذاشت پرسيد : لوك ، پروژهانيميشني كه روش كار مي كردي چطور پيش
ميره ؟
موي بور بلندش را از رويگونه اش كنار زد و يكي از آن لبخندهاي زيبايش را تحويلم داد . به اعتقاد من اوزيباترين لبخند دنيا را
دارد . همه ي بچه ها او را دوست دارند چون هميشه به نظرمي رسد از كلاس هايش لذت مي برد .
جواب دادم : تقريبا آماده ام كه اونو به شما نشون بدم .
جلوي كامپيوتر نشستم وشروع به برداشتن پشت آن كردم و ادامه دادم : فكر مي كنم واقعا قشنگ شده . وحالا خيلي هم تندتر
پيش ميره . يه راه جديدي براي جابه جا كردن پيكسل ها پيداكردم .
چشمانش گشاد شدند :واقعا ؟
درحالي كه دل و رودة كامپيوتر را با احتياط بيرون مي كشيدم گفتم : اختراع واقعا جالبيه . برنامه ش خيلي ساده س . فكر مي كنم
خيلي از انيميشن سازها از آن خوششون بياد .

پيچ گوشتي را روي ميز گذاشتم و به او خيره شدم .
-شايد شما بتونيد به من كمك كنيد . مثلا ... اونو به ديگران نشون بديد . يا اين كه مثلا حق كپي رايت اونو ترتيببديد ...
خانم كوفي ايستاد و درحالي كه بلوز آبي خود را روي شلوار جينش مرتب مي كردگفت : شايد ... لوك ، تو واقعا پسر هنرمندي
هستي . فكر مي كنم بالاخره يه روزيموفق مي شي از كامپيوتر پول حسابي به دست بياري .
و در همان حال به طرفمن آمد و مشغول تماشاي من كه داشتم مودم قديمي را باز مي كردم شد .
نمي دانستم چه جوابي بايد بدهم ولي گفتم : آره ... شايد ... خيلي ممنونم ..
اصلا نمي دانستم چه بايد بگويم . خانم كوفي زن خيلي خوبي است . او تنها معلمي استكه واقعا مشوق من بوده و فكر مي كند كه
من براي خودم كسي هستم .
گفتم : خيلي دوست دارم كه برنامه انيميشنم را تموم كنم و به شما نشون بدم .
خانم كوفي به طور غيرمنتظره گفت : خوب ... منم خبرهاي مهمي برات دارم ...
به طرف او چرخيدم و لبخند ناشي از هيجاني را كه بر روي صورتش نقش بسته بودديدم .
- تو اولين كسي هستي كه اين خبر رو مي شنوه . لوك مي توني يه راز روپيش خودت نگه داري ؟
گفتم : آره . چه رازي ؟
هيجان زده جواب داد : من پيشنهادي براي بهترين شغل ممكن دريافت كردم ! دريك شركت واقعا بزرگ در شيكاگو . هفته ي
آينده از اين مدرسه ميرم !
بعد از ظهر روز بعد نتوانستم به آزمايشگاه كامپيوتر سر بزنم . ناچار بودم به استخرشناي پشت سالن ورزشي برم .شنا ورزش دوم
من است . تمام تابستان را پيش يك مربي در استخر محله مان تمرينكرده بودم . او آنقدر شناگر بود كه چند سال قبل به اردوي
تيم ملي المپيك دعوت شدهباشد . كار كردن با او واقعا در پيشرفت شناي من مؤثر بود . و او اسرار فراواني براي سرعت بخشيدن
به من آموخته بود .به همين دليل مشتاق فرا رسيدن مسابقات انتخابي تيم شناي مدرسه بودم . البته نميتوانستم مايويي را كه برايم
شانس مي آورد بپوشم . چون برايم خيلي كوچك شده بود. اما آن روز ، پيراهن شانسم را پوشيدم . و در همان حال كه مشغول
كندن لباس برايرفتن به استخر بودم در دلم سه بار تا هفت شمردم .

وقتي رختكن را ترك مي كردم صداي داد و فرياد و خنده و شوخي بچه ها را كه ازديوارهاي كاشي كاري استخر منعكس مي شد
شنيدم . درحالي كه تپش قلبم شروع بهسرعت گرفتن كرده بود قدم به درون هواي مرطوب استخر سرپوشيده گذاشتم .
زمين از آب ولرم خيس بود . نفس عميقي كشيدم و بوي تند كلر را استنشاق كردم .من عاشق اين بو هستم !
سپس دولا شدم و لبه ي تخته ي شيرجه را بوسيدم . شايد عجيب به نظر رسد ، وليمن هميشه اين كار را مي كنم .
رو به استخر ايستادم . سه يا چهار نفر توي آب بودند . در قسمت كم عمق استخر،استرچ را ديدم . او داشت با شدت تمام به دو
نفر ديگر آب مي پاشيد . آن دو نفر را درگوشه ي استخر گير انداخته بود و با دست هاي بزرگش مرتب به آب مي كوبيد و امواج
بلندي از آب را به سمت آنها مي پاشيد ، آنها مرتب به او التماس مي كردند كهدست از اين كار بردارد .
آقاي سوانسون ، مربي شنا ، سوت خود را به صدا درآورد و سپس سر استرچ داد كشيدكه دست از شوخي و مسخره بازي بردارد .
استرچ يك بار ديگر توده ي بزرگي از آببه سمت آن دو پسر بيچاره روانه كرد .
سپس چرخ زد و وقتي مرا ديد فرياد زد : هي ... سلام پهلوون پنبه ...
صدايش ازديوارهاي كاشي شده منعكس شد : ... خيلي زود اومدي . كلاس غرق شدن هفته ديگه تشكيل ميشه ! ها ها ! چه مايوي
قشنگي ! نكنه مايوي خواهرته ؟ ها ها ! هاها !
چند تا ديگر از بچه ها نيز خنديدند .تصميم گرفتم توجهي به آنها نكنم . به خودم خيلي اعتماد داشتم ، حدود بيست نفربراي
مسابقه آمده بودند و من مي دانستم كه شش جاي خالي در تيم وجود دارد ، اماپس از آن همه تمرين در تابستان گذشته مطمئن
بودم كه مي توانم جزو شش نفر برترباشم .
همه ما كمي نرمش كرديم و سپس چند بار به درون آب شيرجه رفتيم تا عضلات خودرا آزاد كرده و به آب گرم عادت كنيم .
پس از چند دقيقه ، آقاي سوانسون از ماخواست از آب بيرون آمده و در انتهاي عميق استخر به صف شويم .
آقاي سوانسون گفت : خيلي خوب بچه ها ، من بايد تا ساعت 5 به كار بعد ازظهرم برسم ، بنابراين ، اين مسابقه را خيلي ساده
برگزار مي كنيم . فقط يك فرصتداريد . فقط يك فرصت . وقتي صداي سوت را شنيديد به داخل استخر شيرجه مي زنيدو طول
آن را دوبار طي مي كنيد ، با هر شيوه اي كه دوست داريد . اولين شش نفريكه به خط پايان برسند انتخاب مي كنم و دو نفر هم
رزرو خواهند بود . سؤالي هست؟
ادامه دارد.........
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، خانوم گل ، j0oj0o ، یونی سوان ، FARID.SHOMPET ، benyamin ، pink devil ، cute flower ، ♥گل یخ ♥ ، AmItiSe ، ☭Nicola☭ ، SABER ، mohammad12 ، Albert wesker ، L.A.78 ، KᏙ¥றᏙƝ
#3
و هيچ سؤالي نبود .
همه به جلو دولا شده و آماده شيرجه بودند . استرچ در كنار من قرار داشت . با آرنج توي پهلويم كوبيد و گفت : پهلوون ، يه
خورده عقب برو . اين قدر خودتو به من نچسبون .
در همان حال كه با فشار دست سعي داشتم درد پهلويم را تخفيف دهم ، با خود فكركردم ، چه عيبي دارد ؟ گيرم كه او اول شود .
هنوز پنج جاي خالي ديگر در تيم وجوددارد .
به خودم گفتم : من لياقت ورود به تيم را دارم . خودم مي دانم . مطمئنم كه لايقتيم شنا هستم ...
صداي سوت بلند شد . بدن هاي لخت در خط آغاز به جلو پريدند .من هم شيرجه خود را شروع كردم . ولي پايم ليز خورد .
لبه ي استخر خيلي ليز بود و پايم روي كاشي سر خورد .
-آه ... نه !
با صداي بلندي روي آب فرود آمدم .شيرجه با شكم ... اين شيرجه اي نبود كه با آن بشود در مسابقه برنده شد .سرم را بالا آوردم
و سعي كردم موقعيت خود را درست كنم . و ديدم كه همه بچه هااز من جلوترند .چه ليز خوردن ناميموني ! ...
سرم را پايين آوردم و عزمم را جزم كردم كه عقب افتادگيم را جبران كنم . شروعكردم به شنا كردن ... سعي داشتم خود را آرام
كنم . ضربات ملايم و ضربدري با پاهايكشيده را كه مربي تابستانيم به من آموخته بود به ياد آوردم .رفته رفته سرعت گرفتم . از
تعدادي از شناگران جلو افتادم و پس از لمس ديوار انتهاياستخر ، دور زدم و دور آخر را شروع كردم .تندتر ...
خط پايان در نظرم محو و مبهم مي نمود . همه جا آب بود و فقط دست ها و پاها بود كه در آب بالا و پايين مي رفت و احساس مي
كردم صداي نفس نفس آنها را مي شنومپس از لحظاتي ، چند تا كله را ديدم كه در آب بالا و پايين مي روند .سعي كردم همه چيز
را از ذهنم خارج كرده و فقط روي شنا كردنم متمركز باشم ...
همه چيز را فراموش كن ... فقط به شنا كردن فكر كن ...
بالاخره ، دستم ديواره ي استخر را لمس كرد و فورا به زير آب رفتم و دوباره روي آب آمدم و آبي را كه در دهانم بود بيرون
دادم . موهايم را از روي چشم هايم كنار زدم . مزة كلر را در دهانم حس مي كردم . همچنان كه آب از صورتم مي چكيد ، به
اطراف نگاه كردم .آخرين نفر نبودم . بعضي ها هنوز درحال شنا كردن بودند . نگاهي به شناگراني كه بهخط پايان رسيده بودند انداختم .
چند نفر ؟ چند نفر از من جلوتر بودند ؟
صداي آقاي سوانسون را شنيدم : لوك ، تو نفر هفتم هستي ! ... و سپس روييادداشتي كه در دست داشت چيزي نوشت و ادامه
داد : رزرو اول ... فردا سر تمرينمي بينمت .
هنوز نفسم جا نيامده بود كه بتوانم جوابي بدهم .
هفتم ...
آه بلندي كشيدم . خيلي ناراحت بودم . مي دانستم كه حق من بهتر از هفتمي بود .چه مي شد اگر ليز نخورده بودم ؟
در همان حال كه سرافكنده به سمت رختكن مي رفتم ، استرچ با گام هاي بلند خود به من رسيد و با كف دست چنان محكم به
پشتم زد كه فكر كردم صداي آن تا چهارراهبعدي شنيده شد . با لحني تمسخرآميز گفت : پهلوون ... از اين كه باعث شدي
منخيلي خوب به نظر برسم متشكرم !
به سرعت لباس عوض كردم و در يك گوشه تنها ايستادم . چند تا از بچه ها برايتبريك گفتن پيشم آمدند ولي احساس مي كردم
حق من هفتم شدن نبوده است .در آن طرف رختكن ، استرچ هنوز مايوي شناي خود را درنياورده بود . با حوله نيمه خيس خود
مرتب به اين و آن مي زد و به قول خودش حال مي كرد . حوله را چنانروي پوست لخت آنها مي كوبيد كه احساس مي كردم واقعا
دردشان مي آيد . ولياسترچ بي توجه به همه اين مسائل ، داشت از خنده ريسه مي رفت .حوله ام را توي سبد انداختم و به طرف
آيينه ي بالاي دستشويي رفتم تا سرم را شانهكنم . يكي از چراغ هاي سقف سوخته بود و من براي اين كه بهتر ببينم ناچار شدم
بهطرف آيينه دولا شوم .در لحظه اي كه مويم را به طرف عقب شانه مي كردم ، چشمم به شكاف كج و معوجاز بالا تا پايين آيينه
افتاد .
دست از شانه زدن برداشتم و يك قدم به عقب رفتم . اوه ...
يك آيينه ي شكسته ! يعني هفت سال بدشانسي براي يك نفر !
دستم را توي جيب شلوارم كردم و پاي خرگوشم را سه بار فشردم . سپس رو به آيينهمشغول شانه كردن موهايم شدم .ولي يك
جاي كار عيب داشت .پلك زدم . يك بار . دو بار .يك لوك قرمز ؟ نوعي درخشش قرمز گونه در شيشه ي آيينه .به شيشه آيينه خيره شدم و ناگهان آه از نهادم برآمد .
درخشش قرمزگونه از يك جفت چشم ساطع مي شد ... يك جفت چشم سرخ ، كههمچون دو تكه زغال گداخته مي درخشيدند .
يك جفت چشم عصباني در آيينه شناور بود . يك جفت چشمي كه در اطراف تصوير منشناور بودند .
درهمان حال كه به آن چشمان سرخ شده زل زده بودم ، قيافه نگران و بهت زده خودرا مي ديدم ... چشم ها را كه هرلحظه به
تصوير من نزديك تر مي شدند دنبال ميكردم ... تا اين كه بالاخره روي تصوير چشم هاي من در آيينه قرار گرفتند !
تصوير وحشت زدة من در آيينه با آن چشمان سرخ و درخشان به من زل زده بود .و سپس دهانم را باز كردم و يك جيغ طولاني و
حاكي از وحشت سردادم .
از وراي جيغ ، صداي قدم هاي سنگيني را از پشت سر شنيدم . سپس صداي استرچ راشنيدم : هي ... بهش عادت مي كني!
چرخيدم . لبخندي تحويلم داد : پهلوون ، بهش عادت مي كني . صورت خودته !ديگران رو هم به جيغ زدن وا مي داره !
وحشت زده گفتم : نه ! ... نه ، اين صورت من نيست ! مگه نمي بيني كه ... ؟
آقاي سوانسون پشت سر استرچ ظاهر شد : لوك ... چي شده ؟
با صدايي كه شبيه گريه بود گفتم : چشمام ! ببينيد ... قرمز نيستن ؟ قرمز شدن ؟
آقاي سوانسون و استرچ نگاهي رد و بدل كردند .آقاي سوانسون جلوتر آمد و چشم هايم را وارسي كرد .
-لوك ... تو چت شده ؟ اينكه فقط كلر آب استخره ! به زودي چشمات به حالت طبيعي برمي گرده !
با يكدندگي گفتم : كلر ؟ چي ؟ ... نه !
سپس نگاهي به آيينه انداختم و چشمانقهوه اي هميشگي ام را ديدم كه از توي آيينه به من نگاه مي كرد .خبري از چشمان شعله
ور نبود . هيچ چشم سوزاني در آيينه مثل چشم هايشيطاني توي فيلم هاي ترسناك ديده نمي شد .چشم هايم را ماليدم و
اوه ... خوب... « : درهمان حال گفتم
چشم هايم اصلا نميسوختند و نرمال به نظر مي رسيدند .رويم را به طرف استرچ و آقاي سوانسون كردم . نمي دانستم به آنها چه
بگويم . هردوي آنها چنان به من نگاه مي كردند كه انگار ديوانه شده ام .و شايد هم ديوانه شده بودم .

گربه سياه در كمد ! چشمان سرخ شعله ور در آيينه !

درحالي كه سعي داشتم صدايم عادي به نظر برسد گفتم : خوب ... به اميد ديدار درسر تمرين .
استرچ خنديد : مگه اين كه من قبل از اون تو رو ببينم ! ها ها !
من هم خنديدم . حرفش اصلا خنده دار نبود ولي من مي خواستم طبيعي و آرام بهنظر برسم .همچنان كه به دنبال آن دو از سالن
رختكن بيرون مي آمدم ؛ متوجه شدم كه سراپايممي لرزد .چرا اين حوادث عجيب يكي پس از ديگري بر سر من مي آمد ؟
قرار بود بعد از شام با هنا به مجتمع تجاري برويم.او مي خواست چند تا نرم افزاركامپيوتري به مناسبت تولدم برايم هديه بخرد
ولي مي خواست كه خودم آنها راانتخاب كنم.اين كار او واقعا نشانه ي محبت او بود.ولي در آخرين لحظه،تصميم گرفتم كه سر
قرارنروم.
هنوز از آزمون شنا احساس عجيبي داشتم.ضمنا،مي خواستم روي پروژه ي انيميشن نيزكار كنم.اگر تلاش مي كردم،شايد مي
توانستم آن را به موقع تمام كرده و قبل ار اينكهخانم كوفي مدرسه را ترك كند،آن را به او نشان بدهم.
به اتاقم رفتم و برنامه ي انيميشن را به كار انداختم.ولي اصلا قادر به تمركز فكرمنبودم.مرتب به شبدر چهار برگي كه در يك
محفظه ي شيشه اي هميشه روي ميزكارم بود نگاه مي كردم.همچنين مرتب از جا مي پذيدم و جلوي آيينه مي رفتم و چشمهايم را
وارسي مي كردم.كاملا طبيعي بود.هيچ نشانه اي از درخشش در آنها نبود.
مرتب از خودم مي پرسيدم:پس چه اتفاقي بود؟در آن رختكن با چه چيزي رو به روشده بودم؟سعي كردم خود را متقاعد كنم كه
عيب از آيينه رختكن بوده است.دليلدرحشش سرخ رنگ چهت تابش نور و بازتاب آن از ترك خوردگي آيينه بود...ولي نه.اين
استدلال اصلا منطقي نبود.
اندكي قبل از ساعت 10 ،تلفن زنگ زد.هنا بود-از نفس افتاده و هيجان زده.
-لوك، اي كاش اومده بودي!بايد اون جا بودي و مي ديدي!
مجبور بودم گوشي تلفن را از گوشم دور نگه دارم چون او واقعا فرياد ميزد.پرسيدم: چرا؟چه اتفاقي افتاد؟
با هيجان گفت: من برنده شدم!باور مي كني؟...من برنده شدم!
-معذرت مي خوام هنا،ولي من نمي دونم تو داري درباره ي چي حرف مي زني

با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت: اون لاتاري توي مركز تجاري يادتهست؟همون كه يه ماشين قرمز قشنگ به عنوان
جايزه گذاشته بون؟حدود يك ماه بودكه وسط مركز به نمايش گذاشته بودن!چندين هزار نفر بليط خريدن.ده ها
هزارنفر!و...و...من داشتم از اونجا رد مي شدم كه ديدم دارن قرعه كشي مي كنن.و...
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
-آره!آره!من برنده شدم!من اون ماشين رو بردم!
توي تختخوابم ولو شدم.در واقع احساس ضعف كردم.قلبم چنان مي تپيد كه گوييخودم برنده شده ام!
هنا ادامه داد: وقتي اسمم رو صدا زدن بايد بودي و مي ديدي!چنان جيغي كشيدم كهنگو!همون جا ايستاده بودم و فقط جيغ مي
كشيدم!
و دوباره جيغ كشيد،جيغي از اعماق سينه.جيغي بلند و طولاني و آكنده از شادي.گفتم: هنا...واقعا عاليه.
ولي فكر نكنم صدايم را شنيد.او همچنان در حال جيغكشيدن بود.
-لوك،خانواده ام خيلي خوشحال شدن.بايد اونا رو ببيني تا بفهمي چي مي گم.همهشون دارن دور اتاق پذيرايي مي رقصن!
گفتم: واقعا عاليه!
هنا صدايش را پايين آورد و گفت: لوك،من فقط در مورد يك چيز احساس ناراحتي ميكنم.اون قدر خوشحال شده بودم و از خود
بي خود بودم كه فراموش كردم چرا بهفروشگاه رفته بودم.فراموش كردم برات هديه ي تولد بخرم.
از جا بلند شدم.چعبه ي شيشه اي حاوي شبدر چهار برگ را برداشتم و برگ هايش رابين انگشتانم صاف كردم.به هنا گفتم: عيبي
نداره.حالا ديگه تصميمم رو گرفتم كهچه هديه اي براي تولدم آرزو دارم.
پرسيد: چي هست؟
-شانس تو رو مي خوام!
هنا خنديد.فكر مي كرد شوخي مي كنم ولي راستش را بخواهيد كاملا جدي گفته بودم.
پرسيد: فردا مدرسه ميايي؟
-چطور مگه؟آره.چرا كه نه؟

گفت: فردا چمعه سيزدهمه!مي دونم كه چقدر به خرافات پايبند هستي و فكر كردمكه شايد بخواي همه ي روز رو تو خونه بموني
و توي رختخوابت باشي.
گفتم: هاها...
ولي سرماي چندش آوري پشت گردنم احساس كردم.
-نه حتما ميام.مي دوني كه يه خرافاتي صد درصد نيستم.
ولي با خود انديشيدم كه حتما بايد پيراهن شانسم را بپوشم و جعبه ي شبدر چهار برگرا نيز توي كوله پشتي ام خواهم
گذاشت.همچنين از مامان خواهم خواست براي ناهارساندويچ خوش شانسي م را –سس بادام زميني با مايونز!-برايم آماده كند.
به هنا گفتم: فردا ناچارم به مدرسه بيام.بعد از كلاس،تمرين بسكتبال دارم.
هنا پرسيد: تمرين چطور پيش مي ره؟
خنديدم و گفتم: بد نيست.تا حالا كه از نشستن روي نيمكت مصدوميتي پيدانكردم.!
هنا خنديد.صداي داد و فرياد و خنده هاي ديوانه وار را از توي گوشي مي شنيدم.
هنا گفت: من ديگه بايد برم.
در واقع با تمام قدرت داد مي زد تا صدايش در ميان آنهمه سر و صدا شنيده شود.
- خانواده ام همچنان مشغول جشن گرفتن به مناسبتبرنده شدن من هستن!فعلا خداحافظ!
قبل از آنكه بتوانم پاسخي بدهم گوشي تلفن را روي تلفن گذاشت.
آن شب خواب كمد شماره ي سيزه را ديدم.در خواب،در مقابل كمد ايستاده بودم.كسي يك تقويم ديواري را به در آن
چسباندهبود.جلو آمدم و ديدم كه دور سيزدهم،دايره ي قرمزي كشيده شده بود.شروع كردم به كندن تقويم از روي كمد.ولي با
شنيدن صداي نفس هاي بلندي متوقفشدم.صداهايي خشن و بلند؛مثل اينكه كسي دچار تنگي نفس شده باشد. در كمد را لمس
كردم.داغ و سوزان بود!يكه خوردم و فريادي زدم و دستم را به شدت كشيدم.
دوباره صداي خس و خس بلند نفس ها را از درون كمد شنيدم.سپس صداي ظريفي راشنيدم كه ملتمسانه مي گفت: خواهش مي
كنم...منو از اينجا بيرون بياريد!در خواب مي دانستم كه دارم خواب مي بينم.مي خواستم خود را از آن رويا خلاصكنم و از خواب بيدار شوم ولي گير افتاده بودم و مي دانستم كه هيچ چاره ي ديگريندارم.ناچار بودم در كمد را باز كنم و ببينم چه كسي در
آنجاست.صداي ظريف و وحشت زده دوباره گفت: خواهش مي كنم...من مي خوام بيامبيرون.منو بيرون بياريد!
با وجودي كه مي دانستم دارم خواب مي بينم،ولي باز هم شديدا احساس ترس ميكردم.ترس واقعي سراپاي وجودم را به لرزه مي
انداخت.خود را مي ديدم كه دستگيره را گرفته ام و به آرامي -خيلي آرام -در كمد را باز كردم.و حشت زده به موجودي كه در
داخل كمد كز كرده بود نگاه كردم،چون آن موجود كسينبود جز خودم!
اين خود من بودم كه داخل كمد كز كرده بود و سراپا مي لرزيد.خود من بودم و چشمانمشروع به درخشيدن كردند.چشمانم درون
تاريكي كمد با رنگي سرخ همچون شعله هايآتش مي درخشيدند. همچنان كه به خودم و به آن چشمان سرخ زشت و شيطاني زل
زده بودم،شاهد تغييرچهره ام بودم.ديدم كه از سوراخ هاي بيني ام موهاي زبر و سياه شروع به روييدن كرد:رشته هاي ضخيمي از
موي سياه كه از سوراخ هاي بيني به پايين سرازير بودند وكم كم تمام كف كمد را پوشاندند.در زير آن دو چشم سرخ شعله
ور،طناب هاي بافته از مو شروع به بيرون آمدن ازسوراخ هاي بيني ام كرد و به تدريج تمام كمد را پوشاند و از آن بيرون آمد و در
كف
سالن روي هم انباشته شد و همچنان كه وحشت زده ايستاده بودم و تماشا مي كردم،درمحاصره ي حلقه هاي بافته شده ي مو قرار
گرفتم.
بله.در همان حال كه وحشت زده ايستاده بودم و كاري جز تماشا كردن از دستم بر نميآمد،حلقه هاي بلند مويي كه از سوراخ هاي
دماغم مي روييدند،همچون دو مار زنگيمرا احاطه كردند و حلقه ها در اطرافم پيچ و تاب مي خوردند و رفته رفته در حلقه ي
زبر و گرم آن محو مي شدم.
حلقه هاي مو،همچون تن پوشي پشمي مرا در بر گرفته و رفته رفته محكم تر در خود فشردند.هر لحظه فشار بيشتر مي شد.دور
سينه ام را پوشاندند و سپس دور صورتم راگرفتند و همچون جسد موميايي شده مرا در خود پنهان كردند...پيچيده شده در
رشتههاي موي روييده از سوراخ هاي بيني خودم!
از خواب پريدم و ديدم كه جعبه ي شيشه اي حاوي شبدر چهار برگم را محكم در يكدست گرفته ام.آفتاب خاكستري صبحگاهي
از پنجره اتاق خوابم به درون مي تابيد.اتاقمسرد بود-به سردي يخچال. صداي مادرم سكوت سرد و سنگين را شكست: لوك،اون بالا چه كار مي كني؟مدرسهات دير شده!
زير لب زمزمه كردم: همه اش يك كابوس بود!
و خنده اي خشك و خش دار ازگلويم خارج شد.چشمانم اطراف اتاق را كاويدند.همه چيز طبيعي بود.هيچ چيز غيرعادي ديده نمي
شد.
در آن لحظه صداي مادرم را دلپذيرترين نغمه اي احساس كردم كه تا آن زمان شنيدهبودم: لوك...عجله كن!مدرسه ات خيلي دير
شده!
به فرمان او گردن نهادم.عجله كردم.به سرعت دوش گرفتم،لباس پوشيدم،صبحانه خوردم و دو دقيقه هم زودتر از شروع كلاس
قدم به درون مدرسه نهادم.راهرو هايمدرسه تقريبا خالي بودند.بيشتر شاگردان به كلاس هاي خود رفته بودند.
به ساعت روي ديوار در انتهاي راهرو نگاه كردم و دوان دوان به سمت انتهاي راهرويپشتي رفتم تا كاپشنم را توي كمد بگذارم.
اما چند قدم مانده به كمدم،ايستادم و از ترس بر خود لرزيدم.
آن چه بود كه بر روي در كمد شماره ي 13 قرار داشت؟
با قدم هاي لرزان به آن نزديك شدم.
يك تقويم؟
بله.
يك نفر تقويمي را به دستگيره ي كمد آويخته بود.و ...و دور امروز...جمعه سيزدهم،دايره كشيده بود.
زير لب ناليدم: خوابي كه ديده بودم...
آن خواب داشت به حقيقت مي پيوست.مي دانستم كه اگر در را باز كنم،تمام وقايع آنخواب به حقيقت خواهد پيوست.
به تقويم و به شماره ي 13 كه به وسيله ي جوهر قرمز دورش دايره كشيده شده بودخيره شدم.صحنه هاي كابوس شب قبل در
مغزم جان گرفتند.پشتم لرزيد.دست ها و پا هايم بهخارش افتاده بودند.رشد مو و پيچيدن آن به دور بدنم را عملا حس مي
كردم.با فريادي از خشم تقويم را از دستگيره كندم و آن را در دست مچاله كردم.اكنون انتظار شنيدن صداي نفس هاي سنگين از
داخل كمد را داشتم و شنيدن صدايظريفي كه التماس مي كرد او را از كمد آزاد كنم..

اما منتظر نماندم.با صداي بلند گفتم:آن را باز نخواهم كرد.محال است اجازه دهم كابوس شب قبل به حقيقت بپيوندد.تقويم مچاله
شده را روي زمين انداختم.سپس چرخي زدم و شروع به دويدن به سمتكلاس كردم.راهرو كاملا خالي بود.كفش هايم در تماس با
كف راهرو صداي مهيبي ايجادمي كرد.
تصميم گرفتم كه كاپشنم را پيش خود نگه دارم.مهم نيست،در تمام روز آن را همراهخودم به اين طرف آن طرف مي بردم.نيازي
به باز كردن آن كمد لعنتي نبود.هنوز به در كلاسم نرسيده بودم كه زنگ به صدا در آمد و هنگامي كه شتاب زده بهدرون كلاس
قدم نهادم،آقاي پركينز سرش را بالا آورد و متفكرانه به من نگريست وگفت: صبح بخير لوك!امروز صبح كمي دير اومدي!
در حالي كه زيپ كاپشنم را باز مي كردم نفس زنان جواب دادم:
-ببخشيد...يه كمي دير شد.
و خواستم روي صندلي هميشگي خود بنشينم.آقاي پركينز گفت: آيا اجازه مي خواهي كه بروي و كاپشنت را توي كمدت آويزان
كني؟
كوله پشتي ام را در آوردم و آن را روي صندلي انداختم.: اوه...نه همين طورخوبه.مهم نيست...اونو پيش خودم نگه مي دارم.
چند تا از بچه ها به من زل زده بودند.آقاي پركينز به نشانه ي موافقت سرش را تكانداد و به سراغ اوراقي رفت كه مشغول
خواندنشان بود.نفس عميقي كشيدم و به پشتي صندلي تكيه دادم.هفت بار آستين راست پيراهنشانسم را ماليدم.
با خود گفتم: به هيچ وجه اجازه نمي دهم كابوس ديشب به حقيقت بپيوندن!به هيچوجه!اجازه نخواهم داد!
البته افكارم در هم و برهم و مغشوش بود.آن كابوس ديشب به حقيقت بپيوندد!به هيچوجه!اجازه نخواهم داد!
البته افكارم درهم و برهم و مغشوش بود.آن كابوس احمقانه چگونه مي توانست بهحقيقت بپيوندد؟ اگر لحظه اي،حتي ثانيه
اي،درنگ كرده و در مورد آن فكر كرده بودم،در مي يافتم كهكل آن احمقانه و بچگانه بود.
اما امروز،جمعه،سيزدهم ماه بود و من در جمعه ي سيزدهم ماه هرگز فكرم درست كارنمي كند.خودم اقرار مي كنم كه هميشه در
چنين روز نحسي كمي خل مي شوم.به ميز آقاي پركينز نگاه كردم و ديدم كه مشغول خواندن تكاليف صبح بود.من يك كلمه
از حرفهاي او را نشنيده بودم.جعبه حاوي شبدر چهار برگ را از كوله پشتي ام درآوردم و آنرا در دست چرخاندم و در دل آرزو
كردم كه در بقيه ي روز شانس با من يار باشد.هنگام ظهر هنا را سر ميز كنار ديوار انتهايي سالن ناهارخوري يافتم.او تنها نشستهبود و به پاكت قهوه اي حاوي ناهار خود،كه بازش نكرده بود،زل زده بود.
-سلام.چه خبر؟
و روي صندلي مقابل او ولو شدم.
بدون اينكه چشمانش را بالا آورد با صداي گرفته اي گفت: سلام.تو چطوري؟
جواب دادم: خوب...براي يك جمعه سيزدهم ماه خيلي هم بد نبود.
در واقع،آن روزصبح بدون هيچ مساله ي خاصي پيش رفته بود.انتظار داشتم هنا در مورد خرافاتي بودن من حرفي بزند ولي حتي
يك كلمه هم نگفت.ساندويچم را از پاكت كاغذي بيرون كشيدم و شروع به باز كردن فويل آنكردم.گفتم: اين ساندويچ شانسه
منه؛سس بادوم زميني و مايونز
هنا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: اوم... و بالاخره به من نگاه كرد.خسته بهنظر مي رسيد.چشمانش قرمز و به رنگ خون
بودند و گويي گريه كرده بود.موهايشآشفته و چهره اش گرفته بود.
پرسيد: چطور شد كه كاپشنت را در نياوردي؟
جواب دادم:اوه...اوم...دليل خاصي نداشت،كمي سردم بود.
هنا با همان حالت گرفته سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد.
پرسيدم: با ماشين جديدت به مدرسه اومدي؟
سرش را تكان داد و گفت: هنوز اونو تحويل نگرفتيم.بابا بايد بره و كلي كاغذ و قرارداد پر كنه. و آهي بلند از اعماق سينه اش
خارج شد.
ساندويچم را كه تا جلوي دهانم برده بودم پايين آوردم و پرسيدم: تو حالت خوبه؟
جواب نداد.در عوض دوباره آه كشيد و به سطح ميز خيره شد.دستم را توي پاكت ناهارش فرو كردم و گفتم: ناهار چي داري؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت: فقط يه كمي ميوه.امروز خيلي گرسنه نيستم. ودر همان حالت پاكت را باز كرد و دست خود را در
آن فرو برد و يك موز زرد براق رابيرون آورد.كمي با پوست آن ور رفت و بالاخره پوست آن را كند.
اوم...ها...

صورتش از نفرت درهم پيچيده شد.موز را روي ميز انداخت.موز در زير پوست كاملا گنديده بود؛يك توده ي نرم و سياه با بوي
وحشتناك گنديدگي.بويي ماننداستفراغ از آن در هوا پيچيد. هنا با حالت انزجار موز را عقب زد و با ناراحتي گفت: حال آدم بهم
مي خوره.واقعاتهوع آوره.
گفتم: ولي پوست اون خيلي تازه به نظر مي رسه!يه همچين موزي چطور مي تونهگنديده باشه؟
هنا با لحني گرفته گفت: فكر مي كنم بهتر باشه سيب بخورم.
و پاكت را پاره كرد .يك سيب قرمز از آن بيرون آورد.سيب را در ميان دو دستش گرفت و بو كرد...و ناگهانبا حالت انزجار
سرش را عقب كشيد.سوراخ سياه و عميقي را در بغل سيب ديدم.و در همان حال كه هر دوي ما به آنخيره شده بوديم يك كرم
قهوه اي چاق و چله -حداقل به طول دو اينچ -از آن بيرونخزيد.و سپس يكي ديگر.و يكي ديگر!كرم ها از روي سيب روي روميزي
افتادند.هنا با لحني وحشت زده گفت: باور كردني نيست! و صندلي خود را چنان به عقبهل داد كه ازپشت واژگون شد.و قبل از
اينكه من حتي بتوانم كلمه اي بر زبان بياورم؛دوان دوان در حال خارج شدن ازسالن بود.
بعد از مدرسه،در سر راه خود به تمرين بسكتبال؛به دنبال هنا گشتم.نگرانش بودم.رفتاراو سر ميز ناهار خيلي عجيب بود و كلا با
هناي هميشگي فرق داشت. به خود يادآوري كردم كه امروز چمعه سيزدهم ماه است و در چنين روزي بعضي هارفتارهاي عجيب
خواهند داشت. اما ين مطلب در مورد هنا صدق نمي كرد.او در ميان تمام افرادي كه مي شناختم ازهمه كمتر براي خرافات ارزش
قائل بود.او هميشه از زير نردبان مي گذرد،عاشق گربههاي سياه است و براي اين مسائل اصلا اهميت قائل نيست. پس چرا او اين
گونه رفتار ميكرد؟مگر نه اينكه هنا خوش شانس ترين آدم روي زمين بوده است!
بچه ها مشغول آماده شدن براي رفتن به خانه بودند.دركمدها به هم مي خورد . صدايخنده و گفتگو همه جا را پر كرده بود.به
طرف سالن ورزش حركت كردم وليبرگشتم.تصميم گرفتم كه نمي خواهم كاپشن و كوله پشتي ام را به سالن ورزشببرم.به طرف
كمد رفتم تا آنها را در آن بگذارم.همان طور كه به طرف انتهاي راهرو مي رفتم،وقتي كمد در ديدرس من قرارگرفت،اندكي ترديد
كردم.كلمات روي در را خواندم: 13 شانس.
كابوس شب قبل خود را به ياد آوردم و تقويمي را كه هم در واقعيت و هم در كابوس به در كمد آويخته بود.اما ناچار بودم
دركمدراباز كنم،چون نمي خواستم وسايلم را براي بقيه ي سال باخودم به اين طرف و آن طرف بكشانم.دارنل كراس را ديدم كه از ميان چارچوب در آزمايشگاه علوم برايم دست تكانداد.
- سلام لوك!اسكوايرز مي تونه داونپورت رو شكست بده؟
جواب دادم: اونا خيلي قوي نيستن.فكر ميكنم بتونيم بتونيم اونا رو ببريم!
دارنل پرسيد: تو هم بازي ميكني؟
و خنديد،چون جواب سوالش را ميدانست.جواب دادم:
به محض اينكه قدم از استرچ بلندتر بشه!
او دوباره خنديد و در داخل آزمايشگاه از نظر ناپديد شد.به طرف كمد شماره ي سيزده رفتم.سرم را به در نزديك كردم و با
ترس و لرزگفتم: كسي اونجاست؟
گفتم: فقط محض امتحان و دستگيره ي در را گرفتم.كاملا احساس آرامش واطمينان ميكردم.تا اين جا دوسوم چمعه ي سيزدهم
ماه گذشته بود و هيچ چيز بديمنبراي من اتفاق نيفتاده بود.پاي خرگوشم را براي اينكه برايم شانس بياورد،فشار دادم.سپس نفس
عميقي كشيدم ودر كمد را باز كردم.
هيچ چيز غير طبيعي در داخل كمد نبود.متوجه شدم كه همچنان پاي خرگوشم را در جيبم در دست دارم.پاي خرگوش را
رهاكردم و كوله پشتي را از روي شانه ام به پايين سر دادم.داخل كمد را به دقت وارسي كردم .چند تا كتاب و دفترچه يادداشت در
طبقه ي بالايي قرار داشت كه خودم آنها را آنجا گذاشته بودم.گرمكن خاكستري كهنه ام مچاله شده كف كمد افتاده بود.خبري از
گربه ي سياه نبود.هيچكس در حال نفس كشيدن يا ناليدن و يا روياندن مو ازسوراخ هاي دماغش نبود.
نفس عميقي ناشي از آرامش كشيدم.سپس كوله پشتي را روي گرمكن مچاله شده رهاكردم و كاپشنم را به رخت آويز روي در
آويختم.خواستم در كمد را ببندم كه متوجه چيزي جلوي پايم شدم .پايم به آن خورد و آن جسمروي زمين چرخيد و به لبه ي
پايين كمد خورد و دوباره به طرفم برگشت.يك توپ كوچك؟
دولا شدم و آن را برداشتم.آن را بالا آوردم و نزديك صورتم گرفتم.توپ نبود.يك جمجمه ي كوچك زرد رنگ، اندكي بزرگ تر
از يك توپ پينگ پونگ بود.دهانش باز بود و به نظر مي رسيد در حال خنديدن است و دو رديف دندان هايخاكستريش ديده مي شد.با انگشتانم روي دندان ها كشيدم.سخت و ناصاف بودند.آن را فشار دادم.جمجه ي كوچك از ماده اي شبيه لاستيك سخت
ساخته شده بود.چشمانش كه در اعماق حدقه قرار داشتند از شيشه ي قرمز ساخته شده بودند و در زيرنور چراغ ها همچون دو
قطعه ي ياقوت مي درخشيدند.
تقريبا با صداي بلند گفتم :تو ديگه از كجا پيدات شد ؟
به طرف كمد نگاه كردم.آيا جمجمه از داخل كمد بيرون افتاده بود؟در آن صورت ، چطوروارد آن شده بود؟آيا يك نفر داشت در
مورد جمعه ي سيزدهم سر به سرم مي گذاشت؟تصميم گرفتم كه جواب همين است.
جمجمه را چندين بار در دستم چرخاندم.با انگشتم به چشمان شيشه اي قرمز ودرخشان فشار دادم.سپس آن را در جيب شلوارم
چپاندم.در كمد را بستم و به طرف سالن ورزش رفتم.
آقاي بنديكس مربي بسكتبال داشت فرياد مي زد :زنده و شاداب باشيد!سراتونو بالا بگيريد و نشون بديد كه زنده ايد....
از سالن رختكن بيرون دويدم و از روي جا توپي كنار ديوار يك توپ برداشتم و شروعبه دريبل زدن در اطراف زمين كردم
.تمرين آن روز به قول سوانسون يك تمرين جامع بود ، به اين معني كه ما بايد در تماملحظات به حركت و بازي ادامه مي داديم
.بايد مرتب مي دويديم ، دريبل مي زديم ،پاس مي داديم ، شوت مي زديم و دفاع مي كرديم.در يك تمرين جامع همه ي كار
رامي عرض زمين را Ĥ هابايد با هم انجام شود.در حالي كه توپ را دريبل مي زدم و تمام فكرم را روي توپ متمركز كرده بودم ، به
طي كردم .سعي داشتم آهنگ دريبل خود را از دست ندهم.استرچرا ديدم كه به طرفم چرخيد.هر دو دست را جلويش به حالت
دفاع گرفته و آماده بودسد راه من شود.تصميم گرفتم او را جا بگذارم.ابتدا به چپ دريبل كردم و سپس به راست متمايل شدمو به
آساني از او گذشتم.تا زير حلقه رفتم و توپ را به بالا شوت كردم كه بدونبرخورد به حلقه از آن گذشت.
با خوشحالي گفتم: هي...يك از يك
استرچ گفت: اين شوتت شانسي بود...!!
توپ را دوباره گرفتم و به طرف خط جريمه رفتم و از پشت خط جريمه يه شوتجهشي دو دستي به طرف حلقه فرستادم كه در يك
قوس زيبا و باز هم بدون برخوردبه حلقه از آن عبور كرد و با صدايي شيرين از تور گدشت.
دست خود را مشت كردم و با شادي در هوا تكان دادم: هورا به خودم

وقت زيادي براي جشن گرفتن نداشتم.وقتي رويم را برگرداندم ديدم استرچ در حالي كهبه شدت دريبل مي كرد به طرفم مي
آمد.هيكلش را به جلو خم كرده بود و در چهره اش عزم و خشونت ديده مي شد.دريافتم كه او قصد دارد مستقيما و به شدت به
طرف من بيايد و بدش نمي آيد كه من را زير پا له كند.در همان حال كه استرچ با خشونت عرض زمين را مي پيمود،بچه هاي
ديگر از ترس برخورد با او از سر راهش كنار مي كشيدند.
يك نفر فرياد زد:مواظب باش ، لوك...
براي لحظه اي خشكم زد.اما به سمت چپ جاخالي دادم.دستم را جلو بردم و در هوابه توپ ضربه زدم و آن را از مالكيت استرچ
خارج كردم.او با خشونت براي گرفتن آن حركن كرد اما با يك دريبل ظريف ،توپ را از دسترس اودور كردم.سپس چرخي زدم
و يك شوت چشم بسته به طرف حلقه رها كردم.توپ بهتخته خورد و به درون سبد افتاد.
اوم...
آفرين لوك!زنده باشي ...
سه از سه بچه ها...
همه ي بچه ها حيرت كرده بودند.
استرچ ناباورانه سرش را تكان داد و گفت: امروز روز شانسته؟پس بگير!سريع فكر كن
سپس دست هاي درازش را عقب كشيد و توپ را با تمام قدرت به طرف سينه ي من پرتاب كرد.به آساني آن را گرفتم .سه بار
دريبل كردم .آن را به طرف حلقه انداختم و توپ يك بارديگر از حلقه گذاشت.
استرچ حيرت زده سرش را تكان داد و ناباورانه گفت: من كه باور نمي كنم من هي چگاه در تمام عمرم چهار توپ پياپي گل
نكرده بودم....
با خود گفتم: من هم همينطور
برگشتم و آقاي بنديكس را ديدم كه در حال تماشاي من است.آيا اين شانسي بزرگ من است؟استرچ و بازيكنان ديگر مشغول
تبادل پاس با يكديگر و جا به جا شدن در زمين بودند.من جلو پريدم ، توپي را كه استرچ پاس داده بود بريدم.به طرف حلقه
يورش بردم و يك شوت زير حلقه را به آساني تبديل به گل كردم و با خوشحالي گفتم : دو امتياز ديگه ...
استرچ با غرشي حاكي از خشم براي تصاحب توپ يورش آورد ولي من توپ را به آساني از دست او بيرون كشيدم.روي يك پا
چرخيدم و دوباره شوت كردم استرچ با عصبانيت غرشي كرد و از پشت سر محكم مرا هل داد و فكر م يكنم كه اومي خواست مرا
در همان مكان روي زمين له كند،اما مربي را ديد كه به سمت ما مي دويد.
مربي با دست به پشتم زد و گفت : آفرين لوك، همين طور ادامه بده!تو داري نشون مي دي كه پيشرفت كردي!خوشم اومد.همين
طور به پيشرفتت ادامه بده!جمعه ي آينده قصد دارم بهت فرصت بازي بدم...
گفتم : ممنون قربان ...
استرچ را ديدم كه از شدت خشم صورتش قرمز و همچون دو كاسه ي خون شده بود.توپي را كه به طرفم آمد در هوا گرفتم و
دريبل كنان دور شدم.از خوشحالي پر در آورده بودم و دلم مي خواست به هوا بپرم و فرياد شادي سر دهم.آيا بالاخره شانس من
تغييركرده بود؟!
گويا چنين بود.يه طور ناگهاني قادر شده بودم پاس بدهم،پرش كنم، شوت بزنم و دفاعكنم....به گونه اي كه تا آن زمان هرگز
نتوانسته بودم!چنان مي نمود كه من قدرتيسحر آميز يافته بودم!قدرت يه ورزشكار بزرگ و ستاره ي بي چون و چرا.در رختكن،
بعد از تمرين ، استرچ سعي كرد به من بي محلي كند.اما بچه هاي ديگردورم جمع شده بودند و هر يك به نوعي مرا تشويق و
تحسين مي كردند.
لوك،عالي بود ...!
پسر، همين طور ادامه بده ...
زنده باد اسكوايرز ...
خيلي خوشحال بودم . احساس كردم آدم جديدي شده ام.همانطور كه داشتم لباس هايم را عوض مي كردم، وجود جمجمه ي
كوچك را در جيب شلوارم احساس كردم.آن رابيرون آوردم و به آن زل زدم و با انگشت شست روي لاستيك سخت آن را لمس
كردم.
از آن پرسيدم : تو تعويض جديد شانس مني ؟

چشمان سرخِ ريز مي درخشيدند.جمجمه را بوسيدم و بوسه اي ديگر بر سر زرد آن نثاركردم و سپس آن را دوباره توي جيب
شلوارم گذاشتم.تصميم گرفتم كه آن را همه جا با خودم حمل كنم.حتما نشانه ي شانس من است.حتما چنين است!
در راه خانه، مرتب پيروزي عظيم خود در زمين بسكتبال را در ذهنم مجسم ميكردم.شوت هاي جفت كامل و بلند خود را در نظر
مي آوردم و خود را در حال توپربايي از استرچ و عبور از او و كسب امتياز ديدم.خود را در حال شرمنده كردن اومجسم مي نمودم ،
بارها و بارها.چه روز دوست داشتني و خوبي!
يك بعد از ظهر سرد و خاكستري بود.ابر هاي تيره در ارتفاع پايين و تقريبا نزديك بهنوك درختان بي برگ شناور بودند.بيشتر
شبيه زمستان بود تا پاييز.چند ايستگاه مانده به خانه، از عرض خيابان گذشتم و ناگهان صداي فرياد كوتاهي راشنيدم.
يك پرچين كوتاه و طولاني درختان شمشاد حياط خانه اي در گوشه ي خيابان را ازپياده رو جدا مي كرد.متوقف شدم و از فراز
پرچين به خانه خيره شدم.آيا فرياد از آن خانه آمده بود؟
به دقت گوش دادم.از نبش خيابان صداي بسته شدن در ماشين شنيده شد، يك سگ درفاصله اي دور شروع به پارس كردن
كرد.بادي در ميان خطوط هوايي تلفن مي پيچيد وصداي سوت مانندي به وجود مي آورد.
و دوباره آن را شنيدم:فريادي ديگر ..اما اين بار ، كمي طولاني تر.
گريه ي بچه؟شبيه صداي گريه ي يك بچه بود.
او- وه ....او- وه
نگاهم را پايين آوردم و به پرچين دوختم و موجودي را كه آن فرياد را سر داده بودديدم.
يك گربه.اما نه.يك بچه گربه ي كوچك سفيد و نارنجي.به نظر مي رسيد كه در ميان شاخه ها و خارهاي پرچين گير كرده بود.
او- وه .... وهاو- وه
با احتياط دولا شدم و با ملايمت بچه گربه را دو دستي بلند كردم.در همان حال كه دست هايم را به دور او حلقه مي كردم، ناگهان
دست از ناليدن كشيد.اما همچنان نفسش تند بود.سينه ي سفيدش به سرعت بالا و پايين مي رفت.دستي به سرش كشيدم
و سعي كردم آن را آرام كنم.
زمزمه كردم:گربه ي ملوس كوچولو،حالا ديگه نترس .... جات امنه

و سپس فرياد ديگري شنيدم:يك فرياد بلند ناشي از عصبانيت.
نگاهم را بالا آوردم و زني غول آسا را ديدم كه با عصبانيت به طرفم مي دويد.صورتشسرخ بود و با عصبانيت هر دو دستش را در
هوا تكان مي داد.
« اوه خداي من .... » : گربه تقريبا از دستم رها شد. زير لب من و من كردم
چرا او اينقدر عصباني است؟
مگر من چه كرده ام؟
زن در حاليكه به سختي از شكافپرچين عبور مي كرد فريادزد:
بچه گربه....!
با لحني پوزش طلبانه گفتم: من...من واقعا متاسفم.نمي دونستم.من...
زن در حالي كه صورتش همچنان از خشم سرخ بود و با لحني آمرانه گفت: كجاپيداش كردي؟
توي...توي پرچين...
زن با لحني آرا متر گفتSad(اوه...متشكرم!متشكرم!)) و بچه گربه را گرفت و آ نرا به گونه ي خود چسباند و ادامه داد: ساشا،كجا
رفته بودي؟
بالاخره متوجه شدم كه ديگر در معرض خطر نيستم.زن خوشحال بود نه عصباني!زن در حالي كه بچه گربه را همچنان به صورتش
م يفشرد گفتSad(ساشا از دو روزپيش گم شده بود.براي پيدا كردنش جايزه و مشتُلق تعيين كرده بودم.ولي تقريبا اميدم رو از
دست داده بودم.))
مده بود با همان سختي عبور كرد و به سمت Ĥ سپس در حالي كه همچنان گربه را به صورتش چسبانده بود از همان شكافي كه بيرون
خانه برگشت و گفتSad(خدا رو شكر كه حالش خوبه...از تو متشكرم مرد جوان...راستي،اسمت چيه؟))
لوك
خيلي خوب لوك،دنبال من بيا.بايد پاداشتو بدم.
((چي؟پاداش؟لازم نيست.واقعا قابل نداره.))خواستم به راه بيفتم.

زن گفتSad(تو زندگي ساشا رو نجات دادي.تو كار بزرگي انجام دادي و من اصرار دارم كه تو مژدگاني پيشنهادي منو بپذيري.))
متوجه شدم كه هيچ چاره اي ندارم لذا به دنبال او تا جلوي درِ آشپزخانه رفتم.چند دقيقه بعد،او پنج اسكناس بيست دلاري را
شمرد و در دست من چپاند وگفتSad(متشكرم لوك.تو كار نيك امروزت را انجا دادي!))
صد دلار!
يك مژدگاني صد دلاري!
با خود انديشيدم كه شانس من بالاخره و به طور واقعي شروع به تغيير كرده است.وقتي به خانه رسيدم شگفتي بزرگ در انتظارم
بود.
مامان غذاي مورد علاقه ي من؛يعني،كوفته،پوره ي سيب زميني و سس گوشت پختهبود و يك كيك نارگيلي خوشمزه براي دسر
تدارك ديده بود!با تعجب گفتمSad(ولي امروز كه حتي تولدم نيست!))
مامان با انگشانش دسته اي از مويم را كه روي پيشانيم افتاده بود،كنار زد وگفتSad(همين طوري!...دلم خواست يه كارِ خوب برات
انجام داده باشم.من مي دونمكه جمعه سيزدهم ماه هميشه براي تو روزِ سختيه.))
با چهره اي خندان گفتمSad(ولي امروز نه!امروز اصلا اينطوري نبود!))
بعد از خوردن دومين برش كيك نارگيلي ،به طبقه ي بالا و به اتاقم رفتم.شروع به انجام تكاليفم كردم.نوشتن پاسخ هاي تكليف
علوم حدود يك ساعت طولكشيد.انجام اين تكاليف نمي بايست اين همه طول مي كشيد.اما من مرتب اسكناس هايبيست دلاري را
وردم،آنها را دوباره م يشمردم،و در مورد چيزهايي كه با آنمي توانستم بخرم فكر مي كردم.بعد از انجام تكاليف Ĥ بيرون م ي
علوم،روي برنامه ي انيميشن كامپيوتري خود كار كردم.در ايناواخر با قسمت آخر آن مشكل پيدا كرده بودم و نمي توانستم اشيا
را به گونه اي كهمي خواستم حركت دهم.
اما امشب خوش شانسي من ادامه يافت.با هيچ مشكلي روبه رو نشدم.
تصاوير به طور كامل و بدون عيب و نقص با يكديگر جفت و جور م يشدند.پروژه تقريبابه پايان رسيده بود.اندكي بعد از ساعت
9،تصميم گرفتم به هنا تلفن كنم.آن روز بع داز ظهر او رفتارعجيبي داشت.فكر كردم شايد مريض بوده يا ناراحتي داشته.زنگ
زدم كه ببينم حالش بهتر شده است يا نه،اما از شيوه ي جواب دادنش به تلفمتوجه شدم كه هنوز همان هناي قديمي نيست.سعي كردم او را دلخوش كنم.ماجراي درخشش خودم در تمرين بسكتبال را برايشتعريف كردم و برايش گفتم كه به خاطر پيدا كردن
يك بچه گربه ي گم شده صد دلارمژدگاني گرفته ام.
هنا گفتSad(چه خوب!...))ولي صدايش حاكي از هيچ شور و اشتياقي نبود.
با هيجان گفتمSad(مهم تر از همه اينكه،مامان تمام خوراكي هاي مورد علاقه ي منوبراي شام تدارك ديده بود!))
هنا زير لب گفتSad(خوش به حالت...))
با حيرت پرسيدمSad(مشكل تو چيه؟امروز چِت شده بود؟))
سكوتي طولاني از ناحيه ي او.
بالاخره گفتSad(فكر مي كنم كه فقط يه كم عصبي باشم.امروز بعداز ظهر وقتي داشتمميومدم خونه از دوچرخه افتادم.))
گفتمSad(اوه...نه...حالا حالت خوبه؟))
جواب دادSad(راستشو بخواي نه.پوست كف دست راستم كاملا كنده شده و مچ پام هم بدجوري پيچ خورده.))
ناباورانه گفتمSad(اوه چه خبر بدي!))
هنا آهي كشيد و گفتSad(به خصوص اين كه فردا مسابق هي بسكتبال داريم.))
پرسيدمSad(فكر مي كني بتوني بازي كني؟))
با ناراحتي گفتSad(شايد.))
گفتمSad(اگه وقت كنم شايد بيام براي تماشاي بازيت.))
سكوتي طولاني برقرار شد و سپس هنا گفتSad(لوك،يه چيزي هست كه...يه چيزي بايدبهت بگم.))
چنن آرام و زير لب صحبت مي كرد كه به سختي حرفهايش را ميشنيدم.گفتمSad(چي؟...))
يه چيزي هست كه بايد حتما بهت بگم.اما...))
گوشي را محكم تر به گوشم چسباندم.((چي؟چيه كه بايد بهم بگي؟))
(اه..)
و سكوت طولاني ديگري.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، خانوم گل ، j0oj0o ، ƝeGaЯ ، FARID.SHOMPET ، benyamin ، cute flower ، ♥گل یخ ♥ ، AmItiSe ، ☭Nicola☭ ، mohammad12 ، Albert wesker ، L.A.78
#4
بالاخره گفتSad(ولي نمي تونم.))و صداي تقه اي را شنيدم و خط قطع شد.
صبح روز بعد خوش شانسي من به انتهاي خود رسيد.
حداقل اينكه من فكر كردم خوش شانسيم به پايان رسيده است.وقتي وارد كلاس علوم شدم،كوله پشتي ام را براي پيدا كردن
پرسش هاي تكليف زير ورو كردم،اما آن را نيافتم.همه ي وسايل كوله پشتي را بيرون ريختم - همه يكاغذها،كتاب ها،مدادها و
حتي خودكارها.
اما هيچ چيز نيافتم.شب قبل بيش از يك ساعت صرف انجام آن تكاليف كرده بودم وحالا آنها را در خانه جا گذاشته بودم.مي
دانستم كه با مشكل بزرگي روبه رو خواهم شد.خانم كريمر تكاليف تاخيري راقبول نمي كرد و همچنين تكاليف روزانه،نصفي از
نمره ي كلاس او را تشكيل مي داد.از ترس عضلات معده ام منقبض شده بود.وقتي وارد آزمايشگاه علوم شد تا كلاس راشروع
كند،احساس ترس من چندين برابر شد.چطور مي توانستم اين قدر احمق باشم؟
خانم كريمر گفت: صبح بخير بچه ها.مطلبي هست كه بايد بگويم.در مورد تكاليف ديشبه...
سكوتي عميق كلاس را فرا گرفته بود.
خانم كريمر ادامه داد: من به همه ي شما يه عذرخواهي بدهكارم.تكاليفي كه به شماداده بودم اشتباه بود.اون سوالا درست
نبودند.از اين بابت واقعا متاسفم و شما هممجبور نيستيد تكاليفتونو تحويل بدين.مي تونيد اونا رو پاره كنيد و دور بريزيد...
هياهوي شادي كلاس را فرا گرفت.بعضي از بچه ها با خوشحالي -و البته در كمال ميل -اوراق خود را ريز ريز كردند.جشن بزرگي
بود.
با خوشحالي انديشيدم: بله!اين هم يك خوش شانسي ديگر براي من
نوار خوش شانسي من ادامه يافت.در اواخر زنگ علوم،وقتي خانم كريمر اوراق آزمون هفته ي گذشته را تحويل داد،تنها شاگردي
بودم كه نمره ي الف گرفته بود.در سالن نهارخوري،آخرين پيتزاي روي پيشخوان نصيب من شد!تمام بچه هايي كه پشت سر من
صف كشيده بودند از ناراحتي غريدند.دارِنل به سراغم آمد و پيشنهاد داد كه براي آن تكه پيتزا 5 دلار به من بدهد،اما من اهل
معامله نبودم.بعد از پايان مدرسه سري به آزمايشگاه كامپيوتر زدم تا خانم كوفي را ببينم.او به من گفت كه برنامه هايش ناگهان تغيير كردند و
او تا دو هفته ي ي ديگر از مدرسه ي مانخواهد رفت.از اين خبر خوشحال شدم.اين تاخير موجب مي شد كه وقت بيشتري براي
تكميل پروژه انيميشن خود داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن او،آن را به نشان دهم.
- لوك،درباره ي تو با يكي از دوستانم كه صاحب فروشگاه لين كاپ است،صحبت كردم.لين كاپ همان مغازه ي كامپيوتري در
هايلند است حتما اون رو ميشناسي؟به اوگفتم كه تو بلدي با كامپيوتر هر كاري بكني؛اعم از تعمير،ارتقا و برنامه ريزي.او گفت
شايد بتوني شنبه ها به مغازه ي او بري و در بخش خدمات و تعميرات به او كمك كني
از خوشحالي خشكم زده بود. راست مي گيد؟
سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و گفت: اون مرد خيلي خوبيه و هميشيه دنبال پيدا كردن كسانيه كه با تعمير دستگاه آشنا
باشن.البته گفت كه چون فقط دوازده سالته نمي تونه يه شغل واقعي بهت بده.ولي مي تونه ساعتي پنج دلار بهت بده...
با خوشحالي گفتم: اوه!واقعا عاليه!خيلي ممنونم خانم كوفي...
هنگام رفتن به سالن ورزش،در پله ها تقريبا پرواز مي كردم.دلم مي خواست دستهايم را همچون دو بال حركت مي دادم.همچون
پرنده اي سبكبال از جا مي كندم.اين همه وقايع خوب و عالي كه براي من اتفاق افتاده بود،برايم باور كردني نبود!وقتي وارد سالن
ورزش شدم،مسابقه ي هنا تازه شروع شده بود.يك صندلي با موقعيت ديد بسيار عالي نصيبم شد.نگاهي به تابلوي نتايج
انداختم.تيم دختران اسكوايرز ده به دو عقب بود.
فكر كردم:چه اتفاقي افتاده؟چطور مي شود تيم هنا اينقدر عقب باشد؟بازي آنها با بي استينگرز از مدرسه راهنمايي الوود بود كه
ضعيف ترين تيم در ناحيه ي ما به شمار مي آمد!
برگشتم و نگاهي به سكوهاي تماشاگران انداختم.فقط حدود بيست نفر از دانش آموزان و چهار،پنج نفر از والدين به تماشاي بازي
آمده بودند كه همگي در بالاترين نقطه ي سكوها در يك گوشه ازدحام كرده بودند.يكي از مادرها فرياد زد: شارون،زنده باشي!
ولي سالن كاملا ساكت بود.فكر مي كنم دليل سكوت آنها بد بازي كردن تيم ما بود.به جلو دولا شده و سعي كردم فكر خودم را
روي بازي متمركز كنم.شارون مك گومز،بلندترين دختر كلاس هشتمي در شاوني ولي،توپ را به داخل زمين پرتاب كرد.يك
پاس داده شد.سپس پاس ديگري كه نزديك بود توسط يكي از بازيكنان تيم مقابل ربوده شود.هنا توپ را در هوا قاپيد.چرخي زد و شروع به دريبل به طرف حلقه كرد.پس از حدودسه قدم پيشروي،پايش ليز خورد.در همان
حال كه با شكم روي زمين ولو مي شد،توپ از او فاصله گرفت و يكي از بازيكنان تيم مقابل،توپ را قبل از اينكه از زمين خارج
شود،گرفت.او توپ را در طول زمين دريبل كرد و قبل از اينكه هنا بتواند از زمين بلند شود،يك دو امتيازي راحت براي تيم خود
به ثبت رساند.حالا نتيجه دوازده به دو بود.
دست هايم را دور دهانم گذاشتم و فريادزدمSad(هنا حسابشونو برس!))
هنا نگاهم نكرد.او داشت با بانداژ سفيد رنگ دستش ور مي رفت.حدود يك دقيقه بعد،هنا دوباره صاحب توپ شد:در يك فاصله
ي نزديك به حلقه،به هواپريد و شوت كرد.خطا رفت.توپ،تخته و تور و همه چيز را ناديده گرفت و از زير حلقهبه اوت رفت.
آرنج هايم را روي زانوهايم گذاشته بودم و در سكوت و ناباوري بازي را تماشا ميكردم.هنا شش يا هفت شوت متوالي را گل
نكرد.يك بار روي توپ سكندري خورد و مثليك عروسك پنبه اي روي زمين ولو شد و يك سوختگي قرمز بزرگ روي زانويش
درست شد.پاس هايي كه به هم تيمي هايش مي داد تقريبا همه عوضي و بلند يا كوتاه بودند.چند بار كه صاحب توپ شد،توپ را به
آساني از دست داد.يك بار هم پاهايش به هم گير كرد و زمين خورد و يك بار ديگر هم با يكي از هم تيمي هايش قاطي كرد وهر
دو دراز به دراز روي زمين ولو شدند.
واقعا غم انگيز بود.او اصلا شباهتي به به هناي هميشگي نداشت.نتيجه ي بزي در پايان نيمه ي اول نيز اسف انگيز بود.تيم
مقابل:بيست و پنج و تيم
دختران اسكوايرز،پنج.
وقتي اعضاي تيم براي شروع نيمه ي دوم از رختكن خارج شدند،هنا روي نيمكت نشست و فرد ديگري به جاي او وارد زمين شد.
نمي دانستم چه اتفاقي افتاده بود.از سكوها پايين آمدم و به طرف او روي نيمكت بازيكنان رفتم.در حالي كه سرش را با تاسف
تكان مي داد،گفت: لوك،تو براي ديدن يك بازي افتضاح اومدي !
پرسيدمSad(چي شده؟تو آسيب ديدي؟دليلش تصادف ديروزت با دوچرخه است؟
داشت به يكي از بازيكنان تيم مقابل نگاه مي كرد كه در همان لحظه توپ ديگري راگل كرده بود و سپس رو به من
گفتSad(نه...دليلش تصادف ديروزم نيست...))صدايش زمزمه وار بود.چشمانش بي روح و مرطوب بودند.رنگش نيز پريده بود.پرسيدمSad(خوب پس بگو دليلش چيه؟))
ابروهايش را در هم كشيد و گفتSad(همه اش به خاطر اينه كه من شانسم را گم كرده ام.))
دهانم باز مانده بود...چي؟
جواب دادSad(اون بود كه تمام شانس هاي بزرگ رو برام مي آورد.بايد اونو پيدا كنم.ازهمون لحظه اي كه گمش كردم،شانسم هم
تغيير كرده.))
دهنم باز مانده بود.متوجه شدم كه تپش قلبم شدت گرفته است.هنا ادامه دادSad(اون يه جمجمه ي كوچيك بود...يه جمجمه ي زرد
و كوچيك...من هيچوقت اونو از خودم دور نمي كردم
در حالي كه با بانداژ دستش ور مي رفت سرش را به آرامي بالا آورد و چشم در چشم من دوخت و پرسيد: لوك...تو اونو نديدي؟
ناگهان احساس كردم پاهايم سست شده اند . دستم را به پشتي نيمكت گرفتم تا زمين نخورم و به هنا خيره شده بودم . احساس
مي كردم كه صورتم دارد سرخ مي شود .وجود جمجمه را در جيب شلوارم حس مي كردم . مي دانستم كه صحيح آن است كه آن
را بيرون آورده و به او بدهم .اما چگونه مي توانستم چنين كاري بكنم ؟
من نيز به شانس احتياج داشتم . هنا مدت مديدي از شانس سود برده بود . درحالي كه خوش شانسي من تازه آغاز شده بود . اين
اولين باري بود كه در عمرم از شانس خوب بهره مند شده بودم .چطور مي توانستم دوباره يك بازنده بشوم ؟
چشمان نمناك هنا در چشمان من دوخته شده بودند . او تكرار كرد : لوك ، تو اونو؟ نديدي ؟ تو اونو جايي نديدي
صورتم داغ شده بود . افكار عجيب بي شماري در سرم چرخ مي زد .خودم واقعا به آن تعويذ شانس نياز داشتم . از زماني كه آن را
پيدا كرده بودم زندگيم را تغيير داده بود . آدم جديدي شده بودم .اما از طرفي ، هنا نيز بهترين دوستم بود ؛ بهترين دوستم در
تمام دنيا . هروقت كه به او احتياج پيدا كرده بودم حاضر بود و از هيچ كمكي دريغ نمي كرد .نمي توانستم به او دروغ بگويم ... مي
توانستم ؟
گفتم: نه . اونو نديدم
نگاه هنا براي چند ثانيه روي من ثابت ماند . سپس به آرامي سرش را تكان داد و دوباره مشغول تماشاي بازي شد .قلبم به شدت مي تپيد . احساس مي كردم معده ام دارد به هم مي خورد . سرم شروع به گيج رفتن كرد . پرسيدم: كجا گمش كردي ؟جواب
نداد . دست هايش را دور دهانش حلقه كرد و شروع به تشويق هم تيمي هايش كرد .
به راه افتادم و به طرف سكوي تماشاچيان برگشتم . از خودم بدم مي آمد . دستم را درداخل جيبم مشت كردم و جمجمه لاستيكي
را در ميان انگشتانم فشردم .صداي صدايي در قلبم و از اعماق سرم مي گفت: لوك ، آن را به او برگردان ...
وجدانم بود ؛ صداي نيكي و صداي دوستي .
اما مي دانستم كه آن را پس نخواهم داد . لحظاتي بعد متوجه شدم كه با سرعت دارماز در سالن ورزش مي گذرم و در راهرو ، به
سمت در خروجي مي روم .سعي كردم خود را متقاعد كنم و به خود گفتم كه من به اين وسيلة شانس براي مدتي طولاني تر نياز
دارم . فقط مدت كوتاهي آن را پيش خود نگه خواهم داشت . فقط تازماني كه مسابقات قهرماني بسكتبال را ببريم . فقط تا زماني
كه براي اولين بار درعمرم نمرات خوبي در كلاس بگيرم . فقط تا زماني كه در چشم دوستانم آدمي موفق جلوه كنم ... به تيم شنا
راه يابم ... براي خودم كسي شوم ... فقط تا زماني كه يك برنده باشم .
در تمام طول مسير تا خانه ، جمجمة كوچك را در جيبم مي فشردم . به خودم قول دادم كه يكي دو هفته ي ديگر آن را به هنا پس
خواهم داد . فقط دو هفته ... شايد هم سه هفته . و آن وقت آن را به او برمي گردانم و او مي تواند شانس خود را دوباره به دست
آورد و هيچ زياني هم به او نخواهد رسيد .هيچ زياني به وجود نخواهد آمد ... مگه نه ؟
وقتي از درِ آشپزخانه وارد شدم تلفن داشت زنگ مي زد . كوله پشتي ام را انداختم وبراي جواب دادن تلفن دويدم .در كمال
حيرت خانم كوفي پشت خط بود .لوك ، خوشحالم كه پيدات كردم . او گفت : خبرهاي خيلي خوبي برات دارم ...
دوستم در فروشگاه كامپيوتر كه يادت هست
بله…
بعد از اين كه تو آزمايشگاه كامپيوتر رو ترك كردي با او صحبت كردم و او گفت كه تو از همين شنبه مي توني توي فروشگاهش
مشغول بشي
با خوشحالي گفتم :خيلي ممنون
خانم كوفي ادامه دادمي خواد يك نمايش انيميشن كامپيوتري تهيه : « ولي خبر خوبي كه گفتم اين نبود . او يك دوستي داره كه كنه و دوست او خيلي مايل به ديدن كارتو شده
اين بار واقعا هيجان زده شدم: راست مي گيد؟
خانم كوفي جواب داد : او براي نمايش انيميشن خودش احتياج به برنامه هاي كوتاه داره و اونم هرچه زودتر . گفت اگه از كار تو
خوشش بياد حاضره هزار دلار براش بپردازه
آخ جون
خانم كوفي پرسيد :لوك ، كارت كه تموم شده ؟ آماده شده كه بتوني نشونش بدي ؟
لحظه اي فكر كردم و گفتم: تقريبا . فقط يكي دو روز ديگه بايد روش كار كنم
:شايد هم سه روز
خانم كوفي گفت :خوب ، پس سعي كن عجله كني . فكر مي كنم بيشتر كارهايي رو كه احتياج داشته پيدا كرده . برنامه ي اون اينه
كه اونا رو در سراسر كشور به نمايش بگذاره . فرصت خوبيه كه نبايد از دست بدي مطمئن باشيد كه عجله مي كنم . به ميان
حرفش دويدم: خانم كوفي همين الآن ميرم سراغش . و ضمنًا خيلي ممنون . واقعا ممنونم...
هيجان زده به اتاقم دويدم و كامپيوتر را روشن كردم . با خودم گفتم شايد بتوانم قبل از شام قدري پيش بروم .صداي مامان را
شنيدم كه درِ خانه را باز كرد و وارد شد . از همان پشت كامپيوتر به اوسلام كردم و گفتم كه دارم روي برنامة كامپيوتري كار مي
كنم .چند دقيقه بعد ، تلفن دوباره زنگ زد . صداي مامان را كه لحظاتي با تلفن صحبت ميكرد شنيدم . سپس صداي پاي او را كه از
پله ها بالا مي آمد شنيدم . تقريبا به داخل يورش آورد ؛ به طرف من دويد و از پشت سر مرا در آغوش گرفت .
با تعجب گفتم: چي شده ؟ اين همه محبت براي چيه
مامان كه از خوشحالي مي خنديد گفت :رستوران ماريو بود كه تلفن كرد ؛ همان رستوران مورد علاقه ي تو . لوك ، تو برنده شدي
! اون قرعه كشي كه دفعه ي آخريكه اون جا بوديم و توش ثبت نام كرديم يادته ؟ خوب ، تو برنده شدي . به نام تو افتادو تو
برنده ي يك شام كامل براي تمام اعضاي خانواده شدي . 12 شام كامل ! با شروع از سال جديد ماهي يك باراز پشت كامپيوتر
تقريبا به هوا پريدم . درحالي كه از خوشحالي مي خواستم برقصم. دستم را دور كمر مامان حلقه كردم و صورت او را بوسيدم

آخ جون ! از اين بهتر نمي شه..

مامان گفت :من كه نمي تونم باور كنم كه تو در قرعه كشي برنده شدي . واقعا عاليه ! از اين به بعد بايد تو رو لوك خوش شانس
صدا كنيم
تكرار كردم :آره ... لوك خوش شانس ... از اين اسم خوشم مياد . بله ، اين منم لوك خوش شانس
تا تقريبا نيمه شب روي برنامه ي انيميشن كار كردم . آنقدر به صفحه ي مانيتور نگاه كرده بودم كه همه چيز را كج و معوج مي
ديدم و تصاوير جلوي چشمم مي رقصيدند .
خميازه كشيدم و گفتم: تقريبا تموم شد
لباسم را عوض كردم ، دندانهايم را مسواك زدم ، آماده ي خوابيدن شدم . اما قبل ازاين كه وارد رختخواب شوم ، اسكلت كوچك
شانسم را درآوردم تا يك بار ديگرتماشايش كنم .
با ملايمت آن را در دست گرفتم و مشغول وارسي آن شدم . انگشتانم را روي سر صاف اسكلت ماليدم . چشمان سرخ شيشه اي با
شدت بيشتري درخشيدند .
انگشتانم را روي دندان هاي سفت و ناصاف آن كشيدم . سپس اسكلت را در دستم چرخاندم . زيرلب گفتم :
-قربون اين طلسم خوش شانس كوچولوي خودم
آن را با احتياط روي كمد لباس ها و جلوي آيينه گذاشتم . سپس چراغ را خاموش كردم و وارد رختخواب شدم .به بالش تكيه
كردم و لحاف را تا زير چانه ام بالا كشيدم . خميازه ي بلندي كشيدم .تشك زير تنم قژ و قژ كرد . در انتظار خواب ، به درون
تاريكي خيره شدم .پرده ها كشيده بودند ، لذا هيچ نوري از خيابان به درون نمي تابيد . اتاق كاملاً تاريك بود ... به جز يك
درخشش قرمز نامحسوس .چشمان كوچك قرمز جمجمه بودند كه مي درخشيدند ؛ مثل دو شعله ي كبريت درتيرگي مطلق .
سپس دو نقطة درخشان قرمز ديگر را ديدم . دو نقطه ي بزرگ تر در پشت چشمان كوچك اسكلت .دو دايره ي نوراني در شيشة
آيينه . دو دايره ي سرخ به رنگ آتش و به اندازه ي توپ تنيس .
و درهمان حال كه نور آنها بيشتر و قوي تر مي شد ... شبحي در آيينه ي روي ميزشكل مي گرفت .شبح به جاي بيني دو سوراخِ
گرد داشت ... و دو رديف دندان هاي تيز و دندانه دندانهكه انگار درحال قهقهه زدن بود .يك اسكلت . يك اسكلت با چشمان
سرخ .

اما كوچك نبود . اسكلتي بزرگ و خندان با استخوان هاي زردرنگ بود كه تمام آيينه راپر كرده بود !
آيينه را پر كرده بود ! و سپس با همان چشمان سرخ شعله ور به من خيره شد .توي رختخواب صاف نشستم . لبه ي لحاف را با دو
دست گرفته بودم و مي فشردم . ووقتي دندان هاي اره اي شروع به حركت كردند از ترس نفسم بند آمد . آرواره ي آن به آرامي
باز شد .دهان اسكلت بزرگ باز شد و با كلماتي واضح و بلند زمزمه كرد :
- لوك خوش شانس ...
اسكلت بزرگ و درخشان به جلو خم شد،چنان كه گويي مي خواهد از آيينه بيرون آيد.آرواره هايش بالا و پايين رفت.به نظر مي
رسيد شعله ي قرمز كل اتاق را در برگرفته است.بي اختيار جيغي از وحشت كشيدم.چراغ سقف روشن شد.جيغ كشيدم...وسپس
دوباره جيغ كشيدم.چراغ سقف روشن شد.
-لوك...چي شده؟
در حالي كه در آن نور شديد پلك مي زدم،پدرم را ديدم كه نفس زنان وارد اتاق شد.پيراهن و پيژامه اش پشت و رو بود.يك پاچه
ي شلوار پيژامه اش تا زانو تا خورده بود.موهايش در اثر خوابيدن گوريده بود و در يك سمت سرش سيخ شده بود.دوباره پرسيد:
چي شده؟
در حالي كه سعي داشتم به آيينه اشاره كنم گفتمSad(من...من...))سرم به دوران افتاده بود و و وقايع در ذهنم آشفته بودند.نتوانستم
كلمات مناسب را پيدا كنم.بالاخره با هر زحمتي بود گفتم: جمجمه...
پدر موهايش را از روي صورتش عقب زد و به طرف ميز لباس هايم رفت.هيچ چيزي در آن ديده نمي شد.هيچ چيز به جز تصوير
اتاقم.وقتي پدر به آيينه نزديك شد توانستم چهره نگران او رادر آيينه ببينم.اسكلت كوچك زرد رنگ را برداشت و روبه روي
صورت من گرفت و پرسيد: اين اون چيزيه كه تو براش داشتي جيغ ميزدي؟اين اسكلت؟
با كلماتي بريده بريده گفتم: ن...نه!
به مغزم فشار آوردم و سعي كردم مجسم كنم چه چيزي را ديده ام.آن چه ديدم بدون شك نمي توانست تصوير اسكلت كوچك
درون آيينه باشد.نه.
جمجمه اي كه درون آيينه نقش بسته بود بزرگ بود؛با چشماني به بزرگي توپ بسكتبال!پدر در حالي كه كنار كمد لباس ايستاده بود و جمجمه ي كوچك رو جلويش گرفته بود وهمچنان با چشماني متفكر به من مي نگريست.به بالشم تكيه دادم و با صدايي
آهسته گفتم:فكر مي كنم خواب بدي ديدم.خواب خيلي...خيلي عجيبي بود.خواب ديدم يك جمجمه ي بزرگ با چشماني شعله ور
ميبينم.اما...خيلي واقعي به نظر مي رسيد!
پدر سرش را چند با تكان داد و گفتSad(خوب اگه اين جمجمه ي كوچك باعث كابوس توشده،مي خواي اونو از اينجا ببرم؟))
و به طرف در حركت كرد.وحشت زده گفتمSad(نه!))
از تخت خواب بيرون پريدم تا مانع بيرون رفتنش شوم و وقتي جمجمه را از دست اوقاپيدم حيرت زده نگاهم كرد.گفتم: اين...اين
طلسم خوش شانسي منه.از وقتي پيداش كردم شانس هاي زيادي برام آورده...پدر ابروانش را در هم كشيدو با اخم به اسكلت
كوچكي كه در دستم بود خيره شد.((مطمئني لوك؟به نظر من كه خوب نمياد.خيلي هم شيطاني به نظر ميرسه.))
خنديدم و گفتمSad(شيطاني؟ابدا پدر.ابدا. به من اطمينان كنيد.))
سر راه خود چراغ اتاق را خاموش كرد.لحظاتي بعد،در حالي كه جمجمه ي كوچك رامحكم در يك دست گرفته بودم به خواب
رفتم.چند روز بعد دوباره با تمام وجود جيغ كشيدم.
اين بار جيغي از خوشحالي بود.
تعدادي از ما در حال اسكيت كردن در كيلرهيل بوديم.در واقع اسم اينجا ميلرهيل است ولي ما آن را كيلر هيل به معني تپه ي
قاتل مي ناميم چون در بالاي آن،خيابان براد با شيب تند و مستقيمي سه خيابان تا خيابان ميلر امتداد مي يابد.خيابان ميلر بيشترين
ترافيك شاوني ولي را دارد.قرار ما اين بود كه با سرعت تمام ازتپه در خيابان براد پايين بياييم.با بيشترين سرعتي كه مي توانستيم
بايد پايين مي آمديم و سعي كنيم از وسط ترافيك ميلر از تقاطع آن بگذريم.
اين كار باعث مي شود كه رانندگان اتومبيل ها از وحشت قبض روح شوند!هميشه صداي ترمز،بوق اتومبيل ها،و ناسزاهاي
رانندگان از گوشه و كنار به گوش مي رسيد كه نثار بچه هايي مي شد كه با اسكيت عرض خيابان ميلر را طي مي كردند.بله.اين كار
واقعا خطرناك است.بيشتر بچه ها حتي فكر انجام اين كار را نيز به مغزشان را نمي دهند.اما براي كسي به خوش شانسي من كار
بزرگي نبود.!يك بعد از ظهر آفتابي ولي سرد يكشنبه بود.سقف بيشتر ماشين ها با لايه اي از يخ پوشيده شده بود.همچنان آرام
آرام به سمت بالاي ميلرهيل اسكيت مي كردم ابري ازنفس هايم را كه جلويه صورتم شكل مي گرفت مي ديدم. در بالاي تپه به دارنل پيوستم.يكي از ترمز هاي اسكيتش خراب شده بود.بالاخره ترمزرا از اسكيت كند و آن را در يك سطل
آشغال انداخت.در حالي كه مي خنديد گفت: به ترمز چه احتياجي دارم؟ترمز فقط آدم رو كند مي كنه...
چند دقيقه بعد استرچ و چند تا از هم پالكي هايش از راه رسيدند.استرچ يك گرم كن مايل به زرد پوشيده بود و شبيه به پرنده ي
بزرگي شده بود كه اسكيت پوشيده باشد!شانه هايش را پايين آورد و سعي كرد با ضربه ي شانه مرا زمين بزند.و من به سادگي
جاخالي دادم و او تلاشي براي تكرار دوباره ي آن نكرد.
از وقتي جاي او را در تيم بسكتبال گرفته بودم روابطه بين ما دو نفر كمي متفاوت شده بود.حالا او ذخيره ي من بود و بازي وقتي به
او مي رسيد كه من خسته مي شدم و به استراحتي كوتاه احتياج داشتم.و فكر مي كنم او هنوز از شوك اين واقعه بيرون نيامده
بود.هنوز هم وقتي استرچ مرا مي بيند سعي دارد اذيتم كند.اما فكر نمي كنم واقعا و قلبا مايل به انجام آن باشد.مي داند كه در
مقابل من بازنده است.خوب مي داند كه او يكي از افراد خوش شانس_مثل من_نيست.
دارنل گفتSad(آماده هستي؟))سپس كلاه ايمني خود را پايين كشيد و در وسط خيابان ايستاد.دلا شده و دست هايش را روي زانو
هايش گذاشته بود.به پايين تپه ي پرشيب و به ترافيكي كه در آه جا در تردد بود نگاه كردم.با اينكه بعد ازظهر روزيكشنبه
بود،اتومبيل ها و وانت ها با چنان سرعتي در خيابان ميلر رفت و آمدمي كردند كه گويي بعد از ظهر يك روز كاري است.زانو
بندهايم را وارسي كردم و گفتمSad(آماده ام.))و در كنار دارنل قرار گرفتم.استرچ اسكيت كنان به طرف ما آمد و جلوي ما
ايستاد،خنده ي موذيانه اي سر داد و گفت: حاظري مسابقه بديم؟
سرم را به علامت نفي تكان دادم و گفتم: تو سرعتت خيلي كمه.من و دارنل نمي خوايم اون پايين منتظر تو بمونيم...
((ها ها...پهلوون،ازكي تا حالا اينقدر با نمك شدي؟))سپس دستش را در جيب گرمكن زرد رنگش كرد و يك اسكناس ده دلاري
بيرون آورد و جلوي صورتش گرفت و گفتSad(بيايك مسابقه ي واقعي بديم.نفري ده دلار.هركي برد همه ي پول ماله اون.))
سپس پول را جلوي صورت من گرفت.آن را كنار زدم و گفتمSad(من عادت ندارم آبنبات بچه ها رو از اونا بگيرم.پولتو براي خودت
نگه دار.))
استرچ دندان هايش را روي هم ساييد.صورت سفيدش از شدت خشم سرخ شده بود.باعصبانيت جلوتر آمد و غريدSad(بامن مسابقه
ميدي يا نه؟))

جمجمه ي لاستيكي توي جيبم را فشار دادم.مي دانستم به هيچ وجه نخواهم باخت.گفتمSad(خيلي خوب...ولي مي خوام اين مسابقه
رو منصفانه كنم.))يك شالگردن پشمي از جيب كاپشنم بيرون كشيدم و در حالي كه آنرا دور سرم و چشمام مي پيچيدم
گفتمSad(براي اينكه فرصتي بهت داده باشم،مي خوام با چشم بسته باهات مسابقه بدم.))
استرچ حيرت زده گفتSad(شوخي مي كني!تو مي خواي با چشمان بسته از وسط اون همه ماشين رد بشي؟))
صدايي را شنيدم كه گفت Sad(لوك،اين كار رو نكن!))
رويم را به طرف صدا برگرداندم و هنا را ديدم كه به طرفم دست تكان مي داد.او درپياده رو با چوب زير بقل ايستاده بود.پاي
راستش با يك بانداژ بزرگ سفيد رنگ پوشانده شده بود.ملتمسانه گفتSad(خواهش مي كنم اين كار رو نكن.))
از بچه ها جدا شدم و به سوي او رفتم.به چوب زير بقل او اشاره كردم و از اوپرسيدمSad(هنا...چه اتفاقي افتاده؟))
آه بلندي كشيد و در حالي كه چوب هاي زير بقلش را جابه جا مي كرد گفتSad(مچ پام...يادته وقتي از دوچرخه زمين خوردم؟اولش
فكر كردم يك پيچ خوردگي سادهس.اما مچ پام هر روز بديشتر باد كرد تا اينكه به اندازه ي يك بادكنك پر از مايع شد.تاحالا سه
بار مجبور شدم آبش رو بكشم.))
در حالي كه به بانداژ پايش خيره شده بودم گفتمSad(اوه چه شانس بدي!))
باد موهاي قرمزش را به اهتزاز درآورده بود.غمگينانه سرش را تكان داد و گفتSad(دكترانمي دونن علتش چيه.ميگن شايد...شايد
به جراحي احتياج داشته باشم.نميدونم...مامانميگه اگه بهتر نشه نمي تونم به مهموني دبيرستان بيام.))
من و من كنان گفتمSad(اوه...اين كه خيلي بده!))همه ي بچه ها چشم انتظار آن مهموني بودند.تمام دانش آموزان راهنمايي به محوطه
ي كمپينگ كنار درياچه ميروند وتمام شب را در كنار هم جشن مي گيرند.
قادر نبودم چشم از پاي بانداژ شده ي هنا بردارم.ناگهان احساس كردم شايد تقصير من باشد.آيا واقعا من بودم كه خوش شانسي
را از او گرفته بودم؟؟از آن زمان كه من جمجمه را پيدا كرده بودم،جز با بدشانسي رو به رو نشده بود.در دلم قول دادم كه آن را
به او پس خواهم داد...به زودي...خيلي زود.استرچ صدايم زدSad(مي خواي مسابقه بدي يا نه؟يا اينكه مي خواي تمام روز رو اونجا
وايسي و با دوستت صحبت كني؟))
گفتمSad(دارم ميام.))و شروع كردم به بستم شال گردن دور چشم هايم.هنا دوباره گفتSad(لوك،اين كار را نكن،چشم بسته اسكيت نكن.اين كار...اين كار ديوونگيه.))
گفتمSad(هيچ اتفاقي نمي افته.هنا،من سوپرمن هستم.ماشينا اگه به من بخورن خودشون چپه ميشن!))
و بدون توجه به ناراحتي او،از او دور شدم و به طرف استرچ رفتم.هنا پشت سرم داد زدSad(تو اشتباه مي كني لوك!به من گوش
بده.خوش شانسي...هميشه با آدم نمي مونه!))
خنديدم.ا. داشت چي مي گفت؟
اسكيت كنان كنار دارنل آمدم و براي اينكه كاملا متوقف شوم بازوي او را چسبيدم.شال گردن را از روي پيشاني روي چشمانم
كشيدم و همه چيز جلويم تيره و تار شد.دارنل گفتSad(ديوونه شدي پسر!ممكنه خودت رو به كشتن بدي.))
گفتمSad(به هيچ وجه،من مي خوام امروز بيست دلار از شما ببرم!))
صداي اسكيت استرچ را شنيدم كه كنار قرار گرفت.پرسيدSad(راستي راستي ميخواي اين كار و بكني؟تو واقعا مي خواي با چشمان
بسته از وسط اون همه ماشين رد بشي؟))
گفتمSad(ببينم،تو مي خواي حرف بزني يا اسكيت كني؟اولين كسي كه از خيابان ميلر بدون توقف رد بشه برندس.))
هنا دوباره داد زدSad(لوك،ديوونه نشو!))
اين آخرين چيزي بود كه قبل از شروع مسابقه ي سه نفريمان شنيديم.به جلو خم شده بودم و به سرعت در خط مستقيم اسكيت
مي كردم.صداي كشيده شدن تيغه ي اسكيت آنها را روي آسفالت خيابان مي شنيدم .رفته رفته سرعتمان زيادتر شد.مي توانستم
صداي رفت و آمد اتومبيل ها را در خيابان ميلر بشنوم.صداي يك بوق را شنيدم و سپس صداي داد و فرياد يك نفر را.در حالي كه
جلويم كاملا سياه بود سمت پايين تپه پيش مي رفتيم و مي خنديدم...
لوك مواظب باش !
صداي فرياد دارنل را شنيدم.وسپس صداي گوش خراش ترمز ها و كشيده شدن لاستيك روي آسفالت.به همراه آن،صداي بوق
ماشين شنيده شد.سرم را بالا گرفتم و خنديدم.در حالي كه تيغه ي اسكيت هايم روي زمين سوت ميكشيدند و به داخل خيابان
ميلر وارد شدم و از آن گذشتم.سپس از سرعتم كاستم و آرام آرام متوقف شدم و شال گردن را از روي چشمانم برداشتم.دارنل را
ديدم كه با دهان باز لب پياده روي خيابان ميلر ايستاده بود و وحشت زده به من نگاه مي كرد و سرش را ناباورانه تكان مي داد.استرچ اسكيت كنان به طرفم آمد و فرياد زدSad(تو واقعا ديوونه اي!سه بار نزديك بودكشته بشي!))
به آرامي دستم را بالا آوردم و گفتمSad(پول،لطفا!))
استرچ اسكناس بيست دلاري را با عصبانيت كه دست من كوبيد و گفتSad(آشغال خوش شانس!...تو ديوونه اي...واقعا
ديوونه.ديوونه،نقطه.))
خنديدم و گفتمSad(تشكر از تعريف هايت!و همچنين از ده دلارت!))
استرچ غر غر كنان به طرف بالاي خيابان و به طرف دوستانش اسكيت كرد.دارنل منتظر ماند تا ترافيك كم شود و سپس به طرف
من آمد.عرق روي پيشاني اش را پاك كرد و با صدايي مه مي لرزيد گفتSad(كم مونده بود كشته بشي.لوك،چرا اين كار
روكردي؟))
خنديدم و گفتمSad(چون ميتونم.))
شب چهارشنبه هوا براي اردوي شبانه گم تر شده بود.با وجودي كه همه ي درختان لخت بودند،چوب بوي تازه و خوبي داشت و
همه چيز تقريبا مثل بهار بود.ابرهاي سفيددر ارتفاع بالا لكه هايي در آسمان آبي روشن بعد از ظهر به وجود آورده بودند.در
مسيرحركت ما از ميان درختان بلند به سمت محل اردو شاخه ها و برگ هاي خزان زده زيرپاهاي ما صدا مي كردند.جمجكه ي
كوچك را در دستم مي فشردم.كوله پشتي سنگين باعث شده بود كه كمي دلا راه بروم.تعدادي از بچه ها مشغول خواندن ترانه ي
بيتل ها بودند.پشت سرم چندتا دختر براي هم لطيفه تعريف مي كردند و پس از هر جك،دسته جمعي زير خنده ميزدند.
آقاي بنديكس،مربي بسكتبال،و خانم ريموند يكي ديگر از معلم هاي ورزش،پيشايش همه در مسير پر پيچ و خم در ميان درختان
حركت مي كردند.من تقريبا در وسط صف طولاني بچه ها قرار داشتم.رويم را برگرداندم و هنا را پشت سر خود ديدم.اندكي مكث
كردم تا به من رسيد.بادگيرآبي خود را پوشيده و كلاهش را روي سرش كشيده بود.وقتي راه مي رفت روي يك تكه عصا تكيه مي
داد و خيلي سعي داشت همپاي بقيه باشد.پرسيدSad(آب همراهت داري؟))
گفتمSad(پدر و مادرت اجازه دادن بياي؟مچ پات بهتر شده؟))
ابروهايش را در هم كشيد و جواب دادSad(راستش رو بخواي نه.ولي بهشون گفتم من هر جور شده بايد بروم.به هيچ وجه حاظر
نبودم اين فرصت را از دست بدهم.ببينم آب همراهت داري؟دارم هلاك ميشم!))

گفتمSad(البته كه دارم.))و بطري آبي را كه در كوله پشتي داشتم بيرون آوردم وگفتمSad(تو مگه با خودت آب نياوردي؟))
آهي كشيد و گفتSad(بطري آبم گويا سوراخ داشته.آبش خارج شده و تمام لباس هاي اضافي را كه توي كوله پشتي داشتم خيس
كرده.حالا ديگه هيچي ندارم كه بپوشم.))
بطري آب را به او دادم.به عصايش تكيه داد و كلاه بادگيرش را عقب زد و من براي اولين بار صورتش را ديدم.پوست صورتش با
لك ها و جوش هاي بزرگ قرمز پوشيده شده بود.حيرت زده پرسيدمSad(هنا؟...اونا چيه؟صورتت...))
به سرعت گفتSad(به من نگاه نكن!))سپس پشتش را به من كرد و يك قلپ طولاني از آب بطري را فرو داد.
دوباره پافشاري كردمSad(ولي اونا چيه؟پيچك سمي يه؟))
در حالي كه صورتش را همچنان از من دور نگه مي داشت جواب دادSad(نه،فكر نمي كنم.وقتي از خواب بلند شدم تمام صورتم
جوش زده بود.به نظر مي رسه نوعي حساسيت باشه.تمام بدنم همين طوريه...))سپس آهي كشيد و افزود:...مثل اينكه شانس به من
پشت كرده.))
بطري آب را به من پس داد و كلاه بادگير آبي را روي سرش كشيد گفتSad(از آب متشكرم.))
پرسيدمSad(خارش هم داره؟))
با لحني عصباني گفتSad(من اصلا نمي خوام دربارش صحبت كنم!))و سپس چوب زير بقلش را محكم چسبيد و با خشونت و ناراحتي
از من جلو افتاد،در حالي كه پاي بانداژ شده اش را به دنبال خود مي كشيد.با خود فكر كردم شايد تقصير من باشد كه با اين همه
بد شانسي روبه رو شده است.وجمجمه را در جيبم لمس كردم.
ولي راستي چرا تمام اين بدبختي ها سر او مي آمد.چرا نبايد شانس كافي براي هر دوي ما وجود داشته باشد؟
وقت زيادي براي فكر كردن به آن نداشتم.از پشت سر صداي جيغ ها و فرياد هاي ناشي از ترس به گوش رسيد.رويم را
برگرداندم
و بچه ها را ديدم كه از جاده بيرون مي دوند و با داد و فرياد كمك مي خواستند.به طرف آنها دويدم.كوله پشتي سنگين روي پشتم
بالا و پايين مي پريد.شتابزدهپرسيدمSad(چي شده؟چه اتفاقي افتاده؟))ولي در جوابم آنها فقط جيغ مي زدند.
وسپس چشمم به دو مار قهوه اي بزرگ افتاد كه از شاخه ي يك درخت كوتاه به پايين آويزان بودند و عملا مسير را بسته بودند.

آن دو جانور كاملا هم رنگ درخت بودند بدن هاي دراز خود را كلفت تر از شلنگ آب بودمي چرخاندند و دور خود حلقه مي زدند
و آرواره هايشان صدا مي داد.بدون لحظه اي درنگ دست هايم را بالا گرفتم و به جلو پريدم.صداي آقاي بنديكس راشنيدم كه
فرياد زدSad(لوك...چه كار داري مي كني؟به اونا نزديك نشو!))
جيغ هاي ناشياز وحشت بچه ها در جنگل مي پيچيد.
آقاي بنديكس با لحني آمرانه فرمان دادSad(از اونا دور شو!))
اما من مي دانستم كه هيچ چيز نمي تواند به من آسيب برساند.مي دانستم كه شانس خوبم مرا حفظ خواهد كرد.دست هايم به
سرعت حركت كردند و با هر دست يك از مار ها را گرفتم.انگشتانم را دور گردن كلفتشان حلقه كرده و سپس با يك حركت
سريع آنها را ار تنه ي درخت جدا كردم.سپس دست هايم را بالاي سرم گرفتم.
((اي واي!))تا آن لحظه در نيافته بودم كه آنها چقدر بلند هستند و چقدر قوي.در همان حال كه دو مار با پيچ و تاب هايشان سعي
دشتند خود را آزاد كنند،فريادي ازبهت و شايد هم از ترس،از گلويم خارج شد.چشمان ريز و درشت آنها را ديدم كه درخشيدند.و
آرواره هايشان را كه باز بودند.سپس سر هر دو مار با سرعت به طرف من به حركت درآمد.آرواره هايشان با شدت درزير آن
چشمان درخشان باز و بسته شدند_همچون دهان دو تله ي خرس.
در همان حال كه آن دو دهان گشاد با دندان هاي تيز و بلندشان باز و بسته مي شدند،احساس سرماي عجيبي كردم.سرهايشان به
شدت در هوا تكان مي خورد.تنه هايشان پيچ و تاب مي خورد و مي لرزيد.لكه هاي غليظ و سفيد زهر از دندان هاي تيز و خميده
ي آنها بيرون زده بود.
فرياد هاي ترس در اطرافم بيشتر شده بود.به آن سر ها و دندان هايي كه باز و بسته مي شدند و آن چشمان سياه و درخشان خيره
شده بودم...تا جايي كه به نظر مي رسيدمارها نيز دارند جيغ مي كشند.
و سپس،هر دو مار با تكان هاي سخت از دست هايم رها شدند.در اثر تكان بدن هاي آنها ناچار شدم دست هايم را باز كنم و آنها
روي زمين افتادند ويكباره ناپديد شدند.در زير توده ي برگ هاي خشك و و فرش قهوه اي زمين جنگل و درميان شاخه ها و برگ
هاي فرو ريخته غيبشان زد.
با شانه هايي آويخته و نفس بند آمده ايستاده بودم.همه ي بچه ها دورم جمع شده بودند.با دست هايم كه همچنان باز بودند روي گوش ها،گونه و تمام صورتم را لمس كردم.
منتظر بودم درد ناشي از گزيدن مارها سراسر وجودم را پر كند.اما،نه سوزشي بود و نه اثري از درد و نه نشانه اي از گزيدگي.
آنها آنقدر به من نزديك شده بودند كه نفسشان را روي پوست صورتم حس كرده بودم.اما مرا نگزيده بودند.
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه گفتSad(پسر،چقدر شانس آوردي!))يك دستش را روي شانه ام گذاشت و صورتم را وارسي
كرد.((من تا حالا آدمي به خوش شانسي تونديدم.لوك،چرا اين كار رو كردي؟مي دوني كه اون مارها خيلي سمي هستند؟سمشون
مرگباره!چرااين كار رو كردي؟))
به او خيره شدم،ولي جوابي ندادم.نمي دانستم كه چه جوابي بدهم.چگونه مي توانستم كه به او توضيح دهم؟چگونه مي توانستم
براي ديگران شرح دهم كه واقعا خوش شانسي بودن چه احساسي داره؟
بچه ها اطرافم را گرفته بودند و هر يك مرا به گونه اي تحسين و تشويق ميكرد.بعضي هم از اينكه زنده مانده بودم به من تبريك
مي گفتند.همه درباره ي من،اينكه چقدر شجاع هستم صحبت مي كردند.
هنا را ديدم كه به يك درخت تكيه داده است.عصا زير بقل،تنها ايستاده بود.او تنهاكسي بود كه نه لبخندي بر لب داشت ونه كلمه
اي تحسين آميز بر زبان رانده بود.لكه ها و جوش هاي سرخ رنگ راروي صورتش ديدم.او را نگاه كردم كه يك عصا را اززير يك
بازو به زير يك بازوي ديگر منتقل كرد.و نگاه متفكرانه ي اورا ديدم كه باچشمان تنگ شده اش گويي داشت مرا مطالعه مي
رد.سرش را تكان داد و با همان حالت سرزنش آميز مرا نگاه كرد.
در آن لحظه،متوجه شدم كه او حسوديش مي شود.نسبت به خوش شانسي من حسادت مي كرد.
حسادت به خاطر اينكه ديگر او نبود كه قهرمان و مركز توجه همه بود. او ديگر خوش شانس ترين فرد در مدرسه نبود.
با مشاهده ي چهره ي عصباني او با خود فكر كردمSad(هنا،متاسفم.))براي او واقعا احساس تاسف كرده بودم.و در ضمن،واقعا خودم
را گناه كار حس كرده بودم.اما ديگر چنين احساسي نداشتم.
با خود گفتمSad(هنا،حالا ديگر شانس با من يار شده و قصد دارم آن را براي خودم نگه دارم.گفتمSad(خوب بچه ها،حاظر باشيد!فقط
يك بازي ديگه مونده كه ببريم!))و با حوله به شوخي به پشت سام مالروني زدم.درهاي كمد بسته شد.بچه ها بند كفش هاي
بسكتبالشان را بستند.

مالروني در حالي كه از لاي در رختكن به سالن نگاه مي كرد گفتSad(اون بچه هاي ديورميلز رو ديدي؟هر كدومشون يك
غوله!حتما روزي پنج نوبت به اونا استيك مي دن!))
گفتمSad(بزرگ بودن به معناي خوب بودن نيست!اونا هيكلشون مثل گاوه!به همين دليل خيلي كند هستند.))
جي باكسر گفت:خيلي راحت دورشون مي زنيم!
به آنها گفتمSad(شما كارتون نباشه.هر كجا كه هستم فقط توپ رو به من برسونيد!توپو به من بديد من اونو گل مي كنم.بچه ها من
امروز خيلي احساس خوش شانسي مي كنم.))
استرچ در حالي كه پيراهنش را مي پوشيد گفتSad(هي پهلوون...تو كه خوره ي توپ نيستي؟هستي؟))
قبلا وقتي استرچ به من توهين مي كرد بچه ها مي خنديدند.ولي حالا ديگر اين طورنبود.همه ي آنها جانب من بودند.مگر نه اينكه
همه دوست دارند جانب شخص برنده باشند؟
گفتمSad(هي استرچ،تو رو چي بايد صدا كنم؟خوره نيمكت؟))
همه خنديدند.
استرچ هم خنديد.حالا من فقط در زمره ي برنده ها بودم او نيز شروع كرده بود به اينكه با من كمي مهربان تر باشد.در يكي از
تمرين ها حتي چند نكته در مورد دريبل زدن به من ياد داد
بچه ها به سمت سالن مسابقه به راه افتادند.صداي فرياد هاي جمعيت روي سكو ها رامي شنيدم.و صداي مداوم خوردن توپ
بسكتبال يه زمين را در حالي كه شيرهاي ديورميلز در حال گرم كردن خود بودند مي شنيدم.بستن بند كفشهايم را تمام كردم و
گفتم:حالا نوبت شير كشي است!
سپس ايستادم.و خواستم در كمدم را ببندم.دست چپم لاي در كمد ماند.در همان حال كه درد در بازويم مي پيچيد حيرت زده
گفتم:هي!
دستم را با شدت تكان دادم.به اين وسيله سعي داشتم درد را از آن دوركنم.مچ دستممي سوخت.انگشتانم را تكان دادم،دستم را
عقب و جلو بردم تا ببينم آسيبي به آن رسيده است يا خير.ظاهرا مشكلي نبود و هيچ استخواني نشكسته بود.اما دستم قرمز شده
بود و متوجه شدم دارد ورم مي كند.زير لب گفتم: حالا وقت فكر كردن به آن نيست.

با دست راست در كمد را بستم و در حالي كه هنوز دست چپم را تكان مي دادم باعجله به سمت استاديم به راه افتادم.وقتي قدم به
درون زمين گذاشتم،جمعيت داخل استاديوم تشويقم كردند.متوجه درگوشي صحبت كردن چند تا از بازيكنان ديورميلز شدم كه با
انگشت مرا به هم نشان مي دهند..آنها مي دانستند كه بازيكن ستاره كيست.آنها مي دانستند كه امروز چه كسي زمين و بازي را از
دست آنها خواهد گرفت.
همه ي ما دور آقاي بنديكس حلقه زديم.او گفت:مواظب اين بچه ها باشيد.بازي روآروم كنيد.ابتدا اونا رو بسنجيد و ريتم بازيشونو
به دست بيارين.حالا بريد و بهشون نشون بديد دفاع كردن يعني چه.
خودم را وسط انداختم و گفتمSad(فقط توپ رو به من برسونيد!ميدونم كه امروز همش زير حلقه آزاد خواهم بود.!))
در وسط زمين،دست هايمان رو دور گردن هم انداختيم و سه بار هورا كشيديم و آماده ي بازي شديم.سكو ها را با چشم دنبال هنا
كاويدم.گفته بود كه سعي مي كند براي بازي امروز به استاديوم بيايد.
او را ديدم كه در كنار ديوار قسمت تماشاچيان در يك صندلي چرخدار قوز كرده بود.پاي مسدومش را روي جاپايي صندلي
گذاشته بود و يك بانداژ بزرگتر از قبل دور آن ديده مي شد.
با خود تكرار كردم:فكر مي كنم پاش نمي خواهد خوب بشود و همراه با اين فكر،موجي از احساس گناه در خود حس كردم.
بيچاره هنا.
دنبال پدر و مادرم گشتم. سپس يادم افتاد كه آنها امروز نمي توانند بيايند چون قرار بودمبلمان جديدمان را بياورند و آنها مجبور
بودند براي تحويل گرفتن آن در خانه بمانند.نگاهم را از جماعت برگرفتم.بايد به فكر بازي مي بودم.تا ثانيه هايي ديگر بازي
شروع مي شد و من وقت فكر كردن به هنا و مشكلات او را نداشتم.به دايره ي وسط زمين رفتم تا جامپ بال شروع بازي را انجام
دهم.با نوك انگشت توپ را در هوا به سمت مالروني فرستادم و بازي آغاز شد.
توپ را در ميانه ي زمين دريبل كرد و سپس با يك پاس بلند آن را براي من فرستاد.آه از نهادم بر آمد.توپ از ميان انگشتانم سر
خورد و از زمين به خارج رفت.گفتمSad(مالروني،خيلي محكم فرستادي!فكر مي كني داشتي براي كي پرتاب مي كردي؟))
شانه اش را بالا انداخت و شروع به دويدن به طرف سبد شير ها كرد.صداي مربي را شنيدم كه فرياد زدSad(لوك،برو جلو!يالا
بجنب!نشون بديد كه زنده اي!))

بازيكن گارد حريف به آرامي توپ را به سمت من دريبل كرد.به سمت او يورش بردم ودستم را دراز كردم كه توپ را از او بربايم
ولي موفق نشدم.او به آساني مرا دور زد و به حلقه نزديك شد و توپ را با يك دست به درون حلقه رهاكرد و دو امتياز براي تيم
خود به ثبت رساند.زير لب گفتمSad(عجيبه!))و دست چپم را تكان دادم.درد آن تبديل به يك درد خفيف دايمي شده بود ولي
همچنان ورم داشت.
به سمت ديگر زمين رفتم.پاسي را كه برايم پرتاب شده بود گرفتم. با يك چرخش مدافع رو به رويم را پشت سر گذاشتم و به
طرف حلقه شوت كردم.شوت آساني به نظر مي رسيد ولي خطا رفت.
((چي؟))صداي غر غر تماشاچيان را شنيدم.صداي تماشاچياني كه از گل نشدن اين توپ حيرت كرده بودند از گوشه و كنار به
گوش مي رسيد.
مالروني به شانه ام زد و گفت:پسر،آروم باش.سعي كن بازي هميشگي خودت روبكني.راحت باش و بازيتو بكن
چند ثانيه بعد به طرف حلقه يورش بردم و رويم خا شد.روي خط پنالتي ايستادم...دركمال ناباوري هر دو پرتابم خطا رفت!
همهمه و غرغرهاي بيشتر از سكوها به گوش رسيد.آقاي بنديكس را ديدم كه سرش راتكان مي داد.
يك پاس دوضرب از ناحيه ي جي باكستر از وسط پاهايم عبور كرد و به اوت رفت وموجب خنده و استهزاي بتزيكنان تيم مقابل
شد.
سپس سه شوت پي در پي ديگر را گل نكردم.مالروني با بالا آوردن مشتش خواست به من دلگرمي بدهد و گفت:هيچ مساله اي
نيست.لوك،سعي كن بازي خودت رو بكني!مطمئن باش بهشون مي رسيم!
شير ها دوازده به چهار جلو بودند.يك پاس ديگر دريافت كردم و به طرف حلقه به راه افتادم.به بالا پريدم تا توپ را ازبالا به داخل
سبد بكوبم.دستم محكم به ميله ي حلقه خورد و از شدت درد ناليدم.و توپ را ديدم كه از بالاي تخته به بيرون رفت.
در حالي كه از زمين بلند مي شدم زير لب گفتمSad(اوه خداي من!چه اتفاقي داره مي افته؟))
در انتهاي ديگر زمين توپي را كه به پشت حلقه خورده بود،در هوا قاپيدم.از كنار يك بازيكن غول پيكر حريف جا خالي دادم و به
آساني از او دور شدم.سرعت گرفتم و توپ را به نيمه ي زمين خود آوردم.
نگاهي به حلقه انداختم و خود را آماده كردم كه يك شوت سه امتيازي بكنم.ولي پايم به هم پيچيد.احساس كردم نوك يك كفشم به پشت كفش ديگرم خوردو درواقع روي كفش خودم سكندري خوردم و در همان حال كه به طرف زمين مي رفتم توپ را ديدم
كه در دست يكي از شيرها آرام گرفت.
با شكم به زمين خوردم.دست ها و پاهايم روي زمين ولو بودند.فكر مي كنم صداي آخم را همه شنيدند.
و من هم صداي خنده و آه تماشاچيان را از روي سكوها شنيدم.
بله.بعضي ها داشتند به من مي خنديدند.ناليدمSad(چه اتفاقي افتاده؟))
هر طور بود از روي زمين بلند شدم و با حركت سر سعي كردم در را از خودم دوركنم.
-واقعيت نداره.نميتونه واقعيت داشته باشه.!
دست در جيب شورت ورزشيم كردم تا جمجمه ي خوش شانسيم را لمس كنم.جيبم راگشتم.هر دو جيبم را گشتم.
-چي...
نه.باورم نمي شد. امكان نداشت.جمجمه غيبش زده بود.
ديوانه وار هر دو جيبم را مي گشتم و در همان حال به طرف نيمكت دويدم و فريادزدم:تايم اوت!تايم بگيريد!
آيا جمجمه از جيبم افتاده بود؟با چشمان كاوشگر زمين براق و پولش خورده مسابقه رامي كاويدم.
هيچ نشاني از آن نبود.
ملتمسانه گفتمSad(تايم اوت!))
صداي سوت را از كنار زمين شنيدم.بايد همين حالا آن را پيدا مي كردم!بدون آن نمي توانستم بازي كنم.چشمانم كف زمين را مي
كاويد.با سرعت تمام شروع كردم به دويدم به سمت نيمكت.بازيكن غول پيكر حريف را نديدم...تا اينكه با هم تصادف
كرديم.مستقيما به سمت او دويده بودم و چنان با شدت به او خوردم كه بي اختيار گفتم آخ.وسر هايمان با يك ديگر برخورد
كردند.
صداي آخي از نهاد من برآمد چنان بلند بود كه فكر مي كنم تمام تماشاچيان نيز آن راشنيده باشند.دردي كور كننده در سرم
پيچيد.جلوي چشمم ابتدا چنان تيره و سپس چنان روشن شد كه گويي به درون قرص خورشيد نگاه مي كنم.
احساس كردم كه ديگر پاهايم از من فرمان نمي برند.حس مي كردم دارم به درون يك سياهي عميق و بي انتها سقوط مي كنم.پس از لحظاتي در ميان نقطه هاي نور هاي زرد رنگ به هوش آمدم.نقاط نوراني در آن بالا بر فراز من چشمك مي زدند و با هر
چشمكي موجي از درد در سرم مي پچيد و تاپشت گردنم مي رسيد.
چند بار پلكزدم.آن قدر پلك زدم تا دريافتم كه به چراغ هاي موجي روي سقف استاديوم خيره شده ام.
به پشت روي كف سالن افتاده بودم و يك زانويم بالا و دست هايم در دو طرف قرارداشت.به سقف سالن خيره شده بودم تا اينكه
صورت هايي بين من و سقف حايل شدند.چهره ي بازيكنان بود.وسپس چند آدم بزرگ نگران،وسپس صورت آقاي بنديكس كه
مثل يك بالن هواي گرم رويم دلا شده بود. فقط يك كلمه از گلويم خارج شدSad(چه...))گلويم خشك شده بود؛آن قدر خشك كه
قادربه بلعيدن نبودم.
مربي با صداي ملايم گفتSad(لوك،از جات تكون نخور.))چشمان تيره اش به درون چشمانم زل زده بود و مرا مطالعه مي كردند.
-((تو در اثر ضربه بي هوش شدي.سعي كن حركت نكني.همين الان تو رو به اتاق اورژانس مي بريم.))
با ناله گفتم:چي؟...آه نه!
غلتيدم و به پهلو قرار گرفتم و سپس با زانوان لرزان از جا برخاستم.كف سالن بسكتبال زير پايم ثابت نمي نمود؛درست مثل اينكه
در يك درياي طوفاني سوار قايق باشم.
آقاي بنديكس دستش را دراز كرد تا بازويم را بگيرد و گفتSad(لوك،تكون نخور.))
اما من بازويم را از دست او بيرون كشيدم و تلوتلوخوران از دايره ي افرادي كه دراطرافم قرار داشتم بيرون آمدم.با حالتي زار
گفتمSad(نه...بيمارستان نه!))
بايد آن جمجمه را پيدا مي كردم.آن جمجمه تنها چيزي بود كه نياز داشتم و اگر آن راپيدا مي كردم همه چيز درست مي شد.
جمجمه...
پايم به پاي يك نفر گير كرد و نزديك بود دوباره زمين بيوفتم.تلوتلوخوران به سمت رختكن رفتم.كف پوش چوبي زير پايم تاب
مي خورد.
-((لوك...برگرد!))
نه،محال بود.در اتاق رختكن را با شانه هل دادم و آن را باز كردم. در حالي كه يك دستم را به كمدها مي گرفتم به طرف انتهاي سالن رفتم.در مقابل كمد خودم ايستادم ودر را چنان كشيدم كه محكم به ديوار خورد.
-كجاست؟كجا؟
ديوانه وار جيب هاي لباس هايم را گشتم.هر چيزي را كه برمي داشتم پس از گشتن تمام سوراخ سمبه هايش،آن را روز زمين مي
انداختم.
-كجا؟كجا؟
در جيب هاي شلوارم نبود.در جيب پيراهنم نيز نبود.در جيب گرمكنم نيز آن را نيافتم.كف كمد؟نه،در آن جا هم نبود.
تلوتلوخوران از روي توده ي لباس هاي ولو شده در كف سالن گذشتم و از ميان دورديف كمدها به طرف ابتداي سالن رفتم.دوان
دوان استاديوم را طي كردم،از در خارج شدم و شروع به بالا رفتن از پله ها كردم.لحظاتي بعد،تك و تنها در راهروي خالي وطولاني
قرار داشت.
همان طور كه مي دويدم جيرجير كفش هايم را روي زمين سخت مي شنيدم. يك لحظه احساس مي كردم كه ديوار ها و سقف
چنان به من نزديك شده اند كه ممكن است در اثر فشار آنها خفه شومو لحظاتي بعد همه چيز سر جاي خود مي ديدم. به سراغ
كمد خودم رفتم.كمد 13 شانس.
مجبور شدم سه بار امتحان كنم تا رمز قفل صحيح باشد.ولي بالاخره قفل را باز كردم ودر را كشيدم.
دستم را در جيب كتم كردم.وسپس جيب ديگر را گشتم.سپس نفسي كه در سينه ام گير كرده بود به صورت آهي بلند از شادي
تماس آن با دستم از سينه ام خارج شد:
- كجاست؟بايد اونو پيدا كنم!كجا؟كجا؟
آه،بله!
از شادي در پوست خود نمي گنجيدم!جمجمه را در دست خود داشتم.محكم آن رافشردم.خيلي خوشحال بودم.واقعا خوشحال!
آن را از جيب كتم بيرون آوردم.جمجمه را بالا آوردم وجلوي صورتم گرفتم.جلو آوردم تا آن را بهتر ببينم.
و سپس فريادي از وحشت از گلويم خارج شد.
چشم ها!...تيره و تاريك بودند.نه قرمز بودند نه مي درخشيدند.و...صورتش نيز تغيير كرده بود!دندان هاي ناصاف و خندان از بين رفته بود.دهان بازش در يك اخم ناشي از عصبانيتي ترسناك به پايين انحنا يافته بود.
ناخودآگاه گفتم: نه...غير ممكنه!
جمجمه را زير نور گرفتم.از چشمان شيشه اي قرمز خبري نبود!دو حدقه ي گرد وعميق چشمانش خاي بودند.جمجمه با حالتي
خوف انگيز به من خيره شده بود.اين تغييرات چه معني داشت؟آين واقعه چگونه رخ داد؟
قبل از آنكه بتوانم به طور واضح درباره ي آن فكر كنم،چشمم به چيزي در كمد بازافتاد.يك درخشش ملايم.يك نور كه به
آهستگي حركت مي كرد و به تدريج بزرگتر مي شد،چنان كه گويي جلو مي آمد.
سپس دايره ي نوراني به دو قسمت تبديل شد.به دو دايره نوراني قرمز.در پايين ترين قسمت كمد و تقريبا نزديك به كف آن.
داشتم جمجمه را محكم مي فشردم و در همان حال،دو دايره ي قرمز نوراني به تدريج نزديك تر شدند.تمام فضاي كمد روشن
شده بود.ديوارهاي تيره ي آن،تصوير دو دايره ي نوراني را منعكس مي كردند كه هر لحظه نوراني تر مي شدند و سرانجام چون
دو
شعله ي آتش مي درخشيدند.متوجه شدم كه آن دو دايره دو چشم سرخ رنگند؛دو چشم نوراني و شعله ور كه درتيرگي كمد
شماره 13 بودند.
در همان حال كه گربه ي سياه به آرامي از كمد قدم به بيرون نهاد چنان به عقب پريدم كه گويي در هوا شناور بودم!يك گربه سياه
با چشمان قرمز شعله ور!همان گربه سياه سابق!گربه ي سياه لب هايش را عقب برد و دندان هاي سفيدش را نشان داد و با
خشونت به طرفم خرناسه رفت.
پشتم محكم به ديوار خورد.در مقابل روشنايي آن دو دايره سرخ نوراني چند بار پلك زدم.و در همان حال از ترس مي لرزيدم و
جمجمه را در مشتم مي فشردم_چنان محكم كه دستم درد گرفته بود_گربه ي سياه از كف كمد بلند شد.وسپس شكل ديگري به
خود گرفت.
چنان كه گويي ذوب شد. سپس شروع به قد كشيدن كرد.هر لحظه بلند تر شد.و به شكل يك انسان شدكه سراپا سياه بود و و كت
بلند و سياهي كه به زمين مي رسيد به تن داشت.صورتش در تيرگي يك كلاه سياه پنهان شده بود.همه ي صورتش پنهان بود...به
جز چشمانش؛آن چشمان آتشين ترسناك!

بي اختيار گفتمSad(تو...تو كي هستي؟چي مي خواي؟))
از شنيدن صداي خودم يكه خوردم.اصلا باور نمي كردم كه قادر به حرف زدن باشم.سراپايم ميلرزيد.خود را به ديوار فشردم تا به
زمين نيفتم.موجود كلاه پوش به آرامي از كمد دور شد.صداي غرش خش داري از زير كلاه شنيده شد؛صدايي كه شبيه زمزمه ي
خرد شدن برگ هاي روي زمين بود:لوك،...شانس توتمام شد.
ناليدم: آه،نه!
يك دست استخواني از آستين سياه بيرون آمد و جمجمه را از دست من قاپيد.
با لحني اعتراض آميز گفتم: نه!نه!
-شانس تو تمام شد...
با صدايي لرزان و وحشت زده پرسيدمSad(تو كي هستي؟كي...كي هستي؟چطور وارد كمد من شدي؟چي مي خواي؟))متوجه شدم كه
دارم جيغ مي كشم.
-شانس تو تمام شد.
با ناراحتي فرياد زدم: منصفانه نيست!آخه چرا؟من هنوز بهش احتياج دارم ! موجود كلاه پوش زمزمه كرد: تمام شد...تمام شد...
چشمان سرخش از زير نقاب كلاه مي درخشيدند.دست استخواني جمجمه ي كوچك راجلوي روپوش سراسر سياه نگه داشته بود.
ناليدم: به اون شانس احتياج دارم!من به اون جمجمه احتياج دارم!
با شدت و سرعت آن را از او قاپيدم.
-به آن احتياج دارم!بايد پيشم باشه!
جمجمه را بالا آوردم و جلوي صورتم گرفتم و با چشماني نگران به آن خيره شدم.چه بلايي سرش آمده بود؟
يك چيزي در داخل آن مي جنبيد...جمجمه هم در دست من مي جنبيد و سپس شروع به وول خوردن كف دستم كرد...
با مشاهده ي آن ناله از نهادم بر آمدSad(اوه...!))جمجمه پوشيده از صدها كرم كوچك بود كه به آرامي مي خزيدند.
فصل نوزدهم
جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمين به ان طرف سالن رفت . ديوانه واردستم را تكان مي دادم و سعي داشتم با كشيدن آن به ديوار كرم هاي نفرت انگيز رااز روي پوستم جدا كنم .
چشمان سرخ در زير نقاب سياه درخشش بيشتري پيدا كرده بود . موجود سياه پوش باصداي خشك و زنگ دار گفت: لوك، تو تا
اينجا از شانس زيادي برخوردار بوده اي ... اما حالا شانست به پايان رسيده و بايد بهاي آن را بپردازي
احساس كردم عضلات گلويم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشين خيره شده بودم و سعي داشتم صورتي را در زير آن نقاب
تشخيص دهم .
« چي؟ بپردازم ؟ »
سعي د داشتم ببينم چه كسي از پس آن نقاب در حال صحبت كردن با من است .
« لوك،خيلي متاسفم » : رويم را برگرداندم و هنا را ديدم كه صدايي را شنيدم كه گفت
روي صندلي چرخدارش به سرعت به اين طرف مي امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ هاي صندلي را مي چرخاند .
« هنا...؟ چي ...» . كلماتي را نمي يافتم كه بر زبان اورم
« واقعا متاسفم . » : هنا تكراركرد
« ؟ متاسف »
همچنان كه جلوتر مي آمد قطرات اشك را ديدم كه چشمانش را پر مي كردند و سپس به آرامي روي صورت پوشيده از جوش
هاي سرخ مي غلتيدند .سرم به چرخش افتاده بود و كاملا گيج و مبهوت حرف او را تكرار كردم بودم .
: هنا با صداي ناله مانند گفت : اون منو وادار به اين كار كرد! لوك، باور كن. من نمي خواستم اين كار رو بكنم ولي به خدا اون منو
وادار كرد
سپس دستم را گرفت و محكم فشار داد. دستش به سردي يخ بود. قطرات اشك از گونه هايش به پايين مي غلتيدند .
«! چه احساس برانگيز » : موجود نقاب دار با صداي خشك و بي روح گفت
« ؟ هنا ... اون تو رو وادار به چي كرد »: ناباورانه پرسيدم
هنا درحالي كه هنوز دستم را فشار مي داد گفت : اون... اون منو وادار كرد جمجمه رو به تو بدم
« ؟ چي » . صدايم از حيرت و تا حدودي ترس مي لرزيد تو اونو به من دادي؟ ولي ... من فكر مي كردم اونو پيدا كردم. فكر ميكردم
هنا در حالي كه گونه هاي خيسش را با هر دو دست پاك مي كرد گفت : من مدتي طولاني از شانس خوبي برخوردار بودم. اون
موقع هايي رو يادت هست كه من خيلي خوش شانس بودم؟ ولي بعدش شانس به من پشت كرد. جمجمه رنگش تيره شد. و اومنو
وادار كرد... . اون وادارم كرد اسكلت رو در اختيار تو بذارم
ناباورانه او را نگاه مي كردم. با لحني فرياد گونه پرسيدم : ولي اون كيه؟ چطوري مي تونه اين كار رو بكنه؟
چشمان سرخش همچون دو خورشيد عصباني درخشيدند موجود نقاب دار با صدايي رعدآسا گفت:
-تا حالا متوجه نشدي لوك، تا حالا متوجه نشدي؟ من مالك سرنوشتم. من هستم كه تصميم مي گيرم چه كسي از شانس خوب و
چه كسي ازشانس بد برخوردار باشه!
زمزمه كنان ناليدم : ! نه!... اين... احمقانه است ....
هنا در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت : راست ميگه. كنترل من در دست اونه و حالا كنترل تو
وسپس رويم دولا شد و ادامه داد :
تو واقعا فكر مي كردي كه مي تواني از ان همه خوش شانسي استفاده كني و بهايي براي ان نپردازي...؟
هنا با لحني ارام ودر حالي كه به بازويم چسبيده بود گفت:
-... لوك من نمي خواستم جمجمه رو به تو بدم حتي يه فرصت هم بهت دادم كه اونو بهم برگردوني...يادت؟ مياد؟ يادت مياد
موقع مسابقه ازت پرسيدم كه ايا اونو ديدي يا نه
سرم را با حالتي رقت بار به نشانه تاييد حرفش تكان دادم . احساس كردم صورتم داغ شده است .
هنا ادامه داد: من مي دونستم كه پيش توست . چرا اونو پسش ندادي؟ من بهت فرصت دادم كه برش گردوني ... چون نمي
خواستم پيشت بمونه
مالك سرنوشت با همان صداي خشك زنگ دار گفت:
ولي حالا ديگر خيلي دير شده ! ...حالا هر دوي شما به من تعلق داريد...
معترضانه فرياد زدم: به هيچ وجه ! من هيچ كدام از اين اراجيف رو قبول ندارم !! چنين چيزي محاله ! اين فقط يه ... يه شوخي بي مزه است
« متاسفانه شوخي نيست . به من نگاه كن ... » : هنا به اهستگي گفت
و به صورت پوشيده از جوش هاي قرمز و پاي باندپيچي شده و صندلي چرخدارش اشاره كرد .
مصرانه گفتم: نه ! براي من چنين اتفاقي نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تيين مي كنم
مالك سرنوشت با صداي زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد كه روپوش سياهش تكان مي خورد . خنده اش بيشتر شبيه
سرفه هاي خشك بود. در ميان خنده گفت:
پسرك، تو واقعا فكر مي كني كه مي توني سرنوشت رو شكست بدي ! هر چيزي روكه اتفاق مي افته من كنترل مي كنم ! تو فكر
مي كني كه واقعا مي توني عليه سرنوشت اقدام كني؟
فرياد زدم: برام مهم نيست كه تو چي مي گي ! من اجازه نميدم كه به يه برده تبديل بشم ! تو نمي توني منو كنترل كني ! ... تو نمي
توني ارباب سرنوشت نفس عميقي كشيد. چشمان سرخش در زير نقاب كمرنگ تر شدند. با خشونت گفت:
ايا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات كنم ؟ خيلي خوب هر طور تو مي خواهي...
سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزديك شده بود كه قادر بودم درون نقاب را ببينم .مي توانستم ببينم كه او فاقد صورت است !
فقط دو چشم شعله ور درخشان بود كه در سياهي شناور بودند .
با صداي خشكش گفت :
لوك ... ان حالت بيهوشي را كه در استاديوم داشتي يادت هست؟ متاسفانه بايد بگويم وضعيت از ان چه كه فكر مي كني بدتر
است. يك دست به گوشهايت بزن...
« ؟ چي »
و دست هايم بي اختيار به طرف گوشهايم رفت . احساس كردم دستم تر شد.
مايعي گرم ...
دست هايم را پايين اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هايم در حال خون ريزي بودند !

پايين امدن خون گرم روي لاله هاي گوشم را حس مي كردم و سپس قطرات گرم خون را كه روي گونه و سپس گردنم فرو مي
غلتيدند .
ديوانه وار كف دست هايم را روي گوش هايم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه كنان گفت:.لوك، اين كار خون ريزي
را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همين طور به خون ريزي ادامه خواهد داد . خيلي بد شانسي است ... بد شانسي
بزرگ...
به التماس افتادم :نه ... خواهش مي كنم ! خون ريزي رو بند بيار ...
چشمان زير نقاب دوباره درخشيدند :حالا به من اعتقاد پيدا كردي ؟ آيا قبول داري كه تو به من تعلق داري؟
گفتم :خيلي خوب ... خيلي خوب . باور كردم ...
- سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوي شما.شما بايد بهاي شانس هايي را كه اورديد بپردازيد. حالا بايد با بد
شانسي رو به رو باشيد...
ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش مي كنم به من بيشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر مي شد.تيم بسكتبال ... برنامه
انيميشن...تيم شنا...من هر كاري بگي ميكنم ...ولي وقت بيشتري بهم بده
- وقت بيشتري در كار نيست
صداي خشك زنگ دار از ديوارهاي كاشي شده منعكس شد . شعله هاي خشم از تيرگي درون نقاب بيرون جهيدند .
خواستم حرفي بزنم ولي نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالك سرنوشت گفت:
... اما
-شما در كنترل من هستيد ! از اين به بعد شانس شما را من انتخاب مي كنم ! آيا مي خواهيد براي هردويتان آسان بگيرم؟ مي
خواهيد
با لكنت گفتم :ب ... بله ... هر كاري كه بگي مي كنم. هر كاري مالك سرنوشت براي لحظات طولاني سكوت كرد . چشم ها
كمرنگ شده بودند. چنان كه گويي به فاصله دوري عقب نشيني كردند . وسپس دوباره شروع به درخشيدن كردند .
بالاخره گفت :اگر مي خواهيد به هر دوي شما اسان بگيرم ، اين كاري است كه بايد انجام دهيد...

مالك سرنوشت فرمان داد: جمجمه را به كس ديگر بده
وحشت زده گفتم : چي؟ تو؟ ... تو مي خواهي من اونو به يكي ديگه بدم ؟!
چشم ها در زير نقاب برق زدند
- ان را به پسرك گنده كه استرچ صدايش مي زنند بده مدتي است مواظبش هستم . دو ماه خوش شانسي به او هديه مي كنم. و
سپس اورا هم در مالكيت خود در مي اورم
: اعتراض كردم: نه ، من نمي تونم اين كار رو بكنم ! اين كار درست نيست ! اين ...
ارباب سرنوشت غرشي حاكي از خشم برآورد و گفت:
-در ان صورت خودت براي بقيه عمرت با بد شانسي دست و پنجه نرم خواهي كرد . تو و هر كسي در خانواده ات!
از ترس به خود لرزيدم . سرم گيج مي رفت . احساس كردم خون گرم دوباره شروع به ريختن از گوشم كرد .
آيا مي توانستم اين كار را بكنم ؟ آيا مي توانستم استرچ را در همان راهي بيندازم كه خود در آن افتاده بودم ؟
احساس كردم هنا بازويم را فشرد و سپس صدايش را شنيدم كه در گوشم گفت:
- لوك ، تو ناچاري اين كار رو بكني. اين تنها شانس ماست . به علاوه استرچ خواهان اونه ... مگه نه ؟ اون كه دوست تو نيست . يه
دشمنه .استرچ در تمام اين مدت تو رواذيت كرده و حالا هم ارزوي شانس تو رو مي كنه
درست است . استرچ دوست من نبود. ولي آيا من مي توانستم مسئووليت نابودي زندگي استرچ را به عهده بگيرم؟ آيا مي توانستم
با اسير كردن او در دست مالك سرنوشت مسوول بدبختي او باشم ؟
هنا با چشمهاي ملتمسش خود از روي صندلي چرخدارش به من خيره شده بود . به ارامي زير لب گفت:
- اين كاررو بكن . لوك ، خودمونو نجات بده .
رو به مالك سر نوشت كردم و با صداي لرزان گفتم:
-خيلي خوب ... اين كارو مي كنم
چشم هاي زير نقاب درخشيدند واز سرخي به زردي افتاب درامدند .روپوش گشاد از هم باز شد و به نظر رسيد كه به طرف بالا
پرواز مي كند و همچون دوبال غول اساي خفاش بر روي ما گسترده شدند و سپس به ارامي پايين امدند . .
خسته شدم تایپ کردم سپاس نزنین دیگه نمیذارم cryingcrying
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط benyamin ، parya2 ، deymon 20 ، AmItiSe ، cute flower ، ♥گل یخ ♥ ، Albert wesker ، ☭Nicola☭ ، னιSs~டεனσή ، mohammad12 ، L.A.78
#5
همشو خوندم
پاسخ
#6
واقعا ممنونم که اینقدر کتاب در میاری و برای ما می گذاریSmile
شكسپير: هميشه به كسي فكر كن كه تو رو دوست دارد، نه كسي كه تو دوستش داري**
عضو گروه تاریخ انجمن
پاسخ
آگهی
#7
من کتابشو دارم

اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام و عشق میگذاشتم،
اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع میکردم،
اگر معمار بودم قصری از عشق میساختم،
اگر سارق بودم فقط عشق را میدزدیدم،
اگر بیمار بودم فقط شربت عشق مینوشیدم،
اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام میدادم،
اگر خلبان بودم در آسمان عشق پرواز میکردم،
اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها میگفتم با عشق نرمش کنید،
اگر خواننده بودم فقط از عشق میخواندم،
و اگر...


پاسخ
#8
عالیه مرسی.ادامه نداره؟
پاسخ
#9
وایی خیلی قشنگ بود نازی ممنون!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
#10
بعدا می خونم اما مطمئنم قشنگه
cof cof
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان