امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگي نامه اشخاص مهم ايران و جهان

#1
Big Grin 
اين جا ميتونيد زندگي نامه هاي اشخاص رو بنويسيد.
_______________________________________________
زندگي نامه استاد شهـريار
-------------------------------------------------------------------------------- [/size]

اصولاً شرح حال و خاطرات زندگي شهـريار در خلال اشعـارش خوانده مي شود و هـر نوع تـفسير و تعـبـيـري كـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگي او نزديك است و حقـيـقـتاً حيف است كه آن خاطرات از پـرده رؤيا و افسانه خارج شود.

گو اينكه اگـر شأن نزول و عـلت پـيـدايش هـر يك از اشعـار شهـريار نوشـته شود در نظر خيلي از مردم ارزش هـر قـطعـه شايد ده برابر بالا برود، ولي با وجود اين دلالت شعـر را نـبايد محـدود كرد.

شهـريار يك عشق اولي آتـشين دارد كه خود آن را عشق مجاز ناميده. در اين كوره است كه شهـريار گـداخـته و تصـفيه مي شود. غالـب غـزل هـاي سوزناك او، كه به ذائـقـه عـمـوم خوش آيـنـد است، يادگـار اين دوره است. اين عـشـق مـجاز اسـت كـه در قـصـيـده ( زفاف شاعر ) كـه شب عـروسي معـشوقه هـم هـست، با يك قوس صعـودي اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفاني و الهـي تـبديل مي شود. ولي به قـول خودش مـدتي اين عـشق مجاز به حال سكـرات بوده و حسن طبـيـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولي براي او تجـلي كرده و شهـريار هـم با زبان اولي با او صحـبت كرده است.

بعـد از عـشق اولي، شهـريار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشين به تمام مظاهـر طبـيعـت عـشق مي ورزيده و مي توان گـفت كه در اين مراحل مثـل مولانا، كه شمس تـبريزي و صلاح الدين و حسام الدين را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق مي بازد. بـيـشتر هـمين دوستان هـستـند كه مخاطب شعـر و انگـيزهًَ احساسات او واقع مي شوند. از دوستان شهـريار مي تـوان مرحوم شهـيار، مرحوم استاد صبا، استاد نـيما، فـيروزكوهـي، تـفـضـلي، سايه، و نگـارنده و چـند نـفر ديگـر را اسم بـرد.

شرح عـشق طولاني و آتـشين شهـريار در غـزل هـاي ماه سفر كرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغاي غـروب و بوي پـيراهـن مشـروح است و زمان سخـتي آن عـشق در قـصيده " پـرتـو پـايـنده " بـيان شده است و غـزل هـاي يار قـديم، خـمار شـباب، ناله ناكامي، شاهـد پـنداري، شكـرين پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران ، نالـه نوميـدي ، و غـروب نـيـشابور حالات شاعـر را در جـريان آن عـشق حكـايت مي كـند. شهـريار در ديوان خود از خاطرات آن عـشق غزل ها و اشعار ديگري دارد از قـبـيل حالا چـرا، دستم به دامانـت و ... كه مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزيز نـشاط مي دهـد.

عـشق هـاي عارفانه شهـريار را مي توان در خلال غـزل هـاي انتـظار، جمع و تـفريق، وحشي شكـار، يوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و ناي شـبان و اشگ مريم، دو مرغ بـهـشتي، و غـزل هـاي ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خيلي آثـار ديگـر مشاهـده كرد. براي آن كه سينماي عـشقي شهـريار را تـماشا كـنيد، كافي است كه فـيلمهاي عـشقي او را كه از دل پاك او تـراوش كرده ، در صفحات ديوان بـيابـيد و جلوي نور دقـيق چـشم و روشـني دل بگـذاريـد. هـرچـه ملاحـظه كرديد هـمان است كه شهـريار مي خواسته زبان شعـر شهـريار خـيلي ساده است.

محـروميت و ناكامي هاي شهـريار در غـزل هـاي گوهـر فروش، ناكامي ها، جرس كاروان، ناله روح، مثـنوي شعـر، حكـمت، زفاف شاعـر، و سرنوشت عـشق به زبان خود شاعر بـيان شده و محـتاج به بـيان من نـيست.
خيلي از خاطرات تـلخ و شيرين شهـريار از كودكي تا امروز در هـذيان دل، حيدر بابا، موميايي و افسانه ي شب به نـظر مي رسد و با مطالعـه آنهـــا خاطرات مزبور مشاهـده مي شود.

شهـريار روشن بـين است و از اول زندگي به وسيله رويا هـدايت مي شده است. دو خواب او كه در بچـگي و اوايل جـواني ديده، معـروف است و ديگـران هـم نوشته اند.

اولي خوابي است كه در سيزده سالگي موقعـي كه با قـافله از تـبريز به سوي تهـران حركت كرده بود، در اولين منزل بـين راه - قـريه باسمنج - ديده است؛ و شرح آن اين است كه شهـريار در خواب مي بـيـند كه بر روي قـلل كوهـها طبل بزرگي را مي كوبـند و صداي آن طبل در اطراف و جـوانب مي پـيچـد و به قدري صداي آن رعـد آساست كه خودش نـيز وحشت مي كـند. اين خواب شهـريار را مي توان به شهـرتي كه پـيدا كرده و بعـدها هـم بـيشتر خواهـد شد تعـبـير كرد.

خواب دوم را شهـريار در 19 سالگـي مي بـيـند، و آن زماني است كه عـشق اولي شهـريار دوران آخري خود را طي مي كـند و شرح خواب به اختصار آن است كه شهـريار مـشاهـده مي كـند در استـخر بهـجت آباد (قـريه اي واقع در شمال تهـران كه سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالي تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را مي بـيـند كه به زير آب مي رود، و شهـريار هـم به دنبال او به زير آب رفـته ، هـر چـه جسـتجو مي كـند، اثـري از معـشوقه نمي يابد؛ و در قعـر استخر سنگي به دست شهـريار مي افـتد كه چـون روي آب مي آيد ملاحظه مي كـند كه آن سنگ، گوهـر درخشاني است كه دنـيا را چـون آفتاب روشن مي كند و مي شنود كه از اطراف مي گويند گوهـر شب چـراغ را يافته است. اين خواب شهـريار هـم بـدين گـونه تعـبـير شد كه معـشوقـه در مـدت كوتاهي از كف شهـريار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـريار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه اي به شهـريار دست مي دهـد كه گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوي را در نـتـيجه آن تحـول مي يابد.

شعـر خواندن شهـريار طرز مخصوصي دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـيه و ژست و آهـنگ صدا ، هـمراه موضوعـات تـغـيـير مي كـند و در مـواقـع حسـاس شعـري ، بغـض گـلوي او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشك مي شود و شـنونده را كاملا منـقـلب مـي كـند.

شهـريار در موقعـي كه شعـر مي گـويد به قـدري در تـخـيل و انديشه آن حالت فرو مي رود كه از موقعـيت و جا و حال خود بي خـبر مي شود. شرح زير نمونهً يكي از آن حالات است كه نگـارنـده مشاهـده كرده است:

هـنـگـامي كه شهـريار با هـيچ كـس معـاشرت نمي كرد و در را به روي آشنا و بـيگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـيلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزي سر زده بر او وارد شدم . ديـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روي سر گـذارده و با حـالـتي آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلي عـليه السلام مـتوسل مي شود. او را تـكاني دادم و پـرسيدم اين چـه حال است كه داري؟ شهـريار نفـسي عـميـق كشيده، با اظهـار قـدرداني گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـي نجات دادي. گـفـتم مگـر ديوانه شده اي؟ انسان كه در اطاق خشك و بي آب و غـرق، خفـه نمي شود. شهـريار كاغـذي را از جـلوي خود برداشتـه، به دست من داد. ديدم اشعـاري سروده است كه جـزو افسانهً شب به نام سمفوني دريا ملاحظه مي كـنـيد.

شهـريار بجـز الهـام شعـر نمي گويد. اغـلب اتـفاق مي افـتد كه مـدتـهـا مي گـذرد، و هـر چـه سعـي مي كـند حتي يك بـيت شعـر هـم نمي تـواند بگـويد. ولي اتـفاق افـتاده كه در يك شب كه موهـبت الهـي به او روي آورده، اثـر زيـبا و مفصلي ساخته است. هـمين شاهـكار تخـت جـمشيد، كـه يكي از بزرگـترين آثار شهـريار است، با اينكه در حدود چـهـارصد بـيت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.و... .
________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad

_
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، FARID.SHOMPET ، coralin ، mohammadreza... ، 1939 ، mina77 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، امیررضا* ، hany1380
آگهی
#2
زندگی نامه استاد دکتر پرفسور مهرانیBig GrinTongue
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
مهرانی اسم اصلی اون مهران بود که که حکومت مهرانی رو راه انداخت و علم ایران از حکومت مهرانی پیشرفت زیادی کردSleepy ,( حکومت مهرانی مثل حکومت شوروی بود)...Exclamation

همتون داستانش رو که بلـــــــــد هستینBlush LolTongue

بابا هیتلر در برار من کم آورد
پاسخ
#3
داريوش بزرگ1


" من دوست دوستان خود بوده ام . من بهترين سوارکار - ماهرترين تير انداز و پادشاه شکارگر بودم "
داريوش بزرگ
داريوش بزرگ را ميتوان به جرات يکي از نوابغ هوشمند و شايسته براي قدرت و شاهنشاهي آسيا ناميد . در اينجا بر اين هستيم تا گوشه اي از کارهاي شگفت انگيز اين فرزند پاک ايران و شاهنشاه 28 کشور آسيا را بررسي کنيم و همچنين با انديشه هاي اهورايي اين ابر مرد وطن پرست تاريخ ايران و جهان که بدون ترديد وي ادامه دهنده راه کورش بزرگ بوده است آشنايي بيشتري داشته باشيم .
وي در سال 522 پيش از ميلاد بر اريکه شاهنشاهي آسيا نشست و در سال 486 پيش از ميلاد چشم از جهان فرو بست و ايراني را براي ما به ارث گذاشت که درجهان بي سابقه بود . پس از وي خشيارشا بزرگ بر اريکه شاهنشاهي 28 کشور آسيايي نشست و راه پدر بزرگوار خود را ادامه داد .
داريوش پور( پسر) گشتاسب - پور ارشام - پور آريارمن - پور چيش پش بود که نياکانش در سه نسل به کورش بزرگ بازمي گشت. وي يکي از سرداران نامي ارتش کامبوجيه فرزند کورش بزرگ بود . پس از درگذشت کمبوجيه داريوش بزرگ بر ضد برياي دروغين که خود را فرزند کورش معرفي کرده بود قيام کرد و سلطنت را از وي بازستاند . داريوش با همکاري 6 سردار برجسته از ارتش کمبوجيه که نامشان : وينددفرنه، اوتن، گائوبرووه، ويدرنه، بغ بوخش و اردومنش بود بر ضد شاه دروغين قيام کردند و وي را از مقام شاهي برکنار و مجازات کردند . سپس يکي از 7 تن سردار ايراني در طي مسابقه اي در ميدان اصلي شهر به مقام پادشاهي رسيد و او کسي نبود جز داريوش بزرگ . به گفته هرودوت 3 سال نخست سلطنت وي براي سرکوب شورشيان و برقراري ايران يکپارچه صرف شد .
يکي از مهم ترين اقدامات داريوش بزرگ قراردادن مصر به عنوان يکي از ولايات ايران بود. اين اقدام برابر با 4 ژوئيه سال 489 پيش از ميلاد صورت گرفت. وي قلمرو امپراتوري ايران را به 30 ايالت تقسيم کرد و هر ايالت را ساتراپي (واژه اي مادي است) ناميد و دستور داد که با تاسيس پستخانه ارتباط مردم اين ايالتها با هم تامين شود و داد و ستد با پول انجام شود (سكه هايي که ضرب کرده بود). مصر يكي از ساتراپي هاي ايران آن زمان بود که داريوش توجه خاصي به آن داشت. نظم دادن انساني به ماليات هاي کشوري يکي ديگر از مهم ترين اقدامات داريوش بزرگ است. به گفته پلوتارخ مورخ نامي سالهاي 46 تا 120 پس از ميلاد همه ساله از کشورهاي مختلف هدايايي به دربار شاهنشاهي ايران مي آوردند تا اينکه داريوش مقدار ماليات را براي هر ايالت معين کرد. سپس ماموراني را فرستاد به ايالتهاي امپراتوري تا ببينند چه مقدارمردم توانايي پرداخت ماليات را دارند؟ آيا مبلغ تعيين شده فشاري را بر مردم تحميل نمي کند؟ سپس ماموران يه حضور شاهنشاه آمدند گفتند همه قادر هستند اين مبلغ را بپردازند. با اين حال داريوش بزرگ دستور داد همان مقدار را هم نصف کنند. که درباريان علت را پرسيدند. وي پاسخ داد ممکن است شهربانان هم براي خود مبلغي از مردم به صورت غير قانوني دريافت کنند پس بايد اين را در نظر گرفت.
ساخت راهي شاهي با زيرسازي اصولي و مستحکم به طول 2700 کيلومتر يکي از شگفت انگيز ترين کارهاي وي در 2500 سال پيش به حساب مي آيد. اين راه از شوش به سارد در نزديکي مدينترانه بود. زيرسازي مستحکم اين راه که بسيار شبيه به آسفالتهاي امروزي است از نبوغ امپراتوري داريوش بزرگ و برگزيدن اصولي ترين شيوه حکومتي و راه سازي به حساب مي آيد. ماريژان موله اولين راه شوسه و زير سازي شده در جهان را به داريوش نسبت داده است .

آباد سازي مصر از ديگر اقدامات وي بود. مصر به مدت 121 سال يکي از ايالتهاي ايران به حساب مي آمد که داريوش آنرا سامان و گسترش داده بود. داريوش نگاهي مثبت به مصرکهن داشت و در نوسازي آنجا تلاشي بسيار کرد. وي هيچگاه معابد آنان را ويران نکرد و به آنان آزادي در گزينش دين داد. وي در مراسم عزاي ملي مصريان ( آپيس ) شرکت کرد و هزينه هنگفتي را براي اجراي ان مراسم تعيين نمود. سپس به نزد معابد آنان رفت و به خداي مصريان احترام گذاشت و معبد خداي بزرگ مصر ( آمون ) را به کلي بازسازي کرد. داريوش مدرسه طب مصر را که مدتها بسته بود و استادانش از کار بيکار شده بودن را دوباره گشود و "اودجاهور" را مامور رسيدگي به آنجا کرد. سپس استادان و افراد برجسته علمي جهان را به آنجا دعوت کرد تا در آنجا يک مرکز بين المللي طب راه اندازي کند. اودجاهور در نوشته اي که از خود بر جاي گذاشته گفته است : شاهنشاه داريوش فرمان داد که همه چيز خوب به دانش آموزان و استادان داده شود تا پيشيه و کارداني خود را گسترش دهند. شاهنشاه اين کار را کرد زيرا فضيلت علم و دانش را ميشناخت. روش برجسته مديريت و فرهنگ ايراني داريوش بزرگ سه قرن در مصر باقي بود.
کارول نوشته است: با وجود برچيده شدن حكومت ايرانيان بر مصر در سال 404 پيش از ميلاد، مصريان تا دهها سال پس از آن هم خود را از اتباع امپراتوري ايران مي دانستند. مصر توسط کامبوزيا (کامبيز- کمبوجيه ) دوم پسر کوروش بزرگ بدليل کشتار عده اي ايراني تصرف شده بود. وي شرق ليبي و شمال سودان را هم برخاك مصر اضافه کرده بود و مصر را که سالها به دو بخش عليا و سفلي تقسيم شده بود و داراي دو حكومت جدا از هم بود به صورت يك آشور واحد درآورده و داريوش بزرگ شهر ممفيس را پايتخت مصر واحد قرار داده بود. داريوش بزرگ طرح تعلميات عمومي و سوادآموزي را اجباري و به صورت کاملا رايگان بنيان گذاشت که به موجب آن همه مردم مي بايست خواندن و نوشتن بداند. وي اينگونه مي انديشيد که پادشاه زماني ميتواند در انديشه آباد ساختن کشور باشد و ويراني ها را آباد کند که مردمانش از شعور و سواد کافي برخوردار باشند و اقدامات شاهنشاه را براي اقتدار کشور درک کنند. ( پرفسور هرتسفلد )
هنر هخامنشي در زمان داريوش بزرگ به منتهي عظمت خود رسيد و داريوش شاه تمام هنرهاي آسيا را براي شاهنشاهي ايران استفاده نمود. از گاوهاي بالدار عظيم الجسته در شوش يا کاخهاي هنر خاورميانه در پرسپوليس يا کاخهاي سلطنتي شوش يا سنگتراشه هاي بيستون و غيره. وي شاهي مقتدر و هنر دوست ناميده شده بود که ايران را به سبک شگرفي اداره نمود. مورخين يوناني نوشته اند وي هنري را در پارسه اجرا کرد که ديگر بالاتر از آن ممکن نبود و عالي ترين شکل ممکن را وي پيداه کرد .
داريوش بزرگ در پايئز و زمستان 518 - 519 قبل از ميلاد نقشه ساخت ابنيه هاي شگفت انگيز پرسپوليس را طراحي کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر و ديگر هنرهاي آسيايي که همگي زير مجوعه اي از ايران بودند نقشه آن را با کمک چندين تن از معماران مصري بروي کاغذ آورد و يادگاري خارق العاده به نام کاخهاي پرسپوليس بنا کرد که ساخت آن 65 سال به طول انجاميد، ولي زندگي اهورايي وي کفاي ديدن پايان کاخ را نداد. وي با اين انديشه که ايران با تمدني کهن و شاهنشاهي قدرتمندي همچون ايران که مناطق زيادي از آسيا را به زير پرچم ايران در آورده است شايسته يک مرکز قدرتمند با طراحي فوق العاده است که تا هزاران سال براي آيندگان بماند و آنان درس عبرت بگيرند و راه نياکان خود را ادامه دهند.
مي بينيم که بعد از گذشت 2500 سال از ساخت پرسپوليس با وجود ويران شدنش توسط اسکندر گجستک و آتش کشيدن آن هنوز با قدم نهاندن در اين يادگار داريوش شاه ابهت اين مکان انسان را تحت تاثير قرار ميدهند و همگان اين وطن پرستي آنان را ستايش ميکنند. نکته مهم اين ساختمانها بزرگ رعايت حقوق انساني کارگران و معماران است که داريوش شاه تمام مزايا و حقوق روزانه آنان را بر کتيبه ها نوشته است. داريوش بزرگ در هر سال براي ساخت کاخ به کارگران بيش از نيم ميليون طلا مزد مي داده است که به گفته مورخان گران ترين کاخ دنيا محسوب ميشده. اين در حالي است که در همان زمان در مصر کارگران به بيگاري مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق همراه بوده است.
داريوش بزرگ براي ساخت کاخ پرسپوليس که نمايشگاه هنر آسيا بوده 25 هزار کارگر به صورت 10 ساعت در تابستان و 8 ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر 5 روز يكبار يك سكه طلا ( داريك ) مي داده و به هر خانواده از کارگران به غير از مزد آنها روزانه 250 گرم گوشت همراه با روغن، کره، عسل و پنير ميداده است و هر 10 روز يكبار استراحت داشتند. (جاي بسي تاسف است که ما ابداع کننده اين قوانين را ملل غرب بدانيم، حال آنکه خود وضع کننده اين قوانين بوده ايم. بنجامين فرانکلين يکي از اولين رئيس جمهورهاي آمريکا کتابي در رابطه با کورش کبير داشته که هميشه با خود حمل مي کرده - رجوع شود به برنامه اي از نشنال جئوگرافيک در رابطه با بنجامين فرانکلين)
حس ملي گرايي و وطن پرستي داريوش بزرگ در برابر کشوري مقدس همچون ايران از ديگر سرمشق هاي اين ابر مرد تاريخ است. هرودوت ميگويد هرگز يک پارسي از خداي خود براي شخص خويشتن آروزي سلامتي و نيکي نميکند بلکه او درخواست سعادت براي تمام ملت پارس - براي کشور پارس و سپس براي شاه پارس ميکند آنگاه خود را مشمول اين دعا ميداند. به گفته پرفسور گيريشمن حس وطن پرستي داريوش بزرگ در درجه عالي و به شکل بي سابقه اي نمايان است و همه هم و غم او آرزوي ايراني بود بدون شورش، با اقتدار شاهنشاهي بزرگ، مردماني که در صلح زندگي کنند، برده داري و غلامي در آنجا نباشد، کشور در قحطي به سر نبرد و مردمان آزادي انتخاب دين داشته باشند. اين گفته در کتيبه هاي وي به روشني ديده ميشود و مي بينيم که تلاش وي براي اين امر مهم به حقيقت پيوست و شاهنشاهي وي در تاريخ به صورت بي سابقه به ثبت رسيد.
برجسته ترين اقدام داريوش بزرگ بنيانگذاري نيروي دريايي ارتش ايران براي نخستين بار در تاريخ آريا بوده است. به گفته هرودوت داريوش 2 گروه اکتشافي به دريا گسيل داشت. يکي از هند به درياي عمان و درياي سرخ و سپس از رود نيل روانه درياي مدينترانه نمود. گروهي را تا درياي اژه در کنار ايتاليا و از طرف ديگر گروهي را تا نزديکي آفريقا فرستاد. اين اقدام داريوش بزرگ به حدي به سرعت پيشرفت کرد که در زمان لشگر کشي تاريخي خشيارشا به اروپا به گفته هرودوت 4000 تا 5000 هزار ناوگان دريايي ارتش شاهنشاهي ايران روانه اروپا شده بود. (هرودوت به طور کلي به ايرانيان خصومت بسيار مي ورزيد و اين را مي توان از کتابهايش پيدا کرد. او براي بزرگ کردن شکست يونانيان از ايرانيان اينگونه نوشته که تعداد ايرانيان به بالاي يک ميليون نفر مي رسيد. حال آنکه در دنياي آن زمان گردآوري ارتشي به آن بزرگي، خرجي بسيار داشته - براي اطلاع بيشتر لطفاً رجوع شود به کتاب سرزمين جاويد جلد اول - ترجمه زنده ياد ذبيح الله منصوري) که خشيارشا آنان را به 4 دسته تقسيم کرده بود : " ناوگان جنگي" براي پرتاب گوي هاي آتشين، ناوگان سرگور براي دنبال کردن دشمن و تعقيب آنان، ناوگان بارکش براي جابجايي ارتش و سربازان، و ناوگان مهندسي براي جابجايي وسايل مهندسي براي پل سازي و کانال زدن و اقدامات مهندسي نظامي.
تقويم آنوني ( ماه 30 روز ) به دستور داريوش بزرگ پايه گذاري شد و او هياتي را براي اصلاح تقويم ايران به رياست دانشمند بابلي “دني تون” بسيج کرده بود. بر طبق تقويم جديد داريوش روز اول و پانزدهم ماه تعطيل بوده، و در طول سال داراي 5 عيد مذهبي و 31 روز تعطيلي رسمي که يكي از آنها نوروز و ديگري سوگ سياوش بوده است ( ماريژان موله و پرفسور هرتزفلد ).
از ديگر اقدامات مهم داريوش شاه ابداع خط ميخي پارسي باستان است. وي خطوط بين المللي ( ايلامي - بابلي ) را در ايران رواج داد و يک خط مشترک براي قلمرو شاهنشاهي ايران توسط انديشمندان ايراني ساخت که نام آنرا ميخي پارسي نام نهاد که به زودي در 28 کشور جهان رونق يافت. ( هرودوت )
داريوش بزرگ پادگان و نظام وظيفه را در ايران پايه گذاري کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزير بايد به خدمت بروند و تعليمات نظامي ببينند تا بتوانند از سرزمين پارس دفاع کنند.
داريوش بزرگ براي اولين بار در ايران وزارت راه، وزارت آب، سازمان املاك، سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنيان نهاد که اين اقدام وي نخستين وزارت پست سريع جهاني شناخته شده است. علاقه به آبادي، رونق کشاورزي و سرسبزي از ديگر خصوصيات برجسته داريوش بزرگ بود. وي شهربان ( ساتراپ ) ايالت هاي خود را به موظف به کاشت درختان و رونق کشاورزي ميکرد. در نامه اي که باستان شناسان آنرا پيدا کرده اند و پرفسور ايران شناس گيريشمن آنرا به چاپ رساند داريوش بزرگ به حاکمان روسيه و آسياي صغير چنين فرمان ميدهد: من نيت شما را در بهبود بخشيدن کشورم به وسيله انتقال و کاشت درختان ميوه در آن سوي فرات و در بخش علياي آسيا تقدير و سپاس ميگويم. داريوش بزرگ براي جلوگيري از قحطي آب در هندوستان که جزوي از ايران بوده سدي عظيم بروي رود سند بنا
نهاد و مرمان آنجا را از خود خشنود نمود و جلوي قحطي را گرفت.
در طول سلطنت داريوش بزرگ 242 حكمران بر عليه او شورش کرده بودند و او پادشاهي بوده که با 242 مورد شورش مقابله کرد و همه را بر جاي خود نشاند و مانع از تجزيه ايران توسط حکمرانان خائن شد و عدالت و يکپارچگي ايراني را در سرتاسر کشور بسط داد. او در سال آخر پادشاهي به اندازه 10 ميليون ليره انگلستان ذخيره مالي در خزانه دولتي بر جاي گذاشت. احترام داريوش شاه به زنان و حفظ حقوق آنان از ديگر اقدامات برجسته وي به حساب مي آيد. طبق گفته پرفسور گيل استاين - دکتر ديويد استروناخ - پرفسور ريچاي فراي و پرفسور عليرضا شاپور شهبازي ( موسسه شرق شناسي شيکاگو و موزه ايران باستان ) داريوش بزرگ براي بنا نهادن ساخت کاخهاي پارسه از زنان به عنوان يکي از مهم ترين نيروهاي کاري استفاده مي کرد. به شکلي که در چندين مورد کتيبه بدست آمده نوشته شده است که زني در اينجا مسئول بيش از 100 نفر کارگر مرد بود و يا زني ديگر به دليل مهارت شغلي اش حقوقي معادل 3 مرد دريافت ميکرد. يا در کتيبه اي ديگر آمده زنان کارگر باردار در ساختن پارسه از حقوق شاهنشاهي براي استراحت و بارداري استفاده کردند.
از ديگر اقدامات داريوش بزرگ دادن پناهندگي سياسي به فيثاغورث بود که بدلايل مذهبي از کشور خود گريخته بود و به ايران پناه آورده بوده است و سپس توسط داريوش بزرگ داراي يك زندگي خوب همراه با مستمري دائم شده بود.
داريوش براي سهولت رفت و آمد ميان ايران وايالت مصر دستور داد که ميان درياي سرخ و رود نيل آبراهي ( کانال سوئز کنوني ) بسازند که آثار آن و کتيبه مربوط به اتمام اين آبراه که صدها سال داير بود و بر اثر توفان شن پر شده است به دست آمده و موجود است. (رجوع شود به برنامه اي از نشنال جئوگرافيک در رابه با کانال سوئز) در طول اين کانال تخته سنگهاي تراشيده شده به دست آمده که در آنها تاريخ اتمام هر قطعه از آبراه حك شده است و اين سنگها در دست است. در يك سنگ نبشته آمده است که روز افتتاح آبراه، 26 آشتي از آن عبور کردند و اين نوشته به چهار زبان و دو خط است (ميخي و هيروگليف). از همين دوران اثري به دست آمده که عبارت است از مخلوطي از علامت ايران (بالهاي باز شده مرغ با سرانسان و کلاه پارسي) و علائم قديم مصر عليا و مصر سفلي که نشانه وحدت مصر واحد با امپراتوري ايران است. لوح در قرن 20 به دست آمده است. وي در سنگنبشته هايش در « درياي سرخ - نيل » داريوش به مناسبت پايان آبراه مصر خود را داريوش پسر ويشتاسپ هخامنش (ويشتاسپ در فارسي امروز به گشتاسپ تبديل شده است) خوانده که از همان زمان احترام عميق به پدر و بكار رفتن نام او پس از نام فرد در جهان رواج يافته است. معبدي که داريوش در مصر ساخت، هنوز تقريبا به طور کامل درمنطقه واحه موجود است. وي به اديان مصر احترام گذاشت و هيچگاه دين مزديسناي ايراني ( زرتشت ) را در آنجا تبليغ نکرد.

از ديگر يادگارهاي داريوش بزرگ ستايش مصريان از وي بود. زيرا داريوش شاه - مردمان و کارگران و بردگان مصر را رهايي بخشيد و خود در راس فرعونهاي مصر شاه آنجا شد. کتيبه اي از کاهنان مصري باقي است که استاد پيرنيا در کتاب تاريخ ايران باستان آنرا اينگونه ترجمه کرده است :
داريوش زاده نيت و متولي سائيس شهر خدايان مصر است. کارهايي که خدا به اراده خويش آغاز کرده بود داريوش به اتمام رساند. وقتي داريوش در شکم مادرش بود نيت ( خدايان مصر ) او را فرزند خود دانست. داريوش دست در کمان به سويش برد تا دشمنان خداي را بر اندازد. او نيرومند است و دشمنانش را در همه سرزمينها نابود خواهد کرد. شاه مصر داريوش است که تا ابد جاويد بماند. شاه بزرگ پسر ويشتاسب هخامنشي. او فرزند خدايان است که نيرومند و جهانگير است پس مردمان سرزمينهاي دور برايش هدايا مي آوردند و برايش خدمت ميکنند.
داريوش بزرگ ايران را به ايالتهاي بسياري تقسيم کرد و در راس همه ايالتهاي دولت مقتدر شاهنشاهي ايران را قرار داد. براي هر ايالت شهربان مقرر فرمود. براي هر شهربان دبيري گذاشت. در پايان در کل امپراتوري اشخاصي را گمارد تا وظع کشور را بررسي کنند و خطاها و کارهاي غير قانوني شهربانان را گزارش دهند. اين افرار گوشهاي شاه ناميده ميشدند. به گفته پرفسور گيريشمن در کتاب ايران از آغاز تا اسلام اين کار وي مورد ستايش همگان شده بود. زيرا دولت مردان از ترس اين افراد که با لباسهاي شخصي در جامعه بودند از هر اقدام غير قانوني سرباز ميزدند. پاداش به نيکو کاران و وطن پرستان و کيفر دادن به خائين از ديگر اقدامات داريوش بزرک بود. زوپير سردار برجسته ايراني يک نمونه از اين صداق ها بود. زوپير پسر مگابيز يود. هرودوت مينويسد به داريوش خبر رسيد که بابل شهر متمدن جهان آن روز که جزوي از ايران کورش بود سر به شورش نهاده است و مردان بابلي زنان خودشان را در منطقه اي گرد آورده اند و همگي را خفه کرده اند. چون اين خبر به داريوش بزرگ رسيد وي لشگري بزرگ روانه بابل کرد. ولي شهر بابل ديوارهاي بسيار بلندي داشت و نتوانستند وارد شوند. ماهها ارتش شاهنشاهي ايران در کنار ديوارها منتظر ماند ولي نتوانست وارد بابل شود. تا اينکه زوپير نقشه اي کشيد و گوشها و بيني خود را بريد و خود را با ضربات شلاق آغشته به خون کرد و به پيش داريوش شاه رفت. شاهنشاه از ديدن اين منظره سردار خود تاسف خورد و گفت چه کسي تو را چنين کرد؟ وي پاسخ داد من اين کار را براي گشودن درب بروي سپاه ايران زمين کرده ام و هم اکنون به سوي بابل مي روم و خود را فراري خطاب ميکنم که داريوش من را چنين کرده است. داريوش شاه پاسخ داد به خداي که من راضي به اين نبودم که تو با خود چنين کني و حاضر بودم از بابل صرفه نظر کنم. نقشه زوپير عملي شد و بابلي ها وي را به درون شهر راه دادن و به وي لشگري براي مبارزه با داريوش دادند که در 2 نوبت وي 2000 نفر از ارتش شاهنشاهي را کشت تا شک ها به يقين تبديل شود. زوپير در سومين نبرد با ايرانيان دروازه شهر را گشود و بابل توسط سپاه وطن پرست داريوش فتح شد. داريوش در فرماني تاريخي زوپير را بالاترين وطن پرست ( بعد از کورش بزرگ ) ناميد و خاندان وي را براي هميشه مورد حمايت دولت قرار داد و هر ساله هزاران سکه به خاندان وي عطا نمود. با تمامي اين اقدامات شگفت انگيز و قدرت جهاني داريوش بزرگ او هيچگاه خود را در کتيبه هايش - خدا يا فرزند خدا نخواند و در سنگ نبشته هايش هميشه اين قدرت جهاني ايران را مديون خداوند ( اهورامزدا ) دانسته است. در حالي که شاهان سامي آنروزگار يا فرعونهاي مصر و شاهان بابل با جلوس بر تخت بدون وقفه اي خود را فرزند خدايان ميخواندند. نمونه بارز اين مهم اسکندر گجستک است که به گفته مورخين يوناني پس از تصرف ايران وي خود را خدا ناميد و فرزند پدر بودنش را رد کرد و گفت که خدايان با مادر من همبستر شدند و من زائيده شدم و همگي بايد مرا ستايش و پرستش کنيد.
يکي ديگر از لشگر کشي هاي وطن پرستانه داريوش عظيمت به سرزمين سکاها بود. سکاها به گفته هردوت پدر تاريخ جهان يکي از خونخوارين اقوام بشريت بودند. زن در بين اين اقوام مشترک بود. سکاها از پيش از به قدرت رسيدن کورش بزرگ همه ساله به ايران تجاوز ميکردند و سرمايه هاي ايران را به يغما مي بردند. ولي کورش توانست تا مقدار زيادي دست آنان را از ايران کوتاه کند. داريوش در ادامه سرکوب وحشيگري هاي آنان و انتقام از سکاها لشگري به اروپا مرکز سکاها کرد. داريوش پلي عظيم بين قاره آسيا و اروپا بنا کرد و در کنار آن پل کتيبه اي نوشت به اين مضمون:
داريوش – شاه ايرانيان و آسيايي ها اين پل را بروي رود تايي بنا کرد. رودي بسيار زيبا و بزرگ.
ولي ارتش داريوش بدليل موقعيت سوق الجيشي سرزمين سکاها نتوانست مستيقم با آنان روبرو شود و در نهايت به کشور بازگشتند.
مردم فريبکار دروغ ميگويند به اين انديشه که از فريب ديگران بهره مند شوند و سود مادي نصيب شان شود. مردمان فريبکار راست ميگوند زيرا در انتظار پاداش راستگويي خويش هستند تا ديگران را از خود خشنود سازند تا آنان را مورد اعتماد بدانند. پس در همه حال هشيار باشيد و با خرد و شعور و منطق گفته ها را بررسي کيند.
برگرفته از:
تاريخ هرودوت - اوانس - ترجمه وحيد مازندراني
ايران از آغاز تا اسلام - پرفسور گيريشمن
سرزمين جاويد - پرفسور هرتزفلد - ماريژان موله - ترجمه زنده ياد ذبيح الله منصوري
آرمانهاي شهرياران ايران باستان - دلفگانگ گنادت - ترجمه سيف الدين دولتشاه
ايران باستان - استاد پيرنيا


خداوند اين کشور را از گزند دشمن – دروغ و خشکسالي به دور نگهدارد
دعاي داريوش بزرگ
__________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش2
? نخستين نبرد



ميتراداتس ( ناپدري کوروش) پس از آنکه با تهديد استياگ مواجه شد ، داستان کودکي کوروش و چگونگي زنده ماندن او را آنگونه که مي دانست براي استياگ بازگو کرد و طبعاً در اين ميان از هارپاگ نيز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباري با تفسير زيرکانه ي خود توانستند استياگ را قانع کنند که زنده ماندن کوروش و نجات يافتنش از حکم اعدام وي ، تنها در اثر حمايت خدايان بوده است ، اما اين موضوع هرگز استياگ را برآن نداشت که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئوليتي که به وي سپرده بود به سخت ترين شکل مجازات نکند. استياگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشريح نحوه ي اجراي اين حکم آورده است بسيار سخت و دردناک است:



پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در ديگ بزرگي پختند ، آشپزباشي شاه خوراکي از آن درست کرد که در يک مهماني شاهانه – که البته هارپاگ نيز يکي از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواري مفصل ، استياگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسيد و هارپاگ نيز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگز چنين غذاي لذيذ و شاهانه اي نخورده بود ؛ آنگاه استياگ در مقابل چشمان حيرت زده ي مهمانان خويش فاش ساخت که آن غذاي لذيذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.



صرف نظر از اينکه آيا آنچه هرودوت براي ما نقل مي کند واقعاً رخ داده است يا نه ، استياگ با قتل پسر هارپاگ يک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره مي کوشيد ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استياگ حفظ کند ولي در وراي اين چهره ي آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامي کينه توزانه را شعله ور نگاه مي داشت ؛ به اميد روزي که بتواند ستمهاي استياگ را تلافي کند. هارپاگ مي دانست که به هيچ وجه در شرايطي نيست که توانايي اقدام بر عليه استياگ را داشته باشد ، بنابرين ضمن پنهان کردن خشم و نفرتي که از استياگ داشت تمام تلاشش را براي جلب نظر مثبت وي و تحکيم موقعيت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام با درگرفتن جنگ ميان پارسيان( به رهبري کوروش ) و مادها ( به سرکردگي استياگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.



هنوز جزئيات فراواني از اين نبرد بر ما پوشيده است. مثلاً ما نمي دانيم که آيا اين جنگ بخشي از برنامه ي کلي و از پيش طرح ريزي شده ي کوروش کبير براي استيلا بر جهان آن زمان بوده است يا نه ؛ حتي دقيقاً نمي دانيم که کوروش ، خود اين جنگ را آغاز کرده يا استياگ او را به نبرد واداشته است. يک متن قديمي بابلي به نام « سالنامه ي نبونيد » به ما مي گويد که نخست استياگ – که از به قدرت رسيدن کوروش در ميان پارسيان سخت نگران بوده است – براي از بين بردن خطر کوروش بر وي مي تازد و به اين ترتيب او را آغازگر جنگ معرفي مي کند. در عين حال هرودوت ، برعکس بر اين نکته اصرار دارد که خواست و اراده ي کوروش را دليل آغاز جنگ بخواند.



باري ، ميان پارسيان و مادها جنگ درگرفت. جنگي که به باور بسياري از مورخين بسيار طولاني تر و توانفرساتر از آن چيزي بود که انتظار مي رفت. استياگ تدابير امنيتي ويژه اي اتخاذ کرد ؛ همه ي فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدين ترتيب خيانت هاي هارپاگ را – که پيشتر فرماندهي ارتش را به او واگذار کرده بود – بي اثر ساخت. گفته مي شود که اين جنگ سه سال به درازا کشيد و در طي اين مدت ، دو طرف به دفعات با يکديگر درگير شدند. در شمار دفعات اين درگيري ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استياگ حضور نداشته و هارپاگ که فرماندهي سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش ميدان را خالي مي کند و مي گريزد. پس از آن استياگ شخصاً فرماندهي نيروهايي را که هنوز به وي وفادار مانده اند بر عهده مي گيرد و به جنگ پارسيان مي رود ، ليکن شکست مي خورد و اسير مي گردد. و اما ساير مورخان با تصويري که هرودوت از اين نبرد ترسيم مي کند موافقت چنداني نشان نمي دهند. از جمله ” پولي ين“ که چنين مي نويسد :



« کوروش سه بار با مادي ها جنگيد و هر سه بار شکست خورد. صحنه ي چهارمين نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان پارسي مي زيستند . پارسيان در اينجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوي مادي ها – که در جريان تعقيب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحي چنان به کمال کردند که کوروش ديگر نيازي به پيکار مجدد نديد. »



نيکلاي دمشقي نيز در روايتي که از اين نبرد ثبت کرده است به عقب نشيني پارسيان به سوي پاسارگاد اشاره دارد و در اين ميان غيرتمندي زنان پارسي را که در بلندي پناه گرفته بودند ستايش مي کند که با داد و فريادهايشان ، پدران ، برادران و شوهران خويش را ترغيب مي کردند که دلاوري بيشتري به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و حتي اين مسأله را از دلايل اصلي پيروزي نهايي پارسيان قلمداد مي کند.



به هر روي فرجام جنگ ، پيروزي پارسيان و اسارت استياگ بود. کوروش کبير به سال 550 ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ي انقراض دولت ماد و آغاز حاکميت پارسيان بر سر نهاد. خزانه ي عظيم ماد به تصرف پارسيان درآمد و به عنوان يک گنجينه ي بي همتا و يک ثروت لايزال که بدون شک براي جنگ هاي آينده بي نهايت مفيد خواهد بود به انزان انتقال يافت.



کوروش کبير پس از نخستين فتح بزرگ خويش ، نخستين جوانمردي بزرگ و گذشت تاريخي خود را نيز به نمايش گذاشت. استياگ – همان کسي که از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال کشتن وي بوده است – پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسيد و رفتارهاي رايجي که درآن زمان سرداران پيروز با پادشاهان مغلوب مي کردند در مورد او اعمال نشد ، که به فرمان کوروش توانست تا پايان عمر در آسايش و امنيت کامل زندگي کند و در تمام اين مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. بعدها با ازدواج کوروش و آميتيس ( دختر استياگ و خاله ي کوروش ) ارتباط ميان کوروش و استياگ و به تبع آن ارتباط ميان پارسيان و مادها ، نزديک تر و صميمي تر از گذشته شد. ( گفتني است چنين ازدواجهاي درون خانوادگي در دوران باستان – بويژه در خانواده هاي سلطنتي – بسيار معمول بوده است). پس از نبردي که امپراتوري ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال 547 ( ق.م ) ، کوروش به خود لغب پادشاه پارسيان داد و شهر پاسارگاد را براي يادبود اين پيروزي بزرگ و برگزاري جشن و سرور پيروزمندانه ي قوم پارس بنا نهاد.



? نبرد سارد



سقوط امپراتوري قدرتمند ماد و سربرآوردن يک دولت نوپا ولي بسيار مقتدر به نام ” دولت پارس “ براي کرزوس ، پادشاه ليدي همسايه ي باختري ايران ، سخت نگران کننده و باورنکردني بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ي ماد ، برادر زن کرزوس بود و دو پادشاه روابط خويشاوندي بسيار نزديکي با يکديگر داشتند ، نگراني کرزوس از آن جهت بود که مبادا پارسيان تازه به قدرت رسيده ، مطامعي خارج از مرزهاي امپراتوري ماد داشته باشند و با تکيه بر حس ملي گرايي منحصر بفرد سربازان خود ، تهديدي متوجه حکومت ليدي کنند. کرزوس خيلي زود براي دفع چنين تهديدي وارد عمل گرديد و دست به کار تشکيل ائتلاف مهيبي از بزرگترين ارتشهاي جهان آن زمان شد ؛ ائتلافي که اگر به موقع شکل مي گرفت بدون شک ادامه ي حيات دولت نوپاي پارس را مشکل مي ساخت.



فرستادگاني از جانب دولت ليدي به همراه انبوهي از هدايا و پيشکش هاي شاهانه به لاسدمون ( لاکدومنيا ، پايتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند براي کمک به جنگ با امپراتوري جديد ، سربازان و تجهيزات نظامي خود را در اختيار ليدي قرار دهد. از نبونيد ( پادشاه بابل ) و آميسيس ( فرعون مصر ) نيز درخواست هاي مشابهي به عمل آمد. واحدهايي از ارتش ليدي نيز ماموريت يافتند تا با گشت زني در سرزمين تراکيه ، به استخدام نيروهاي جنگي مزدور براي نبرد با پارسيان بپردازند. ناگفته پيداست که چنين ارتش متحدي تا چه اندازه مي توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عين حال ، کرزوس براي محکم کاري کساني را نيز به معابد شهرهاي مختلف از جمله معابد دلف ، فوسيد و دودون فرستاد تا از هاتفان غيبي معابد ، نظر خدايان را نيز در مورد اين جنگ جويا شود. از آنچه در ساير معابد گذشت بي اطلاعيم ولي پاسخي که هاتف غيبي معبد دلف به سفيران کرزوس داد اينچنين بود.
________________________________________________________________________________​_________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش3


« خدايان ، پيش پيش به کرزوس اعلام مي کنند که در جنگ با پارسيان امپراتوري بزرگي را نابود خواهد کرد. خدايان به او توصيه مي کنند که از نيرومندترين يونانيان کساني را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او مي گويند که وقتي قاطري پادشاه مي شود کافي است که او کناره هاي شنزار رود هرمس را در پيش گيرد و بگريزد و از اينکه او را ترسو و بي غيرت بنامند خجالت نکشد.»



اين پيشگويي کرزوس را در حيرت فرو برد. او به اين نکته انديشيد که اصلاَ با عقل جور در نمي آيد که قاطري پادشاه شود. بنابرين قسمت اول آن پيشگويي را که مي گفت کرزوس نابود کننده ي يک امپراتوري بزرگ خواهد بود به فال نيک گرفت و آماده ي نبرد شد. ولي همه چيز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پيش نميرفت. اسپارتيها اگر چه سفير کرزوس را به نيکي پذيرا شدند و از هداياي او به بهترين شکل تقدير کردند ولي در مورد کمک نظامي در جنگ پاسخ روشني ندادند. حاکمان بابل و مصر نيز وعده دادند که در سال آينده نيروهايشان را راهي جنگ خواهند کرد.



با اين همه کرزوس تصميم خود را گرفته بود و در سال 546 پيش از ميلاد ، با تمام نيروهايي که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بي باک ترين و کارآزموده ترين سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند از سارد خارج شد. سپاه ليدي از رود هاليس ( که مرز شناخته شده ي دولتين ليدي و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکيه در خاک ايران گرديد.



پس از آن نيز غارت کنان در خاک ايران پيش رفت و شهر پتريا را نيز متصرف شد. سپاهيان ليديايي ، در حال پيشروي در خاک ايران دارايي هاي تمامي مناطقي را که اشغال مي شد چپاول مي نمودند و مردم آن مناطق را نيز به بردگي مي گرفتند. وليکن ناگهان سربازان ليديايي با چيز غير منتظره اي روبرو شدند ؛ ارتش ايران به فرماندهي کوروش کبير به سوي آنها مي آمد! ظاهراَ يک ليديايي خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمين هاي تراکيه براي او سرباز اجير کند ، به ايران آمده بود و کوروش را در جريان توطئه ي کرزوس قرار داده بود. نخستين بار ، سپاهيان ايراني و ليديايي در دشت پتريا درگير شدند.



به گفته ي هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگيني را متحمل شدند و شب هنگام در حالي که هيچ يک نتوانسته بودند به پيروزي برسند ، از يکديگر جدا شدند. کرزوس که به سختي از سرعت عمل نيروهاي پارسي جا خورده بود ، تصميم گرفت شب هنگام ميدان را خالي کند و به سمت سارد عقب نشيد. به اين اميد که از يک سو پارسيان نخواهند توانست از کوههاي پر برف و راههاي صعب العبور ليدي بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوي ديگر تا پايان فصل سرما ، نيروهاي متحدين نيز در سارد به او خواهند پيوست و با تکيه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگير نموده ، از هر طرف به ايران حمله ور شود. پس از رسيدن به سارد ، کرزوس مجدداَ سفيراني به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکيد از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه ديگر نيروهاي کمکي خود را ارسال دارند.



صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و ميدان نبرد را خالي ديد ، بر خلاف پيش بيني هاي کرزوس ، تصميمي گرفت که تمام نقشه هاي او را نقش برآب کرد. سربازان ايراني نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پيش گرفتند و با گذشتن از استپهاي ناشناخته و کوهستان هاي صعب العبور کشور ليدي ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پايتخت اردو زدند. وقتي که کرزوس خبردار شد که سپاهيان کوروش بر سختي زمستان فائق آمده اند و بي هيچ مشکلي تا قلب مملکتش پيش روي کرده اند غرق در حيرت گرديد. از يک طرف هيچ اميدي به رسيدن نيروهاي کمکي از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف ديگر کرزوس پس از رسيدن به سارد ، سربازان مزدوري را که به خدمت گرفته بود نيز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمي کرد که پارسي ها به اين سرعت تعقيبش کنند و جنگ را به دروازه هاي سارد بکشانند. بنابرين تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نيروهاي باقي مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسيان بود.



کوروش مي دانست که جنگيدن در سرزمين بيگانه ، براي سربازان پارسي بسيار سخت تر از دفاع در داخل مرزهاي کشور خواهد بود و از سوي ديگر فزوني نيروهاي دشمن و توانايي مثال زدني سواره نظام ليدي ، نگرانش مي کرد. لذا به توصيه دوست مادي خود ، هارپاگ ( همان کسي که يکبار جانش را نجات داده بود ) تصميم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفي از سپاهيان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هيچ چيز به اندازه ي بوي شتر وحشت نمي کنند و به محض نزديک شدن به شتران ، عنان اسب از اختيار صاحبش خارج مي شود.



بنابرين سواره نظام ليدي ، هرچقدر هم که قدرتمند باشد ، به محض رسيدن به اولين گروه از سپاهيان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پياده نظام کوروش نيز دستور يافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نيز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با اين فرياد کوروش که « خدا ما را به سوي پيروزي راهنمايي مي کند » سپاهيان ايران و ليدي رو در روي يکديگر قرار گرفتند. جنگ بسيار خونين بود ولي در نهايت آنانکه به پيروزي رسيدند لشکريان پارس بودند. از ميان ليديايي ها ، آنان که زنده مانده بودند به جز معدودي که دوباره براي گرفتن کمک به کشورهاي ديگر رفتند به درون شهر عقب نشستند و دروازه هاي شهر را مسدود کردند. به اين اميد که بالاخره متحدين اسپارتي ، بابلي و مصري از راه مي رسند و کار ايراني ها را يکسره مي کنند. پس از شکست و عقب نشيني ليديايي ها ، پارسيان شهر سارد را به محاصره درآوردند.



شهر سارد از هر طرف ديوار داشت بجز ناحيه اي که به کوه بلندي بر مي خورد و به خاطر ارتفاع زياد و شيب بسيار تند آن لازم نديده بودند که در آن محل استحکاماتي بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ي نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذي به درون شهر بيابد پاداش بسيار بزرگي خواهد داد. بر اثر اين وعده بسياري از سپاهيان در صدد يافتن رخنه اي در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزي يک نفر پارسي به نام ” هي روياس “ ديد که کلاه خود يک سرباز ليديايي از بالاي ديوار به پايين افتاد. او چست و چالاک پايين آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهي که آمده بود بازگشت. ” هي روياس “ ديگران را در جريان اين اکتشاف قرار داد و پس از بررسي محل ، گروه کوچکي از سپاهيان کوروش به همراه وي از آن مسير بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتي دروازه هاي شهر را بروي همرزمان خود گشودند.



در مورد آنچه پس از ورود پارسيان به داخل شهر سارد روي داد نمي توانيم به درستي و با اطمينان سخن بگوييم ؛ اگر چه در اين مورد نيز هر يک از مورخان ، روايتي نقل کرده اند ولي متاسفانه هيچ کدام از اين روايات قابل اعتماد نيستند. حتي هرودوت که نوشته هاي او معمولاَ بيش از سايرين به واقعيت نزديک است ، آنچه در اين مورد خاص مي گويد ، حقيقي به نظر نمي رسد. ابتدا روايت گزنفون را مي آوريم و سپس به سراغ هرودوت خواهيم رفت :



« وقتي کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظيم فرود آورد و به او گفت : من ، اي ارباب ، به تو سلام مي کنم ، زيرا بخت و اقبال از اين پس عنوان اربابي را به تو بخشيده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام مي کنم ، چون تو مردي هستي به خوبي خودم و سپس به گفته افزود : آيا حاضري به من توصيه اي بکني ؟ من مي دانم که سربازانم خستگيها و خطرهاي بيشماري را متحمل شده و در اين فکرند که عني ترين شهر آسيا پس از بابل يعني سارد را به تصرف خود درآورند.



بدين جهت من درست و عادلانه مي دانم که ايشان اجر زحمات خود را بگيرند چون مي دانم که اگر ثمره اي از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زيادي نخواهم توانست ايشان را به زير فرمان خود داشته باشم. در عين حال ، اين کار را هم نمي توانم بکنم که به ايشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد : بسيار خوب ، پس بگذار بگويم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهي گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهي ربود ، من هم در عوض به تو قول مي دهم که ليديايي ها هر چيز خوب و گرانبها و زيبايي در شهر سارد باشد بياورند و به طيب خاطر به تو تقديم کنند.



تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقي بگذاري سال ديگر دوباره شهر را مملو از چيزهاي خوب و گرانبها خواهي يافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگيري همه چيز حتي صنايعي را که مي گويند منبع نعمت و رفاه مردم است از بين خواهي برد. گنجهاي مرا بگير ولي بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگيرند. من بيش از حد از خدايان سلب اعتماد کرده ام . البته نمي خواهم بگويم که ايشان مرا فريب داده اند ولي هيچ بهره اي از قول ايشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است:



« تو خودت خودت را بشناس!» باري ، من پيش از خودم همواره تصور مي کردم که خدايان هميشه بايد نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که ديگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و ليکن کسي نيست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهاي سرشاري که داشتم و به پيروي از حرفهاي کساني که از من مي خواستند در رأس ايشان قرار بگيرم و نيز تحت تاثير چاپلوسيهاي کساني که به من مي گفتند اگر دلم را راضي کنم و فرماندهي بر ايشان را بپذيرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترين موجود بشري خواهم بود ضايع شدم و از اين حرفها باد کردم و به تصور اينکه شايستگي آن را دارم که بالاتر از همه باشم ، فرماندهي و پيشوايي جنگ را پذيرفتم وليکن اکنون معلوم مي شود که من خودم را نمي شناختم و بيخود به خود مي باليدم که مي توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبري کنم ، تويي که محبوب خداياني و به خط مستقيم نسب به پادشاهان مي رساني. امروز حيات من و سرنوشت من تنها به تو بستگي دارد. کوروش گفت :



من وقتي به خوشبختي گذشته ي تو مي انديشم نسبت به تو احساس ترحم در خود مي کنم و دلم به حالت مي سوزد. بنابرين من از هم اکنون زنت و دخترانت را که مي گويند داري و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس مي دهم. فقط قدغن مي کنم که ديگر نبايد بجنگي. »



و اما اينک به نقل گفته ي هرودوت مي پردازيم و پس از آن خواهيم گفت که چرا اين روايت نمي تواند با حقيقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زياد در جايي ايستاده بود و حرکت نمي کرد و خود را نمي شناساند. در اين حال يکي از سپاهيان پارسي به قصد کشتن او به وي نزديک گرديد که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فرياد زد:



” اي مرد ! کرزوس را نکش “ بدينگونه سرباز پارسي از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگير کرد. به فرمان کوروش ، کرزوس را به همراه 14 تن ديگر از نجباي ليدي ، به روي توده اي از هيزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فرياد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معني اين کلمات را پرسيد. کرزوس پس از مدتي سکوت گفت: « اي کاش شخصي که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت مي کرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضيح خواست. سپس کرزوس گفت :



« زمانيکه سولون در پايتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشياء قيمتي خود را به او نشان دادم و پرسيدم چه کسي را از همه سعاتمندتر مي داند ، در حالي که يقين داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولي او گفت تا کسي نمرده نمي توان گفت که سعادتمند بوده يا نه ! » کوروش از شنيدن اين سخن متاثر شد و بي درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولي آتش از هر طرف زبانه مي کشيد و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گريست و ندا داد « اي آپلن! تو را به بزرگواري خودت سوگند مي دهم که اگر هداياي من را پسنديده اي بيا و مرا نجات بده » پس از دعاي کرزوس به درگاه آپلن ، باران شديدي باريدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسيان که سخت وحشت زده بودند ، در حالي که زرتشت را به ياري مي طلبيدند از آنجا گريختند. »



اين بود روايت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولي ما دلايلي داريم که باور کردن اين روايت را برايمان مشکل مي سازند. نخستين دليل بر نادرست بودن اين روايت ، مقدس بودن آتش نزد ايرانيان است که به آنها اجازه نمي داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – يعني مقدس ترين چيزي که در تمام عالم وجود دارد بي حرمتي کرده ، آن را آلوده سازند. دليل دوم آنست که در ساير مواردي که کوروش بر کشوري فائق آمده ، هرگز چنين رفتاري سراغ نداريم و هرودوت نيز خود اذعان مي کند به اين که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بويژه با پادشاهان آنان بسيار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومين و مهمترين دليل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرين داستاني که هرودوت نقل مي کند به هيچ عنوان رنگي از واقعيت ندارد. چهارمين نکته ي شک برانگيزي که در اين روايت وجود دارد آن است که آپولن ، خداي يونانيان بوده و اين مسأله يک احتمال قوي پيش مي آورد که هرودوت – به عنوان يک يوناني کوشيده است باورهاي مذهبي خود را در اين مسأله دخالت دهد.



در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نيز روايت هاي مشابهي نقل شده است که اگر چه در پايان به اين نکته مي رسند که سربازان پارسي ، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولي مي کوشند به نوعي اين رفتار سپاهيان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثير سخنان وي در پادشاه جوان هخامنشي مربوط کنند تا آنکه مستقيماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ي سپاهيان ايران بدانند. پس از تسخير سارد ، تمام کشور ليديه به همراه سرزمينهايي که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند ، به کشور ايران الحاق شد و بدين ترتيب مرز ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد.



پس از بدست آوردن سارد ، تمام ليديه با شهرهاي وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد. اين مستعمرات را چنانکه در جاي خود خواهد آمد اقوام يوناني بر اثر فشاري که مردم دريايي به اهالي يونان وارد آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ينانها ، اليانها و دريانها. نام يونان به زبان پارسي از نام قوم يکمي آمده است زيرا اهميت آنها در اين دست آورده ها (مستعمرات) بيشتر بود.



هرودوت اوضاع اين مستعمرات را چنين مي نويسد: ينانهايي که شهر پانيوم وابسته به آنهاست شهرهاي خود را در جاهايي بنا کرده اند که از حيث خوبي آب و هوا در هيچ جا مانند ندارد. نه شهرهاي بالا مي توانند با اين شهرها برابري کنند و نه شه
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، FARID.SHOMPET ، coralin ، mohammadreza... ، 1939 ، mina77 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، hany1380
#4
زندگي نامه كورش4

نبرد بابل


نبرد بابل را از بسياري جهات مي توان مهترين حادثه در دوران زندگي کوروش و حتي در تمامي طول دوران باستان دانست ؛ چه از نظر عظمت و نفوذناپذيري رويايي استحکامات بابل که تسخير آن در خيال مردمان آن دوران نيز نمي گنجيد و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انساني کوروش کبير با مردم مغلوب آن شهر و يهودياني که در بند داشتند که او را شايسته ي عنوان « پايه گذار حقوق بشر » کرده است. به واقع مي توان گفت که کوروش هرآنچه از مردي و مردمي و از سياست و کياست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهميت اين نبرد بد نيست قبل از توصيف آن کمي با شهر بابل و مردوک – خداي خدايان آن آشنا گرديم ؛



شهري که ما آن را به پيروي از يونانيان « بابل » مي ناميم در زبان سومري « کادين گير » و در زبان اکدي « باب ايلاني » ناميده مي شود که اين هر دو به معناي « دروازه ي خدايان » مي باشند. ناگفته پيداست که مردم چنين شهري تا چه اندازه مي بايست به اصول مذهبي و خدايان خود پايبند بوده باشند.



? حمورابي



هنگامي که حمورابي تکيه بر تخت سلطنت بابل مي زد کشوري به نسبت کوچک را از پدرش ( سين – موبعليت ) به ارث بده بود که تقريباً هشتاد مايل درازا و بيست مايل پهنا داشت وحدود آن از سيپار تا مرد ( از فلوجه تا ديوانيه ي کنوني ) گسترده بود. در آن زمان پادشاهي هاي به مراتب بزرگتر وقدرتمندتري کشور بابل را پيرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ي " ريم سين " ( پادشاه لارسا ) بود ؛ در شمال سه کشور ماري ، اکلاتوم و آشور در دست " شمشي عداد " و پسرانش بود و در شرق " ددوشه " ( متحد عيلاميان ) بر اشنونه حکم مي راند.



پادشاه حمورابي اگر چه همچون پدرانش از همان نخستين روزهاي سلطنت مشتاق گسترش مرزهاي کشورش بود ، ليکن با نظر به قدرت همسايگان مقتدر خويش ، پنج سال درنگ کرد و چون پايه هاي قدرتش را مستحکم يافت از سه سو به کشورهاي همسايه حمله ور گشت ؛ ايسين را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوي جنوب تا اوروک پيش رفت.



در اموتبال بين دجله و جبال زاگرس جنگيد و آن ناحيه را متصرف شد و سرانجام در سال يازدهم از سلطنت خود توانست پيکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بيست سال از سلطنت خود را صرف ترميم معابد و تقويت استحکامات شهرهاي تصرف شده کرد . در بيست و نهمين سال از پادشاهي حمورابي ، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافي متشکل از عيلاميان ، گوتيان ، سوباريان ( آشوريان ) و اشنونه قرار مي گيرد که با دفاع ارتش حمورابي اين تهاجم ناکام مي ماند. سال بعد حمورابي در تهاجمي شهر لارسا را متصرف مي شود.



در سال سي و يکم همان دشمنان قديمي دوباره متحد مي شوند و به سوي بابل لشکر مي کشند. اينبار حمورابي نه تنها تمامي سپاهيان انان را تار و مار مي کند که تا نزديکي مرزهاي سوبارتو تيز پيش روي کرده ، تمامي بين النهرين جنوبي و مرکزي را متصرف مي شود و سرانجام در سال هاي سي و ششم و سي و هشتم از سلطنت خود موفق مي شود به سلطه ي آشور بر بين النهرين شمالي پايان دهد و تمامي مردم بين النهرين را بصورت يک ملت واحد تحت سلطه ي خود در آورد.



براي اداره ي چنين کشوري که ملت ها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر مي گرفت ، حمورابي دست به يک سري اصلاحات اداري ، اجتماعي و مذهبي زد و آنها را تحت يک « مجموعه ي قوانين » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانين قديمي تر از پادشاهاني چون « اور – نمو » و « ليپيت – عشتر » ديگر نمي توان حمورابي را « نخستين قانونگزار تاريخ » ناميد ولي هنوز هم مي توان او را به عنوان يک پادشاه قانونمدار و عادل ستود. براي رفع اختلافات مذهبي و نيز براي مشروعيت بخشيدن به سلطنت خود و بازماندگانش ، حمورابي در اين قانون ، مردوک خداي بابل را که تا آن مان يک خداي درجه سوم بود در راس خدايان ديگر قرار داد و البته با نهايت زيرکي مدعي شد که اين مقامي است که از سوي « آنو » و « انليل » به مردوک تفويض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدايان را تغيير دادند و قصه ي آفرينش را از نو نوشتند تا نقش اصلي را به مردوک واگذارند.



? بختنصر



پادشاهان پس از حمورابي به علت فساد اخلاقي و مالي خود و درباريانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابي برايشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت ساليان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل ديگر بار عظمت و اقتدار خود را بازيافت و تبديل به بزرگترين و زيباترين شهر آن دوران شد. ولي اين بار چيزي در اين عظمت بود که آنرا از عظمتي که اين کشور در دوران حمورابي داشت متمايز مي ساخت ؛ نام بابل ديگر با نام يک پادشاه قانونگذار و عادل درنياميخته بود ؛ مردم کشورهاي ديگر با شنيدن اين نام ، تصوير يک پادشاه خونخوار ، خشن و بي رحم را در ذهن مجسم مي کردند ، تصويري که براستي شايسته ي بختنصر بود.



در همين زمان بود که يهوديان کشور يهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بي کران خود به آنان حمله ور شد ، اورشليم را آتش زد و مردم آن سرزمين را به اسارت به بابل برد. پادشاه يهودا در مقابل چشمانش ديد که چگونه سربازان بختنصر ، پسرانش را مي کشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود ، چشم هاي او را از حدقه درآورد. در همين حال بابليان ، ديوانه وار و مست از بوي خون ، زيباترين اسيران خود را بر مي گزيدند تا زبانشان را از بيخ برکنند ، چشمانشان و امعاء و احشايشان را بيرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشليم ديگر وجود نداشت و از ميان يهوديان ، آنانکه هنوز زنده بودند ، ناچار شدند که باقي عمر را در اسارت اهالي بابل سر کنند.
____________________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش5


باري ، بختنصر با همه ي قدرتش در سال 561 پيش از ميلاد از دنيا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسيد. او بسيار ضعيف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته اي شورشي که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان مي گرفتند ، از تخت شاهي به زير آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نيز چندان به درازا نکشيد زيرا او بيمار بود و بزودي در گذشت. پس از وي پسرش « لاباسي مردوک » شاه شد. او نيز چند ماهي بيش سلطنت نکرد و فرمانده ي يک گروه شورشي به نام « نبونيد » در سال ??? پيش از ميلاد ( يعني تنها پنج سال پيش از آنکه کوروش در ايران به پادشاهي برسد ) بر تخت وي تکيه زد.



نبونيد در سال ??? پيش از ميلاد پس از برگزاري جشن سال نو به شهر صور مي رود تا در آنجا هيرام – پسر ايتوبعل سوم و برادر مربعل را به عنوان خداي آن شهر مستقر سازد. در سال ??? پيش از ميلاد ادومو و تايما را به تصرف در مي آورد. نبونيد با تصرف تايما رؤياي بختنصر را دنبال مي کرد و مي خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شايد به اين خاطر که مي خواست از بابل در برابر حمله ي احتمالي مصريان حمايت کند. به هر روي ، او در سال ??? پيش از ميلاد درآنجا اقامت گزيد و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.



سالها بعد ، آنچه نبونيد را وادار به بازگشت کرد ، شنيدن خبر عزيمت سپاه ايران به سوي بابل بود. با شنيد ن اين خبر ، نبونيد به سرعت به بابل برگشت تا شهر را براي دفاع در برابر هجوم پارسيان مهيا سازد. وضع سوق الجيشي هيچ درخشان نبود. نبونيد چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گريزي بجز از سمت مغرب ، يعني به سوي سوريه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوريه و بجز وعده هاي بي پايه ي دوستي از جانب مصر چيزي عايدش نمي شد.



سلطان باستانشناس مذهبي که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسيان هخامنشي نگران شده بود و مي دانست که اين انتقال قدرت موجوديت بابل را تهديد مي کند کوشيد تا همه ي فرماندهان لشکري را با نيروهاي تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگيزه ي جنبش ملي خاصي بشود که بتواند سدي خلل ناپذير در برابر مهاجم اشغالگر ايجاد کند. ليکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت مي گرفتند از اين که براي پرداختن به سوداگريهاي بي قاعده و به انگيزه ي کنجکاوي هاي باستانشناسي اندک کفر آميزش از رسيدگي به امور سياسي و کشوري غافل مانده است .



آنان در ايفاي وظايف مقدس خود اهانت ديده و جريحه دار شده بودند ، و هيچ در پي اين نبودند که خشم و کينه ي خود را پنهان بدارند. بدين جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از کامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بيگانه در مرزهاي کشور توده مي شد و کسي نمي توانست در تشخيص مقاصد او ترديدي به خود راه بدهد متصديان مقامات روحاني فکري بجز اين در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمايت دشمن هم که باشد امتيازات خود را براي هميشه حفظ کنند.



آنان بي آنکه اندک ترديد يا وسواسي به خود راه بدهند حاضر بودند براي انتقام گرفتن از پادشاهي که مرتکب گناه دخالت در امور ايشان شده بود به ميهن خويش هم خيانت بکنند. عامل ديگر بي نظمي داخلي ناشي از روش خصمانه اي بود که يهوديان بابل مصممانه در پيش گرفته بودند. وضع يهوديان در بابل براستي سخت و اسف انگيز بود. از آن جا که بر اثر پيشگويي هاي حزقيل و يرمياي نبي ، مشعر بر اينکه دوران اسارت ايشان به سر خواهد رسيد و عصر نويني همراه با عزت و سعادت براي اسرائيل پيش خواهد آمد ، يهوديان با نذر و نياز تمام خواهان ظهور منجي آزادي بخش موعود بودند ، کسي که مقدر بود اورشليم را به ايشان باز پس بدهد و براي ايشان کوروش همان منجي آزادي بخش بود.



کوروش از جانب خداوند لايزال مأموريت يافته بود که قوم يهود را از آن زندان زرين بيرون بکشد. حزقيل که به يک خانواده ي روحاني تعلق داشت و در سير تبعيد اول يهوديان به بابل آورده شده بود مبشر والاي اميدواري ايان بود. او دومين پيشگويي است که به هر سو ندا در مي دهد کوروش عامل خداوندي نجات همکيشانش خواهد بود.



در همه جا شايع مي کند که کوروش شکست ناپذير است. و اسرائيل روياي جاودانگي خود را دنبال مي کند.« شايد هم ديدن پيشرفتهاي سريع ايرانيان که در کار مطيع کردن همه ي کشورهاي خاور نزديک و گردآوردن همه ي آنها زير لواي يک امپراتوري وسيع تر و با اداره شدني بهتر از اداره ي همه ي کشورهاي گذشته بود که به پيغمبر بني اسرائيل الهام بخشيده بود دست خدايي در کار است. »



بدين گونه حزقيل که با شور و شوق تمام گناهان اورشليم را برشمره بود ، اکنون با دادن وعده ي بازگشت به وطن به تبعيديان ، آن هم در آتيه اي نزديک ، روحيه ي ايشان را تقويت مي کرد. و بدين گونه پس از اعلام سلطه ي آتي خداوند بر بابلي که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقليمي واهي که در آن روحانيون از قدرتي استبدادي برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ي اسير يهودي را تقويت مي کرد و از او مي خواست که ويژگيهاي نژادي خود را در محيط بيگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثير تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابليان را به ايشان گوشزد مي کرد.



در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ي به دست آمده که به استوانه ي کوروش معروف است. استوانه ي کوروش کبير در خرابه هاي بابل پيدا شده و اصل آن در موزه ي بريتانيا نگهداري مي شود. اين استوانه را باستانشناسي به نام هرمزد « رسام » در سال ???? ميلادي پيدا کرده است. بخش بزرگي از اين استوانه اينک از بين رفته است ولي بخشي از آن که سالم مانده است سندي مهم و تاريخي است مبني بر رفتار جوانمردانه ي کوروش کبير با مردم شهر تسخير شده ي بابل و نيز يهودياني که در اسارت آنان بودند. گوينده ي خط هاي آغازين اين نوشته نامعلوم است ولي از خط بيست به بعد را کوروش کبير گفته است. و اينک متن استوانه :



?) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.



2) شاه نواحي جهان.



?) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جاي بزرگي ، ناتواني براي پادشاهي کشورش معين شده بود.



?) نبونيد تنديس هاي کهن خدايان را از ميان برد [ ...... ] و شبيه آنان را به جاي آنان گذاشت.



?) شبيه تنديسي از ( پرستشگاه ) ازاگيلا ساخت [ ...... ] براي « اور» و ديگر شهرها.



?) آيين پرستشي که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستيزه گري مي جست. همچنين با خصمانه ترين روش.



?) قرباني روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانين ناروايي در شهرها وضع کرد و ستايش مردوک ، شاه خدايان را به کلي به فراموشي سپرد.



?) او همواره به شهر وي بدي مي کرد. هر روز به مردم خود آزار مي رسانيد. با اسارت ، بدون ملايمت همه را به نيستي کشاند.



?) بر اثر دادخواهي آنان « اليل » خدا ( مردوک ) خشمگين گشت و او مرزهايشان. خداياني که در ميانشان زندگي مي کردند ماوايشان را راه کردند.



??) او ( مردوک ) در خشم خويش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنين گفتند : بشود که توجه وي به همه ي مردم که خانه هايشان ويران شده معطوف گردد.



??) مردم سومر و اکد که شبيه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. اين موجب همدردي او شد ، او به همه ي سرزمين ها نگريست.



?2) آنگاه وي جستجوکنان فرمانرواي دادگري يافت ، کسي که آرزو شده ، کسي که وي دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانرواي سراسر جهان ذکر کرد.



??) سرزمين « گوتيان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پيش پاي او به تعظيم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وي به دست او ( کوروش ) داده بود.



??) با عدل و داد پذيرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتيبان مردم خويش ، کارهاي پارسايانه و قلب شريف او را با شادي نگريست.



??) به سوي بابل ، شهر خويش ، فرمان پيش روي داد و او را واداشت تا راه بابل در پيش گيرد. همچون يک دوست و يار در کنارش او را همراهي کرد.



??) سپاه بي کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردني نبود با سلاح هاي آماده در کنار هم پيش مي رفتند.



??) او ( پروردگار) گذاشت تا بي جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نيازي برهاند. او نبونيد شاه را که وي را ستايش نمي کرد به دست او ( کوروش ) تسليم کرد.



??) مردم بابل ، همگي سراسر سرزمين سومر و اکد ، فرمانروايان و حاکمان پيش وي سر تعظيم فرود آوردند و شادمان از پادشاهي وي با چهره هاي درخشان به پايش بوسه زدند.



??) خداوندگاري ( مردوک ) را که با ياريش مردگان به زندگي بازگشتند ، که همگي را از نياز و رنج به دور داشت به خوبي ستايش کردند و يادش را گرامي داشتند.



2?) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نيرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمين سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ي جهان.



2?) پسر شاه بزرگ کمبوجيه ، شاه شهر انشان ، نوه ي شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبيره ي شاه بزرگ چيش پيش ، شاه انشان.



22) از دودماني که هميشه از شاهي برخوردار بوده است که فرمانروائيش را « بعل » و « نبو » گرامي مي دارند و پادشاهيش را براي خرسندي قلبي شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم



2?) با خرسندي و شادماني به کاخ فرمانروايان و تخت پادشاهي قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستايش او کوشيدم.



2?) سپاهيان بي شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمين سومر و اکد تهديد کننده ي ديگري پيدا شود.



2?) من در بابل و همه ي شهرهايش براي سعادت ساکنان بابل که خانه هايشان مطابق خواست خدايان نبود کوشيدم [ ...... ] مانند يک يوغ که بر آنها روا نبود.



2?) من ويرانه هايشان را ترميم کردم و دشواري هاي آنان را آسان کردم. مردوک خداي بزرگ از کردار پارسايانه ي من خوشنود گشت.



2?) بر من ، کوروش شاه که او را ستايش کردم و بر کمبوجيه پسر تني من و همچنين بر همه ي سپاهيان من



2?) او عنايت و برکتش را ارزاني داشت ، ما با شادماني ستايش کرديم ، مقام والاي ( الهي ) او را . همه ي پادشاهان بر تخت نشسته



2?) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از درياي زيرين تا درياي زبرين شهرهاي مسکون و همه ي پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگي مي کنند.



??) باج هاي گران براي من آوردند و به پاهايم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نينوا ، آشور و نيز شوش



??) اکد ، اشنونه ، زميان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمين گوتيوم شهرهاي آن سوي دجله که پرستشگاه هايشان از زمان هاي قديم ساخته شده بود.



?2) خداياني که در آنها زندگي مي کردند ، من آنها را به جايگاه هايشان بازگردانيدم و پرستشگاه هاي بزرگ براي ابديت ساختم. من همه ي مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانيدم.



??) همچنين خدايان سومر و اکد که نبونيد آنها را به رغم خشم خداي خدايان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که براي خشنودي مردوک خداي بزرگ



??) در جايشان در منزلگاهي که شادي در آن هست بر پاي دارند. بشود که همه ي خداياني که من به شهرهايشان بازگردانده ام



??) روزانه در پيشگاه « بعل » و « نبو » درازاي زندگي مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آميز برايم بيايند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگويند : کوروش شاه ستايشگر توست و کمبوجيه پسرش



??) بشود که روزهاي [ ...... ] من همه ي آنها را در جاي با آرامش سکونت دادم.



??) [ ...... ] براي قرباني ، اردکان و فربه کبوتران.



??) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانيدم.



??) [ ...... ] و محل کارش را.



??) [ ...... ] بابل.



??) [ ...... ] ?2) [ ...... ] ??) [ ...... ] ??) [ ...... ] ??) [ ...... ] تا ابديت .



? شفقت کوروش بر گرفته از کتاب يهوديان باستان اثر ژوزف فوکه



در دنياي باستان رسم بر آن بود که چون قومي بر قوم ديگر فائق مي آمدند ، قوم مغلوب ناچار مي شدند که به دين مردم پيروز درآيند و از باورهاي مذهبي خود دست بکشند. چه بسيار مردمي که به خاطر سر باز زدن از پذيرش دين بيگانه ، بدست اقوام پيروز تاريخ به خاک افتاده اند و چه بسيار معابدي که توسط فاتحان با خاک يکسان گشته اند. در چنين دنيايي بود که کوروش پرچم آزادي اديان را برافراشت و مردم را ( از ايراني و انيراني و از بت پرست و خورشيد پرست و يکتا پرست ) در انجام فرائض ديني خود آزاد گذاشت و حتي معابدي را که در جريان جنگهاي مختلف آسيب ديده بودند از نو ساخت. بهترين نمونه هاي اين جوانمردي را در جريان تسخير بابل مي بينيم.



در حالي که مردم بابل خود را براي ديدن صحنه هاي ويران شدن معابدشان به دست سپاهيان پارسي آماده مي کردند ، کوروش در ميان آنان حاضر شد و در مقابل چشمان حيرت زده ي آنان ، مردوک خداي خدايان بابل را به گرمي ستود و فرمان آزادي مذهبي را در سراسر کشور بابل صادر کرد. اين فرمان از جمله شامل يهودياني مي شد که بختنصر همه چيزشان را گرفته بود ، کشورشان را در شعله هاي آتش ويران کرده بود و خودشان را به اسارت به بابل آورده بود. اندکي پس از ورود به بابل ، کوروش به يهوديان اجازه داد تا پس از هفتاد سال زندگي در اسارت و بندگي به فلسطين بازگردند و درآنجا به بازسازي اورشليم بپردازند.



کوروش به خزانه دار خود « مهرداد » دستور داد تا هر چه از ظروف طلا و نقره و اسباب و اثاث مذهبي که در دوره ي بختنصر از معابد اورشليم غارت شده و در معبد هاي بابل باقي مانده است را به يهوديان بازگرداند و او نيز همه ي آن اثاث را که مشتمل بر پنج هزار و چهارصد تکه بود به آنان مسترد داشت. سپس کوروش از مردماني که يهوديان در ميان آنان مي زيستند خواست تا آذوقه و خواربار و مواد لازم براي سفر را برايشان فراهم آورند و آنان نيز چنين کردند. باري ! هزاران يهودي پس از صدور فرمان آزاديشان از جانب کوروش ، به سوي شهر و ديار خود روانه شدند و با کمک ايرانيان موفق شدند شهر خود را از نو بسازند و حيات ملي خود را احيا کنند.



به خاطر اين محبت بزرگ و ستودني ، از کوروش در کتاب هاي مقدس يهوديان به نيکي ياد شده است. اين ستايش چنان است که تورات کوروش کبير را « مسيح خدا » ناميده است. بدين صورت از دير باز کودکان يهودي از همان نخستين روزهاي زندگي خود از طريق کتب مذهبي با اين ابر مرد بشر دوست آشنا گشته و مردانگي و فتوت او را مي ستايند. مسيحيان نيز که به گمان بسياري پايه و شالوده ي دينشان ، تورات يهود است ، کوروش را فراوان احترام مي کنند و مقامي بالاتر از يک پادشاه و يک کشورگشاي بزرگ براي وي قائلند. در قرآن مجيد نيز چناکه به پيوست آمده است از کوروش کبير ( يا همان ذوالقرنين ) به نيکي ياد شده و بدين ترتيب کوروش تنها پادشاهي است که در هر سه کتاب آسماني مورد ستايش پروردگار قرار گرفته است.
________________________________________________________________________________​____________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش6


« خدايان ، پيش پيش به کرزوس اعلام مي کنند که در جنگ با پارسيان امپراتوري بزرگي را نابود خواهد کرد. خدايان به او توصيه مي کنند که از نيرومندترين يونانيان کساني را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او مي گويند که وقتي قاطري پادشاه مي شود کافي است که او کناره هاي شنزار رود هرمس را در پيش گيرد و بگريزد و از اينکه او را ترسو و بي غيرت بنامند خجالت نکشد.»



اين پيشگويي کرزوس را در حيرت فرو برد. او به اين نکته انديشيد که اصلاَ با عقل جور در نمي آيد که قاطري پادشاه شود. بنابرين قسمت اول آن پيشگويي را که مي گفت کرزوس نابود کننده ي يک امپراتوري بزرگ خواهد بود به فال نيک گرفت و آماده ي نبرد شد. ولي همه چيز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پيش نميرفت. اسپارتيها اگر چه سفير کرزوس را به نيکي پذيرا شدند و از هداياي او به بهترين شکل تقدير کردند ولي در مورد کمک نظامي در جنگ پاسخ روشني ندادند. حاکمان بابل و مصر نيز وعده دادند که در سال آينده نيروهايشان را راهي جنگ خواهند کرد.



با اين همه کرزوس تصميم خود را گرفته بود و در سال 546 پيش از ميلاد ، با تمام نيروهايي که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بي باک ترين و کارآزموده ترين سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند از سارد خارج شد. سپاه ليدي از رود هاليس ( که مرز شناخته شده ي دولتين ليدي و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکيه در خاک ايران گرديد.



پس از آن نيز غارت کنان در خاک ايران پيش رفت و شهر پتريا را نيز متصرف شد. سپاهيان ليديايي ، در حال پيشروي در خاک ايران دارايي هاي تمامي مناطقي را که اشغال مي شد چپاول مي نمودند و مردم آن مناطق را نيز به بردگي مي گرفتند. وليکن ناگهان سربازان ليديايي با چيز غير منتظره اي روبرو شدند ؛ ارتش ايران به فرماندهي کوروش کبير به سوي آنها مي آمد! ظاهراَ يک ليديايي خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمين هاي تراکيه براي او سرباز اجير کند ، به ايران آمده بود و کوروش را در جريان توطئه ي کرزوس قرار داده بود. نخستين بار ، سپاهيان ايراني و ليديايي در دشت پتريا درگير شدند.



به گفته ي هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگيني را متحمل شدند و شب هنگام در حالي که هيچ يک نتوانسته بودند به پيروزي برسند ، از يکديگر جدا شدند. کرزوس که به سختي از سرعت عمل نيروهاي پارسي جا خورده بود ، تصميم گرفت شب هنگام ميدان را خالي کند و به سمت سارد عقب نشيد. به اين اميد که از يک سو پارسيان نخواهند توانست از کوههاي پر برف و راههاي صعب العبور ليدي بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوي ديگر تا پايان فصل سرما ، نيروهاي متحدين نيز در سارد به او خواهند پيوست و با تکيه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگير نموده ، از هر طرف به ايران حمله ور شود. پس از رسيدن به سارد ، کرزوس مجدداَ سفيراني به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکيد از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه ديگر نيروهاي کمکي خود را ارسال دارند.



صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و ميدان نبرد را خالي ديد ، بر خلاف پيش بيني هاي کرزوس ، تصميمي گرفت که تمام نقشه هاي او را نقش برآب کرد. سربازان ايراني نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پيش گرفتند و با گذشتن از استپهاي ناشناخته و کوهستان هاي صعب العبور کشور ليدي ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پايتخت اردو زدند. وقتي که کرزوس خبردار شد که سپاهيان کوروش بر سختي زمستان فائق آمده اند و بي هيچ مشکلي تا قلب مملکتش پيش روي کرده اند غرق در حيرت گرديد. از يک طرف هيچ اميدي به رسيدن نيروهاي کمکي از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف ديگر کرزوس پس از رسيدن به سارد ، سربازان مزدوري را که به خدمت گرفته بود نيز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمي کرد که پارسي ها به اين سرعت تعقيبش کنند و جنگ را به دروازه هاي سارد بکشانند. بنابرين تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نيروهاي باقي مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسيان بود.



کوروش مي دانست که جنگيدن در سرزمين بيگانه ، براي سربازان پارسي بسيار سخت تر از دفاع در داخل مرزهاي کشور خواهد بود و از سوي ديگر فزوني نيروهاي دشمن و توانايي مثال زدني سواره نظام ليدي ، نگرانش مي کرد. لذا به توصيه دوست مادي خود ، هارپاگ ( همان کسي که يکبار جانش را نجات داده بود ) تصميم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفي از سپاهيان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هيچ چيز به اندازه ي بوي شتر وحشت نمي کنند و به محض نزديک شدن به شتران ، عنان اسب از اختيار صاحبش خارج مي شود.



بنابرين سواره نظام ليدي ، هرچقدر هم که قدرتمند باشد ، به محض رسيدن به اولين گروه از سپاهيان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پياده نظام کوروش نيز دستور يافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نيز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با اين فرياد کوروش که « خدا ما را به سوي پيروزي راهنمايي مي کند » سپاهيان ايران و ليدي رو در روي يکديگر قرار گرفتند. جنگ بسيار خونين بود ولي در نهايت آنانکه به پيروزي رسيدند لشکريان پارس بودند. از ميان ليديايي ها ، آنان که زنده مانده بودند به جز معدودي که دوباره براي گرفتن کمک به کشورهاي ديگر رفتند به درون شهر عقب نشستند و دروازه هاي شهر را مسدود کردند. به اين اميد که بالاخره متحدين اسپارتي ، بابلي و مصري از راه مي رسند و کار ايراني ها را يکسره مي کنند. پس از شکست و عقب نشيني ليديايي ها ، پارسيان شهر سارد را به محاصره درآوردند.



شهر سارد از هر طرف ديوار داشت بجز ناحيه اي که به کوه بلندي بر مي خورد و به خاطر ارتفاع زياد و شيب بسيار تند آن لازم نديده بودند که در آن محل استحکاماتي بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ي نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذي به درون شهر بيابد پاداش بسيار بزرگي خواهد داد. بر اثر اين وعده بسياري از سپاهيان در صدد يافتن رخنه اي در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزي يک نفر پارسي به نام ” هي روياس “ ديد که کلاه خود يک سرباز ليديايي از بالاي ديوار به پايين افتاد. او چست و چالاک پايين آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهي که آمده بود بازگشت. ” هي روياس “ ديگران را در جريان اين اکتشاف قرار داد و پس از بررسي محل ، گروه کوچکي از سپاهيان کوروش به همراه وي از آن مسير بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتي دروازه هاي شهر را بروي همرزمان خود گشودند.



در مورد آنچه پس از ورود پارسيان به داخل شهر سارد روي داد نمي توانيم به درستي و با اطمينان سخن بگوييم ؛ اگر چه در اين مورد نيز هر يک از مورخان ، روايتي نقل کرده اند ولي متاسفانه هيچ کدام از اين روايات قابل اعتماد نيستند. حتي هرودوت که نوشته هاي او معمولاَ بيش از سايرين به واقعيت نزديک است ، آنچه در اين مورد خاص مي گويد ، حقيقي به نظر نمي رسد. ابتدا روايت گزنفون را مي آوريم و سپس به سراغ هرودوت خواهيم رفت :



« وقتي کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظيم فرود آورد و به او گفت : من ، اي ارباب ، به تو سلام مي کنم ، زيرا بخت و اقبال از اين پس عنوان اربابي را به تو بخشيده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام مي کنم ، چون تو مردي هستي به خوبي خودم و سپس به گفته افزود : آيا حاضري به من توصيه اي بکني ؟ من مي دانم که سربازانم خستگيها و خطرهاي بيشماري را متحمل شده و در اين فکرند که عني ترين شهر آسيا پس از بابل يعني سارد را به تصرف خود درآورند.



بدين جهت من درست و عادلانه مي دانم که ايشان اجر زحمات خود را بگيرند چون مي دانم که اگر ثمره اي از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زيادي نخواهم توانست ايشان را به زير فرمان خود داشته باشم. در عين حال ، اين کار را هم نمي توانم بکنم که به ايشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد : بسيار خوب ، پس بگذار بگويم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهي گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهي ربود ، من هم در عوض به تو قول مي دهم که ليديايي ها هر چيز خوب و گرانبها و زيبايي در شهر سارد باشد بياورند و به طيب خاطر به تو تقديم کنند.



تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقي بگذاري سال ديگر دوباره شهر را مملو از چيزهاي خوب و گرانبها خواهي يافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگيري همه چيز حتي صنايعي را که مي گويند منبع نعمت و رفاه مردم است از بين خواهي برد. گنجهاي مرا بگير ولي بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگيرند. من بيش از حد از خدايان سلب اعتماد کرده ام . البته نمي خواهم بگويم که ايشان مرا فريب داده اند ولي هيچ بهره اي از قول ايشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است:



« تو خودت خودت را بشناس!» باري ، من پيش از خودم همواره تصور مي کردم که خدايان هميشه بايد نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که ديگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و ليکن کسي نيست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهاي سرشاري که داشتم و به پيروي از حرفهاي کساني که از من مي خواستند در رأس ايشان قرار بگيرم و نيز تحت تاثير چاپلوسيهاي کساني که به من مي گفتند اگر دلم را راضي کنم و فرماندهي بر ايشان را بپذيرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترين موجود بشري خواهم بود ضايع شدم و از اين حرفها باد کردم و به تصور اينکه شايستگي آن را دارم که بالاتر از همه باشم ، فرماندهي و پيشوايي جنگ را پذيرفتم وليکن اکنون معلوم مي شود که من خودم را نمي شناختم و بيخود به خود مي باليدم که مي توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبري کنم ، تويي که محبوب خداياني و به خط مستقيم نسب به پادشاهان مي رساني. امروز حيات من و سرنوشت من تنها به تو بستگي دارد. کوروش گفت :



من وقتي به خوشبختي گذشته ي تو مي انديشم نسبت به تو احساس ترحم در خود مي کنم و دلم به حالت مي سوزد. بنابرين من از هم اکنون زنت و دخترانت را که مي گويند داري و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس مي دهم. فقط قدغن مي کنم که ديگر نبايد بجنگي. »



و اما اينک به نقل گفته ي هرودوت مي پردازيم و پس از آن خواهيم گفت که چرا اين روايت نمي تواند با حقيقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زياد در جايي ايستاده بود و حرکت نمي کرد و خود را نمي شناساند. در اين حال يکي از سپاهيان پارسي به قصد کشتن او به وي نزديک گرديد که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فرياد زد:



” اي مرد ! کرزوس را نکش “ بدينگونه سرباز پارسي از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگير کرد. به فرمان کوروش ، کرزوس را به همراه 14 تن ديگر از نجباي ليدي ، به روي توده اي از هيزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فرياد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معني اين کلمات را پرسيد. کرزوس پس از مدتي سکوت گفت: « اي کاش شخصي که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت مي کرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضيح خواست. سپس کرزوس گفت :



« زمانيکه سولون در پايتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشياء قيمتي خود را به او نشان دادم و پرسيدم چه کسي را از همه سعاتمندتر مي داند ، در حالي که يقين داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولي او گفت تا کسي نمرده نمي توان گفت که سعادتمند بوده يا نه ! » کوروش از شنيدن اين سخن متاثر شد و بي درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولي آتش از هر طرف زبانه مي کشيد و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گريست و ندا داد « اي آپلن! تو را به بزرگواري خودت سوگند مي دهم که اگر هداياي من را پسنديده اي بيا و مرا نجات بده » پس از دعاي کرزوس به درگاه آپلن ، باران شديدي باريدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسيان که سخت وحشت زده بودند ، در حالي که زرتشت را به ياري مي طلبيدند از آنجا گريختند. »



اين بود روايت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولي ما دلايلي داريم که باور کردن اين روايت را برايمان مشکل مي سازند. نخستين دليل بر نادرست بودن اين روايت ، مقدس بودن آتش نزد ايرانيان است که به آنها اجازه نمي داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – يعني مقدس ترين چيزي که در تمام عالم وجود دارد بي حرمتي کرده ، آن را آلوده سازند. دليل دوم آنست که در ساير مواردي که کوروش بر کشوري فائق آمده ، هرگز چنين رفتاري سراغ نداريم و هرودوت نيز خود اذعان مي کند به اين که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بويژه با پادشاهان آنان بسيار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومين و مهمترين دليل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرين داستاني که هرودوت نقل مي کند به هيچ عنوان رنگي از واقعيت ندارد. چهارمين نکته ي شک برانگيزي که در اين روايت وجود دارد آن است که آپولن ، خداي يونانيان بوده و اين مسأله يک احتمال قوي پيش مي آورد که هرودوت – به عنوان يک يوناني کوشيده است باورهاي مذهبي خود را در اين مسأله دخالت دهد.



در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نيز روايت هاي مشابهي نقل شده است که اگر چه در پايان به اين نکته مي رسند که سربازان پارسي ، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولي مي کوشند به نوعي اين رفتار سپاهيان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثير سخنان وي در پادشاه جوان هخامنشي مربوط کنند تا آنکه مستقيماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ي سپاهيان ايران بدانند. پس از تسخير سارد ، تمام کشور ليديه به همراه سرزمينهايي که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند ، به کشور ايران الحاق شد و بدين ترتيب مرز ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد.



پس از بدست آوردن سارد ، تمام ليديه با شهرهاي وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد. اين مستعمرات را چنانکه در جاي خود خواهد آمد اقوام يوناني بر اثر فشاري که مردم دريايي به اهالي يونان وارد آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ينانها ، اليانها و دريانها. نام يونان به زبان پارسي از نام قوم يکمي آمده است زيرا اهميت آنها در اين دست آورده ها (مستعمرات) بيشتر بود.



هرودوت اوضاع اين مستعمرات را چنين مي نويسد: ينانهايي که شهر پانيوم وابسته به آنهاست شهرهاي خود را در جاهايي بنا کرده اند که از حيث خوبي آب و هوا در هيچ جا مانند ندارد. نه شهرهاي بالا مي توانند با اين شهرها برابري کنند و نه شهرهاي پايين ، نه کرانه هاي خاوري و نه کرانه هاي باختري .



ينانها به چهار لهجه سخن مي گويند شهر يناني مليطه که در باختر واقع است پس از ان مي نويت و پري ين است . اين شهرها در کاريه قرار دارند و اهالي آنها به يک زبان سخن مي گويند. شهرهاي يناني واقع در ليديه اينهاست : افس ، کل فن ، ليدوس ، تئوس ، کلازمن ، فوسه. اينها به يک زبان سخن مي گويند ولي زبان آنها همانند زبان شهرهاي ياد شده در بالا نيست. از سه شهر ديگر يناني دو شهر در جزيده سامس و خيوس واقع است و سومي ارتير است که که در خشکي بنا شده است. اهالي خيوس و ارتير به يک زبان سخن مي وين دو اهالي سامس به زباني ديگر. اين است چهار لهجه يناني .



پس از آن هرودوت مي گويد : ينانهاي هم پيمان زماني از ديگر ينانها جدا شده بودند و جدايي آها از اينجا بود که در آن زمان ملت يوناني به تمامي ناتوان به ديد مي آمد و ينانها در ميان اقوام يوناني از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمي نداشتند. بنابرين چه آتنيها و چه ديگر ينانيها پرهيز داشتند از اينکه خود را يناني بنامند و گمان مي رود که اکنون هم بيشتر ينانها اين نام را شرم آور مي دانند.



دوازده شهر همي پيمان يناني برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدي براي خود ساختند که آن را پانيونيوم ناميدند از ينانهاي ديگر کسي را به آنجا راه نمي دادند و کسي هم جز اهالي ازمير خواهند آن نبود که در پيمان آنها وارد شود. پانيوم در دماغه ي ميکال قرار دارد اين معبد براي خداي درياها ، پوسيدون هلي کون ، ساخته شده است. در نوروزها ينانها ي شهرهاي هم پيمان در اينجا گرد مي آيند و اين جشن را جشن پانيونيوم مي نامند.



از گفته هاي هرودت روشن مي شود که دريانها هم همبستگي با شش شهر درياني داشتند ولي بعدها هالي کارناس را باري اينکه يک ي از اهالي آن بر خلاف عادت قديم رفتار کرد ، از پيمان بيرون کردند. اليانها همبستگي از دوازده شهر داشتند ولي ازمير را ينانها از آنها جدا کردند و يازده شهر ديگر در همبستگي الياني بازماند. زمينها الياني پربارتر از زمينهاي يناني بود ولي از حيث خوبي آب و هوا با شهرهاي يناني برابري نمي کرد.



از گفته هاي هرودوت چنين برمي آيد که اين مستعمرات را سه قوم يوناني بنا کدره بودند و بين تمام آنها همراهي و هم پيماني نبود. زيرا هر يک از همبسته هاي کوچک برپا کرده با هم هم چشمي و کشمکش داشتند.



پس از آن تاريخ نگار نامبرده مي گويد : ينانها و اليانها نماينده اي نزد کوروش فرستاده و درخاست کردند که کوروش با آنها مانند پادشاه ليد ي رفتار کند يعني به کارهاي دروني آنها دخالت نکند وهمان امتيازات را بشناسد. کوروش پاسخي يکراست به آنها نداده و اين مثل را آورد : « زني به دريا نزديک شده و ديد که ماهيهاي قشنگي در آب شنا مي کنند. پيش خود گفت : اگر من ني بزنم آشکارا اين ماهيها به خشکي درآيند . بعد نشست و هر چند که ني زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توري برداشت و به دريا افکند و شمار زيادي از ماهيان به دام افتادند. وقتي که ماهي ها در تور به بالا و پايين مي جستند ، ني زن حال آنها را ديد و گفت : حالا ديگر بيهوده مي رقصيد! مي بايست وقتي برايتان ني ميزدم مي رقصيديد. »



هرودوت اين گفته را چنين تعبير مي کند : کوروش خواست با اين مثل آنها بدانند که موقع را از دست داده اند، چه وقتي که پيش از به دست آوردن سارد به آنها پيشنهاد همبستگي شده بود و آنها رد کرده بودند. از ميان مستعمرات يوناني ، کوروش فقط با اهالي مليطه قرارداد کرزوس را تازه کرد و و نمايندگان ديگر شهرها را نپذيرفت. نمايندگان به شهرهاي خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانيدند . سپس از تمام شهرهاي يوناني آسياي کوچک نمايندگاني برگزيده شدند که در پانيونيوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.



نمايندگان شهرهايي چون کل فن ، افس ، فوسه ، پري ين ، لبدس ، تئوس ، اريتر و ديگران در اينجا گرد آمده بودند . شهر مليطه چون به مقصود خويش رسيده بود در اين گروه شرکت نکرد. جزيره ي سامس و خيوس هم شرکت نکردند به اين اميد که کوروش چون نيروي دريايي نيرومندي ندارد کاري با آنها نخواهد داشت. ولي ديگر شهرها با وجود اختلافاتي که با يکديگر داشتند ، از جهت خطر مشترکي که احساس مي کردند در اين گردهمآيي حضور يافتند.



اليانها گفتند هر چه ينانها بکنند ما هم خواهيم کرد. دريانها از جهت آنکه از شهرهاي کارناس که درياني بود نماينده اي پذيرفته نشده بود ، از شرکت در عمليات خودداري کردند. چون جزاير يوناني هم حاضر نشدند در اين گردهمآيي شرکت کنند ، ينانها و االيانها قرار گذاتند نماينده اي به اسپارت گسيل کنند و از آن دولت ياري جويند.



با اين هدف پي تر موس نامي از اهاي فوسه که سخنران و سخندان بود با انبوهي از هدايا به نزد اولياي دولت اسپارت فرستاده شد. ولي اسپارتي ها جواب درستي به وي ندادند و تنها وعده کردند که گروهي را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبيني کنند. بدين منظور يک کشتس اسپارتي پنجاه پارويي رهسپار فوسيه شد و در آنجا نمايندگان اسپارت ، فردي به نام لاکريناس را برگزيدند و براي مذاکره با کوروش روانه ي سارد کردند. او به شاه گفت : بر حذر باشيد از اينکه مستعمرات يوناني را آزار کنيد ، زيرا اسپارت چنين رفتاري را نخواهد پذيرفت.



کوروش از يونانيهايي که در رکاب وي بودند پرسيد : مگر اين لاسدمونيها کيستند و عده شان چقدر است که اينگونه سخن مي گويند؟ پس از آنکه يونانيها اين مردم به کوروش شناساندند ، کوروش رو به نماينده کرد و گفت : من از مردمي که در شهرهايشان جاي ويژه اي دارند که در آنجا گرد هم مي آيند و با سوگند دروغ و نيرنگ يکديگر را فريب مي دهند هراسي ندارم. اگر زنده ماندم چنان کنم که اين مردم به جاي دخالت در کار ينانيها از کارهاي خودشان سخن بگويند.



نماينده ي اسپارت پس از شنيدن پاسخ کوروش به کشور خويش بازگشته به پادشاه اسپارت ( آناک ساندريس ، آريستون ) پاسخ کوروش را رسانيد. انها هم پاسخ را به مردم رسانيدند و مسئله ي کمک گرفتن يونانيهاي آسياي صغير از اسپارتيها به همين جا ختم شد.



هرودوت مي گويد بيم دادن کوروش به همه ي يونانيها بود ، چه هر شهر يوناني ميداني دارد و مردم براي داد و ستد در آنجا گرد مي آيند ولي در پارس چنين ميدانهايي وجود ندارد. نتيجه اي که تاريخنگار ياد شده مي گيرد درست نيست زيرا مقصود کوروش روش حکومت آنها بوده است . يونانيهايي که از ملتزمين کوروش بودند او را از روش حکومت اسپارت آگاه کرده و گفتند مردم در جايي ميدان مانند گرد آمده و در کارها سخن مي گويند و هر يک از سخنوران مي خواهند باور خود را به مردم بپذيرانند.



آشکار است که ککوروش از روش چنين حکومتي خوشش نيامده و آن پاسخ را داده است . خلاف اين فرض طبيعي نيست. زيرا وقتي که مي خواهند مردمي را بشناسانند روش حکومت آن را کنار نمي گذارند تا از ميدان داد و ستد سخن بگويند. بنابرين از اين پاسخ نمي توان داوري کرد که ميدان خريد و فروش در پارس پيدايي نداشته است به عکس چون داد و ستد در آن زمان بيشتر با تبديل جنس به جنس مي شد و مغازه يا حجره براي اينگونه داد وستد تنگ بود ، پس اين ميدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حکومت اسپارتيها بود نه ميدان داد و ستد آنها.



کوروش در اين هنگام به کارهايي که در خاور داشت بيش از کارهاي باختر اهميت داد. يک تن از اهالي ليديه به نام پاکتياس را برگزيد و به حکومت اين کشور گماشت . ترتيبات آن را با حوالي که در زمان آزادي داشت باقي گذاشت و پس از آن با کرزوس راهي ايران شد.



هرودوت مي گويد دليل برگزيدن يک تن ليديايي به فرمانروايي اين کشور اين بود که کوروش ترتيب ايران را در ديد آورد ، چون در ايران رسم بر اين بود که وقتي کشوري را مي گرفتند از خانواده فرمانروايان يا نجباي آن کشور کسي را به فرمانروايي آن بر مي گزيدند. ولي ديري نپاييد که کورش دانست که اين ترتيب سازگار اوضاع آسياي پاييني نيست.



توضيح آنکه پاکتياس همين که کورش را دور ديد وعوي آزاد شدن ليديه کرد و چون کورش گنجينه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهي ترتيب داد بعد به سارد شتافته و فرمانرواي ايراني را در ارگ پيرامون گرفت. اين خبر در راه به کورش رسيد و او چنانکه هرودت مي گويد از کرزوس پريد سرانجام اين کار چيست ؟ چنيين به نظر مي آيد که مردم ليدي هم براي خودشان و هم براي من دردسر درست مي کنند. آيا بهتر نيست که ليديها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگين نشو ، ليدها نه از بابت گذشته گناهي دارند و نه از جهت حا ل . گذشته ها به گردن من بود و حال گناه از پاکتياس است که بايد تنبيه شود.



از گناه ليديها بگذر و براي اينکه بعدها شورش نکنند نماينده اي به سارد فرست و فرمان بده که ليديها اسلحه برندارند ، در زير ردا قبايي بپوشند و کفشاهي بلند به پا کنند و کودکان خويش را به نواختن آلات موسيقي و بازرگاني وادارند. به زودي خواهي ديد که مردان ليدي زناني خواهند بود و انديشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به اين توصيه هاي رهبري که براي زن کردن مردان کشورش نقشه مي کشيد اهميت نداد. مازارس سردار ايران[
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، coralin ، mohammadreza... ، 1939 ، mina77 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، hany1380
#5
و در آزمون ورودي دانشگاه ردشد
درسال 1895 در سن 17 سالگي،انيشتن كه قطعا يكي از بزرگترين نوابغي است،كه تا كنون متولد شده،در آزمون ورودي دانشگاه فدرال پلي تكنيك سوييس رد شد.
در واقع او بخش علوم ورياضيات را پشت سر گذاشت ولي در بخش هاي باقيمانده، مثل تاريخ و جغرافي رد شد.وقتي كه بعدها از او در اين رابطه سوال شد؛او گفت:آنها بي نهايت كسل كننده بودند، و او تمايلي براي پاسخ دادن به اين سوالات را در خود آحساس نمي كرد.

علاقه اي به پوشيدن جوراب نداشت :
انيشتن در سنين جواني يافته بود كه شصت پا باعث ايجاد سوراخ در جوراب مي شود.سپس تصميم گرفت كه ديگر جوراب به پا نكند و اين عادت تا زمان مرگش ادامه داشت.
علاوه بر اين او هرگز براي خوشايند و عدم خوشايند ديگران لباس نمي پوشيد، او عقيده داشت يا مردم اورا مي شناسند و يا نمي شناسند.پس اين مورد قبول واقع شدن[آن هم از روي پوشش] چه اهميتي ميتواند داشته باشد؟




او فقط يكبار رانندگي كرد :
انيشتن براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه، از راننده مورد اطمينان اش كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين اورا هدايت مي كرد، بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان،شنوندگان حضور داشت.
انيشتن، سخنراني مخصوص به خود را انجام مي داد و بيشتر اوقات راننده اش، بطور دقيقي آنها را حفظ مي كرد.
يك روز انيشتن در حالي كه در راه دانشگاه بود، باصداي بلند در ماشين پرسيد:چه كسي احساس خستگي مي كند؟
راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتن سخنراني كند،سپس انيشتن بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند.
عدم شباهت آنها مسئله خاصي نبود.انيشتن تنها در يك دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهي كه وقتي براي سخنراني داشت، كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانست او را از راننده اصلي تمييز دهد.
او قبول كرد، اماكمي ترديد در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از راننده اش پرسيده شود، او چه پاسخي خواهد داد، در درونش داشت.
به هر حال سخنراني به نحوي عالي انجام شد، ولي تصور انيشتن درست از آب در آمد.دانشجويان در پايان سخنراني انيتشن جعلي شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند.
در اين حين راننده باهوش گفت "سوالات بقدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ گويد"سپس انيشتن از ميان حضار برخواست وبه راحتي به سوالات پاسخ داد،به حدي كه باعث شگفتي حضار شد.

الهام گر او يك قطب نما بود :
انيشتن در سنين نوجواني يك قطب نمابه عنوان هديه تولد از پدرش دريافت كرده بود.
وقتي كه او طرز كار قطب نما را مشاهده مي نمود، سعي مي كرد طرز كار آن را درك كند. او بعد از انجام اين كار بسيار شگفت زده شد.بنابر اين تصميم گرفت علت نيروهاي مختلف در طبيعت را درك كند .




راز نهفته در نبوغ او :
بعد از مرگ انيشتن در 1955 مغز او توسط توماس تولتز هاروي براي تحقيقات برداشته شد.
اما اينكار بصورت غير قانوني انجام شد.بعدها پسر انيشتن به او اجازه تحقيقات در مورد هوش فوق العاده پدرش را داد.
هاروي تكه هايي از مغز انيشتن را براي دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد. از اين مطالعات دريافت مي شود كه مغز انيشتن در مقايسه با ميانگين متوسط انسانها،مقدار بسيار زيادي سلولهاي گليال كه مسئول ساخت اطلاعات هستند داشته است.همچنين مغز انيشتن مقدار كمي چين خوردگي حقيقي موسوم به شيار سيلويوس داشته، كه اين مسئله امكان ارتباط آسان تر سلولهاي عصبي را بايكديگر فراهم مي سازد.
علاوه بر اينها مغز او داراي تراكم و چگالي زيادي بوده است و همينطور قطعه آهيانه پاييني داراي توانايي همكاري بيشتر با بخش تجزيه و تحليل رياضيات است.

____________________________________________________________
Idea با تشكر\mo@mmadHeart
شرح زندگي نامه حكيم ابوالقاسم فردوسي


استاد بزرگ بي بديل ، حكيم ابوالقاسم منصور بن حسن فردوسي طوسي، حماسه سراي بزرگ ايران و يكي از شاعران مشهور عالم و ستاره در خشنده آسمان ادب فارسي و از مفاخر نامبردار ملت ايرانست كه به علت همين عظمت مقام و مرتبت ، سرگذش مانند ديگر بزرگان دنياي قديم با افسانه و روايات مختلف در آميخته است.






? ?










استاد بزرگ بي بديل ، حكيم ابوالقاسم منصور بن حسن فردوسي طوسي، حماسه سراي بزرگ ايران و يكي از شاعران مشهور عالم و ستاره در خشنده آسمان ادب فارسي و از مفاخر نامبردار ملت ايرانست كه به علت همين عظمت مقام و مرتبت ، سرگذش مانند ديگر بزرگان دنياي قديم با افسانه و روايات مختلف در آميخته است. مولد او قريه باژ از قراء ناحيه طابران (يا: طبران) طوس بود، يعني همانجا كه امروز آرامگاه اوست، و او در آن دِه در حدود سال ??? – ??? هجري، در خانواده اي از طبقه دهقانان چشم به جهان هستي گشود.چنان كه مي دانيم "دهقانان" يك طبقه از مالكان بودند كه در دوره ي ساسانيان (و چهار پنج قرن اول از عهد اسلامي) در ايران زندگي مي كردند و يكي از طبقات اجتماعي فاصل ميان طبقه كشاورزان و اشراف درجه اول را تشكيل مي دادند و صاحب نوعي "اشرافيت ارضي" بودند . زندگاني آنان در كاخهايي كه در اراضي خود داشتند مي گذشت . آنها به وسيله ي "روستاييان" از آن اراضي بهره برداري مي نمودند و در جمع آوري ماليات اراضي با دولت ساساني و سپس در عهد اسلام با دولت اسلام همكاري داشتند و حدودا تا زمان حمله مغول به تدريج بر اثر فتنه ها و آشوبها و تضييقات گوناگون از بين رفتند. اينان در حفظ نژاد و نسب و تاريخ و رعايت آداب و رسوم ملي، تعصب و سختگيري خاص مي كردند و به همين سبب است كه هر وقت در دورهي اسلامي كسي را "دهقان نژاد" مي دانستند مقصود صحت نژاد ايراني او بود و نيز به همين دليل است كه در متون فارسي قرون پيش از مغول "دهقان" به معني ايراني و مقابل "ترك" و "تازي" نيز استعمال مي شده است .فردوسي به خاطر تعلق به اين طبقه از جامعه، از تاريخ ايران وسرگذشت نياكان خويش آگاهي داشت، به ايران عشق مي ورزيد، به ذكر افتخارات ملي علاقه داشت. وي از خانداني صاحب مكنت و ضياع و عقار بود و به قول نظامي عروضي صاحب چهار مقاله، در ديه باژ «شوكتي تمام داشت و به دخل آن ضياع از امثال خود بي نياز بود» . ولي اين بي نيازي پايدار نماند ؛ زيرا او همه سودهاي مادي خود را به كناري نهاد و وقتي تاريخ ميهن خود و افتخارات گذشته آن را در خطر نيستي و فراموشي يافت زندگي خود را به احياء تاريخ گذشته مصروف داشت و از بلاغت و فصاحت معجزه آساي خود در اين راه ياري گرفت . از تهيدستي نينديشيد، سي سال رنج برد، و به هيچ روي، حتي در مرگ پسرش، از ادامه كار باز نايستاد، تا شاهنامه را با همه ي رونق و شكوه و جلالش، جاودانه براي ايراني كه مي خواست جاودان باشد، باقي مي گذارد «كه رحمت بر آن تربت پاك باد»فردوسي ظاهراً در ابتداي قتل دقيقي (حدود ??? ??? ه) به نظم داستانهاي منفردي از ميان داستانهاي قديم ايراني سرگرم بود، مثل داستان "بيژن و گرازان"، كه بعدها آنها را در شاهنامه ي خود گنجانيد و گويا اين كار را حتي در حين نظم شاهنامه ابومنصوري يا بعد از آن نيز ادامه مي داد و داستانهاي منفرد ديگري را مانند اخبار رستم، داستان رستم و سهراب، داستان اكوان ديو، داستانهاي مأخوذ از سرگذشت بهرام گور، جداگانه به نظم در مي آورد . اما تاريخ نظم اين داستانها مشخص نيست و تنها بعضي از آنها داراي تاريخ نسبتا روشن و آشكاري است. مثل داستان سياوش كه در حدود سال ??? ه. سروده شده و نظم داستان نخجير كردن رستم با پهلوانان در شكارگاه افراسياب كه در ??? شروع شد. آغاز نظم شاهنامه: اما نظم شاهنامه، يعني شاهنامه اي كه در سال ??? هجري به امر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سپهسالار خراسان فراهم آمده بود، دنباله ي اقدام دقيقي شاعرست در همين مورد. دقيقي بعد از سال ??? كه سال جلوس نوح بن منصور ساماني بود، به امر او شروع به نظم شاهنامه ابومنصور كرد ولي هنوز بيش از هزار بيت آن را به نظم در نياورده بود كه به دست بنده اي كشته شد. بعد از شهرت كار دقيقي در دهه ي دوم از نيمه ي دوم قرن چهارم و رسيدن آوازه ي آن و نسخه اي از نظم او به فردوسي، استاد طوس بر آن شد كه كار شاعر جوان دربار ساماني را به پايان برد. ولي مأخذي را كه دقيقي در دست داشت مالك نبود و مي بايست چندي در جست و جوي آن بگذراند . بر حسب اتفاق يكي از دوستان او در اين كار وي را ياري كرد و نسخه اي از شاهنامه منثور ابومنصوري را بدو داد و فردوسي از آن هنگام به نظم شاهنامه دست يازيد، بدين قصد كه كتاب مدون و مرتبي از داستانها و تاريخ كهن ترتيب دهد. تاريخ اين واقعه ، يعني شروع به نظم شاهنامه ، صريحاً معلوم نيست ولي با استفاده از قرائن متعددي كه از شاهنامه مستفاد مي گردد و با انطباق آنها بر وقايع تاريخي، مي توان آغاز نظم شاهنامه ابومنصوري را به وسيله استاد طوس سال ??? – ??? هجري معلوم كرد.اين كار بزرگ، خلاف آنچه تذكره نويسان و افسانه سازان جعل كرده اند، به امر هيچ يك از سلاطين، خواه ساماني و خواه غزنوي، انجام نگرفت بلكه استاد طوس به صرافت طبع، بدين مجاهدت عظيم دست زد و در آغاز كار فقط از ياوري دوستان خود و يكي از مقتدرين ايراني نژاد محلي در طوس بهره مند شد كه نمي دانيم كه بود ، ولي چنانكه فردوسي خود مي گويد او ديري نماند و بعد از او مردي ديگر، هم از متمكنان و بزرگان محلي طوس، به نام "حيي" يا "حسين" بن قتيبه ، شاعر را زيربال رعايت گرفت و درامور مادي، حتي پرداخت خراج سالانه، ياوري نمود، و مردي ديگر به نام "علي ديلمي" هم در اين گونه ياوريها شركت داشت. اما اينان همه از ياوران و دوستان و بزرگان محلي طوس يا ناحيه طابران بودند و هيچ يك پادشاه و سلطان نام آوري نبودند. تذكره نويسان در شرح حال فردوسي نوشته اند كه او به تشويق سلطان محمود به نظم شاهنامه پرداخت . علت اين اشتباه آن است كه نام محمود در نسخه موجود شاهنامه، كه دومين نسخه شاهنامه فردوسي است، توسط خود شاعر گنجانيده شد و نسخه اول شاهنامه ( كه منحصر بود به منظوم ساختن متن شاهنامه ابومنصوري ) ، موقعي آغاز شده بود كه هنوز ?? سال از عمر دولت ساماني باقي بود و اگر فردوسي تقديم منظومه خود را به پادشاهي لازم مي شمرد ناگزير به درگاه آل سامان، كه خريدار اين گونه آثار بودند، روي مي نمود نه به درگاه سلطاني كه هنوز روي كار نيامده بود. محمود تركزاد غزنوي نه تنها در ايجاد شاهنامه استاد طوس تأثيري نداشت بلكه قصد قتل گوينده آن، به گناه دوست داشتن نژاد ايراني و اعتقاد به تشيع، را داشت .اتمام اولين نسخه شاهنامه: گفتيم كه فردوسي، مدتي پيش از به دست آوردن نسخه ي شاهنامه منثور ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسي، در دوران جواني و پيش از چهل سالگي، سرگرم نظم بعضي از داستانهاي قهرماني بود و بنا بر شرحي كه گذشت در حدود سال ??? ??? هجري نسخه شاهنامه منثور ابومنصوري را به ياري يكي از دوستان طوسي خود به دست آورد و به نظم آن همت گماشت، و پس از سيزده يا چهارده سال، در سال ??? يعني ده سال پيش از آشنايي بادربار محمود غزنوي، آن را به پايان رسانيد. تاريخ مذكور درپاره اي از نسخ قديمي شاهنامه ديده مي شود.

در ترجمه اي كه فتح بن علي بنداري اصفهاني به حدود سال ??? – ??? از شاهنامه به عربي ترتيب داد، باز تاريخ ختم شاهنامه سال ??? است.

به مـاه سفنـدار مـذ روز اَرد

سـرآمــد كنـون قصــه يـزد گــرد

بنـام جهـان داور كـرد گار

زهجرت سه صدسال وهشتاد و چار

مقايسه ترجمه البنداري با شاهنامه معمول ، اين نكته را بر ما روشن مي كند كه بسياري از مطالب موجود در شاهنامه هاي متداول در آن ترجمه موجود نيست . از اينجا دريافت مي شود كه نسخه مورد استفاده البنداري كوتاه تر و مختصرتر بود.



________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmadHeartSmile
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، coralin ، 1939 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، hany1380
#6
خسرو پرويز


خسروپرويز (پيروز) به بالاترين قدرتي رسيد که ايران پس از خشيارشا به خود ديده بود، و [بر اثر غرور حاصل از همان قدرت] زمين? سقوط امپراطوري خود را فراهم ساخت. وقتي فوکاس، ماوريکيوس را کشت و به جاي او نشست، پرويز به آن غاصب اعلان جنگ داد (603) تا انتقام دوست خود را از او بگيرد؛ ماحصل‌ آنکه دشمني ديرين بين دو امپراطوري از نو آغاز شد. چون بيزانس در نتيج? آشوب و انشقاق ضعيف شده بود، ارتشهاي ايران توانستند دارا، آمد، ادسا، هيراپوليس، حلب، آپاميا، و دمشق را تصرف کنند. (605-613). پرويز، که از کاميابي سرمست شده بود،‌ عليه مسيحيان اعلام جهاد کرد؛ 26000 يهودي به ارتش او پيوستند. در سال 614، نيروهاي مشترک او اورشليم را غارت کردند و 90,000 مسيحي را کشتند. بسياري از کليساهاي مسيحي، از جمله «کليساي قيامت»، بکلي سوخت؛ و صليب واقعي، محبوبترين يادگار مسيحيان، به ايران برده شد. پرويز به هراکليوس، امپراطور جديد روم، نامه‌اي نوشت و سؤالي در خداشناسي مطرح کرد: «از خسرو، بزرگترين خدايان و ارباب تمام زمين، به هراکليوس، بند? بيمقدار و بي‌شعور خود: تو مي‌گويي که به خداي خويش اعتماد داري، پس چرا وي اورشليم را از دست من نجات نداد؟» در 616، يک ارتش ايراني اسکندريه را تسخير کرد، و تا سال 619 تمام مصر، که پس از داريوش دوم از ملکيت ايران خارج شده بود، به شاه شاهان تعلق يافت. در همين ضمن، يک ارتش ايراني ديگر بر آسياي صغير تاخت و خالکدون را تصرف کرد (617)؛ ايرانيان آن شهر را، که فقط به وسيل? تنگ? بوسفور از قسطنطنيه جدا شده بود، به مدت ده سال در دست داشتند. در آن ده سال خسرو پرويز کليساها را ويران کرد؛ ثروت و آثار هنري آنها را به ايران برد؛ و، با وضع مالياتهاي سنگين، آسياي باختري را چنان از توش و توان انداخت که در برابر حمل? اعراب، که يک نسل بعد صورت گرفت، پايداري نتوانست.خسرو ادار? جنگ را به سرداران خود سپرد، به کاخ تجملي خود در دستگرد (در حدود نودو شش کيلومتري شمال تيسفون) رفت، و خود را وقف هنر و عشق کرد. معماران، مجسمه سازان، و نقاشان را گردآورد تا پايتخت جديدش را بس زيباتر از پايتخت قديم سازند، و چهره‌هايي از شيرين، محبوبترين زن از سه هزار زن او، بر سنگ بتراشند. ايرانيان شکوه داشتند از اينکه شيرين مسيحي است، و حتي برخي ادعا مي‌کرند که شاه را نيز به مسيحيت گروانده است؛ به هر حال، در بحبوح? جنگ مقدس خود، خسرو به او اجازه داد تا کليساها و صومعه‌هاي بسيار بسازد. اما ايران، که با غنايم جنگي و بردگان بيشمار ثروتمند شده بود، اشتغال شاه را به خوشگذراني و هنر، و حتي تساهل ديني او را، مي‌توانست ببخشد. ايرانيان پيروزيهاي او را به منزل? غلب? نهايي ايران بر يونان سرانجام پاسخ اسکندر داده شد، و انتقام ماراتون، سالاميس، پلاتايا، و آربلا گرفته شده بود.از امپراطوري بيزانس چيزي جز چند بندر آسيايي، چند قطعه از خاک ايتاليا، شمال افريقا، يونان، و يک نيروي دريايي شکست نخورده، و يک پايتخت محاصره شد? دچار وحشت و يأس نمانده بود. هراکليوس ده سال وقت صرف کرد تا از ويرانه‌هاي سرزمين خود کشور جديدي بسازد و ارتش نويني بيارايد؛ آنگاه به جاي عبور از تنگ? خالکدون، که مستلزم مخارج و تلفات زياد بود، ناوگان خود را وارد درياي سياه کرد، از ارمنستان گذشت، و از پشت سر به ايران حمله برد. همان گونه که خسرو اورشليم را ويران ساخته بود، هراکليوس کلوروميا، زادگاه زردشت، را خراب کرد و آتش مقدس جاودان آن را خاموش ساخت (624). خسرو ارتشهاي خود را يکي پس از ديگري به مقابله با او فرستاد؛ هم? آنها مغلوب شدند، و همچنانکه يونانيان پيش مي‌رفتند، خسرو به تيسفون گريخت، سردارانش، که از اهانتهاي وي آزرده خاطر شده بودند، در خلع او با اشراف همدست شدند. وي را زنداني ساختند و فقط نان و آب به او دادند؛ هجده پسرش را جلو چشم خود او کشتند؛ سرانجام يکي ديگر از فرزندانش به نام شيرويه او را کشت (628).Sad
________________________________________________________________
با تشكر \mo@mmad:cool:Exclamation
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، mohammadreza... ، 1939 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، hany1380
آگهی
#7
بيوگرافي و زندگينامه

از ميان بزرگترين رجال طبرستان و ديلم که مدتهاي متمادي با سامانيان و سپاهيان خليفه عباسي براي تحصيل قدرت و استقلال در زد و خورد بودند ، ابوالحجاج مرداويج پسر زيار پسر مردانشاه ، از همه بزرگتر و شجاعتر بوده است . وي منسوب هب خاندان امراي گيلان بوده که از طرف مادري از اعقاب سپهبدان رويان به شمار مي رود. آغاز شهرت مرداويج از اوايل سلطنت نصربن احمد ساماني (‌301 – 331 )‌بوده که در آغاز امر در خدمت قراتکين يکي از امراء احمد بن اسمعيل و نصر بن احمد در خراسان به سر مي برد و چون اسفار پسر شيرويه در گرگان قدرت يافت ، مرداويج از خدمت قراتکين به نزد اسفار آمد و به عنوان سپهسالار به خدمت وي در آمد و از اسباب مهم فتوحات اسفار در جنگهاي مختلف شد . مرداويج پس از ورود به خدمت اسفار ، با او از گرگان به فتح طبرستان رفت و آن منطقه را فتح کرد و سپس به همراهي اسفار به ري رفته و آنجا و زنجان و ابهر و قزوين و قم را نيز به تصرف اسفار در آورد . به قولي در همين سال ( 316 ) اسفار در نتيجه شورش مرداويج مردي کشته شد . بدين ترتيب که اسفار مرداويج را نزد سالار ، صاحب شميران و طارم فرستاد تا او را به اطاعت در آورد و چون مرداويج به نزد او رسيد ، با يکديگر همداستان شدند و سوگند خوردند و پيمان بستند که اسفار را به سبب جور و ستمي که به مردم مي کرد ، از ميان بردارند . بعد از اين واقعه و مرگ اسفار ، مرداويج در حکمراني از هر منازعه اي فارغ گشته و به قزوين رفت و با مردم آن نيکي کرد و وعده هاي نيک به آنان داد . سلطنت مرداويج از اين تاريخ شروع شده و او در پايان عمر خود قزوين و ري و همدان و کنگاور و دينور و يزدْجرد و قم و اصفهان و کاشان و گلپايگان و بلاد ديگري را دراختيار داشته و و در اصفهان رفتار سختي نسبت به اهالي آن کرد و از آنان مال فراوان گرفت و فرمان داد که براي او تختي از زر بسازند و چون بر تخت برنشست ، سربازان او از دو جانب صف مي کشيدند و هيچ کس نمي توانست با وي سخن گويد مگر حاجباني که براي اين کار گماشته بود و با يان اعمال هراس او در دل مردم افتاد و سخف قدرت و نفوذ يافت . با آنکه مرداويج از آغاز امر خود از ماکان پسر کاکي ، که بر طبرستان و گرگان استيلا داشته ، ياري گرفته و به کمک او بر اسفار چيره شده بود ، ليکن بعد از آنکه قدرتي تحصيل کرد و مال ولشکر بسيار گرد آورد ، طمع در طبرستان و گرگان بسته و بر آن شد که آن دو ناحيه را زا چنگ ماکان پسر کاکي بيرون آرد و در اين کار نيز به سرعت توفيق يافت . در اين روزگار بغداد وضع خوشي نداشت ؛ بدين معني که غلامان ترک که از عهد المعتصم به بعد سپاهيان مرکزي خلافت عباسي را تشکيل مي داند ، بعد از آن خليفه و از دوره فرمانروايي المتوکل علي الله ، شروع به دخالت در امور کرده و تا اين روزگار آسيب فراواني به مرکزيت و قدرت حکامت اسلامي رسانيده بودند . در موقعي که کار مرداويج در عراق عجم قوت مي گرفت و خطر او به بغداد نزديکتر مي شد ، سرداران ترک نژاد و غلامان ترک همچنان به جنگهاي داخلي در عراق و آزار خلفا و نزديکان ايشان اشتغال داشتند . پيداست که قدرتي براي خليفه نمي ماند تا از عهده جلوگيري مخالف شجاع ديلمي خود بر آيد و عين اين ضعف ، نسبت به ساير سرکشان نيز وجود داشت . با اين همه پيشرفتهاي سريع مرداويج ، کارگردانان خلافت يغداد را به وحشت افکند و بر آن داشت که از پيشرفت او پيشگيري کنند . از طرفي مرداويج ژون نسبت به سپاهيان به نيکي رفتار مي کرد و مال بسيار به آنان مي بخشيد ، مردم شجاع ديلم پياپي در لشکرگاه او گرد مي آمدند و چون عدد سپاهيان او فزوني يافت ، با اراضي متفوحه از عهده مخارج آنان بر نيامد و به فکر افتاد که دامنه فتوحات خود را توسعه دهد و از اين نيرو استفاده هاي بيشتري ببرد . تا اين هنگام تنها ري و قزوين و رنجان و طبرستان و گرگان در تصرف مردداويج در آمده بود . پس به فکر افتاد که همدان را نيز بر متصرفات خويش بيفزايد و بدين منظور خواهرزاده خود را با لشکر بسيار به فتح آن شهر گسيل داشت . بين حکومت دست نشانده خليفه و نيروهاي مرداويج چندين جنگ در نزديکي همدان رخ داد . خواهرزاده او با همه شجاعتش از عهده فتح شهر بر نيامد و خود در معرکه کشته شد و مرداويج ناگزير شخصاً به فتح آن شهر همت گماشت . در اين جنگها مردم همدان عامل خليفه را ياري دادند و مرداويج پس از ورود به شهر گروه بزرگي را به سبب ياوي آنها به قتل رسانيد . از بغداد لشکر بزرگي به به سرداري هرون بن غريب ، به مقابله مرداويج آمد و اين نخستين مقابله ميان مرداويج و لشکريان خليفه بود . دو لشکر در نواحي همدان با يکديگر مصاف دادند و جنگي سخت کردند ، هرون ؟ گشت و مرداويج در نتيجه اين فتح بر همه شهرهاي ناحيه جبل و اطراف همدان استيلا يافت و سرداري به نام ابن علان قزويني به دينور فرستاد و آن را نيز گشود و لشکريان او تا ؟ پيش رفتند و غنائم بسياري با خود آوردند . مرداويج بعد از آنکه تا حدود ؟ پيش راند و غنائم بسياري به دست آورد ، بر آن شد که فتوحات خود را ؟ در داخله ايران توسعه دهد و حمله بر بغداد را به موقعي موکول کند که نيروي کافي به اختيار در آورده باشد . شهر اصفهان بعد از جنگهاي متمادي بين عمال خليفه و يکي از سرداران ديلمي ، باز به دست خليفه افتاد و اين هنگام مصادف بود با موقعي که مرداويج به لشکرکشي خود به اصفهان مبادرت مي جست . پادشاه ديلمي به زودي اصفهان را مسخر ساخت و با چهل هزار و به قولي با پنجاه هزار سپاه ، به آن شهر وارد شد ( 319 ) . مرداويج در سال 320 برادر خود ” وشمگير “ را به نزد خود آورد . از حدود سال 321 ، براي مرداويج گرفتاري جديدي پيش آمد و آن اختلاف او با پسران بويه است . پسران بويه ، که بزرگتر و شجاعتر از همه آنها علي نام داشت ، بعد از شکست ماکان پسر کاکي از نزد او به خدمت مرداويج در آمدند و علي از طرف مرداويج حاکم کرج شد . ولي به زودي ميان آنان خلاف افتاد و علي از قلمرو حکومت مرداويج بيرون رفت و بر اصفهان تاخت و آن را در سال 321 فتح کرد و قدرت و شوکتي به دست آورد . چون اين خبر به مرداويج رسيد ، بيمناک شد ؛ زيرا از شجاعت و تدبير و کارداني علي ايمن نبود . پس بر آن شد که او را به نحوي اسير سازد و براي اجراي نقشه خويش ، نخست نماينده اي با نامه نزد علي فرستاد و وعده داد که سربازان بسيار در اختيار او خواهد نهاد تا شهرهاي ديگر را نيز فتح کند و در همين حال برادر خود وشمگير را با سربازان بسيار به جانب اصفهان فرستاد تا علي را که هنوز به نامه وي سرگرم و مطمئن است ، اسير کند . ليکن علي از اين امر آگاه شد و از اصفهان به ارجان (بهبهان) رفت . وشمگير هم بي منازعه ، وارد اصفهان شد و بدين طريق اصفهان دوباره جزء متصرفات مرداويج در آمد . مرداويج اندکي پس از فتح اصفهان خود به آن شهر رفت و برادر خويش را به حکومت ري فرستاد . تا اين وقت علي بن بويه بر فارس تسلط يافته و قدرت و مال بسيار فراهم آورده بود . مرداويج چون از اين پيشرفتهاي پياپي علي آگاهي يافت ، تصميم به قلع و فتح او گرفت و بر آن شد که به اهواز تازد و آن شهر را تصرف کند تا اگر علي خواست از فارس به بغداد رود ، مانع او شود . لشکريان مرداويج در سال 322 بر رامهرمز و اهواز مسلط شدند و آنها را از دست عمال خليفه بيرون آوردند و چون علي بن بويه از اين حال خبر يافت ،‌ از ترس مرداويج بر آن شد که با او از در مدارا در آيد . پس به عامل وي در اهواز نامه نوشت و از او خواست که بين او و مرداويج واسطه شود و او نيز چنين کرد تا آخر مرداويج با علي بر سر لطف آمد ، مشروط بر آن که در فارس به نام او خطبه خوانده شود . علي اين شرط را پذيرفت و هداياي بسيار در مصاحبت برادر خود ، حسن فرستاد و حسن را هم به رسم گروگان به مرداويج سپرد و فرمان داد تا در تمام بلاد تابعه او ، خطبه به نام مرداويج و خوانند و به اين ترتيب مرداويج بر قسمت بزرگي از ايران که از شمال تا جنوب امتداد داشت و همچنين بر غالب نواحي غربي اين کشور تسلط يافت و آنها را از تحت اطاعت خليفه عباسي بيرون آورد . مرداويج بر اثر علاقه اي که مانند همه سرداران ديلمي و مردم شمال ايران به آداب و رسوم ملي داشت ، در اقامه جشنهاي ملي مبالغه مي کرد و از آن جمله در جشن سده سال 323 که در اصفهان بر پا داشته بود ، تکلف بسيار به کار برد و چون اعمال او در آن جشن نمونه اي از مراسم باشکوه سده در ايران است ، ذکر آن خالي از فايده به نظر نمي آيد چون شب جشن سده فرا رسيد ، مرداويج فرمان داد تا از کوهها و نواحي اطراف اصفهان هيزم بسيار گرد آوردند و آنها را در دو طرف زنده رود ( زاينده رود ) به شکل منبرها و قبه هاي بزرگ قرار دهند و همين کار را هم در کوه معروف به ” کريم کوه “ ، که مشرف بر اصفهان است ، بکنند و از پاي کوه تا قله آن را به هيزم بپوشانند ؛ چنانکه چون اين هيزمها افروخته شد ، همه کوه را آتش فرا گيرد و از دور چون توده اي عظيم به نظر آيد . و همچنين فرمان داد تا نفت بسيار فراهم کنند و نفت بازان را حاضر سازند و شمعهاي بسيار گرد آوردند و دو هزار پرنده تهيه کنند تا نفت بر پاي آنها بمالند و آنها را رها سازند . و نيز دستور داد تا سفره عظيمي بيفکنند . مرداويج در پايان روز ، خود تنها سوار شد و غلامانش نيز پياده در مرکب او بودند و به آن حال بر دور سفره گشت و و اين چيزها و نيز هيزم ها را به دقت وارسي کرد ، ولي همه اينها بر اثر فراخي صحرا در نظر او بي نهايت حقير آمد ؛ چنانکه ، به شدت خشمگين و دلتنگ شد و کساني را که مأمور اين تشريفات بودند ، دشنام داد . همه حاضران از اين امر بيمناک شدند و او خود بازگشت و بخفت و هيچ کس را زهره آن نبود که با وي سخن گويد . مرداويج همواره به ترکان بدبين و بدانديش بود و مي گفت : « ترکان به منزله شياطين و راندگان درگاه خدايند ، بايد با آ‌نان درستي کرد و برايشان سخت گرفت ، وگرنه تباه مي شوند . » و با همين نيت بد ، در کشتن و آزار ايشان مبالغه مي کرد . به هر حال ، پيش از اين واقعه نيز مرداويج چند تن از بزرگان ترک را که در شمار غلامان او خدمت مي کردند مجازات کرده بود و آنان کينه وي را در دل گرفته بودند و بر قتل او همداستان شده بودند و چون اين واقع اتفاق افتاد ، بيش از پيش در عقيده خود راسخ گشتند و سپس در قتل او هم پيمان شدند و سوگند خوردند . يکي از غلامان ترک مأمور حفظ مرداويج در خلوت و حين استحمام بود . مرداويج پس از ورود به قصر خود در اصفهان و قصد حمام ، اين غلام ترک را از خود راند و از شدت غضب ، هيچ يک از نگهبانان خود را نيز براي حفاظت خود نخواند . مرداويج را غلام سياهي هم براي حفاظت خويش در گرمابه بود که همواره سلاح او را در حمام حمل مي کرد . غلامان ترک ، او را نيز بفريفتند . عادت مرداويج آن بود که هرگاه به حمام مي رفت ، خنجري بلند که در پارچه اي پيچيده بود ، با خود مي برد و آن روز غلامان ترک تيغه آن شمشير را شکستند و دسته آن را به غلاف پيوستند و مرداويج شمشير را به همان صورت از غلام سياه گرفت و با خود به حمام برد و کسي جز استاد حمام ، بر در حمام براي حفاظت او نبود . غلامان ترک پس از آنکه مرداويج به گرمابه رفت ، بر آن هجوم بردند . نخست ضربتي بر استاد حمامي زدند . چنانکه دست او قطع شد و چون او فرياد برداشت ، مرداويج دست به خنجر برد . ليکن ، تيغه آن را شکسته يافت . ناچار تخت چوبي را که هنگام شستشو بر آن مي نشست ، برداشت و پشت در حمام قرار داد . چنانکه ترکان نتوانستند در را بگشايند . اما غلاملان سر سخت ترک مأيوس نشدند و چند تن از آنان بر بام حمام رفتند و جامهاي بام را شکسته ، از آنجا به تيراندازي پرداختند . مرداويج به گرمخانه حمام پناه برد و شروع به اظهار لطف و مدارا با آنا کرد و ايشان را مالهاي فراوان وعده داد تا دست از او بر دارند . اما ترکان ؟ نمي دادند و همچنان در بدسگالي خود اصرار مي ورزيدند تا آنکه در حمام را شکستند و مرداويج را کشتند . غلامان بعد از فراغت از کار خود به ميان جمع آمدند و ديگران را از واقعه آگهي دادند و قصر او را غارت کرده و راه گريز پيش گرفتند تا به دست ديلميان نيفتند . طبري مي گويد : « تابوت مرداويج را از اصفهان به ري بردند و هنگامي که تابوت به ري رسيد ، ازدحامي غريب بود وهمه ديلمان و مردم گيل با پاي برهنه تا چهار فرسنگ جنازه سردار شجاع خود را استقبال کردند . » قتل مرداويج يکي از بزرگترين زيانهايي بود که ملت ايران برد . زيرا اين امر باعث شد که مرداويج نقشه وسيع و مهم خود يعني ايجاد حکومت بزرگي در ايران و تجديد دوره ساساني و برانداختن حکومت بني عباس را به پايان نرساند . اجراي چنين نقشه بزرگ و مهمي براي مرداويج شجاع و جنگاور ، امر دشواري نبود ، اما براي ديگران به آساني ميسر نمي گرديد . او بزرگترين مردي بود که آمال ديلمان و مردان شجاع کوهستاني گيلان و مازندران را در برانداختن قدرت تازيان و از ميان بردن ” سياه پوشان “ مي توانست برآورد . زيرا وي عاليترين نمونه شجاعت و دلاوري اين مردان پرخاشجوي رزمسار بود
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، coralin ، mohammadreza... ، 1939 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، hany1380
#8
سعدی

ابومحمد مُصلِح بن عَبدُالله مشهور به سعدی شیرازی و مشرف الدین (۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری) شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایرانی است. شهرت او بیشتر به خاطر نظم و نثر آهنگین، گیرا و قوی اوست. مقامش نزد اهل ادب تا بدان‌جاست که به وی لقب استاد سخن داده‌اند. آثار معروفش کتاب گلستان در نثر و بوستان در بحر متقارب و نیز غزلیات وی است.
سعدی در شیراز زاده شد. پدرش در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس شاغل بود.[نیازمند منبع] سعدی کودکی بیش نبود که پدرش در گذشت. در دوران کودکی با علاقه زیاد به مکتب می‌رفت و مقدمات علوم را می‌آموخت. هنگام نوجوانی به پژوهش و دین و دانش علاقه فراوانی نشان داد. اوضاع نابسامان ایران در پایان دوران سلطان محمد خوارزمشاه و به خصوص حمله سلطان غیاث‌الدین، برادر جلال الدین خوارزمشاه به شیراز (سال ۶۲۷) سعدی راکه هوایی جز کسب دانش در سر نداشت برآن داشت دیار خود را ترک نماید.[۱] سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و در آنجا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت (سعدی در گلستان غزالی را «امام مرشد» می‌نامد). غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین عمر سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت.این شهاب الدین عمر سهروردی را نباید با شیخ اشراق، یحیی سهروردی، اشتباه گرفت.معلم احتمالی دیگر وی در بغداد ابوالفرج بن جوزی (سال درگذشت ۶۳۶) بوده‌است که در هویت اصلی وی بین پژوهندگان (از جمله بین محمد قزوینی و محیط طباطبایی) اختلاف وجود دارد. پس از پایان تحصیل در بغداد، سعدی به سفرهای گوناگونی پرداخت که به بسیاری از این سفرها در آثار خود اشاره کرده‌است. در این که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان بسنده کرد و به نظر می‌رسد که بعضی از این سفرها داستان‌پردازی باشد (موحد ۱۳۷۴، ص ۵۸)، زیرا بسیاری از آنها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی. مسلم است که شاعر به عراق، شام و حجاز سفر کرده است[نیازمند منبع] و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنین، آذربایجان، فلسطین، چین، یمن و آفریقای شمالی هم دیدار کرده باشد.

سعدی در حدود ۶۵۵ قمری به شیراز بازگشت و در خانقاه ابوعبدالله بن خفیف مجاور شد. حاکم فارس در این زمان اتابک ابوبکر بن سعد زنگی(۶۲۳-۶۵۸) بود که برای جلوگیری از هجوم مغولان به فارس به آنان خراج می‌داد و یک سال بعد به فتح بغداد به دست مغولان (در ۴ صفر ۶۵۶) به آنان کمک کرد. در دوران ابوبکربن سعدبن زنگی شیراز پناهگاه دانشمندانی شده بود که از دم تیغ تاتار جان سالم بدر برده بودند. در دوران وی سعدی مقامی ارجمند در دربار به دست آورده بود. در آن زمان ولیعهد مظفرالدین ابوبکر به نام سعد بن ابوبکر که تخلص سعدی هم از نام او است به سعدی ارادت بسیار داشت. سعدی بوستان را که سرودنش در ۶۵۵ به پایان رسید، به نام بوبکر سعد کرد. هنوز یکسال از تدوین بوستان نگذشته بود که در بهار سال ۶۵۶ دومین اثرش گلستان را بنام ولیعهد سعدبن ابوبکر بن زنگی نگاشت و خود در دیباچه گلستان می‌گوید. هنوز از گلستان بستان یقینی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.[۱]

نظرات درباره تاریخ تولد و درگذشت [ویرایش]بر اساس تفسیرها و حدس‌هایی که از نوشته‌ها و سروده‌های خود سعدی در گلستان و بوستان می‌زنند، و با توجه به این که سعدی تاریخ پایان نوشته شدن این دو اثر را در خود آن‌ها مشخص کرده‌است، دو حدس اصلی در زادروز سعدی زده شده‌است. نظر اکثریت مبتنی بر بخشی از دیباچهٔ گلستان است (با شروع «یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم») که براساس بیت «ای که پنجاه رفت و در خوابی» و سایر شواهد این حکایت، سعدی را در ۶۵۶ قمری حدوداً پنجاه‌ساله می‌دانند و در نتیجه تولد وی را در حدود ۶۰۶ قمری می‌گیرند. از طرف دیگر، عده‌ای، از جمله محیط طباطبایی در مقالهٔ «نکاتی در سرگذشت سعدی»، بر اساس حکایت مسجد جامع کاشغر از باب پنجم گلستان (با شروع «سالی محمد خوارزمشاه، رحمت الله علیه، با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد») که به صلح محمد خوارزمشاه که در حدود سال ۶۱۰ بوده‌است اشاره می‌کند و سعدی را در آن تاریخ مشهور می‌نامد، و بیت «بیا ای که عمرت به هفتاد رفت» از اوائل باب نهم بوستان، نتیجه می‌گیرد که سعدی حدود سال ۵۸۵ قمری، یعنی هفتاد سال پیش از نوشتن بوستان در ۶۵۵ قمری، متولد شده‌است. بیشتر پژوهندگان (از جمله بدیع‌الزمان فروزانفر در مقالهٔ «سعدی و سهروردی» و عباس اقبال در مقدمه کلیات سعدی) این فرض را که خطاب سعدی در آن بیت بوستان خودش بوده‌است، نپذیرفته‌اند. اشکال بزرگ پذیرش چنین نظری آن است که سن سعدی را در هنگام مرگ به ۱۲۰ سال می‌رساند. حکایت جامع کاشغر نیز توسط فروزانفر و مجتبی مینوی داستان‌پردازی دانسته شده‌است، اما محمد قزوینی نظر مشخصی در این باره صادر نمی‌کند و می‌نویسد «حکایت جامع کاشغر فی‌الواقع لاینحل است». محققین جدیدتر، از جمله ضیاء موحد (موحد ۱۳۷۴، صص ۳۶ تا ۴۲)، کلاً این گونه استدلال در مورد تاریخ تولد سعدی را رد می‌کنند و اعتقاد دارند که شاعران کلاسیک ایران اهل «حدیث نفس» نبوده‌اند بنابراین نمی‌توان درستی هیچ‌یک از این دو تاریخ را تأیید کرد.

آرامگاه [ویرایش]نوشتار اصلی: آرامگاه سعدی




آرامگاه سعدی شیراز.سعدی در خانقاهی که اکنون آرامگاه اوست و در گذشته محل زندگی او بود، به خاک سپرده شد که در ۴ کیلومتری شمال شرقی شیراز، در دامنه کوه فهندژ، در انتهای خیابان بوستان و در کنار باغ دلگشا است. این مکان در ابتدا خانقاه شیخ بوده که وی اواخر عمرش را در آنجا می‌گذرانده و سپس در همان‌جا دفن شده‌است. برای اولین بار در قرن هفتم توسط خواجه شمس الدین محمد صاحب‌دیوانی وزیر معروف آباقاخان، مقبره‌ای بر فراز قبر سعدی ساخته شد. در سال ۹۹۸ به حکم یعقوب ذوالقدر، حکمران فارس، خانقاه شیخ ویران گردید و اثری از آن باقی نماند. تا این که در سال ۱۱۸۷ ه.ق. به دستور کریمخان زند، عمارتی ملوکانه از گچ و آجر بر فراز مزار شیخ بنا شد که شامل ۲ طبقه بود. طبقه پایین دارای راهرویی بود که پلکان طبقه دوم از آنجا شروع می‌شد. در دو طرف راهرو دو اطاق کرسی دار ساخته شده بود. در اطاقی که سمت شرق راهرو بود، گور سعدی قرار داشت و معجری چوبی آن را احاطه کره بود. قسمت غربی راهرو نیز موازی قسمت شرقی، شامل دو اطاق می‌شد، که بعدها شوریده (فصیح الملک) شاعر نابینای شیرازی در اطاق غربی این قسمت دفن شد. طبقه بالای ساختمان نیز مانند طبقه زیرین بود، با این تفاوت که بر روی اطاق شرقی که قبر سعدی در آنجا بود، به احترام شیخ اطاقی ساخته نشده بود و سقف آن به اندازه دو طبقه ارتفاع داشت. بنای فعلی آرامگاه سعدی از طرف انجمن آثار ملی در سال ۱۳۳۱ ه-ش با تلفیقی از معماری قدیم و جدید ایرانی در میان عمارتی هشت ضلعی با سقفی بلند و کاشیکاری ساخته شد. روبه‌روی این هشتی، ایوان زیبایی است که دری به آرامگاه دارد.[۲]

سکه های پانصد ریالی برنزی ایران از سال 1387 خورشیدی به نقش آرامگاه سعدی مزین شده است .

روز سعدی [ویرایش]مرکز سعدی شناسی ایران از سال ۱۳۸۱ روز اول اردیبهشت ماه را روز سعدی اعلام نمود و در اول اردیبهشت ۱۳۸۹ و در اجلاس شاعران جهان در شیراز، نخستین روز اردیبهشت ماه از سوی نهادهای فرهنگی داخلی و خارجی به عنوان روز سعدی نامگذاری شد.[۳]




شعر بنی‌آدم [ویرایش]شعر «بنی‌آدم» سعدی بسیار مشهور است و در پیام فارسی که در مجموعه پیام‌های فضاپیمای ویجر برای فضاهای دوردست فرستاده شده‌است این شعر به عنوان پیام برگزیده شده‌است.[۴] (شنیدن پیام فارسی برای ساکنان فضا از وب‌گاه ویجر، ناسا.) باراک اوباما رئیس جمهوری ایالات متحده نیز در پیام نوروزی سال ۲۰۰۹ این بیت از سعدی را قرائت کرد.[۵]

بنی آدم اعضای یکدیگرند[۶][۷][۸] که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار

و دبیرکل سازمان یونسکو در سخنرانی خود این شعر را برای حضار خواند.[۹] اشعار سعدی همچنین در فرشی که از سوی دولت ایران در سال ۲۰۰۵ به فراخور سال رسمی سازمان ملل برای گفت‌وگو میان تمدن‌ها به سازمان ملل اهدا شد بافته شده‌است.[۱۰] این فرش برخلاف عادت سازمان ملل که هدایا را به نمایش نمی‌گذارددر محل مناسبی در سازمان ملل آویزان شد که کارشناسان می‌گویند این اقدام «به علت غیرممکن بودن مقاومت در برابر شعر سعدی» بوده‌است.[۱۱]

این شعر همچنین بر سردر تالار ملل مقر سازمان ملل متحد در نیویورک و نیز یونسکو نقش بسته‌است.[۱۲][۱۳][۱۴][۱۵][۱۶][۱۷] ولی در مورد درست بودن این مطلب تردیدهایی نیز وجود دارد.[۱۸][۱۹] از جمله، موسس مرکز سعدی‌شناسی وجود هر گونه لوح و یا سردری را با این اشعار از سعدی در مقر سازمان ملل متحد در نیویورک، رد می‌کند و معتقد است: «متاسفانه الان طوری شده که اگر این حرف را بزنیم، هیچ‌کس باور نمی‌کند و مردم واقعاً فکر می‌کنند شعر سعدی در سردر سازمان ملل متحد نوشته شده‌است حال آنکه نه سردری و نه تابلویی با اشعار سعدی در سازمان ملل وجود ندارد.»[۲۰]

چاپ مصرع اول این شعر بر روی اسکناس‌های یکصد هزار ریالی در سال ۱۳۸۹، موجب واکنش‌های رسانه‌ای گردید و روایت صحیح این بیت، از فرهنگستان زبان و ادب فارسی استعلام شد.[۲۱][۲۲]

آثار [ویرایش]از سعدی، آثار بسیاری در نظم و نثر برجای مانده‌است:

1.بوستان: کتابی‌است منظوم در اخلاق.
2.گلستان: به نثر مسجع
3.دیوان اشعار: شامل غزلیات و قصاید و رباعیات و مثنویات و مفردات و ترجیع‌بند و غیره (به فارسی) و چندین قصیده و غزل عربی.
1.صاحبیه: مجموعه چند قطعه فارسی و عربی‌است که سعدی در ستایش شمس‌الدین صاحب دیوان جوینی، وزیر اتابکان سروده‌است.
2.قصاید سعدی: قصاید عربی سعدی حدود هفتصد بیت است که بیشتر محتوای آن غنا، مدح، اندرز و مرثیه‌است. قصاید فارسی در ستایش پروردگار و مدح و اندرز و نصیحت بزرگان و پادشاهان آمده‌است.
3.مراثی سعدی:قصاید بلند سعدی است که بیشتر آن در رثای آخرین خلیفه عباسی المستعصم بالله سروده شده‌است و در آن هلاکوخان مغول را به خاطر قتل خلیفه عباسی نکوهش کرده‌است.سعدی چند چکامه نیز در رثای برخی اتابکان فارس و وزرای ایشان سروده‌است.
4.مفردات سعدی:مفردات سعدی شامل مفردات و مفردات در رابطه با پند و اخلاق است.
4.رسائل نثر:
1.کتاب نصیحةالملوک
2.رساله در عقل و عشق
3.الجواب
4.در تربیت یکی از ملوک گوید
5.مجالس پنجگانه
5.هزلیات سعدی
از میان چاپ‌های انتقادی آثار سعدی دو تصحیح محمدعلی فروغی و غلامحسین یوسفی از بقیه معروف‌ترند.[نیازمند منبع]

بوستان [ویرایش]
بوستانبوستان کتابی‌است منظوم در اخلاق در بحر متقارب (فعولن فعولن فعولن فعل) و چنان‌که سعدی خود اشاره کرده‌است نظم آن را در ۶۵۵ ه‍.ق. به پایان برده‌است. کتاب در ده باب تألیف و تقدیم به بوبکر بن سعد زنگی شده‌است. معلوم نیست خود شیخ آن را چه می‌نامیده‌است. در بعضی آثار قدیمی به آن نام سعدی‌نامه داده‌اند. بعدها، به قرینهٔ نام کتاب دیگر سعدی (گلستان) نام بوستان را بر این کتاب نهادند.

باب‌های آن از قرار زیر است:

1.عقل و تدبیر و رای
2.احسان
3.عشق و مستی و شور
4.تواضع
5.رضا
6.قناعت
7.عالم تربیت
8.شکر بر عافیت
9.توبه و راه صواب
10.مناجات و ختم کتاب
نچه عیان است اینکه بوستان بر سبک مثنوی حماسی سروده شده و احتمالاً سعدی آن‌را به تقلید از فردوسی و بر وزن شاهنامه سروده‌است، حال آنکه طبع لطیف او فرصت حماسه سرایی بر وی نگسترده‌است آن‌سان که در شعر حماسی خود می‌سراید:

مرا در سپاهان یکی یار بود که جنگاور و شوخ و عیار بود

در این بیت نیز صفت شوخ بودن شاهدان را به جنگاوران منتسب می‌کند[۲۳]؛

واین شعر که قیاس بوستان وشهنامه‌است.

فردوسی می‌سراید:

برد کشتی آنجا که خواهد خدای وگر جامه بر تن درد ناخدای

و سعدی در بوستان این گونه بسراید:[۲۴]

خدا کشتی آنجا که خواهد برد اگر ناخدا جامه بر تن درد

گلستان [ویرایش]
گلستانگلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در هفت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت»، و «آداب صحبت» نوشته‌است.

غزلیات [ویرایش]غزلیات سعدی در چهار کتاب طیبات، بدایع، خواتیم و غزلیات قدیم گردآوری شده‌است.

نمونه اشعار [ویرایش]نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یک‌دل، سر دست برفشانی
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی
دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد نه به وصل می‌رسانی، نه به قتل می‌رهانی
به‌جهان خرم از آنم، که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی، کاین دم از اوست
نه فلک راست مسلم، نه ملک را حاصل آنچه در سرّ سویدای بنی‌آدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست به ارادت ببرم زخم، که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود، به باشد خنک آن زخم، که هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟ ساقیا، باده بده شادی آن، کاین غم از اوست
پادشاهی و گدایی، بر ما یکسان است چو بر این در، همه را پشت عبادت خم از اوست
سعدیا، گر بکَند سیل فنا خانهٔ عمر دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم از اوست

نمونه نثر از گلستان سعدی:

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت٬هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات است و چون برون می‌آید مفرح ذات پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب[۲۵]

در مدح سعدی [ویرایش]آنچه سعدی در مورد خویش می‌سراید [ویرایش][۲۶]

در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری
هفت کشور نمی‌کنند امروز بی مقالات سعدی انجمنی
من‌آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
هر متاعی ز مخزنی خیزد شکر از مصر و سعدی از شیراز
منم امروز و تو انگشت‌نمای همه خلق من به شیرین سخنی و تو به خوبی مشهور
اگر شربتی بایدت سودمند ز سعدی ستان تلخداروی پند
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدی اندازه ندارد که په شیرین سخنی باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
خانه زندان است و تنهایی ضلال هرکه چون سعدی گلستانیش نیست
درین معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
هنر بیار و زبان‏آوری مکن سعدی چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
قلم است این به دست سعدی دُر یا هزار آستین دُرّ دَری
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی که یحتمل که اجابت بود دعایی را
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید هزار سال پس از مرگ او گرش بویی

سخن دیگران نسبت به سعدی [ویرایش]مجد همگر:
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی کاو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم

همام تبریزی در ستایش سعدی:
همام راسخن دل‌فریب و شیرین است ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی

سیف‌الدین فرغانی معاصر سعدی، خطاب به وی:[۲۷]
نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
چو بلبل در فراق گل از این اندیشه خاموشم که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن کنار طبع چون آبت به آتشگاه زرتشت است خاکستر فرستادن
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان‌پرور برٍ ِاو جرعه‌ای نتوان از این ساغر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر چه خوش باشد چنین لشگر به هر کشور فرستادن

روح‏الله خمینی:[۲۸]
شاعر اگر سعدی شیرازی است بافته‏های من و تو بازی است

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب:سعدی معانی لطیف تازه را در عبارات آسان بیان می‌کند و از تعقید و تکلف برکنار می‌ماند.بعید نیست اگر بگوییم این بیت را در وصف خود سروده‌است:[۲۹]
صبر بسیار بباید پدر پیر جهان را که دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

محمدعلی فروغی دربارهٔ سعدی می‌نویسد «اهل ذوق اِعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن گفته‌است ولی حق این است که [...] ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم».
ضیاء موحد دربارهٔ وی می‌نویسد «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری به‌اندازهٔ سعدی مدیون نیست».
زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده‌است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسان‌اند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن.

گارسن دوتاسی: سعدی تنها نویسنده ایرانی است که نزد توده مردم اروپا شهرت دارد
باربیه دومنار: در آثار سعدی لطف طبع هوراس، سهولت بیان اوید، قریحهٔ بذله‌گوی رابله و سادگی لافونتن را می‌توان یافت
سر ادوین آرنولد: باری دگر همراه من آی، از آن آسمان گرفته،
تا گوش بر نغمهٔ خوش‌آهنگ و سحرآسای سعدی گذاریم،

بلبلی هزاردستان، که، از دل گلستان خویش، به پارسی هر دم نوایی دیگر ساز خواهد کرد...[۳۰]

حکایات [ویرایش]سعدی جهانگردی خود را در سال ۱۱۲۶ آغاز نمود و به شهرهای خاور نزدیک و خاور میانه، هندوستان، حبشه، مصر و شمال آفریقا سفر کرد(این جهانگردی به روایتی سی سال به طول انجامید)؛ حکایت‌هایی که سعدی در گلستان و بوستان آورده‌است، نگرش و بینش او را نمایان می‌سازد. وی در مدرسه نظامیه بغداد دانش آموخته بود و در آنجا وی را ادرار بود. در سفرها نیز سختی بسیار کشید، او خود گفته‌است که پایش برهنه بود و پاپوشی نداشت و دلتنگ به جامع کوفه درآمد و یکی را دید که پای نداشت، پس سپاس نعمت خدایی بداشت و بر بی کفشی صبر نمود. آن طور که از روایت بوستان برمی آید، وقتی در هند بود، سازکار بتی را کشف کرد و برهمنی را که در آنجا نهان بود در چاله انداخت و کشت؛ وی در بوستان، این روش را در برابر همه فریبکاران توصیه کرده‌است. حکایات سعدی عموماً پندآموز و مشحون از پند و و پاره‌ای مطایبات است. سعدی، ایمان را مایه تسلیت می‌دانست و راه التیام زخم‌های زندگی را محبت و دوستی قلمداد می‌کرد. علت عمر دراز سعدی نیز ایمان قوی او بود.[۳۱]

جستارهای وابسته [ویرایش]آرامگاه سعدی
گلستان سعدی
بوستان سعدی
سعدی و غزل
مفردات سعدی



خواجه شمس الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ – ۷۹۲ هجری قمری)، شاعر بزرگ سده هشتم ایران و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیش‌تر شعرهای او غزل هستند.

زندگی‌نامه
آرامگاه خواجه حافظ شيرازىاطلاعات چندانی از خانواده و اجداد خواجه حافظ در دست نیست و ظاهراً پدرش بهاء الدین نام داشته و مادرش نیز اهل کازرون بوده‌ است. [۱]در اشعار او که می‌تواند یگانه منبع موثّق زندگی او باشد اشارات اندکی از زندگی شخصی و خصوصی او یافت می‌شود. آنچه از فحوای تذکره‌ها به دست می‌آید بیشتر افسانه‌هایی است که از این شخصیّت در ذهن عوام ساخته و پرداخته شده‌ است. با این همه آنچه با تکیه به اشارات دیوان او و برخی منابع معتبر قابل بیان است آن است که او در خانواده‌ای از نظر مالی در حد متوسط جامعه زمان خویش متولد شده‌ است.(با این حساب که کسب علم و دانش در آن زمان اصولاً مربوط به خانواده‌های مرفه و بعضاً متوسط جامعه بوده‌ است.) در نوجوانی قرآن را با چهارده روایت آن از بر کرده و از همین رو به حافظ ملقب گشته‌ است. در دوران امارت شاه شیخ ابواسحاق (متوفی ۷۵۸ ه‍. ق) به دربار راه پیدا کرده و احتمالاً شغل دیوانی پیشه کرده‌ است. (در قطعه ای با مطلع «خسروا، دادگرا، شیردلا، بحرکفا / ای جلال تو به انواع هنر ارزانی» شاه جلال الدین مسعود برادر بزرگ شاه ابواسحاق را خطاب قرار داده و در همان قطعه به صورت ضمنی قید می‌کند که سه سال در دربار مشغول است. شاه مسعود تنها کمتر از یکسال و در سنه ۷۴۳ حاکم شیراز بوده‌ است و از این رو می‌توان دریافت که حافظ از اوان جوانی در دربار شاغل بوده‌ است). علاوه بر شاه ابواسحاق در دربار شاهان آل مظفر شامل شاه شیخ مبارزالدین، شاه شجاع، شاه منصور و شاه یحیی نیز راه داشته‌ است. شاعری پیشه اصلی او نبوده و امرار معاش او از طریق شغلی دیگر (احتمالاً دیوانی) تأمین می‌شده‌ است. در این خصوص نیز اشارات متعددی در دیوان او وجود دارد که بیان کننده اتکای او به شغلی جدای از شاعری است، از جمله در تعدادی از این اشارات به درخواست وظیفه (حقوق و مستمری) اشاره دارد.[۱] در بارهٔ سال دقیق تولد او بین مورخین و حافظ‌شناسان اختلاف نظر وجود دارد. دکتر ذبیح الله صفا ولادت او را در ۷۲۷ ه‍. ق[۲] و دکتر قاسم غنی آن را در ۷۱۷[۳] می‌دانند. برخی دیگر از محققین همانند علامه دهخدا بر اساس قطعهای از حافظ ولادت او را قبل از این سال‌ها و حدود ۷۱۰ ه‍. ق تخمین می‌زنند.[۴] آنچه مسلم است ولادت او در اوایل قرن هشتم هجری و بعد از ۷۱۰ واقع شده و به گمان غالب بین ۷۲۰ تا ۷۲۹ ه‍. ق روی داده‌ است.

در مورد سال درگذشت او اختلاف کمتری بین مورخین دیده می‌شود و به نظر اغلب آنان ۷۹۲ ه‍. ق است. از جمله در کتاب مجمل فصیحی نوشته فصیح خوافی (متولد ۷۷۷ ه‍. ق) که معاصر حافظ بوده و همچنین نفحات الانس تألیف جامی (متولد ۸۱۷ ه‍. ق) به صراحت این تاریخ به عنوان سال درگذشت خواجه قید شده‌ است. محل تولد او شیراز بوده و در همان شهر نیز روی بر نقاب خاک کشیده‌ است.

غزلیات این صفحه یا بخش حاوی متن نستعلیق است. بدون قلم (فونت) مناسب، ممکن است به جای خط نستعلیق نوشته را با خط عادی ببینید.
قلم نستعلیق را می‌توانید از اینجا دانلود کنید.


مصرعی از یک غزل حافظ با خوشنویسی دیجیتال: (اگر بر جای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست) حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم.حافظ را چیره‌دست‌ترین غزل سرای زبان فارسی دانسته‌اند[۵] موضوع غزل وصف معشوق، می، و مغازله‌ است و غزل‌سرایی را باید هنری دانست ادبی، که درخور سرود و غنا و ترانه‌پردازی است.

با آن‌که حافظ غزل عارفانهٔ مولانا و غزل عاشقانهٔ سعدی را پیوند زده، نوآوری اصلی او در تک بیت‌های درخشان، مستقل، و خوش‌مضمون فراوانی است که سروده‌ است. استقلالی که حافظ از این راه به غزل داده به میزان زیادی از ساختار سوره‌های قرآن تأثیر گرفته‌ است، که آن را انقلابی در آفرینش این‌گونه شعر دانسته‌اند.[۶]

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری

؛ نمونه‌ای از اشعار

پیش از اینت بیش از این اندیشهٔ عشّاق بود مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین‌لبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود
پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می‌برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

رباعیات
انواع اشعار حافظچندین رباعی به حافظ نسبت داده شده که هر چند از ارزش ادبی والایی، هم‌سنگ عزل‌های او برخوردار نیستند اما در انتساب برخی از آن‌ها تردید زیادی وجود ندارد. در تصحیح خانلری از دیوان حافظ تعدادی از این رباعیات آورده شده که ده رباعی در چند نسخهٔ مورد مطالعه او بوده‌اند و بقیه فقط در یک نسخه ثبت بوده‌ است. دکتر پرویز ناتل خانلری در باره رباعیات حافظ می‌نویسد: «هیچ‌یک از رباعیات منسوب به حافظ چه در لفظ و چه در معنی، ارزش و اعتبار چندانی ندارد و بر قدر و شأن این غزلسرا نمی‌افزاید.»[۷]

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت[۸]
هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد هر پاک روی که بود تردامن شد
گویند شب آبستن غیب است عجب چون مرد ندید از که آبستن شد[۹]

دیوان حافظنوشتار اصلی: دیوان حافظ
دیوان حافظ که مشتمل بر حدود ۵۰۰ غزل، چند قصیده، دو مثنوی، چندین قطعه و تعدادی رباعی است، تا کنون بیش از چهارصد بار به اشکال و شیوه‌های گوناگون، به زبان فارسی و دیگر زبان‌های جهان به‌چاپ رسیده‌ است. شاید تعداد نسخه‌های خطّی ساده یا تذهیب شدهٔ آن در کتابخانه‌های ایران، افغانستان، هند، پاکستان، ترکیه و حتی کشورهای غربی از هر دیوان فارسی دیگری بیشتر باشد.[۱۰]

حافظ و پیشینیانیکی از باب‌های عمده در حافظ‌شناسی مطالعهٔ کمی و کیفی میزان، گستره، مدل، و ابعاد تأثیر پیشینیان و هم‌عصران بر هنر و سخن اوست. این نوع پژوهش را از دو دیدگاه عمده دنبال کرده‌اند: یکی از منظر استقلال، یگانگی، بی‌نظیری، و منحصربه‌فرد بودن حافظ، و اینکه در چه مواردی او این‌گونه‌ است. دوّم از دیدگاه تشابهات و همانندی‌های آشکار و نهانی که مابین اشعار حافظ و دیگران وجود دارد.

از نظر یکتا بودن، هر چند حافظ قالب‌های شعری استادان پیش از خود و شاعران معاصرش همچون خاقانی، نظامی، سنایی، عطار، مولوی، عراقی، سعدی، امیر خسرو، خواجوی کرمانی و سلمایی دارد


همین ویژگی کم‌مانند، و نیز عالَم‌گیری و رواج بی‌مانند شعر اوست، که از دیرباز شرح‌نویسان زیادی را برآن داشته تا بر دیوان اشعار حافظ شرح بنویسند. بیشتر شارحان حافظ از دو قلمرو بزرگ زبان و ادبیّات فارسی، یعنی شبه قارّهٔ هند و امپراتوری عثمانی، به صورت زیر برخاسته‌اند.

شارحان ترک۱. سودی بسنوی (درگذشت: ۱۰۰۰ ه‍. ق)، نویسندهٔ شرح چهار جلدی بر دیوان حافظ
۲. سروری (درگذشت: ۹۶۹ ه‍. ق)
۳. شمعی (درگذشت: ۱۰۰۰ ه‍. ق)
۴. سید محمد قونیوی متخلص به وهبی (درگذشت: ۇچشم می‌خورد.[۱۱]
تأثیر حافظ بر شعر دوره‌های بعدتبحر حافظ در سرودن غزل بوده و با ترکیب اسلوب و شیوه شعرای پیشین خود سبکی را بنیان نهاده که اگرچه پیرو سبک عراقی است اما با تمایز ویژه به نام خود او شهرت دارد. برخی از حافظ‌پژوهان شعر او را پایه‌گذار سبک هندی می‌دانند که ویژگی اصلی آن استقلال نسبی ابیات یک غزل است.[۱۲]

در مقدمه نسخه قزوینی و ستایشگر آمده‌ است:

غزل سرایی حافظ بدان رسید که چرخ نوای زهره و رامشگری بهشت از یاد
بداد داد بیان در غزل بدان وجهی که هیچ شاعر از این گونه داد نظم نداد
چوشعر عذب روانش زبر کند گویی هزار رحمت حق بر روان حافظ باد

حافظ در جهان
سنگ مزار حافظ در حافظیه شیرازنوشتار اصلی: حافظ در جهان



سروده‌های شاعران بزرگ برای حافظگوتهگوته، نابغه‌ترین ادیب آلمانی، «دیوان غربی - شرقی» خود را تحت تاثیر «دیوان حافظ» سرود، و فصل دوم آن را با نام «حافظ‌نامه» به اشعاری در مدح حافظ اختصاص داد که از جملهٔ آن‌ها می‌توان به دو شعر زیر اشاره کرد:

حافظا، در غزل‌هایت می‌شنوم
که شاعران را بزرگ داشته‌ای.
بنگر که اینک پاسخی فراخورت می‌دهم:
بزرگ اویی است که این سپاس به بزرگ‌داشتِ اوست.[۱۳]
خود را با تو برابر گرفتن، حافظا
راستی که دیوانگی است!
کشتی‌یی پُر شتاب و خروشان
به پهنهٔ پُر موج دریا در می‌آید،
و مغرور و دلیر به دلِ خیزاب‌ها می‌زند.
آن و دمی است که اقیانوس درهم‌اش بشکند.
ولی این تخته‌بند پوده همچنان به پیش می‌راند.
در غزل‌های سبک‌خیز و تندآهنگِ تو
خنکای سیال دریا است،
و فورانِ کوه‌وار آتش نیز.
و گدازه‌ها مرا در خود غرق می‌کنند.
با این همه خیالی نیز درونم را می‌آکند
و شجاعت‌ام می‌بخشد.
مگر نه آن‌که من نیز در سرزمینِ خورشید
زیسته و عشق ورزیده‌ام!
نیچهیکی دیگر از شاعران و فیلسوفان نام‌آور آلمان، نیچه، نیز در دیوان «اندرزها و حکمت‌ها»، یکی از شعرهای خود را با نام «به حافظ (آوای نوشانوش، پرسش یک آبنوش)» به او تقدیم کرده‌ است:

میخانه‌ای که تو برای خویش
پی‌افکنده‌ای
فراخ‌تر از هر خانه‌ای است
جهان از سر کشیدن می‌یی
که تو در اندرون آن می‌اندازی،
ناتوان است.
پرنده‌ای، که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همه‌ای، تو هیچی
میخانه‌ای، می‌یی
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرو می‌روی ابدی،
از خود می‌پروازی ابدی،
رخشندگی همهٔ ژرفاها،
و مستی همهٔ مستانی
- تو و شراب؟[۱۴]
ترجمه‌های دیوان حافظتا کنون، شعر حافظ به ده‌ها زبان در تمامی دنیا ترجمه شده‌ است. ازجمله قدیمی‌ترین این ترجمه‌ها می‌توان موارد زیر را برشمرد:[۱۵]

۱. تاریخ: ۱۶۸۰ م، نویسنده: F. Meninski، نام و نوع اثر: Linguarum Orientalium اوّلین غزل دیوان حافظ - الا یا ایهاالسّاقی... - به نثر لاتین ترجمه شد، محل انتشار: وین
۲. تاریخ: ۱۷۶۷ م، نویسنده: T. Hyde، نام و نوع اثر: Syntagma dissertationum اوّلین غزل دیوان حافظ - الا یا ایهاالسّاقی... - به نثر لاتین ترجمه شد، محل انتشار: آکسفورد
۳. تاریخ: ۱۷۷۱ م، نویسنده: de Reviski، نام و نوع اثر: Specimen poeseos Persicae شانزده غزل از ابتدای دیوان حافظ به نثر لاتین ترجمه شد، محل انتشار: ذکر نشده
۴. تاریخ: ۱۷۷۴ م، نویسنده: J. Richardson، نام و نوع اثر: Specimen, Persian Poetry شانزده غزل از ابتدای دیوان حافظ به انگلیسی ترجمه شد، محل انتشار: لندن
شرح حافظشعر حافظ بنا به ماهیّت و طبیعتش شرح‌طلب است. این امر، به هیچ وجه ناشی از دشواری یا دیریابی آن نیست، بلکه نشان از چندپهلویی است که حافظ سرسخت و بی‌باک به مبارزه با این بیماری پرداخته. حافظ رندانه در هوای پلشت زمان خود، جهانی آرمانی و انسانی آرمانی آفریده. آشنایی حافظ با ادبیات فارسی و عرب بر آشنایی او از دین اسلام - که کتاب اصلی آن قرآن به زبان عربی است - افزود و او را تبدیل به رندی آزاد اندیش کرد به گونه‌ای که بخش زیادی از دیوان حافظ به مبارزه با ریاکاران اختصاص داده شده‌ است:

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
به کوی می‌ فروشانش ز جامی بر نمی‌گیرند زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

او تعصبات را کنار گذاشته و فارغ از هر قید و بندی به مبارزه با کسانی برخاست که دین و قدرت خود را به عنوان سنگر و سلاحی برای تجاوز به حٱ۲۴۴ ه‍. ق)[۱۶]

حافظ‌پژوهان شبه قارهاین گروه بیشتر از دستهٔ پیشین به شعر حافظ و شرح‌نگاری برآن روی‌آورده‌اند. تنها از ربع نخست سدهٔ یازدهم هجری تا ربع اوّل سدهٔ دوازدهم (حدود ۱۰۰ سال) ۹ شرح کوچک و بزرگ در منطقهٔ پنجاب نوشته‌ شده‌ است. به عنوان نمونه می‌توان این دو را ذکر کرد:

۱. مرج‌البحرین توسّط ختمی لاهوری در سال ۱۰۲۶ ه‍. ق
۲. مولانا عبدالله خویشگی قصوری که ۴ شرح بر دیوان خواجه نوشت (۱۱۰۶ ه‍. ق)
فال حافظدیشب به‌سیل اشک ره خواب می‌زدم نقشی به‌یاد خطّ تو بر آب می‌زدم
چشمم به‌روی ساقی و گوشم به‌قول چنگ فالی به چشم و گوش درین باب می‌زدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم
خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و کام بر نام عمر و دولتِ احباب می‌زدم

مشهور است که امروز در خانهٔ هر ایرانی یک دیوان حافظ یافت می‌شود. ایرانیان طبق رسوم قدیمی خود در روزهای عید ملی یا مذهبی نظیر نوروز بر سر سفره هفت سین، و یا شب یلدا، با کتاب حافظ فال می‌گیرند. برای این کار، یک نفر از بزرگان خانواده یا کسی که بتواند شعر را به خوبی بخواند یا کسی که دیگران معتقدند به اصطلاح خوب فال می‌گیرد ابتدا نیت می‌کند، یعنی در دل آرزویی می‌کند. سپس به طور تصادفی صفحه‌ای را از کتاب حافظ می‌گشاید و با صدای بلند شروع به خواندن می‌کند. کسانی که ایمان مذهبی داشته باشند هنگام فال گرفتن فاتحهای می‌خوانند و سپس کتاب حافظ را می‌بوسند، آنگاه با ذکر اورادی آن را می‌گشایند و فال خود را می‌خوانند.

برخی حافظ را «لسان الغیب» می‌گویند یعنی کسی که از غیب سخن می‌گوید و بر اساس بیتی از شعر حافظ او معتقد است که هیچ‌کس زبان غیب نیست:

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرم دل ره در این حرم دارد

یکی از صنایع شعری ایهام است بدین معنی که از یک کلمه معانی متفاوتی برداشت می‌شود. ایهام در اشعار حافظ به صورت گسترده مورد استفاده قرار گرفته. همچنین از مهم‌ترین خصوصیات شعر حافظ گستردگی مطالب ذکر شده در یک غزل اوست؛ به گونه‌ای که در یک غزل از موضوع‌های فراوانی حرف می‌زند. از طرفی هر بیت شعر حافظ نیز به طور مستقل قابل تفسیر است. این ویژگی‌های شعر حافظ باعث شده که هر کس با هر نیتی که دیوان حافظ را بگشاید و غزلی از آن را بخواند در مورد نیت خود کلمه یا جمله‌ای در آن می‌یابد و فرد فکر می‌کند که حافظ نیت او را خوانده و به وی جواب داده‌ است. غافل از اینکه این ویژگی شعر حافظ است و در بقیه غزلیات او نیز کلمات یا جملاتی همخوان با نیت صاحب فال وجود دارد.

حافظ زمانی که درمانده می‌شود به فال روی می‌آورد:

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده‌ام فالی و فریاد رسی می‌آید

افکار حافظ
آرامگاه حافظ در شبروزگار حافظ روزگار زهد فروشی و ریاورزی بوده‌ است. آنان به‌جای آن‌که به‌راستی مردان خدا باشند و روندگان راه حقیقت، اغلب، خرقه‌داران و پشمینه‌پوشانی بودند که بویی از عشق نابرده به تندخویی شهرت داشتند[۱۷] و پای از سرای طبیعت بیرون نمی‌نهادند.[۱۸]

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

در برابر صوفی، حافظ از عارف با نیکویی و احترام یادکرده؂وق دیگران مورد استفاده قرار می‌دهند. حافظ در این مبارزه به کسی رحم نمی‌کند شیخ، مفتی، قاضی و محتسب همه از کنایات و اشعار او آسیب می‌بینند.

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
حافظا می‌خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

او باده نوشی را برتر از زهدفروشی ریاکاران می‌داند:

باده‌نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنند

برخی حافظ رامانند نیچه و گوته فیلسوفی حساس به مسائل وجودی انسان می‌دانند که آزاداندیش است و دروغ‌ستیز و ضدخرافات.

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

واژه‌های کلیدی حافظدر دیوان حافظ کلمات و معانی دشوار فراوانی یافت می‌شود که هر یک نقش اساسی و عمده‌ای را در بیان و انتقال پیام‌ها و اندیشه‌های عمیق برعهده دارد. به عنوان نقطهٔ شروع برای آشکار شدن و درک این مفاهیم، ابتدا باید با سیر ورود تدریجی آن‌ها در ادبیات عرفانی که از سدهٔ ششم و با آثار سنایی و عطار و دیگران آغاز گردیده آشنا شد. از جملهٔ مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به واژه‌گانی چون رند و صوفی و می اشاره کرد:

خدا را کم نشین با خرقه‌پوشان رخ از «رند»ان بی‌سامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست خوشا وقت قبای «می»فروشان
در این «صوفی»وشان دَردی ندیدم که صافی باد عیش دُردنوشان

رندشاید کلمه‌ای دشواریاب‌تر از رند در اشعار حافظ یافت نشود. کتاب‌های لغت آن‌را به عنوان زیرک، بی‌باک، لاابالی، و منکر شرح می‌دهند، ولی حافظ از همین کلمهٔ بدمعنی، واژه پربار و شگرفی آفریده‌ است که شاید در دیگر فرهنگ‌ها و در زبان‌های کهن و نوین جهان معادلی نداشته باشد.

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

صوفیحافظ، همواره، صوفی را به‌بدی یاد کرده و این به سبب ظاهرسازی و ریاکاری صوفیان زمان او م می‌نگرند.

آرامگاه حافظ همچنین مکانی فرهنگی است. به عنوان مثال، برنامه‌های مختلف شعرخوانی توسط شاعران مشهور یا کنسرت خوانندگان به‌ویژه موسیقی سنتی ایرانی و عرفانی در کنار آن برگزار می‌شود.

حافظ شیرازی در شعری پیش‌بینی کرده‌ است که آرامگاهش پس از او، زیارت‌گاه خواهد شد:

بر سر تربت ما چون گذری، همّت خواه که زیارت‌گه رندان جهان خواهد بود

عشق حافظحافظ درباره عشق الهی که موضوع غزل‌های عرفانی اوست، صحبت می‌کند. در مورد عشق انسانی هم وقتی از معشوقان جسمانی و مادی صحبت می‌کند، خاطر نشان می‌کند که عشق وی همچون امری است که به یک سابقه ازلی ارتباط دارد. در غزل‌های عرفانی حافظ، عشق مجازی همچون پرده‌ای به نظر می‌آید که عشق الهی در ورای آن پنهان است.

درد عشقی کشیده‌‌ام که مپرس / زهر هجری کشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار / دلبری برگزیده‌ام که مپرس[۱۹]

علاقه به شیرازعلاقه ودید حافظ به شیراز از منظر دیوان او و غزلیاتش بخوبی مشهود است و این اشارات با رویدادهای تاریخی زمان حافظ تطابق دارد. بنابراین در دیوان حافظ اگر غزلی شیوا و دلپسند خوانده می‌شود یقین در خلال ابیات آن رمزآسا و یا آشکارا واقعه‌ای در روانش و در اندیشه اش سیر می‌کند. چراکه حافظ را نباید یک شاعر ساده اندیش و مبالغه گو به شمار آورد؛ زیرا وی پیش از اینکه حتی شاعر باشد به مسائل دینی و فلسفی و عرفانی کاملاً آشنایی داشته و بینش وی در منتهای دریافت تأملات و دقایق اجتماعی است. لذا دید و دلبستگی حافظ به شیراز از دو منظر قابل بررسی است: یکی مطابقت سروده‌هایش با رخدادهای جامعه که گاهی بر وفق مراد وی است و دیگر طبیعت متنوع و چهارفصل شیراز در آن برهه از زندگی حافظ.

حافظ بعد از تحصیلات و کنجکاوی اش در فراگیری علوم زمان به عنفوان جوانی می‌رسد. شهر شیراز به یمین دولت شیخ ابواسحق اینجو حکمران فارس از امنیت و آرامش کاملی برخوردار بود و مردم از جمله شاعر جوان ما با کمال آسایش و راحتی روزگار می‌گذرانیدند. اماکن خیر در شهر، مساجد، مدارس و خانقاهها و املاک فراوانی که برآنها وقف کرده بودند به‌وفور یافت می‌شد. شیخ ابواسحق پادشاهی آزادی خواه بود که مردم را در آزادیهای احتماعی مخیر می‌داشت. شیراز در یک زمینی هموار بنا شده بود که دور شهر بارویی از زمان آل بویه برجا مانده بود. بدین ترتیب حافظ جوان نیز در این جامعه آزاد بو اسحاقی با شعف و مصلحت جویی زندگی می‌کرد و مسائل سیاسی زمان را به دقت زیر نظر داشت. شیراز که به گفتهٔ ابن بطوطه بهشت روی زمین به شمار می‌آمد و از هر سو طرب و شادمانی بر آن بارز، در این روزها شاهدجنب و جوش حافظ جوان بود که هم از ثروت بهره داشت و هم از دانش. او از حافظان قرآن بود و در همین زمان قاریان در شهر بودند که به آواز خوش قرآن می‌خواندند.[۲۰]

با یورش محمدمبارزالدین حکمران کرمان ویزد به شهر شیراز سلطنت ابو اسحاق در هم پیچیده شد و این واقعه در شعر حافظ بازتابی تأسف انگیز دارد.

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقه کبک خرامان حافظ که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود

دوران بعد از بواسحاق زمان استبداد مبارزالدین بود که اشعاری حاکی از خشم شاعر را به دنبال دارد. اوپادشاهی تندخو و ستمکار و متعصب بود به طوری که حافظ اغلب او را «محتسب» می‌نامد و از اینکه آزادی و امنیت مردم را ضایع کرده حافظ در اندیشه آزاردادن اوست. ازاین جهت برخلاف عقیده محتسب به سرودن اشعاری تند به الفاظی از (می- میخانه- باده- مغ) می‌پردازد.

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم خم می‌دیدم خون در دل و پا در گل بود
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیزست به بانگ چنگ مخور باده که محتسب تیزست
محتسب داند که حافظ عاشق است وآصف ملک سلیمان نیز هم

حافظ ستم بر همشهریان را برنمی تافت و رندانه در احقاق حق مردم تلاش می‌کرد تا اینکه شاه شجاع پدر ریاکارش را کور کرد و خود به جای او نشست و حافظ نیز چنین بشارتی را به شیرازیها می‌دهد که:

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند وز وی جهان برست و بت میگسار هم

دوران حکومت شاه شجاع دوباره آزادی و شادمانی مردم را به دنبال داشت و حافظ نیز به مراد دیرینه خود رسید که:

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است می‌ دلیر بنوش

نکته دوم راجع به علاقه ودید حافظ به شیراز چنان‌که گذشت طبیعت سرسبز و مناظر بدیع و باغات دلگشای شیراز بود. بهار شیراز و عطر دل انگبزبهار نارنج آن لطف خاصی داشت و درختان سرو که باغها را پوشانده بودند و انواع میوه هاکه در خاک شیراز پرورش می‌یافت دل از بیننده می‌ربود. گردشگاه‌های فروان که از زمان سعدی نیز باقی مانده بود مردم را به طرف خود می‌کشانید.[۲۱]

تنها حافظ نبود که «نسیم خاک مصلی و آب رکناباد» او را اجازه سیروسفر نمی‌داد. در بین تفرجگاههای شهر یکی «تکیه سعدی» نزدیک سرچشمه رکناباد در تنگ الله اکبر و دیگر باغ و زاویه سعدی. از نگاه حافظ

شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای اوست تا آب ما که منبعش الله اکبر است

شاعر آرمان طلب شیراز با نگاه تیزبین خود به بهار باصفای شهرش «نسیم روضه» شیراز را بدرقه راه مسافران می‌کند.

دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس

شاعر رند شیراز بر خلاف سعدی بزگوار دل از شیراز بر نکند و به سفر طولانی نپرداخت و یا اگر به سفری رفت یقین طولانی نبوده‌ است.

در مقام مقایسه نیز شیراز را بر شهر اصفهان رجحان می‌دهد.

اگرچه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به

بلکه عمر خود را در شیراز که از صفا و زیبایی آن شهر و همچنین گلگشت مصلی و آب رکناباد خوشدل بود، صرف نمود. زیبایی طبیعت و روانی طبع شاعر نگرش عمیق او را در محیط پیرامون خود عجین کرده بود. لذا با نگاهی دقیق به مجموع عغیب‌گویی نکرده، ولی از آن‌جا که به ژرفی و با پرمعنایی زیسته‌ است و چون سخن و شعر خود را از عشق و صدق تعلیم گرفته، کار بزرگ هنری او آینه‌دار طلعت [۲۲] و طینت فارسی‌زبانان گردیده‌ است.[۲۳]

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته‌دان‌ست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

زبان و هنر شعریهمچون همهٔ هنرهای راستین، شعر حافظ پرعمق، چندوجهی، تعبیرپذیر، و تبیین‌جوی است. او هیچ‌گاه ادعای کشف و غیب‌گویی نکرده، ولی از آن‌جا که به ژرفی و با پرمعنایی زیسته‌ است و چون سخن و شعر خود را از عشق و صدق تعلیم گرفته، کار بزرگ هنری او آینه‌دار طلعت [۲۴] و طینت فارسی‌زبانان گردیده‌ است.[۲۵]

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته‌دان‌ست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

«می»می بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
مگر که لاله بدانست بی‌وفایی دهر که تا بزاد و بشد[۲۶]، جام می ز کف ننهاد

آرامگاه حافظ
آرامگاه حافظ در شیرازآرامگاه حافظ در شهر شیراز و در منطقهٔ حافظیّه در فضایی آکنده از عطر و زیبایی گل‌های جان‌پرور، درآمیخته با شور اشعار خواجه، واقع شده‌ است. امروزه این مکان یکی از جاذبه‌های مهمّ گردشگری به شمار می‌رود و بسیاری از مشتاقان شعر و اندیشه‌ةای حافظ را از اطراف جهان به این مکان می‌کشاند.

در زبان اغلب مردم ایران، رفتن به حافظیّه معادل با زیارت آرامگاه حافظ گردیده‌ است. اصطلاح زیارت که بیشتر برای اماکن مقدّسی نظیر کعبه و بارگاه امامان به‌کار می‌رود، به‌خوبی نشان‌گر آن است که حافظ چه چهرهٔ مقدّسی نزد ایرانیان دارد. برخی از معتقدان به آیین‌های مذهبی و اسلامی، رفتن به آرامگاه او را با آداب و رسوم مذهبی همراه می‌کنند. از جمله با وضو به آنجا می‌روند و در کنار آرامگاه حافظ به نشان احترام، کفش خود را از پای بیرون می‌آورند. سایر دلباختگان حافظ نیز به این مکان به‌عنوان سمبلی از عشق راستین و نمادی از رندی عارفانه با دیدهٔ احترام می‌نگرند.پرویز ناتل خانلری(سال ۱۳۷۵)

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

آرامگاه حافظ در اسکناس و سکه‌های ایران: اسکناس‌های هزار ریالی ایران از سال ۱۳۴۱ هجری شمسی تا سال ۱۳۵۸ با نمایی از آرامگاه حافظ چاپ و نشر می‌شد. سکه‌های پنج ریالی برنز ایران از سال ۱۳۷۱ هجری شمسی تا سال ۱۳۷۸ به نقشی از آرامگاه حافظ آراسته شد.



پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، FARID.SHOMPET ، mohammadreza... ، 1939 ، mina77 ، Şilēຖt Ş¢rēค๓ ، hany1380
#9
Photo 
اينا رو خودت از كتاب خوندي و اين جا مينويسيHuhHuhHuhHuh
يا از كتاب كامپيوتري كپي ميكنيHuhHuhHeartHeart
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، mohammadreza...
#10
واقعا اینها از جمله ادم هایه بسیار بزرگی بودن که اثاره بسیار زیبا و قابله احترامی بر جای گذاشتن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان