امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

امتحان عشق ...

#1
بوق...............بوق سارا برميگرده و پشت سرشو نگاه مي كنه اه...............بازم كه تويي يه بار گفتم دست از سرم بردار يك هفته اي بود هر بار كه از كلاس كنكور برمي گشت بوق هاي 206 آلبالويي رنگي كه پسر خوش تيپی هم پشتش نشسته بود توجه اونو به خودش جلب ميكرد از دم در آموزشگاه تا نزديكهاي خونشون مرتب دنبالش راه مي افتاد و چون اولين باري نبود كه يكی اينجوري مزاحمش مي شد توجهي بهش نمي كرد . ولي اين يكي بد جوري سمج بود ...آقاي محترم من يه بار گفتم كه هيچ علاقه اي نسبت به آشنايي با شما يا هر كس ديگه اي ندارم اين قدر هم دنبال من راه نيوفتين خواهش مي كنم .من تو اين محل آبرو دارم وگرنه مجبور مي شم پای نيروي انتظامي رو وسط بكشم بارها اين كلمات بين اونا رد و بدل شده بود و هر بار هم پسر كه خودشو حميد معرفي كرده بود نسبت به او ابراز علاقه كرده بود و گفته بود كه قصد بدي نداره و فقط مي خواد آشنايي بيشتري با هم داشته باشند. ولي اون توجه اي به اين حرفاش نمي كرد سارا دختري بود كه تو فاميل به زيبايي و هوش سرشاري كه داشت مشهور بود. با اينكه 19 سالش بود چند تا خواستگار تو فاميل داشت كه همه رو هم به بهونه درس و دانشگاه جواب كرده بود. پدرش جراح و مادرش هم استاد دانشگاه بود و به همين علت اكثر اوقات تو خونه تنها بود و از داشتن خواهر يا برادر هم محروم بود و بيشتر اوقات با خوندن كتاب و ور رفتن با كامپيوترش وقتشو پر ميكرد. در مدرسه هم تو تمام دوران تحصيل شاگرد موفقي بوده.ولي هميشه تو زندگيش يه همدم يا مونس خوب كه تنهايي هاشو باهاش پر كنه كم داشته. بارها از دوستانش در مورد BF هاشون و كارهايي كه با هم ميكنند،جاهايی كه ميرن و كادوهای جورواجوري كه به هم ميدن شنيده بود ولي هيچ وقت اينجور چيزا رو جدي نگرفته بود و بقيه رو به خاطر اين كاراشون مسخره مي كرد. چون فكر ميكرد كه فقط يك عشق بايد تو زندگي آدم وجودداشته باشه اونم از راه درست و سالم و از كساني كه هر روز با يه نفر ميگردن و ابراز عشق هم نسبت به همديگه مي كنن متنفر بود و نتيجه اين جور دوستيهاي پوچ و بي ارزش كه مطمئن بود فقط از روي هوا و هوس و احساساته جز بدنامي و تلف كردن عمر خودشون نمي دونست به خاطر همينم هميشه سعي ميكرد تو انتخاب دوستاش نهايت دقتو به خرج بده و بهترينا رو انتخاب كنه ولي اين بار قضيه كمي فرق مي كرد از يه طرف تنهايي خيلي آزارش مي داد و از طرف ديگه از اين كه همش با بچه هاي درس خون و سربه راه مثل خودش بگرده خسته شده بود.چهره جذاب و نگاه هاي نافذ حميد هم بد جوري فكرشو مشغول كرده بود.ولي خب اصلا دوست نداشت كه عجولانه تصميم بگيره و از روي احساس رفتار كنه. فردا غروب كه از آموزشگاه برمي گشت دوباره اون 206 هميشگي رو جلوي در ديد. روناك كه تو آموزشگاه به شرارت معروفه با ديدن اين صحنه داد مي زنه: به به زيد سارا خانوم با 206 اومدن دنبالشون. تشريف نمي بريد پيششون مادمازل؟ و با لبخند معني داري از كنارش رد ميشه. از اينكه اينجوري دستش انداختن بدجوري ناراحت ميشه و ايندفعه مسيرشو عوض مي كنه تا از شر اين مزاحم و بچه هاي ديگه خلاص شه. با خودش فكر ميكرد كه اگه يه دفعه ديگه جلوم سبز شه چنان بلايي سرش بيارم كه تا عمر داره فراموش نكنه پسره پررو سلام... سرشو كه بلند مي كنه باز هم همون چهره آشنا رو ميبينه كه اين بار بدون ماشين رو در روش وايساده.چهره آرام و لبخند دلنشيني كه بر لب داره جاي هيچ حرفي را براي اون نمي ذاره از اينكه باعث ناراحتيتون شدم معذرت مي خوام. اصلا قصد مزاحمت نداشتم. اين شماره تماس منه خوشحال ميشم اگه امشب ساعت 8 به بعد به من زنگ بزنيد تا صحبتهاي بيشتري با هم داشته باشيم بعد كارت ويزيتي رو در مياره و جلوش ميگيره بعد از كمي مكث كارتو ميگيره ...فقط براي اينكه بيشتر از اين مزاحمم نشين حالا هم لطفا برين تا بيشتر از اين تابلو نشدم ممنون.منتظر زنگتون هستم،خداحافظ از اينكه تونسته ردش كنه احساس راحتي مي كنه.كارت رو تو كيفش مي ذاره و راهي خونه ميشه عقربه هاي ساعت 8 و 5 دقيقه رو نشون مي دن.روي تختش دراز كشيده و به كارت نگاه مي كنه: كارت يه شركت مهندسيه.نگاهش به پايين كارت مي افته: مدير عامل حميد صالحي و يه شماره موبايل كه پايينش نوشته شده يك لحظه احساس عجيبي بهش دست مي ده.براش جالبه كه مدير عامل يه شركت دنباله اون باشه با خودش فكر مي كنه كه خب يه تماس ساده تلفني مشكلي ايجاد نمي كنه.فوقش اگه خوشش نيومد ديگه كاري باهاش نداره. گوشي رو بر مي داره كه يه دفعه يادش مياد خيلي از دوستيهاي به ظاهر ساده با همين تلفني صحبت كردن شروع شده و بعد به جاهاي باريك كشيده.بارها از اين و اون شنيده بود كه دختراي زيادي پاي همين تلفن عقل و هوششونو با شنيدن يه ذره حرفهاي عاشقانه از دست داده بودن و فريب خورده بودن. با خودش كلي فكر كرد و كلنجار رفت تا بالاخره تصميم نهايي رو گرفت. كارتو پاره كرد و تو سطل آشغال انداخت... چند روزي بود كه ديگه سروكله مزاحم پيدا نمي شد و سارا هم از اين كه ديگه دست از سرش برداشته خوشحال بود. دو هفته اي از اين ماجرا گذشت و كم كم ديگه اين موضوع از ذهنش پاك شده بود. يه روز كه از كلاس برگشت از پيغامي كه مادرش براش گذاشته بود فهميد كه امشب مهمون مهمي دارن و البته حدس هم زد كه لابد دوباره براش خواستگار امده. از اينكه اينقدر راحت بدون هماهنگي با اون به هركسي جواب مثبت ميدن تا بيان خواستگاري ناراحت شد.ولي از يه طرف مطمئن بود كه طرف آدم خوبي بايد باشه كه پدر و مادرش با اينكه قبلا هم بهشون گفته بود كه الان قصد ازدواج نداره راضي شدن كه بيان خواستگاريش. شب فهميدكه اين شخص پسر يكي از دوستان قديمي پدرش بوده كه چند سال آمريكا بوده و بعد از گرفتن مهندسيش از اونجا برميگرده ايران و پدرش هم چون نمي تونسته روي دوستشو زمين بندازه جواب مثبت بهشون داده.اما ته دلش قرص بود كه حرف اول و آخر باخود اونه و از اين نظر نگرانی نداشت.صداي زنگ در اونو از افكارش بيرون مياره... ميره تو آشپزخونه و طبق معمول منتظر مي مونه تا وقتش برسه. براش جالب بود كه بدونه كسي كه 4 5 سال اونور آب بوده چه تيپيه. اميدوار بود از اين بچه سوسول هايي كه به مامانشون مي گن مامي جون و از زندگي تو غرب فقط كلاس گذاشتن و چار كلمه انگليسي صحبت كردنو و مدركشونو به رخ اين و اون كشيدنو ياد گرفتن نباشه.بعد از خوش و بش هاي معمول و حرفهاي ابتدايي با شنيدن صداي پس عروس گلم كجاست میفهمه كه وقتشه.سيني چايي رو بر ميداره و وارد اتاق مي شه. بعد از تعارف چاي و خوش و بش با پدر و مادر آقا داماد بالاي سر اون ميره تا چاي تعارف كنه.وقتي سرشو اورد بالا تا استكانو برداره نيم نگاهي بهش انداخت . چيزي كه ديد باورش نمي شد. همون مزاحم سمج اينبار با تيپ رسمي و لبخند هميشگي روبروش نشسته بود و نگاهش ميكرد. برای چند لحظه مات مونده بود كه با صداي پدرش به خودش امد: ...چرا نمي شيني دخترم؟ رفت و كنار پدرش نشست.ولي اصلا حواسش به صحبتهايي كه رد و بدل می شد نبود. پسره بي چشم و رو ، چي جوري جرائت كرده اينكارو با من بكنه فكر كرده كه چي، بايد همون اول حقشو مي ذاشتم كف دستش تو همين فكرا بود كه دوباره با صدای پدرش رشته افكارش پاره شد:خب نظر تو چيه دخترم؟ ...من؟.......... درباره چي؟ با صداي خنده مادر داماد مي فهمه كه بد جوري سه كرده. ببخشيد من متوجه حرفتون نشدم.اشكال نداره... مادرش با خنده مي گه كه گفتيم موافقي با آقا حميد يه ذره خصوصي صحبت كني؟......آره دخترم برين حرفاتونو بزنيد... پدرش با گفتن اين حرف بهش فهموند كه بهتره اينكارو بكنه پس بلند شد و به طرف اتاق بغلي راه افتاد.بعد از اينكه حميد هم امد و روبروش نشست با عصبانيت گفت: منظورتون از اين كارا چيه؟ با ديدن چهره متعجب حميد فهميد كه يه كم تند رفته.كمي به خودش مسلط شد و اينبار با لحن آروم تری علت اينكارشو سوال كرد.حميد هم خيلي خونسرد بعد از سلام و احوال پرسي گفت:ميدونم كه از دست من ناراحت شدين. بهتونم حق مي دم.ولي من براي اينكار دليل داشتم. ...منتظر شنيدنش هستم... بذارين اول خودمو يه كم معرفي كنم.همونطور كه خودتونم ميدونيد من حميد پسر دكتر صالحي دوست قديمي پدرتون هستم.حدود 6 ماه هست كه بعد از گرفتن مدرك مهندسي الكترونيك از آمريكا به ايران برگشتم و الانم مدير يه شركت خصوصي در زمينه صادرات و واردات قطعات و لوازم الكترونيكي هستم. ...بله متوجه شدم. ولي ميشه زودتر برين سر اصل مطلب. با كمال ميل،علت اصلي بازگشت من بخاطر پدر و مادرم بود و اينكه اصرار داشتن تو مملكت خودم خدمت كنم و از همه مهمتر اينجا ازدواج كنم.3 4 سالي كه اونجا بودم با اينكه مي دونستم اعتماد كامل به من دارن مرتبا به من تذكر ميدادن كه مبادا دست از پا خطا كنم و دوست داشتن زودتر درسم تموم شه و پيش اونا برگردم.تا اينكه چند ماه پيش برگشتم و اولين كاري كه انجام دادن پيدا كردن يه دختر خوب برای من بود.تو اين چند وقت دختراي زيادي رو انتخاب كردن ولی شرايط هيچكدوم براي من مناسب نبود. چون من شرايطي غير از اينهايي كه معمولا بيشتر پسرا دوست دارن مثل زيبايي و ثروت مد نظرم بود ...پس تجربه زيادي تو خواستگاري رفتن داريد. درسته؟ نه نه هيچ كدوم از اونابه مرحله خواستگاري نرسيد ...مرحله؟ مگه چند قسمت داره اين قضيه؟ من كه پاك گيج شدم ببينيد من براي انتخاب همسر آيندم ملاكهاي زيادي رو در نظر داشتم كه بنا به شرايط امروز جامعه ما مجبور بودم اول اونا رو آزمايش كنم ...جالبه. ميشه بيشتر توضيح بدين و اگه ميشه بگين كه منو از كجا مي شناختين؟ بله.خب شما رو هم پدرم به من معرفي كرد.البته همونطور كه ميدونيد من تا حالا شما رو نديده بودم چون روابط خانوادگي چنداني با هم نداشتيم.بعد از اينكه اين پيشنهاد داده شد من آدرس شما رو از پدرم گرفتم و از دور شما رو زير نظر داشتم.بعد از حدود يك ماه دومين مرحله آزمايشم كه همون مزاحمت با ماشين بود رو اجرا كردم.و براي آخرين مرحله هم اگه يادتون باشه اون روز شمارمو بهتون دادم و شما هم هيچوقت زنگ نزديد. ...آخرين مرحله؟ بله.در واقع اگه شما اون شب يا هر وقت ديگه به من زنگ مي زدين براي هميشه از ليست من پاك می شدين. مثل خيلي هاي ديگه ...پس تو اين چندوقته داشتين با من بازي مي كردين.هيچ فكر نكردين كه ممكنه اين كارتون باعث بردن آبروي من تو محل و بين دوستام بشه؟ خب درسته . شايد بشه گفت اين يه جور بازي بود.بازيي كه شما ازش سربلند بيرون امدين.من بنا به شرايط اجتماعي و موقعيتي كه داشتم نمي تونستم همسرمو از بين كساني انتخاب كنم كه به هر كسي كه تو خيابون ميبينن اعتماد كنن و با يه ذره حرفهاي عاشقانه و ديدن ظاهر يك شخص احساساتشون بر عقلشون غلبه كنه. ...يعني شما فكر مي كنيدكه با همين به قول خودتون آزمايشات ميشه پاكي و صداقت يك شخص رو تشخيص داد؟ البته كه نه.اينجور مسائل رو بايد به صورت ذاتي در شخص تشخيص داد ولي براي شروع من فكر مي كنم كه آزمايش خوبي بود.من از همون ابتدا پاكي و نجابتو از توي چشماتون خوندم و خيلي خوشحالم كه تونستيد از اين امتحان من به سلامت عبور كنيد.در ضمن همينجا بايد يكباره ديگه با اينكه خيلی مواظب بودم كه مشكلي براتون پيش نياد اگه باعث رنجش خاطرتون شدم ازتون معذرت بخوام. اميدارم كه منظورمو فهميده باشيد ...بله.خواهش ميكنم.ولي فراموش نكنيد كه هنوز چيزي تموم نشده ها.متوجه كه هستيد احساس كرد با اين حرفش كمي جا خورد.لبخند معني داري زد و گفت بله.از اينجا به بعد مثل اينكه نوبت شماست تا با من بازي كنيد.اونشب كلي با هم صحبت كردن و بالاخره قرار شد كه تا 2 3 روز ديگه جواب نهايي رو بهشون بده. تو اين چند روز با خودش كلي فكر كرد تا بتونه تصميم درستي رو بگيره.هر چي بود پاي يك عمر زندگي وسط بود و شوخي بردار نبود . از اينكه تو اين مدت بازيچه دست اون شده بود ناراحت بود ولی نميدونست چرا اون شب هر كاري كرد نتونست اينو بهش بگه.اونقد مجذوب حرفهاش شده بود كه تمام صحبت هاش يادش رفته بود.فكراي زيادي توي سرش بود. نكنه قبل از من با دختراي ديگه اي هم صحبت كرده؟ ولی وقتي يادش اومد كه اون چند مدت در آمريكا بوده خيالش راحت شد كه خب اگه قصدي داشته اونجا تمام امكانات فراهم بوده و لازم نبوده بياد ايران و اينقدر خودشو به زحمت بيندازه كسي كه براي پدر و مادرش اينقدر ارزش قائله كه به خاطرشون زندگي در آمريكا رو ول كنه و بياد پيش اونا بايد خيلي آدم فداكاري باشه. خيلي از جوونهاي دور و برش رو ميشناخت كه براي كار يا حتي تحصيل رفته بودن و اسير جاذبه هاي اونجا شده بودن و هيچ وقت برنگشتن. از طرفي صداقتو ميشد از چشمها و صحبتهاش فهميد.خيلي راحت تمام خواسته هاشو بيان كرد و ابراز اميدواري كرد كه بتونه فرد قابل اطميناني براي اون تو زندگي باشه.تمام كلمات و چهره اون تو ذهنش مونده بود. تا حالا همچين احساسي بهش دست نداده بود. بالاخره بعد از كلي فكر و خيال تصميم نهايشو گرفت... بوق.......بوق اوه..........ترسيدم چرا اينجوري مياي؟ باز هم همون 206 بود ولي اينبار آقا حميد با يه دسته گل امده بود دنبالش. خانم خانما افتخار ميدين يه دور با هم بزنيم ...خدا بگم چي كارت نكنه حميد.نزديك بود سكته كنم.مثل ديوونه ها از پشت آدم ميايي بوقم ميزني؟ دستت درد نكنه حالا ديوونه هم شديم؟ باشه ...اه.......لوس نشو ديگه.حالا يه چيز گفتما.زود باش بريم كه دير شد الان همه منتظرمونن... از اينكه عشق اينجوري تو زندگيش پا گذاشته بود باورش نميشد دختري كه تا 1 ماه پيش كوچكترين فكري نسبت به ازدواج نداشت حالا داره با شاهزاده روياهاش ميره خريد عروسي رو انجام بدن. ولي چيزي كه براي اون الان مهمه اينه كه اون بازي عشق رو برده و با لبخندي كه حاصل اين پيروزی شيرينه چشم به آينده داره...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان