امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قسمت دوم رمان زیبای پنجره

#1
باور کردن این موضوع که امشب آقای قدسی همراه خانواده اش به منزل ما می آید مشکل است. اما وقتی چند بار از مادر سؤال کردم و جواب مثبت شنیدم، یقین می کنم که این طور است. بهترین لباسم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم و به خود نگاه می کنم. می خواهم در مقابل او برازنده ظاهر شوم و جلب توجه کنم. اگر مرسده بود مرا از این کار باز می داشت. تردید کردم و بار دیگر به آینه نگاه کردم. تصویر درون آینه به رویم لبخند می زد. اما عقل کاری که من قصد انجامش را داشتم نمی پسندید. باید تصمیم می گرفتم که چگونه درمقابل او ظاهر شوم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که خودم باشم و از جوی که با آن مأنوس نیستم دور بمانم. تغییر لباس دادم. بلوز و دامنی ساده پوشیدم و از پله ها به زیر آمدم. آنها تازه آمده بودند و هنوز مشغول احوالپرسی بودند. کامران دستم را به گرمی فشرد و با هم آشنا شدیم. دو برادر هیچ شباهتی به هم نداشتند. کامران باریک اندام است و موهای بوری دارد و شبیه خانم قدسی است. در صورتی که کاوه اندامش درشت است و بیشتر به پدرش شباهت داررد او کت و شلواری شکلاتی بر تن دارد. ولی کامران سپید پوشیده است. من به آشپزخانه رفتم و چای آوردم.هنگام تعارف به کامران، موهای بلند و مزاحمم وارد فنجان چایش شد. از شرم سرخ شدم و پوزش خواستم. فنجان او را به آشپزخانه برگرداندم و چای دیگری ریختم. فنجان را از دستم گرفت و با گفتن (متشکرم) به سخنان پدرم گوش سپرد. چشمان کامران میشی است و انگار که می خندد. او خیلی زود با پدرم طرح دوستی ریخت و مجلس را گرم کرد. هنوز دقایقی نگذشته بود که با او مأنوس شدیم او جوک می گفت و ما می خندیدیم. خجالت و غریبی از بین رفت و من نیز جوکی تعریف کردم. کامران با صدای بلند خندید، اما کاوه به لبخندی اکتفا کرد؛ از این کار او عصبانی شدم. چقدر این مرد خشک و منضبط است. پدر از کاوه در مورد کارش پرسید، و پرسید «آیا از کار تدریس راضی هستند؟» کاوه نگاهی گذرا به من کرد و گفت «این شغل ایده ال من است». پدر حرف او راتصدیق کرد و گفت «باید شخص عاشق این شغل باشد. وگرنه سروکله زدن با آن همه شاگرد مشکل است». خانم قدسی هم گفت «مشکل که چه عرض کنم، اعصاب می خواهد. کسانی که وارد این حرفه می شوند باید اعصابی از فولاد داشته باشند، وگرنه موفق نمی شوند». آقای قدسی به دنبال سخنان خانمش اضافه کرد «در مقابل از دست دادن اعصاب حقوقی هم نمی گیرند. اگر تدریس خصوصی نباشد گرداندن زندگی برای دبیران مشکل است. من و خانم سالها تدریس کردیم، اما الآن که بازنشست شده ایم چه داریم؟ هیچ. دولت همیشه خواسته تسهیلاتی برای فرهنگیان قائل شود، اما از حد حرف تجاوز نکرده. من هم معتقدم که باید عاشق این شغل بود وگرنه تلف کردم عمر است». مادر گفت «این شغل اجر اخروی هم دارد، همۀ کارها را که نباید برای مادیات انجام داد». آقای قدسی با ذکر این نکته که- انسان برای ارائۀ کار خوب باید تأمین باشد- حرف مادر را تأیید کرد و افزود «وقتی شما نگرانی خاطر داشته باشید، آیا می توانید کار روزانه را به نحو احسن انجام بدهید؟» مادر گفت «نه» آقای قدسی گفت «حرف من همین است. همه از یک دبیر توقع دارند که خوب تدریس کند و آموخته های خودش را به فرزندان آنها یاد بدهد. این حق آنهاست، اما اگر وقتی که رو به روی شاگردان قرار می گیرد و می خواهد درس بدهد، به فکر اجاره خانه باشد، نمی تواند حق مطلب را ادا کند. یک دبیر هم مثل دیگران می خواهد از حاصل رنج و زحمتش بهره برداریی کند. اما چه به دست می آورد؟ حقوق ناچیزی که کفاف زندگی اش را نمی کند! معلم وقتی از مدرسه برمی گردد، باید استراحت کند تا برای روز دیگر آماده باشد. اما وقتی مجبور می شود بعد از مدرسه باز هم درس بدهد و خسته و ناراحت به بستر برود، آیا روحیه ای برای او می ماند که با دل و جان به کارش ادامه بدهد؟» پدرم گفت «این مشکل تنها برای قشر فرهنگیان نیست. من هم پس از سالها کار برای دولت، مجبور شده ام دوران بازنشستگی را کار کنم تا چرخ زندگی ام بگردد». کامران اظهار عقیده نمود که «مملکت ما وابسته است و جای رشد و ترقی برای افراد آن نیست».
صحبتهای آنها کسلم کرد. دوست داشتم به دنیایی بازگردم که ساعتی پیش در آن بودم. کاوه متوجه کسالتم شد و پرسید «مینا خانم! از دبیرستان جدید خوشتان آمده؟» گفتم «بد نیست، اما فکر می کنم محیط آموزشی دبیرستان قدیمم بهتر بود». کامران وارد صحبت شد و پرسید «شما امسال دیپلم می گیرید؟» به جای من مادرم گفت «نه، سال دیگر دیپلم می گیرد». کامران پرسید «شما با برادرم کار دارید؟» گفتم «متأسفانه نه. من سعادت نداشتم تا از محضر آقای قدسی استفاده کنم». کامران رو به کاوه کرد و پرسید «چرا؟» کاوه گفت «هنوز برنامه ها قطعی نیست؛ ممکن است مثل سال گذشته برای دورۀ اول ریاضیات و برای دورۀ دوم ادبیات تدریس کنم هنوز معلوم نیست. لحن او کاملاً آرام بود. چگونه می شد این دو شخصیت متضاد را یک جا تحمل کرد؟ کدام را باید باور کنم، این که او مردی مهربان و رمانتیک است، و یا این که مردی خشن و مستبد. کامران پرسید «دوست دارید در آینده چه کاره بشوید؟» فکر کردم که او خانه را با دادگاه عوضی گرفته و گمان می کند که من مجرم هستم؛ مدام سؤال می کند. گفتم «طبعاً باید دکتر بشوم، چون رشته ام طبیعی است. اما دلم می خواهد دبیر ادبیات باشم و از این که این رشته را انتخاب نکرده ام پشیمانم. اما خوب، فرق نمی کند، چون به هیچ کدام از آرزوهایم نخواهم رسید. کامران با تعجب پرسید «چرا فکر می کنید که موفق نمی شوید؟» بدون اراده گفتم «چون آن قدرها عمر نخواهم کرد». دهان مهمانان از تعجب باز ماند. این حرف من پدر و مادر را تکان داد. مادر گفت «این چه حرفی است که می زنی». می خواستم بگویم که (این حرف بی اراده از دهانم خارج شد) که خانم قدسی خندید و گفت «معمولاً دخترها در این سن و سال دچار این نوع احساس می شوند؛ در بعضی موارد از زندگی قطع امید می کنند. این دوره ای زودگذر است و زود هم فراموش می شود. به عقیدۀ من عامل این یأس، تنهایی دختران جوان است. نداشتن سرگرمی و هم صحبت، جوانان را کسل و اندوهگین می کند. مینا خانم هم باید برای مواقع بیکاری سرگرمی پیدا کنند و با آن خود را مشغول کنند». مادر به عنوان تأیید افزود «حرف شما صحیح است، مینا هم تنهاست و هم خیلی حساس. این دختر از معاشرت گریزان است و تنها به دیوان شعرش دلبستگی دارد. او با من که مادرش هستم کم صحبت می کند و غالباً خودش را در اتاقش حبس می کند. مینا تنها به یک نفر دلبستگی دارد و آن هم مرسده است. با رفتن او بیشتر از همیشه تنها شده و حتی به شیده که دوستش دارد روی خوش نشان نمی دهد». می خواستم گفته های مادر را رد کنم اما آقای قدسی پیش دستی کرد و پرسید «با این حساب حضور ما را هم اجباراً تحمل کرده اید؛ این طور است؟» گفتم «ابداً من خوشحالم که شما اینجا هستید. مادر کمی غلو می کند». کامران رو به کاوه گفت «شما سؤالی مطرح کردید که جز این پاسخی نمی توانست داشته باشد. مینا خانم از ترس فردای مدرسه و کلاس باید هم بگوید که از دیدار ما خوشحال است. اما یقیناً بعد از رفتن ما نفس آسوده ای خواهد کشید». مادر با گفتن (اختیار دارید این چه فرمایشی است) به من اشاره کرد تا بار دیگر چای بیاورم.
این بار دقت کردم تا موهایم وارد فنجان نشود. وقتی نشستم کاوه گفت «فکر می کنم شما در این دبیرستان هم دوستانی پیدا کرده باشید، من غالباً شما را با یکی از دختر خانمها می بینم؟» گفتم «بله یک دوست پیدا کرده ام، او مثل من جدید است». شکوه خانم گفت «با او معاشرت کنید و با هم رفت و آمد برقرار کنید. این طوری تنها نمی مانید». گفتم «دوست من خانوادۀ سخت گیری دارد. به او اجازۀ معاشرت نمی دهند. من نمی خواهم گفته های مادرم را نفی کنم اما آنقدرها هم که مادر می گوید تنها نیستم، من تنهایی را دوست دارم و اوقات بیکاری ام را هم کتاب می خوانم آقای قدسی می دانند که حجم کتابهای امسال چقدر زیاد است و فرصتی برای فکر کردن نمی گذارد. از این که به فکر من هستید ممنونم». می خواستم بحث در این مورد را کوتاه کنم. فکر می کردم با این سخنرانی آخر من سوژۀ گفت و گو عوض می شود، اما متأسفانه چنین نشد و کاوه گفت «شما گفتید که محیط آموزشی مدرسۀ قبلی تان بهتر از این دبیرستان بود؛ می توانم بپرسم چرا این طور فکر می کنید؟» گفتم: «منظور من شاگردان مدرسه است. توی این دبیرستان برخلاف تعهدی که گرفته شده، محیط آموزشی بیشتر به سالن مُد شباهت دارد و ظاهر دانش آموزان به دانش آموز نمی رود. منظورم این است که در این دبیرستان شاگردان به ظاهر خود خیلی اهمیت می دهند و حتی جسارت این را دارند که سرکلاس ناخنهای خود را مانیکور کنند. در صورتی که آن دبیرستان این طور نبود. البته چون آن دبیرستان در محیطی سنتی قرار داشت، عموماً شاگردها ساده به مدرسه می آمدند و از آرایش خبری نبود. آنجا هیچ تعهدی از دانش آموز گرفته نمی شد، اما خودشان رعایت می کردند. من فکر می کنم که مدیریت آن جَذَبۀ کامل را که باید، ندارد و از حسن اخلاق او سوءاستفاده می شود». کاوه گفت «هر دانش آموزی باید خودش به قوانین احترام بگذارد. رعایت قوانین نشانۀ شخصیت آن دانش آموز است. شما اگر به مواردی برخورد کردید که برخلاف مقررات بود باید گوشزد کنید و آنها را راهنمایی کنید. تنها وظیفۀ شما ساکت نگهداشتن کلاس نیست. این امر هم به شما مربوط می شود». گفتم «تا آن وقت مبصری خشک و مستبد قلمداد شوم؟» خندید و گفت «شما به عنوان سرپرست کلاس باید جلو بی نظمی و قانون شکنی را بگیرید. اگر امروز در مقابل رفتار ناشایست آنها ایستادگی نکنید مسلماً فردا در کلاس شما خلاف دیگری صورت می گیرد. شما اگر دوست آنها هستید، راهنماییشان کنید و اشتباهاتشان را گوشزد کنید. اگر گوش کردند که چه بهتر، اگر نه باید دفتر را از وجود این افراد باخبر کنید و مطمئن باشیدکه مدیریت مدرسه آن را دنبال خواهد کرد».
او درست می گفت؛ و من می بایست جلو این گونه کارها را می گرفتم. من برای آنکه خشک و بداخلاق قلمداد نشوم، اجازه داده بودم تا آنها در سر کلاس درس، آزادانه هر کاری که دلشان می خواهد انجام دهند. کامران متوجه من شد و با گفتن (زیاد فکر نکنید) مرا به خود آورد. آقای قدسی بزرگ هم گفت «هر وقت ماهی را از آب بگیری تازه است». او با گفتن این ضرب المثل صحبت را به جهت دیگری کشاند و مرا راحت ساخت. 
گفت و گوی آنها بر سر مشکلات جوانان ادامه پیدا کرد. به نظر پدرم مشکلات جوانان از این ناشی می شود که آنها از دین دور افتاده اند و به دلیل عدم شناخت دین، دچار مشکل شده اند. پدر کامران هم عامل اقتصادی را به آن اضافه نمود و در نتیجه بی دینی و فقر به عنوان عوامل اصلی مشکلات جوانان شناخته شد و خانم قدسی با خواندن شعر (نابرده رنج گنج میسر نمی شود) گفت و گو را پایان داد.
هنگام خداحافظی، تا نزدیک در بدرقه شان کردیم. آقای قدسی با من همگام بود. آهسته گفت «زندگی زیباست، زیباترش باید کرد. سعی کنید، خزان و پیری و مرگ را کناری بگذارید و به چیزهای خوب فکر کنید. به بهار و گل و سبزه بیندیشید». گفتم «سعی می کنم، اما این حرفها بی اختیار گفته شد باور کنید». تبسمی کرد و گفت «باور می کنم، من هم مثل مادرتان معتقدم که تنهایی روی شما اثر گذاشته. از خانه بیرون بروید و در جمع دوستانتان آن را فراموش کنید و این نکته را به خاطر بسپارید که همه شما را دوست دارند و به سعادت شما علاقه مندند، من هم دوست شما هستم و برای شما عمری طولانی آرزو می کنم و خواهان سعادت و موفقیت شما هستم». سخنان آقای قدسی وجودم را گرم کرد، گفتم «ممنونم و سعی می کنم نصایح شما را به کار ببندم». با گفتن (شب به خیر) از یکدیگر جدا شدیم. پدر کامران هنگام خداحافظی ما را برای پنج شنبه شب دعوت کرد. پدرم خواست دعوت را نپذیرد که خانم قدسی گفت «خواهش می کنم بهانه نیاوریم. پنج شنبه شب دخترم کتایون هم می آید و دلم می خواهد او و مینا با هم آشنا شوند». پدر دیگر چیزی نگفت و قرار روز پنج شنبه گذاشته شد.
وقتی به اتاقم رفتم، همزمان چراغ هر دو اتاق روشن شد. نشستم و کمی مطالعه کردم. فکر می کنم او هم همین کار را می کرد. با اعلان ساعت دوازده هر دو چراغهایمان را خاموش کردیم و به بستر رفتیم.

صبح برای برداشتن دفتر حضور وغیاب پا به دفتر گذاشتم. او آمده بود و داشت با یکی از دبیران صحبت می کرد. با دیدن او دلگرم شدم. نمی دانم چرا دیدن او به من آرامش می دهد. دفتر را برداشتم و به طرف کلاس راه افتادم. به این موضوع فکر می کردم که چطور انسان می تواند هم با فرمولهای ریاضی سروکار داشته باشد و هم از شعر و غزل بگوید؟ آنگاه خیام را به یاد آوردم که هم در ریاضی صاحب نظر بود و هم در شعر.
با ورود به کلاس گفته های آقای قدسی به یادم آمد. دو تا از شاگردان مشغول آرایش موی خود بودند. با صدای بلند گفتم «اینجا چه خبر است؟ اینجا کلاس است یا آرایشگاه؟ شما از اخلاق من سوءاستفاده می کنید و هر کار که دلتان می خواهد می کنید. لطفاً بروید بنشینید و این بار آخر باشد. اگر بار دیگر ببینم که در کلاس، یا سر درست می کنید و یا ناخن مانیکور می کنید، چشم پوشی نمی کنم و اسمتان را به دفتر می دهم. حالا دیگر خود دانید». از لحن پرخاشگرانۀ من آن دو سر به زیر انداختند و سر جایشان نشستند. کلاس را سکوت فرا گرفت. من هم دفتر را روی میز گذاشتم و به پاک کردن تخته مشغول شدم. با ورود دبیر ریاضی می خواستم برجایم بنشینم که گفت «لطفاً این تمرینها را برای بچه ها حل کنید».
پس از پایان حل مسئله ها اجازه گرفتم تا برای شستن دستم کلاس را ترک کنم. شیرهای آب کنار حیاط قرار داشتند. باران ملایمی شروع به باریدن کرده بود. دستم را شستم و بوی خاک باران خورده را با نفس عمیقی بالا کشیدم. سر به آسمان بلند کرده بودم که در همان حال چشمم به پنجرۀ طبقۀ بالا افتاد و دیدم که آقای قدسی از پشت شیشه مرا می نگرد. سرم را به علامت سلام تکان دادم و به همان طریق نیز جواب شنیدم. زنگ که به صدا درآمد، با مریم به حیاط رفتیم و از بوفۀ مدرسه هرکدام برای خود چیپس خریدیم. مریم دلش می خواست به کلاس بازگردیم، اما من مخالفت کردم و به میلۀ تور والیبال تکیه دادم. دلم نمی خواست از منظرۀ ریزش باران بر برگهای زرد پاییز چشم بپوشم. صدای برخورد باران بر برگهای خشک را دوست داشتم و لذت می بردم. برگی را برداشتم و به سرخی و زردی آن نگاه کردم. مریم گفت «سرما می خوری؟» گفتم «مهم نیست، دلم می خواهد این هوا را بو کنم. ببین چه منظرۀ زیبایی است». گفت «می بینم، اما جز من و تو هیچ کس در حیاط نیست. موهایمان کاملاً خیس شده. بیا به کلاس برگردیم». دستم را برای گرفتن باران دراز کرده بودم و صورتم را رو به آسمان گرفته بودم. قطرات ریز باران صورتم را می شست. مریم بازویم را گرفت و به طرف کلاس کشید. چشمم به دفتر افتاد و او را دیدم که مشغول نوشیدن چای بود. هوس چای کردم و به مریم گفتم «ای کاش یک فنجان چای داشتم». او هم نگاهش به دفتر افتاد و همچنان که مرا با خود می کشید گفت «ما به جای چای باران خوردیم بیا برویم». در درونم آتشی برپا بود که حتی قطرات باران هم از حرارت آن نمی کاست. موهایمان کاملاً خیس شده بود گامهایم سست و بی حس بودند و این از شتاب مریم می کاست. وقتی وارد کریدور شدیم، مریم زودتر از من وارد کلاس شد.
«خانم افشار» در آستانۀ در کلاس صدای او را شنیدم که نامم را گفت. به طرفش برگشتم و رو به رویش ایستادم. گفت «توی این هوای بارانی قدم زدن عاقلانه نبود» گفتم «می دانم، اما خواستم با خورشید لج کنم». با ناباوری پرسید «چرا با خورشید؟» گفتم «چون وقتی خورشید می تابد همه جان می گیرند، مثل اینکه تنها خورشید است که به زندگی حیات می بخشد. در صورتی که خورشید بدون باران مرگ می میرد. وقتی باران می بارد، مردم از آن می گریزند، از باروری فرار می کنند. مگر نه این است که باران رحمت الهی است؟ پس چرا باید از رحمت خدا گریخت؟» بعضی از بچه ها با کنجکاوی نگاهمان می کردند. پرسید «از خورشید بیزاری؟». گفتم «نه، اما هوای بارانی را بیشتر دوست دارم». یک پایش را روی پله گذاشت و باز هم پرسید «و حتماً پاییز را بیشتر از بهار دوست داری؟» سرم را زیر انداختم و گفتم «بله». گفت «به هر حال مواظب باشید سرما نخورید». این را گفت و از پله ها بالا رفت. من هم خوشحال پا به کلاس گذاشتم. دیگر احساس غم و اندوه نمی کردم و التهابم فرو نشسته بود، مریم برق شادی را در چشمم دید و پرسید «چطور شد که یکباره خوشحال شدی؟» گفتم «هیچ، باران غم و اندوهم را شست و با خود برده». با ورود دبیر زبان حرفهای ما ناتمام ماند. درس شروع شد.
دو ماه از رفتن مرسده گذشته و در این مدت او دو بار تلفن کرده. با رسیدن اولین نامه اش خوشحال شدم. نوشته بود:
سلام به خوبان و عزیزان از جان بهترم. پیش از هرگونه سخنی عذرخواهی ام را برای تأخیر در نوشتن نامه بپذیرید. همان طور که تلفنی هم گفتم، کارم در اینجا با کمی اشکال رو به رو شد که به خواست خدا برطرف گردید و اینک همه چیز مرتب است و من با خیال آسوده نامه می نویسم. مینا باید پوزشم را برای شکستن عهدمان بپذیری. حالا با اجازه می روم سر اصل مطلب. من و فریدون صحیح و سالم به هندوستان وارد شدیم و با استقبال دو تن از دوستانش رو به رو گشتیم. همه به آپارتمان فریدون رفتیم. آپارتمان کوچک و زیبایی دارد، همان شبانه با چند تن دیگر از دوستان فریدون آشنا شدم که یکی از آنها استاد دانشگاه خودمان است و ادبیات فارسی تدریس می کند. جای مینا خالی او مردی با احساس و ادب دوست است. اصل و نسبش هندی است. اما فارسی را به خوبی خودمان صحبت می کند. فردای آن روز به اتفاق او به تماشای شهر رفتیم. جای همۀ شما خالی، از تاج محل هم دیدن کردیم. توصیف هندوستان در این نامه نمی گنجد. همین قدر بگویم که در تاج محل جای همگی تان، مخصوصاً مینا را خالی کردم. آرامگاه بس زیبایی است. از آنجا به چند فروشگاه سر زدیم و ناهار را هم جای شما خالی، در یک رستوران خوردیم. غذای تندی بود و من نیمه تمام آن را رها کردم. مینا جان! من خیال خرید دو دست لباس ساری را دارم، که انشاءالله وقتی بهار آمدم با خودم می آورم. فریدون مخالف ولخرجی است، اما من تصمیم گرفته ام که آن را برای خودمان بخرم و خواهم خرید. پدر و مادر عزیزم! شما را هم فراموش نکرده ام. هر چند می دانم تنها آرزوی شما موفقیت فرزندانتان است، اما از شما خواهش می کنم که ما را دعا کنید؛ چون به دعای شما و مادر نیازمندیم. فراموش کردم که حالتان را بپرسم. دخترفراموشکارتان را ببخشید. امیدوارم که همگی تان در پناه خداوند منان صحیح و سالم باشید و اوقاتتان را به خوبی بگذرانید. دلم برای همگیتان تنگ شده. فریدون هم سلام می رساند. گمان می کنم نامۀ او همزمان با نامۀ من به دستتان برسد. به دوستان و آشنایان مخصوصاً شیده و خاله سلام برسانید. نامه به درازا کشید مرا ببخشید. مینا! از من یاد بگیر و تو هم نامه ای این چنین طولانی بنویس. از راه دور همگی شما را می بوسم. کسی که در همه حال به یاد شماست مرسده. جواب فوری و فوری
در زیر نامه نوشته شده بود:
مینا تمام وقایع مدرسه ات را برایم بنویس. پنجره را هم فراموش نکن.
بعد از خواندن نامه، مادر اشکهایش را پاک کرد و پرسید «منظور از پنجره چیست؟» خندیدم و گفتم «چیزی نیست، رمزی است میان من و مرسده». مادر ادامه داد «از همین حالا می توان او را با لباس سفید پزشکی مجسم کرد. چه خوب شدکه موفق شد. امیدوارم تو هم روزی به آرزویت برسی». همان لحظه کلامش بر دلم نشست و یأس و ناامیدی را فراموش کردم. مادر گفت «اگر وقت داری زودتر جواب نامه اش را بنویس تا چشم انتظار نماند. برایش بنویس که حال همگی ما خوب است و برای آنها دعا می کنیم». گفتم «بهتر نیست خودتان بنویسید؟» بار دیگر اشک از دیدگانش جاری شد و گفت «توان نوشتن نامه را ندارم. می ترسم نامه ای احساساتی نوشته بشود و او را ناراحت کند. تو از طرف من و پدرت بنویس». قبول کردم و برای نوشتن نامه به اتاقم رفتم. کاغذ و قلم برداشتم و نوشتم:
سلام بر تو و بر یگانه برادرم. امیدوارم که حالتان خوب باشد و ترم را با موفقیت به پایان برسانید. هنگام نوشتن این نامه یاد روز وداعمان افتادم. چه دردناک بود آخرین وداع و چه غمگین بود آسمان. قطرات باران همزمان با اشکهای ما فرو می ریخت. می گریستیم، هم ما و هم آسمان. از اشک جوی باریکی در پهنۀ صورتمان جاری بود . هنگام بیان (خداحافظ) به رود تبدیل شدند. آن زمان که رفتی، زمان دوید و رفت. اما از کوچۀ ما گذر نکرد و ما هنوز چشم براه شما هستیم. به امید روزی که سربلند و شادمان برگردید.
از کجا آغاز کنم؟ از روز اول مدرسه، بله؛ از آن روز شروع می کنم. روزی که دری از روشنایی بر من گشوده شد. در یک صبح ابری عازم مدرسه شدم و در میان راه پدر برایم دوست پیدا کرد. تعجب مکن، آنها دو دختر بودند که در همان دبیرستان درس می خواندند. با آن دو وارد مدرسه شدم. مدرسه ام که باید خانۀ دوم من باشد. همه جا تمیز و پاک بود و ساختمان جدید به ساختمان قدیم آن سلام می کرد و پل دوستی شان را محکم حفظ می کردند. کلاس من روشن است و پنجره ای رو به خورشید دارد. من غریب بودم و تنها در کنارم دختری نشسته بود همچون من گمنام. در هیاهوی بچه ها تنها من و او بودیم که ساکت و خموش به صحنه نگاه می کردیم. هر دو به یاد دوستانی بودیم که ترکشان کرده بودیم. یکی می باید این سکوت را می شکست. من، با گفتن (شما هم جدید هستید) این سکوت را شکستم. وقتی دستهایمان برای دوستی درهم فشرده شد، نه من و نه او دیگر تنها نبودیم. نامش مریم است و صورتی به زیبایی مریم عذرا دارد. با ورود قافله سالار سکوت حاکم شد. از میان جمع، قرعه به نام من افتاد. «مبصر شدم». چه بنویسم که چه جایی است؟ هم بزرگ است و هم باشکوه و هم به اندازۀ یک قافله شاگرد دارد. هر روز صبح تا غروب به درس مشغولم. حجم درس سنگین است. خودت که می دانی. شیده و خاله هم حالشان خوب است، اما برای شیده چشم براهی سخت است.
می رسیم به من و کوچه. من و آن پنجره. می خواهم با تو صادق باشم. پس باور کن. باور کن که وقتی شب، کوچه سوت و کور می شود، روشنای یک پنجره به آن حیات می بخشد. باور کن که خطوط پاییز روی کرکره ام بوی بهار می گیرند. باور کن که حتی از پشت پنجرۀ بسته هم می توان زندگی را احساس کرد، می توان شب را دید و با آن رازونیاز کرد. پنجرۀ رو به رو متعلق به دبیری است که می اموزد و در وجودش تنها جوهر آموختن جریان دارد. او از دنیای رؤیایی من فرسنگها فاصله دارد. خیالت راحت شد؟ می دانم که خواهی گفت (تو هنوز بچه ای)، شاید حق با تو باشد و من هنوز کامل نشده ام. او امسال دبیر من نیست. آیا بدشانسی از این بیشتر هم می شود؟ شوخی کردم، عصبانی نشو. شیده بیشتر از آن زمان که شما اینجا بودید به دیدنمان می آید و برای مادر مصاحب خوبی شده است. فکر می کنم تا حدودی جای خالی تو را پر کرده باشد. اغلب شبها آقای قدسی به دیدن پدر می آید و ساعتی با هم گفت و گو می کنند. (البته آقای قدسی بزرگ) خیال بد نکن. روی هم رفته همه چیز خوب و مرتب است و من به قولی که در مورد درسها به تو داده ام وفا دارم. از لباس ساری ات متشکرم، اما من هم مثل فریدون معتقدم که پولهایت را خرج نکن، چون به آن احتیاج پیدا می کنی. نامۀ من هم طولانی شد و دیگر کاغذ جای سفید ندارد، حالا راضی شدی؟ پدر و مادر سلام می رسانند و می گویند مواظب خودتان باشید. از راه دور شما را می بوسم و منتظر نامۀ شما هستم.
مینا
نامه تمام شد. بردم پایین که به مادر نشان بدهم، او در آشپزخانه سرگرم بود. گفت برایش بخوانم. نامه را سانسور شده برای مادر خواندم. هرگاه مکث می کردم اخمهایش درهم می رفت و می پرسید «چطور نوشتی که حتی خودت هم نمی توانی بخونی». لبخند زدم و گفتم «اما مرسده می تواند بخواند، نگران نباشید».
نامه که تمام شد، مادر گفت کاشکی می نوشتی که اگر چیزی احتیاج دارد بنویسد و یا تلفن کند». گفتم که «او دختر عاقلی است و خودش این را می داند». گفت «این همه کاغذ سیاه کردی، فقط چند خطش را برایم خواندی. مگر چه نوشته ای که نمی خواهی من بدانم؟» گفتم «از مدرسه ام نوشته ام اگر باور ندارید خودتان بخوانید». نامه را به طرفش گرفتم آن را نگرفت و گفت «دلم نمی خواهد برایش از آن قطعات غم آور بنویسی». گفتم «می دانم مادر مطمئن باشید چیزی نمی نویسم که باعث نگرانی بشود». سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.

صبح پیش از رفتن به مدرسه نامه را پست کردم. اصلاً حوصلۀ مدرسه را نداشتم. دو روز بود که باران به طور متوالی می بارید. احساس می کردم به آخر دنیا نزدیک شده ام. از یک نواختی زندگی بیزار شده ام، چقدر باید این راه را بروم و بازگردم؟ مادر پرسیده بود (مگر خیال رفتن نداری؟) گفته بودم چرا،اما فکر می کنم که حالم خوش نیست. دستش را روی پیشانی ام گذاشته بود و گفته بود (تب که نداری، ممکن است سرما خورده باشی). سرما نخورده ام اما این هوا غمگینم کرده. و او در حالی که می خندید گفته بود (اما تو عاشق هوای ابری و بارانی هستی. حالا چطور شده که از این هوا شکوه می کنی؟) گفته بودم (من نم نم باران را دوست دارم نه بارش تند آن را. اما این باران یکریز می بارد و خسته ام کرده). و او در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفته بود (به هر حال اگر می دانی که حالت خوش نیست توی رختخواب بمان تا من غذای ساده ای برایت درست کنم). حوصلۀ خانه ماندن را نداشتم. به همین دلیل لباس پوشیدم و عازم شدم.
هنگامی که به مدرسه رسیدم، مریم رو به روی در به انتظار ایستاده بود. با چترش جلو دوید و پرسید «چرا امروز دیر کردی؟» گفتم «حالم خوش نیست». نگاهی به صورتم انداخت و گفت «رنگت پریده، شاید سرماخورده ای». گفتم «مادرم هم همین عقیده را داشت. شاید هر دو درست فهمیده باشید. می شود خواهش کنم که امروز تو کلاس را اداره کنی؟» قبول کرد و هر دو روانۀ کلاس شدیم.
مریم به دفتر رفت و دفتر حضوروغیاب را آورد. بچه ها متوجه شدند که حالم خوب نیست و مریم کارهایم را انجام می دهد. سرجایم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. سرم منگ شده بود و شقیقه هایم به تندی می زد. بچه ها بی توجه به ناراحتی من شلوغ می کردند و همهمه برپا کرده بودند.
ناگهان صداها خاموش شد. تا سربلند کردم، آقای قدسی را که در آستانۀ در کلاس ایستاده بود دیدم. وارد شد و به بچه هایی که به احترامش ایستاده بودند گفت «بفرمایید». بچه ها آن قدر بی صدا نشستند که گویی هنوز ایستاده اند. بیماری فراموشم شد و دچار شوک شدم. آقای قدسی به طرف تخته سیاه برگشت و صدا کرد «مبصر؟» از جا پریدم و گفتم «بله؟» نگاهش را به من دوخت و پرسید «این ساعت چه دارید؟» آب دهانم را فرو دادم و خواستم بگویم، اما یکی از بچه ها پیش دستی کرد و گفت «تاریخ ادبیات». نگاه غضب آلودش را به او انداخت و گفت «از شما سؤال نکردم». بیچاره با شرمندگی سر به زیر انداخت. من متحیر به او نگاه می کردم که او بار دیگر نگاهش را به من دوخت و گفت «لطف کنید در هر جلسه درس مربوطه را روی تخته بنویسید». گفتم «بسیار خوب». اشاره کرد تا بنشینم و سپس از یکی از دختران ردیف اول پرسید «تا کجای کتاب را خوانده اید؟» فروغی، دختری که از او سؤال شده بود، کتاب را گشود و صفحۀ مربوط را آورد. آقای قدسی بار دیگر پرسید «باید پرسیده می شد یا این که باید درس داده شود؟» فروغی گفت «این جلسه باید درس جدید داده شود». آقای قدسی رو به همه کرد و گفت «پس توجه کنید».
شروع کرد. می توانستم درک کنم که بچه ها تا چه اندازه ناراحت بودند. دبیر قبلی ادبیات خانمی بود زیبا و خوشرو که بچه ها دوستش داشتند. کلاسش هم خسته کننده نبود. هنگام درس دادن آقای قدسی، سکوت مطلق بر کلاس حاکم بود و تنها صدای او بگوش می رسید. آقای قدسی کلمات را خیلی رسا و فصیح ادا می کرد و به گفته های کتاب نیز مطالبی می افزود. درس را که داد، برای آنکه بداند آیا دانش آموزان درس گذشته را خوب یاد گرفته اند یا نه، از دو نفر سؤال کرد که هر دوی آنها به علت هول شدن نتوانستند به خوبی از عهدۀ سؤالات برآیند و ناراضی نشستند. همان طور که قدم می زد، به طرف آخر کلاس می آمد. گفت «از امروز دروس ادبیات شما به عهدۀ من گذاشته شده. ما طبق برنامۀ قبلی عمل می کنیم و پیش می رویم. اگر سؤالی هست بپرسید؟» بچه ها به هم نگاه کردند و هیچ کدام سؤالی مطرح نکردند. آقای قدسی در حین آمدن به آخر کلاس، یک یک دانش آموزان را از نظر گذرانید. انتهای کلاس، نزدیک میز من، پشت به پنجره ایستاد. دستهایش را از پشت به هم قفل کرد و نگاهی به میز ما انداخت و به مریم نگریست و پرسید «شما جدید هستید؟» ترس شاگردان در مریم هم اثر گذاشت. او بلند شد و در حالی که صورتش سرخ شده بود جواب داد «بله». او سؤال دیگری نکرد و با گفتن (بفرمایید) میز ما را ترک کرد و سر جایش نشست. سپس فروغی را مخاطب قرار داد و پرسید «هنوز هم مثل گذشته با احساس انشا می نویسی؟» فروغی سر به زیر انداخت و گفت «بله». آقای قدسی گفت «زنگ انشا یادت باشد که اول تو انشا بخوانی. بگو ببینم موضوع انشا را به یاد داری؟» فروغی گفت «موضوع انشایمان باران است». آقای قدسی با خوشحالی گفت «پس باید انشای خوبی نوشته باشی. فراموش نکن، تو اولین نفری هستی که باید انشا بخوانی». فروغی با گفتن (چشم) بار دیگر نشست.
آقای قدسی بلند شد و گفت «همۀ شما از روش تدریس من مطلع هستید. اما برای اطلاع شاگردان جدید باید بگویم روش من این است که در زنگ انشا، نوشتۀ هر شاگردی نقد می شود. به این صورت که یک نفر انشا می خواند و دیگران باید نقاط ضعف او را بیان کنند. اگر انتقادی به جا باشد، از نمرۀ نویسندۀ انشا کم می شود. با این روش شما مجبور می شوید که در نوشتن دقت کنید و اصول و قواعد نوشتن را یاد بگیرید. در نوشتن به نکات زیر توجه کنید:
از مقدمه های زیبا استفاده کنید.
جمله بندیها باید درست و کامل باشند.
در به کارگیری فعلها دقت کنید و از چهارچوب مطلب خارج نشوید و در آخر نتیجه را بیان کنید.
تمام نمرات کلاسی در امتحانات مؤثر خواهد بود. متوجه شدید؟»
عده ای از بچه ها یک صدا گفتند «بله» و او ادامه داد «کم بنویسید، اما خوب و پرمحتوی بنویسید».
با صدای زنگ آقای قدسی گفت «موفق باشید» و کلاس را ترک کرد. بچه ها نفس راحتی کشیدند و گفتند (آخیش راحت شدیم). اما یکی از بچه ها با صدای بلند گفت «کجا راحت شدیم؟ تازه اول بدبختی است. فراموش کردید پارسال چقدر از دست آقای قدسی زجر کشیدیم؟ از جلسۀ آینده نمره های صفر است که وارد دفترمان می شود». فروغی به دفاع از آقای قدسی پرداخت و گفت «اما من خوشحالم که او دبیرمان شد. آقای قدسی می خواهد ما با درک کامل نه به طور سرسری درس یاد بگیریم. کجای این بد است؟» همان شاگرد به طرف فروغی برگشت و گفت «اگر من هم مثل تو ادبیاتم قوی بود از او حمایت می کردم، اما بدبختانه این طور نیستم و باز هم برای این که نمره بگیرم، مجبورم به کتاب انشا رجوع کنم». من و مریم این بحث را رها کردیم و از کلاس خارج شدیم. مریم گفت «اینقدرها هم که بچه ها می گویند وحشتناک و بداخلاق نیست». خندیدم و گفتم «دوست من فراموش نکن که من و تو تازه وارد هستیم و تجربۀ بچه ها را نداریم. هر چه باشد آنها با آقای قدسی کارکرده اند و او را بهتر از ما می شناسند. اما باید اعتراف کنم که من با تو هم عقیده ام و او را بداخلاق و خشک نمی دانم. دیدی که با فروغی چه برخوردی کرد. مثل این که او را سالهاست می شناسد». مریم گفت «هر دبیری توی درس خودش دنبال شاگردی است که خوب آن را درک کند. فروغی اگرچه در ریاضیات شاگرد زرنگی نیست، اما از حق نگذریم ادبیاتش خوب است و به همین دلیل هم آقای قدسی با او خوب است».
با هم به بوفه رفتیم و چیپس خریدم. هنوز پاکت آن را باز نکرده بودم که از بلندگو صدایم زدند. به دفتر احضار شده بودم. چیپسم را به مریم دادم و گفتم «من می روم ببینم چه خبر است». مریم تا میانۀ راه با من آمد و در کریدور از من جدا شد و من به دفتر رفتم.
وقتی وارد دفتر شدم، آقای قدسی را دیدم که ایستاده بود و به کتابی که در دست داشت نگاه می کرد. به طرف میز مدیر رفتم و گفتم «مرا احضار فرمودید؟» خانم مدیر لبخندی زد و گفت «صدایت کردم تا بگویم که من و آقای قدسی توافق کرده ایم که مسئولیت کتابخانه را به تو محول کنیم. قبول می کنی؟» گفتم «هر چه شما بفرمایید». گفت «پس موافقی. از امروز مسئولیت کتابخانه با تو است و تو مسئول نگهداری کتابها هستی. اگر کتابی مفقود شود و یا پاره تحویل بگیری، خودت باید جوابگو باشی. وقتی کتاب را تحویل می دهی یادآوری کن صحیح و سالم و در وقت معین به کتابخانه برگردانند. خودت قبلاً با کتاب سروکار داشته ای؟» گفتم «بله، در دبیرستان قبلی هم مسئولیت کتابخانه با من بوده. به این کار واردم». با خوشحالی گفت «چه بهتر، پس در این کار بی تجربه نیستی. حالا با آقای قدسی به کتابخانه برو، بقیۀ کارها را ایشان به تو می گویند».
به اتفاق آقای قدسی از دفتر خارج شدیم. آقای قدسی همان کتاب را که در دفتر مطالعه می کرد در دست داشت. در کنار هم از پله ها بالا رفتیم. بچه ها ما را نگاه می کردند. نزدیک سالن سخنرانی ایستادیم و از میان دسته ای کلید، یکی را جدا و در سالن را باز کرد. صندلیها با نظم و ترتیب چیده شده بود. چند پوستر و یک نقشۀ بزرگ ایران هم روی دیوار به چشم می خورد. در آخر سالن کنار سن در دیگری بود که آقای قدسی آن را هم باز کرد و خودش را کناری کشید تا اول من داخل شوم. رو به رو، کتابخانه ای نه چندان بزرگ دیدم. دو ردیف میز و صندلی برای مطالعه بیشتر نداشت. آقای قدسی گفت «کتابخانۀ کوچکی است، اما کتابهای خوب و آموزنده ای دارد. من از وقتی که کارم را در این دبیرستان شروع کردم مسئولیت کتابخانه را هم به عهده گرفتم و سعی کردم تا آموزنده ترین کتابها را برای مطالعۀ شاگردان گردآوری کنم. بیایید جلو و نگاه کنید». قفسه ها به ترتیب شماره گذاری شده بودند و هر قفسه مخصوص یک موضوع بود. کتابهای- علوم، جغرافیا، تاریخ، ادبیات کهن و معاصر- همین طور که مشغول نگاه کردن بودم پرسیدم «این کتابخانه بدون رمان است؟» به جای جواب پرسید «چه رمانی؟» گفتم «رمان از نویسندگان بزرگ. من فکر می کنم بچه ها بیش از کتابهای علمی مشتاق مطالعۀ رمان باشند». گفت «این نظر تمام دخترها است یا این که فقط نظر شما است؟» گفتم «همه را نمی دانم، اما فکر می کنم اغلب طرفدار رمان هستند». کمی به فکر فرو رفت و گفت «اما هیچ کس در این مورد حرفی به من نزده». گفتم «شاید به این علت است که کتابهای علمی را بیشتر اهل تحقیق مطالعه می کنند، نه قشر جوان و دانش آموز. اگر کتابخانه مجموعه ای از رمانهای نویسندگان بزرگ را هم داشته باشد، کامل می شود در آن صورت به شما قول می دهم که تعداد کتاب خوانهای این مدرسه بیشتر بشود. تبسمی کرد و گفت «روی پیشنهاد شما فکر می کنم. با این ابراز عقیده تان متوجه شدم که شما هم در زمرۀ خوانندگان رمان هستید، نه به قول خودتان دانش پژوه». گفتم «من به هر دو علاقه دارم، اما همان طور که فرمودید، رمان را ترجیح می دهم. می شود سؤال کنم چرا من را برای این کار انتخاب کردید؟» پوزخندی زد و گفت «به این دلیل که فروغی هیچ وقت تنها نیست و از مصاحبت و معاشرت با دیگران پرهیز نمی کند. اما شما تنها هستید، لااقل از مصاحبت کتاب استفاده کنید». با تمسخر گفتم «شما از حرفهای مادرم طوری برداشت کردید که انگار من انسان نیستم و از آدمها فرار می کنم. اگر دلیل انتخاب من این است، باید بگویم که شما اشتباه کردید. درست است که من به مطالعه خیلی علاقه دارم، اما ...» سخنم را قطع کرد و گفت «منظورم این نبود، هدفم این بود که با مطالعۀ بیشتر، اطلاعات وسیعتری نسبت به دنیا پیدا کنید و آن را پوچ ندانید». با تعجب پرسیدم «شما از کجا می دانید که من دنیا را پوچ می دانم؟» تبسمی کرد و گفت «آن شب که به خانه تان آمدیم، شما روی روزنامه با خط درشت نوشته بودید- زندگی پوچ است- من بی اراده آن را خواندم. حالا می خواهم به شما این فرصت را بدهم تا با مطالعه، چشم دلتان را باز کنید و ببینید که دنیا نه پوچ است و نه بیهوده. حالا منظورم را درک کردید». گفتم «بله فهمیدم. اما باید بگویم که من به آن چیزی که نوشتم پای بند نیستم». با تمسخر گفت «به حرفهایتان که اعتقاد ندارید، به نوشته تان هم پای بند نیستید. پس به چه چیز معتقدید؟» سر به زیر انداختم و گفتم «نمی دانم». با همان لحن گفت «انسان بی اعتقاد گمراه است». نگاهش می کردم. او ادامه داد «باید در زندگی به چیزی معتقد بود. به وجود خدا اعتقاد داری؟» گفتم «بله». پرسید «آیا اعتقاد داری که این جهان بی دلیل به وجود نیامده و پس از این دنیا دنیای دیگری هم هست؟» گفتم «بله، به قیامت و جهان آخرت معتقدم». پرسید «آیا اعتقاد داری که فرستادن رسولان الهی برای تکامل و تعالی انسانها بوده تا راه بهتر زندگی کردن را به بشر بیاموزند؟» گفتم «بله». خندید و گفت «پس تو انسان بی اعتقادی نیستی. فقط عمل نداری، یعنی به آنچه معتقدی عمل نمی کنی. اگر به اعتقادات پای بند باشی، نمی گویی که دنیا پوچ و بیهوده به وجود آمده است». گفتم «من ننوشتم که به وجود آمده است. بلکه نوشته بودم پوچ است. چون سرانجام زندگی مرگ است». صدای زنگ بلند شد و آقای قدسی در حالی که کتاب را در گنجه جا می داد، گفت «ما باید بیشتر با هم گفت و گو کنیم و ریشۀ این یأس را پیدا کنیم»، و در کتابخانه را بست. با خنده گفتم «شما در انتخاب من به عنوان مسئول کتابخانه اشتباه کردید». به طرفم برگشت و گفت «برعکس، من هیچ وقت در انتخابم اشتباه نمی کنم. من با شناخت کامل شما را انتخاب کردم و می دانم که از عهدۀ این مسئولیت برخواهید آمد».
بچه ها به کلاس رفته بودند. مریم پرسید «این همه وقت کجا بودی؟» گفتم «کتابخانه و از این ساعت من مسئول تحویل کتاب به بچه ها شده ام». با شوخی گفت «خوب خودت را توی دل خانم مدیر جا کردی. هنوز از گرد راه نرسیده هم مبصر شدی و هم مسئول کتابخانه». گفتم «به این دلیل است که یک پارتی مهم دارم». با تعجب به من خیره شد و پرسید «پارتی ات کیست؟» گفتم «آقای قدسی». چشمانش گرد شد و تکرار کرد «آقای قدسی؟» گفتم «بله، آقای قدسی. او هم دبیرم است و هم همسایه مان. ما با خانواده اش رفت و آمد داریم». گفت «شوخی نکن». گفتم «اتفاقاً شوخی نمی کنم و حرفم جدی است». پرسید «پس چرا زودتر نگفتی که آقای قدسی را می شناسی؟» گفتم «چون لزومی نداشت، تا او دبیر ما نشده بود فقط همسایۀ ما بود. اما الآن دبیرم هم هست. خانوادۀ او گرم و صمیمی هستند؛ اما رفتار خودش در خانه هم همین طور است که می بینی. از نظر او من یک شاگردم و نه یک آشنا». خندید و گفت «اصلاً تو را نمی شناسد. از انتخابش پیداست. دختر چرا می خواهی به من تفهیم کنی که هیچ احساسی بین شما نیست؟» گفتم: «چون حقیقتاً هم هیچ احساسی بین ما نیست». دستم را گرفت و گفت «قبول می کنم، خواستم شوخی کرده باشم. قیافه و رفتار آقای قدسی طوری نیست که دل دختری را بلرزاند. اگر این جریان در مورد آقای ادیبی بود باور نمی کردم. چرا که او هم خوش قیافه است و هم مهربان». گفتم «ممکن است من بعدها به درس دادن او علاقه مند بشوم؛ دلم نمی خواهد که تو فکر کنی من ...» حرفم را قطع کرد و گفت «می دانم چه می خواهی بگویی. از جانب من مطمئن باش. خودم در سال گذشته عاشق دبیر شیمی ام بودم. دل بستن من به او نه به دلیل تعلق خاطری بود که نسبت به خود او داشتم، بلکه به خاطر شیوۀ تدریسش بود». گفتم «ما که بیش از یک جلسه با او کار نداشتیم. در این یک جلسه هم که مفتون درس دادنش نشدم. اما بعد را نمی دانم». مریم خندید و گفت «چنان رعب و وحشتی سر کلاس به وجود آورد! وقتی پرسید شاگرد جدید هستم چیزی نمانده بود که از ترس پس بیافتم». گفتم «نگاهت می کردم، به قدری سرخ شده بودی که گفتم الآن بیهوش می شوی». با صدای بلند خندید و گفت «شاید من هم روزی مثل تو عاشق او شدم. فردا را چه دیدی؟» گفتم «خواهش می کنم آشنایی ما را بزرگ نکن و از کاه کوه نساز». گفت «اتفاقاً من می خواستم این را به تو بگویم. می خواستم بگویم که کارهای آقای قدسی را بزرگ نکن و روی گفته هایش تفسیر نگذار. این به نفع تو است. دبیرها شاگردانشان را کودکانی می بینند نیازمند محبت و نوازش. اگر هر شاگردی فکر کند که دبیرش نظر خاصی نسبت به او دارد، آموزش و مدرسه معنی خودش را از دست می دهد. تو حتی بدون پارتی هم موفق می شوی. چون شاگرد زرنگی هستی و نظر آنها را به خودت جلب می کنی. نباید فکر کنی که تمام آنها نسبت به تو علاقه ای خاص دارند و محبتشان از روی قصدی است». خندیدم و گفتم «متشکرم که این یادآوری را کردی. اما می گویم که من هیچ وقت دستخوش احساس نمی شوم و به قول برادرم- من در سینه ام قلبی ندارم- اما می خواهم از تو خواهش کنم که مراقبم باشی و اگر دیدی که دستخوش احساس شدم، به من یادآوری کنی. دلم نمی خواهد حتی یک قدم به طرف سراب بردارم». پرسید «آن وقت از من نمی رنجی؟» گفتم «به رنجش من نگاه نکن، با این که زودرنج و حساس هستم، اما منطق را هم می پذیرم. تو مرا به یاد خواهرم مرسده می اندازی. تو درست مثل او هستی و با این حرفهای دوپهلویت درست مثل او عمل می کنی». لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت «حالا که مثل خواهرت هستم به خودم حق می دهم اشتباهاتت را گوشزد کنم. حالا چه خوشت بیاید چه نیاید». هر دو خندیدیم.
دبیر طبیعی دیر کرده بود و این غیبت بچه ها را به وجد آورد. قرار بود که این ساعت از درسهای خوانده شده امتحان بگیرد. چون نیامد، بلند شدم و به جای او نشستم و کلاس را آرام کردم. در کریدور هیچ کس نبود. به بچه ها گفتم آرام باشند تا من بروم دفتر.
خانم ناظم اطلاع داد که (آقای سلیمی نمی آید، خودت کلاس را اداره کن) وقتی به کلاس برمی گشتم تصمیم گرفتم که با بچه ها شوخی کنم. به محض ورود به کلاس گفتم «بچه ها ورقه ها روی میز. الآن آقای سلیمی می رسد». بچه ها با گفتن (ای وای) ورقه ها را درآوردند و چشم به در کلاس دوختند. روی صندلی معلم نشسته بودم. دلم نیامد بیش از این بچه ها را در اضطراب باقی بگذارم. خندیدم و گفتم «بچه ها راحت باشید، این ساعت دبیر نداریم». بچه ها از شنیدن این مطلب به هوا پریدند و ورقه ها را به پرواز درآوردند. نظم کلاس برهم ریخت. گفتم «ساکت اگر شلوغ کنید، مجبور می شوم درس بپرسم. آرام بگیرید و فقط مطالعه کنید. با صدای ضربه ای به در کلاس، نفس همه بند آمد. گمان کردند که آقای سلیمی وارد می شود. وقتی در را گشودم از دیدن بابای مدرسه نفس راحتی کشیدند و مشغول صحبت شدند.
بابای مدرسه گفت «خانم افشار برود کتابخانه»، گفتم «افشار خودم هستم»، گفت «خانم مدیر فرمودند بروید کتابخانه. یکی از کلاسهای ششم دبیر ندارند و شاگردان می خواهند کتاب بخوانند». با گفتن (بسیار خوب) بالا رفتم. بابا در کتابخانه را باز کرده بود و چند نفر پشت میز مشغول مطالعه بودند. دو نفر دیگر هم کتابها را برانداز می کردند. با ورود من نگاهشان متوجه ام شد. همان کتابی که آن روز در دست آقای قدسی بود برداشتم و پشت میز نشستم. کتاب آیین دوست یابی دیل کارنگی بود.
یکی از دانش آموزان پرسید «شما مسئول کتابخانه شده اید؟» گفتم «بله» گفت «به نظرم شما امسال وارد این دبیرستان شده اید، این طور است؟» باز هم تأیید کردم. یکی دیگر پرسید «شما با خانم مدیر نسبتی دارید؟» گفتم «نه». پرسید «با آقای قدسی چطور؟» باز هم گفتم «نه». همان دختر نگاه پرتکبری به من انداخت و در حالی که گوشه چشم نازک می کرد پرسید «پس چرا شما را انتخاب کردند؟ یعنی از شما باصلاحیت دارتر توی این مدرسه پیدا نمی شود». گفتم «مگر اشکالی دارد که من مسئول باشم». گفت«اشکال که چه عرض کنم، سال پیش این کتابخانه حال و هوای دیگری داشت، اما امسال سرد و بی روح است». طعنه اش را فهمیدم، اما خود را به نادانی زدم وگفتم «اما شوفاژکتابخانه روشن است و اینجا هم به قدر کافی گرم است». باردیگرپشت چشمش را نازک کرد و گفت «منظور من گرمای کتابخانه نبود، منظورم وجود شماست». گفتم «هان، حالا منظورتان را فهمیدم. پس ایراد از من است نه از شوفاژ. من نمی دانم که سال گذشته چه کسی مسئول کتابخانه بوده و تمایلی هم ندارم که بدانم، اما به شما می گویم که امسال من عهده دار این کار شده ام و مجبورید که وجودم را تحمل کنید؛ حالا چه سرد وچه گرم».
گفته های آنها عصبانی ام کرده بود. چون یک سال از من بزرگتر بودند به خود حق می دادند که خودشان را خیلی بالاتر از من بدانند و هرگونه دلشان می خواهد با من صحبت کنند و حتی مرا به باد استهزا بگیرند. یکی کتاب را محکم روی میز کوبید و گفت«اینجا اسمش کتابخانه است، اما کتابی که قابل خواندن باشد ندارد». پرسیدم «شما رمان خوان هستید؟» نگاهم کرد و پرسید «چطور مگر؟» گفتم «چون جز رمان همه جور کتابی داریم. اگر به رمان علاقه مندید باید بگویم که تا چند روز دیگر از این کتابها هم خریداری می شود و درکتابخانه می گذارند». خوشحالی زودگذری در چهره اش دیدم، اما او خیلی زود ماسک بی تفاوتی بر چهره زد وگفت: «منظور من کتاب رمان نبود، من اکثر این کتابها را خوانده ام. دنبال کتاب جدید هستم». کتابم را برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم «این کتاب جدید است». کتاب را گرفت و نگاهی به اسم آن انداخت و با بی میلی روی میز گذاشت و گفت «خارجی است، من نویسندگان ایرانی را ترجیح می دهم». گفتم «اما کتاب آموزنده ای است. در باب دوست پیدا کردن. آن را مطالعه کنید». گفت «گفتم که نویسندگان ایرانی را ترجیح می دهم». کتاب- شگفتیهای جهان- را پیشنهاد کردم. آن را هم رد کرد و پرسید «کی کتابهای تازه می رسد؟» گفتم «ظرف چند روز آینده. باید آقای قدسی وقت خریدن آنها را داشته باشند». پوزخندی زد و پرسید «شما نگفتید چطور شد که به این سمت انتخاب شدید. بچه ها معتقدند که شما یا باید فامیل خانم مدیر باشید و یا نسبتی با آقای قدسی داشته باشید». گفتم «متأسفانه اعتقاد بچه ها بی اساس است و هیچ نسبتی با آنها ندارم». پرسید «خود شما تعجب نکردید که چرا انتخاب شدید و نه یکی دیگر؟» گفتم «نه تعجب نکردم. چون قبلاً هم کتابدار مدرسۀ قبلی ام بوده ام. فکر کردم که ممکن است به همین دلیل انتخاب شده ام». با تمسخر گفت «اما ما چیز دیگری می دانیم که شما نمی دانید». گفتم «شما چه می دانید؟» با همان لحن گفت «تمام بچه ها می دانند که آقای قدسی با شما رابطۀ خانوادگی دارد و نسبت به شما هم محبت دارد و به همین دلیل شما به این سمت انتخاب شده اید». با خشم روی میز کوبیدم و گفتم «به هر دلیل که می خواهید فکر کنید. برایم مهم نیست. شما اینجا آمده اید کتاب مطالعه کنید یا از من بازخواست کنید؟ اگر به این حرفها ادامه دهید، همۀ شما را از کتابخانه بیرون می کنم». ناگهان همه کتابها را رها کردند و در حالی که کتابخانه را ترک می کردند گفتند «حرف حق که عصبانی شدن ندارد». دلم می خواست تمام کتابها را برسرشان بکوبم. صدای زنگ آمد و هیاهوی بچه ها در حیاط پیچید. با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم، اما آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست عقده ام را بر سر کسی خالی کنم. کتابهای روی میز را برداشتم و سرجایشان گذاشتم. در همین هنگام آقای قدسی وارد شد. در دستش شاهنامۀ فردوسی بود. سلام سردی که کردم موجب حیرتش شد و پرسید «خانم افشار! حالتان خوب است؟» بدون این که نگاهش کنم گفتم «بله متشکرم».
نمی خواستم آن هوای خفقان آور را تنفس کنم. گفتم «اگر با من کاری ندارید بروم؟» همچنان متعجب بود. سر تکان داد و گفت «کاری ندارم، می توانید بروید». مسافت کتابخانه تا حیاط را دویدم و از پله ها سرازیر شدم و خود را به حیاط رساندم. مریم مقابل بوفه ایستاده بود و انتظار می کشید. به او که رسیدم نفسم بند آمده بود. پرسید «چرا دویدی؟ نمی توانستی آرام راه بیایی که به نفس نفس نیفتی؟» گفتم «سر به سرم نگذار که خیلی عصبانی هستم». پرسید «چرا؟ با آقای قدسی مشاجره کردی؟» لحن نیش دار او بر عصبانیتم افزود. گفتم «چه غلطی کردم که گفتم من با آقای قدسی آشنایی دارم». بهت زده نگاهم کرد و پرسید «تو چه ات شده؟ چرا این قدر ناراحت هستی؟» گفتم «هیچ». گفت «خواهش می کنم. بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر تو را عصبانی کرده». برایش ماجرا را شرح دادم. دستم را گرفت و گفت «من منظوری نداشتم، فقط می خواستم شوخی کنم، اگر از حرفم رنجیدی معذرت می خواهم». گفتم «حرف تو ناراحتم نکرد، بلکه از این عصبانی هستم که چرا نتوانستم کاری بکنم». پرسید «چه کاری؟» گفتم «این که تمام کتابها را به سرشان بکوبم و عقده ام را خالی کنم». خندید و گفت «به جای آنها عقده ات را سر من خالی کردی؛ حالا آرام شدی؟» گفتم «چرا بعضی باید به خودشان اجازه بدهند که در مسائلی که به آنها مربوط نمی شود دخالت کنند؟» گفت «اما به آنها مربوط می شود و حق خود می دانند که بدانند چرا به جای آنها دختری تازه وارد مسئول کتابخانه شده». گفتم «من که به اختیار خودم این کار را قبول نکردم. باید شعور داشته باشند و این موضوع را درک کنند». گفت « مسلماً می دانند که تو خودت را کاندید نکرده ای. کنجکاوی آنها به این علت است که می خواهند بدانند چه عاملی باعث این کار شده». گفتم «بر فرض هم که دانستند، چه نفعی برای آنها دارد؟» گفت «هیچ، فقط کنجکاویشان ارضاء می شود. جلوی کنجکاوی بچه ها را نمی توانی بگیری. از هفتۀ آینده امتحانات شروع می شود و بچه ها سرگرم امتحانات می شوند و دیگر وقتی برای کنجکاوی این مسئله ها باقی نمی ماند. اخمهایت را باز کن و از آفتاب پاییزی لذت ببر».
بار دیگر خونسردیش من را به یاد مرسده انداخت. با خودم گفتم (ای کاش من هم مثل این دو تا بودم). با تمام کوششی که کردم، موفق نشدم تا برخورد آن دخترها را فراموش کنم و همچنان کینۀ آنها را به دل گرفته بودم و دلم می خواست به گونه ای زخم زبانشان را تلافی کنم.
زنگ که خورد، خانم مدیر از بلندگو اعلام کرد (بچه ها همه صف ببندید). مریم گفت «دیگر چه اتفاقی افتاده؟» صف ما درست روبه روی دفتر بسته شد و تمام بچه ها می توانستند داخل دفتر را ببینند. آقای قدسی سیگار می کشید و فنجان چای هم مقابلش بود. او فارغ از تجمع بچه ها، با خانم فصیحی که دبیر زبان بود گفت و گو می کرد. خانم فصیحی را همۀ بچه ها دوست داشتند. او موهایی خرمایی داشت که به پوست سفید صورتش زیبایی بیشتری می بخشید. سال گذشته شایع شده بوده که با آقای ادیبی که دبیر ریاضیات سال اول است، می خواهد ازدواج کند. اما این مطلب از حد شایعه تجاوز نکرده بود؛ هنوز هم آن دو مجرد بودند. از گفت و گوی آن دو دلم گرفت. به مریم گفتم «زوج خوبی می شوند». اخمهایش را درهم کشید و گفت «فکر بد نکن، آن دو تا فقط با هم همکار هستند». سخن او با خانم مدیر درهم آمیخت و مریم سکوت کرد تا گفته های او را بشنویم. خانم مدیر گفت «شما را جمع کردم تا اطلاع بدهم که از فردا مدرسه دو شیفته می شود. به این صورت که شما در دو شیفت صبح و بعدازظهر باید به مدرسه بیایید. شاگردانی که خانه شان از مدرسه دور است، می توانند غذا همراه بیاورند و در مدرسه حاضر باشند. زنگ رأس ساعت دو می خورد. تغییراتی هم در برنامۀ کلاسها به وجود آمده که مبصرها به دفتر بیایند و این برنامه را تحویل بگیرند. فراموش نکنید که این تغییر ساعت را به خانواده هایتان اطلاع بدهید. این دو شیفت شدن مدارس به نفع شماست. می خواهم که شما بهترین استفاده را از این ساعات ببرید و در بالا بردن سطح معلوماتتان بکوشید. حالا بفرمایید سر کلاسهایتان و مبصرها بیایند دفتر».
دانش آموزان به طرف کلاسها به راه افتادند و من به دفتر رفتم. حضور مبصرها با دبیران در دفتر موجب ازدحام شده بود. وقتی وارد شدم، آقای قدسی سرتاپایم را برانداز کرد و بدون پرسش به تماشا نشست. یکی از مبصرهای کلاس ششم کنارم ایستاده بود و برای آن که زودتر برنامه را از خانم مدیر بگیرد مرا هل داد. با این کارش تعادلم به هم خورد و نزدیک بود روی خانم فصیحی پرت شوم. با شرمندگی از خانم فصیحی پوزش خواستم. لبهای زیبایش را گشود و گفت «اشکالی ندارد». آقای قدسی آن دختر را مخاطب قرار داد و به نام فامیل صدایش کرد و گفت «خانم نیکنام! مواظب باشید. چرا عجله می کنید؟» نیکنام به جای عذرخواهی از من از او عذرخواست و کمی خود را از میز عقب کشید. خانم مدیر متوجه شد و اول لیست کلاس ما را بیرون آورد و به دستم داد و گفت «برنامه را روی تخته بنویس تا همه یادداشت کنند». نگاهی از حق شناسی به آقای قدسی انداختم. لبخندی زد و گفت «افشار لطف کن و از روی لیست روزهایی را که من با کلاس شما کار دارم یادداشت کن و برایم بیاور». با گفتن (چشم) از دفتر خارج شدم.
کاری که او برایم انجام داد، خیلی اهمیت داشت. به شاگردی که خود را از من برتر به حساب آورده بود، نشان داد که حق تقدم با من بوده است و او را ادب کرده بود. پس از نوشتن برنامه روی تخته سیاه، کاغذی برداشتم و ساعات و روزهایی را که آقای قدسی با ما کار داشت، یادداشت کردم و به طرف دفتر رفتم. دبیران از دفتر خارج می شدند. صبر کردم تا او هم خارج شود. هنگامی که آمد به طرفش رفتم و کاغذ را به او دادم. تشکر کرد و به کلاس رفت.
با ورود دبیر تاریخ، دیگر فرصت نبود تا جریان را برای مریم تعریف کنم. اما هنگام خروج از مدرسه برایش تعریف کردم. دستی روی شانه ام زد و گفت «حالا راحت شدی؟» گفتم «هم خوشحال شدم و هم راحت. دلم می خواهد که همۀ آنها بدانند یک سال اختلاف کلاس نباید موجب غرورشان بشود». لبخندی زد و گفت «پس سعی کن وقتی خودت هم به کلاس ششم رفتی دچار غرور و خودبزرگ بینی نشوی». با قاطعیت گفتم «مطمئنم که این طورنمی شوم».
مریم پرسید «نفهمیدی برنامۀ امتحانات را کی می دهند؟» گفتم «صحبتی از برنامۀ امتحانی نبود. شاید فردا یا پس فردا بدهند. باید خودمان را برای امتحان آماده کنیم». گفت «من هیچ آمادگی ندارم و نمی دانم چرا نمی توانم یک برنامۀ خوب و منظم طرح ریزی کنم». گفتم «اگر مایل باشی من برنامه ام را برایت می آورم و تو هم طبق برنامۀ من عمل کن». با خوشحالی پذیرفت و گفت «این لطف تو را فراموش نمی کنم». گفتم «کاری نکردم که تشکر می کنی. خیلی میل داشتم در ریاضیات کمکت کنم؛ اما متأسفانه خانه هایمان از هم دور است». گفت «اگر نزدیک هم بود نمی توانستم بیایم. فراموش کردی که مادرم ...». گفتم «شاید آن موقع من به دیدنت می آمدم». جلو در مدرسه ایستادیم و او با اندوهی عمیق گفت «فرق نمی کرد. من حتی اجازه ندارم دوستانم را به خانه دعوت کنم. اما به هر حال ممنونم». دستم را فشرد و حرکت کرد.
شکوه و پری مقابل در ایستاده بودند. هنگامی که از مریم خداحافظی کردم با آنها به راه افتادیم. مقداری که رفتیم گفتم «هردوی شما کلاس ششم هستید، اما تعجب می کنم که چرا غرور و خودبزرگ بینی در شما وجود ندارد». متعجب شدند و با هم پرسیدند «چطور مگه؟» به اختصار ماجرای کتابخانه و دفتر را برایشان تعریف کردم. پری به شوخی گفت «اگر شاگرد ممتازی نبودی به تو حسادت نمی کردند». نگاهش کردم. او با همان لحن ادامه داد «تو یک طوری توی کلاس ششم مطرح شده ای که غالباً دبیرها از تو نام می برند و به قول معروف روی تو حساب باز کرده اند. این است که تو باعث حسادت بعضی بچه ها شده ای». وقتی دید هنوز متعجب نگاهش می کنم ادامه داد «شاید تو خودت ندانی، اما اکثراً می گویند که تو ممکن است تنها شاگرد اول امتحان نهایی باشی». گفتم «هنوز یک سال دیگر درس دارم؛ چطور این پیش بینی را کرده اند؟» خندید و گفت « سالی که نکوست از بهارش پیداست. جز این است که تو در تمام طول تحصیل شاگرد ممتاز بوده ای؟» گفتم «بودم، اما مشخص نیست که این دو سال هم ممتاز باشم. جز من شاگردان زرنگ دیگر هم هستند و در ثانی برفرض هم که ممتاز بشوم. چرا باید مورد حسد کلاس ششمی ها باشم؟ آنها که زودتر از من دیپلم می گیرند». نگاهی به من انداخت و گفت «می دانیم؛ اما اکثر دبیرها تو را به عنوان شاگرد درس خوان و نمونه مثال می زنند. همین برای برانگیختن حس حسادت کافی است. اما اگر بخواهیم از بُعد دیگری به این مسئله نگاه کنیم، به نظر من این یک امر عادی بود که از تو سؤال کردند- چه کسی تو را برای مسئولیت کتابخانه انتخاب کرده- اگر تو خودت هم جای آنها بودی این سؤال را می کردی، اما این که آنها خود را برتر از تو دانسته اند، باز هم به نظر من عادی است. چون تو از کلاس چهارمی ها بالاتر هستی و کلاس ششمی ها از پنجمی ها. قبول نداری؟»
گفتم «چرا قبول دارم. اما این که آنها خودشان را محق بدانند که هر کاری دلشان می خواهد بکنند و برای بالاتر بودن کلاس دیگران را مسخره کنند را قبول ندارم». شکوه حرفم را تأیید کرد و گفت «تحقیر انسانها کار درستی نیست. به نظر من خوار و کوچک شمردن دیگران ناشی از عقده های روانی است. من به این معتقدم که درخت هرچه بارش بیشتر باشد سر به زیرتر است. هیچ کدام از ادبا و فضلا، با تمام دانششان هرگز خودشان را برتر از دیگران به شمار نیاورده اند، وای به حال ما که هنوز فرمول اکسیژن را بلد نیستیم. به عقیدۀ من تو کار خوبی کردی که آنها را سر جایشان نشاندی. از این به بعد می فهمند که با چه کسی طرفند و دست از سرت برمی دارند. اگر در مقابل آنها ضعف نشان داده بودی مطمئناً کارشان را تکرار می کردند. انسان باید به کسی احترام بگذارد که احترام پذیر باشد». پری گفت «من با شدت عمل مخالف نیستم، اما فکر می کنم که خیلی از هتاکیها را هم می شود با سکوت جواب داد. گاهی وقتها سکوت برنده تر از هر کاردی است. تو در نظر بگیر که اگر یکی از آنها از مجادله دست نمی کشید و کار بگو مگو را ادامه می داد، چه به روزت می آمد. مسلماً بیش از پیش اعصابت خرد می شد. اما اگر من به جای تو بودم در مقابل اولین سؤال آنها با خونسردی می گفتم- من جواب سؤال شما را نمی دانم، اگر خیلی مایل به دانستن هستید می توانید یا از خانم مدیر یا از آقای قدسی بپرسید؛ مسلماً جواب درستی خواهید شنید- با این صحبت محترمانه به آنها می گفتی که فضولی موقوف و خودت را راحت می کردی». نظرش را پسندیدم و تصمیم گرفتم که اگر بار دیگر با این گونه افراد رو به رو شدم، همین را بگویم. تا هم جوابشان را داده باشم و هم اعصاب خود را خرد نکرده باشم. خندیدیم و گفتم «از راهنماییت ممنونم. از این به بعد می دانم که با آدمهای فضول و خودخواه چگونه برخورد کنم». دستم را که برای خداحافظی دراز کرده بودم به گرمی فشردند و با گفتن (موفق باشی) به راه خود رفتند.
سوز پاییزی مستقیم به صورتم می خورد و اشکم را درآورده بود. همزمان با رسیدن من جلو در خانه، اتومبیل آقای قدسی هم رسید. من زنگ در را فشردم و او کلید انداخت تا در حیاط را برای داخل بردن اتومبیل بگشاید. سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم با او گفت و گو کنم. در باز شد، وارد شدم.
در بدو ورود سکوت و سکون خانه غمگینم کرد. اما وقتی در سالن را باز کردم، برخورد موجی از هوای گرم خوشحالم کرد و با عجله به طرف آشپزخانه دویدم. از دیدن مادرجون که با مادر گرم گفت و گو بود چنان شادمان شدم که با کلاسور او را در بغل گرفتم و صورتش را غرق در بوسه کردم. او بوی محلۀ قدیمی مان را می داد. کنارش نشستم و او را بو کردم. با بهت نگاهم کرد و پرسید «چرا مرا بو می کنی؟» گفتم «چون بوی محله مان را می دهی». خندید و گفت «اما من این لباس را تازه تن کرده ام». گفتم «وقتی از محل خارج می شدی لباست بو گرفته». با شوخی بلوزش را بویید و گفت «من که چیزی نمی فهمم». مادر گفت «مینا عقیده دارد که هیچ کجا مثل محل قدیممان بوی خوش ندارد». با تمسخر پرسید «دلت برای جوی پر از لجن تنگ شده؟» گفتم «هم بوی جوی، هم بوی برگ درخت توت، هم بوی ... چه می دانم بالاخره دلم برای همه چیزش تنگ شده». خندید و گفت «برای همه جز مادرجون». صورتش را نوازش کردم و گفتم «و بیشتر از همه برای مادرجون». گفت «باور نمی کنم. اگر دلت برای من تنگ شده بود یک سری به ما می زدی؟» گفتم «آن وقت راضی می شدی که من تجدید بشوم؟» سر تکان داد و گفت «نه راضی نمی شوم. اما واقعاً دلم برایتان تنگ شده بود. از وقتی که مرسده رفت، دائم به محمود می گویم که مرا به خانه تان بیاورد.اما نمی شود. تا امروز که گفتم اگر مرا نمی بری خودم با اتوبوس می روم. قبول کرد و مرا آورد». گفتم «ای کاش زودتر از اینها محمودآقا را تهدید می کردی و زودتر به دیدنمان می آمدی». گفت «غصه نخور. خودم اینجا را یاد گرفته ام و بار دیگر منتظر محمود نمی شوم که مرا بیاورد. خودم می آیم». گفتم «ببینیم و تعریف کنیم». مادر پرسید «اول غذا می خوری یا چایی؟» گفتم یک استکان چایی می خورم. امروز از صبح هوس چای کرده بودم. تا شما بریزید من هم لباسم را عوض می کنم». کلاسورم را برداشتم و به طبقۀ بال رفتم.
از روزی که شیده کرکره را عقب کشیده بود، به همان صورت باقی مانده بود. پردۀ اتاق آقای قدسی هم کنار بود. کلاسورم را روی میز گذاشتم. همین که خواستم لباسم را تغییر بدهم، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. صدای آقای قدسی توی گوشی پیچید. سلام کردم. او گفت «تلفن کردم تا بگویم که در مورد پیشنهاد شما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با شماست». پرسیدم «کدام پیشنهاد؟» گفت «راجع به رمان. فراموش کردید؟» گفتم «هان بله یادم آمد. خیال دارید برای کتابخانه رمان بخرید؟» گفت «بله و اگر مایل باشید با هم کتابها را انتخاب می کنیم، چطور است؟» گفتم «از این بهتر نمی شود. کی باید برویم؟» گفت «فردا از راه مدرسه. به مادرتان اطلاع بدهید که نگران نشوند. در ضمن برنامۀ پس فردایتان را هم حاضر کنید». گفتم «بسیار خوب، تمام کارهایم را ردیف می کنم. نمی دانید چقدر خوشحالم کردید؛ چون خودم هم تصمیم داشتم چند کتاب بخرم، اما وقتش را نمی کردم. ممنونم که مرا هم همراهتان می برید». خندید و گفت «چون پیشنهاد از جانب شما بود، باید انتخاب کتاب هم با شما باشد. پس قرارمان شد فردا بعد از تعطیل شدن مدرسه ». گفتم «بسیار خوب و باز هم متشکرم». 
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خوشحالیم مضاعف شد. اول آمدن مادرجون و دوم هم خرید کتاب. وقتی به آشپزخانه برگشتم چایم سرد شده بود. با یک نفس آن را سرکشیدم و پشت میز غذا نشستم. مادر پرسید «کی بود تلفن کرد؟» جریان تلفن آقای قدسی را گفتم و برای رفتن به کتابفروشی و خرید کتاب از او اجازه گرفتم. پس از خوردن غذا از مادرجون اجازه گرفتم تا برای حاضر کردن درسهایم به اتاقم بروم. گفت «برو عزیزم، برو درس تو واجب تر است. من شام اینجا هستم». گفتم «سعی می کنم درسهایم را زود بخوانم و بیایم پایین». گفت «عجله نکن، درس مقدم بر همه چیز است».
شب فرا رسیده بود که با صدای مادر دفتر و کتاب را بستم، همۀ کارهایم را انجام داده بودم و نگرانی نداشتم. وقتی پایین رفتم، محمودآقا هم رسیده بود. محمودآقا مرا برانداز کرد و گفت «نسبت به چند ماه گذشته چقدر تغییر کرده اید». گفتم «دوری از دیار پیرم کرده». خندید و گفت «اتفاقاً برعکس جوان بودید و جوانتر شدید. آب و هوای این محل به شما ساخته». مادرجون گفت «اما مینا محل قدیمی را بیشتر از اینجا دوست دارد، این طور نیست؟» به جای من پدر جواب داد که «به اینجا هم عادت می کند. خوبی آدمی زاد این است که زود فراموش می کند و به هر چیزی هم زود عادت می کند».
برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم و گفتم «محمود چقدر ضعیف شده. این طور نیست؟» مادر گفت «من هم متوجه شدم و به او گفتم، کار زیاد را بهانه کرد و گفت (چون استراحتش کم است). وقتی میز غذا را می چیدم بار دیگر به محمود نگاه کردم. هاله ای از غم صورتش را پوشانده بود. حتی خنده هایش نیز محزون بود. هر بار نگاهش به من می افتاد، رنگ صورتش می پرید و لرزه ای سرتاپایش را می گرفت. آههایی که گاه به گاه از ته سینه می کشید، مرا به فکر فرو می برد. با خودم گفتم (آیا او عاشق شده؟) هرگز از مادرجون نپرسیده بودم که چرا تنها یک فرزند دارد. آیا بچه های دیگرش فوت کرده بودند، یا این که آینده نگری کرده بود و به یک فرزند اکتفا کرده بود. که دلیل دوم با سن و سال او نامعقول به نظر می رسید. محمود هنگام صرف غذا دو بار قاشق از دستش افتاد و من متوجه لرزش دستانش شدم. او قیافۀ عاشق پاک باخته ای را داشت که معشوقش به او بی وفایی کرده باشد و از هجر در تب می سوزد. وقتی خداحافظی می کردند، گفتم «نروید حاجی حاجی مکه». مادرجون خندید و گفت «دلم می خواهد زود به زود به دیدنتان بیایم. اما اگر شما حال مرا بدانید این را نمی گویید». می خواستم از او سؤالی بکنم که محمود با گفتن (ببخشید مزاحمتان شدیم) در اتومبیل را گشود و سوار شد. پس از رفتن آنها به طور یقین گمان کردم که محمود عاشق است. اما عاشق چه کسی را نمی دانستم.
صبح زودتر از همیشه از خواب برخاستم و پایین رفتم. مادر پرسید «زود بلند شدی؟» گفتم «امروز کارم زیاد است». گفت «بنشین تا صبحانه ات را بیاورم». گفتم «فراموش که نکردید من امروز غذا را در مدرسه می خورم و بعد هم با آقای قدسی برای خرید کتاب می روم. اگر دیر کردم نگران نشوید». گفت «فراموش نکردم. خواستی بروی کلید خانه را هم همراهت ببر. ممکن است من و پدرت عصری به خانۀ خاله برویم. نامۀ مسعود رسیده، می خواهم بدانم چه نوشته». با گفتن (بسیار خوب) خودم را آماده رفتن کردم. پدر گفت «اگر صبر کنی من صبحانه می خورم و تو را می رسانم». گفتم «عجله دارم. نمی توانم صبر کنم». این را گفتم و از خانه خارج شدم.
دلشوره داشتم و علت آن را نمی دانستم. تمام تکالیفم را انجام داده بودم، اما باز هم نگران بودم. وقتی به مدرسه رسیدم، مریم هنوز نیامده بود. در کلاس را گشودم و نفس راحتی کشیدم و فکر کردم که آن همه تعجیل برای چه بود؟ به کلاس خالی نگاه کردم و با این فکر که- خوب شد زود به مدرسه رسیدم- خودم را آرام کردم. تخته را پاک کردم و به انتظار رسیدن همشاگردانم نشستم.
دلم می خواست هر چه زودتر آن روز به پایان رسد و من برای خرید کتاب بروم. نگاهی به ساعتم انداختم و با افسوس متوجه شدم که تا پایان مدرسه، هنوز خیلی مانده است و باید انتظار بکشم. اگر مرسده مرا با این حال می دید، حتماً لب به نصیحت می گشود و پندم می داد تا خودداری کنم و آرام باشم. گویی صدای او را می شنیدم. نصایح غیبی او آرامم کرد و شور و هیجان را در درونم فرو نشاند. با خود گفتم نباید بگذارم که مریم به اشتیاقم پی ببرد. چون او هم لب به نصیحت خواهد گشود. باید رفتار کودکانه را کنار بگذارم و همچون دختری عاقل با این مسئله برخورد کنم. خرید یک کتاب نباید تا این حد ذوق زده ام کند- بالاخره در جدالی که با خودم آغاز کرده بودم موفق شدم تا ماسک خونسردی بر چهره بزنم و حالت طبیعی به خود بگیرم.

هوا صاف است اما سوز سردی می وزد. از این که در جای گرمی نشسته ام و انتظار می کشم لذت می برم. با ورود چند تن از همشاگریها خوشحال شدم و به قصد دیدن مریم از کلاس خارج شدم. هنوز کریدور را ترک نکرده بودم که او آمد و با دیدن من پرسید «چطور شده که امروز زودتر از من رسیده ای؟» با شوخی گفتم «دلم برایت تنگ شده بود و بیشتر از این طاقت دوری تو را نداشتم». خندید و گفت «پس خوش به حال من. یک لحظه فکر کردم که شاید تو هم از خانه گریزان شده ای». گفتم «تو خیلی زندگی را سخت می گیری، گریز از خانه کارکسی است که امیدی نداشته باشد». پوزخندی زد و گفت «درست مثل من». پرسیدم «اگر یک سؤال از تو بکنم ناراحت نمی شوی؟» شانه اش را بالا انداخت و گفت «نه بپرس». پرسیدم «مادرت، مادر حقیقی تو است؟» قاه قاه خندید و گفت «آره، چطور مگر؟ فکر کردی ممکن است زن پدر باعث ناراحتی من می شود. نه دوست عزیز، من مادری دارم حقیقی که از هر زن پدری سخت گیرتر است. او جسم و روح مرا توی هاون تردیدهایش می ساید و از من دختری کج خلق و عصبانی ساخته». گفتم «اما تو نه کج خلق هستی و نه عصبانی. برعکس خیلی هم خوش اخلاق و مهربان هستی». خندید و نگاهم کرد و گفت «برای تو این طور هستم و برای این محیط، هیچ می دانی که من مدرسه را بهتر از خانه مان دوست دارم؟ با این که شاگرد زرنگی نیستم و در هر ساعت کلاس کلی دلشوره دارم که مبادا دبیر از من سؤالی بکند، اما ترجیح می دهم که توی مدرسه بمانم و خانه نروم. تو نمی دانی که من توی چه جهنمی زندگی می کنم. وقتی فکر می کنم که تا دو سال دیگر آزادی ام به پایان می رسد و مجبور می شوم از صبح تا شب خانه بمانم و نق نق مادرم را تحمل کنم، گریه ام می گیرد». گفتم «اگر نمی خواهی توی خانه بمانی سعی کن توی کنکور قبول بشوی و بروی دانشگاه». نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت «تو هم چه حرفها می زنی. من اگر بتوانم با این شرایط دیپلم بگیرم شاهکار کرده ام». گفتم «می خواهم حرفی بزنم، اما می ترسم از من برنجی». گفت «نه بگو». گفتم «تو فکر نمی کنی که ایراد از خودت باشد. شاید تو بیش از حد متوقع هستی؟» گفت «من که این طور فکر نمی کنم». گفتم «خوب است که انسان گاهی هم با خودش خلوت کند و به خودش فکر کند، ببیند که چه می خواهد و چه توقعی از دیگران دارد و در مقابل چه می تواند به دیگران بدهد. من خودم دختری هستم حساس و زودرنج و توقع دارم که دیگران کاری نکنند که موجب رنجش من بشود. اما در مقابل این توقع می دانم که چه باید بکنم تا آنها این رنجش را به وجود نیاورند. من اگر به وظیفه ام آشنا باشم و طبق آن عمل کنم، هرگز چیزی باعث تکدر خاطرم نمی شود. می خواهم بگویم شاید خودت باعث و عامل این سخت گیری هستی». گفت «من دختر وظیفه شناسی هستم و تا آنجا که توانسته ام عمل کرده ام. مشکل من این نیست. من و مادرم فقط با هم تفاهم نداریم. او هیچ وقت احساس من را درک نمی کند». پرسیدم «تو بزرگتر هستی یا خواهرت؟» گفت «خواهرم از همۀ ما کوچکتر است. او امسال پنجم دبستان است. اما با اینکه کوچک است در کارهای خانه کمک می کند». پرسیدم «مادرت نسبت به او هم شکاک است؟» گفت «نه در حد من، فکر می کنم مادرم در جوانی شکستی داشته و حالا می خواهد تلافی آن را سر ما در بیاورد». گفتم «اشتباه می کنی. اگر هم در جوانی شکستی داشته، ممکن است که نخواهد شما هم دچار آن شکست بشوید. این فکر معقول تر است». گفت «شاید حق با تو باشد. اما به نظر من فرق نمی کند چه این، چه آن. قدر مسلم ما در خانه احساس راحتی نمی کنیم». گفتم «مادرت می خواهد علاج واقعه را قبل از وقوع بکند. او می ترسد که تو دچار اشتباه بشوی و شکست بخوری. البته من نمی دانم که تا چه حد گفتۀ تو صحیح است. اما اگر قبول کنیم که برداشت تو از رفتار مادرت درست باشد، من می گویم که رفتار او ناشی از محبت بیش از حد به شماست. این طبیعی است که انسان نگذارد عزیزانش دچار اشتباهی بشوند که قبلاً خودش گرفتار آن شده. اگر روزی خودت صاحب فرزند بشوی، اجازه می دهی که او هم اشتباهات تو را تکرار کند؟» گفت «نه، اما به او اجازۀ فکر و انتخاب می دهم. من اگر تمام آموخته هایم را بخواهم به او دیکته کنم و از او بخواهم که همان کاری را بکند که من می گویم، در حق فرزندم ظلم کرده ام و حق فکر کردن و تصمیم گرفتن را از او سلب کرده ام». گفتم «موافقم، خوب است روزی که می بینی مادرت آمادگی شنیدن دارد، این را به او بگویی، اما دقت داشته باش که به عنوان کوچکتر صحبت کنی؛ نه به عنوان کسی که چند کلاس درس خوانده و ادعا دارد که بیشتر و بهتر می داند. مثلاً حرفت را به عنوان یک سؤال و خواستن یک راهنمایی مطرح کن و در خلال آن عقیده ات را بگو. در آخر هم از او بخواه تا راهنمایی ات کند. من مطمئنم که مادرت منطق تو را می پذیرد و به قول خودت دست از استبدادش برمی دارد».
صدای زنگ آمد. پرسیدم «برای امتحان آمادگی داری؟» گفت «ای ...» هر دو وارد کلاس شدیم.
طبق برنامه، آن روز امتحان طبیعی را دادیم و هر دو از جلسه راضی بیرون آمدیم. زنگ تفریح به بوفه رفتیم و هر دو پیراشکی خریدیم و همان جا مشغول خوردن شدیم. داخل دفتر، آقای قدسی داشت ورقه ها را تصحیح می کرد و فنجان چای هم مقابلش بود. به مریم گفتم «اگر به تو بگویم که حاضرم پیراشکی ام را با فنجان چای آقای قدسی عوض کنم چه می گویی؟» با دست دور لبش را پاک کرد و گفت «هیچ، می گویم دیوانه شده ای. مگر آدم عاقل می آید پیراسکی گرمش را با یک فنجان چای عوض کند؟» گفتم «نمی دانی چقدر هوس چای کرده ام». پرسید «تو به چای علاقه داری؟» گفتم «خیلی، مخصوصاً توی این هوای سرد چای می چسبد». گفت «تو که خیلی هواخواه داری، کافی است که دل بابای مدرسه را هم به دست بیاوری». به صورتش نگاه کردم و شیطنت را در آن دیدم. گفتم «می توانم به عنوان پیشنهاد به خانم مدیر عنوان کنم که بوفۀ مدرسه، چای هم به بچه ها بدهد». قاه قاه خندید و گفت «و چند روز بعد هم یکی دیگر پیشنهاد قلیان به دفتر می دهد. چطور است؟ حالا مجسم کن که آقای قدسی به جای سیگار قلیان بکشد، دفتر به چه صورتی در می آید؟» گفتم «باید میز و صندلیها را جمع کنند، به جایش مخده بگذارند». با صدای بلند خندید و دلش را گرفت و گفت «مجسم کن که خانم مدیر آتش گردان به دست، روبه روی پنجری ایستاده است و آتش گردان را برای آتش قلیان می چرخاند. و خانم ناظم هم پشت سر هم تذکر می دهد (وای مواظب باشید موهایتان نسوزد)». هر دو از تجسم این منظره دلمان را گرفته بودیم و می خندیدیم. یکی از بچه ها که از بوفه خرید کرده بود پرسید «شما دو نفر به چه می خندید؟» من و مریم به هم نگاه کردیم و باز خندیدیم. لحظه ای بعد از اینکه آنها را به این چیزها تشبیه کرده بودیم، ناراحت شدم و گفتم «آی مریم! مواظب باش، من و تو خیلی پایمان را از گلیممان درازتر کردیم». قبول کرد و گفت «حق با تو است. ما اشتباه کردیم». گفتم «مقصر من بودم، اگر هوس چای نمی کردم، گفت و گو به اینجا کشیده نمی شد».
خودمان را در محکمۀ وجدان محاکمه کردیم. بعد به طرف کلاس رفتیم. مریم گفت «خدا کند سر کلاس آقای قدسی خنده مان نگیرد». گفتم «تا زنگ آخر بعدازظهر خیلی مانده و قضیه کهنه می شود و لطف خود را از دست می دهد». گفت «مینا! خانم فصیحی جان می دهد که نقش فالگیر را ایفا کند». با اخم گفتم «باز که شروع کردی». لب پایینش را به دندان گزید تا از خنده جلوگیری کند و در همان حال گفت «دست خودم نیست، فکر تغییر شخصیت افراد و مجسم کردن آنها در قالبی دیگر، تا یکی دو روز با من هست و بعد خود به خود فراموشم می شود». پرسیدم «یعنی تا یکی دو روز می خواهی به این کار ادامه بدهی؟» گفت سعی می کنم این کار را نکنم. تو هم باید مرا از این عمل باز داری».
اما برای خودم این فکر تازگی داشت. پیش خودم مجسم کردم که چطور افراد می توانند تغییر شخصیت بدهند و از قالبی به قالب دیگر در بیایند. آن روز تا زنگ آخر این فکر با ما بود و من نه تنها او را از این کار باز نداشتم بلکه در مواردی هم کمکش می کردم. دستهای کشیدۀ دبیر ریاضیات برای نواختن چنگ و لباسش به لباس دورۀ ساسانیان تبدیل شد. قد بلند دبیر تاریخ برای دید زدن خانۀ همسایه و دامن چین دار دبیر تربیت بدنی برای رقص قاسم آبادی. گفتیم و خندیدیم. وقتی زنگ آخر فرا رسید هر دو دچار دلشوره بودیم. من هم امید نداشتم که بتوانم از تصور آقای قدسی در لباس روستایی و کلاه نمدی و با قلیانی در گوشۀ لب، از خنده ام جلوگیری کنم. وقتی آقای قدسی وارد کلاس شد، نگاهی به مریم انداختم. او از ترس وقوع حادثه سرش را زیر انداخته بود و به آقای قدسی نگاه نمی کرد. من هم با نهیبی برخود، از وقوع حادثه جلوگیری کردم و به ورق زدن دفترم پرداختم. آقای قدسی همان کت و شلوار شکلاتی را بر تن داشت که آن شب برای آمدن به خانۀ ما پوشیده بود. وقتی نشست، بوی ادوکلن ملایمی فضا را آکند. آرام گفتم «مریم بوی قلیان می آید، بو کن». از شدت خنده صورتش سرخ شده و به سختی خودش را کنترل می کرد. بی اختیار نگاهش به آقای قدسی افتاد و پکی زد زیر خنده.
صدای خندۀ او در سکوت کلاس چون بمبی منفجر شد. آقای قدسی به پا ایستاد و پرسید «آخر کلاس چه خبر است خانم افشار؟» با شنیدن اسمم از جا پریدم و ایستادم و در حالی که به سختی از خنده ام جلوگیری می کردم گفتم «آقا؟» گفت «پرسیدم آخر کلاس چه خبر است؟» گفتم «هیچی». قانع نشد و به میز ما نزدیک شد و به صورت برافروختۀ مریم نگاه کرد و گفت «اما خبری هست، خوب خانم یگانه شما بگویید که اینجا چه خبر است؟» مریم به پا ایستاد و گفت «هیچی آقا». آقای قدسی نگاهی به من و سپس به مریم انداخت و گفت «حیف شد». بعد رو به دیگران کرد و گفت «خانم یگانه ما را از شنیدن یک جوک بامزه محروم کردند». رنگ از رویمان پرید. هر دو انتظار اخراج از کلاس را داشتیم. اما او رو به من کرد و اظهار داشت «از شما توقع چنین کاری را نداشتم. بنشینید». و از میز ما دور شد. دست و پای من و مریم آشکارا می لرزید و از شادی چند لحظۀ پیش دیگر اثری نبود. آقای قدسی سرجایش نشست و دفتر کوچکش را بیرون آورد. می خواست نامی را صدا کند که فروغی بلند شد و گفت «آقا من باید انشایم را بخوانم». آقای قدسی سر تکان داد و حرف او را تأیید کرد. فروغی از پشت نیمکت بلند شد و رفت جلو کلاس ایستاد. نگاهم به نگاه آقای قدسی افتاد. هنوز خشم و غضب در صورتش دیده می شد. او هم نگاهش را بر من دوخت و با نگاهی پرسشگر مرا نگریست. از شرم سر به زیر انداختم و با مداد خودم را سرگرم کردم. از انشای زیبای فروغی هیچ نفهمیدم. در نگاه آقای قدسی همه چیز بود. هم پرسش و هم توبیخ. از این که موجب بروز این حادثه شده بودم، بغضم گرفت. دلم می خواست گریه کنم.
انشای فروغی که به پایان رسید نقد بچه ها هم شروع شد. آقای قدسی قدم زنان به آخر کلاس آمد و کنار میز ما ایستاد و در همان حال به نقد بچه ها گوش سپرد. وقتی نقد بچه ها پایان گرفت رو به من کرد و گفت «نظر شما چیست؟» سرم را زیر انداختم و گفتم «انشای خوبی بود». پرسید «هیچ اشکالی نداشت؟» گفتم «نمی دانم، چون خوب گوش نکردم». سر تکان داد و گفت «فهمیدم که گوش نمی کنید. بعد از فروغی شما انشایتان را بخوانید».
این را گفت و خودش نقد آن نوشته را به عهده گرفت و پس از دادن نمره به فروغی، نامم را خواند. با عجله دفترم را برداشتم که مریم گفت «دفتر من را برداشته ای». دفتر او را گذاشتم و مال خودم را برداشتم و نزدیک تخته ایستادم. برای اولین بار طی یازده سال تحصیل، دست و پایم می لرزید و چون بغض داشتم قادر به خواندن نبودم. آقای قدسی متوجه شد که حال طبیعی ندارم. پرسید «حالتان خوب نیست». نگاهش کردم و می خواستم جواب بگویم که اشکم سرازیر شد. گفت «بروید بنشینید و وقتی به اعصابتان تسلط پیدا کردید انشایتان را بخوانید». شرمگین و خجالت زده سر جایم نشستم.
 O__ o  gazale  O__ o
قسمت دوم رمان زیبای پنجره 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  هدا نیکو-مدل و بازیگر زیبای ایرانی مقیم کره جنوبی+عکس
  قسمت های تکراری رمان ها (رمان خونا بیان اگه اشتباه بود منو بزنین)
  رمان درباره بی تی اس-رای بدید
  حزب کرالیسم ساخت خودم:پنجره ای رو به زندگی بدون گناه
  ویژگی رمان های ابکی+طنز
  تکست های جوکر قسمت ۱
  جوک های خنده دار کشتی کجی XD قسمت ۱
  معنی زیبای عشق از زبان بچه ها
  ایده هاو طرح های شگفت انگیزذهنی مربوط به آینده:قسمت اول
Rainbow داستان کوتاه قسمت اخر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان