امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

#3
همون طور که داشتم به خونه می رفتم و گریه می کردم یهو یه پرشیای سفید جلوی پام نگه داشت خیابون خلوت بود ترس وجودم رو لرزوند سعی کردم بهشون نگاه نکنم
و راه خودم رو ادامه بدم

- خوشگله مقصدت کجاس برسونیمت

چیزی نگفتم و سرعت قدم هام روبیشتر کردم اونها هم از ماشین پیاده شدن و دنبالم اومدن یکیشون دستمو از پشت گرفت و منو به سمت خودش بر گردوند از اونایی بودن که تیپ حال به هم زن جلف می زدن
- هی عروسک کجا میری در خدمت ما باش وای چرا گریه می کنی گلم ؟

- به تو ربطی ندره گمشو عوضی دست از سرم بردار

اون یکی رو به دوستش گفت

- میگما سپند من همیشه از خانومای زیبا و بد اخلاق خوشم می یادولی بی ادب نه تو چی؟

و اون پسره که فهمیدم اسمش سپنده خندید و من گفتم


- خفه شید عوضیا بزارید من برم

سپند سرش رو نزدیک صورتم کرد

- فعلا در خدمت مایی

از صورتش و بوی عطر مزخرفش نا خود اگاه صورتم رو جمع کردم

- گمشو بزار برم

-امیر بیارش تو ماشین

اون هم کولم کرد تقلا کردم و به کمرش کوبیدم به ماشینشون که رسیدیم منو زمین گزاشت فکر کردم میخواد ولم کنه ولی دست تو جیبش کرد و چاقوش رو در اورد رو گردنم گذاشت و گفت

- اگه صدات در بیاد صورت خوشگلت رو خط خطی می کنم فهمیدی ؟
سرش رو نزدیکتر به صورتم کرد که یهو پخش زمین شد سرم رو بلند کردم ولی از دیدن کسی که رو به روم بود نزدیک بود شاخ در بیارم - سمت اون پسر رفت ولی پسره یا همون سپند

رو به من اومد و چاقوش رویه گردنم گذاشت

- باشه این عروسک مال تو اقا پسر ولی قبلش به خاطر ضربه ای که به سر دوستم زدی منم یه یادگاری به این دختر میدم
همون موقع استینم رو بالا زد و با گوشه ی چاقوش رو محکم روی دستم کشید و منو پرت کرد تو بغل ارسلان و دوستش رو سوار ماشین کرد و جیغ لاستیکای ماشینش خبر از رفتنشون رو داد
ارسلان می خواست به طرفشون حمله کنه ولی به خاطر اینکه من تو بغلش بودم نتونست دیگه جونی تو بدنم نمونده بود دستم به شدت می سوخت داشتم از حال می رفتم ارسلان هم فریاد می زد

-هلیا عزیزم خوبی هلیااا....ا وای خدا ...لعنت به من ....هلیا تو رو خدا چشماتو باز کن


دیگه هیچی نفهیدم و از حال رفتم


*************
چشمام رو باز کردم احساس تشنگی می کردم باندی دور دستم پیچیده شده بود و سرمی به دستم بود سعی کردم به یاد بیارم ....مزاحما ... دستم.... ارسلان ... فهمیدم اینجا بیمارستانه در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد

- سلام خانومی خوبی بالاخره بعد دوروز به هوش اومدی ؟
با تعجب پرسیدم

-دوروز؟
-اره شوهرت تو این دو روز خیلی اومده بهت سر زده خانوادت هم همینطور میگم شوهرت خیلی دوست داره ها ؟
شوهرم ؟ این چی میگه شوهرم دیگه کیه ؟ کی من شوهر کردم که خودم خبر ندارم حوصله نداشتم بپرسم دوباره ادامه داد

-خونوادت همین چند دقیقه پیش رفتن خیلی نگرانت بودن ولی شوهرت هنوز اینجاست من برم بگم بیاد

-شوهرم دیگه کیه ؟

-وا مگه شوهرت رو نمیشناسی همون قد بلنده وچشم و ابرو مشکیه
با تعریفایی که کرد فهمیدم ارسلان رو میگه سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم فقط سرم رو تکون دادم اونم نگاهی پر از تعجب به من انداخت و اتاق بیرون رفت
هنوز تشنم بود به سختی دستم سالمم رو بلند کردم ولیوان ابی رو که رو میز بغلی بود رو برداشتم و رو برداشتم وکمی ازش خوردم
بعد از یک ربع دوباره در اتاق باز شد با دیدن ارسلان ته دلم یه حس خوشحالی به .وجود اومد ولی این حس با به یاد اوردن گریه هایه ساناز خیلی زود از بین رفت

سرم رو پایین انداختم تا نبینمش نزدیک اومد نمی دونم چرا ولی صداش غمگین بود


-خوبی ؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم

- تو بهم یه قولی دادی یادت رفته ؟
سرم رو بلند کردم با مظلومیت نگام میکرد گفتم
- چه قولی

- مثل اینکه یادت رفته قرار بود بهم بگی چرا از من فرار می کنی

-اشتباه فکر می کنی من از تو فرار نمی کنم

- چرا فرار می کنی

- باشه یه روز باهم صحبت می کنیم منم باید در مورد یه چیز باهات حرف بزنم


- در مورد چی ؟

- بعدابهت میگم

- خب کی همدیگه رو ببینیم

- بزار مرخص بشم دو روز بعداز مرخصیم

- باشه شمارت رو میدی بهم ؟

- نه تو شمارتو بده من میزنگم

یه کاغذ از جیبش در اورد و شمارشو رو کاغذ نوشت و گفت

منتظر زنگتم باشه ؟

- باشه راستی ممنون برای اینکه از دست اونا نجاتم دادی

- خواهش می کنم . عوضش یاد گرفتی اون موقع شب تو خیابون نباشی

*******************
سه روز از مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت امروز قرار بود به ارسلان زنگ بزنم با گوشیم شمارشو گرفتم بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید

- الو بفرمایین

- سلام هلیا هستم

- سلام هلیا خانوم چه عجب زنگ زدین

- ببخشین دیر شد . می خواستم امروز باهاتون صحبت کنم

- باشه کی و کجا ؟

- یک ساعت دیگه کافی شاپ (....)

- پس منتظرم فعلا خدانگهدار


- خدا حافظ

گوش رو قطع کردم و رو تخت در از کشیدم دوباره این بغض لعنتی به سراغم اومد
هلیا قوی باش دختر تو نباید گریه کنی شاید واقعا این یه حس زود گذر باشه
نه نیست نیست من هرروز عشقم به ارسلان بیشتر و بیشتر میشه چجوری فراموشش کنم چجوری اونو در کنار بهترین دوستم ببینم
اشکام رو گونم چکید با غیض پسشون زدم ولی اونا لجوجانه روی صورتم می ریختند


ساعت 6و نیم بود سریع بلند شدم مانتو ابی پر رنگم رو پوشیدم با شال مشکی کفشای اسپرت مشکیم رو هم پاکردم و بدون هیچ ارایشی جلوی اینه ایستادم لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم
-برو هلیا برو عشقت رو واگذار کن به دوستت هلیا برو

*********
وارد کافی شاپ شدم با چشم دنبالش گشتم پشت یکی از میز هانشسته بود سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بالا اورد لبخندی زد و منم به طرفش رفتم و سلام کردم وصندلی رو کنار کشیدم ونشستم

-ببخشید دیر شد

- نه خواهش می کنم

همون موقع گارسون اومد وهر دو مون قهوه سفارش دادیم

- حالا میشه بگین چرا از من فرار می کنید

- ببینید اقای مهرام فر من هیچ وقت از شما فرار نمی کنم شما اشتباه فکر می کنید


- مطمئنین ؟

- بله کاملا

- خیلی کنجکاو شدم شما در مورد چی می خواستین با من صحبت کنید ؟

- دوستم ساناز

نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت

- دوست شما به من چه ربطی داره ؟

- راستش ساناز این رو که با شما حرف زده رو به من گفت ؟


-خب ؟

- ببینین ساناز شما رو خیلی دوست داره من از این مطمئنم می خواستم از شما بخوام یه کم بیشتر فکر کنید
بلند خندید طوری که چند نفر برگشتن و به ما نگاه کردن بعد نگاهش پر شد از عصبانیت .....تعجب .....نمی دونم چرا ولی انگار یه غمی هم تو نگاهش بود

- ببخشید خانوم راد منش از کی تا حالا دخترا به پسرا میگن دوست دارم

- می دونم من برا این خواستم با شما صحبت کنم چون دوست نداشتم ساناز یه شکست عشقی دیگه بخوره

- نمی فهمم حرفاتونو ... نمی فهمم

- ساناز قبلا قرار بود با پسر داییش ازدواج کنه نامزد کردن ولی به ساناز خیانت کرد و با یه نفر دیگه رفت ترکیه حتی یه ماه ساناز تو بمیارستان روانی ها بستری بود من شما رو اجبار نکردم من فقط گفتم یه کم در موردش فکر کنید

انگار یه لحظه نفسمو قطع کردن حالم بد بود باید زود تر میرفتم نمی تونستم بیشتر اونجا بمونم کلافه نفس عمیقی کشید و گفت

- باشه فکر می کنم اما قول نمیدم

بقیه ی حرفامون تو سکوت سپری شد خواستم پول قهوه هارو حساب کنم که ارسلان نذاشت منم تشکری کردم و سریع به بیرون اومدم
منتظر تاکسی ایستادم چند دقیقه ی بعد یه جنسیس کوپه جلویه پام ایستاد

یاد اونشب افتادم نکنه دوباره یکی مزاحمم بشه وای خدا کمکمم کن راه افتادم ویه کم اونور تر ایستادم چون شیشه های ماشین دودی بود نتونستم شخص توی ماشین رو ببینم یه لحظه شیشه ی ماشین رو داد پایین این که ارسلانه
نکنه حالا دست بندازه منو خب من که نمی دونستم ماشین این چیه

با لحنی که معلوم بود داره خندشو کنترل می کنه گفت


-بفرمایید سوار شید میرسونمتون

-نه ممنون خودم میرم

- میدونستید خیلی لجبازید ؟ دوباره که نمیخواید اون اتفاق اونشب تکرار بشه

- نه ولی دوست ندارم مزاحم شما بشم

- مزاحم نیستید بفرمایید

سری تکون دادم وسوار ماشین شدم دستشو برد و ضبط ماشین رو روشن کرد


خیلی دلم گرفته ، از این همه جدایی

گذشت قدیما حالا ، من کجا تو کجایی خیلی گرفتس حالم ، همش دلم میگیره

اونقد قدم میزنم ، تا نفسم بگیره

هر جا میرم به فکرتم ، فکرت برا دلم بسه

میخوام همش صدات کنم ، اسمت برام مقدسه


میمیرم ولم کنی ، بری فراموشم کنی

با بی کسیو انتظار ، منو هم آغوشم کنی

بی من نرو تنهام نذار ، بی کسیمو یادم نیار

واسه تو داره جون میده ، این دله تنگ و بی قرار

بی تو هوای این اتاق ، همیشه سرد و ساکته

دل پیش چشمای تو و ، پیش نگاه پاکته


(اهنگ تنهام نزار از مهدی احمدوند )


به نیم رخش نگاه کردم اخمی کرده بود و با یه ژست خاص مشغول رانندگی بود سرش رو برگردوند و نگاهم رو غافلگیر کرد اهنگ رو کم کر د و گفت



- چیزی شده ؟

- نه ....چیزه ....... ببخشید کی باهام تماس میگیرید

- دوروز بهم مهلت بدید فکر بکنم راستش یه سوال میتونم ازتون بپرسم

- بله بفرمایید

- چرا داری واسه دوستت انقد خودت رو به اب و اتیش میزنی

- خب همونطور که شما میگید برای دوستم نه برای یه غریبه تازه من دارم برای کسی که مثل خواهرم می مونه این کا رو می کنم

نمیدونم چرا چشماش رنگ غم گرفت


-یعنی انقد دوسش داری ؟

- خیلی به اندازه ی ارمیتا دوسش دارم
سری تکون داد بعد از 5 دقیقه جلوی درخونمون نگه داشت تشکری کردم و پیاده شدم درو با کلیدم باز کردم رفتم بالا همه جلوی تلویزیون نشسته بودن حالم خراب بود نمیخواستم کسی بفهمه برا همین سلام بلندی دادم و رفتم تو اتاقم

لباسام رو عوض کردمو خودمو روتخت انداختم دلم میخواست گریه کنم وخودمو خالی کنم ولی دیگه نمی تونستم بس بود برام بس بود گریه وبغض بس بود فکر های منفی بس بود ....

صدای گوشیم اومدن یه اس ام اس رو برام اعلام کرد نگاهی به گوشیم انداختم صدف بود

سلام عقشم خوبی بیمعرفت ؟


نوشتم
- سلام خوبم

- هلیا جونم خیلی دوست دارم

دوباره جواب دادم

- دیگه چی میخوای ؟

- میگم جون من فردا شب بیا بریم خرید به ساناز گفتم گفت حوصله نداره توروخداااااااااااااااا

حالش بده اخه چرا ؟

- حالا تافردا فعلا بای

و گوشیم رو خاموش کردم

به سمت حموم رفتم شیر اب سرد رو تا اخر باز کردم با لباس هایی که تنم بود رفتم زیر دوش چشمام رو بستم و سعی کردم فکرهای منفی رو از ذهنم دور کنم 10 دقیقه بعد از حموم بیرون اومدم
میلرزیدم و حالم خوب نبود به سختی لباسام رو تنم کردم

موهام رو هم به سختی و دشوار خشک کردم تا سرما نخورم
رو تخت دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد

***********
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم
نگاه به ساعت کردم 4 صبح بود امروز دانشگاه داشتم نمیخواستم غایب بشم
رفتم پایین و یه قرص برداشتم و خوردم ودوباره به اتاقم برگشتم و کمی بعد خوابم برد

*****************
به دانشگاه رسیدم خدا رو شکر زیاد حالم بد نبود فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که ارسلان و ساناز رو نبینم
وارد کلاس شدم استاد هنوز نیومده بود صدف رو دیدم که مشغول حرف زدن با مرجان هم
کلاسیمون بود رفتم رو صندلی خالیه کنار صدف نشستم و بهشون سلام کردم

- سلام به دوستای خلم

- دستت درد نکنه هلیا خانوم ما هی اس ام اس بدیم به شما یه یادی از شما بکنیم شما هم گوشیتون رو خاموش کنیو و حالا هم خل فرض کنی ما

بعد هم سرش رو رو به بالا گرفت و و گفت


- ای خدا کرمت و
شکر

منم رو به مرجان گفتم

- میگما مرجان روغن داری

-نه براچی میخوای ؟

-اخه گفتم شاید فک این صدف روغن کاری بخواد خیلی صدا می کنه

و صدفم در جواب من بلند کیفش رو بلند کرد و زد تو صورتم که حس کردم سیستم صورتم به هم ریخت ......

- الهی بمیری امازونی دماغم شیکست

زبونش رو در اورد و گفت حقته هلی جونم


مرجان- وای صدف جوری زدی تو دماغ این بد بخت که تو دلم گفتم انا لله و انا الیه راجعون

من - خاک تو سرتون به شما ها هم میگن دوست

صدف - حالا بیخیال میگم تو از علاقه ی من نسبت به خودت خبر داری

- صدف جان من امشب خرید نمیام بیخود خودتو به زحمت ننداز


- هلیا جونم تورو خدا

مرجان - میگم هلیا بیا بریم منم میام یه زنگ هم به ساناز میزنیم شاید اونم بیاد

ساناز ...... با اومدن اسم ساناز پریشون شدم پرسیدم

- راستی چرا امروز سانی نیومده

صدف - زنگش زدم گفت حالش خوب نیست و.....

استاد وارد کلاس شد و صدف نتونست حرفش رو ادامه بده

****
از بوفه سه تا چایی سفارش دادم و رفتم پیش مرجان و صدف رو نیمکت نشستم و چایی رو بهشون دادم

صدف-دستت طلا هلیا خانوم ایشاالله یکی خر بشه بیاد تو رو بگیره

من- این ارزو رو برای خودت بکن چون میدونم خرهم هیچ وقت نمیاد توروبگیره

مرجان - بسه بابا شماها که میدونید کسی نمیاد بگیره دیگه سرش بحث نکنید بیشتر اعصاب خودتو رو خورد می کنید اخه

صدف- اصلا بیخی من کم اوردم برنامه ی عصر رو چیکار میکنید ؟

من -فعلا پاشید بریم به این کلاسمون برسیم بعد تصمیم میگیریم

اونام چیزی نگفتنو به کلاس رفتیم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
پاسخ
 سپاس شده توسط Shadow of Death ، baran.72 ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، sev sevil ، ըoφsիīkα ، صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم - .anita.14 - 06-12-2013، 13:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان