امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کاش یک زن نبودم

#1
كاشيكزن نبودم
دوستان این داستان واقعا تکان دھنده است باور کنید ارزشخوندن
داره پسحتما بخوانید.قول میدم پشیمون نشید.
نويسنده:
مرتضی) )TIGERM.S
تنظيم كننده :
غزل
(قسمت اول)
دخترك براي چندمین بار نگاھي بھ ساعت مچییش انداخت و زیر لب
غر غر كنان گفت: اه باز این پسره احمق دیر كرد انگار اصلا موقعیت
منو درك نمیكنھ.. و بعد با حرص بسیار گوشي موبایلشو از كیفش
بیرون اورد و شروع كرد بھ اس ام اس زدن : آخھ تو كجایي من سھ
ساعتھ اینجا معطل تو ھستم مثل اینكھ فراموش كردي من بخاطر تو
الان اینجا ھستما من توي پارك ساعي رو بھ روي قفس طاووس
منتطرت روي نیمكت نشستم بیا دیگھ خفم كردي الان ھوا تاریك میشھ
و من ھیچ جارو ندارم كھ برم.
در حال اس ام اس زدن بود كھ دختري زیبا در كنارش نشست و با یك
نیم نگاه سرتا پاي دخترك را نظاره كرد و گفت : سلام خانم خانما چقدر
گوشیت قشنگھ میشھ ببینمش من عاشق گوشیاي سوني اریكسونم
خیلي با كلاسھ گوشیت.
دخترك نگاھي بھ دختر زیبا انداخت و محو چھره نقاشي شده دختر شد
كھ در چھره این دختر و آفرینش او خداوند از ھیچ چیز در یغ نكرده
بود یك روسري شالي كوتاه آبي با موھاي ھایلایت استخواني مانتوي
كوتاه مشكي تنگ و یك شلوار برمودا لي بھ تن داشت
دخترك از این كھ مي دید چنین دختر زیبایي در كنار او نشستھ و باب
صحبتو با او باز كرد ه خیلي خوشحال شد مخصوصا اینكھ تحمل این
دقایق براي او سخت بود و دوست داشت با كسي صحبت كند
گوشي موبایلش رابھ طرف دختر دراز كرد و گفت قابل نداره
دختر لبخند زبایي زد و گفت : من اسمم مانیاست یا مارال ....... اصلا
ھر چي تو دوست داري صدام كن مي دوني چشماي خیلي قشنگ و
معصومي داري معلومھ سن و سال زیادي نداري اسم تو چیھ؟
دخترك گفت :اسم واقعي من سیما ھست
و ھر دو با ھم زدن زیر خنده
مارال گفت: منتظر كسي ھسي انگار درستھ؟
سیما گفت :آره
مارال گفت : خیلي وقتھ از دور داشتم میپاییدمت خیلي استرس داري
رنگت پریده معلومھ كھ بار اولتھ از خونھ فرار میكني
سیما تعجب كرد یعني مارال از كجا فھمیده بود او از خانھ فرار كرده
مارال با خونسردي بستھ اي سیگار از توي كیفش در آورد و بھ سیما
ھم تعارف كرد ولي سیما دت او را رد كرد
مارال سیگار را روشن كرد و یكك پك عمیق بھ سیگار زد و دودش را
با مھارت زیادي از بیني خارج كرد
ھر كس از كنار سیما و مارال رد میشد بھ آنھا نگاه میكرد و زیر لب
چیزي میگفتند گاھي چند گروه پسر از كنار آنھا رد میشدند و مارال
خیلي صمیمي با آنھا سلام و احوال پرسي میكرد انگار توي پارك ھمھ
او را میشناختند
پشت شمشادھاي پارك نزدیك بوفھ پارك چند پسر ایستاده بودند و بھ
مارال خیره شده بودند و با ھم در مورد او صحبت میكردند انگار بر
سر او شرط بندي میكردند
سیما بھ اطراف نگاه كرد و آھي كشید و گفت : كاش من ھم زیبایي
شما را داشتم انوقت این ھمھ طرفدار داشتم
مارال با صداي بلندي شروع كرد بھ خندیدن و حین خنده بھ سیما گفت
: خیلي ھنوز بچھ ھستي تا بتوني فرق نگاھھا را از ھم تشخیص بدي
اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم انقدر زشت كھ ھیچكس نگاھم ھم
نمیكرد انوقت از نگاھھاي حریص و ھوس بازانھ این گرگھا در امان
بودم . سیما تو خیلي دختر ساده اي ھستي درست مثل آب زلال پاكي و
شفاف . چند سالتھ؟
سیما از تعریف مارال احساس شعف كرد و با ذوق گفت : ١٧ سال
مارال یك نگاھي بھ ساعتش انداخت و گفت : مطمئني كھ میاد دنبالت ؟
سیما گفت : آره . امیر حتما میاد تا حالا بدقول نبوده لابد كاري براش
پیش اومده ما باھم نامزدیم البتھ نامزد نامزد كھ نھ ولي قراره بھ زودي
نامزد كنیم و بعد باھم ازدواج كنیم ولي پدر مادر ما مخالف ازدواج ما
ھستن
مارال پوزخندي زد و گفت :پس بھ خاطر اون فرار كردي فكر میكني
ارزششو داره/
سیما از كلام تند و بي رودر وایسي مارال دلخور شد و قیافش كمي در
ھم فرو رفت
صداي موبایل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و كمي ان طرفتر
شروع بھ صحبت كرد :الو بگو صداي تو میاد نھ ستم الان نمي تونم
برم ھمین دورو ورام دیگھ بذار یك ساعت مال خودم باشم و بھ بدبختي
خودم فكر كنم.
صداي فریاد مارال بلند شد : غلط كرده اون عوضي گفتھ بود یك نفره
ولي ٣ نفر بودن حالا طلبكار ھم شده بھ زور از دستشون خلاص شدم
من دیگھ پامو اونجا نمي زارم . نھ نھ اونجا نمیام . باشھ بھ كیان بگو
باھاش تماس بگیره بگھ یك ساعت دیگھ دم در پارك ساعي بیاد ولي
تنھا.......
و موبایلش رو قطع كرد لبخند تصنعي بھ لب اورد و گفت : چیھ
خوشگل خانم از من دلخور شدي؟
بذار برم ٢ تا بستني دبش بخرم تا باھم آشتي كنیم
این دختر چھ نگاه گیرا و چھ نفوذ كلامي داشت شادي از حركاتش بر
مي خواست و اونوقت پشت تلفن اون حرفھا رو مي زد..........
صداي خنده مارال بوفھ را پر كرده بود كھ داشت با یك پسر قد بلند
صحبت میكرد یواشكي از توي كفشش چیزي در اورد و بھ پسر قد بلند
داد و باھم دست دادن و مارال بھ طرف سیما بھ راه افتاد
سیما گفت : بھت شماره داد ؟ دوست پسرت بود ؟
مارال ددوباره خندید و گفت : نھ شازده كوچولو . دوست كجا بود من
از تمام پسرا متنفرم از ھمشون حالم بھم میخوره ولي خوب كارم ایجاب
میكنھ كھ با این آدمھا برخورد كنم . اصلا بگذریم این آقا داماد جواب
اس ام استو نداد ؟
سیما گفت : نھ ولي حتما تو راھھ خیلي با مرام و آقاست
مارال گفت : ناراحت نشیا ولي دلم برات میسوزه چون سر كاري اون
اگر میخواست بیاد تا حالا اومده بود ھمشون مثل ھمن.
سیما در حالي كھ در دلش بسیار احساس دلشوره میكرد گفت : نھ امیر
حتما میاد
مارال دوبار ه سیگاري روشن كرد پكي زد و نقطھ اي نا معلوم خیره
شد و آھي از تھ دل كشید انگار غم بزرگي پشت این چھره زیبا بود
با لحن بسیار دلنشیني شرو ع كرد بھ صحبت : من ھم مثل تو فكر
میكردم از وقتي خیلي بچھ بودم ھمھ بخاطر زیبایم و شیرین زبونیم دور
ورم بودن عمھ و خالھ و داییو ... ھمھ منو عروس خودشون
میدونستن توي یھ خانواده نسبتا مذھبي در شھرستان زندگي میكردیم
یك خانواده ابرومند وساده یك برادر بزرگتر از خودم داشتم. و پدر و
مادري كھ مثل جفت چشماشون بھ من اعتماد داشتن
وقتي بھ سن راھنمایي رسیدم اكثر پسراي محلمون علاقھ داشتن با من
دوست بشن ولي من اصلا فكر این چیزا نبودم مي خواستم درس بخونم
و رشتھ عمران قبول بشم براي ھمین چادرمو مي كشیدم جلوتر و بھ
سرعت از كنار پسراي مزاحم رد میشدم گاھي وقتي بھ خونھ مي رسیدم
انقدر نفس نفس میزدم كھ مادرم میگفت :مگھ حولي خوب یكم دیرتر
برس خونھ
سیما گفت: ولي اصلا بھ ظاھرت نمیاد قبلا چادري بودي
مارال گفت : اره و بودم ولي نھ بخاطر علاقھ قلبیم بلكھ بخاطر احترام
بھ پدر و مادرم . برادر و پدر خیلي غیرتي بودن وقتي بھ دبیرستان
رفتم دیگھ سر و كلھ خواستگارام پیدا شد مادر و پدر اصلا با ازدواج
فامیلي موافق نبودن من ھم اینقدر توي گوشم خونده بودن كھ خوشگلم
و مي تونم بھترین اقبالو د اشتھ باشم كھ مي خواستم با كسي ازدواج
كنم كھ توي ھمھ محل و فامیل زبانزد خاص و عام بشم
از بین ھمھ پسرایي كھ بھ خواستگاریم مي اومدن یا پیشنھاد دوستي
میدادن ھیچكدومو در سطح خودم نمیدیدم
چند ماھي بود كھ وقتي بھ دبیرستان مي رفتم سر راھم شركتي بود كھ
مدیر عاملش یك پسر خیلي جذاب شیك پوش و پولدار بود . دقیقا ھمون
مرد ارزوھاي من. دوستام مي گفتن اگر تو بخواي میتوني مخشو بزني
.من ھم كم كم بھ او كھ اسمش بھراد بود علاقمند شدم ولي بھراد
برعكس ھمھ بھ من توجھي نمیكرد.
دیگھ حرصم گرفتھ بود كھ چطور من نتونستم مخ بھرادو بزنم
دوستام مي گفتن بخاطر چادري ھست كھ سرت میكني از سرت دربیار
اونوقت ببین چطوري عاشقت میشھ
ولي من میگفتم اگر دادشم ببینھ من بي چادر ھستم مي كشتم.
ولي اینقدر عاشق بھراد شده بودم كھ راضي شدم چادرمو از سرم در
بیرم
بھ پیشنھاد دوستام كمي ھم آرایش كردم و یك روز بجاي مدرسھ رفتم
شركت بھراد و یك نامھ نوشتم و در اون نوشتھ بودم كھ دوستش دارم
و مي خوام كھ باھاش باشم بھ ھر قیمتي كھ شده
وقتي وارد شركت شدم یك محیط خیلي شیك و تر تمیز جلب توجھ میكرد
بھ منشي گفتم با مدیر عامل كار دارم
از اون اصرا ر كھ چھ كاري دارید/؟ و از من انكار كھ كار شخصي دارم
بلاخره بعد ساعتھا وارد اتاق شدم بھراد داشت با تلفن حرف میزد و
پشتش بھ من بود ولي وقت برگشت و من و دید برق شیطنت مردانھ اي
در چشمانش در خشید لبخندي زد و بھ استقبالم امد
من سرمو پایین انداختھ بودم احساس میكردم صداي تپشھاي قلبمو ھمھ
میشنون پس خیلي سریع با لكنت گفتم :من این نامھ رو براي شما
نوشتم میشھ بخونید و الان جوابشو بھم بدید؟
قسمت دوم:
بھراد شروع كرد بھ خواندن نامھ ودرحین خواندن نامھ لبخند میزد بعد
كھ نامھ تمام شد من نفسم را در سینھ حبس كردم و منتظر جواب بھراد
شدم
بھراد گفت :آشنایي با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتني باعث
افتخار منھ . و شماره موبایلشو روي یك تكھ كاغذ نوشت و خیلي
مودبانھ یك شاخھ گل از توي گلدان گل روي میزش در آورد و بھ طرف
من دراز كرد و گفت :من منتظر تماس شما ھستم
نفھمیدم چطوري خداحافظي كردم و با چھ سرعتي خودمو بھ دوستام
رسوندم كھ توي پارك منتظرم بودند اون روز از خوشحالي توي پوست
خودم نمي گنجیدم و ھمھ دوستامو بستني مھمون كردم.
از روز بعد من ھر روز با بھراد تا تلفن عمومي تماس مي گرفتم ولي
اون راغب نبود كھ براي دیدنم از شركتش خارج بشھ و كارھاش رو
بھانھ میكرد و مي گفت چون شركت خودمھ نمیتونم بیام ولي خیلي
مشتاق دیدارتم تو بیا شركت من اینطوري ھم تو رو مي بینم ھم بھ
كارھام میرسم.
من حسابي عاشقش شده بودم و ھر شب بھ یادش مي خوابیدم سال
آخر دبیرستان بودم وبا روحیھ اي كھ پیدا كرده بودم حسابي در درسھام
نمرات خوبي میگرفتم . بعد از مدرسھ میرفتم دستشویي پارك چادرمو
در میآوردم ولي روسري كیپي سرم مي كردم و یك رژ لب دخترانھ مي
زدم و با یك شاخھ گل بھ دیدن بھراد مي رفتم و بھ خانوادم. مي گفتم
كھ دبیرستان كلاس تست زني برامون گذاشتن. ولي در دلم احساس گناه
مي كردم كھ چرا دارم دروغ میگم و احساس میكردم رابطم با بھراد كھ
یك نامحرمھ گناه محسوب میشھ
دوستام میگفتن :دختر امل بازي درنیار ھمھ دخترا حسرت اینو مي
خورن كھ بھراد یك نیم نگاھي بھشون بندازه ولي اون عاشق تو شده
تو بھ ھر قیمتي شده باید بھرادو مال خودت كني. ھم پولداره ھم
خوشتیب دیگھ چي میخواي ؟
حرفاي دوستام بیشتر تحریكم میكرد و باعث میشد ترسي كھ از رفتن بھ
شركت بھراد داشتم كمتر بشھ
بھراد ھر روز حرفاي عاشقانھ بھ من مي زد و خانمي من صدام میكرد
و مي گفت خانمي من ما مال ھمدیگھ ھستیم پس از چي مي ترسي
ولي احساس گناه یك لحظھ راحتم نمي ذاشت . یھ روز بعد از كلاس
معارف رفتم پیش دبیر معارفمون
گفتم : خانم مي خواستم یك سوالي بپرسم
خانم رحماني در حالیكھ چونھ مقنعھ شو بالا میاورد تا حاظر بشھ از
كلاس بره بیرون یك لحظھ ایستاد و گفت :بپرس عزیزم ھر سوالي
باشھ من سعي میكنم كمكت كنم
پرسیدم :اگر دختر و پسري ھمدیگرو دوست داشتھ باشن گناه داره؟
خانم رحماني گفت : نھ دخترم دوست داشتن یك نعمت الھي كھ ھیچكس
منكرش نیست از عشقي زمیني ادمھا بھ عشق اھي میرسن
پرسیدم: اگر این دختر و پسر با ھم صحبت كنن و ھمدیگرو ببینن
چطور اونم گناه نیست ؟
گفت : خوب این بحثش جداست ولي اگر خانواده ھا در جریان نباشن
گناھھ چون مممكنھ شیطون سراغشون بیاد و ھر دوتا براي ھم
نامحرمن و این كار گناھھ
گفتم :خوب در سن و سال ما ، دختر و پسرھا دوست دارن با جنس
مخالف صحبت كنن بیرون برن این یك حقیقتھ و ھیچكس نمیتونھ
منكرش بشھ درستھ ؟
گفت : عزیزم دختر و پسراي جوان بھ سن شما باید سر خودشونو با
درس و كار گرم كنن یا اگر این نیاز خیلي بھشون فشار اورد باید
ازدواج كنن نھ اینكھ با ھم رابطھ پنھاني داشتھ باشن
پرسیدم : حالا اگر بھ قصد آشنایي قبل از ازدواج با ھم باشن این ھم
اشكال داره ؟
گفت :اگر خانوادھھ در جریان باشن نھ
پرسیدم : اگر نباشن چي ؟ یعني وقتي بھ تفاھم رسیدن بخوان بھ
خانوادھاشون بگن چي؟ پس باید چیكار كنن كھ گناه محسوب نشھ
خانم رحماني گفت :خانم نعمتي گناه ، در ھر حال گناھھ ولي فقط یك راه
داره كھ گناه محسوب نشھ و اون اینكھ باید با ھم محرم بشن
پرسیدم : یعني عقد كنن ؟ اینطوري كھ ھمھ خانواده مي فھمن
خانم رحماني در حالیكھ چادرشو سرش میكرد گفت : نھ منظورم اینھ
كھ باید صیغھ محرمیت بین خودشون بخونن
زنگ تفریح تموم شده بود و خانم رحماني باید سر كلاس دیگھ اي مي
رفت در حالیكھ داشت مي رفت گفت بعدا بیشتر باھم صحبت مي كنیم در
این باره عزیزم
از اون روز بھ بعد بھ این فكر میكردم كھ ما باید بین ھم صیغھ محرمیت
بخونیم توي كلي رسالھ و...... گشتم تا بالاخره ایھ صیغھ رو پیدا كردم
ولي بھراد این جیزارو قبول نداشت میگفت محرمیت بھ دل آدمھاست
یك آیھ ھیچوقت نمیتونھ دوتا دل و بھ ھم نزدیك كنھ یا از ھم دور كنھ.
امتحاناتم شروع شده بود و احساس میكردم روحیھ سابق و ندارم كھ بھ
درس خوندنم ادامھ بدم
وقتي بھراد بي حوصلگي من و حتي توي روابطمون دید قبول كرد و ما
بین ھم صیغھ محرمیت خوندیم بھ مدت ٣ ماه و مھرم و ١٤ تا حبھ قند
كرد ولي بدون شاھد بدون مدرك یك جملھ اي بود كھ بین خودمون
خوندیم و گفتیم: قبلت
روابطمون خیلي صمیمي شد و من فكر میكردم كھ بھراد دیگھ شوھرمھ
و بالاخره انقدر بھراد توي گوشم خوند كھ اون اتفاقي كھ نباید مي افتاد
بالاخره افتاد...........
ترس ووحشت ، از بي آبرویي تمام وجودمو پر كرده بود ھمش گریھ
میكردم و ھر روز ازش خواھش میكردم كھ زودتر بیاد خواستگاریم
ولي بھراد ھر روز یك بھانھ جدید مي اورد و مي گفت دیر یا زود داره
سوخت و سوز نداره
یك روز تابستاني با بھراد رفتھ بویدم ناھار بیرون كھ یك دفعھ سنگیني
نگاھي رو پشت سرم احساس كردم برگشتم و تمام دنیا رو سرم خراب
شد. برادرم علي بود كھ زل زده بود بھ من و از شدت خشم سرخ شده
بود
بھراد متعجب یك نگاه بھ من میكرد و یك نگاه بھ علي
علي دستامو محكم گرفت و منو از سر جام بلند كرد
ھمھ توي رستوران داشتن نگاھمون میكردن و من ھر چي خواستم
براي علي توضیح بدم فقط فریاد میزد : خفھ شو
یك نگاه غضبناك بھ بھراد كرد و گفت: حال تو عوضي رو ھم میگیرم
در طول راه ھیچ حرفي با من نزد میدانستم كھ آخر عاقبت خوبي در
انتظارم نیست با غیرتي كھ توي این مدت از علي دیده بودم ھمیشھ از
ھمین موضوع مي ترسیدم ولي از طرفي پیش وجدان خودم راحت بودم
كھ من گناھي نكردم و بھراد بھ من محرم بوده و قصدش ھم ازدواجھ و
منوو ترك نمیكنھ
وقتي بھ خونھ رسیدیم علي منو توي اتاقم ھل داد و درو روم بست و از
پشت درو قفل كرد
من فریاد مي زدم :علي اشتباه میكني بذار حرف بزنم
و علي فریاد میزد میرم پیش آقا جون تا تكلیفتو روشن كنھ و درو بھ
شدت بست و از خونھ خارج شد
منم از تلفن اتاقم بھ بھراد زنگ زدم و با گریھ شروع كردم بھ تعریف
كردن ماجرا
بھراد دلداریم میداد و با خونسردي گفت : خانمي من ھیچ نگران نباش
من تنھات نمي زارم تو مطمئن باش من و تو مال ھمیم و اگربرادر یا
پدرت پیش من بیان من تو رو از اونھا خواستگاري میكنم . گل من
قصھ نخور حیف چشماي قشنگت نیست كھ باروني بشن ؟
وقتي گوشي رو قطع كردم احساس آرامش میكردم برام فرقي نداشت كھ
چھ اتفاقي برام مي افتھ چون احساس میكردم بھراد پشتمو خالي
نمیكنھ.
نیم ساعت بعد علي ھمراه پدر آمدن خونھ . پدرم از وقتي در خونھ رو
باز كرد شروع كرد بھ دادو بیداد و میگفت : من فكر میكردم مصطفي
پسر احمد آقا چون از ما جواب منفي شنیده اون مزخرفاتو میگفت كھ
مي گفت جلو دخترتو بگیر حیف دختر نجیبت دست اون گرگ افتاده .
منھ احمق باورم نشدو با مصطفي كلي دعوا كردم و از مغازه بیرونش
كردم واااااااااي خدایا منو ببخش بھ بنده خدا چقدر بدو بیراه گفتم حالا
باید با خفت ھر چھ تمامتر سرمو كج كنم و برم ازشون عذر
خواھي؟؟؟؟؟؟ ااین دختره چشم سفید از اطمینان ما سو استفاده كرد
خیر نبیني دختر كھ برام آبرو نذاشتي این ننگو چطوري تحمل كنم؟
مادر از ھمھ جا بي خبر وارد خونھ شد و وقتي داد و بیداد پدر را شنید
گفت : چي شده مارال چیزیش شده؟
علي گفت : كاش مرده بود و شروع كرد بھ تعریف كردن داستاني كھ
اتفاق افتاده بود
مادر اشك مي ریخت و میگفت : چطور تونست این كارو بكنھ ؟دختر
آخھ تو چي كم داشتي ؟تو این شھر دیگھ نمي تونیم سر بلند كنیم دیگھ
با چھ رویي توي این محلھ زندگي كنیم؟
ھر چي مادر میگفت علي بیشتر حرص و جوشي میشد بطرف در ھجوم
اورد و كمربند شروع كرد بھ كتك زدن من
من جیغ و داد كردم فریاد كشیدم ولي فایده اي نداشت یك گوشھ كز
كرده بودم و زیر مشت و لگد علي خرد شدن استخوانھامو احساس
میكردم
من فریاد مي زدم : بخدا اون قصد بدي نداشت مي خواد با من ازدواج
كنھ
علي گفت : خیلي بدبختي كھ باورت بشھ اون مرتیكھ اگر ادم درست
وحسابي بود مي اومد مثل ادم خواستگاریت دختري كھ با پسري دوست
بشھ لایق زنده بودن نیست
پدر بجاي اینكھ جلوي علي رو بگیره صداي فریادش از اتاق بغلي مي
اومد : بدبخت شدیم
مادر شیون كنان بطرف علي دوید و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام
حسین ولش كن شاید راست بگھ اونوقت جواب خدارو چي
میدي؟شیرمو حلالت نمیكنم اگر بھ حرفش گوش ندي . ادرس پسررو
بگیر برو ببین حرف حسابش چیھ ؟تو این بدبختو كشتي
علي یك تكھ جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزیز این كارو مي كنم یالا
ادرسو بنویس ولي بھ ولاي علي اگر دروغ گفتھ باشي عزیزو بھ عزات
میشونم
و با عجلھ ادرسو از دست من قاپید و ھمراه پدر از خونھ خارج شدند.
من اشك مي ریختم و تمام دھنم پر از خون شده بود بازو و كمرم بھ
شدت درد میكرد مادرم كمكم كرد تا از جام بلند شدم.
احساس تنفر عجیبي نسبت بھ علي احساس میكردم كھ چطور بھ
خودش اجازه داد كھ بخاطر حرف مردم اینطوري بھ جون تنھا
خواھرش افتاد.
مادرم اشك مي ریخت و بھ بدنم پماد مي مالید و مي گفت :دستش
بشكنھ نگاه كن چھ بھ روزش انداختھ
آخھ دختر این چھ كاري بود كردي ؟
من اما بیشتر از درد جسمم روحم و قلبم شكستھ شده بود میدانستم كھ
طبق قولي كھ بھراد بھ من داده علي حتما از كارش پشیمان میشھ و
اونوقت تا آخر عمرم ھیچوقت نمي بخشمش
دل توي دلم نبود و كنار پنجره منتظر علي و پدرم نشستھ بود ھر ثانیھ
برام یك ساعت میگذشت تا بالاخره ساعت ٩ شب بھ خانھ آمدند
پدر انگار در این چند ساعت گرد پیري روي صورت و موھاش نشستھ
بود و تا بھ اون روز پدر بشاش و شادابمو اینقدر ناراحت و افتاده حال
ندیده بودم.
مادر بھ حیاط رفت بھ استقبال انھا و با ھم وارد خانھ شدند مادر در
حالي كھ كت پدر را میگرفت گفت : حاجي خستھ نباشي چي شد ؟ كي
میاد ؟
پدر دست در جیب كتش كرد و نامھ اي را بدست مادر داد
مادر شروع بھ خواندن كرد یك نگاه بھ من میكرد و یك نگاه بھ نامھ و
اشك از چشمانش جاري شده بود.
پدر گفت :این دختر امروز آبروي چندین سالھ منو برد امروز تحقیر
شدم حتي جلوي این پسره آخھ دختر تو خانوادت چھ كمو كاستي داشتي
كھ اینكارو كردي
با بغض پرسیدم : مگھ چي شده ؟ بھراد و ندیدین ؟ چي گفت بھتون ؟
علي با حالت خشم و غضب گفت : ھیچي چي مي خواستي بگھ با اون
گندي كھ تو زدي دوغرتونیمشم بالا بود . اقا بھراد شما این نامھ رو كھ
شما براش نوشتھ بودین داد بھ ما و گفت دختر شما بھ من پیشنھاد
دوستي داده من قبول نمي كردم ولي اون اصرار داشت و ھي مي اومد
شركت من اگر باور ندارین از منشیم بپرسین . بھراد گفت من اصلا
نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما
داشت زندگي من و نامزدمو بھم مي ریخت و اون روز من توي
رستوران داشتم بھ دخترتون مي گفتم كھ دست از سر من برداره.
قسمت سوم
******************************
باورم نمي شد بھراد این حرفھا رو زده باشھ با بغض و فریاد گفتم : تو
دروغ مي گي اصلا تو از من از بچھ گي ھم خوشت نمي اومد و بھ من
حسادت میكردي . اون بھ من قول داده ھیچوقت نمیتونھ این حرفارو
زده باشھ
پدرم مثل اسپند روي آتیش از سر جاش پرید و یك سیلي محكم بھ
صورتم زد طوري كھ چند قدم بھ عقب كشیده شدم و گفت : خفھ شو
دختره چشم سفید دیگھ نمي خوام ببینمت تو باعث ننگ ما ھستي دیگھ
دختري بھ اسم مارال ندارم تو نمي توني بفھمي چقدر براي یك پدر
سختھ وقتي بشینھ و این حرفارو از یك پسر نانجیب بشنوه كاش زمین
دھن باز میكرد و من و میبرد ھمراه خودش كاش امشب بخوابم و فردا
بیدار نشم
من و با شدت ھل داد توي اتاق و در رو بھ روم قفل كرد.
مادر م از اون طرف شیون میزد ولي كاري از دستش بر نمي اومد پدر
این دفعھ بھ طرف مادر رفت و با پرخاش بسیار شروع كرد بھ مادرم بد
وبیراه گفتن.
تا اون زمان ھیچوقت ندیده بودم پدر و مادرم صداشونو روي ھم بلند
كنند و با بي احترامي با ھم صحبت كنن ولي من باعث شده بودم این
حریم شكستھ بشھ.
دنیا برام بھ آخر رسیده بود وقتي یاد حرفھاي بھراد مي افتادم بھ یاد
قول وقرارھاش و بھ یاد نھایت نامردي كھ در حق من كرده بود دوست
داشتم آتیشش بزنم . ولي در اون شرایط چیكار میتونستم بكنم ؟ تازه
اگر مادر و پدر میفھمیدن كھ دختر عزیز دردونشون چھ بھ روز خودش
اورده دیگھ منو زنده نمي زاشتن.
ولي با خودم فكر میكردم مگھ كشكھ من و اون با ھم محرم بودیم اون
حكم شوھر منو داشتھ نمیتونھ زیر ھمھ چیز بزنھ.
دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگیم باشھ و اي كاش پدرم یا علي
زیر شلاق اون روز منو میكشتن اونوقت الان اوضاع و احوالم
اینطوري نبود و مجبور نبودم دوریشونو تحمل كنم و بھ ھر خفتي تن
بدم.
چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا مي اورد ولي حتي یك كلام
ھم با من حرف نمي زد من ھم بھ یك نقطھ خیره شده بودم و لب بھ غذا
نمیزدم مادرم ھم ظرف غذا را دست نخورده میبرد بدون اینكھ اصراري
داشتھ باشھ بھ غذا خوردنم . انگار توي اون عالم نبودم ھر شب
كابوس میدیدم و بھ فكر یك راه حل بودم ولي تمام راه حلھا بھ بن بست
ختم میشد.
از فرط بي غذایي ضعیف شده بودم و یك روز بھ خودم آمدم دیدم كھ در
بیمارستانم و سرم بھ دستم وصل ھست ٣ روز بیمارستان بودم ولي در
این مدت نھ پدر ونھ علي بھ دیدنم نیامدن و فقط مادر سنگ صبورم
شده بود و از شب تا صبح پاي جا نماز اشك مي ریخت و دعاي توسل
مي خوند.
ھنوز چند روز از برگشتنم بھ خانھ نگذشتھ بود كھ یك روز قفل سكوت
پدر شكست یك چادر سفید بھ من داد و گفت : اینو سرت كن و یك كم بھ
خودت برس امشب مھمان داریم.
مھمان اون ھم با این اوضاع و احوال .......... فكر كردم شاید یكي از
اقوام براي عیادتم مي آیند
نزدیك غروب مھمانھا آمدند با دستھ گل و شیریني ولي نھ .........اي
واي ........اون فرھاد بود خواستگار سابقم كھ چندین بار تا بحال بھ
خواستگاریم آمده بود و جو.ب رد شنیده بود
مادر وارد اتاقم شد و گفت : این دفعھ دیگھ حق نداري بیخودي بھانھ
بیاوري . تا این بي آبرویي بھ گوش ھمھ نرسیده باید زودتر ازدواج
كني
حالا چطور میتونستم بھ خانوادم بفھمونم كھ من جز با بھراد نمیتونم با
كسي ازدواج كنم یعني مجبور بودم ؟
و اگر مي فھمیدند من چطور میتوانستم توي روي خانوادم نگاه كنم
چادر سفیدمو سرم كردم و سیني چاي بدست وارد پذیرایي شدم
تحسین ھمگان بلند شد ........ واي چھ عروس خوشگلي .......واي
چھ عروس خوش قدوبالایي ماشاالله .خدا حفظش كنھ براتون . نجابت
از چھرش میباره
مادر میگفت :شما لطف دارید كنیز شماست
فرھاد پسر یكي از دوستان پدر بود پسري نجیب كھ نجابت خودش و
خانوادھش شھره شھر بود دانشجوي مكانیك بود از نظر خانوادگي
بسیار مومن بودن كم حرف بود و در تمام مدت خواستگاري گلھاي
قالي رو نگاه میكرد
من كھ ھمیشھ آرزوي یك ھمسر خوشتیپ و سروزبون دارو داشتم
ھیچوقت نتونستھ بودم بھ فرھاد بھ عنوان یك ھمسر نگاه كنم براي
ھمین ھر دفعھ جواب منفي داده بودم و پدرو مادرم ھم بخاطر اینكھ فكر
میكردند من دختر بسیار فھمیده اي ھستم اختیار تصمیم گیري را بھ
خودم داده بودند ولي حالا با این شرایط نمیتونستم روي حرفشون حرف
بزنم.
در ھمون جلسھ خواستگاري قرار ومدار بلھ برون و عقدكنان را
گذاشتند و من مات و مبھوت از اینكھ چھ داره بر سرم میاد بودم.
پدرم میگفت :تو باعث ننگ ما ھستي دیگھ نمي خوام توي این خونھ
باشي و چشمم بھ چشمات بیفتھ
علي در تمام این مدت كلامي با من صحبت نمي كرد و مادرم با نگراني
و درسكوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا میكرد و اشك مي ریخت
.
چطور مي تونستم از فكر بھراد بیرون بیام در حالیكھ اینقدر ادعاي
عاشقي میكرد و از پشت بھ من خنجر زده بود فكر انتقام تمام ذھنم و
بھ خودش مشغول كرده بود
چطور مي تونستم با فرھاد كنار بیام و باھاش زندگي جدیدي را شروع
كنم ؟و از طرفي اگر مي فھمید اون دختر نجیبي كھ از من در ذھنش
خودش ساختھ من نیستم ، چطور مي تونستم توي چشمام نگاه كنم .
اگر خانوادم میفھمیدند كھ من از اعتماد اونھا سوء استفاده كردم و
گذاشتم یك نامرد چھ بلایي بر سرم بیاره اونوقت یك لحظھ ھم من رو
زنده نمیذاشتن.
تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند ھفتھ كھ خیال پدر
و مادرم راحت شد و دعواھا فروكش كرد اجازه پیدا كردم كھ چند
ساعت بھ خانھ دوستم برم تا یكمي روحیھ ام عوض بشھ.
در راه خودمو بھ یك تلفن عمومي رسوندم و با موبایل بھراد تماس
گرفتم
مارال: الو سلام بھراد . منم مارال حالت خوبھ؟
بھراد : مارال......... بجا نمیارم
مارال : بھراد تو رو خدا جواب منو بده و من ھمھ امیدم بھ تواه .
بھراد منو دارن بھ زور شوھر میدن خواھش میكنم بیا خواستگاریم
بھراد : خوب مباركھ ایشالا
مارال : بھراد تو چرا اون دروغھارو بھ پدر و برادرم گفتي ؟
بھراد : من .........من ھیچوقت بھ ھیچكس دروغ نگفتم و مگھ دروغ
گفتم كھ نامھ رو تو بھ من دادي ؟ مگھ دروغ گفتم تو برام مزاحمت
ایجاد میكردي؟
مارال با اشك : آخھ بھراد چرا اینقدر بي انصافي . تو خودت میگفتي ،
خانمي من ، .ما بین ھم صیغھ خوندیم
بھراد :دست از این بچھ بازیھا بردار یكم تو دنیاي امروز زندگي كن ،
از من بھ تو نصیحت راحت زندگي كن ھیچي رو سخت نگیر ... تازه
كدوم دفتر خونھ اي شاھد بوده ؟ كجا ثبت شده ؟ مي تو ني برو ثابت
كن
مارال : بھراد كنیزیتو میكنم ولي خواھش میكنم.........
بھراد : من نھ كنیز مي خوام نھ زالویي مثل تو كھ مي چسبھ و ول كن
نیست
و گوشیشو با كمال بي رحمي روي من قطع كرد.
وقتي بھ خونھ دوستم رسیدم یك دل سیر توي بغلش گریھ كردم و
باھاش دردودل كردم ولي روم نمیشد بھ ھیچكس بگم كھ مشكل اصلي
من چیھ.
جند روز بیشتر بھ مراسم عقد كنانم نمونده بود و من مستاصل بودم كھ
چھ راه فراري داشتم ؟ ھر روز بیشتر بھ بن بست میخوردم و مي
دونستم اگر حقیقت و بگم ھیچكس دیگھ نمي خواد تو صورتم نگاه كنھ
مرتب بھ خودم میگفتم : بچگي كردي مارال حالا ھم باید تاوانشو پس
بدي
فرھاد پسر بدي نبود . اینقدر ساده بود و پاك كھ تا بحال مستقیم توي
چشمانم نگاه نكرده بود و منو مارال خانم صدا میزد.
وقتي فرھادو میدیم از خودم بدم مي آمد كھ چطور میتونم با زندگي
جواني بھ این پاكي بازي كنم ؟
تا اینكھ بالاخره تصمیم نھایي مو گرفتم....
ساعت ٥ صبح از كابوسي وحشتناك بیدار شدم خواب دیدم توي یك
قبري ھستم كھ اطرافش پر از آتشھ و فرھاد بر سر و صورت من سنگ
مي انداخت و پدر و مادرم مي خندیدند كھ خوب شد این دختره مرد و
این ننگ و با خودش بھ گور برد
وقتي از خواب پریدم با عجلھ بھ سمت كمد لباسھام رفتم و چمدتانم رو
از لباسھام پر كردم كمي پول و شناسنامھ و طلاھایي كھ از دوران
كودكي بھ عنوان ھدیھ بھ من داده بودند رو در چمدانم ریختم.
نامھ اي نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواھي كردم و نوشتم من براي
شما دختر خوبي نبودم و میدونم از اعتمادتون سوء استفاده كردم ومن
میرم ولي وقتي بر میگردم كھ حتما پدر بھ من افتخار كنھ و باعث
ننگش نباشم.
چمدانم رابرداشتم و در سكوت از خانھ خارج شدم در حالیكھ اشك مي
ریختم از كوچھ و پس كوچھ ھاي شھرمون گذشتم و با تك تك خاطراتم
وداع كردم.
مجبور بودم تا ساعت ٨ منتظر اتوبوس بھ مقصد تھران بمونم ولي
اطمینان داشتم كھ تا اون ساعت ھیچكس متوجھ غیبت من نمي شھ.
عقربھ ھاي ساعت بھ سرعت بھ ساعت ٨ نزدیك شدند و من با كولھ
باري از غم و تنھایي با این اتوبوس داشتم پا بھ دنیاي ناشناختھ اي
میگذاشتم.
كاش یك زن نبودم (قسمت چھارم(
در تمام طول راه بھ حرفھاي اون روز خانم رحماني دبیر معارفمون فكر
میكردم. و اي كاش بھ حرفش ھیچوقت گوش نداده بودم اگر اون روز
من بھ حرفھاي خانم رحماني عمل نكرده بودم ایا امروز مجبور بھ این
كار بودم ؟ اگر قول و قرارھاي بھراد و جدي نگرفتھ بودم باز ھم
سرنوشتم الان تنھا نشستن توي اتوبوس و رفتن بھ تھران بود؟ چھ
سرنوشتي توي تقدیر من نوشتھ شده؟ چرا من..... آخھ چرا من........
ھمیشھ از مرگ مي ترسیدم در غیر اینصورت حتما خودكشي میكردم تا
مجبور نباشم براي ادامھ زندگیم بار سنگین این خفت و روي دوش
بكشم و مجبور باشم ھمیشھ توي زندگیم با یك دروغ زندگي كنم
از طرفي بھ اتفاقاتي كھ بعد از رفتنم از خانھ فكر میكردم تمام وجودم بھ
لرزش مي افتاد خرد شدن و شكستن پدر و مادرم جلوي خانواده فرھاد
جلوي فامیل . .. خانوادم دیگھ چطور میتونستن توي اون شھر زندگي
كنن؟
گاھي فكر میكردم دوباره برگردم بھ شھرمون ولي دیگھ ھمھ چیز تموم
شده بود ساعت ٣ بعد از ظھر بود و حتما تا حالا دیگھ ھمھ از فرار من
باخبر شده بودند دیگھ نمیتونستم كتكھاي علي و تحقیرھاي پدرم رو
تحمل كنم ولي دلم براي مادرم مي سوخت./
و بالاخره بھ تھران رسیدم شھري كھ تا بحال ندیده بودم و وقتي از
كنارمیدان آزادي میگذشتیم انگار ھمھ دردھامو فراموش كرده بودم و
با یك حیرت غیر قابل وصف بھ پنجره اتوبوس چسبیده بودم و اطراف
و نگاه میكردم ھیچكس بھ ھیچكس كاري نداشت و احساس میكردم
وارد یك شھر ازاد شدم
وقتي از اتوبوس داشتم پیاده میشدم چادرمو گذاشتم روي صندلیم و
پیاده شدم
بعد از چند دقیقھ شاگرد راننده فریاد زد : خانم خانم چادرتون یادتون
رفت
من ھم گفتم : دیگھ بھش احتیاج ندارم مال خودت بده بھ مادر یا
خواھرت
و شاگرد راننده بھت زده بھ دور شدن من نگاه میكرد
دلم مي خواست توي این شھر كھ ھیچكس منو نمي شناخت طوري
زندگي كنم كھ دلم مي خواست . دوست داشتم اینجا درس بخونم
دانشگاه برم آزاد زندگي كنم و بھ یك جایي برسم و برگردم شھرم و بھ
پدرم ثابت كنم كھ من باعث ننگشون نیستم و نبودم و قدردان
زحماتشون بودم. ولي اینھا آرزوھاي محال و دور از دسترسي بود كھ
من اون روز باھاشون دلخوش بودم.
با علاقھ زیادي بھ اطرافم نگاه میكردم شلوغي ،فریاد ، آلودگي صداي
فریاد رانند ھاي تاكسي رستورانھاي بزرگ و دختر و پسرھایي كھ
خیلي راخت بدون اینكھ كسي نگاھشون كنھ دست در دست كنار ھم راه
مي رفتن و باھم صحبت میكردن.
حسابي جو گیر شده بودم احساس میكردم چقدر بد تیپ و ساده ھستم
در برابر دیگران.
بھ دستشویي یك پارك رفتم و روسري كھ مادر فرھاد برام خریده بود بر
سر كردم و براي اولین بار بدون ترس و واھمھ موھامو حسابي از جلو
گذاشتم بیرون و با لوازم آرایشي كھ طناز براي تولدم خریده بود و
ھیچوقت اجازه استفاده از اونھارو نداشتم ، شروع كردم بھ آرایش
كردن
وقتي در آینھ خودمو دیدم بھ وجد اومدم و از قیلفھ جدیدم خیلي خوشم
اومد احساس زیبایي عجیبي میكردم و با خودم گفتم : بابا اي ولا داري
مارال دست ھر چي دختر سوسولھ تھرانیھ از پشت بستي
از یك راننده تاكسي پرسیدم : آقا من اینجا مسافرم مي خواستم ببینم
اینجاھا رستوران خوب كجا ھست ؟
راننده كمي فكر كرد و گفت :چند تا رستوران عالي و شیك توي خیابون
شریعتي ھست اونجا ماشینھاي خطیش ایستاده . با فریاد و بھ زبان
تركي بھ یك راننده دیگھ چیزي گفت و ھر دو باھم زدن زیر خنده
راننده دومي گفت : حاج خانم بیا سوار شو من مسیرم اون طرفیھ
نگاھھاي راننده ھاي تاكسي خیلي ھوس بازانھ بود و ھمین باعث شد
خودمو كمي جكع و جور كنم و سوار تاكسي شدم.
شھر تھران شھر بینھایت شلوغي بود ترافیك در ھمھ جا غوغا میكرد
راننده كنار یك رستوران بسیار شیك ایستاد و گفت: خانم ھمینجاست
بفرمایید
یك رستوران خیلي شیك بود بھ ھر طرف چشم مینداختم دختر و
پسرھاي جوان كنار ھم نشستھ بودند و داشتن غذا مي خوردن بھ
تنھایي سر یك میز نشستم و براي خودم سفارش غذاي مخصوص
رستوران و دادم
خیلي از پسرھا كھ حتي با دختر ھم آمده بودن زیر زیركي نگاھم
میكردن و من معني نگاھاشونو نمي فھمیدم
از بین این پسرھا جوان بسیار شیك و مودبي پشت صندوق رستوران
نشستھ بود كھ از بدو ورود منو زیر نظر داشت ، غذا كھ تموم شد
صورتحسابو دادم و از رستوران خارج شدم
ھنوز چند قدمي بیشتر نرفتھ بودم كھ صداي اون جوان منو در جاي
خودم میخكوب كرد
خانم خانم میسھ چند لحظھ وقتتونو بگیرم؟
گفتم:بلھ بفرمایید
گفت :سلام من سیامك ھستم مي خواستم جسارت كنم و ببینم میشھ
بیشتر با شما آشنا بشم؟
قند توي دلم آب شده بود كھ ھنوز یك روز از آمدنم نگذشتھ تونستم یھ
پسر تھروني رو تور كنم ولي نمیدونستم چطور برخورد كنم از طرفي
بعد از بھراد از مردھا بدم مي امد ولي با خودم فكر كردم شمارشو
میگیرم براي روز مبادا خوبھ توي این شھر غریب از طرفي پسري كھ
توي این رستوران كار میكنھ حتما خیلي وضع مالیش باید خو ب باشھ
گفتم:من خیلي اینجا نمیام ولي اگر دوست دارید میتونید شمارتونو بدید
..شاید البتھ شاید ،باھاتون تماس بگیزم
سیامك خیلي خوشحال شد و شماره موبایلشو نوشت روي یك تكھ كاغذ
و با ذوق بچھ گانھاي گفت: میشھ امشب در خدمتتئن باشم ؟شما واقعا
زیبا ھستید . نمیشھ یك لحظھ چشم از شما برداشت
از تعریف سیامك بھ خودم بالیدن ولي حرفي نزدم
پرسید:اسمتون چیھ؟
گفتم :اسمم........... اسمم كیاناست.
گفت :اسمتونم مثل خودتون زیباست . الان كجا مي خواید برید؟
گفتم نمیدونم ........شمال شھر شما كھ اینقدر تعریف شیك بودنشو
میكنن كجاست ؟
با تعجب پرسید: شھرمون ؟ مگھ شما ساكن تھران نیستید
داشتم حسابي سوتي میدادم با دستپاچگي گفتم : اره دیگھ شھرتون
چون من سالھاست ایران نبودم
سیامك احساس كرده بود كھ چھ فرد مناسبي رو پیدا كرده خواست بھ
سوالاتش ادامھ بده كھ
گفتم: بعدا باھاتون تماس میگیرم و با ھم بیشتر اشنا میشیم حالا میشھ
یھ ماشین برام بگیرید من اینجا غریبم
گفت :بلھ حتما باعث افتخار منھ اگر كار نداشتم خودم میبردمتون شھرو
بھتون نشون میدادم ولي پدر چند روزه كھ سفرن و من نمیتونم
رستورانو ترك كنم ، شما شھر ما جردن . میرداماد و شھرك غرب
.تجریش........ حالا كجا میرید؟
گفتم : اره اره جردن ، شنیدم میخوام برم بازار سرخھ براي خرید
اسمش یادم رفتھ بود
یك ماشین دربست برام گرفت و پولشم حساب كرد و من با اكراه با
سیامك دست دادم و خداحافظي كردیم
در دلم ذوق كرده بودم كھ چقدر زود تونستم مخ یھ پسر تھروني رو
بزنم ولي حالا بشینھ كھ بھش زنگ بزنم ولي عجب پسر لارجي بود كھ
كرایھ تاكسي ھم دربستي حساب كرد بھ راننده گفتم : اقا من ایران
نبودم مي خوام چند تكھ طلا بخرم لطفا منو جایي ببرید كھ طلاھاي
قشنگ و مناسبي داره بعد میریم اون جایي كھ اون اقا بھتون گفتن
و راننده بھ طرف تجریش رفت
واي واقعا فوق العاده بود حرم امامزاده صالح و دو سبك مدرن و
قدیمي در كنار ھم
من محو تماشاي اطرافم شده بودم بھ یك طلا فروشي رفتم و تمام
طلاھایي رو كھ با خودم اورده بودم فروختم حدود ٥٠٠ ھزار تومان
شد
از دیدن مغازه ھا سیر نمیشدم مخصوصا تیپ و قیافھ دخترھا و پسرھا
برام جالب بود
بعضي از پسرھا با چشمان حریصشون سر تا پاي منو بر انداز میكردن
و ھر از گاھي بھم متلك مي انداختن : چھ خوشگي تو .........بگو ماه
در نیاد وقتي تو ھستي ........جیگرتو ...خوش بحال دوست پسرت
و.......چھ تیپ املي داري تو
برام خیلي جالب بود از شنیدن بعضیھاشون باد تو غبغبم مي انداختم و
از شنیدن بعضي دیگھ از شرم سرخ مي شدم
وقتي برگشتم تاكسي دربستي كھ سیامك برام گرفتھ بود رفتھ بود بھ
ناچار دوباره یك دربستي گرفتم
عقربھ ھاي ساعت دیگھ ساعت 10 شب و نشون میداد و در یك لحظھ
بخودم آمدم شب باید كجا مي خوابیدم ؟ پدر و مادرم الان چیكار میكننن؟
ترس عجیبي تمام وجودمو پر كرده بود كم كم مغازه ھا كركره ھا رو
پایین میكشیدن ھرچھ زودتر باید مي رفتم بھ یك ھتل یا مسافر خونھ
،یك احساس دلتنگي عجیبي وجودمو گرفت و افسوس از اینكھ كاش
فرار نكرده بودم
از راننده خواھش كردم بایستھ تا من از تلفن عمومي یك تماس بگیرم
دلم براي صداي گرم مادرم تنگ شده بود
بعد از چند تا زنگ علي گوشي رو برداشت با صداي گرفتھ و ناراحت
:الو بفرمایید... الو چرا حرف نمیزني؟
مادر از اون طرف فریاد میزد حتما مارالھ بده تو رو خدا باھاش حرف
بزنم و گریھ وشیون میكردو صداي پدر را میشنیدم كھ میگفت :بگو
ھمون گوري كھ رفتھ بمون و دیگھ برنگرده من دختري بھ اسم مارال
ندارم اصلا گوشي رو بده ببینم كھ حرف حسابش چیھ؟
و من با اشك گوشي رو فورا قطع كردم و بحتل خودم زار زدم كھ تا
چند وقت پیش چقدر احساس خوشبختي میكردم و حالا تنھا توي این
شھر غریب چیكار باید میكردم؟
راننده شاھد تمام این صحنھ ھا بود اینھ جلو را بر روي چھره من زوم
كرده بود و از اینھ با چشمان حریصش منو مي پایید
گفتم :آقا لطفا منو بھ یك ھتل برسونید
راننده گفت : ابجي تنھایي؟یعني تنھایي مي خواي اتاق بگیري؟
گفتم :آره.. یعني نھ / ھمسرم امشب میرسن
راننده گفت : كدوم ھتل برم ؟
گفتم :ھر ھتلي كھ بھ اینجا نزدیكتره
بوي سیگار تمام فضاي ماشینو پر كرده بودو یك نوار قدیمي كھ صداي
دلخراشي داشت
سپیده دم اومدو وقت رفتن .....حرفي نداشتیم ما براي گفتن
بھ یك ھتل رسیدیم راننده گفت :آبجي ما اینجا منتظریم شاید جا نداشتھ
باشھ
و یك لبخند بسیار زننده زد كھ اون لحظھ من معني لبخندشو نفھمیدم
رزوشن بسیار شیكي با سلام گفت :میتونم كمكتون كنم
گفتم :یك اتاق مي خواستم آقا
رزوشن گفت :لطفا شناسنامتون
شناسنامھ رو بھش نشون دادم
كمي نگاه كرد و گفت :متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق بھ خانمھاي
مجرد معذوریم
گفتم :پس من توي این شھر غریب چیكار كنم؟
گفت :خانم من مامورم ومعذور متاسفم
با دلخوري برگشتم و سوار تاكسي شدم راننده كاملا بھ طرف من
برگشت :چي شد ابجي ؟
گفتم :ھیچي میریم یك جاي دیگھ
چندین ھتل و مسافرخانھ رفتیم ولي ھیچكدوم حاضر نبودن بھ دختر
مجرد اتاق بدن
كم كم روي راننده باز شد و فھمیده بود كھ من از خانھ فرار كردم
گفت: :یھ مسافر خونھ اشنا سراغ دارم براتون بریم اونجا ؟
گفتم:واقعا لطف میكنید
راننده گفت:آبجي میگما اگر اقاتون امشب نیان ما در خدمتیم ما غریب
نوازیم . و بلند بلند خندید
ترس از راننده كم كم تمام وجودمو پر كرده بود
گفتم : نھ حتما بیاد
گفت :خانم كوچولو پس چرا ھیچ جا بھت اتاق ندادن؟مجردي نھ؟ تو
دختر فراري ھستي
براي اولین بار بود كھ یك صحبت ساده منو تكون داد و فھمیدم از
امروز جامعھ منو بھ چھ عنواني میشناسھ
فریاد زدم :نگھ دار مي خوام پیده بشم
راننده سرعتشو بیشتر میكرد :ا ابجي حالا چرا ترش مردي ؟خوب
امشب اقاتون پیشتون نیست من كھ نمردم . خودم آقات میشم اصلا اگر
موافق باشي صیغھ ات میكنم
این كلمھ منو بھ یاد خانم رحماني .. بھراد ....و اون اتفاق انداخت و
تمام وجودم از نفرت پرشد
فریاد میزدم :نگھ دار عوضي كجا منو میبري ؟
چندین بار سعي كردم در و باز كنم وخودمو پرت كنم بیرون ولي اون
قفل مركزي رو زده بود
داشتیم بھ سرعت از شھر دور میشدیم و وارد جاده ھاي تاریك اطراف
شھر.
بجایي رسیدیم كھ بنظرم آخر دنیا بود بھ زور منو از ماشین بیرون اورد
: بیا خوشگل من ........حیف نیست امشب و بھ كام خودت و من زھر
میكني ؟بیا عروسك من . خانمي من
كلاماتش طرز صحبتش ھمھ از یك اتفاق شوم دیگھ خبر میداد : ولم كن
عوضي
یك سیلي محكم بھ من زد كھ شدت بھ زمین خوردم
و خیلي وقیحانھ گفت :اداي دختراي نجیبو واسھ من درنیار اگر نجیب
بودي الان اینجا چیكار میكردي؟
و با تمام قدرت منو ھل داد صندلي عقب ماشین..................
صبح وقتي بھوش اومدم تنھاي تنھا وسط جاده خاكي رھا شده بودم با
لباسھاي پاره یك لحظھ بھ یاذ چمدانم و پولھایم افتاده
واي ھمھ پولھامو و چمدانم رو راننده دزدیده بود.......
قسمت پنجم":
ساعتھا در تنھایي اون جاده گریھ كردم . بھ حال خودم بھ كار بچگانھ
اي كھ انجام داده بودم و بھ خدا كلي گلھ و شكایت كردم و از خدا كمك
خواستم
دیگھ ھیچ چیز نداشتم نھ پول نھ لباس نھ شناسنامھ
درمانده بودم و نمیدونستم باید چیكار كنم خستھ و نالان با قامتي
شكستھ بھ را ه افتادم تا بھ یك آبادي برسم یك ساعت تمام راه رفتم تا
بھ یك رستوران میان راه رسیدم . توي جیبھامو گشتم تا شاید پولي یا
كارت تلفني پیدا كنم ولي فقط یك چیز در جیبم بود شماره تلفن سیامك .
ھمون صندوقدار رستوران كھ براي ناھار رفتھ بودم اونجا ، و اون تنھا
كسي بود كھ توي این شھر غریب مي شناختم
خودمو بھ رستوران رسوندم و گفتم : آقا میشھ یك تلفن بزنم
مغازه دار كھ حال نذار منو دید گفت :خانم شما حالتون خوب نیست
بذارید كمكتون كنم . و میخواست بازوي منو بگیره كھ با فریاد اونو
پس زدم و گفتم : نھ فقط بذارید یك تماس بگیرم
تلفنو بھم نشون داد در حالیكھ خیلي كنجكاو شده بود ببینھ چھ بر سر
من اومده
شماره سیامك و گرفتم سیامك خیلي خوشحال شد ازش خواھش كردم
كھ بیاد دنبالم
بعد از حدود نیم ساعت سیامك خودشو ھراسان بھ رستوران رسوند
گفت :سلام كیانا چت شده چرا اینقدر خاكي و بھم ریختھ اي ؟ چرا
پیشونیت زخم شده ؟چھ اتفاقي برات افتاده ؟مگھ جردن نرفتي پس
چطوري سر از اینجا در اوردي ؟تصادف كردي؟
در حالیكھ تمام بدنم درد میكرد با بغض گفتم :سیامك من اینجا بھ غیر
از تو ھیچكس و ندارم تو رو خداكمكم كن
سیامك كمكم كرد تا تونستم خودمو بھ ماشین برسونم وقتي توي ماشین
نشستم سیامك نگاھي بھ من كرد
گفت : خوب ، برام تعریف كن چھ بر سرت اومده
و بغض من تركید وبلند بلند شروع كردم بھ گریھ كردن
سیامك اشكامو پاك كرد و گفت :خیلي خوب نمي خواد حالا چیزي بگي
بعدا برام تعریف كن
ومن با لحن منقطع گفتم : سیامك چمدانم . پولھام و لباسھامو دزدیدن
سیامك منو بھ آرامش دعوت كرد و من ھمچنان تمام تنم مي لرزید و
گریھ میكردم در تمام طول مسیر بین من و سیامك حرفي ردوبدل نشد و
من در ماشین بھ خواب رفتم.
وقتي بیدار شدم دم در یك درمانگاه بودیم بھ اتفاق بھ درمانگاه رفتیم و
زخم پیشانیمو بخیھ زدن و یك سرم بھم وصل كردند و من دوباره بھ
خواب رفتم ، خوابي كھ مثل كابوس بود
وقتي چشمامو باز كردم ساعتھا گذشتھ بود و سیامك بالاي سرم بود
:كیانا جان حالت بھتر شده؟من خیلي نگرانت شدم اینجا كسي رو داري
كھ شمارشو بدي بھ من باھاش تماس بگیرم بیاد دنبالت ؟
گفتم :من اسمم و بھت دروغ گفتم اسمم مارالھ من اینجا ھیچكس و
ندارم یعني ھیچ كجاي این كره خاكي ھیچكس و ندارم
و پتورو كشیدم روي سرم و زار زار گریھ كردم
سیامك خیلي گیج شده بودم انگار با خودش و وجدانش حسابي درگیر
شده بود . اون باورش نشده بود كھ من ھیچكس و نداشتھ باشم ھرچي
ازم مي پرسید چھ اتفاقي برات افتاده فقط میگفتم تصادف كردم و ھمھ
چیزمو ازم دزدین
از درمانگاه كھ بیرون اومدیم ملتمسانھ بازوي سیامك و گرفتم و گفتم
:تو چرا باورت نمیشھ من تصادف كردم وقتي روي زمین افتادم راننده
بجاي كمك چمدان و پولھامو دزدید و رفت
سیامك مكثي كرد و گفت :باشھ قبول حالا با ھم میریم پیش پلیس
نشوني ھاي راننده رو میدیم شاید تونستن پیداش كنن
خیلي پرخاشگرانھ گفتم :" :نھ من چھرش یادم نمیاد من باتو ھیچ جا
نمیام اگرم میخواي اینكارو بكني منو تنھا بذار و برو تا با درد خودم
بمیرم ولي اونوقت مي فھمم تو بویي از انسانیت و مردانگي نبردي كھ
یھ دختر بدبختو تو كوچھ مي زاري و میري
سیامك انگار كمي نرم شده بود كھ گفت :" چرا دلخور میشي عزیزم
من میخواستم كمكت كرده باشم
نمیدونستم باید بھ سیامك چي بگم ولي میدونستم اگر بھ كلانتري میرفتم
حتما مي فھمیدن كھ من از خانھ فرار كردم و مجبور بودم دوباره
برگردم پیش خانوادم ولي با چھ رویي .. ولي از طرفي نھ پولي داشتم
و نھ مكاني كھ لااقل شب بتونم اونجا بمونم . پشت ھم داشتم بد میاوردم
ومن ھیچ وقت بھ این چیزا فكر نكرده بودم
من در فكر بودم كھ سیامك دم یك پاساژ شیك پارك كرد و گفت : "چند
لحظھ اینجا منتظر بمون من یھ كار كوچولو اینجا دارم زود برمیگردم
ومن بھ علامت تایید سرمو با بي حالي تكان دادم
از تمام مردھا مي ترسیدم نمیدونستم باید بھ چھ كسي اعتماد كنم و بھ
چھ كسي اعتماد نكنم از حرفھا و لحن كلامشون بیزار شده بودم وقتي
بھ یاد بھراد مي افتادم و اون راننده تاكسي كھ چھ بر سر من آوردن بند
بند وجودم آتیش مي گرفت
سیامك ھم حتما یكي مثل اونھاي دیگھ بود
بالاخره تصمیم و گرفتم در ماشینو باز كردم كھ پیاده بشم و سیامك و
ترك كنم
ھنوز چند قدمي نرفتھ بودم كھ صدایي از پشت سرم گفت: خانمي ببخش
انگار خیلي معطلت كردم ولي ارزش این انتظار و داشت ،دیدم لباسات
پاره شده رفتم برات مانتو و روسري و یك ذره خرت وپرت برات
خریدم......
و با لحن شیطنت باري گفت :" مارال خانم ھنوزم بھ نظرت من نامردم
؟بیا جلو ببین ازشون خوشت میاد/
باشك و تردید چیزھایي كھ سیامك برام خریده بودو نگاه كردم فوق
العاده شیك و باسلیقھ انتخاب شده بود بھ عمرم ھمچین مانتوي شیك
نداشتم ولي غرورم بھم اجازه نمیداد قبول كنم حتما سیامك دلش بحال
من سوختھ بود
گفتم : " نھ ممنونم من بھ اینھا احتیاجي ندارم لازم نیست شما ھم براي
من فردین بازي در بیارین
سیامك با دلخوري گفت :" اینھا ھدیھ آشنایي من و تو ، چھ اشكالي
داره ؟ھمھ لباسات پاره شده بود باید اون لباسھارو دیگھ بندازي دور
قابل استفاده نیستند
گفتم :" ولي اینھا خیلي باید گرون باشن من نمیتونم قبول كنم ، من
نمیتونم بھ تو پولي بدم بابتشون
با لبخند گفت :"گفتم ھدیھ است بابت ھدیھ ھم كھ از كسي پول نمیگیرن
با خشم و غضب گفتم :"نھ من یا قبول نمیكنم یا پولشو بھت میدم من
گدا نیستم كھ دلت بخواد برام بسوزه
سیامك دیگھ از كل كل كردن با من كلافھ شده بود گفت:" من منظور
بدي نداشتم قبول برو سر كار پولشونو بھم بده ولي بیا اینھارو بگیر
كھ حسابي از كتو كول افتادم
ھدیھ ھا رو قبول كردم ولي در دلم احساس شادي زیادي میكردم یك
تشكر زیر لفظي كردم و دوباره سوار ماشین شدیم
در بین راه سیامك دوباره پرسید :" مارال تو واقعا كسي رو نداري ؟
گفتم :" راستشوبخواي خانوادم توي زلزلھ ھمشون كشتھ شدن فقط من
موندم
سیامك با لحن بسیار ناراحتي گفت :" واقعا متاسفم نمي خواستم
ناراحتت كنم ، پس چرا بھ دروغ بھ من گفتي كھ خانوادت خارج ھستن
و تو از خارج اومدي ؟
گفتم :" من تورو خوب نمیشناختم و دوست نداشتم اسرار زندگیمو بھ
ھر كسي بگم
سیامك پرسید :" پس اینجا حتما كسي رو داري كھ اینجا اومدي ؟
دروغھامو پشت سر ھم ردیف میكردم و میگفتم خیلي زیركانھ و
ماھرانھ احساس میكردم پا بھ دنیایي گذاشتم كھ براي اینكھ بتونم با
اطرافیانم كنار بیام مجبورم خود واقعیم نباشم براي اینكھ دیگران منو
قبول كنن باید ھویت اصلیمو پشت دروغھام پنھان كنم و از اینكھ
میتونستم با دروغھام سیامكو رام كنم لذت میبردم میدونستم كھ براي
اینكار باید از حربھ ھاي زنانھ ھم كمي استفاده كنم . من كھ دیگھ چیزي
براي باختن نداشتم
دستان سیامكو در دست گرفتم و ملتمسانھ گفتم :" سیامك كمكم كن من
از ھمھ مردھا بدم میامد ولي تو جوانمردترین مردي ھستي كھ من تا
حالا دیدم سیامك جان تو تنھا كسي ھستي كھ فكر میكنم میتونم حرفامو
بھش بزنم و قابل اعتماده
سیامك دستامو بھ گرمي فشرد و با لبخند مھرباني گفت :"روي من
حساب كن نمیزارم ھیچكس آسیبي بھ تو برسونھ ولي تو ھم باید با من
صادق باشي
من یك آپارتمان كوچیك دارم براي خودم كھ ھر وقت میخوام تنھا باشم
یا دلم میگیره میرم اونجا تو میتوني یھ مدت اونجا باشي
از اینكھ میدیدم سیامك چھ دلسوزانھ حرفھاي منو باور میكنھ و از اینكھ
تونستھ بودم براي خودم جا و مكان پیدا كنم خیلي خوشحال بودم
سیامك دوباره پرسید :نگفتي تو تھران فامیل و اشنایي نداري ؟
گفتم :" من اینجا یك عمو دارم ولي عمو و زن عموم خیلي منو اذیت
میكردن اینقدر آزارم دادن كھ مجبور شدم از خانھ شون فرار كنم
سیامك با شدت ترمز كرد و فریاد زد : فرار ؟تو فرار كردي ؟یعني تو
دختر فراري ھستي ؟
ھمھ چیز داشت بھم مي ریخت نباید اینقدر تند میرفتم از گفتھ خودم
پشیمون شده بودم ولي حرفي بود كھ دیگھ زده شده بود
در ماشینو بھ تندي باز كردم و فریاد زدم :"تو داري زود قضاوت
میكني من بھت اجازه نمیدم كھ اینطوري با من صحبت كني تو فكر
كردي من كي ھستم ؟كاش پدر و مادرم زنده بودن تا من اینھمھ خفت و
خواریرو تحمل نمیكردم / من از عموي نامردم متنفرم من نمي خوام بھ
خانھ اون لعنتي برگردم
سیامك مچ دستمو خیلي محكم گرفت و گفت : تو بھ من دروغ گفتي
بنشین تو ماشین مي رسونمت در خونھ عموت ھر چي باشھ اون
فامیلتونھ
توي بد مخمصھ اي گیر كرده بودم دیگھ نمي خواستم سرنوشت دیشب
شبھاي دیگھ ھم برام تكرار بشھدوست داشتم مثل دخترھاي دیگھ
تھروني زندگي كنم احساس كمبود محبت شدیدي میكردم
سیامك با لباس خریدنش و با پیشنھاد آپارتمانش و داشتن ماشین شیك
و رستوران بھم ثابت كرده بود كھ پامو بد جایي نذاشتم و باید ھر
طوري شده حتي از روي ترحم اونو براي خودم حفظ میكردم چون
بھش احتیاج داشتم
انگار شرایط جدیدم از من یك مارال جدید ساختھ بود با شخصیت جدید
اون مارال ساده و صادق كھ وقتي یك دروغ میگفت تمام طول شب
استغفار میگفت دیگھ مرده بود من اون سادگي رو تو ھم.ون اتوبوسي
كھ باھاش تھران اومدم ھمراه چادرم جا گذاشتھ بودم
بھ سیامك گفتم :" من حرف اخرم رو میزنم اونوقت خودت تصمیم بگیر
.از وقتي بچھ بودم ھمھ بھ من توجھ میكردن حتي مردھاي فامیل بخاطر
زیبایي كھ داشتم و زنھا در عوضبا من لج بودن چون فكر میكردن من
باعث میشم شوھراشون زل بزنن بھ من . ولي خانوادم یك تكیھ گاه
بودن براي من كھ ھمیشھ حافظم بودن
تا اینكھ اون اتفاق وحشتناك افتاد و زلزلھ ھمھ رو از من گرفت عموم
با روي باز اومد شھرمون و منو با خودش اورد تھران اما زن عموم
از من متنفر بود چون میدید عمو بینھایت بھ من توجھ میكنھ و مرتب
منوكتك میزد و جلوي ھمھ خوارم میكرد
عموي من ادمھ ھرزه اي بود كھ مست بھ خونھ میامد ومعتاد بود چند
بار من و بھ زور فرستاد تا براش مواد بیارم و لي از ھمھ بدتر این بود
كھ یك روز كھ زن عمو و بچھ ھاش خونھ نبودن عمو مست خونھ امد
درو از پشت قفل كرد و براي نیت پلیدش شروع كرد بھ دویدن دنبال من
بھ ھر بدبختي بود من خودمو بھ اتاقي رسوندم و درو از پشت قفل
كردم زندگي برام توي اون چھنم دیگھ غیر ممكن بود منم وسایلمو جمع
كردم و از پنجره پریدم بیرون و فرار كردم
حالا سیامك مي خوام منصفانھ قضاوت كني تو بودي بھ این خفت تن
میدادي ؟.....
سیامك حیران نگاھم میكرد و پشت سر ھم سیگار میكشید
)قسمت ششم(
توي مغزم كلمات و جملات را پشت سر ھم میچیدم تا اگر دوباره سیامك
ازم سوالي پرسید بتونم قانعش كنم دلم براي سیامك مي سوخت ولي
چاره اي نداشتم
سكوت عمیقي بین ما حكمفرما شده بود سكوتي كھ ھرچقدر بیشتر كش
پیدا میكرد بر دلشوره من اضافھ میكرد سیامك پشت ھم سیگار میكشید
و معلوم بود خیلي از من دلخوره.
فكر میكردم سیامك تصمیمشو گرفتھ و منو حتما از ماشینش پیاده میكنھ
و بھ ھمھ دروغھام پي میبره ترجیح دادم بیشتر از این خودمو خرد نكنم
در ماشینو باز كردم تا پیاده بشم رو بھ سیامك كردم و گفتم :" سیامك
جان لازم نیست حرفي بزني من خودم جوابمو میدونم از ھمھ زحمتھایي
كھ امروز برام كشیدي ازت ممنونم . تو واقعا، واقعا .......بي نظیري
خواستم پیاده بشم كھ سیامك مچ دستمو گرفت و با كمي ملایمت گفت
:" فقط چند روز مي توني تو آپارتمان من باشي بعد از اون باید یك فكر
اساسي بكني
از خوشحالي نمیدونستم باید چیكار كنم پریدم در آغوش سیامك و از
سیامك تشكر كردم و گفتم كھ محبتشو ھیچوقت فراموش نمیكنم.
سیامك لبخند جذابي زد و گفت :" خیلي خوب خودتو لوس نكن ، مي
ریم آپارتمان من برو بالا لباسھاتو عوض كن بعد ناھار با ھم میریم
بیرون
من با شیطنت دخترانھ اي گفتم : چاكر شما ھم ھستیم .. اطاعت میشھ
قربان
آپارتمان سیامك بسیار شیك و تمیز بود در منطقھ زعفرانیھ تھران .
معلوم بود كھ بینھایت بھ دكوراسیون و تمیزي خونھ اش اھمیت میده
چیزي كھ بیش از ھمھ توجھ منو بھ خودش جلب كرد قاب عكسي بود
كھ در اتاق خوابش بھ دیوار زده بود عكس سیامك و ھمسرش در لباس
عروس
دلم ھري ریخت پایین ، نكنھ سیامك زن داره ؟ اصلا بھ صلاحم نبود كھ
بھ روي خودم بیارم لباسھامو پوشیدم و ھمراه با سیامك بھ رستوران
رفتیم
وقتي وارد رستوران شدیم ھمھ سیامك و میشناختن و با احترام تمام
بھش سلام میكردن
سیامك بھم گفت كھ پدرش از تاجرھاي معروفھ كھ اكثرا ایران نیست
چندین رستوران ھم در تھران داره كھ سیامك اكثرا نظارت بر
رستورانھاي پدرشو و كاراي حساب كتاب رستورانھا رو بر عھده داره
سیامك یكبار ازدواج كرده بود و از ھمسرش جدا شده بود
سیامك ٢ خواھر داشت كھ در آمریكا زندگي میكردند
سیامك تر جیح میداد كھ گاھي وقتا تنھا باشھ بخاطر ھمین خانھ مجردي
داشت ولي اكثرابھ خانھ پدریش مي رفت مخصوصا زمانھایي كھ پدرش
در سفر بود و مادرش تنھا بود
تمام روز با ھم در خیابانھا ي تھران گشتیم و خرید كردیم.
بودن با سیامك بھ من احساس قدرت میداد احساس میكردم چقدر خوش
شانس بودم كھ با سیامك آشنا شدم
شب سیامك تا آپارتمانش رسوند و كلید رو بھ من داد و خودش بھ
منزل مادرش رفت
وقتي مي خواستم پیاده بشم سیامك بھم گفت :" مارال ،تو خیلي زیبایي
چشمان خیره كننده اي داري امروز بھ من خیلي خوش گذشت
و من گفتم :" عزیزم تو چشات قشنگ میبینھ . سیامك میشھ یھ
خواھش كنم ازت
گفت : آره بگو
گفتم :" میشھ ھر چھ زودتر برام یك كار پیدا كني ؟ دوست دارم دستم
توي جیب خودم باشھ . من كھ نمیتونم تا ابد توي آپارتمان تو باشم باید
فكر یھ سر پناه براي خودم باشم
سیا مك گفت ": باشھ حتما برات یھ كار پیدا میكنم . فكر میكنم نامزد
دوستم سعید براي مطب جدیدش دنبال یھ منشي خوش تیپ و خوشگل
میگرده مطمئن باش از حالا استخدامي ، مي خواي فردا باھاش قرار
بذارم و ھمھ با ھم آشنا بشیم ؟
گفتم :" آره عالیھ . سیامك جان ،محبتاتو ھیچوقت فراموش نمیكنم تو
بھترین مرد روي زمیني امروز بعد از اون ھمھ بدبختي وسختي دوباره
لذت خوشبخت بودنو احساس كردم ، بخاطر ھمھ چیز ازت ممنونم
سیامك لبخندي زد و كلید آپارتمانو بھ من داد و با ھم خداحافظي كردیم.
وقتي تنھا وارد آپارتمان شدم احساس استقلال میكردم احساس میكردم
كھ ھر كاري دلم میخواد میتونم انجام بدم ھمیشھ دوست داشتم.
احساس كردم چقدر بي كس و بدبختم ، بھ اون راننده تاكسي ..بھ
پولھایي كھ از دست دادم ... بھ مادرم بھ پدرم و.........فكر میكردم
شاید خنده دار باشھ ولي از اینكھ مجبور نبودم كھ دیگھ خود واقعیمو و
عقایدمو پشت اون چادر پنھان كنم و از اینكھ میتونستم راحت باشم
خوشحال بودم ھمیشھ دوست داشتم مثل خیلي از دخترھا شال سرم كنم
و نصف موھام از پشت سرم معلوم بشھ . دوست داشتم موھامو رنگ
كنم آرایش كنم مانتوي تنگ بپوشم ووو دوست داشتم میتونستم آزادانھ
سیگار بكشم
دوست داشتم در جمعھایي باشم كھ ھمھ بھ زیبایي من غبطھ بخورن
ھمینطور كھ ھجوم افكار مختلف بھ مغزم مي اومد پشت ھم از
سیگارھاي سیامك میكشیدم و احساس آرامش میكردم ولي تھ دلم
دلتنگ پدر و مادرم بخصوص مادرم بودم
در این دو روز چھ ھا كھ بر من نگذشتھ بود و میدونستم كھ خانوادم تا
حالا ھمھ جارو دنبالم گشتن و تا حالا حتما نا امید شدن دیگھ
با ترس و لرز و تردید شماره دوستم سپیده رو گرفتم تا یك سر و
گوشي آب بدم
سپیده :" الو بفرمایید
مارال :" الو سلام سپیده منم مارال
سپیده :" مارال تویي ؟ كجایي دختر خانوادت ھمھ جارو گشتن تا تو رو
پیدا كنن . مادرت بنده خدا اصلا حالش خوب نیست........ مارال
آدرستو بده تا پدر و مادرت از نگراني در بیان
از اون طرف خط صداي فریادھاي مادر سپیده رو شنیدم كھ با داد
وبیداد گوشي رو از سپیده گرفت و با لحن بسیار تندي گفت :" دختره
عوضي دیگھ حق نداري اینجا زنگ بزني تو بي آبرویي . دختري كھ از
سر سفره عقد فرار كنھ معلومھ چھ جونوریھ دیگھ . با كي فرار كردي؟
تو لایق ھمچون خانواده اي نیستي تو لایق مردني
با اشك و بغض گوشي رو قطع كردم نمیتونستم دیگھ این توھینھاي
مادر سپیده رو تحمل كنم ولي دلم عجیب براي مادرم شور میزد.
ولي چاره اي نداشتم و ھیچكاري از دستم برنمیامد
تا صبح كابوس دیدم خواب میدیدم در چاھي ھستم كھ از زیر این چاه
آتیش بلند میشد و من فریاد میزدم و كمك مي خواستم ولي بھراد بالاي
چاه ایستاده بود و بھ من مي خندید.
صبح با صداي تلفن از خواب بیدار شدم سیامك بود مي خواست تاكید
كنھ كھ براي ناھار با دوستش سعید و نامزدش قرار گذاشتھ از من
خواست شیكترین لباسھامو بپوشم و یھ كمي بھ خودم برسم
نزدیك ظھر لباسھایي كھ سیامك برام خریده بود پوشیدم انگار آرزوھاي
كوچیك من داشتن بر آورده میشدن موھامو از پشت شالم گذاشتم بیرون
و چندین بار آرایش میكردم و پاك میكردم اینقدر كھ از این كار لذت
میبردم و دوست داشتم چھرمو با آرایشھاي مختلف ببینم
وقتي سیامك اومد دنبالم با ذوق گفت : واي مارال چقدر زیبا وجذاب
شدي . چقدر این لباسھا بھت میاد
من با حالت دلبرانھ اي گفتم : ممنونم عزیزم ....چشمات قشنگ میبینھ
سعید دوست سیامك و رھا نامزدش آدمھاي خونگرمي بودند و خیلي
بنظر زوج خوشبختي مي اومدن . رھا دختري كاملا امروزي سروزبون
دار خوش تیپ بود و یك قیافھ معمولي داشت كھ تا منو دید گفت واي
سعید ببین مارال چقدر خوشگلھ . سیامك شانس اوردي كھ ھمچین ملكھ
زیبایي رو تور كردیا
ھمھ با ھم خندیدیم و با این حرف رھا من احساس نزدیكي بیشتري
بھش كردم.
میگفت اگر تو منشي من بشي حتما بیمارام بیشتر ھم میشن چون نصفھ
شون براي دیدن تو ھم كھ شده حتما میان مطب.
و من نمیدونستم كھ در برابر این ھمھ اظھار لطف رھا چي باید بگم.
از فرداي اون روز توي مطب دندانپزشكي رھا مشغول كار شدم.
زمان بھ سرعت میگذشت اینقدر غرق در ظاھر و علایقم شده بودم كھ
كمتر احساس دلتنگي براي خانوادم میكردم .بعد از گذشت یكماه اصلا
قابل تشخیص نبودم كھ ھمون مارال ساده اي بودم كھ با یك روسري
١٥٠٠ توماني و یك مانتوي ٥٠٠٠ توماني از شھر ستان بھ تھران
اومده بودم و از نظر ظاھر ھم خیلي عوض شده بودم
براي كارآموزي توي یك آرایشگاه مشغول شدم و عصرھا بھ مطب رھا
میرفتم و اكثرا بعد از مطب با سیامك میرفتیم یھ گشتي میزدیم یا با
دوستھاي جدیدم مشغول بودم
سیامك از اینكھ من ھر روز خودمو بھ یك ریخت و قیافھ در میاوردم
ناراحت بود ولي بھ روي خودش نمیاورد
ولي من مثل یك تشنھ اي بودم كھ انگار خیال سیر شدن ھم نداشت.
سعي میكردم با حرفام با بیان احساسات الكي دل سیامكو بدست بیارم
سیامك تشنھ محیت بود و عشق رو میشد در نگاه سیامك دید
رابطھ من و سیامك ھر روز بھتر میشد سیامك بھ من گفتھ بود كھ از
ھمسرش نوشین جدا شده چون با ھم تفاھم اخلاقي نداشتن و نوشین از
نظر سیامك یك بیمار رواني بود.
سیامك از لحاظ مالي پشتوانھ بینھایت خوبي براي من بود بطوري كھ
بعد از گذشت یكماه یك سیم كارت و گوشي موبال بسیار گرون برام
خرید و ھر دفعھ براي لباس و لوازم آرایش مي خرید چون فھمیده بود
من بھ تنوع در تیپك بسیار علاقھ دارم و اونم دوست داشت ھمیشھ با
ظاھري جدید جلوي دوستاش ظاھر بشم.
در آرایشگاه با خانمھاي مختلفي آشنا شدم ولي ھمیشھ گرایش بھ
افرادي پیدا میكردم كھ با ھمھ فرق داشتھ باشن .ھم خوش پوش تر
باشن ھم یھ جورایي مثل خودم باشن.
با سار و شقایق در آرایشگاه اشنا شدم از اون دختر پولدارھاي غرب
تھران بودن كھ خانھ مجردي داشتن. ممن از اینكھ احساس میكردم
دوستاي بھ این باحالي و شاد وشیطوني دارم خوشحال بودم و كم كم
سعي میكردم من ھم خیلي از رفتارھا و تكھ كلامھاي اونھارو تقلید كنم
اغلب آرایشگاه رو دودر میكردیم و میرفتیم استخر و سینما و فالگیر
و......
یك روز در مطب رھا مشغول بھ كارم بودم كھ احساس كردم اصلا حالم
خوب نیست سرم گیج میرفت و دایما حالم بھم مي خورد.
رھا متوجھ این شد كھ من حالم خوب نیست با سیامك تماس گرفت تا
بیاد دنبالم.
رھا گفت :" مارال جان زنگ زدم بھ دوستم شادي كھ پزشكھ سفارشتو
كردم الان كھ سیامك اومد باھم برید اونجا. منم از احوال خودت با خبر
كن حتما با من تماس بگیر عزیزم
سیامك بعد از نیم ساعت ھراسان اومد
سیامك :" واي عزیزم چي شده ؟من صبح كھ خواستم برسونمت
آرایشگاه احساس كردم حالت خوب نیست باید استراحت میكردي.
رھا آدرس شادي رو بھ سیامك داد و بھ اتفاق بھ درمانگاھي كھ دوست
رھا اونجا كار میكرد
شادي كمي منو معاینھ كرد و بھم یك سرم وصل كردن و ازم آزمایش
خون گرفتنو سفارش كرد كھ زود جواب آزمایش و بدن
سیامك مدام قربون صدقم مي رفت و موھامو نوازش میكرد.
بعد از یكساعت شادي اومد تو اتاق و خواست كھ با سیامك صحبت كنھ
سیامك پیشوني منو بوسید و از اتاق خارج شد ولي برگشتن سیامك
خیلي طول كشید سرمم دیگھ تموم شده بود ولي خبري از سیامك نبود
از یكي از پرستارھا پرسیدم :ببخشید این آقایي كھ با من امده بودن
اینجارو شما ندیدي؟
پرستار كمي فكر كرد و گفت : ھمون آقایي كھ پیراھن خاكستري تنشون
بود ؟چرا .... ایشون با خانم دكتر صحبت كردن كردن . نمیدونم خانم
دكتر چي بھشون گفتن كھ خیلي ناراحت شدن و رفتن
با تعجب پرسیدم : رفتن ؟من منتظرشم كھ باھم بریم خونھ .. میشھ دكتر
موسوي رو ببینم
با سر علامت مثبت داد و من رفتم اتاق شادي تا ببینم چھ اتفاقي افتاده
پرسیدم : سیامك كجا رفتھ ؟ چي شده شادي جون ؟ مگھ من چمھ كھ بھ
سیامك گفتین ناراحت شده؟
شادي لبخندي زد و جواب آزمایش و بطرفم دراز كرد و گفت : مباركھ
داري مادر میشي. فكر كنم شوھرت از بچھ زیاد خوشش نمیاد چون
وقتي شنید اینگار بھش شوك وارد شده . ولي خوشگل خانم حتما بچتم
مثل خودت خوشگل میشھا
دنیا روي سرم خراب شده بود بیچاره سیامك . تنھا مردي بود كھ مثل
یك برادر بامن برخورد كرد و اینقدر قابل اعتماد بود .. حالا باید این
قضیھ رو چطوري جمع و جور میكردم
قسمت ھفتم
یك ماشین دربست گرفتم و خودمو بھ خونھ سیامك رسوندم ولي سیامك
اونجا نبود
دلم مي خواست بھش زنگ بزنم وازش گلھ كنم كھ چرا منو با اون حالم
تو درمانگاه تنھا رھا كرد و رفت ولي دستم بھ طرف تلفن نمي رفت
میدونستم كھ اون براي این كارش دلیل داشتھ واتفاقا حق رو ھم بھش
میدادم
نمیدونستم چطور میتونم این ماجرا رو جمع و جور كنم.
تو این افكار بودم كھ زنگ موبایلم بھ صدا دراومد ، رھا بود.
رھا : الو مارال سلام منم رھا
مارال : سلام رھا جان خوبي؟
رھا : آره خوبم ولي انگار تو بھتري . شنیدم داري مادر میشي
مارال : تو از كجا خبردارشدي ؟
رھا :من زنگ زدم بھ درمانگاه خواستم احوالتو از شادي بپرسم شادي
ھم ھمھ چیزو بھم گفت ..........مارال تو واقعا آدم پستي ھستي
!!!!!!!!!
مارال : رھا این چھ طرز حرف زدنھ مي فھمي داري چي میگي؟
رھا : خیلي پررویي ، اصلا انگار نھ انگار كھ چیزي شده . بیچاره
سیامك اون از وقتي از درمانگاه اومده رفتھ پیش سعید و زار زار داره
گریھ میكنھ . من ھیچوقت اونو بھ این حال و روز ندیده بودم
مارال : آخھ چرا ؟ مگھ حالا چي شده ؟ بخاطر اینكھ من باردارم ؟
رھا : یعني تو نمیدوني چي شده یا مي خواي خودتو بھ موش مردگي
بزني . سیامك اصلا بچھ دار نمیشھ
بیچاره ، تو، تورتو بدجایي پھن كردي
مارال : چي میخواي بگي رھا ؟ متوجھ ھستي چھ تھمتي داري بھ من
میزني
رھا :آره خوب میدونم ، تو یك آدم بي ھویت فراري ھستي بیچاره
سیامك كھ بھ تو جا ومكان داد اصلا تو میدوني چرا نوشین وسیامك از
ھم جدا شدن ؟ چون نوشین عاشق بچھ بود و سیامك بچھ دار نمیشد
براي درمان بھ كشورھاي خارجي ھم رفتند ولي ھمھ متفق القول گفتند
كھ احتمال بچھ دار شدن سیامك صفره . نوشین ھم از سیامك طلاقشو
گرفت و با یك نفر دیگھ ازدواج كرد . حالا بازم میخواي انكار كني؟ من
شرم دارم كھ تو از جنس مني .. سیامك میگفت تو از مردھا گریزاني و
بھ ھیچكدوم اعتماد نداري اون با رفتاراش میخواست بھ تو ثابت كنھ
ھنوز مردانگي نمرده و ھمھ مردھا مثل ھم نیستن بخاطر ھمین مثل یك
برادر باتو رفتار میكرده و بعد از اینكھ تو رفتي خونش ھمیشھ خونھ
پدر ومادرش میمونده شبھا و كلا اون خونھ رو در اختیار تو گذاشتھ
بود ولي تو ، مارال لیاقت عشق پاك اونو نداشتي و از آزادي كھ در
اختیارت گذاشت تو سو استفاده كردي.... تو لایق مردني .........لایق
مردن
رھا حرفھاشو زد و گوشي رو قطع كرد.
درھا یكي یكي روم بستھ میشد از این موجود نا خواستھ كھ در وجودم
بود متنفر بودم . چقدر ھمیشھ آرزوي مادر شدن داشتم چقدر تو
رویاھام آرزوي یھ دختر سفید و كپل و داشتم ..........و حالا
تك تك آرزوھام مرده بودن
براي بار دوم زندگي احساس خوشبخت بودن رو ازم گرفت
بھ یاد اون راننده تاكسي افتادم و اون شب وحشتناك و حرفھاي اون
راننده كھ شیطان رو میشد توي چشماش دید.
باید ھمھ جریانو براي سیامك تعریف میكردم باید بھش میگفتم كھ از
اعتمادش سواستفاده نكردم . در اون لحظھ احساس میكردم چقدر بھ
سیامك علاقھ دارم و بھ حمایتش احتیاج دارم
گوشي رو برداشتم و بھ موبایل سیامك زنگ زدم
مارال : الو سلام منم مارال . آقا سعید شمایید ؟میشھ خواھش كنم
گوشي رو بدید بھ سیامك
سعید : سیامك حالش خوب نیست و نمي خواد با شما صحبت كنھ
مارال : آقا سعید تو رو بھ ھركسي مي پرستید گوشي رو بدید بھ
سیامك من باید باھاش صحبت كنم و خیلي چیزارو براش تو ضیح بدم
سعید قبول كرد ..بعد از یك سكوت طولاني سیامك گوشي رو از سعید
گرفت با صداي گرفتھ كھ میشد ناراحتي رو توش احساس كرد
مارال :الو عزیزم . بخدا تو در مورد من اشتباه میكني من عاشقتم و
دوستت دارم من ھیچوقت بھ تو خیانت نكردم من از اعتماد تو سو
استفاده نكردم
سیامك : ببین ، دیگھ نمي خوام صداتو بشنوم تو در حق من خیلي بدي
كردي جواب خوبیھاي من این بود ؟
مارال : بھ جون عزیزت اشتباه میكني سیامك بذار برات توضیح بدم ،
تو كھ ھمیشھ منطقي بودي عزیزم
سیامك فریاد زد : بس كن دیگھ ، اینقدر عزیزم عزیزم بھ من نگو ..
دیگھ چي رو میخواي توضیح بدي ؟میخواي بازم بھ اون دروغات ادامھ
بدي ؟تو یھ دختر فراري ھستي مارال ، اینو خیلي وقتھ میدونم وقتي
عكستو جزء گمشده ھا توي روزنامھ دیدم ، ولي من احمق اینقدر
عاشقت شده بودم كھ راضي نشدم كھ بھ كسي خبر بدم من چشمامو
روي ھمھ چیز بستھ بودم ، من حتي مي خواستم روز تولدم از تو
خواستگاري كنم
حالا ھم از خدا ممنونم كھ زودتر منو متوجھ اشتباھم كرد تو یھ آشغالي
كھ با فریب خودتو بھ من نزدیك كردي
ھمین الان وسایلتو جمع میكني و از خونھ من میري بیرون تو لیاقت
محبتھاي منو نداشتي .. ازت متنفرم مارال ، متنفر ، تك تك وسایل
خونمو میام چك میكنم كھ چیزي ازش كم نشده باشھ . صبح كھ اومدم
اونجا نمي خواي چشمم بھ ریختت بیافتھ و اگر ھنوز اونجا بودي خودم
تحویل پلیس میدمت.
مارال : الو الو سیامك جان بذار برات توضیح بدم تو رو بھ كسي كھ
مي پرستیش قطع نكن.
گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع بھ گریھ كردم . خفت و خواري از
این بیشتر؟
من كھ زماني ھمھ بھم نازكتر از گل نمیگفتن حالا چقدر بدبخت شده
بودم . با صداي بلند بھراد و نفرین كردم و اون راننده تاكسي كھ باعث
بدبختي من شدن و آرزو كردم كاش ھیچوقت یك زن نبودم.
كاش یك مرد بودم كاش نذر ونیازھاي پدرو مادرم ھیچوقت برآورده
نمیشد و خدا بھشون دختر نمیداد
تمام طول شب راه رفتم ،بلند بلند گریھ كردم و از خدا گلھ كردم
بھ این فكر میكردم كھ در این شرایط سخت باید چیكار كنم . از خدا كمك
خواستم كھ راھي رو جلوي پام قرار بده.
اینقدر خستھ و پریشان حال بودم كھ بالاخره صبح ساعت ٦ تازه خوابم
برد
ساعت ١١ صبح با صداي زنگ شقایق از خواب بیدار شدم . من فكر
كردم كھ سیامكھ . با عجلھ پریدم روي گوشي و گفتم : الو سیامك جان
میدونستم زنگ میزني تمام دیشب منتظر تماست بودم
شقایق از اون طرف خط بلند بلند زد زیر خنده
گفت : بابا سیامك جان كیھ ؟ منم شقایق جان .......آدممم اینقدر دوست
پسر ذلیل نوبره .........پایي بریم استخر از اونورم با یھ اكیپ توپ
بریم دربند؟
با بي حوصلگي گفتم : شقایق تویي ؟ اصلا امروز حسش نیست .. حالم
خوب نیست
شقایق گفت : چتھ ؟امروز میزون نیستي ..خیلي خوب الان من میام
پیشت ببینم خانم خوشگل ما چشھ ؟
غم دنیا روي دلم سنگیني میكرد دلم مي خواست تمام آنچھ رو كھ تا
بحال برام اتفاق افتاده بود بي كم وكاست براي یكنفر تعریف میكردم دلم
میخواست یك سنگ صبور داشتھ باشم دلم مي خواست ھر چي حرف
دارمو براي یكنفر بزنم و خود واقعیمو لا اقل بھ یكنفر نشون بدم.
یك ساعت بعد شقایق شاد وخوشحال مثل ھمیشھ اومد پیش من.
وقتي شقایق و دیدم ناخود آگاه پریدم بغلش و تا میتونستم گریھ كردم
شقایق بیچاره از ھمھ جا بي خبر فقط مي گفت چي شده ؟
منم تمام اتفاقاتي رو كھ این مدت برام افتاده بودو براي شقایق تعریف
كردم شقایق مثل یك سنگ صبور خوب ھمھ حرفامو گوش داد بدون
اینكھ بخاطر اتفاقاتي كھ افتاده بود منو تحقیر م كنھ یا منو مقصر بدونھ
.
وقتي حرفام تموم شد شقایق لبخندي زد و گفت : پشو دختر جمعش كن
حالا فكر كردم چي شده / چیزي كھ زیاده پسراي امثال سیامكھ
مخصوصا براي تو كھ اینقدر خوشگلي ، تازه این مشكلم كھ گفتي حل
شدنیھ فقط یك كم خرج داره كھ خودم براي اینكھ از شر این كوچولو
خلاص بشي خرجشم میدم . ھمھ چیز مثل یك آب خوردن میمونھ فقط
كافیھ اراده كني . شقایقت كھ ھنوز نمرده كھ تو زانوي غم بغل كردي
وجود شقایق برام مثل یك فرشتھ نجات میموند حرفاش آرومم میكرد
شقایق در حالیكھ آیینھ جیبیشو در آورده بود و داشت آرایششو تجدید
میكرد یھ نگاه بھ من كرد و گفت : ا نیگا دختره ھنوز نشستھ ، پشو
پشو مي خوام از این حال و احوال بیرونت بیارم دیگھ ھم اخماتو باز
كن یادتھ اون پسر خوشگلھ توي گلستان بھت شماره داد ھممون تو
كفش مونده بودیم اونوقت تو مثل حالوھا گفتي نھ من بھش زنگ
نمیزنم نمیتونم بھ سیامك خیانت كنم . یادتھ تو مھموني فریبا روزبھ
خودشو كشت تا تو فقط بھش نیگا كني ولیي تو مثل بغل العمر نشستھ
بودي میگفتي الان اگھ سیامك زنگ بزنھ بفھمھ من اینجام ناراحت
میشھ ........اون زمان فكر اینجاھاشو نمیكردي ولي خوشگل خانم الانم
دیر نشده برو وسایلتو جمع كن دیگھ نمي خواد منت سیامك و بكشي
اون وقتي حتي نذاشت تو حرفاتو بھش بزني اصلا لایق این نیست كھ
بخواي بخاطرش یھ قطره از اشكاي قشنگتو بریزي .... این قیاف ماتمم
بھ خودت نگیر بیا از این سیگار بكش آرومت میكنھ
حرفاي شقایق بدجوري روم تاثیر گذاشتھ بود سیگارو ازش گرفتم و با
ولع شروع كردم بھ كشیدن.
شقایق مي گفت : این مردا اصلا لیاقت ھیچي رو ندارن حتي لیاقت
عشقو ندارن نونھ اش پدر من
با تعجب پرسیدم : پدر تو!!!!!!!!!!!!!!!!
گفت : آره تا حالا از خودت پرسیدي چرا من تنھا زندگي میكنم در
حالیكھ پدرم توي تھران زندگي میكنھ؟
گفتم : راستش نھ
یك پكي بھ سیگار زد وگفت : بچھ كھ بودم شدیدا بھ مادرم وابستھ بودم
تك دختر بودم
مادر وپدرم عاشق ھم بودن زندگیشونو با عشق شروع كرده بودن و
بدون رضایت خانوادھاشون
10 سال پیش وقتي من ١٣ سالم بود پدر ومادرم براي فوت یكي از
بستگانمون رفتن شمال و منو چون مدرسھ داشتم گذاشتن پیش مادر
بزرگم
شقایق در حالیكھ داشت تعریف میكرد چشماش پر از اشك شد و ادامھ
داد : توي راه برگشت ماشین پدر و مادرم تصادف میكنھ و پدرم زخمي
میشھ و مادرم ھم متاسفانھ فوت میكنھ در حالیكھ مقصر پدر شناختھ
شد
من موندم و پدر و افسردگي شدید من از فوت مادرم
پدرم براي شاد كردن من ھر كاري میكرد ولي من نمیتونستم با غم از
دست دادن مادرم كنار بیام و از طرفي نمیتونستم پدرمو ببخشم از پدرم
متنفر شده بودم كھ مادرمو ازم گرفت
پدرم خیلي پولداره وقتي مادرم فوت شد دوستاي بابا م اطرافشو گرفتن
تا تسكین غم پدر باشن ھر شب جشن ، ھر شب مھموني و پدر بدون
در نظر گرفتن من اكثرا مست بھ خونھ میامد
كم كم با مراجعھ بھ دكتراي مختلف حالم بھتر شد ولي فھمیدم پدرم
معتاد شده و محبت پدر روز بھ روز بھ من كمتر میشد و من ھر چي
بزرگتر میشدم بیشتر شبیھ مادرم میشدم و پدرم دیگھ دوست نداشت
حتي منو ببینھ فقط ھر روز صبح یك دستھ اسكناس میذاشت روي میز
و از خونھ میرفت بیرون و شب برمیگشت
من مي موندم با زھره خانم كلفتمون بود
بعد از یھ مدتي سر وكلھ سروناز توي زندگي بابام پیدا شد دختر ٢٧
سالھ اي كھ منشي پدرم بود یك عقده اي پول ندیده كھ حالا بھ یھ مرد
پولدار رسیده بود اونھا با ھم ازدواج كردن و سروناز خانم شدن خانم
خونھ ما
وقتي دانشگاه قبول شدم درسمو بھونھ كردم و گفتم مھمونیھاي شما
منو آزار میده و نمیتونم بھ درسام برسم
پدرم ھم از خدا خواستھ یھ خونھ برام خرید تا تنھا برم اونجا زندگي كنم
و براي رفت و آمدم بھ دانشگاه ھم برام یھ ماشین شیك خرید و ھر ماه
پول ھنگفتي بھ حسابم واریز میكرد
منم بھ عناوین مختلف از پدرم پول میكشیدم . دیگھ پدرم كاري بھ كارم
نداشت حتي گاھي وقتا یكماه یكماه ھم ھمدیگرو نمیدیدم.
اوایل تنھایي برام خیلي سخت بود ولي كم كم عادت كردم حالا ھم اینقدر
دوست ورفیق اطرافمو گرفتن كھ اصلا احساس تنھایي نمیكنم احساس
آزادي میكنم تا ھر وقت دلم بخواد از خونھ بیرون میمونم مھموني
میگیرم و بچھ ھارو دور ھم جمع میكنم و خوش میگذرونیم
..........زندگي یعني این مارال ، زندگي یعني آزادي ، زندگي یعني دم
رو غنیمت شمردن و غصھ روزھاي رفتھ رو نخوردن
قسمت ھشتم:
حرفھاي شقایق آرومم میكرد فكر میكردم بالاخره یك نفرو كھ مثل
خودمھ پیدا كردم
وسایلمو جمع كردم گوشي موبایلي كھ سیامك برام خریده بودو گذاشتم
روي میز و كلید و زیر گلدون پشت در گذاشتم در حالیكھ ھنوز بغضي
سنگین توي گلوم احساس میكردم.
شقایق دختر بشاش و خنده رو و شادي بود ھیچكس از ظاھر شاد
شقایق نمي تونست بھ درون غمگین این دختر پي ببره . استقامت اون
در برابر مشكلات باعث میشد بھش غبطھ بخورم و از شقایق توي ذھنم
یك اسطوره بسازم.
شقایق ھر چىزى رو كھ اراده میكرد بدست مي آورد . انرژي وصف
ناشدني داشت.
شقایق پشت ھم جوك مي گفت
مي دوني اینجا كجاست ولیعصر...بذار یھ جوك برات بگم..از یارو مي
پرسن چرا اسم این خیابون ولیعصر؟میگھ چون صبح خبري نیست ،
ظھرم خبري نیست ولیییییییي عصر........
و ھر دو با ھم خندیدیم
كم كم حال و ھواي من ھم عوض شد و تا حدودي غمم و فراموش
كردم
شقایق گفت : مارال ، میخواي ھمین الان یھ جایگزین توپ بجاي
سیامك برات پیدا كنم ؟
گفتم : آخھ چطوري ؟
خندید و گفت : بذار بعھده شقایق ھمھ فن حریف . بیا این رژ لبو بگیر
خودتو درست كن قیافت انگار كھ الان از عزا اومدي . فقط كافیھ از ھر
كسي خوشت اومد یھ لبخند بھش بزني .. دختر چشماي تو جادو میكنھ
و تو از این موھبت الھي كھ خدا بھت داده بي خبري.
كمي بھ خودم رسیدم و شقایق شروع كرد بھ ویراژ دادن توي جاھایي
كھ بھ قول خودش پر از سوژه بود . جردن و ایران زمین و............
جالب اینجاست كھ در كمتر از چند دقیقھ ماشین ھاي پسر دنبالمون راه
مي افتادن و ھي چراغ میزدن یا شروع میكردن بھ حرف زدن با ما.
شقایق در حالیكھ عینك آفتابیشو جابجا میكرد گفت : خوب خوشگلھ .
حالا كدو مي پسندین ؟ اون بي ام و آلبالویي یا اون سیلو نقره اي یا
اون پرادو سفیدرو ؟ اون پسر مو سیخ سیخیرو نیگا چقدر با مزست .
ھمین شوھر خوبي میشھ برات مارال آینده دارھاااااااا ............ و ھر
دو با ھم شروع كردیم بھ خندیدن
شب وقتي بھ خونھ بر گشتیم شقایق ٧ ، ٦ تا شماره از جیبش ریخت
بیرون ، یكي روي كاغذ مچالھ شمارشو نوشتھ بود یكي كارت ویزیت
داده بود ، یكي شمارشو تایپ كرده بود و ھمراه آدرس ایمیلش روي
كاغذ نوشتھ بود یكي روي قوطي كبریت و اون یكي روي بستھ آدامس
ریلكس
شقایق در حالیكھ مانتوشو در مي اورد پوز خندي زد و گفت : تو رو
خدا ببین ، اون پسر آخریھ یادتھ ؟ اینقدر ھول شده بود كھ شمارشو
روي یك اسكناس ٢٠٠٠ توماني نوشتھ ، آخھ بنظرت مارال جون
اینارو نباید گذاشت سر كار ؟ توي این كوچھ بھ تو شماره میدن و چند
تا كوچھ بالتر بھ یك صوفیا لورن دیگھ........
ولي من بھ حرفھاي شقایق گوش نمیدادم بھ یاد این موجود نا خواستھ
در وجودم افتاده بودم كھ میدونستم روز بھ روز بزرگتر میشھ و من
نمیدونستم باید چیكار كنم ؟
شقایق كھ متوجھ سكوت و ناراحتي من شد گفت : اي بابا سھ ساعت
دارم واسھ كي روضھ مي خونم و نصیحت میكنم ؟ بیا این قرصو بخور
آرومت میكنھ فردا ھم با مھشید دوستم تماس میگیرم حتما میتونھ بھت
كمك كنھ اون براي این جور كارا آشنا زیاد داره ناراحت نباش خیلي
زود از شر این مزاحم خلاص میشي.
قرصو كھ خوردم احساس آرامش عجیبي كردم و تا صبح بھ خواب رفتم
و یك لچظھ پلك باز نكردم.
صبح با صداي بلند موسیقي از خواب بیدار شدم ، ساعت ٢ بعد از ظھر
بود ، با عجلھ از رختخوابم بلند شدم.
سرا ، و مھشید اومده بودن خونھ شقایق ، صداي ھر ھرو كركرشون
تمام ساختمونو پر كرده بود . آبي بھ صورتم زدم موھامو مرتب كردم و
بھ دیدن آنھا رفتم.
مھشید تا منو دید از روي مبل بلند شد و با لبخندي گفت : بھ بھ ،
سیندرالایي كھ مي گفتي ایشونن ؟ خیلي خوشگل تر از اون چیزي كھ
فكرشو میكردم ماشالا تنھایي ھمھ رو حریفھ ، دو روز دیگھ مارو
میزاره تو جیب بغلش
دستشو بھ سمتم دراز كرد و گفت : ببخشید سلام من مھشیدم از
آشناییت خوشوقتم
از طرز صحبت مھشید زیاد خوشم نیومد و منظورشو از این حرفش
نفھمیدم بھ زور لبخندي تحویلش دادم و بھش دست دادم.
سرا از اون طرف بھ مھشید چشم غره رفت و گفت : مھشید جون ،
دوستمونو اذیت نكن
مھشید ظاھرا از سرا و شقایق بزرگتر بود ولي از طرز نگاھش و طرز
كلامش معلوم بود كھ شدیدا معتاده و آدم سالمي نیست ، یھ سیگار
روشن كرد و یكي ھم براي من روشن كرد و بھ سمتم دراز كرد یك پك
بھ سیگار زد و گفت : ببین خوشگلھ ، شقایق در مورد تو و مشكلت با
من صحبت كرده ، اگر بخواي ھمین امروز میریم پیش آشناي من كھ یھ
دكتره و خلاصص ...بھ ھمین راحتي .. فقط بھت گفتھ باشم بعدا
احساس مادریت و عذاب وجدانت گل نكنھ كھ حوصلھ این بچھ بازیھارو
اصلا ندارم .. اگر مي خواي این لوس بازیھا رو در بیاري برو بچھ تو
بدنیا بیار بشین یھ گوشھ بزرگش كن ولي از ما گفتن اونوقت بچھ ات
نھ شناسنامھ داره و نھ دیگھ حتي كسي نیگات میكنھ یك كلا م ! یعني
تباه شدن امروزت و آیندت ....حالا خود داني ....من واسطم پولمو
میگیرم میرم پي كارم..
با كنجكاوي پرسیدم : خرجش چقدر میشھ ؟
مھشیدو گفت : خوشگلھ، ا تو عالم رفاقت با ھم از این حرفا نداریم .
ولي با شقایق حساب میكنم فكر كنم یھ ٦٠٠ تومني براش آب بخوره
؟ okay حالا چي شده
سكوت كردم
مھشید بلند شد و گفت : بسھ دیگھ بلند شید پاي كوبي بسھ ، عروس
خانم بلھ رو داد ، پیش بسوي دكي جون خودمون.
و ھمھ با ھم با خنده و شادي راه افتادیم بسمت دكتر در حالیكھ من دل
توي دلم نبود و ترس عجیبي تمام وجودمو گرفتھ بود ولي بچھ ھا در
تمام طول راه باھم شوخي میكردن و مي خندیدن.
دكتري كھ مھشید ازش تعریف میكر د توي یك خونھ قدیمي در جنوب
شھر بود یك خانم حدودا ٥٠ سالھ كھ رفتار گرم وصمیمي داشت . مطب
تر وتمیزي داشت ولي از تابلو خبري نبود.
چاره اي نداشتم من حتي نمیدونستم آخر و عاقبت خودم چي میشھ
چطور میتونستم چنین موجود نازنیني و توي مشكلات خودم سھمیم كنم
؟ توي این فكرھا بودم كھ چشمام بستھ شد و بیھوش شدم.
وقتي چشمامو باز كردم خونھ شقایق بودم احساس درد شدیدي میكردم
.
شقایق لبخندي زد وگفت : سلام ، دیگھ از شرش خلاص شدي خیالت
راحت ھمھ چیز تموم شد.
چند روز بعد حسابي حالم بھتر شد و حالا بیش از قبل با سرا و شقایق
و مھشید احساس صمیمیت میكردم خودمو مدیون شقایق میدونستم و
قرار شد كھ كار كنم و بھ مرور پول شقایقو بھش بر گردونم.
از بعد از این ماجرا گاھي شدیدا در خودم فرو مي رفتم و بھ گذشتم فكر
میكردم بھ اینكھ میتونسم توي زندگیم كجا باشم و الان كجا ھستم ، بھ
پدرم و مادرم وبرادرم فكر میكردم و بھ روژان ، كوچولویي كھ ھمیشھ
آرزوشو داشتم و حالا با دستاي خودم حق حیاتو ازش گرفتھ بودم.
چند دفعھ كھ شقایق و سرا منو در این حالت دیدن سیگاري بھم دادن
كھ بكشم كھ بعد از مصرفش بینھایت احساس آرامش میكردم كم كم
خودم ازشون در خواست میكردم كھ اون سیگارو بھم بدن.
چند ماه بعد شقایق از پدرش خواست تا براش یك آپارتمان اجاره كنھ
كھ اونجارو آرایشگاه كنھ و با ھم مشغول كار بشیم. آرایشگاه بسیار
شیك و زیبایي بود در بالا شھر.
اوایل اكثر كسانیكھ بھ آرابشگاه رفت و آمد داشتن دوستاي شقایق و
سرا بودن ومن كار میكردم و بھ تدریج بدھي شقایقو بھش میدادم.
كم كم متوجھ شدم كھ بیش از اینكھ مشتري داشتھ باشیم در آمد داریم و
متوجھ این شدم كھ اینجا داره اتفاقاتي مي افتھ كھ از زیر چشم من
پنھونھ.... تصمیم گرفتم كمي كنجكاوي كنم و سر از كار شقایق و سرا
در بیرم.
بھ تدریج متوجھ شدم خیلي روزھا شقایق و سرا رفتار طبیعي ندارن و
زیادي شادن و سر حال و بعضي از مشتریھا كھ مي اومدن خیلي
مشكوك بودن و شقایق یك بستھ كوچیك بھشون میداد و ازشون پول
میگرفت.
دیگھ حسابي كلافھ شده بودم اونھا فكر كرده بودن كھ من یھ بچھ
شھرستانیم و ھیچي حالیم نیست باید بھشون ثابت میكردم كھ من سر از
كاراشون در اوردم.
یك روز وقتي آرایشگاه خلوت بود رو بھ شقایق و سرا كردم و گفتم :
بچھ ھا دوستیمون سر جاش و لي لطفا با من تصفیھ حساب كنید من
دیگھ نمي خوام توي آرایشگاه شما كار كنم
سرا با تعجب پرسید : چرا ؟ مگھ چي شده ؟ اینجا كھ در آمدت خوبھ
گفتم : من در آمدي كھ از فروش مواد مخدر باشھ نمي خوام . خودتون
خوب میدونید چي میگم . مدتیھ كھ اكثر مشتریھ كھ میان آرایشگاه
شاكي ھستن كھ پول و وسایل قیمتیشون تو آرایشگاه ما گم میشھ . من
خنگ اول فكر كردم كھ لابد مشتریھاي دیگھ ھستن كھ اینكار و میكنن
ولي حالا فھمیدم كھ................
شقایق با عصبانیت گفت : فھمیدي كھ چي ؟ كھ ما دزدیم ؟ بدبخت من
صدتاي تورو مي خرم و مي فروشم.
با عصبانیت فریاد زدم : آره ، آره دزدید شماھا دزدید یادتھ دفعھ پیش
یك خانمي اومد گفت یك ملیون تومن ازش دزدیدن و شماھا بھش گفتین
حتما جایي جا گذاشتھ یا شاید مشتریسھاي دیگھ ازش دزدیدن
.........من دیدم كھ اون روز سرا پولو از توي كیف اون خانم برداشت
بعد ھم گذاشت توي كیف خودش.
شقایق با تعجب بھ سرا نگاه كرد.
سرا بطرف من حملھ ور شد و یك سیلي محكم بصورتم زد و فریاد زد :
دختره داھاتي تو غلط بیجا كردي كھ كشیك منو كشیدي . تو فكر كردي
كھ كي ھستي كھ توي كار دیگران فضولي میكني . بدبخت اگر من و
شقایق نبودیم كھ تو الان تو كوچھ ھا بودي و سر ووضعت اینطوري
نبود ، حالا دم در اوردي ؟
صدامو بلندتر كردم و گفتم : شماھا دزدید و معتاد اینھمھ در آمد
آرایشگاه بخاطر اینھ كھ شماھا مواد پخش میكنید.
شقایق باچشمان غضب آلود كھ توي این یك سال اینطوري ندیده
بودمش بطرفم اومد و گفت : دفعھ آخرت باشھ با ما اینطوري حرف
میزني آرایشگاھمھ اختیارشو دارم دوست داري برو لومون بده . ما كھ
از خونھ فرار نكردیم اون كھ از خونشون فرار كرده تویي اونوقت تو
رو ھم برمیگردونن خونھ و لابد مادرت خیلي خوشحال میشھ وقتي
بفھمھ داشتھ نوه دار میشده یا اینكھ.............
با بغض گفتم : اگر برگردم خونھ بھتر از اینھ كھ پیش شما دو تا جونور
باشم و در برابر كا راتون سكوت كنم.
سرا با پوز خند گفت : آره حتما میتوني برگردي با این كارنامھ
درخشاني كھ داري . تازه تو خودتم معتادي بیچاره اگر ما نبودیم از درد
خماري تا حالا مرده بودي . كلي ھم بدھي بھ شقایق داري كھ تا بدھیتو
صاف نكني نمیتوني بري.
با فریاد و اشك گفتم : گناه خودتونو بھ پاي من ننویسیدالكي بھ من
تھمت نزنید من مثل شما آشغالھا نیستم من معتاد نیستم.
شقایق با یك پوزخند گفت : فكر كردي زرت زرت سیگار مي كشیدي
دود میكردي تو ھوا واقعا سیگار بود ؟ نھ خوشگلھ فكر كردي اون
قرصھا كھ ھر شب مي خوردي آسپرین بچھ بود ؟ نھ گاگول جون اونم
مواد مخدر بود تو دیگھ حتي نمیتوني یك روزم بدون اونھا زندگي كني
. تا حالا من پول عملتو میدادم ، حالا بھ بعد برو خودت خرجتو در بیار
ولي با این وضعي كھ تو داري ھیچ جا نمیتوني كار كني . ھنوز روز بھ
شب نرسیده برمیگردي پیش خودمون مطمینم.........
روسریمو سرم كردم مانتومو پوشیدم و از آرایشگاه زدم بیرون ،
فضاي اونجا حرفھاي اونھا دیگھ داشت خفھ ام میكرد باورم نمیشد
حرفھاي اونھا حقیقت داشتھ باشھ...........
كاش یك زن نبودم(قسمت نھم(
تا شب در خیابانھا پرسھ زدم و بھ خودم و بھ آخر عاقبتم فكر میكردم.
تصمیمم رو گرفتم تھرون با این آدمھاي رنگارنگش جاي من نبود.
از وقتي پامو توي این شھر گذاشتھ بودم چقدر نیرنگ و فریب دیده
بودم.
باید برمیگشتم شھرستان پیش خانوادم و بھ پاشون مي افتادم تا منو
ببخشن . حرفھاي سرا وشقایق و در مورد اعتیادم باور نكرده بودم
رفتم ترمینال متصدي مربوط گفت كھ ساعت ١٢ شب اتوبوس حركت
میكنھ ب لیط و خریدم.
ھنوز تا ساعت ١٢ خیلي مونده بود و من مجبور بودم خودمو مشغول
كنم.
تنھایي رفتم سینما فیلم زندان زنان . بعد از سینما ھم رفتم رستوران و
دلي از عزا در اوردم
ولي كم كم احساس ضعیفي بر من چیره میشد اول فكر كردم بخاطر
گرسنگیھ ولي دیدم ھر چي غذا مي خورم فایده اي نداره و حالم داره
بدتر میشھ.
بھ ھر زحمتي بود خودمو بھ ترمینال رسوندم و روي صندلي كھ براي
انتظار مسافرھا بود نشستم . بھ نفس نفس افتاده بود م و احساس
خفگي میكردم عرق سردي روي صورتم نشستھ بود.
ھر كس از كنارم رد میشد با دلسوزي نگاھم میكردن
یاد حرفھاي سرا و شقایق افتادم كھ مي گفتن تو نمیتوني شھرستان
براي و ھر جا بري شب نشده باید بر گردي پیش خودمون.
ھر لحظھ حالم بد تر میشد و من با حقیقت تلخي روبھ رو میشدم در
مورد خودم كھ باورش برام بینھایت سخت بود . از درد بھ خودم مي
پیچیدم
توي عالم خودم بودم كھ خانمي حدودا ٤٠ سالھ اومد كنارم نشست یھ
سیگار كشید و یكي ھم براي من روشن كرد : بیا اینو بكش حالت بھتر
میشھ ......... چند وقتھ معتادي ؟ چي میكشي ؟
نیم نگاھي بھش كردم ظاھر جالبي نداشت تیپ شلختھ اي داشت و یك
آرایش زننده اي كرده بود سیگار و پس زدم و گره روسریشو گرفتم و
گفتم : من معتاد نیستم عوضي ، اشتباه گرفتي ، برو گمشو تا تحویل
انتظاماتت ندادم
پوزخندي زد و گفت : تو كھ قیافت تابلو ... تا چند ساعت دیگھ خود
انتظامات از اینجا میندازنت بیرون . اگر دیر بھ خودت برسي تلف
میشي ... .. معلومھ بچھ مایھ داریم میكشیدیا ..... آخھ تو دیگھ دردت
چي بود كھ خودتو بھ این روز انداختي ؟.........
نگاه تاسف باري بھ من انداخت و گفت : معلومھ فراري ھستي ..ولي
بھ حال من فرقي نداره من پاتوقم تو ھمین پارك كنار ترمینالھ بھ ھر
كسي بگي ( مگي ملوسھ ) منو مي شناسھ ... اگرم نبودم این شماره
موبایلمھ.
شماره موبایلشو روي یك تكھ كاغذ سیگار نوشت و بھم داد و رفت
ھر ثانیھ برام ساعتھا مي گذشت ھر چي مي رفتم آب بھ صورتم مي
زدم فایده اي نداشت حقیقتا احساس كردم روحم داره از بدنم خارج
میشھ.
از تلفن ترمینال با شقایق تماس گرفتم
مارال : الو سلام شقایق منم مارال
صداي موزیك خیلي بلند بو د و بھ سختي میشد صداي شقایق و شنید
صداي ھم ھمھ و خنده ھاي دختر و پسرھایي ھم بھ گوش میرسید
شقایق : گفتي كي ھستي ؟ مھدي ؟/ مھدي پشو بیا اینحا ھمھ جمیم
خیلي خوش میگذره
مارال : الو شقایق منم مارال
شقایق : اه تویي .......... بازم كھ آویزوني .. گفتیم رفتي از شرت
خلاص شدیم .. اینقدر بي عرضھ بودي نتونستي واسھ خودت امشب یھ
جا پیدا كني بكپي ؟ اینقدر بي عرضھ بودي چرا از دھاتت اومدي تھران
؟
آھان فھمیدم موادت تھ كشیده آره ؟ حالا باورت شد معتادي؟؟؟؟؟؟؟؟
و بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن
مارال : شقایق میتونم الان بیام اونجا.... من حالم خیلي بده!!
شقایق : برو پي كارت دیگھ پاتو اینجا نمیذاري فھمیدي؟ اگر پاتو
بذاري اینجا قلم پاتو میشكنم ... چیزیم كھ زیاد ریختھ تو كوچھ مواد
فروشھ ..........برو خودت پیداشون كن
وگوشي رو قطع كرد
واي ي اگر خانوادم مي فھمیدن كھ دخترشون از تھرون چھ سوغاتي
براشون اورده و دختر ناز پروردشون معتاد شده حتما دق میكردن.
از ترمینال زدم بیرون و با سرعت رفتم توي پار ك كنار ترمینال
پیدا كردن اون زن اصلا كار سختي نبود
با چند تا مرد روي نیمكت پارك نشستھ بود و در حالا خندیدن بود تا
منو دید بلند شد و بطرفم اومد و گفت : دیدي خوشگلھ خوب شناختمت
من موھامو توي این راه سفید كردم كراك میكشي نھ ؟
گفتم : نمیدونم گاھي یھ سیگار میدادن بھم كھ نمیدونم چي توش بود .
میگن گاھي ھم قرص ولي نمیدونم چھ قرصي!!!!!!!!
بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن : میگن ؟ تو نمیدونستي چي میخوري یا
چي میكشي ؟
گفتم : نھ نمیدونستم
گفت : خودتي كوچولو ...من الاغ نیستم ..بیا اینو بگیر میزونت میكنھ
ایكي ثانیھ حالتو خوب میكنھ . جاي خوابم خواستي یھ ھتل توپ برات
سراغ دارم.
موادو از دستش قاپیدم و پول زیادي رو بھش دادم.
با كشیدن اون مواد احساس انرژي زیادي كردم ولي از اینكھ میدیدم
اینقدر محتاج و خوار شدم از خودم بدم اومده بود . حالا علاوه بر اینكھ
یك دختر فراري بودم ، معتاد ھم شده بودم.
ساعت حوالي یك نصف شب بود از رفتن بھ شھرستان كاملا پشیمون
شدم.
باید دوباره سراغ شقایق مي رفتم و ازش میخواستم كھ منو ببخشھ ،
چاره اي نداشتم
یھ ماشین دربست گرفتم و آدرس خونھ شقایق و دادم ...در بین راه
ھمش فكر میكردم كھ چطور میتونم شقایق و سرا رو راضي كنم تا
دوباره باھاشون زندگي كنم؟
وقتي بھ سر كوچھ اي كھ خانھ شقایق در آن كوچھ بود رسیدیم شلوغي
عجیبي بود چند تا ماشین پلیس و یك آمبولانس در خونھ شقایق ایستاده
بود
با عجلھ نگراني از ماشین پیاده شدم و بھ سرعت خودمو بھ جمعیت
رسوندم
سرا روي زمین افتاده بودو چند تاپرستار سعي میكردن بلندش كنن و
دیگري یك پارچھ سفید روي سرا میكشید
شقایق بھ ھمراه چند تا پسر و دختر دیگھ از آپارتمان خارج شدن در
حالیكھ پلیس ھمشونو گرفتھ بود
شقایق تا جنازه سرا رو دید خودشو از دست اون پلیس خلاص كرد و
انداخت روي جسد بي جان سرا و بلند بلند شروع بھ جیغ زدن و گریھ
و زاري كرد.
بھ زور شقایق و بلند كردن و راھنماییش كردن بھ طرف میني بوس
نیروي انتظامي..
باور این صحنھ ھایي كھ میدیدم برام غیر ممكن بود زبونم بند اومده
بود و قادر بھ حرف زدن نبودم.
ازدحام و شلوغي ھر لحظھ بیشتر میشد و ھر كس از لابھ لاي جمعیت
چیزي مي گفت
یكي میگفت : از سر شب تا حالا كوچھ رو گذاشتھ بودن رو سرشون
اینقدر كھ سر و صدا راه انداختھ بودن.
اون یكي میگفت : بیچاره دختر طفل معصوم ، مي گن اینقدر كشیده
بوده كھ اوردوز كرده و در جا تموم كرده ، بیچاره خانوادش
دیگري میگفت : ھمون بھتر شر ھمچین كسایي از روي زمین كنده
بشھ والا ما پسر جون داریم تو خونھ...................
مارال در حالیكھ داستان زندگیشو تعریف میكرد اشك از چشمانش
سرازیر بود
مكث كوتاھي كرد و ادامھ داد : بیچاره سرا ، دختر بذلھ گو و شادي بود
باورم نمیشد كھ بھ ھمین راحتي مرده باشھ .....دختر با استعدادي بود
كھ توي دانشگاه از لحاظ ھوش و استعداد زبانزد ھمھ بود
سرا اصالتا شھرستاني بود در یك خانواده پر جمعیت زندگي میكرد
وقتي تھران دانشگاه قبول میشھ خانوادش بھش میگن یا حق نداري
بري دانشگاه یا اگر رفتي خرج خودتو ، خودت باید در بیاري و باید ھر
ماه مبلغي ھم براي ما بفرستي.
سرا ھم بخاطر علاقھ شدیدي كھ بھ درس خوندن داشتھ قبول میكنھ و
میاد تھران.
در دانشگاه تھران در رشتھ مكانیك مشغول درس خوندن میشھ و توي
شركت پدر شقایق بھ عنوان منشي استخدام میشھ
شقایق كم كم با سرا آشنا میشھ و بھش پیشنھاد در آمد بیشتري میده و
سرا ھم از شركت پدر شقایق میاد بیرون.
و از اون بھ بعد میشن دوتا دوست خیلي صممیمي
با اون ھمھ زحمتي كھ سرا اینجا میكشید فوق لیسانس ھم قبول شد
یادمھ وقتي فوق قبول شد شقایق براش چھ جشني گرفت.
سرا فقط ٢٥ سالش بود كھ با زندگي براي ھمیشھ خداحافظي كرد.
وقتي آمبولانس رفت جمعیت كم كم متلاشي شد و من بھت زده ،
ناباورانھ بھ اتفاقات صبح فكر میكردم و بغضي سنگین در گلوم احساس
میكردم.
وقتي بھ خودم اومدم ساعتھا بود كھ روي پلھ ھاي یھ خونھ نشستھ
بودم و اینقدر اشك ریختھ بودم كھ تمام روسري و مانتوم خیس اشك
بود.
یكي از خانمھاي ھمسایھ آرام اومد كنارم نشست و یك دستمال كاغذي
بھم داد و گفت : كمي آب بخور ، حالتو بھتر میكنھ ، ساعتھاست كھ
تنھا نشستي اینجا و داري گریھ میكني . اون دختره دوستت بود ؟ خدا
بیامرزتش.... ھرچند نمیدونم ھمچین آدمھایي آمرزیده ھستن یا نھ ؟
میگن كراك میكشیدن ھمشون ..... دختر نگون بخت ، حتي نمیشھ
جنازه ھمچین افرتدي ھم شست................
تحمل شنیدن حرفھاشو نداشتم بھ زحمت دستمو بھ دیوار گرفتم و تلو
تلو خوران رفتم بھ طرف سرنوشت نامعلوم خودم...
نگاھي بھ ساعت مچیم كردم ، ساعت ٣ نصفھ شب بود اینقدر بي ھدف
رفتم تا بھ یك پارك رسیدم خوشبختانھ در دستشویي پار ك باز بود
خودمو بھ اونجا رسوندم صورتمو شستم وقتي توي آیینھ خودمو نگاه
كردم بغضم دوباره تركید ، آیا من ھم عاقبتي مثل سرا انتظارمو میكشید
؟ با یك تصمیم بچگانھ چھ بھ روز خودم آورده بودم
سوز سردي مي آمد ، اینقدر كھ تمام تنم مي لرزید.
صبح با لگدھاي سنگین مسئول نظافت دستشویي از خواب بیدار شدم
كھ بلند بلند غر میزد
معلوم نیست از كدوم جھنم دره اي در رفتھ اومده تو این خراب شده ،
قیافشو نیگا ، ھمین شماھا ھستین كھ شوھر ھاي مردمو اغفال میكنین
، یھ لبخند و یھ ناز و كرشمھ ، میاد واسھ مرداو از را ھبدرشون
میكنین ، بیچاره نصرت خانم چھ شوھر رام و سربزیري داشت یھ
عوضي مثل تو زیر پاي شوھرش تشست ھر چي شوھر بنده خداش
خواست از شر این جونور ، زالو راحت بشھ مگھ گذاشت... چھ بي
آبرو گري كھ در نیورد.
تازه شوھر نصرت خانم اھل خدا و پیغمبر و حلال و حرام بود ببین
شماھا چھ میكنید با زندگي مردم ... خدا ازتون نگذره ایشالا..
حرفھاي زن نظافت چي عجیب مي رفت تو مخم از طرفي بد جور از
خواب پریده بودم و داشتم توي تب مي سوختم و تحمل اینھمھ توھینو
نداشتم.
بلند شدم و با خشم بسیار بطرفش پریدم و یقھ شو گرفتم : بس میكني
زنیكھ عوضي یا خفت كنم با دستام ؟ شوھرتو بچسب اتیغھ ،تا از ما
بھترون ندزدنش ،تو چطور بخودت اجازه میدي ھر اراجیفي دم دھنت
اومد بھ من ببندي ... تو خودت فكر كردي كي ھستي ؟اون نصرت خانم
شما اگر یكم عرضھ داشت و یكم ناز و كرش.مھ بلد بود خودش براي
شوھرش بریزه كھ نمیقاپیدنش.... حالا ھم خفھ ، برو بھ كارت
برس............
زن بیچاره رنگش پریده بود و بھ لكنت افتاده بود لباسشو مرتب كرد و
رفت بھ نظافتش مشغول شد.
از زور تب داشتم مي سوختم از دسشتویي رفتم بیرون
آفتاب قشنگي طلوع كرده بودو سوز سردي صورتمو نوازش میكرد.
دوباره یك روز جدید شروع شده بود انگار نھ انگار كھ دیروز چھ
اتفاق وحشتناكي افتاده بود .. یك روز عاشقانھ براي دختر و پسري كھ
دست در دست ھم راه مي رفتن . پیرمردھایي كھ لنگ لنگان با عصا
پیاده روي مي كردند و یك گروه خانمھاي میانسال كھ در یكسوي پارك
مشغول ورزش صبحگاھي بودن . و من بیش از قبل احساس تنھایي
میكردم
كاش یك زن نبودم (قسمت دھم(
تمام بدنم یخ كرده بود و احساس سرماي شدیدي میكردم.
چند تا خانم كھ از كنار من عبور میكردن متوجھ حال نذارم شدن و كمكم
كردن تا روي یك نیمكت توي پار ك نشستم.
یكي از اون خانمھا با مھربوني دستشو گذاشت روي پیشونیم و گفت :
طفلكم ، تو كھ تب داري حالت اصلا خوب نیست ، دھنتو باز كن ببینم
گلوتم چرك كرده یا نھ ؟
دیگري گفت : سوري جون اینجا كھ مطبت نیست دست بردار
خانم دكتر چشم غره اي بھ اون خانم كرد و گفت : عاطفھ ، انسانیت
حكم میكنھ كھ این بنده خدارو با این حال نذارش تنھا بذاریم؟ در حالیكھ
میتونیم كمكش كنیم
بعد رو بھ من كرد و گفت : خوشگلم ، گلوت عفونت كرده لباساتم كھ
خیسھ ، كجا میرفتي ؟ بیا من ماشین دارم میرسونمت خونتون.
كمي من من كردم و گفت : شما لطف دارید ولي داشتم میرفتم دانشگاه
ھمراه خانم دكتر كھ خانم میانسال و با كلاسي میبرد گفت : واي
......قربونت برم مگھ دانشگاه حلوا خیر میكنن كھ با این تبت مي
خواي بري دانشگاه؟ اینا .. آخرش میشي یكي مثل این خانم دكتر ما
عوض اینكھ الان دور ورش كلي شلوغ باشھ و ھر روز با نوه و
نتیجش بره پارك ، چسبید بھ درس خوندنو شوھر نكرد .... حالا صبح
بھ صبح مجبوره عوضھ اینكھ با شوھر جونش بیاد پارك با من بیاد
...... دختر بجاي درس خوندن برو سر زندگیت
خانم دكتر با لبخند گفت : عاطفھ بس میكني یا نھ .... تو ھم كھ بھ
ھركسي میرسي مي خواي یا شوھرش بدي یا مي خواي پسرارو زن
بدي....
بعد رو بھ من كرد و گفت : پشو پشو خوشگلم میرسونمت خونھ ، سر
راه ھم از داروخانھ دواھاتو میگیریم
گفتم : نھ باور كنین حالم خوبھ ، خودم میرم خونھ
گفت : چقدر تعارف میكني دختر . براي ما ھیچ زحمتي نیست باور كن
.
بھ اتفاق سوار ماشین خانم دكتر شدیم و بھ راه افتادیم
از توي آینھ بھ من نگاه كرد و گفت : گفتي خونتون كجاست ؟
یك مكث طولاني كردم و ناخودآگاه آدرس خونھ سیامك و دادم
عاطفھ خانم گفت : ا ... چھ جالب خونھ سوري ھم چند كوچھ بالاتره .
.... كوچھ ایمان پلاك ٢٠ بلدي؟
گفتم : نھ ....آخھ میدونید ما تازه اومدیم این محلھ
خانم دكتر دم یك داروخانھ ترمز كرد و رفت چند دارو گرفت .. وقتي
برگشت داروھارو بھ سمتم دراز كرد و گفت : بیا عزیزم ، این
كپسولھارو ھر ٨ ساعت بخور استامینوفن ھم ھمینطور
گفتم : واي ......... خانم دكتر واقعا شما امروز بھ من خیلي لطف
كردید . كاش ھمھ مثل شما بودن
از گفتن این حرفم پشیمون شدم ولي حرفي بود كھ دیگھ زده بودم
خانم دكتر و عاطفھ خانم نگاھي بھ ھم كردن
عاطفھ خانم گفت : اسمت چیھ عزیزم:
گفتم : شھره
اسمم و تكرار كرد و گفت : ھم اسم دختر من ھستي الان ١٥ سالھ
ندیدمش .. كانادا زندگي میكنھ
شھره جون منظورت از اون حرفت چي بود؟ ما میتونیم بھت كمك كنیم؟
از تھ دلم آھي كشیدم و گفتم : شاید یھ زماني كسي میتونست بھم كمك
كنھ.... اما اما ... حالا دیگھ ھیچكس نمیتونھ بھ من كمك كنھ
دیگھ بھ خونھ سیامك رسیده بودیم گفتم : من محبتتونو ھیچوقت
فراموش نمیكنم.
چند تا خونھ بالتر از خونھ سیامك پیاده شدم و با خانم دكتر و عاطفھ
خانم خداحافظي كردم.
این خونھ براي من پر از خاطرات شیرین بود سیامك با تمام
مھربونیھاش و با تمام مردانگي كھ در حق من كرده بود ھیچوقت
نمیتونستم فراموشش كنم
اگر سیامك دركنارم بود و بخاطر اون سوء تفاھم منمو اونطوري رھا
نمیكرد ھیچوقت الان حال و روزم این نبود ولي اینو خوب میدونستم كھ
من لیاقت سیامك و عشق پاكشو نداشتم.
در این افكار غرق بودم كھ در آپارتمان سیامك باز شد و خانمي زیبا از
خونھ بیرون اومد در حالیكھ داشت توي كیفشو میگشت ، انگار چیزي
گم كرده بود.
زنگ آیفونو زد و گفت : سیامك جان من موبایلمو بالا جا گذاشتم لطف
كن برام بیارش عزیزم.
قلبم فرو ریخت ، یعني سیامك ازدواج كرده بود ؟ خیلي كنجكاو شدم و
دوست داشتم بدونم واقعا این خانم كیھ كھ اینقدر صمیمانھ با سیامك
صحبت میكنھ ؟
رفتم بھ طرف اون خانم و گفتم : سلام خانم شما مال این ساختمونید/
گفت : بلھ فرمایشي داشتید /؟
كمي من من كردم وگفتم : راستش بھ من گفتن طبقھ دوم این
ساخنتمونو براي اجاره گذاشتن............
تعجب كرد و گفت : نھ ، طبقھ دوم كھ من و ھمسرم زندگي میكنیم ،
قصد اجاره ھم نداریم ، مطمینید آدرسو درست اومدید ؟
با عجلھ نگاھي بھ پلاك كردم و گفتم : اااا...... اینجا پلاك ٩٣ ھست ؟
شرمنده خانم مزاحمتون شدم انگار آدرسو اشتباه اومدم.
در حالیكھ ھنوز بھت زده بھ من خیره شده بود بھ سرعت از كنارش
دور شدم.
بغضي در گلوم سنگیني میكرد بھ اون دختر حسادت میكردم و آرزوم در
اون لحظھ این بود كھ بجاي اون دختر من ھمسر سیامك بودم ولي این
حقیقتو باید قبول میكردم كھ من نمیتونستم خوشبختش كنم
خواستم از دور بیاستم و سیامك و ببینم ولي حتي جرات اینو نداشتم كھ
بخوام از دور ببینمش.
بھ یك فروشگاه رفتم وآب معدني خریدم و قرصھایي كھ خانم دكتر برام
تجویز كرده بودنو خوردم.
توي این فكر بودم كھ كجا میتونم چند ساعت راحت بخوابم تا حالم كي
بھتر بشھ كھ بھ فكر آرایشگاه شقایق افتادم چون كلید آرایشگاه را
داشتم.
سوار تاكسي شدم و خودمو بھ آرایشگاه رسوندم و با عجلھ پلھ ھارو
یكي بعد از دیگري طي كردم ھمین كھ خواستم كلید بندازم و در و باز
كنم تازه متوجھ شدم كھ در آرایشگاه پلمپ شده و یك كاغذ زده بودن
كھ (این مكان بھ علت تخلف تا اطلاع ثانوي تعطیل میباشد(
مستاصل و درمانده شده بودم نمیدونستم باید كجا برم روي زمین پشت
در آرایشگاه نشستم چندتا روزنامھ انداختم و دراز كشیدم و بھ خواب
رفتم.
وقتي از خواب بیدار شدم ساعت ٢ بعد از ظھر بود و بھ شدت احساس
گرسنگي میكردم.
از سر جام بلند شدم كمي خودمو مرتب كردم و آینھ رو از توي كیفم در
آوردم و كمي آرایش كردم و از پلھ ھا پایین رفتم تا بھ یك رستوران برم
و ناھار بخورم.
توي افكار خودم غرق بودم و مي خواستم از یك سمت خیابون بھ سمت
دیگھ برم كھ متوجھ شدم چند ماشین ائل از كنارم با ملایمت رد میشن
بعد پاشونو میزارن روي ترمز و براي من مي ایستن.
تصمیم گرفتم اتو زدن رو ھم تجربھ كنم.
و آرام و با تمانینھ از كنار ماشینھایي كھ برام ایستاده بودن عبور كردم
و سوار شیكترین ماشیني شدم كھ برام ایستاده بود.
كمي احساس ترس میكردم و تا سوار شدم بدون اینكھ بھ راننده نگاه
كنم گفتم : زودتر از اینجا برو
و راننده ھم پاشو گذاشت روي گاز و بدون معطلي رفت.
كمي كھ دور شدیم نگاھي بھ راننده انداختم.
بدون اغراق اندازه پدر من سنش بود چاق بود و كمي ھم جلوي
موھاش كم پشت بود ولي كت شلوار كتان شیكي پوشیده بود و كراوت
زده بود.و بوي ادكلنش تمام فضاي ماشینو پر كرده بود.
نیم نگاھي بھ من انداخت ولي عمیق و موشكافانھ لبخنده مسخره اي زد
و گفت : شما واقعا بھ من افتخار دادید كھ از بین اونھمھ طرفدارتون كھ
براتون ایستاده بودن من حقیرو انتخاب كردید ، از آشنایتون خوشوقتم
، من كوروش ھستم
و دستشو بھ طرف من دراز كرد و دستاي منو بھ گرمي و محكم فشرد.
و ادامھ داد: اسم شما چیھ ؟ بانوي جذاب و زیبا
از طرز كلامش خندم گرفتھ بود و توي دلم میگفتم ( اي مارال بیچاره
ھمھ رو برق میگیره منو چراغ نفتي .. نیگا چھ عتیقھ اي بھ تورم
خورده(
لبخندي زدم و گفتم : افسون ، من اسمم افسون ھست
گفت : واقعا ھم اسم برازنده اي دارید چون آدمو واقعا افسون میكنید.
كجا تشریف میبردید افسون خانم آیا مقصد مشخصي داشتید؟
گفتم : نھ ، داشتم قدم میزدم
گفت : عالیھ ، پس من میتونم نھار در خدمتتتون باشم ؟
من كھ از بي حالي و ضعف دیگھ داشتم پس مي افتادم گفتم : باشھ ،
مشكلي نیست ، ولي من مي خواستم برم بعد از قدم زدن خرید
گفت : مسالھ اي نیست . بازھم در خدمتتون ھستم . ولي بھتره اول
بریم بھ یك رستوران و نھار بخوریم
و بعد شروع كرد از خودش تعریف كردن و تمام طول راه حرف زد و
جوك گفت.
با خودم میگفتم : سر پیري چھ روحیھ اي داره
دستان منو توي دستاش گرفتھ بود و گاھي كھ دیگھ از حد میگذروند
دستش و روي پاھام میذاشت
احساس چندش آوري داشتم و دوست داشتم یك تو د ھني محكم بھش
بزنم و پیاده بشم ولي تمام طول راه بھ این فكر میكردم كھ چطور
میتونم حال این پیر پاتال ھوس رانو بگیرم كھ دیگھ از این غلطا نكنھ ؟
پاكت سیگاري روي داشبرد بود سیگاري از پاكت برداشتم و با ولع
شروع كردم بھ كشیدن.
كوروش زیر چشمي نگاھي بھ من كرد و گفت : شما ھم خیلي شیطونید
ھم خیلي جذاب .و... من عاشق خانمھاي شیطونم . افسون خانم
جسارت نباشھ شما چند سالتونھ؟
با گستاخي گفتم : فكر میكنم ھم سن و سال دختر شما باید باشم . شاید
ھم چند سال كوچیكتر
كوروش از این حرف من كمي جا خورد ولي بھ روي خودش نیورد و
بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن.
حین خنده گفت : نھ ، من راجع بھ شما اشتباه نكردم خیلي شیطونید و
حاضر جواب .. ببخشید سوالم احمقانھ بود چون خانمھا ھیچوقت
دوست ندارن سنشونو بگن ولي عزیزم . اون چیزي كھ براي یك مرد
مھمھ و ھر زني رو میتونھ جذب خودش كنھ سن و سال و قیافش
نیست پولشھ عزیزم .. پولش
ھمونطور كھ شما اول جذب زیبایي و قیمت ماشین من شدید و بعد تازه
متوجھ سن وسال من
تازه ھر چي سن مرد بالاتر بره پختھ تر و با تجربھ تر میشھ و چي
بھتر از این براي شما خانمھا..؟
یك ھیچ بھ نفع من افسون خانم
سعي كردم اھانتشو بھ روي خودم نیوردم سكوت سنگیني بین ما
حكمفرما شد و من از عصبانیت پشت ھم سیگار میكشیدم و توي دلم
مي گفتم : بخند خیكي .... شب دراز ھست و قلندر بیدار
بعد از چند دقیقھ كوروش نگاھي بھ من كرد و گفت : دلخور شدي ؟
ببخشید من یھ ذره ركم دیگھ ... حالا بھ رستوران كھ رسیدیم حسابي از
دلت درمیارم
لبخندي زدمو گفتم : نھ عزیزم اصلا ، من عادت ندارم از حرفاي
دیگران ناراحت بشم شما اینقدر منطقي صحبت میكنید كھ آدم چاره اي
جز سكوت در برابر حرفاتون نداره ... من از رك بودن شما خیلي
خوشم اومد.
لبخندي زد و دستھاي منو بوسید و چشمكي بھ من زد.
در حالیكھ كھ من دوست داشتم دو دستي خفھ اش كنم.
بھ رستوران كھ رسیدیم دستھاي كوروش و محكم گرفتم و پیاده شدیم و
بھ اتفاق بھ یك رستوان بسیار شیك رفتیم.
چندین مدل غذا و دسر سفلرش داد و میز مفصلي برامون چیدن.
با لبخند گفتم :كوروش جان ، اینھمھ غذا براي ٢ نفر خیلي زیاده.
گفت : نھ عزیزم . دوست دارم امروزو جشن بگیرم كھ با ھمچین
فرشتھ اي آشنا شدم..
لبخندي زدم و شروع كردیم بھ غذا خوردن.
چند دقیقھ بعد موبایل كوروش زنگ زد.
---الو سلا م عزیزم . حالت چطوره ؟ كجایي ؟ واي ببخش عزیزم ...
الان یك جلسھ مھم توي شركت ھستم حتي نرسیدم نھار بخورم ... شب
حتما بھت سر میزنم.
نھ نھ دلخور نشو باشھ . باي
از طرز صحبت كوروش فھیدم آن طرف خط یك زن بود.
ولي كوروش خیلي خونسردانھ گفت : بچھ خواھرم بود . خیلي دوست
داشتنیھ.
لبخندي زدم و غذا خوردنمو ادامھ دادم.
وقتي غذام تموم شد گفتم : كوروش جان از غذا مممنونم.
گل از گلش شكفت و گفت : عزیزم خوشحالم كھ از غذا خوشت اومد.
با لحن جدي گفتم : من گفتم خوشم اومد ؟ فقط ادب حكم میكرد كھ ازت
تشكر كنم ھمین ، مگرنھ من نھ باقالي پلو دوست دارم و نھ چلو كباب
برگ .... فقط چون دیدم ممكنھ بھت بر بخوره و اگر نخورم ناراحت
بشي ، غذاھارو خوردم.
انگار آب یخ روش ریختھ باشن لبخند بھ روي لباش خشك شد.
صورت حسابو حساب كرد و باھم سوار ماشین شدیم در حالیكھ معلوم
بود اونم توي ذھنش داره نقشھ میكشھ.
گفتم : كوروش جان انگار ناراحت شدي !!!!!!!! ببخش من یھ ذره ركم
دیگھ.
گفت : نھ عزیزم ، چیزي كھ عوض داره گلھ نداره.
نوار تكنوي بلندي گذاشت و با موسیقي شروع بھ خوندن كرد و یك تیك
آف آنچناني زد و بھ راه افتادیم.
گفت : حالا كھ از این غذا خوشت نیومد من حتما باید از خجالتت در
بیام . تو تاحالا دست پخت منو نخوردي . زبون با سس قارچ عالي
درست میكنم ... مطمینم كھ از این یكي خوشت میاد.
گفتم : ا ... چھ جالب .. مگھ شما آشپزي ھم بلدین؟
گفت : آره ، بخاطر اینكھ سالھا خارج تنھا زندگي میكردم.
لبخندي زد و دوباره گرماي چندش آور دستاشو احساس كردم.
میدونستم كھ حرفاش دروغھ و طرز نگاھش و حركاتش میفھمیدم كھ
چي توي فكرشھ.
توي ذھنم دنبال یك راه فرار میگشتم و در عین حال دوست نداشتم
ھمچین شكاري رو راحت رھا كنم دیگھ مثل چند سال پیش كھ تازه بھ
تھران اومده بودم اینقدر ضعیف نبودم كھ بزنم زیر گریھ و التماسش
كنم كھ نقشھ شومشو اجرا نكنھ . تنھا زندگي كردن ھیچ مزیتي كھ برام
نداشت لااقل این مزیتو داشت كھ بھ من دل و جرات داده بود.
از كوچھ پس كوچھ ھا بھ سرعت مي گذشت شور و شوق غیر قابل
وصفي داشت.
تا اینكھ بالاخره بھ یك خانھ ویلایي رسیدیم و تر مز كرد.
گفت: خوب اینجا ھم كلبھ حقیر منھ . مقدم شما گلباران افسون خانم
ببخشید نمیدونستم مگرنھ گاوي ..گوسفندي جلوي پاتون میكشتم.....
فقط چند لحظھ شما تو ماشین باشید من ببینم ھم وسایل براي حاضر
كردن غذا رو دارم یا نھ .. اگر نداشتم اول بریم بخریم بعد بیایم خونھ.
لبخندي زدم و گفتم : برو عزیزم منتظرتم.
دستمو بوسید و گفت : ببخشید ا تنھات میذارم.
حسابي دست و پاشو گم كرده بود مثل ماھیگیري بود كھ مروارید صید
كرده
توي دلم گفتم : نگاه كن خرس گنده خجالتم نمیكشھ.
چند دقیقھ از رفتنش نگذشتھ بود كھ گفتم مارال بجنب مگرنھ فاتحھ ات
خوندست.
وقتي داشتیم میرفتیم رستوران كوروش یك دستھ اسكناس از داشبرد
برداشتھ بود و گذاشتھ بود توي جیبش و من متوجھ شده بودم چند
دستھ اسكناس دیگھ ھم در داشبرد ھست.
در داشبردو باز كردم ٢ دستھ اسكناس ٢٠٠٠ توماني ھمراه یك تراول
٥٠٠٠٠ توماني بود با عجلھ پولھارو برد اشتم و گذاشتم توي كیفم.
خواستم پیاده بشم كھ چشمم بھ گوشي موبایلش افتاد.
یك پوزخندي زدم و گفتم : خیكي ، زیادي با موبایلت پوز میدادي ، دلم
نمیاد ازت یھ یادگاري نداشتھ باشم.
موبایل ھم برداشتم و گذاشتم توي كیفم و از ماشین پیاده شدم و آرام در
را بستم.
و بعد كیفمو زدم زیر بغلم و شروع كردم بھ دویدن ٢ تا كوچھ دویدم كھ
بھ یك خیابان اصلي رسیدم.
جلوي یك تاكسي رو گرفتم و سوار تاكسي شدم.
تصور قیافھ كوروش خیلي برام خنده دار بود.
بیچاره چھ صابوني بھ دلش زده بود.
بي اختیار لبخند زدم و احساس پیروزي كردم و گفتم : تا اون باشھ كھ
حال منو نخواد بگیره
قسمت یازدھم
ھنوز ده دقیقھ از اون ماجرا نگذشتھ بود كھ موبایل كوروش زنگ زد.
از راننده تاكسي خواستم كھ نگھ داره تا پیاده بشم ، كرایھ رو حساب
كردم و پیاده شدم.
گوشي مرتب زنگ مي خورد نمیدونستم باید جواب بدم یا نھ؟ تصمیم و
گرفتم دكمھ پاسخگویي رو زدم ولي حرفي نزدم ، از اونطرف خط
صداي زن جواني میامد.
_الو چرا جواب نمیدي.؟ قربونت بشم من الھي ، لابد تا حالا بخاطر
من نھار نخوردي . ببخشید ظھر باھات تند حرف زدم . كپل خودمي
........ با من قھري ؟ چرا حرف نمیزني؟ آشتي دیگھ .. خوب؟
خیلي جدي گفتم : من كپلت نیستم ...شما/؟
كمي جا خورد و گفت : تو كي ھستي؟ سینا كجاست ؟گوشیش دست تو
چیكار میكنھ؟
گفتم : من كھ معلوم ھست كیم ولي تو كي ھستي؟
بھ تو چھ ربطي داره ایكبیري كھ .من كیم . معلومھ دیگھ من »: گفت
زنشم.
گفتم : ااااااا.......اگھ زنشي كپلت الان پیش من چیكار میكرد ؟ تو چھ
زني ھستي كھ نمیدوني شوھرت كجاست ؟ منم زنشم
گفت : میام چشاتو از كاسھ در میارما سینا كجاست ؟ تو نمیتوني زنش
باشي چون زنش چند روز پیش رفتھ سفر خودم راھیش كردم آمریكا
.... نكنھ!!!!!!!!!!!!
گفتم : حرص نخور عزیزم .... پس بیشتر بسوز چون آقاتون الان
نھارشو خورده و مثل یك خرس خوابیده . باھم نھار خوردیم موبایلشم
داده بھ من ھر وقت كاري داشتم بھش زنگ بزنم یا اینكھ اون بھم زنگ
بزنھ ....آخھ میدوني دلش مثل یھ گنجیشك كوچیكھ زود زود دلش برام
تنگ میشھ .... دیگھ ھم مزاحمم نشو شاید پشت خط باشھ نمي خوام
معطل بشھ..
مي خواست چیزي بگھ كھ گوشي رو قطع كردم.
و بلند بلند شروع كردم بھ خندیدن.
حقت بود خرس چاق ، حالا برو این خانمو قانع كن.
گوشي موبایل مرتب زنگ مي خورد . این كار برام ھیجان داشت . توي
یھ پارك نشستھ بودم و تماسھارو جواب میدادم.
اینبار كوروش بود
-الو ، واسھ چي اون گوشي و برداشتي ، من بیشتر از جونم اون
گوشي و دوست دارم كلي مي ارزه . پولامو نمي خوام ولي اون گوشیو
بر گردون.
گفتم : خوراك زبون با سس قارچ چطور بود ؟ بازم ھوس میكني سر
راھت اتو سوار كني ؟ حیف شد بیشتر پول تو داشبردت نبود.
گوشي و كھ گذاشتم بلافاصلھ دوباره زنگ خورد.
گفتم : آه ، خستھ ام كردین دیگھ ، شیطونھ میگھ گوشیو پرت كنم تو
جوب
دوباره ھمون خانمي بود كھ اول زنگ زده بود.
گفتم : چیھ ؟ چي میگي ؟
گفت : ببین اگھ راست میگي الان سینا كجاست ؟
گفتم : این آقاي شما چند تا اسم داره ؟ بھت میگم ولي دیگھ زرت زرت
زنگ نزن چون جواب نمیدم.
گفت : باشھ قول میدم فقط تو بگو.
گفتم : یھ خونھ ویلایي تو شھر ك غرب توي كوچھ...........
با صداي بلند گفت : الاغ ، خیكي ، یعني تو رو برده بوده خونھ من ؟
این آدرس كھ خونھ منھ
بعد با جیغ بلند و كلي فحش گفت : تو دروغ میگي اصلا بگو ببینم تو
كي ھستي ؟ چرا باید حرفاي تو رو باور كنم ؟
با خونسردي گفتم : دوباره شروع كردي ؟ ببین دیگھ داري حوصلھ
منو سر میبري....
و گوشیو قطع كردم و سیم كارتو از گوشي در آوردم و بھ شكستم و در
سطل آشغال انداختم.
با خودم گفتم : عجب جونوري بود این كوروش ، كاش بیشتر ازش كف
رفتھ بودم.
حوالي عصر شده بود و باز باید فكر یك جاي خواب براي شب میبودم.
تصمیم گرفتم بھ یك آژانس مسكن برم و ببینم میتونم با این پولي كھ
دارم یك سوئیت اجاره كنم یا نھ
وارد آژانس كھ شدم اینقدر شلوغ بود كھ ھیچكس متوجھ ورودم نشد.
كمي خودمو جمع و جور كردم و بھ سمت قسمتي رفتم كھ مربوط بھ
اجاره بود.
یك آقاي خوش برخوردو مسن مسئول اون قسمت بود بھ من خوش آمد
گفت و گفت : عرضي داشتید ؟ میتونم كمكتون كنم ؟
گفتم : بلھ ، من دنبال یك سوئیت كو چیك ھستم براي اجاره
گفت: شما دانشجویید ؟
گفتم : بلھ بلھ ، از شھرستان اومدم متاسفانھ نتونستم خوابگاه بگیرم.
گفت : بلھ متوجھ ھستم ، این روزھا دانشگاه ھم شده یك معضل ...
چقدر پول پیش میتونید بدید ؟
گفتم : پول پیش ؟
كمي تعجب كرد و گفت : بلھ دیگھ دخترم ، پول پیش ، اگر پول پیش
ندارید چقدر میتونید ھر ماه اجاره بدید ؟
گفتم : ٢٠٠ تا ٣٠٠ تومان ،
پوزخندي زد وگفت : این مبلغ كھ خیلي كمھ دخترم یك سوئیت خیلي
شیك و مبلھ براتون سراغ دارم پول پیش نمیخواد ولي ماھي ٧٠٠
تومن اجارشھ.
گفتم : نھ نمیتونم اجارشو بدم
نا امید از سر جام بلند شدم و تشكر كردم و بیرون اومدم.
داشتم با خودم فكر میكردم كھ الان ٤٥٠٠٠٠ تومان پول دارم اگر توي
یك آرایشگاه ھم كار كنم شاید بتونم ماھي ٢٠٠ تومن اجاره بدم ولي
اونوقت چي بخورم ؟ خرج موادمكو از كجا بیارم.
در ھمین افكار غرق بودم كھ دیدم از پشت سرم كسي منو صدا میكنھ
-خانم خانم
-برگشتم و دیدم یك پسر مو فرفري قد بلند و سبزه ھست كھ حدودا ٢٨
سالھ ھست.
گفت : سلام خانم ، من میتونم كمكتون كنم ، من توي ھمین بنگاھي كار
میكنم كھ الان شما اونجا بودید صحبتاتونو با آقاي سلامي شنیدم.
خوشحال شدم و گفتم : راست میگید ؟ خیلي لطف میكنید ولي من پول
زیادي ندارما...
لبخندي زد و گفت : میدونم . قبلانم اینو گفتھ بودید . مي خواین باھم
بریم سوئیت و ببینید ؟
گفتم : آره ، آره حتما
بھ اتفاق سوار ماشین پراید اون آقا شدیم و براي دیدن اون سوییت
راھي شدیم.
یك آپارتمان ٦ طبقھ بود كھ طبقھ ھمكف و پاركینگ بصورت دو تا
سوئیت كوچیك و جمع و جور وشیك بود.
با ھیجان گفتم : اینجا خیلي قشنگھ . آقاي؟؟؟؟؟؟؟
گفت : من سعید ھستم ، خوشحالم كھ خوشتون اومده راستش این
آپارتمان كلا براي خالھ من است و خالم ایران زندگي نمیكنن من
آپارتمانھارو براشون اجاره میدم و پولشو براشون میفرستم.
سویئت روبھ رو ھم خودم زندگي میكنم . از اینكھ ھمسایھ من بشید
خیلي خوشحال میشم.
پرسیدم : چرا توي بنگاه نگفتید كھ اینجارو سراغ دارید ؟
گفت : راستش اگر اونجا معاملھ میكردیم تا حدود زیادي حق من خورده
میشد یعني حق دلالیم . اینطوري خیلي بھتره ھم براي من ھم براي شما
. در ضمن با این مبلغي كھ شما گفتید اصلا نمیتونید خونھ پیدا كنید ولي
چون من خیلي از شما خوشم اومده دوست دارم اینجارو بھ شما اجاره
بدم.
گفتم : ولي من پول حق دلالي و این جور چیزارو ندارما . خیلي ھنر
كنم بتونم پول اجاره خونھ رو بدم.
لبخندي زدو گفت : گفتم كھ باھم كنار میایم . ولي اجاره این ماه و ماه
دیگھ رو پیش میگیرم .عوضش.
گفتم : ایرادي نداره ولي چند روز طول میكشھ تا پولتونو جور كنم.
خیلي زود ھمھ چیز جور شد و من از خوشحالي روي پاھام بند نبودم
از اینكھ تونستھ بودم یك جایي پیدا كنم كھ شب توش بخوابم بینھایت
خوشحال بودم ... راه مي رفتم ومیگفتم ....باورم نمیشھ اینجا خونھ
منھ
از فرداي اون روز شروع كردم بدنبال كار گشتن توي آرایشگاھھا
ولي فایده اي نداشت . چون ھمشون مدرك میخواستن و مدرك من پیش
شقایق بود.
ھمھ وسایلم ھم خونھ شقایق بود و بناچار مجبور شدم براي برداشتن
وسایلم برم خونھ شقایق ، خوشبختانھ شقایق از كلید خونھ اش یكي بھ
من یدكي داده بود.
وقتي وارد خونھ شقایق شدم تك تك خاطراتي كھ باھم داشتیم برام زنده
شد.
و بھ یاد سرا افتادم با اون خنده ھاي شیرینش
اشك در چشمانم جمع شد و بعد بھ یاد بلایي افتادم كھ سرا وشقایق بھ
سرم آورده بودن.
بھ یاد این افتادم كھ براي اینكھ مواد بھم برسھ باید منت ھر كس و
ناكسي رو میكشیدم.
و بھ یاد این افتادم كھ آخرین بار كھ چند روز پیش بود وقتي از درد
خماري تمام بدنم درد میكردم و پولي نداشتم تا باھاش مواد بخرم
مجبور شدم تن بھ چھ خفتي بدم.
بھ یاد نگاھھاي ھرزه اون مواد فروش افتادم كھ بعد از اینكھ خواستھ
شومشو اجاره كرد بھم گفت خوشگل خانم از این بھ بعد ھر وقت مواد
خواستي فقط یھ زنگ بھم بزن ھر جاباشم خودمو فورا بھت میرسونم
..
در صورتي كھ تا چند ساعت قبلش داشت مثل یك زبالھ با من برخورد
میكرد.
دلم گرفت و احساس كردم چقدر حقییر شدم و اختیار خودم و جسمم و
دادم دست مواد.
وقتي چشمم بھ قاب عكس شقایق روي میز افتاد بلند كردم و با تمام
حرصم كوبیدمش بھ دیوار . و بلند بلند گریھ كردم.
یك چمدان برداشتم و ھمھ لباسھامو جمع كردم و چندتا از لباسھاي
شقایق و كھ ھمیشھ دوست داشتم توي چمدانم گذاشتم ، مدرك
آرایشگري ھم برداشتم . توي كمدھا مقداري پول پیدا كردم كھ میشد
باھاش لااقل اجاره خو نھ رو بدم و خرج چند ھفتھ رو داشتھ باشم .
پولھارو توي كیفم گذاشتم.
و یك آژانس گرفتم و راھي خونھ كوچیك خودم شدم.
با سعید كم كم صمیمي شدم پسر ساده و بیشیلھ پیلھ اي بود و از ھر
كمكي بھ من دریغ نمیكرد.
توي یك آرایشگاه كار پیدا كرد م و مشغول كار شدم.
یھ روز كھ حسابي خمار بودم بعد از كارم رفتم سراغ ابراھیم ( مواد
فروش ) وقتي جنسو از ش گرفتم یھ دربست گرفتم و رفتم خونھ كھ
دیدم دم در خونھ یك خانم نشستھ.
نزدیكتر رفتم و گفتم : بفرمایید . اینجا با كسي كار دارید
از چھره دختر معلوم بود كھ بشدت كتك خورده یك عینك آفتابیھم زده
بود تا چشمان كبودش معلوم نشھ
گفت : سلام خانم ، من با آقا سعید كار دارم ولي انگار خونھ نیستن
كمي تعجب كردم و گفتم : باھاشون چیكار دارین ؟
گفت : من خواھرش ھستم
گفتم : ا.... ببخشید بجا نیوردم شمارو ... آقا سعید رفتن سفر نمیدونم
كي برمیگردن
با ناامیدي روي زمین نشست و گفت : واي چقدر بد شد پس حالا من
كجا برم ؟
با لبخند گفتم : من در خدمتتون ھستم ، من ھمسایھ آقا سعیدم اسمم
مارالھ ، میتونید بیاید پیش من ، من تنھا زندگي میكنم.
تشكر كرد و از خدا خواستھ با من وارد خونھ ام شد ولي انگار اصلا
متوجھ اطرافش نبود.
من كھ دیگھ داشت حسابي حالم بد میشد خودموبھ آشپزخونھ رسوندم و
شروع كردم بھ كشیدن ھمش خدا خدا میكرد كھ این دختر نیاد و منو در
اون حال نبینھ ولي اصلا انگار توي این عالم نبود.
بعد از اینكھ كارم تمو م شد اومدم پیشش ، دیدم عینكشو در آورده و
اشك میریزه و زیر چشماش كبود و خونمرده شده بود.
با تعجب نگاھش كردم و گفتم : چشمات چي شدن ؟
سكوت كرد وھیچ چیز نگفت . بلند شدم و یك لیوان شربت براش اوردم
كمي شونھ ھاشو مالیدم وگفتم : نمي خواي اسمتو بھم بگي؟
با صداي غمگیني گفت : اسمم سانازه
سكوت سنگیني بین ما حكمفرما بود و این سكوتو ھیچ جور نمیشد
شكست . شب كھ شد منتظر بودم كھ خداحافظي كنھ و بره ولي انگار
خیال رفتن نداشت.
گفت : مارال خانم ببخشید مزاحم شماھم شدم ، من اینجا جز برادرم
كسي و ندارم اونم كھ نیست میشھ امشب پیش شما بمونم؟
من كھ دیگھ از تنھایي خستھ شده بودم گفتم : آره عزیزم ... حتما ..
اتفاقا خیلي ھم خوشحال میشم.
گفت : خوش بحالت مارال خانم چھ زندگي آرومي داري ، برعكس
زندگي من.
نشستم كنارش و گفتم : كي این بلارو سرت اورده ؟ كي اینطوري كتكت
زده ؟
بغضش دوباره تركید و گفت : عشقم ، شوھرم
با تعجب گفتم : اگر عشقتھ پس چرا اینطوري كتكت زده ؟
گفت : قصھ اش مفصلھ . نمي خوام ناراحتت كنم
گفتم : نھ بگو خیلي كنجكاو شدم
دستامو توي دستاي گرم و مھربونش گرفت و گفت : ٨ سال پیش توي
دانشگاه عاشق یكي از ھمكلاسیام شدم اسمش رضا بود . رضا پسر
خیلي فعالي بود و توي ھر زمینھ اي تخصص داشت توي دانشگاه چشم
خیلي لز دخترھا دنبالش بود . اون زمان من اصلا توجھي بھ رضا
نداشتم ولي اون تو جھ زیادي بھ من داشت و بدون اینكھ بدونم ھمھ جا
مثل سایھ دنبالم بود . چندین بار بھم پیشنھاد دوستي داد.
اینقدر دوستام توي گوشم خوندن كھ من براي اولین بار در زندگیم با
یك پسر دوست شدم . اوایل دوستي خیلي ساد ه اي داشتیم . من روز
بھ روز علاقھ ام بھ رضا بیشتر میشد و اینو رضا فھمید
وقتي فھمید من در حد مرگ دوستش دارم كم كم رابطھ اش باھام سرد
شد دیگھ دوست نداشت بامن بیرون بره یا ھر وقت بھش زنگ میزدم
یجورایي منو مي پیچوند . در حالي كھ احساس میكردم با یك دختر
دیگھ در ارتباطھ.
خیلي كنجكاو شدم وتلفنھاشو كنترل كردم و ایمیلھاشو كنترل كردم و
دیدم بلھ..........
تحمل این قضیھ برام خیلي سخت بود كھ ببینم یك رقیب پیدا كردم
بھ رضا جریانو گفتم ولي اون انكار كرد و گفت كھ عاشق منھ و بھ ھیچ
قیمتي راضي نیست منو از دست بده . ولي من تصمیم و گرفتھ بودم.
ازش جدا شدم.
4سال دوستي یك عمر خاطره بود براي من . خاطرات شیریني كھ
نمیتونستم فراموششون كنم كارم بھ قرص اعصاب كشید.
جدایي من ازرضا دو سال طول كشید توي این دوسال ھر كس یھ چیزي
میگفت . یكي میگفت باید یھ جایگزین براش پیدا كني . یكي میگفت
دختر سنت رفت بالا برو ازدواج كن خاطرات اونو فراموش كن
و................
توي این دوسال حتي حالي از منم نپرسید ولي من ھر روز نامھ ھاي
روز ھاي شادمونو مي خوندم و گریھ میكردم و ساعتھا زول میزدم بھ
عكسش و باھاش حرف میزدم.
یھ روز گوشي تلفونو برداشتم و بھش زنگ زدم از این مدت گفتم كھ
چھ بر من گذشتھ و خواستم ازش كھ باھم باشیم و منو ترك نكنھ
رضا خیلي گرم و صمیمي بھ حرفام گوش داد و دوباره رابطھ ما شروع
شد ولي این دفعھ با گرما و حرارت بیشتر . دیگھ ھیچ چیزي از رضا
دریغ نمیكردم و براي اینكھ طرف دختر دیگھ اي نره تك تك نیازھاشو
برآورد ه میكردم . رضا ھم بھم ابراز عشق و علاقھ میكرد و میگفت تو
تنھا دختري ھستي كھ من اینقدر دوستت دارم.
رابطھ ما اینقدر صمیمي شده بود كھ در حد یك زن و شوھر بودیم.
ولي دوباره اخلاق رضا برگشت و اینبار تحقیرم میكرد و گاھي ھم كھ
باھم حرفمون میشد منو بھ باد كتك میگرفت و میزد.
ولي وجود پدر و برادر غیرتیم نمیزاشت كھ از رضا جدا بشم . چون
دیگھ كاملا قضیھ مارو فھمیده بودن و میدونستم اگر رضا با من
ازدواج نكنھ دیگھ باید یك عمر با سر افكندگي زندگي میكردم.
بھ رضا فشار آوردم ....از ش خواھش كردم كھ بیاد باھم ازدواج كنیم
..... ولي اون زیر بار نمیرفت
بالاخره یكي از دوستھاي مشتركمون واسطھ شد و رضا بھ زور راضي
شد كھ ما با ھم ازدواج كنیم ولي من ھمیشھ احساس میكردم كھ رضا
دلش بحال من سوختھ كھ اینكارو كرد.
ھمھ چیز خیلي زود پیش رفت و فاصلھ خواستگاري تا عقد یك ھفتھ
بیشتر طول نكشید.
ولي رضا در تمام این مدت با من خیلي سر وسنگین بود و ھیچوقت
احساس نمیكردم نو عروسم.
باز ھم تماسھاي مشكوكش شروع شد و دیر آمدن بھ خانھ.
برادر و پدرم با این ازدواج مخالف بودن ولي بھ اصرار من قبول كردن
.
راھي برگشتي نداشتم ..... پدرم كھ فوت كرد احساس كردم بي پشت و
پناه شدم سایھ مادر ھم كھ از بچھ گي بالاي سرم نبود سعید ھم كھ پي
كارھاي خودش بود.
اول سعي كردم بھ زندگیم گرما ببخشم ولي تحقیر پشت تحقیر......
بھم میگفت : ساناز تو خیلي خنگي .... اصلا ھیچ چیزي نمي فھمي ،
ساناز تو واقعا خودتو بھ من انداختي ..... من دلم برات سوخت كھ
تورو گرفتم چون دیگھ كسي با تو ازدواج نمیكرد با اون وضعي كھ
داشتي.
بھش مي گفتم : آخھ بي انصاف ، تو خودت اون بلا رو سر من اوردي
، حالا چرا بخاطر كاري كھ خودت مسببش بودي باید اینقدر تحقیرم كني
؟
مي گفت : دختري كھ قبل ازدواج با پسري رابطھ جنسي داشتھ باشھ
باید بره بمیره ، حالا ببین من چھ مردانگي داشتم كھ با تو ازدواج كردم
... اصلا از كجا معلوم با كس دیگھ اي رابطھ نداشتي ؟
بحث بالا میگرفت و با كمر بند بھ جونم مي افتاد
در صورتیكھ خدا شاھده من تو ي عمرم جز اون بھ ھیچكس دیگھ اي
فكر نكردم
آخرین بار افتاد بجونم اینقدر زدم كھ ھمسایھ ھا از زیر مشت و لگد
منو كشیدن بیرون . بھش میگم طلاقم بده ..... میگھ مھرتو ببخش
.....برو ھر جھنمي كھ مي خواي بري...... حالا ھم چند روزه یھ دختر
رو اورده خونھ میگھ این زنمھ .....و منو با وقاحت جلوي اون دختره
از خونھ انداختھ بیرون.
با خودم فكر كردم عجب دختر زجر كشیھ شاید اگر من ھم با بھراد مي
موندم آخر و عاقبتم ھمین بود
دلم بھ حال ساناز خیلي سوخت . گذشتھ ساناز منو بھ یاد گذشتھ خودم
مي انداخت....
شب وقتي ساناز خوابیده بود بھ چھره معصوم و زیباش نگاه مي كردم
و با خودم میگفتم ما زنھا تا بھ كي باید تاوان احساسمونو بدیم ؟
ساناز بلند بلند توي خواب جیغ میزد و گریھ میكرد....
تا صبح راه رفتم و سیگار كشیدم و فكر كردم
من اگر انتقامم و از بھراد نگرفتھ بودم ولي میتونستم انتقام این دختر
مظلومو از رضا بگیرم...
با این فكر بھ نزدیكھاي صبح بود كھ بھ خواب رفتم
كاش یك زن نبودم (قسمت دوازدھم(
صبح با صداي بسیار وحشتناكي از خواب بیدار شدم با عجلھ و
سراسیمھ خودمو بھ پذیرایي رسوندم دلم عجیب شور میزد . فكر كردم
شاید براي ساناز اتفاقي افتاده باشھ . ساناز در پذیرایي نبود خودمو بھ
سرعت بھ دستشویي رسوندم و با صحنھ وحشتناكي مواجھ شدم.
ساناز غرق در خون روي زمین افتاده بود و كاسھ دستشویي ھم در اثر
برخورد ساناز با اون شكستھ بود و روي سرش افتاده بود . اینقدر
ترسیده بود م كھ شروع بھ جیغ زدن كردن.
با صداي جیغ من ھمسایھ ھا خودشونو ھراسون بھ آپارتمانم رسوندم .
بھ ھر زور و زحمتي بود ساناز از دستشویي كشیدیمك بیرون ، ساناز
ھمچنان بیھوش افتاده بود و . ........ ساناز رگ دستشو زده بود و
خودكشي كرده بود.
بعد از چند دقیقھ آمبولانس امد و پیكر نیمھ جان ساناز بھ بیمارستان
انتقال پیدا كرد.
ھم دلم براي ساناز مي سوخت و ھم از ش دلخور و عصباني شده بودم
كھ چرا باید اینقدر ضعیف باشھ كھ نتونھ در برابر مشكلات طاقت بیاره
و بخواد خودكشي كنھ ؟
در بخش اورژانس بیمارستان ول ولھ اي برپا بود پرستارھا و دكترھا
با عجلھ از یك اتاق بھ اتاق دیگھ میرفتن.
حسابي دست و پامو گم كرده بودم در آن شرایط سخت واقعا احتیاج بھ
یك ھمراه داشتم . كاش سعید تھران بود.
دكتر شیفت از اتاقي كھ ساناز در آن بود با عجلھ بیرون اومد و شروع
كرد بھ دادن یكسري سفارشات بھ یك پرستار خودمو بھ دكتر رسوندم و
گفتم : آقاي دكتر منھمراه اون مریض ھستم ، حالش خیلي وخیمھ ؟
دكتر نیم نگاھي بھ من كرد و گفت : اون خانم خودكشي كردن ما
تونستیم جلوي خونریزي رو بگیریم ولي متاسفانھ بعلت ضربھ محكم
اون سنگ بھ سرشون خون ریزي مغزي كردن و سریعا باید عمل بشن
، لطفا برید و فرم مربوطھ رو پر كنید.
در حالیكھ اشك از چشمانم سرازیر بود گفتم : آقاي دكتر جاي امیدواري
ھست ؟ زنده مي مونھ ؟
دكتر كمي عینكشو جابجا كرد و گفت : بھ خدا تو كل كنید . امیدوارم
خدا كمكش كنھ.
و رفت بطرف اتاق عمل.
آروم رفتم و روي یك نیمكت در گوشھ راھرو نشستم و بھ فكر فرو رفتم
و حرفھاي دكتر رو در ذھنم مرور كردم ( بخدا توكل كن(
چھ واژه غریبي ، سالھا بود دیگھ حتي خدا رو ھم فراموش كرده بودم
. چقدر سرنوشت ساناز شبیھ من بود.
چطور در این دنیاي پیشرفتھ ھنوز افرادي پیدا میشن كھ بھ خودشون
اجازه میدن كھ با یك دختر معصوم اینطور برخورد كننھ ؟چقدر دلم مي
خواست رضا شوھر ساناز و از نزدیك ببینم و ببینم این مرد خودخواه ،
مغرور بھ چي در وجودش اینقدر فخر میفروشھ كھ با رفتارھا و
تحقیرھاش حق حیات و از زني كھ عاشق بودش میگیره ، اشتباه
بزرگ ساناز در زندگیش عاشق ھمچین مردي شدن بود . اشتباھي كھ
من ھم مرتكب شدم و زندگیمو بھ باد فنا دادم.
فرم مربوط بھ رضایت عملو امضا كردم و ساناز خیلي زود منتقل شد بھ
اتاق عمل.
انتظار پشت درھاي بستھ اتاق عمل واقعا كشنده بود . بعد از ٢ ساعت
عمل تموم شد و ساناز و از اتاق بیرون آوردن.
با نگراني بھ سمت دكتر جراح رفتم و جویاي احوال ساناز شدم ، دكتر
سري بھ علامت تاسف تكان داد و گفت : عمل خوبي بود ولي
............
با نگراني پرسیدم : ولي چي آقاي دكتر ؟
گفت : دوستتون متاسفانھ بھ كما فرو رفتھ نمیدنم كي از این حالت
بیرون میاد شاید امروز ، شاید فردا شایدم..............ھیچوقت
شما باید ھر چھ زودتر خانواده این خانمو خبر كنید . شاید فردا خیلي
دیر باشھ
ساناز در اون اتاق با مرگ در حال جدال بود و حال و روز امروز
ساناز فقط بخاطر یك احساس پاك دخترونھ ، یك عشق بي ریا و عمیق
بود كھ امروز در سینھ ساناز خفھ شده بود . آه اي خدا نفرین بر ھر
چي عشقھ.
احساس میكردم خیلي كار دارم تھیھ خرج عمل ، تماس گرفتن با سعید
.....
با كولھ باري از غم بھ سمت خانھ بھ راه افتادم چھره معصوم و رنگ
پریده ساناز و حرفھاي شب قبلش توي گوشم زنگ میزد.
وقتي بھ خانھ رسیدم ھمسایھ ھا جویاي احوالش شدن و من با اشك
پاسخ ھر كدومو میدادم.
بھ سمت تلفن رفتم و مي خواستم با سعید تماس بگیرم كھ چشمم بھ یك
تكھ كاغذ افتاد كھ ساناز كنار تلفن گذاشتھ بود و نامھ اي برام نوشتھ
بود با این مزمون:
خانم مارال سلام
مردن از تحمل این زندگي پر از تحقیر و خواري براي من بھتر است
دیگھ آرزویي جز مگ ندارم
كاش ھیچوقت عاشق رضا نشده بودم كاش خام اون حرفھاي قشنگ
روزھاي اولش نشده بودم ، خام اون دوست داشتن گفتنھاي دروغینش
...
من در برزطخ زندگي میكردم و حالا خوشحالم كھ دارم براي ھمیشھ با
این دنیا خداحافظي میكنم.
خواھش میكنم بھ رضا حتي خبر ھم ندین نمي خوام حتي اون زیر
جنازه ام رو بگیره.
مارال خانم ، عشق براي ھمھ خوشبختي رو بھ ارمغان میاره ولي براي
من مرگ رو بھ ارمغان آورد.
حالا كھ این نامھ رو مي خوني دستم از این دنیا كوتاھھ و بار گناھم
سنگین ، گناه پایان دادن بھ این زندگي.
فقط ازتون مي خوام برام دعا كنید كھ خدا گناھمو ببخشھ ولي خوشحالم
كھ دیگھ مجبور نیستم توي چشمھاي پر غرور سعید نگاه كنم و
زخمھایي كھ ھر روز بر قلبم و وجودم میزنھ رو تحمل كنم
مارال من سالھاست كھ آرزو میكردم : كاش ھیچوقت یك زن آفریده
نشده بودم:
بدرود تا قیامت
ساناز
با خواندن نامھ ساناز غم سنگیني رو در دلم احساس كردم بغضي گلویم
را بھم میفشرد و فكر میكردم از عشق تا نفرت چھ فاصلھ كوتاھیھ.
گوشي تلفن و برداشتم و شماره موبایل سعید و گرفتم بعد از چند تا
بوق ارتبط برقرار شد
مارال :الئ سلام سعید
سعید : بھھھھھھھھھ سلام مارال خانم معلومھ كجایي از صبح ھر چي
زنگ میزنم بھ گوشیت در دسترس نیستي . حالت چطوره ؟ چھ خبرا ؟
مارال : سعید كي بر میگردي تھران ؟
سعید با شیطنت خاصي گفت : چیھ دلت برام تنگ شده ؟ چند روز
عكسامو نگاه كن تا برگردم احتمالا ٣ یا ٤ روز دیگھ كارم تموم میشھ
و بر میگردم.
مارال : سعید نمیشھ زودتر برگردي ؟
سعید كمي نگران شد و گفت : حالت خوبھ مارال ؟ صدات بنظرم خیلي
گرفتھ است اتفاقي افتاده ؟
مارال : اتفاقي كھ نھ .......... حالا نمیشھ امشب بیاي تھران ۀ
سعید با یك پرسش زد تو خال : براي ساناز اتفاقي افتاده ؟
سكوت كردم یك سكوت طولاني و سنگین
سعید با فریاد پرسید : مارال با توام ، ساناز حالش خوبھ ؟
مارال : سعید زودتر بیا حالا ساناز اصلا حالش خوب نیست.
و بغضم تركید و اشكھام جاري شد از پشت خط صداي گریھ سعید رو
مي شنیدم.
گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع كردم بھ گریھ كردن.
نمیتونستم در اون شرایط سخت منتظر سعید بنشینم میدونستم كھ سعید
ھم پولھ زیادي نداره باید پول عمل ساناز و ھر چھ زودتر بھ حساب
بیمارستان مي ریختم
لباسھامو عوض كردم و راھي آرایشگاه شدم.
اتفاق تلخي كھ افتاده بودو براي ھمكارھام تعریف كردم و ازشون
خواستم تا كمي بھم پول غرض بدن . حقوق ٢ ماه ھم پیش گرفتم و
مرخصي گرفتم و بھ طرف بیمارستان رفتم.
حال ساناز ھیچگونھ تغییري نكرده بود ھنوز در كما بود و نبضش بھ
كندي میزد و ملاقات ممنوع بود.
نتونستھ بودم پول عمل و بستري شدن ساناز و كلا تھیھ كنم . بھ این
فكر افتادم كھ الن وظیفھ رضا شوھر سانازه كھ مخارج بیمارستانو
بپردازه ولي ساناز توي نامھ اش از من خواستھ بود كھ اصلا بھ سراغ
رضا نرم.
ولي چاره اي نداشتم . شماره رضا رو از توي موبایل ساناز پیدا كردم
و دادم بھ یكي از پرستارھا كھ باھاش تماس بگیره.
بعد از چند دقیقھ اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و
بسمتش رفتم و پرسیدم : چي شد تماس گرفتید ؟
سرشو تكون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولي توي عمرم مرد بھ این
نامردي ندیده بودم.
گفتم : چطور ؟ مگھ چي گفت.
پرستار ركي بود . گفت : مرتیكھ عوضي بھش میگم خانمتون توي
بیمارستان بستري ھستن . حتي نپرسید كدوم بیمارستان . بھش گفتم
آقاي محترم خانمتون خودكشي كردن و در كما ھستن . با خونسردي
جوابمو داد كھ اھھھھھھھھھھ این دختره ھنوز از این عشق و
عاشقیش دست بر نمیداره ،
بعدم با داد و بیداد گفت : من دوستش ندارم آخھ بھ چھ زبوني بگم برام
فرقي نداره مردش یا زندش فرقي نداره.
در حالیكھ سرشو بھ علامت تعجب تكون میداد و میرفت زیر لب مي
گفت : خاك تو سر ما زنھا كنن كھ عاشق ھمچین جونورھایي میشیم .
نیگا زنش داره میمیره اونوقت چي جواب منو میده ؟
چاره اي نداشتم ، ساناز راست مي گفت شوھرش مرد بي عاطفھ اي
بود كھ اصلا نمیشد روش حساب كرد
كیفمو برداشتم و از بیمارستان اومدم بیرون . چھ روز سختي رو پشت
سر گذاشتھ بودم . احساس خماري شدیدي میكردم.
یھ ماشین در بست گرفتم و رفتم خونھ آقا ابراھیم ( مواد فروش ) تا
منو دید : چیھ امروز تو لكي / چتھ ؟ بدخواده مدخواه داري عكس بده
سر بریده تحویل بگیر
بھ زور لبخندي زدم و گفتم : نھ چیزیم نیست فقط خمارم . امروز پول
ندارم بذار بھ حساب.
یك لحظھ چشمھاي ھیزشو ازم بر نمیداشت خودشو كمي بھم نزدیك كرد
و دستامو توي دستاش گرفت ، گرماي نفسھاشو كھ بوي گند مشروب
میداد مشاممو آزار میداد
با لحن زنند ھاي گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور میشي یھ جور
دیگھ بدھیتو بدي . مثل دفعھ پیش ، بھ من كھ خیلي خوش گذشت تر
جیح میدم ھر دفعھ بجاي اینكھ پول بدي جور دیگھ با ھم حساب كنیم.
با نفرت زیادي ابراھیم و بھ عقب پس زدم و گفتم : خفھ میشي عوضي
یا نھ ؟ من اصلا حال و حوصلھ ندارما ......یھ وقت دیدي الان زد بھ
سرم با ناخنھام چشاتو چشاتو از كاسھ در اوردما.
دوباره بھ سمتم اومد و بازوھامو محكم توي دستاش گرفت طوري كھ
نتونم حركت كنم و با خشم گفت : ببین جوجھ ، از مادر زاده نشده كسي
بخواد با من اینجوري حرف بزنھ حالا مواد بھت نمیدم برو ببینم تا
صبح زنده مي موني ؟
درد كم كم داشت ھمھ بدنمو میگرفت با لحن ملتمسانھ اي گفتم : آقا
ابراھیم امروز خیلي بد ا.وردم . حالم خوب نیست ..... باشھ بدن ھر
طور شما خواستید با ھم حساب میكنیم.
یك بستھ كوچیك از توي جیبش در اورد و بھ یك طرف حیاط پرت كرد
با عجلھ بستھ رو برداشتم و بطرف انباري قدیمي خونھ آقا ابراھیم رفتم
چندین معتاد در حال كشیدن مواد بودن و ھر كدوم در حال چرت بودن .
بدون توجھ بھ اونھا گوشھ اي نشستم و مشغول كشیدن شدم.
وقتي بھ خودم اومدم شب از نیمھ گذشتھ بود و من ھنوز در اون انبار
در كنار یك مشت مرد معتاد حشیشي بودم.
از انبار اومدم بیرون و مي خواستم از در خارج بشم كھ ابراھیم با اون
صداي خشن و مردونھ اش گفت : بي خداحافظي میري خانم خانما؟
برگشتم وگفتم : خیلي دیر شده آقا ابراھیم زودتر باید برگردم خونھ.
گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوریزه اي شدي ؟ اون از غروبت
اون ھم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنھا بري خودم مي رسونمت
گمي من من كردم ولي تر جیح میدادم اونوقت شب یك مرد باھم باشھ
ھر چند كھ اون مرد آقا ابراھیم مواد فروش باشھ ولي از طرفي دوست
نداشتم خونھ مو یاد بگیره.
بناچار آدرس خونھ شقایق و دادم و ابراھیم منو تا خونھ شقایق رسوند
.
خواستم پیاده بشم كھ گفت : برو تو خونھ من اینجا ھستم ، ھر وقت
دیدم رفتي تو خونھ من ھم مي رم..
كلید و از كیفم در آوردم و پیاده شدم ولي ھر چي سعي كردم در اصلي
رو باز كنم باز نشد انگار ھمسایھ ھا قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده
بودن.
ابراھیم از توي ماشین شاھد تلاش مزبوھانھ من براي باز كردن در بود
، از ماشین پیاده شد و بطرفم اومد
و گفت : حالا دیگھ مي خواي منو دور بزني جوجھ دو روز ه؟
با ترس و لرز گفتم : نھ آقا ابراھیم باور كنید فكر كنم قفلو عوض كردن
.
بطرف ماشین ھولم داد و منو بزور سوار ماشین كرد و گفت : فكر
كردي من اینقدر ببو گلابیم كھ خونتو بلد نباشم ؟
سوار ماسشین شدیم و در حالیكھ از شدت عصبانیت پشت سر ھم
سیگار میكشید منو در خو نھ ام رسوند
موھامو تو دستاش گرفت و در حالیكھ محكم میكشید گفت : دفعھ آخرت
باشھ از این غلطا میكني . گمشو پایین.
بدون معطلي پیاده شدم و بھ سمت آپارتمانم دویدم.و در و باز كردم.
از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور
شدن ماشین ابراھیم آقارو شنیدم نفس راحتي كشیدم.
چراغ سوییت سعید روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و
روي كاناپھ ولو شدم و با لباس بھ خواب رفتم.
صبح با صداي زنگ در از خواب پریدم . سعید بو د ، پریشان حال با
چشمھاي پف كرده
گفتم : سلام سعید رسیدن بخیر كي اومدي . بیا تو
گفت : نھ وقت ندارم كار دارم مي خوام برم.
گفتم : نمي خواي دیدن ساناز بري ؟ بذار حاظر بشم باھم بریم.
چشمھاي غمگینشو بھ زمین دوخت و گفت : از اولم میدونستم اون
نامرد لایق خواھر عزیز دردونھ من نیست . ھیچكس بھ ساناز حتي
جرات نمیكرد بگھ بالاي چشمت ابروه اونوقت این مردك........ اون این
بلارو سرش اورده آره ؟ كتكش زده ؟
با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعید ، رضا سانازو از
خونھ بیرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست.
سعید زل زد بھ چشمام و اشك از چشمھاي آبیش جاري شد.
مي تونستم احساس كنم كھ سعید داره زیر بار این غم میشكنھ.
وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي بھ سوییتش
رفت
ومن متعجب داشتم نگاه میكردم كھ سعید مي خواد چیكار كنھ ؟
با یك دبھ زرد رنگ بیرون آمد و رو بھ من كرد و گفت : حالا میدونم
چیكارش كنم نامردو..........
بھ سمتش دویدم و گفتم : سعید صبر كن ، سعید چند لحظھ بھ حرفھاي
من گوش بده..
ولي گوشش بدھكار نبود با عجلھ بھ طرف ماشینش رفت ، خواست
حركت كنھ كھ با عجلھ در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جھنمم بري ،
باھات میام.
احساس میكردم در اون لحظھ سعید اینقدر عصباني بود كھ حرفھاي
منو نمیشنید ھر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبھ
رو نگاه میكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي میكرد.
تا بلاخره جلوي یك شركت بزرگ چند طبقھ بسیار شیك ترمز كرد و
پیاده شد . دبھ زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشھ
اي ایستاد
من از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم : سعید این كار خریتھ ... مي
خواي ھم خودتو بدبخت كني ھم سانازو ؟ سعید تو رو ارواح خاك پدر
و مادرت بیا بشین از اینجا بریم.
سعید بھ سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشین تو ماشین .
حقم نداري بیاي بیرون
سوییچو از روي ماشین برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل
كرد.
ھر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشین بیام بیرون
سعید ھمچنان در كنار درختي منتظر ایستاده بود و پشت ھم سیگار
میكشید و ساعتشو نگاه میكرد.
بعد از حدود نیم ساعت جلوي در شركت ماشیني پارك كرد و مرد و زن
جواني در حالیكھ از خنده ریسھ رفتھ بودن از ماشین پیاده شدن و
دست در دست ھم از پلھ ھا داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن.
سعید با دیدن اونھا مثل جرقھ از سر جاش پرید و سیگارشو زیر
پاھاش خاموش كرد و دبھ رو برداشت و بسمت ماشین رضا رفت.
رضا و اون زن در حال خندیدن بودن و اصلا متوجھ اتفاقات اطرافشون
نبودن
من جیغ مي زدم و محكم بھ شیشھ ماشین مي كوبیدم ولي انگار صداي
منو ھیچكس نمي شنید.
سعید اون دبھ زرد رنگ باز كرد و بوي بنزین در تمام فضا پخش شد و
شرو ع كرد بھ ریختم روي ماشین رضا.
كمي عقبتر رفت و كبریت وكشید و
در یك لحظھ جھنمو با چشمام دیدم . شعلھ ھاي آتشي بود كھ بالا
میرفت
كاش یك زن نبودم(قسمت سیزدھم(
سعید فریاد میزد : نامرد ، عوضي خواھر بیچاره من داره روي تخت
بیمارستان با مرگ دست و پنجھ نرم میكنھ اونوقت تو داري با این خانم
میگي و میخندي ؟ خواھر من از زیبایي خانھ داري و محبت و... چھ كم
داشت كھ بدنبال ھوا و ھوست راه افتادي دنبال اینجور زنھا ؟ از اولم
میدونستم كھ تو نمیتوني خوشبختش كني تو لیاقت اونو نداري ، من
مثل ساناز نیستم كھ مظلو مانھ بذارم ھر غلطي مي خواي بكني . بي
كس و كار گیر اوردي خواھر بدبخت منو ؟ زندگیتو بھ آتیش میكشم
زني كھ ھمراه رضا بود یك گوشھ ایستاده بود و معلوم بود كھ بشدت
ترسیده .پشت سر ھم جیغ میزد و شلوغ بازي در میاورد.
سعید سعي داشت باقي مانده اون دبھ بنزین و روي رضا بریزه ولي
افرادي كھ از سر و صدا بھ كوچھ ریختھ بودن ، سعي میكردن جلوي
رضا رو بگیرن.
صداي فریادھا ، صداي آتش نشاني و صداي آژیر ماشین پلیس ،
شلوغي و تكاپو زبونھ من رو ھم بند آورده بود.
ھمھ ھراسان از یك سو بھ سوي دیگر میدویدن و سعي داشتن قبل از
انفجار ماشین ، آتش رو مھار كنند.
سعید و رضا بشدت با ھم مشغول دعوا بودن و مشت و لگدھایي بود
كھ نثار ھم میكردن
از شركت با نیروي انتظامي تماس گرفتھ بودند و پلیس بھ زور سعید و
رضا رو از ھم جدا كردن و سوار ماشین نیروي انتظامي شدند.
صورت رضا غرق در خون شده بود و لباسھاي رضا پاره شده بود.
بالاخره یكي از عابرھا متوجھ من شد كھ در ماشین محبوس شدم ، بھ
ھر زبوني بود بھش حالي كردم كھ من در ماشین گیر افتادم و سوییچ
ھمراھھ سعیده . او ھم از چند نفر دیگھ كمك گرفت و در ماشین وباز
كردن.
من بھ محض آزاد شئن از توي ماشین بھ سمت رضا دویدم ولي بھ
دستھاش زنجیر زده بودن و داشتن میبردنش.
پس از یكساعت دعوا كاملا خاتمھ پیدا كرد و رضا وسعید بھ كلانتري
منتقل شدن در حلیكھ میدونستم جرم سعید خیلي سنگینھ و حالا حالاھا
آزاد نمیشھ و رضا ھم بھ ھیچوجھ رضایت نمیده تا سعید از زندان آزاد
بشھ.
وقتي بھ خونھ برگشتم صحنھ ھاي صبح . آتش سوزي ، پیت نفت ،
چھره خونین سعید جلوي چشمانم بود . احساس میكردم تنھا شدم خیلي
تنھا . ساناز در كما در بیمارستان و سعید در زندان و من با كولھ باري
از مسئولیت
درمانده شده بودم شدیدا بھ یك آرامش فكري احتیاج داشتم.
چند تا قرص خوردم و بھ خواب رفتم . از شدت گرسنگي از خواب
پریدم ساعت ١٢ شب بود بطرفم یخچالم رفتم ولي خالي خالي بود فقط
یك بستھ چیپس داشتم با نون . با اشتھاي بسیار چیپسھارو با نان لقمھ
گرفتم و خوردم.
مشغول خوردن بودم كھ چشمم بھ كیف ساناز افتاد كھ در گوشھ كاناپھ
افتاده بود بطرف كیف رفتم و وسایل توي كیف را روي زمین ریختم
كیف و وسایل داخلش نشون میداد كھ چھ دختر ساده و مرتبي صاحب
این كیف ھست.
كیف پول ساناز و باز كردم عكس عروسي ساناز و رضا در گوشھ كیف
پول توجھ منو بھ خودش جلب كرد
چقدر ساناز در اون لباس ساده عروس با وقار و زیبا شده بود ولي آیا
فكر میكرد زندگي با این مرد اونو بھ ورطھ جنون بكوشونھ ؟
یك دفتر خاطرات با یك جلد چرمي بسیار زیبا جزئ وسایل كیف بود.
دفتر و باز كردم و شروع بھ خواندن كردم . ساناز ھمھ خاطراتش را با
رضا از دوران نامزدي در آن دفترچھ نوشتھ بود
ھر چھ بیشتر پیش میرفتم بیشتر بھ معصومیت ساناز پي میبردم و
فھمیدم كھ چقدر این دختر در طول زندگي مشتركش زجر كشیده.
ھمینطور كھ صفحھ ھا را ورق میزدم و مي خواندم اشك از چشمانم
سرازیر شد در بعضي از صفحھ ھا عكسھاي رضا رو چسبانده بود و
در بعضي صفحات ھم عكسي كھ یكدیگر رو با مھر در آغوش كشیده
بودن..
وقتي بھ صفحھ ھاي آخر دفتر خاطرات رسیدم دیگھ سپیده زده بود.
آخرین صفحھ از دفتر خاطراتش را در خانھ من و شب قبل از خودكشي
نوشتھ بود در حالیكھ از نوشتھ ھاش معلوم بود كھ كاملا از ادامھ
زندگیش نا امیده و ھمھ درھا رو ، بھ روي خودش بستھ میدید از
زندگیش بریده بود و ھمھ آرزوش این بود كھ میتونست انتقام روزھاي
قشنگ بر بادرفتھ زندگیشو از رضا بگیره و در آخر این شعر را نوشتھ
بود:
ما كھ رفتیم ولي یادت باشھ دیونھ بودیم واسھ تو یھ عمر اسیر تو كنج
این خونھ بودیم واسھ تو
ما كھ رفتیم تو بمون با ھر كسي دوستش داري با اوني كھ پنھموني سر
روي شونش میزاري
ما كھ رفتیم ولي این رسم وفاداري نبود قصھ چشاي تو ، واسھ ي
ماتكراري نبود
ما كھ رفتیم ولي مزد دستاي من این نبود دل من لایق اینكھ بندازیش
زمین نبود
ما كھ رفتیم ولي قدر تو رو دونستھ بودیم بیشترم خواستھ بودیم ، ولي
نتونستھ بودیم
ما كھ رفتیم تو برو دنبال طالع خودت ببینم سال دیگھ كسي میاد تولدت
؟
ما كھ رفتیم ، تو بمون با اون كھ از راه اومده اون كھ با اومدنش خنجر
بھ قلب من زده
ما كھ رفتیم دل ندیم دیگھ بھ عشق كاغذي لااقل مي اومدي پیشم ،
واسھ ي خداحافظي
ساناز
چشمھامو بستم و بعد از مدتھا بھ درگاه خدا دعا كردم و سلامتي ساناز
و از خدا خواستم
روز ساناز ھیچ تغییري نكرده بود یز خیلیبد پیش میرفت ، حال و ھمھ چ ...
، سعید بھ جرم آتش زدن ماشین و ھمینطور سوء قصد بجان رضا بھ
١٠ سال زندان محكوم شد و خرج و مخارج بیمارستان براي من واقعا
كمر شكن بود.مجبور شدم از سعید وكالت بگیرم و ماشینشو بفروشم و
پولشو بھ بیمارستان دادم ولي باز ھم بدھي بھ بیمارستان داشتم . ھر
چي مي خواستم خودمو راضي كنم كھ با رضا (شوھر ساناز ) تماس
بگیرم و بگم دادن خرج بیمارستان وظیفھ اونھ ولي یلد برخوردش مي
افتادم كھ چطور اون روز جواب سر بالا بھ پرستاري كھ باھاش تماس
گرفتھ بود ، داد.
ساناز بھ یك عمل مجدد احتیاج داشت و من از لحاظ مالي در وضعیت
خیلي بدي بودم مجبور شدم براي غرض كردن پول پیش آقا ابراھیم
(مواد فروش ) برم . بعد از گرفتن كلي سفتھ ومنت گذاشتن مبلغي پول
بھم غرض داد و گفت اگر در پس دادنش تاخیر كني یا میفرستمت
زندان یا اینكھ مجبوري برام كار كني.....
بعد از خواندن دفتر خاطرات ساناز بیش از قبل بھش علاقمند شده بودم
و مي خواستم نھایت تلاشمو براي زنده بودنش بكنم . بخاطر ھمین
پیشنھاد آقا ابراھیم و قبول كرد م.
غیبتھاي متمادي من از آرایشگاه باعث شد از كارم اخراجم كنن.
و من مسبب این ھمھ سختي را فقط یكنفر میدونستم ! رضا
فكر انتقام از رضا مثل خوره افتاده بود بجونم ، ساعتھا در تنھایي
خودم فكر میكردم كھ چطور میتونم حال این مرد مغرورو و بي عاطفھ
رو بگیرم.
و بالاخره تصمیم رو گرفتم.
صبح زود بیدار شدم و رفتم آرایشگاه یكي از دوستام و كمي بخودم
رسیدم ھایلایت خیلي قشنگي كردم كھ تحسین اطرافیانمو بر انگیخت و
ھمھ از زیباتر شدن من تعریف میكردن . ابروھامو تاتو كردم و ارایش
زیبایي كردم.
سھیلا دوستم بعد از اتمام كار یك نگاھي بھ من كرد وگفت : ماه شدي.
......ماه.........حالا راستشو بگو شیطون ایندفعھ مي خواي مخ چھ
كسي رو بذاري تو فرقون؟
لبخندي زدم و گفتم : مي خوام بانكمو عوض كنم ... بانك قبلیم ور
شكست شد
و ھر دو با ھم خندیدم
سوار تاكسي شدم و خودمو بھ شركت رضا رسوندم.
ساعت ٥ بود و میدونستم الان دیگھ ساعت كاري شركت رضا تموم
میشھ سر كوچھ شركت منتظر ایستادم ولي از شانس بد من رضا جلسھ
داشت و مجبور شدم ٢ ساعت منتظر بایستم .تا اینكھ بالاخره انتظارم
بھ سررسیذ.
رضا شاداب و خوشحال و خوشتیب در حالیكھ سوت میزد سوار ماشین
جدیدش شد انگار نھ انگار كھ اون زن معصوم توي بیمارستان بخاطر
رفتار غیر انساني داره میمیره و سعید در گوشھ زندان داره براي
ازادي و دیدن خواھرش لحظھ شماري میكنھ.
گوشي موبایلمو گرفتم دم گوشم و الكي شروع كردم بھ صحبت كردن با
موبایل و صورتمو بھ عكس جھت حركت ماشین چرخوندم و شروع
كردم بھ عبور كردن از یك سمت خیابان بھ سمت دیگھ مثل كسي كھ
غرق در حرف زدن با موبایلشھ و حواسش بھ ماشیني كھ از روبھ رو
میاد نیست.
با این تفاوت كھ من تمام حواسم بھ این بود كھ بموقع از خیابان عبور
كنم كھ با ماشین رضا برخورد كنم.
یك ترمز شدید و...........من نقش بر زمین شدم.و گوشي موبایلمو بھ
سمت مخالف پرتاپ كردم.
رضا ھراسان و با عجلھ از ماشین پیاده شد.
رضا :خانم محترم ، واقعا شرمندم ببخشید حالتون چطوره ؟ جایتون
آسیب دیده ؟
با فریاد گفتم : آقا حواست كجاست ؟ شرمندگي شما بھ چھ درد من مي
خوره ؟ خوبھ خیابون فرعیھ این ھمھ سرعت براي چیھ آخھ ؟
بھ سمتم اومد و سعي داشت بازومو بگیره تا منو از روي زمین بلند
كنھ ،دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم : لازم نیست آقا خودم بلند
میشم ...گوشي .... گوشي موبایلم كجاست ؟ فكر كنم از دستم پرت شده
و افتاده
رضا : واقعا نمیدونم بھ چھ زبوني عذر خواھي كنم ازتون ھمین الان
میگردم و گوشیتونو براتون پیدا میكنم.
و مشغول گشتن شد در حالیكھ من پامو گرفتھ بودم و آھو نالھ میكردم.
بعد از چند دقیقھ گشتن . گوشیمو پیدا كرد و گفت: این گوشي شماست
؟
از دستش گرفتم و گفتم : وااااااااااي خداي من.... ببینید چي كار كردید
! این كھ خوردو خاكھ شیر شده اینو از آمریكا آورده بودم لنگش توي
ایران پیدا نمیشھ ..... یادگار دوستم بود
با لحن محزوني گفت : حتما خسارتشو میدم اجازه میدید بھ یك
درمانگاه برسونمتون/
گفتم : نھ ، لازم نیست منو تا منزلم برسونید
گفت : بلھ . بلھ حتما ھر جور شما مایلید
لنگ لنگان سوار ماشین شدم رضا ھم سوار ماشین شد كھ حركت كنھ
كھ انگار تازه منو دید. و با حالتي بھت زده بھ من خیره شد.
یكدفعھ بند دلم پاره شد احساس كردم ضربان قلبم دوبرابر شده : نكنھ
چھره من بھ یادش اومده و منو شناختھ ؟آخھ چطور ممكن بود وسط
اون دعوا چھره من بھ خاطرش مونده باشھ
با لكنت گفتم : چرا حركت نمیكنید؟ چیزي شده؟چرا زل زدید بھ من؟
گفت : نھ نھ فقطبنظرم چھرتون چقدر آشناست برام
گفتم : چھره من؟ ولي من فكر نمیكنم قبلا شمارو جایي دیده باشم .
لطفا زودتر حركت كنید خیلي سرم درد گرفتھ.
كمي در چشمام خیره شد و گفت : آھان فھمیدم...........
باترس گفتم : چي رو ؟
گفت : بنظرم شما خیلي شبیھ اون خواننده لبناني ھیفا ھستید آره واقعا
شبیھ ھستید
نفس راحتي كشیدم و لبخند سردي تحویلش دادم و بھ راه افتاد
میخواستم بنا بھ وصیت ساناز نذارم دست رضا بھ جنازه ساناز برسھ
ولي بیمارستان فقط جنازه را تحویل فانیل درجھ یك میدادن.
بھ شركت رضا ھر چي تماس گرفتم گفتن رفتھ دبي . بھ موبایلشم كھ
تماس میگرفتم خاموش بود.
ولي با رفت و آمدھا و پیگیریھاي متعددم تونستم براي یك نصفھ روز ،
براي سعیدمرخصي بگیرم تا از زندان براي خاكسپاري خواھرش بیاد و
جنازه سانازو از بیمارستان تحویل بگیره.
وقتي سعیدرو با دستھاي بستھ و قیافھ در ھم شكستھ و تكیده دیدم
ناخود آگاه اشك از چشمام سرازیر شد . سعید مثل بھت زدھھا شده بود
و حتي كلامي حرف نمیزد.
تشییع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و ھمسایھاي سعید و
من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانھ
وقتي ھمھ از سر خاك ساناز پراكنده شدن بھ روي خاك ساناز افتادم و
بلند بلند گریھ كردم ، براي غریب وار مردن این دختر نگون بخت ،
براي بدبختي خودم كھ میدونستم اگر بمیرم حتي این چند نفر ھم بالاي
قبرم نمیان. براي چیزھایي كھ میتونستم داشتھ باشم و خودم با حماقتم
خوشبختي رو از خودم دریغ كرده بودم.
وقتي بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجھ خانمي شدم كھ از دور
ایستاده بود و اشك میریخت مثل اینكھ منتظر بود تا من برم وسر مزار
ساناز بیاد.
عینك آفتابي زده بود و مانتو و روسري مشكي بر سر داشت.
بھ سمتش رفتم و پرسیدم : شما دوست ساناز ھستید ؟
بھ چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع
كرد بھ گریھ كردن.
شونھ ھاشو نوازش كردم .و گفتم : ساناز براي ھمھ ما یك فرشتھ بود .
حیفش بود كھ اینقدر زود با این دنیا خداحافظي كنھ.
سر شو از روي شونھ ھام بلند كرد و گفت : من باعث مرگ ساناز
ھستم . ھیچوقت خودمو نمیبخشم.
خیره خیره نگاھش كردم و گفتم : شما كي ھستید ؟
سرشو زیر انداخت و گفت : من پریسا ھستم ، ھمسر صیغھ اي رضا
شوھر ساناز ، ھموني كھ باعث شد رضا ، سانازو از خونھ اش بیرون
كنھ و باعث مرگ ساناز شد.
خودشو رویخاك ساناز انداخت و بي پروا شرو ع كرد بھ گریھ كردن و
عذر خواھي از ساناز.
بعد از چند دقیقھ پریسا رو از روي خاك بلند كردم و گفتم : پس رضا
كجاست ؟
گفت : نمیدونم ، چند ھفتھ اي میشھ كھ از ھم جدا شدیم . لابد توي یكي
از كشورھا ي عربي داره خوش میگذرونھ.
گفتم : تو از كجا فھمیدي ساناز فوت شده ؟
گفت : از بیمارستان تماس گرفتن با شركت
پریسا گفت : نمیدونم چطور باید جبران كنم بخدا اصلا نمي خواستم
اینطوري بشھ.........
پریسا بھ من تعارف كرد كھ تا تھران منو برسونھ من ھم پذیرفتم و
سوار ماشین شدیم
پریسا گفت : شما خواھر ساناز ھستید ؟ از دور شاھد بودم كھ چقدر
ناراحت بودید و چقدر گریھ كردید
گفتم : نھ من دوست ساناز بودم اسمم مارالھ
پریسا گفت : راستش مدتي بود كھ بھ عنوان منشي توي شركت رضا
كار میكردم . میدیدم كھ اطراف رضا رو دخترھا و زنھاي بسیاري
گرفتن كھ براي رسیدن بھ رضا باھم رقابت میكردن. رضا پولدار و
خوشتیپ و اجتماعي بود و با خانمھا طرز برخورد خوبي داشت .
خصوصیاتي كھ ھر زني از مرد ایده آلش توي ذھنشھ . ٢ سالي میشد
كھ از ھمسر سابقم طلاق جدا شده بودم خیلي احساس تنھایي میكردم .
كم كم احساس كردم بھ رضا علاقمند شدم ھر روز براي بھ شركت
اومدنش لحظھ شماري میكردم سعي میكردم ھر روز یك تیپ جدید بزنم
تا مورد توجھ رضا قرار بگیرم.
ساناز ھر روز چندین بار با شركت تماس میگرفت تا با رضا صحبت
كنھ ولي رضا بھ من سفارش میكرد كھ یھ جوري دست بھ سرش كنم و
اگر ھم با ساناز صحبت میكرد من گوشي رو برمیداشتم و استراق سمع
میكردم ، رضا با لحن بسیار سرد وخشكي با ساناز برخورد میكرد ولي
ساناز مرتبا سعي میكرد دل رضا رو بھ دست بیاره.
ساناز دختر با وقار و با شخصیتي بود كھ ھمھ در ظاھر براش ارزش و
احترام خاصي قایل بودن ولي در واقع ھر كدام بھ نوعي میخواستن
خواستن خودشونو بھ ساناز نزدیك كنن كھ از طریق ساناز با رضا
راحتتر ارتباط برقرار كنن . و ساناز اینو خوب فھمیده بود و سعي
میكرد با دختراي شركت زیاد صمیمي نشھ.
من ھم مثل كارمنداي دیگھ ھرروز تلاشمو براي نزدیك شدن بھ رضا
بیشتر میكردم . حتي بیشتر سعي میكردم رابطھ ساناز و رضا رو بھم
بزنم.
صبح ھا قبل از اومدن رضا بھ شركت براش دستھ گل مریم میخریدم كھ
از طریق ساناز فھمیده بودم خیلي دوست داره ، و روي میزش
میگذاشتم .و یا بھ بھانھ ھاي مختلف براش ھدیھ میخریدم و نامھ ھاي
عاشقانھ براش مینوشتم.
بالاخره بعد از ٤ ماه تلاشھاي من نتیجھ بخشید و تونستم رابطمو با
رضا جدیتر كنم.
سعي میكردم ھر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا ھم
شدیدا زمینھ اینكارو داشت و خیلي زود موفق شد.
بعد از چند ماه ساناز متوجھ رابطھ من و رضا شد و توي یك كافي شاپ
با من قرار گذاشت و خیلي محترمانھ از من خواست كھ پامو از زندگي
شوھرش بكشم بیرون ولي من در جوابش گفتم : ھمھ توي شركت
میدونن رضا بھ تو علاقھ اي نداره و حتي توي شركت حلقھ شو دستش
نمیكنھ . تو اگر زن بودي ھیچوقت نمیزاشتي شوھرت ھوایي بشھ.
و بھش گفتم كھ رضا خودش بھ سمت من اومده و اصرار داره باھم
ازدواج كنیم.
ساناز معصومانھ نگاھم كرد و من احساس كردم با حرفام سانازو خورد
كردم .....ولي من ھم بھ رضا علاقھ داشتم و نمیتونستم عشقمو با یك
نفر دیگھ تقسیم كنم.
ھر روز فشارمو بھ رضا بیشتر كردم كھ با ھم ازدواج كنیم و و بالاخره
من ورضا در یك محضر صیغھ ھم شدیم و من با فخر بھ ھمھ دختراي
شركت پز میدادم كھ در این رقابت من برنده شدم.
رضا پول كافي داشت تا براي من یك خونھ مستقل بخره ولي ١سال
توي خونھ دوستش كھ رفتھ بود خارج و بھ رضا سپرده بود زندگي
میكردم ولي دیگھ تحمل اینو نداشتم كھ ھر از گاھي رضا بھ من سر
بزنھ من رضارو فقط براي خودم مي خواستم ... فقط خودم
اینقدر زیر گوش رضا خوندم كھ از این وضعیت خستھ شدم و شروع
كردم بھ بدگویي از ساناز . و اینكھ ساناز اصلا بچھ دار نمیشھ براي
چي میخواھیش ؟ ساناز دم بھ ساعت بھ شركت زنگ میزنھ تا تورو
چك كنھ.............اون لایق تو نیست .....تو خیلي باشخصیتتر از اوني
و اون لایق تو نیست..........
تا اینكھ یك روز .و بھم گفت : وسایلتو جمع كن توي اون خونھ دیگھ
جاي اون زن نیست . زني كھ بخواد براي من تعیین تكلیف كنھ و دم بھ
ساعت منو چك كنھ باید از خونھ بندازمش بیرون.
گفت كھ خودشم از این وضعیت خستھ شده و دیگھ نمیتونھ بھ این قایم
موشك بازي ادامھ بده.
وسایلمو جمع كردم و ھمراه با رضا راھي خونھ رضا و ساناز شدیم.
ساناز لباس شیكي پوشیده بود و ارایش زیبایي كرده بود كھ بسیار زیبا
و جذاب شده بود بھ استقبال رضا اومد ولي وقتي منو ھمراه با رضا و
دست در دست رضا دید مات و مبھوت بھ من و رضا خیره شد.
بعد از چند ثانیھ كھ ساناز بھ خودش اومد بھ سرعت بھ سمتم اومد و
یك سیلي محكم بھ صورتم زد .و بھم گفت : من از ت خواھش كردم
عشقمو و زندگیمو از من نگیر . از زندگي من چي میخواي تو
؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدي كنارمن كھ با من زندگي كني؟
رضا تا این صحنھ رو دید ساناز ھول داد بھ سمت دیوار و شروع كرد
بھ كتك زدن ساناز.
من در گوشھ خانھشاھد این رفتار حیواني رضا بودم ولي كوچكترین
تلاشي نكردم تا جلوي رضارو بگیرم حتي در دلم احساس خوشحالي ھم
میكردم كھ چقدر تونستھ بودم سانازو از چشم رضا بندازم.
رضا با بي رحمي تمام چند دست لباسھاي سانازو ریخت توي یك
چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد ھم مانتو و روسري سانازو
انداخت جلو ش و گفت : دیگھ تا آخر عمرم نمي خوام ببینمت.
مارال كھ تا اون لحظھ در سكوت بھ حرفھاي پریسا گوش میداد
كنجكاوانھ پرسید ؟ ساناز چیكار كرد ؟
پریسا : ھیچي در سكوت لباسھاشو پوشید در حالیكھ اشك میریخت فقط
یك جملھ بھ من گفت ، بھ من گفت امیدوارم روي خوشي رو توي
زندگیت نبیني.
مارال خانم حق من مردن بود نھ اون طفل معصوم من در حقش خیلي
نامردي كردم من مستحق بدترین عذابھا ھستم.
مارال: خوب بعدش چي شد ؟
پریسا : روز بعد وقتي مي خواستم برم شركت ساناز و دیدم كھ از
خونھ ھمسایھ شون اومد بیرون متوجھ شدم شب اونجا مونده بوده دلم
براش سوخت . دلم مي خواست یكجري كمكش كنم.وقتي از ھمسایھ
پرس و جو كردم متوجھ شدم كھ توي تھران فقط یك برادر داره كھ
سربازه و نمیتونھ پیش اون بره و چند تا فامیل توي شھرستان داره ...
و ساناز ھم براي چند روز رفتھ شھرستان پیش فامیلش.
مارال: خوب بھ آرزوت رسیده بودي دیگھ آره ؟ دیگھ خانم خونھ شده
بودي و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چي شد آقا رضات بھ تو
ھم وفا نكرد ؟
پریسا : نھ این فقط یك خیال باطل بود . چون رضا اكثرا بھ سفرھاي
خارجي میرفت و میدونستم كھ اونجا بھش بدنمیگذره ولي من ھر چي
اصرار میكردم كھ منو با خودش ببره اصلا بھ حرفم اھمیت نمیداد . و
از طرفي وقتي ھم ایران بود ھر روز با یك دختر جدید آشنا میشد و من
اوایل با دخترا خیلي دعوا میكردم و فكر و انرژیمو براي این گذاشتھ
بودم كھ سر از كارھاي رضا در بیارم ولي در اخر بھ این نتیجھ رسیدم
كھ كاري از دستم ساختھ نیست و مجبورم بھ روي خودم نیارم
چند ماه بعد ساناز ازشھرستان برگشت فكر میكردم كھ اومده تا طلاقشو
از رضا بگیره ولي دركمال ناباوري دیدم كھ بھ رضا التماس میكرد كھ
با ھم دوباره زندگي كنن و طاقت دوري از رضا رو نداره.
حتي رااضي شده بود كھ با من و رضا توي یك خونھ زندگي كنھ ولي
رضا زیر بار نرفت
رضا میگفت : تو آبروي منو جلوي فامیل و ھمسایھ ھا بردي حالا
برگشتي كھ چي بشھ ؟ تو لایق من نیستي
از ساناز اصرار و از رضا انكار ............... و دوباره كار بھ مشاجره
و زد و خورد كشید
رضا اون روز مست بود و اصلا نمي فھمید داره چي كار میكنھ ساناز
كتك مفصلي از رضا خورده بود و بي حال بھ گوشھ اي از خونھ افتاده
بود و رضا ھم بعد از اینكھ حسابي عقدشو خالي كرد درو محكم بست و
از خانھ خارج شد.
من پا بھ پاي ساناز گریھ كردم و كمك كردم تا از سر جاش بلند بشھ و
سر وصورتشو بشوره.
وقتي ساناز حالش بھتر شد آدرس خونھ برادرشو داد تا اونو برسونم
اونجا
در طول راه كلامي با من صحبت نكرد وفقط بھ یك گوشھ خیره شده بود
و اشك مي ریخت.
دلم خیلي براي ساناز مي سوخت بھ رضا میگفتم : تو داري در حق این
زن نامردي میكني لااقل طلاقش بده تا اونم تكلیف خودشو بدونھ و رضا
میگفت : بھ تو ربطي نداره تو زندگي خودتو بچسب تو كھ خونھ و
زندگیشو ازش گرفتي حالا دیگھ چرا طرفداریشو میكني ؟و براش دل
میسوزوني؟
رضا میدونست كھ ساناز خیلي دوستش داره و بخاطر ھمین ھم نمیره
دادگاه شكایت كنھ یا تقاضاي طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز
لذت میبرد.
وقتي رفتارھاي رضا با سانازو میدیدم میدونستم كھ من ھم مھمون
امروز و فرداي خونھ رضا ھستم.
و بالاخره ھم ھمینطور شد.
یك روز رضا اومد خونھ و یك جعبھ زیبا تزیین شده بھم داد با شوق و
ذوق بازش كردم . ٥ تا سكھ بود
با اشتیاق پریدم در آغوش رضا و بوسیدمش و گفتم : عزیزم خیلي
ممنون ولیمناسبتش چیھ ؟
رضا منو با سردي از خودش پس زد و گفت : برو صیغھ نامھ رو
بخون . مھرت ٥ تا سكھ بود ......این مھرتھ
گفتم : یعني چي ؟ خوب الان چھ عجلھ اي بود ؟ مگھ من مھرمو
خواستم ؟
رضا : یعني ھمین دیگھ . مھرتو دادم .... حالا ھم آزادي ......... صیغھ
من و تو مدتش تموم شده..... حالا میتوني بري تورتو واسھ یكي دیگھ
باز كني.
پریسا : رضا ولي من تورو دوست دارم
رضا : دوست داري كھ دوست داري بھ من چھ ... شما زنھا ھم كھ
علاقتون تو آستینتونھ ...اصلا میدوني چیھ ؟ دیگھ نمي تونم ریختتو
تحمل كنم ھر چي زودتر وسایلتو جمع میكني و از خونھ من مي ري
بیرون . ساناز كھ ساناز بود و میدونستم واقعا دوستم داره از خونھ
انداختمش بیرون بخاطر تو آشغال .....تو كھ دیگھ رقمي نیستي. ھمین
الان میتونم بندازمت بیرون.
پانزدھم
من و پریسا گرم صحبت بودیم كھ موبایلم شروع بھ زنگ زدن كرد.
با بي حوصلگي گوشي رو برداشتم و شماره اي رو كھ افتاده بود نگاه
كردم ...رضا بود . بعد از یك مكث طولاني دكمھ پاسخگویي رو زدم.
مارال : بلھ
رضا : سلام كتي جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونھ نبودي
نگران شدم
با عصبانیت گفتم : نمیدونستم ھر جا بخوام برم باید از شما اجازه
بگیرم.
رضا : منظور بدي نداشتم . ببخشید اگر ناراحتت كردم . امروز وقت
داري ناھار با ھم باشیم.؟
در دلم بھ این فكر میكردم كھ معلوم نیست تا حالا كجا بوده كھ حتي
براي خاكسپاري ساناز ھم نیومد و حالا داره منت منو میكشھ.
با سردي گفتم : رضا اصلا امروز حوصلھ ندارم . نھ حوصلھ تو رو و
نھ حوصلھ ھیچكس دیگھ اي رو ....باشھ براي یك روز دیگھ
و گوشي رو بدون اینكھ منتظر پاسخ رضا بشم قطع كردم.
بعد بھ پریسا خیره شدم ..توي افكارم بدنبال یك جملھ مناسب بودم كھ
بھ پریسا بگم .ولي نمیدونستم چي میتونم بھ ھمچین زني بگم ؟ پریسا
زندگي سانازو تباه كرده بود.
ولي با خودم فكر كردم شاید جاي پریسا یك زن دیگھ در مسیر زندگي
رضا قرار میگرفت ...و مطمین بودم رضا اینقدر بي اراده بود كھ بھ
سمت اون زن كشیده میشد.
وقتي بھ خانھ ام رسیدم پریسا عینك آفتابیشو در آورد تا منو ببوسھ و
از ھم خداحافظي كنیم . چشمتنش ورم كرده بود و بھ شدت قرمز شده
بود . من ندامتو در چشمان باراني پرریسا دیدم
پریسا نمیتونست در چشمان من نگاه كنھ سرشو زیر انداخت و گفت :
نمي خواي چیزي بھم بگي ؟ نمي خواي لااقل یك سیلي بھم بزني ؟این
سكوتت برام خیلي كشنده است ... كاش منو زیر مشت و لگدت میكشتي
ولیاینطور سكوت نمیكردي.
اشكھایي كھ از صورت پریسا جاري بود رو پاك كردم و گفتم : این
وسط زندگي خیلیھا از ھم پاشید ... رضا باید بھ سزاي اعمالش برسھ
.........پریسا حاضري توي راھي كھ شروع كردم كمكم كني ؟
پریسا سرشو بالا اورد و بھ چشمانم خیره شد و گفت :ھر كمكي از من
بربیاد دریغ نمیكنم
شماره موبایل و منزلمو بھ پریسا دادم و از ماشین پیاده شدم.
وقتي وارد خونھ شدم احساس میكردم غم از در ودیوار خونھ ام میباره
انگار ساناز با رفتنش روح زندگي من رو ھم با خودش برده بود.
...
از اون روز بھ بعد ، رضا نھایت سعیشو میكرد تا بھ من نزدیكتر بشھ و
من رفتار عجیبي رو باھاش پیش گرفتھ بودم یك روز بھ شدت بھش
ابراز علاقھ میكردم و روز دیگھ رفتار سرد و خشك وخشني رو باھاش
داشتم.
رضا اصلا نمیتونست اخلاق اون روز منو پیش بیني كنھ و من از اینكھ
رضا رو معلق در ھوا نگھ داشتھ بودم لذت میبردم.
رضا مي گفت : من از این طرز برخوردت خیلي خوشم میاد وجھ تمایز
تو با دیگران در ھمینھ كھ منو بھ سمتت جذب میكنھ.
وقتي فھمیدم رضا دلبستھ من شده بھ عناوین مختلف از رضا پول
میگرفتم.
یك روز حوالي ظھر بود كھ رفتم شركت رضا . منشي رضا گفت كھ از
صبح اصلا حالشون خوب نیست . بعد از یك تماس تلفني كاملا بھم
ریختن و بھ من ھم گفتن ھیچ تلفني رو براشون وصل نكنم و نمي
خوان كسي رو ھم ببینن.
ولي من با اصرار وارد اتاق رضا شدم.
دود ھمھ جا رو گرفتھ بود . رضا در میان غباري از دود وسط اتاق
نشستھ بود و بھ گوشھ اي خیره شده بود و سیگار میكشید.
رضا اصلا متوجھ حضور من نشده بود نزدیكتر رفتم و چندین بار
صداش كردم ولي باز در عالم خودش بود و متوجھ من نشد . چشماشو
با دستام گرفتم و با حالت شیطنت باري گفتم : نبینم آقاي من غصھ دار
باشھ!!!!!.
وقتي رضا بھ سمت من برگشت چشمانش غرق در اشك بود و بھ
وضوح میشد لرزش دستانش و دید.
دستان رضا رو توي دستام گرفتم و با حالت مضطربي گفتم : چي شده
رضا /؟ حالت خوبھ ؟
ھیچوقت فكر نمیكردم كھ رضاي مغرور و بي عاطفھ جلوي یك زن بي
محابا گریھ كنھ ولي رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند
شروع كرد بھ گریھ كردن.
تا بھ اون روز ، گریھ ھیچ مردي رو ندیده بودم . ھمیشھ با خودم فكر
میكردم آیا مردھا ھم گریھ میكنن ؟ مردھا چطوري غم درونیشونو بروز
میدن /؟
و اون لحظھ یاد حرفھاي پدرم افتادم كھ میگفت : اگر یك مرد گریھ كرد
، بدون اون مرد از درون شكستھ و بدون با ر غمش اینقدر سنگین
بوده كھ تحملش براش خیلي سخت بوده.
با دلسوزي گفتم : رضا تو رو خدا بگو چي شده ؟ تو كھ منو دق مرگ
كردي.
گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده.
رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم.
دیدن عكس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود.
رضایي كھ اینقدر دم از نفرت و عدم علاقھ بھ ساناز میكرد . حالا
چطور براي مردن كسي كھ اینقدر شكنجھ روحي داده بودش زار زار
گریھ میكرد ؟
یاد اون روز افتادم كھ از بیمارستان با رضا تماس گرفتن و بھش گفتن
ھمسرت توي اي سي یو ھست ...........و عكس العمل غیر انساني
اون روز رضا!!!!!!!!!
یاد خاطرات ساناز افتادم و زجرھایي كھ بھ ساناز داده بو د.
سیگاري از توي كیفم درآوردم و شروع كردم بھ كشیدن . نمیدونستم
باید بھ رضا در اون لحظھ چي بگم.
بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجھ نگاھھاي متعجب
منشي و سایر كارمندھا نبودم.
پیاده و بي ھدف راه افتادم در حالیكھ در افكار خودم غرق شده بودم ..
احساس میكردم توي یك تكھ از پازل ذھنیم گم شده.
میخواستم از دكھ روزنامھ فروشي یك بستھ سیگار بخرم.. تمام كیفمو
زیرورو كردم ولي فقط یك اسكناس ھزار توماني داشتم.
یك لحظھ چھره ساناز از جلوي چشمام دور نمیشد .... حرفھاي روز
آخرش مثل زنگ توي گوشم صدا میكرد.
روي یك نیمكت توي پارك نشستم و شروع كردم بھ فكر كردن .. آیا
راھي كھ من داشتم میرفتم درست بود ؟ آیا رضا واقعا سانازو دوست
داشتھ ؟ اگر دوست نداشتھ پس چرا اینطوري در آغوش من زجھ میزد
؟
یاد حرفھاي پریسا افتادم كھ چطور رضا سانازو از خونھ بیرون كرده
بود و چطور با كمربند بھ جون اون زن بیگناه افتاده بود و زده بودش
.
تصمیمو گرفتم.
از سر جام بلند شدم و دوباره برگشتم شركت .........باید جیب خالیمو
یھ جوري پر میكردم ......... دیگھ نمي خواستم دست نیاز بھ سمت آقا
ابراھیم دراز كنم ..........تا وقتي رضا رو داشتم باید نھایت سوء
استفاده رو ازش میكردم.
رضا ھنوز در ھمون حالت گیج و منگي در اتاق نشستھ بود.
با عجلھ پنجره ھارو باز كردم تا دود از اتاق خارج بشھ.
لیوان مشروبو از رضا گرفتم و بوسیدمش و گفتم : عشق من خودتو
خفھ كردي ...بسھ دیگھ ....بیا با ھم بریم یھ دوري بزنیم و آب و
ھوایي عوض كني.
كتشو از آویز برداشتم و بھ سمتش دراز كردم و گفتم : پشو ، پشو پسر
خوب این قیافھ غم بادم دیگھ بھ خودت نگیر ....تو كھ گفتھ بودي
دوستش نداري مگھ نھ؟
از حرفي كھ زدم پشیمون شدم ولي انگار رضا متوجھ جملھ آخرم نشده
بود چون گفت : نھ كتي جان حوصلھ ندارم.
كنار رضا نشستم و گفتم : بیا باھم بریم دربند از اون طرفم میریم فشم
ویلاي تو چطوره ؟ ;كلي خوش میگذره
یك پك عمیق بھ سیگارش زد و از سر جاش بلند شد و بطرف میزش
رفت و یك دستھ اسكناس گذاشت جلوم و گفت :یھ زحمتي برات داشتم .
اگر میشھ برو ھر غذایي كھ دوست داري بخر و بیا شركت تا نھار با
ھم باشیم .... نمي خوام تنھا باشم .......وجود تو آرومم میكنھ . اینم
پول ...و اینم س.ییچ ماشین.
پولو پس زدم وگفتم : نھ پول ھمراھم ھست.
بھ زور پولو گذاشت توي كیفم و گفت : نھ ، بیا این پول ھمراھت باشھ
.. لازمت میشھ.
وقتي رضا داشت صحبت میكرد روي صندلي كنار كتش نشتھ بودم و
كیف پولش كھ از جیب كتش زده بود بیرون توجھمو بھ خودش جلب
كرد.
در حالیكھ نگاھم بھ رضا بود دستم توي جیب كت رضا بود كیفشو آروم
برداشتم و بلافاصلھ گذاشتم توي كیف خودم.
با كلي تعارف دستھ اسكناس و سوویچو از رضا گرفتم وشركت خارج
شدم.
مدتھا بود كھ آرزو داشتم پشت ماشین بشینم و رانندگي كنم . از ھمون
زماني كھ برادرم پشت ماشین مینشست و رانندگي رو بھ من یاد داد از
ھمون زماني كھ براي بار اول سوییچ ماشین برادرمو شبانھ برداشتم و
ساعتھا رفتم توي شھر گشتم و وقتي برادرم فھمید یك كتك مفصل بھ
من زد.
بھ یاد روزھایي كھ باشقایق سوار ماشینش مي شدیم و توي خیابان
ایران زمین ویراژ میدادیم افتادم.
صداي موزیكو تا انتھا بلند كردم و یك دستي فرمونو گرفتم و شروع
كردم بھ راندن ماشین...
ھیچ چیز جالبتر و ھیجان انگیزتر از رانندگي با سرعت بالا با نوار بلند
توي یك اتوبان خلوت و كورس گذاشتم با ماشینھاي پسري كھ خیلي
ادعاشون میشھ نیست.
ناگھان متوجھ گوشي موبایل رضا شدم كھ توي ماشینش جا مونده بود
. كھ ھمینطور چشمك میزد و میلرزید.
صداي موزیكو كم كرد م و گوشي رو از روي صندلي بغل راننده
برداشتم.
روي صفحھ موبایل عكس یك دختر ٢٣ یا ٢٤ سالھ افتاده بود و بعد
گوشي رفت روي منشي.
__الو رضا جونممممممممم ! نیستي قربونت برم ؟ امشب با كیانوشو
آذین و فرشید دور ھم جمعیم ساعت ٨ میام دنبالت .. اون كت شلوار
كرمتو بپوش آخھ با اون خیلي جیگر میشي .......... میبوسمت از
ھمین جا ...بوس بوس بوس
و تماس قطع شد.
با بي تفاوتي صداي موزیكو بلند كردم و گفتم : دختره لجن ..بوس
بوس .......... ایكبیري خجالتم نمیكشھ ... واقعا كھ رضا ھم یھ جونوره
مثل اوناي دیگھ نگاه كن چھ اشك تمساحي میریخت.
چند دقیقھ بعد دوباره موبایل شروع كرد بھ لرزیدن ..ایندفعھ تصویر یك
پسر روي مانیتور موبایل افتاد.
__چطوري خوشتیپ؟ فردا چي كاریھ اي ؟ با بچھ ھا داریم میریم
شمال .. اگر تو ھم پایي جیبتو پر پول كن ساعت ٦ صبح بیا دم خونھ
آرین اینا ......... بي دختر میریم .... حوصلھ كلانتري ملانتري رو
ندارم.......... اونجا یھ ویلا با ژیلا گیر میاریم
و بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن و تماسو قطع كرد.
گوشي موبایل رضا رو خاموش كرد و انداختم یھ گوشھ.
حالا میفھمیدم كھ ساناز چھ صبر و تحملي داشتھ و زندگي با ھمچین
ادمي چقدر سختھ.
كیف پول رضا رو باز كردم و شروع كردم بھ گشتن توي كیف.
از خوشحالي داشتم شاخ در میاوردم ...یك سوت طولاني زدم و گفتم :
بھ این میگن شانس ...آقا رضا دمت گرم.
تراولھارو شمردم ٣ ملیون تومان تراول صاف و بدون تا خوردگي.
با این پول میتونستم بدھیمو بھ آقا ابراھیم بدم و تمام سفتھ ھامو از ش
پس بگیرم . دیگھ مجبور نبودم حرفھا ي و رفتار چندش آور آقا
ابراھیم و تحمل كنم.
راھمو كج كردم و بطرف پاتوق آقا ابراھیم رفتم.
یك قھوه خونھ قدیمي توي جنوب شھر كھ پاتوق یك مشت دزد و
قاچاقچي بود.
وقتي وارد قھوه خونھ شدم سنگیني نگاھھاي ھمھ رو احساس میكردم
و تكھ ھاي چندش آورشونو میشنیدم و سعي میكردم بھ روي خودم
نیارم.
از بین مشتریھا آقا ابراھیم از سر جاش بلند شد و بھ سمت من اومد و
بھ طرف بیرون قھوه خونھ ھدایتم كرد.
آقا ابراھیم وقتي ماشین و سر و وضع منو دید گفت : چیھ ؟ باز مخ
كدوم ملیاردریرو زدي بچھ زرنگ ؟
لبخندي زدم و گفتم : ما اینیم دیگھ.......
پولو بھ سمتش دراز كردم و گفتم :اومدم باھات تصفیھ حساب كنم . اینم
بدھي من بھ شما...
با تعجب پولھارو از دستم گرفت و شمرد و گفت : نھ انگار جدي جدي
بانك زدي ؟ یا حسابي مخ طرفو زدي كھ ھمچین پولیرو بھت داده ؟
ولي این كھ فقط پول اولیھ است كھ بھت غرض دادم پس سودش چي ؟
گفتم : تو بھ من نگفتي سودم باید بدم بھت
پوزخدي زد و گفت : اگر صدي ، ده ھم حساب كنم بازم خیلي بھم
بدھكاري .. مگھ عاشق چشم و ابروت بودم كھ الكي اونقدر پول بي
زبونو بھت بدم ؟ بلاخره منم باید از یھ جا نون بخورم یا نھ ؟
............الانم فقط نصف سفتھ ھاتو میتونم پس بدم بقیھ شم باشھ
واسھ وقتي كھ باقي پولو اوردي خوشگل خانم زرنگ..
سفتھ ھارو از آقا ابراھیم گرفتم در حالیكھ توي دلم مرتب بھش بد و
بیراه میگفتم . چند تا جنسم بھم داد بھ ھمراه آدرس چندتا از
مشتریھاش كھ بھشون برسونم.
با بي میلي و دلخوري آدرسھا رو گرفتم و سوار ماشین شدم و بھ راه
افتادم.
كیف پول رضا رو توي یك جوب آب نزدیك شركت پارك كردم و ٢ تا
غذا از رستوران گرفتم و برگشتم شركت.
رضا كمي حالش بھتر شده بود و پشت میزش مشغول رسیدگي بھ
كارھاش بود.
با ھیجان وارد اتاق شدم و غذاھارو روي میز گذاشتم و شاخھ گل رزي
رو كھ براي رضا خریده بودمو بھ سمتش دراز كردم و
گفتم : تقدیم با عشق .... واییییییي رضا چھ ماشین باحالي داري ..
سوارش كھ شدم احساس كردم دارم پرواز میكنم منم عینن این عقده
ایھا ھي ویراژ دادم ھي ویراژ دادم .... ٢ بار ھم جریمھ شدم ولي خیلي
لذت بخش بود جات خیلي خالي بود عشق من ....وقتي بھ خودم اومدم
دیدم یھ ٢ ساعتي میشھ دارم یھ كلھ میرونم .... تو رو خدا منو ببخش
عزیزم كھ دیر كردم.
دستھ اسكناسي كھ رضا بھم داده بودو ھمراه یك فاكتور از رستوران از
توي كیفم در آوردم و جلوي رضا گذاشتم و گفتم : این فاكتور غذا ،
اینم باقي مانده پولتون.
رضا با تعجب نگاھم كرد و گفت : كتي این چھ كاریھ كھ میكني ؟ من بھ
اعتماد صد در صد دارم چرا براي من فاكتور آوردي ؟ چرا بقیھ پولو
برمیگردوني ؟
در حالیكھ داشتم غذاھارو باز میكردم گفتم : مي خوام بھت ثابت كنم كھ
خوش حسابم ... بیا بیا كھ غذا سرد شد........ واي امروز چھ روز
قشنگیھ رضا از اینكھ در كنارتم بینھایت خوشحالم.
رضا باقي مانده دستھ اسكناس و توي كیفم گذاشت و گفت : این حق
پاتھ ...تو زحمت خرید كدنو كشیدي اینم انعامتھ
لبخندي زدم و دیگھ چیزي نگفتم.
در حتل خوردن غذا بودیم كھ بھ رضا گفتم : راستي رضا ماشینتو باید
بھ یھ تعمیرگاه نشون بدي خیلي زود جوش میاره.
رضا بھ علامت تایید سرشو تكون داد و گفت : آره آره خوب شد یادم
انداختي.
از روي صندلي بلند شد و رفت بھ سمت كتش و مشغول جستجو توي
جیبھاي كتش شد در حالیكھ قیافھ رضا ھر لحظھ بیشتر اخموتر و گرفتھ
تر میشد.
بھ رضا گفتم : چي شده دنبال چي میگردي؟
گفت : دنبال كیف پولم میگردم كارت تعمیرگاه توي كیفم بود ولي ھر
چي میگردم كیف پولم نیست.
گفتم : شاید كیفتو جاي دیگھ اي گذاشتي.
وقتي كھ از گشتن ناامید شد دوباره روي صندلي نشست و گفت : نھ
مطمئنم كھ توي جیب كتم بوده . ٣ ملیون تومن پول تو كیفم بود كھ
میخواستم بخوابونم بھ حسابم ولي وقتي خبر مرگ ساناز و شنیدم دیگھ
یادم رفت . فكر كنم كیف پولمو گم كردم یا شایدم ازم دزدین.
در حالیكھ مشغول غذا خوردن بودم گفتم : مي خواي بھ پلیس خبر بدیم
؟
رضا مشغول بازي كردن با غذا شد و گفت : نھ لازم نیست تو فكر
میكني مثلا پلیس چیكار میكنھ ؟
بعد كمي مكث كرد و گفت : اگر اون آشغال توي زندان نبود فكر میكردم
حتما كار اونھ....
گفتم : اون آشغال ؟ منظورت كیھ ؟
گفت : سعید ، دادش ساناز
گفتم : خوب آخھ چھ ربطي بھ اون داره كھ بخواد از ت بدزده ؟ اصلا
براي چي زندانھ ؟
و بعد رضا برام تعریف كرد كھ سعید بخاطر اینكھ رضا خواھرشو طلاق
داده عصباني شده و و ماشین رضا رو آتیش زده و مي خواستھ رضا
رو ھم آتش بزنھ كھ دیگران با مداخلشون مانع اینكار شدن.
با حرفھاي رضا من تازه بیاد سعید افتادم.
سعید علاوه بر اینكھ خواھرشو از دست داده بود مجبور بود ١٠ سال
ھم در زندان بمونھ ... این یعني فنا شدن آیندش و جونیش.
بھ این فكر افتادم كھ من تنھا كسي ھستم كھ میتونم بھ سعید كمك كنم .
باید ھر طور شده رضایت رضا رو میگرفتم تا سعید از زندان آزاد بشھ
. كاش یك زن نبودم(قسمت آخر(
رابطھ من و رضا روزبھ روز صمیمي تر میشد و تونستھ بودم اعتماد
رضا رو نسبت بھ خودم بسیار زیاد جلب كنم
طوري كھ گاھي چكھاي رضا رو نقد میكردم و یا پولھاشو بھ بانك
واریز میكردم ... ولي من گاھي وقتا بدون اینكھ رضا متوجھ بشھ بھ
حسابھاش ناخنكي میزدم.
بارھا و بارھا با رضا در مورد سعید صحبت كردم تا رضایت بده و از
زندان زاد بشھ ولي میگفت : باید براش درس ادب بشھ تا دیگھ گنده
لات بازي در نیاره . از طرفي اگر از زندان آزاد بشھ مطمئنم دوباره
میاد سراغم و بھم آسیب میرسونھ.
بعد از گذشت ٦ ماه ھنوز نتونستھ بودم در این مقولھ رضا رو راضي
كنم.
رضا بھ غیر از اون روز دیگھ ھیچ حرفي از ساناز نمیزد ولي من
ھدف اصلیمو فراموش نكرده بودم كھ براي چي بھ رضا نزدیك شدم....
ھر شب جمعھ با پریسا سر مزار ساناز میرفتیم و سكوت و آرامش
قبرستان . منو بھ یاد خودم وگرفتاریھام مي انداخت . میدونستم كھ با
این رویھ كھ من پیش گرفتم و مصرف بالاي مواد دیر یا زود جام كنار
سانازه ولي چاره اي نداشتم از درون آب میشدم ولي حتي اراده اینو
نداشتم كھ بخوام چند ساعت بدون مواد سر كنم و درد رو تحمل كنم ...
چھ برسھ بھ ترك مواد .... شاید اگر سعید زندان نبود بھ من كمك میكرد
تا ھر چھ زودتر ترك كنم ولي رضا ھم مثل من بود ولي من سعي
میكردم بھ روي خودم نیارم
شبھاي جمعھ و جمعھ ھا اكثرا با دوستاش دور ھم جمع میشدن و بساط
منقل و عیش و نوششون بھ راه بود.
من در جند تا از این مجالس و مھمانیھاشون شركت كردم و با وجود
اینكھ با رضا بھ مھماني میرفتم با زیر ذره بین و نگاھھاي حریص و
ھوس باز مرداني بودم كھ تا خرخره مشروب مي خوردند و حتي تعادل
راه رفتن ھم نداشتند.
در یكي از این مھمانیھا رضا اینقدر مشروب خورده بود كھ نھ رفتاري
و نھ گفتاري تعادل نداشت و اینقدر حالش بود بود كھ من مجبور شدم با
لباسھاي تنش در ھمون مھموني بندازمش توي استخر ...... كھ وقتي
رضا بھ خودش اومد دید كھ ھمھ اطراف استخر جمع شدن و دارن بھ
رضا میخندن.
رضا ھم خشمگین از استخر بیرون اومد و نگاه غضبناكي بھ من
انداخت و منو در مھماني تنھا گذاشت و برگشت بھ خانھ اش.
این رفتار رضا براي من خیلي سنگین تموم شد چون وقتي مردھاي
مست و لاقید دیگھ شاھد این بودن كھ رضا منو تنھا گذاشت و رفت ھر
كدام بھ نوعي سعي میكردن خودشونو بھ من نزدیك كنن.
ج. مھماني اینقدر برایم سنگین بود كھ براي رھایي از اون وضعیت در
گوشھ اي از حیاط نشستم و مشغول سیگار كشیدن شدم . آنقدر در
افكار خودم غرق بودم كھ اصلا متوجھ حضور مرد ي در كنارم در
تاریكي شب نشدم.
وقتي بھ خودم آمدم كھ گرماي دستاي مردانھ اي را روي بازوھایم
احساس كردم كھ موھایم را بھ آرامي نوازش میكرد.
جیغ بلندي زدم و او را بھ سمتي حول داد م و بھ اتاق رفتم و فورا
لباسھایم را عوض كرد م و یك آژانس گر فتم و بھ خانھ ام رفتم.
رضا متوجھ اشتباھش شده بود مرتب با من تماس میگرفت و ھر چي
سعي میكرد كھ این كدورتو از دل من بیرون بیاره موفق نمیشد
چند روز بعد از این جریان رضا با گل و شیریني اومد خونھ ي من.
وقتي در را باز كردم اخمھام در ھم گره خورده بود نیم نگاھي بھ رضا
كردم.
رضا با لبخند و خوشرویي گفت : خانم . خانما .. گل خانم من ... ماه
من ...تعارف نمیكني بیام داخل ؟ براي امر خیر مزاحمتون شدم.
حرف رضا رو بھ شوخي گرفتم . كمي خودمو از كنار در كنار كشیدم تا
رضا وارد بشھ.
بطرف آشپز خاه رفتم تا براي رضا نوشیدني بیارم . رضا گل و شیریني
را بطرفم تعارف كرد و گفت : اینھا براي شماست عروس خانم . میشھ
بنشیني . كار مھمي باھات دارم.
كمي دست وپامو گم كرده بودم گفتم : بذار برات یھ چیزي بیارم . بعد
میام پیشت میشینم.
رضا منو با فشار دستش سر جام نشوند در چشمھام خیره شد و گفت :
كتي من خیلي بھ تو و حمایتھاي تو احتیاج دارم . تو با ھمھ دختراي
دیگھ فرق داري . تو تنھا كسي ھستي كھ در شرایط سخت بدون ھیچ
توقعي كنارم بودي ...تو بعد از ساناز تنھا كسي ھستي كھ منو بخاطر
پولم نمي خواد ... از ت مي خوام كھ منو تنھا نزاري و با ھم و در كنار
ھم زندگي كنیم.
پوزخندي زدم و گفتم : چیھ /؟ دنبال زن صیغھ اي میگردي ؟
گفت : چھ فرقي میكننھ ... مھم اینھ این كھ تو خانم خونھ من میشي و
منو از تنھایي در میاري .... كتي من برات ھمھ امكاناتي فراھم میكنم
... خونھ ، ماشین
گفتم : من از اینكھ بصورت عاریھ زن كسي باشم متنفرم كھ بعد از
اینكھ مھلت صیغھ ام تموم شد بندازیم از خونھ ات بیرون ... من از
كلمھ صیغھ ھم بند بند وجودم میلرزه ... من بخاطر تجربھ تلخي كھ در
گذشتھ ام داشتم از شما مردھا دل خوشي ندارم و بھتون اصمینان ندارم
.
دستاي منو توي دستاش گرفت و گفت : تو اشتباه میكني عزیزم . این
چھ طرز فكریھ كھ راجع بھ من داري ؟ من با ھمھ مردھاي دیگھ فرق
دارم . من ھیچوقت تنھات نمیزارم.
بھ یاد حرفھاي بھراد افتادم احساس میكردم رضا یي كھ الان روبھ روي
من نشستھ یك بھراد دیگھ است بھ یاد ٧ سال پیش افتادم .و حرفھاي
احمقانھ دبیر معارفمون كھ منو تشویق بھ صیغھ كرد و باعث این ھمھ
اتفاقات شد . بھ یاد ساناز بیچاره افتادم كھ چطور عاشق رضا بود و
حالا ھمسرش دستاي منو توي دستاش گرفتھ بود و از آینده اي مشترك
با من حرف میزد.
مثل اسپند روي آتیش از سر جام بلند شدم.
با عصبانیت گل و شیریني رو برداشتم و بطرف رضا دراز كردم و گفتم
: اگر دنبال زن صیغھ اي ھستي كنار خیابان ریختھ ... لازم ھم نیست
اینقدر براشون زبون بریزي یا خرج كني ..... حتي ھستند زنھاییكھ
خرج تو رو ھم بدن تا تو صیغھ شون كني .... ولي من از اونھاش
نیستم .... گل و شیرینیتو بردار و زود از خونھ ي من بزن بھ چاك...
رضا در حالیكھ بھت زده بھ من خیره شده بود و از طرز برخورد من
متعجب شده بود دستھ گل و شیریني رو از من گرفت و از روي كاناپھ
بلند شد . خواست حرفي بزنھ كھ من با فریاد گفتم : صداتو نشنوم دیگھ
... برو بیرون
وقتي صداي محكم بستھ شدن در رو شنیدم زیر لب گفتم : احمق ...
واقعا كھ ذلیل زنھایي
از بعد از اون اتفاق رضا مرتب بھ موبایلم زنگ میزد ولي من
تماسھاشو جواب نمیدادم.
شبھا از فكر و خیال خوابم نمیبرد . من كھ منتظر ھمچون لحظھ اي
بودم نمیدونم چرا حالا اینطور بھم ریختھ بودم ؟ ساناز و چھره
خونینش حین خودكشي و پیكر لاغر و نحیفش حین خاكسپاري یك
لحظھ از جلوي چشمام دو ر نمیشد.
بیكاري سخت منو بھم ریختھ بود آقا ابراھیم یك كار بي دردسر و پر در
آمد بھ من پیشنھاد داد.
بردن جنس براي مشتریھا ي آقا ابراھیم.
نمي خواستم این پیشنھادو قبول كنم ولي وقتي آقا ابراھیم دوباره
بدھكاریمو یاد آوریم كرد ترجیح دادم كھ براي مدت كوتاھي بھ این
كاردوباره مشغول بشم اینقدر بریز و بھ پاش داشتم كھ علي رغم اینكھ
ماھانھ از رضا پول قابل توجھي میگرفتم باز ھم نتونستھ بودم بدھیمو
با آقا ابراھیم صاف كنم.
اوایل از انجام این كار احساس عذاب وجدان میكردم ولي وقتي بھ یاد
خماري خودم مي افتادم با خودم فكر میكردم كھ چرا فقط من باید اینھمھ
بدبختي بكشن ؟ و اگر من این مواد و بھ مشتریھا نرسونم یكي دیگھ
میرسونھ.
یك شب وقتي خستھ از یك مھماني كھ آقا ابراھیم ترتیب داده بود بر
گشتم دیدم رضا توي ماشینش دم خونھ من منتظر نشستھ.
جلوتر رفتم و زدم بھ شیشھ ماشینش.
رضا در وباز كرد و پیاده شد.
گفت : سلام ، من خیلي وقتھ اینجا منتظرتم .. میشھ باھات صحبت كنم
؟
خمیازه اي كشیدم و گفتم : بیا تو اینجا جاي مناسبي براي حرف زدن
نیست این وقت شب.
و راھنماییش كردم بھ داخل منزل.
رضا بي مقدمھ گفت : . من روي حرفھاي تو خیلي فكر كردم تو راست
میگي .. من براي بدست آوردن تو حاظرم ھر چیزي رو كھ تو بگي
قبول كنم.
لبخندي زدم و گفتم : ھر كاري ؟
گفت : آره ، ھر كاري كھ تو بگي قبولھ ..... حتي راضیم بھ عقد دایم
خودم در بیارمت
با ملایمت گفتم : رضا ف من توي زندگي قبلیم وضع خوبي نداشتم .
دلم امنیت مي خواد .. دوست دارم یك پشتوانھ داشتھ باشم .... براي
ھمین...
رضا بھ تندي گفت : خوب من تكیھ گاه و پشتوانھ ات میشم
سكوت كردم در حالیكھ احساس میكردم در اون لحظھ قلبم داره از سینھ
ام بیرون میزنھ.
بعد از یك مكث طولاني رضا بھ چشمام خیره شد و گفت : فرشتھ
زیباییھا ... با من ازدواج میكني؟
از روي كاناپھ بلند شدم و یك سیگار روشن كردم و گفتم : باید فكر كنم
رضا یك لحظھ نگاه ملتمسانھ شو از روي من بر نمیداشت خوشحال شد
وگفت : پس جاي امیدواري ھست كھ بانوي من جواب مثبت بدن ..
خیلي خوشحالم ..........دیروقتھ دیگھ مزاحمت نمیشم
و مثل بچھ ھا منو در آغوش گرفت و بوسید و رفت.
و من متعجب از حرفھاي رضا، در دلم احساس شعف میكردم. در دلم
وسوسھ عجیبي احساس میكردم از یك طرف دوست داشتم از این
وضعیت زندگیم رھا بشم و یك پشت وپناھي داشتھ باشم . از طرفي
میدونستم رضا فرد مناسبي نیست و بھ یاد ساناز مي افتادم كھ چطور
رضا باعث مرگ ساناز شده بود.
ھر شب كابوس میدیدم . خواب میدیدم سانازبا لاي سر یك جنازه
نشستھ و گریھ میكنھ . نزدیكتر كھ میرفتم ، جنازه خودمو میدیدم
و سراسیمھ از خواب مي پریدم.
یك شب وقتي بعد از اون كابوس وحشتناك از خواب بیدار شدم . دفتر
خاطرات سانازو باز كردم و دوباره شروع كردم بھ خواندن.
ساناز واقعا رضا رو مي پرستید و رضا در حق ساناز چقدر بدي كرده
بود . ھر روز با یك زن جدید . ھر روز تحقیر . توھین
وقتي سپیده صبح زد ، دفتر خاطراتو بستم ....... از تردید و دودلي در
آمده بود وتصمیمو گرفتھ بودم.
حوالي ظھر با رضا توي یك رستوران قرار گذاشتم.
رضا قبل از من بھ رستوران رسیده بود . از دور شاھد بودم كھ چطور
دل توي دلش نیست و ساعتشو نگاه میكنھ.
بھ طرف رضا رفتم و سلام و احوال پرسي كردم با رضا.
رضا بھ چشمھاي من خیره شد و گفت : تصمیمتو گرفتي عزیزم ؟
گفتم : آره ، ولي قبلش مي خوام بھت یھ حقیقتي رو بگم.
رضا متعجب بھ من خیره شد و گفت : بگو
گفتم : من اسممو بھ تو دروغ گفتم . اسم من مارالھ.
رضا یك سیگار روشن كرد و یك پك عمیق بھ سیگار زد و گفت : چرا
دروغ گفتي ؟
سرمو زیر انداختم و گفتم : راستش فكر نمیكردم قضیھ ما جدي بشھ ...
بعد ھم ھر چي سعي كردم راستشو بھت بگم دیگھ روم نمیشد . من باید
راستشو بھت مي گفتم رضا جان..... حالا از ازدواج با من منصرف
شدي؟
لبخندي زد وگفت : مارال. كتي ....یا ھر اسم دیگھ ....براي من تو مھم
ھستي نھ اسمت .....معلومھ كھ پشیمون نشدم
دستاشو توي دستام گرفتم و گفتم : رضا جان تو خیلي خوبي ....ولي
باید بھ من حق بدي كھ از آیندم بترسم ..من ٢ تا شرط دارم تا باھات
ازدوا ج كنم.
كنجكاوانھ گفت : ھر چي باشھ قبول.
گفتم : اول اینكھ مي خوام رضایت بدي تا سعید از زندان آزاد بشھ .
چون من شدیدا عذاب وجدان میكنم و نمیتونم ببینم یك جوان بیگناه ١٠
سال توي زندان باشھ.
رضا كمي تعجب كرد و گفت : شرط دومت چیھ ؟
از طرز برخورد كمي جا خوردم ولي خودمو جمع و جور كردم و ادامھ
دادم : یادتھ كھ بارھا بھت گفتم من توي زندگي مشترك یك پشتوانھ و
امنیت مي خوام......
كمي مكث كردم و گفتم : مي خوام مھریھ ام یك آپارتمان باشھ كھ قبل
از این كھ با ھم عقد كنیم بھ نام من كني ..... بعد ھم باھم میریم اونجا
زندگي میكنیم.
معلوم بود رضا از شرایطي كھ من براش گذاشتم تعجب كرده .چون
سكوت سنگیني بین ما حكمفرما شد.
وقتي سنگیني نگاھھاي رضا و این سكوت و احساس كردم صلاح ندیدم
كھ دیگھ اونجا بنشینم . كیفمو برداشتم و از روي صندلي بلند شدم و
رو بھ رضا كردم و گفتم : از سكوتت جوابمو گرفتم ، پس اون ابراز
علاقھ ھات ھمش الكي بود....
و خواستم از رستوران خارج بشم كھ رضا بدنبالم اومد بند كیفمو گرفت
تا بایستم و لبخندي زد و گفت : ھر دو شرطتت قبولھ .... خانھ ھم ھدیھ
من بھ تو ھست نھ مھریھ ات.
از فرداي اون روز دنبال رضایت دادن و كارھاي آزادي سعید بودیم
....و عصرھا ھم بھ دنبال خانھ مي گشتیم.
سعي میكردم بھ رضا خیلي محبت كنم كھ احساس كنھ در انتخاب من
اشتباه نكرده.
بعد از چند روز خانھ اي بھ دلخواه و سلیقھ من در شمال شھر خریدیم
...... خانھ اي كھ بھ سلیقھ من بود و ھیچكس نمیتونست اونوازم
بگیره ، خانھ اي با كف سرامیك سفید و شومینھ و آشپزخانھ ي
اوپن..... چیزي كھ از دوران نوجوانیم آرزوشو داشتم و ھمیشھ توي
ذھنم تجسمش میكردم و حالا آرزوھام واقعیت پیدا كرده بود .ولي توي
ذھنم ھمیشھ ھمسري مثل سعیدو تجسم میكردم. آرزوم این بود كھ
ھمسر یك مرد غیرتي مثل سعید بشم . براي آزاد شدن سعید لحظھ
شماري میكردم
از اینكھ میدیدم تونستم رضا رو متقاعد كنم تا رضایت بده و سعید آزاد
بشھ از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجیدم.
یك شب پریسا بھ خانھ من امده بود و یك جشن دو نفره براي
پیروزیمون گرفتھ بودیم.
كھ صداي آیفون خانھ بلند شدم ....گوشي رو برداشتم و پرسیدم : بلھ
رضا بانشاط گفت : خانم خانما مھمون نمي خواي ؟
آیفون و گذاشتم و رو بھ پریسا كردم و گفتم : رضا ست
پریسا بیدرنگ از سرجاش بلند شد و گفت : من میرم توي حمام
....رضا اگر بفھمھ من و تو باھم دوستیم خیلي بد میشھ.
و سراسیمھ خودشو بھ حمام رسوند.
من در خانھ رو باز كردم در حالي كھ سعي میكردم خودمو خونسرد
نشون بدم.
رضا دستھ گل زیبایي خریده بود بھ سمتم دراز كرد و گفت : تقدیم با
عشق
دستھ گلو از رضا گرفتم و بوسیدمش و دعوتش كردم كھ داخل بشھ.
رضا با تعجب كمي اطرافو نگاه كرد و گفت :مھمون داشتي؟
كمي ھول شدم و گفتم : نھ ....یعني آره ....دوستم بود الان پیش پاي
تو رفت.
و مشغول جمع كردن وسایل شدم.
رضا بھ سراغ یخچالم رفت و گفت : از اون مشروب خوشمزه ھاي
ھمیشگیت داري ؟
گفتم: آره.... ھمون پایینھ.
شیشھ مشروب و برداشت و ریخت توي یك لیوان و شروع كرد بھ
خوردن لیوان و بالا گرفت و گفت : بھ سلامتي مارالم كھ خوشگلترین
زن روي زمینھ
احساس میكردم رضا حالت طبیعي نداره ...ولي لبخندي تحویلش دادم و
گفتم : تو ھمیشھ بھ من لطف داري
رضا از یك بستھ خیلي زیبا رو بھ سمتم دراز كرد و گفت : این پیراھنو
براي تو خریدم . مي خوام الان برام بپوشیش.
ھدیھ رو باز كردم ...پیراھن بسیار زیبا و شیكي بود ........بھ اتاق
رفتم تا پیراھنو بپوشم.
واقعا در اون پیراھن زیباییم صد چندان شده بود ...موھامو پشت سرم
جمع كردم و وارد پذیرایي شدم ولي یكدفعھ سر جام ایستادم.
یادم رفتھ بود كھ دفتر خاطرات سانازو از زیر میز تلویزیوني بردارم و
رضا ھم متو جھ دفتر خاطرات ساناز شده بود.
اینجا پایان بازي بود .....ومن نمیتونستم ھیچ جوري این قضیھ رو
جمع و جور كنم.
رضا بدون توجھ بھ ورود من داشت دفتر خاطراتو ورق میزد و
عكسھاي لابھ لاي دفترو میدید.
بعد از چند دقیقھ متوجھ حضور من شد با حالت غضب آلودي گفت : تو
با ساناز دوست بودي ؟
بھ سمت رضا اومدم و گفتم : نھ . ساناز بھ من پناه اورده بود ....ولي
اینقدر افسرده شده بود كھ خودكشي كرد
رضا بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن و گفت : اینقدر كھ بي جنبھ بود ،
خوب از خونھ انداختمش بیرون ....دیگھ خودكشي كردن نداشت.
در حالیكھ رضا دوباره لیوانشو از مشروب پر میكرد گفت : حالا این
دست تو چیكار میكنھ ؟
دفتر و از دستش كشیدم و گفتم : بیا ببین صفحھ آخر این دفتر رو
بخون . اینو شب آخر كھ خونھ من بود خطاب بھ تو نوشتھ . براي توا
نامرد كھ وقتي فھمیدي بیمارستانھ حتي راضي نشدي بھ دیدنش بیاي
یا ھزینھ بیمارستانشو پرداخت كني.
چشمان رضا از شدت عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد : خوب بھ تو
چھ ؟تو چیكاریھ ؟ نكنھ میخواستي انتقام سانازو از من بگیري ؟
مثل اینكھ یك جرقھ در ذھنش زده شده باشھ از سر جاش پرید و بھ
سمتم اومد و منو پرت كرد بھ سمت دیوار و گلومو با دستاي سنگین و
مردونش شروع كرد بھ فشار دادن و فریاد میزد : یعني ھمھ این كارات
و عشق و عاشقیات الكي بود ؟ تو با من بازي كردي مارال..........
احساس خفگي میكردم ....راه تنفسم بند آمده بود و بھ سختي نفس
میكشیدم فقط بھ زحمت تونستم چند كلمھ بگم : كمك ، كمك ، من دارم
خفھ میشم
ولي رضا ھمچنان با چشمھاي خشمگینش بھ حرف زدنش ادامھ میداد
و گلوي منو بیشتر میفشارد.
دیگھ داشتم از ھوش میرفتم
كھ ناگھان صداي پریسا رو از پشت سر رضا شنیدم
پریسا بھ سمت رضا ھجوم آورد و شروع كرد با كنار كشیدن رضا از
پیكر بي جان من
پریسا فریاد میزد : ولش كن عوضي ...كشتیش..........یھ نفر بستت
نبود مي خواي این یكي ھم بكشي
رضا انگار تازه متوجھ حضور پریسا شده بود كھ گلوي منو رھا كرد و
چند قدم عقب عقب رفت و انگار كھ زبونش بند آمده باشھ بریده بریده
بھ من و پریسا اشاره كرد و گفت : شماھا شریك شیطونید ............تو
اینجا چیكار میكني ؟.........شما دوتا باھم نقشھ كشیدید تا منو نابود
كنید
و تلو تلو خورون خودشو بھ كاناپھ رسوند و روي كاناپھ نشست در
حالیكھ از شدت خشم میلرزید.
پریسا ھراسان بسمت من دوید ....من سرفھ میكردم ولي از اینكھ در
اون شرایط پریسا كنارم بود احساس دلگرمي میكردم.
رضا از روي كاناپھ بلند شد و شروع كرد بھ تند تند قدم زدن. مثل یك
شیر زخم خورده بھ خود میپیچید.
ناگھان شروع كرد بھ بلند بلند خندیدن.
من و پریسا بھ رضا خیره شدیم در حالیكھ ترس عجیبي در دلمون
رخنھ كرده بود.
رضا حین خندیدن میگفت : از مادر زاده نشده كسي كھ بھ من رودست
بزنھ .......شما دوتا بدبخت ضعیفھ فكر كردید تونستید منو از پا
دربیارین ...نھ بیچارھھا ....اوني كھ از پا در اومد و بدبخت شد من
نبودم شما دوتا بودید.
پریسا گفت : چي میگي رضا .؟ گم شو از خونھ برو بیرون وگرنھ
پلیس خبر میكنم.
رضا گفت : باشھ میرم ولي قبلش مي خوام یھ حقیقتو بھتون بگم..
من وپریسا متعجب بھ ھم خیره شدیم
رضا خودشو بھ من و پریسا نزدیك كرد و موھاي من وپریسا رو در
دستاش گرفت و شروع بھ كشیدن كرد و گفت : شما ھردوتاتون ایدز
دارید.
من شروع كردم بھ خندیدن و گفتم : خیلي بچھ اي رضا .... دروغ
مسخره اي بود.
رضا بھ سمت كتش رفت و یك جواب آزمایش از توي جیبش در آورد و
بھ سمت من وپریسا انداخت و گفت : بیاین نگاه كنید ... من ایدز داشتم
و دارم پس در نتیجھ تو و پریسا و حتي ساناز و خیلیھاي دیگھ از من
ایدز گرفتن.
و شروع كرد بلند بلند بھ خندیدن.
پریسا آزما یشو برداشت در حالي كھ ناباورانھ سرشو تكان میداد گفت :
این امكان نداره ...دروغھ ...دروغھ
من جواب آزمایشو از دست پریسا گرفتم و شروع كردم بھ ورق زدن
صفحھ ھاي آزمایش ...روي برگھ اول با خط قرمز نوشتھ شده بود ..اچ
آي وي مثبت
رضا دستاشو بالا آورد و گفت : خوب دیگھ باي باي بانووان گرامي ...
بھ من كھ خیلي خوش گذشت . دیگھ مزاحمتون نمیشم .خوش باشید
و تلوتلو خورون از در رفت بیرون.
منو پریسا سعي میكردیم تا صبح ھمدیگررو دلداري بدیم وفكر میكردیم
شاید در آزمایش رضا اشتباھي رخ داده یا اینكھ من و پریسا اصلا مبتلا
نباشیم
ولي پریسا اصلا روحیھ خوبي نداشت و مرتب گریھ میكرد
قرار بر این گذاشتیم كھ فردا . اول وقت بریم و ھردو آزمایش ایدز بدیم
تا مطمین بشیم.
دل تو دل من و پریسا نبود پشت در آزمایشگاه نشستھ بودیم و منتظر
جواب
متصدي آزمایشگاه ھر چي میگفت جوایب چند روز دیگھ حاضره ما
اصرار كردیم و گفتیم اورژانسیھ.
من و پریسا جرات نمیكردیم حتي كلامي با ھم صحبت كنیم.
و بالاخره بعد از ٣ ساعت جواب حاضر شد.
متصدي آزمایشگاه از اتاق بیرون اومد ما بھ سمتش دویدیم و گفتیم :
خانم نتیجھ چي شد .؟
برگھ ھارو بھ سمتمون دراز كرد و گفت : نتیجھ ھا حاضره بفرمایید .
جواب مثبتھ
با من من ولكنت گفتم : یعني ھر دوتامون ایدز داریم؟
سري بھ علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفانھ بلھ ... ولي ایدز
پایان زندگي نیست شما میتونید مثل آدمھاي عادي زندگي كنید و......
دیگھ حرفھاي متصدي آزمایشگاھھو نمیشنیدم دنیا دور سرم مي
چرخید. پریسا با شنیدن این خبر از ھوش رفت و مسوولان آزمایشگاه
سعي میكردن كھ بھش آب قند بدن . و من روي صندلي آزمایشگاه
نشستم و براي سرنوشت نكبت بارم زار زدم.
بعد از چند ساعت سعي كردم بھ خودم مسلط بشم ..پریسا رو بھ خونھ
اش رسوندم و خودم برگشتم بھ خانھ ام.
فردا سعید از زندان آزاد میشد و من كھ براي آزادي رضا لحظھ شماري
میكردم حالا دوست داشتم فردا ھیچگاه فرا نمیرسید.
تا صبح مشروب خوردم وسیگار كشیدم و اشك ریختم و
وقتي از خواب بیدار شدم ١ ساعت بھ آزادي سعید بیشتر نمونده بود.
با عجلھ لباسھامو عوض كردم و توي آیینھ خودمو نگاه كردم .
چشمھاي سرخ و ورم كرده ..موھاي ژولیده و انگار چندین سال پیرتر
شده بودم.
تمام طول راه بھ آرزوھایي كھ در سر داشتم فكر میكردم . بھ خونھ
قشنگي كھ ھمیشھ آرزوشو داشتم . بھ سعید كھ دوست داشتم باھاش
ازدواج میكردم و توي اون خونھ زندگي میكردم ..............ولي ھمھ
چیز دیگھ تموم شده بود.
با دستھ گل روي بھ روي در زندان منتظر رضا شدم ...با نگاه اول
رضا رو نشناختم
چقدر شكستھ شده بود محاسن و ریشھاي بلند و چند تار موي سفید كھ
در لابھ لاي موھاي قشنگش بھ چشم مي خورد.
بیدرنگ در آغوش رضا پریدم و بغضم تركید و شروع كردم بھ گریھ
كردن ...دیگھ حتي نمیتونستم شونھ ھاي مردونھ سعید و كھ ھمیشھ
آرزوشو داشتم براي ھمیشھ براي خودم داشتھ باشم.
رضا دستي روي سرم كشید و منو نوازش كرد و گفت : عزیزم ف
مارالم دیگھ ھمھ چیز تموم شد . دیگھ نمیزارم تنھایي رو احساس كني
....دختر كوچولو من ھمھ دارن نگاھمون میكنن ...من خیلي گشنھ ام
بیا بریم یھ رستوران كھ من مدتھاست كھ دلم لك زده براي یك چلو كباب
مشت.
لبخندي زدم و با ھم بھ سمت رستوران بھ راه افتادیم.
در طول راه سعید مرتب از خا طرات زندان برام میگفت ولي من انگار
ھیچ چیز نمیشنیدم در افكار خودم غرق بودم.
در رستوران سعید بھ چھره من خیره شده بود و لحظھ اي چشم از من
بر نمیداشت
مي گفت : مارال مي خوام قد تمام روز ھاییكھ در كنارت نبودم نگاھت
كنم .. میدونم اگر تو نبودي من حالا كنار زندان بودم ...من تا آخر
عمرم مدیون تو ھستم و حاضرم زندگیمو بھ پات بریزم.
و من لبخند تلخي زدم ونقطھ نا معلومي خیره شدم.
سعید ادامھ داد : میدونم توي این مدت خیلي سختي كشیدي . من دیگھ
نمیزارم حتي غم كنج دل كوچیك تو لونھ كنھ...
وبعد روي صندلي بغل من نشست و بیدرنگ گفت : مارال ، با من
ازدواج میكني ؟
از حرف سعید یكھ خوردم كمي خودمو جمع و جور كردم . من كھ
ھمیشھ آرزوي این لحظھ رو داشتم حالا حتي نمیدونستم باید جواب
سعید چي بدم
این بیماري لعنتي بھ زودي تمام وجودمو میگرفت و من میدونستم كھ
با وجود من در زندگي سعید ، سعید نمیتونھ روي خوشبختي رو ببینھ.
باید بھ سعید حقیقتو میگفتم ولي چطور میتونستم توي چشمھاي پاك و
معصوم سعید خیره بشم و این حقیقت تلخو بھش بگم.
بھ چشمان سعید زل زدم و گفتم : سعید ، من اون مارالي نیستم كھ تو ،
توي ذھنت از من براي خودت ساختي .... من نمیتونم با تو ازدواج كنم
.
سعید مات و مبھوت بھ من خیره شده بود.
اشكھاي گرمم بي در نگ از چشمام سرازیر شدن و من نمیتونستم مانع
ریختن اشكھام بشم.
از سر جام بلند شدم و از رستوران با عجلھ خارج شدم.
یك وانت گرفتم و رفتم خونھ و كمتر از یكساعت ھمھ وسایلمو جمع
كردم و بار وانت كردم . نمیتونستم دیگھ حتي یك لحظھ توي چشماي
معصوم سعید نگاه كنم . مي خواستم جایي برم كھ سعید دیگھ پیدام نكنھ
.
وسایلمو منتقل كردم بھ خانھ اي كھ رضا برام خریده بود.
وقتي خستھ از كار اسباب كشي روي كاناپھ ولو شدم و مي خواستم یك
سیگار بكشم . موبایلم شروع بھ زنگ زدن كرد.
خواستم جواب ندم كھ دیدم شماره پریسا افتاده.
با عجلھ دكھمھ پاسخگویي رو زدم.
مارال : سلام پریسا جان ... حالت چطوره؟ ببخش من باید حالتو
میپرسیدم ولي بخدا فرصت نشد
از اون طرف خط صداي گرفتھ پریسا بھ گوش رسید كھ با لحن خاصي
گفت : مارال من بازي رو تموم كردم .... من كشتمش
با نگراني پرسیدم : پریسا حالت خوبھ ؟چي داري میگي ؟ كي رو كشتي
؟ تو الان كجایي؟
صداي پریسا ھر لحظھ كمتر بھ گوش میرسید با كلام منقطعي گفت :
اون حق زندگي رو از من گرفت ...من زندگیمو دوست داشتم..
و ارتباط تلفني قطع شد
نگران و مضطراب شده بودم.
ھر چقدرسعي میكردم با موبایل پریسا تماس بگیرم در دسترس نبود.
یاد رضا افتادم . شاید پریسا پیش رضا بود ...بھ موبایل رضا ھم تماس
گرفتم ولي دستگاه خاموش بود.
حرفھاي پریسا بھ طرز عجیبي نگرانم كرده بود . احساس میكردم اتفاق
بدي افتاده.
یك آژانس گرفتم و خودمو بھ شركت رضا رسوندم ولي نھ پریسا و نھ
رضا شركت نبودن ..بھ خانھ پریسا رفتم ولي اونجا ھم نبود.
درمونده شده بودم و نمیدونستم باید كجا برم كھ یاد خانھ رضا افتادم.
آدرس خانھ رضا رو بھ راننده آژانس دادم .ولي.........
وقتي رسیدم كھ دیگھ خیلي دیر شده بود.
امبولانسي در منزل رضا ایستاده بود و دو جنازه كھ ملحفھ سفید
روشون كشیده بودن وسط خیابان بود.
ازدحام جمعیت را كنار زدم و بھ ھر زحمتي بود خودمو جلو رسوندم.
تپشھاي قلبم دوبرابر شده بود ...این صحنھ ھا برام تداعي مرگ سرا
بود.
خودمو بھ بالاي جنازه ھایي كھ غرق در خون بودن رسوندم و ملحفھ
رو از روشون كنار زدم.
و جیغ بلندي كشیدم.
پریسا و رضا در درگیري باھم ھر دو كشتھ شده بودن.
مارال كمي روي نیمكت پارك جابجا شد چشمھاي زیبا و آسمونیش
خیس اشك شده بود از توي كیفش یك دانھ سیگار در آورد و مشغول
كشیدن شد.
دخترك مبھوت بھ مارال خیره شده بود . باور آن چیزھاییكھ شنیده بود
و حلاجي انھا براش سخت و دشوار بود.
مارال بھ نقطھ نامعلومي خیره شد و گفت : من بخاطر یك تصمیم
احمقانھ ھمھ زندگي و آیندمو از دست دادم . روزي صد بار آرزوي
مرگ میكنم ولي افسوس كھ ھنوز زنده ام.
من بخاطر غیرت و تعصب بیجاي برادر و پدرم الان اینجام . من بخاطر
رفتار غیر انساني بھراد الان اینجام وبخاطر حماقت خودم.
مردن وزنده بودن من ، براي ھیچكس فرقي نداره.
اما تو پدر داري . مادر داري و خانواده كھ الان ھمھ نگرانتن.
اگر من الان بمیرم یك انگل از جامعھ كم میشھ ولي تو خیلي حیفي كھ
بخواي بھ روزگار من دچار بشي.
من اگر بمیرم حتي یكنفررو ندارم كھ سر قبرم بیاد و برام فاتحھ بخونھ
.
اینقدر گناھكارم كھ میدونم حتي خدا ھم منو بھ خودم واگذاشتھ.
چند پسر جوان دوان دوان بطرف مارال و دخترك آمدن در حالیكھ فریاد
میزدن : مارال پشو مارال بدو بدو ...مامورھا ... بالاتر ھم گلریزو
گرفتن.
مارال ھراسان ازروي نیمكت بلند شد اینقدر ھراسان بود كھ فراموش
كرد كولھ پشتیشو با خودش ببره.
ما رال با عجلھ شروع كرد بھ دویدن و فرار كردن.
و بھ دنبال مارال چند مامور نیروي انتظامي ھم میدوند.
بعد از چند دقیقھ دخترك بھ خود ش آمد و متوجھ كولھ پشتي مارال شد
.
ولي دودل بود كھ بدنبالش برود یا نھ.
از روي نیمكت بلند شد نگاھي بھ ساعتش كرد . ساعت ٩ شب بود .
لابد تا آن موقع خانواده اش متوجھ غیبت او شده بودن.
دخترك تصمیمش را گرفت كولھ پشتي را برداشت و گامھایش رااستوار
برداشت.
وقتي از پلھ ھاي پارك بالا رفت وبھ خیابان اصلي رسید ازدحام جمعیت
توجھ او را بخودش جلب كرد.
تصادف سختي شده بود و انگار یك نفر فوت شده بود.
دخترك كمي نزدیك جمعیت شد . ھر كس چیزي میگفت
-بیچاره دختر ه سر ضرب مرد دیگھ آمدن آمبولانس ھم فایده اي نداره
دیگري میگفت : حالاببین خانوادش چي میكشن
و پسري با قامت بلند میگفت : انگار دختر فراري بوده . مامورا
دنبالش بودن . دختره ھم داشتھ فرار میكرده كھ تصادف میكنھ و درجا
میمیره
دخترك از شنید حرفھاي مردم احساس ترس عجیبي كرد.
خودش را بھ بالاي جنازه رسانده.
و از دیدن پیكر بي جان مارال كھ غرق در خون در گوشھ اي از خیابان
افتاده بود و عابران اطرافش پول مي ریختند ... شوكھ شد.
تلو تلو خوران خودشو بھ گوشھ اي رساند و كولھ پشتي مارال را باز
كرد.
یك دفتر چھ خاطرات زیبا را از درون كیف بیرون آورد و آن را باز كرد
.
صفحھ اول دفتر با قلم درشت و خط زیبایي نوشتھ شده بود:
(((كاشيكزن نبودم)))
بلھ دوستان این چنین بود سرنوشت(( مارال))من ھم این شعر رو تقدیم میکنم خدمت تمامی
دوستان بھ عنوان یادگاری از این حقیر
دوستان
زندگی دفتری از خاطرھاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل
خاک ... یک نفر ھمدم خوشبختی ھاست ، یک نفر ھمسفر سختیھاست
،چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما ھمھ ھمسفریم
کاش یک زن نبودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط 1378alireza ، sina.a1 ، Armina ، *larmes de Feu* ، *elahe* ، ...Sara SHZ... ، pink devil ، AmItiSe ، benyamin ، ♥ Sky Princess♥ ، (nasim) ، LIGHT ، niloofar kh ، sanaz_jojo ، sp_go ، behnaz99 ، خانوم گل ، kamiR ، farhad74 ، Snow-Girl ، دی جی سروش ، RєƖαx gнσѕт ، W O L F ، zahra2310 ، -Demoniac- ، @پوریا@ ، KᏙ¥றᏙƝ
آگهی
#2
هی فهیمه خیلی نامردی من میخواستم بذارم حالا خوب شد بهش گفتم این کتابو بخون من فردا داخل مندرسه میبینمت فهیمه خانوم بعد میکشمت میفرستمت پیش آندیا جونتDodgy
ولی فهیمه خیلی نامردیcryingcryingcryingcryingcrying
برات سپاس نمیزنم تا تو باشی دیگه از کتابهایی که من گفتم بخون نذاری اه خوب شاید میخواستم خودم بذارمDodgy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، AmItiSe ، امیررضا* ، sp_go ، aCrimoniouSs ، دریای بی موج
#3
سرم گيج رفت!
همیشه با خودم فکر میکنم برای سکوت هم معنی مثبت هست هم معنی منفی!

یه بار می گیم سکوت علامت رضاست ..

یه بارم میگیم جواب ابلهان خاموشی است ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، sp_go ، behnaz99 ، aCrimoniouSs ، 1378alireza ، دریای بی موج
#4
هر شب یکمشو میخونم این خیلی زیاده سیوش کردم!!!!!!
آنان که با زندگی میسازند زندگی را میبازند
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe ، aCrimoniouSs ، manoella ، دریای بی موج
#5
داستانش قشنگه اما اگه فهیمه خانوم اجازه میداد من کار خودمو بکنم بهتر بود ای .......Dodgy
ولی از فردا دیگه فهیمه آنلاین نمیشه همگی برای نراسم تشیع جنازه ی فهیمه دعوتیدSleepy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، AmItiSe ، 3vda ، aCrimoniouSs ، sp_go ، دریای بی موج
#6
بابا فهیمه جون چرا اخه از نازی جونم تقلید کردی

نازنین جونم اصلا غصه نخور فدای سرتHeart

اما در هر حال ممنون فهیمه جون
cof cof
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، aCrimoniouSs ، behnaz99
آگهی
#7
بله بایدم اشکتون در بیاد چه قدر دختر بیچاره اذیت شدcrying
فهیمه دلم برات سوخت سپاس زدمBig GrinBig Grin
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، aCrimoniouSs ، behnaz99
#8
وااااااای!!!!!!!!!!!!!!!من خوندمش خیلی قشنگ بود دیشب از ساعت 12 تا 3 داشتم میخوندمش اصلا نمیتونسم ازش چشم بردارمSadبیچاره مارال حیف شد اون خیلیـــــــــــــــی خوشکل بودSadهی خدا به خدا نخونیدش ضرر کردید واقعا اموزندست واقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعا راس میگمcryingخیلی قشنگ بود مرسی عزیزم به خدا حرف نداشتHeartHeartHeartمن اصلا نمیتونسم ازش چشم بردارم سارا چرا مرد دور از جونم هم اسمه من بود
سارا و شقایقم خیلی نامرد بودن


وااااااااااای رضارو دوس دارم خفه کنمAngryAngryAngryAngryAngryAngryAngry
همه اینا تقصیر بهرادهDodgyنمیدونم چرا انقد بعضی پسرا بیرحمنDodgyمیخوام فوش بدمــــــــــــــــــــــــــــــــا ولش کن ارزش ندارهDodgyبمیرم برا مارال که این همه خوشکل بود
آنان که با زندگی میسازند زندگی را میبازند
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs
#9
(26-05-2012، 8:14)...Sara SHZ... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
وااااااای!!!!!!!!!!!!!!!من خوندمش خیلی قشنگ بود دیشب از ساعت 12 تا 3 داشتم میخوندمش اصلا نمیتونسم ازش چشم بردارمSadبیچاره مارال حیف شد اون خیلیـــــــــــــــی خوشکل بودSadهی خدا به خدا نخونیدش ضرر کردید واقعا اموزندست واقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعا راس میگمcryingخیلی قشنگ بود مرسی عزیزم به خدا حرف نداشتHeartHeartHeartمن اصلا نمیتونسم ازش چشم بردارم سارا چرا مرد دور از جونم هم اسمه من بود
سارا و شقایقم خیلی نامرد بودن


وااااااااااای رضارو دوس دارم خفه کنمAngryAngryAngryAngryAngryAngryAngry
همه اینا تقصیر بهرادهDodgyنمیدونم چرا انقد بعضی پسرا بیرحمنDodgyمیخوام فوش بدمــــــــــــــــــــــــــــــــا ولش کن ارزش ندارهDodgyبمیرم برا مارال که این همه خوشکل بود
سارا جان مرسی که وقت گذاشتی و خوندیشHeart
کاش یک زن نبودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
#10
به خدا نخوننش ضرر کردن!!!!!!!!!!!!!!!!خیلی باحال بود واقعا ارزششو داشت این همه وقت بذارم روشSleepy

مرســـــــــــــــــــــــــــــــــی فهیمه HeartHeart
آنان که با زندگی میسازند زندگی را میبازند
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  من خودم نبودم#

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان